بله | کانال دست خطِ رها
عکس پروفایل دست خطِ رهاد

دست خطِ رها

۱۳۱عضو
thumbnail
undefined بسم الله الرحمن الرحیمundefinedصلی الله علیک یا بقیه اللهundefined یا قاضی الحاجات
undefined سلامundefined صبح خنک دوشنبه‌تون بخیر
http://ble.ir/@Dastkhateraha

۶:۲۲

در حال حاضر نمایش این پیام پشتیبانی نمی‌شود.

thumbnail
معرفی کتاب پناهم باشچند روایت از سقط جنین عمدیفکر می‌کنم پارسال خوندمش،کتاب خوبی قیمت مناسبی دارهبه نظرم خوبه که مادرهای جوان بخوننشundefinedبهر حال بارداری ناخواسته ممکنه برای هرکسی پیش بیاد
#کتاب‌خوانی#معرفی‌کتاب
http://ble.ir/@Dastkhateraha

۶:۲۲

در حال حاضر نمایش این پیام پشتیبانی نمی‌شود.

thumbnail
آقای خواستگار
قسمت سوم
درکلاس را باز می‌کنم هنوز کسی نیامده بازهم روی تخته یک بیت شعر نوشته.انصافا خط زیبایی دارد آن هم با گچ،اما از کجا می‌داند من شعر دوست دارم.اینبار یک کلوچه هم روی میزم گذاشته. انگار من بچه‌ام که هر بار یا روی میزم خوراکی می‌گذارد یا از جیبش خوراکی در می‌آورد توی دستم می‌گذارد.بیشتر موقع هایی که ساعت استراحت توی حیاط روی پله‌ها می‌نشیند و زل می‌زند به من ترسناک می‌شود.دستم را سُر می‌دهم روی میز وکلوچه پرت می‌شود،سرم را روی میز می‌گذارم،به ریحانه فکر می‌کنم، به مادرش، چرا بدون اجازه‌ی من و مادرم مادر بزرگش را رد کردند؟از کجا معلوم شاید من آن جوان متینِ بی پول را می‌پسندیدم.تمام کلاس را به این وضعیت درهم فکر می‌کنم،دوست ندارم توی حیاط بروم.این یک هفته تمام مدت توی کلاس مانده ام و هربار یکی دوتا از بچه ها را پیش خودم نگه داشته‌ام.کتاب‌هایم را که جمع می‌کنم ،فائزه با مشت به کمرم می‌زند:-بیا با هم بریم، سر راه می‌خوام برای تولد مامانم روسری بخرم، سلیقت خوبه کمکم کن.لبخند می‌زنم :-باشه،ولی یواش‌تر هم می‌تونستی بگی.می‌خندد و تند تند حرف می‌زند.چه سرخوش، دل من که آشوب است... اصلا میل به غذا ندارم، توی حیاط روی تاب می‌نشینم وکتابم را باز می‌کنم.مادرم اردیبهشت را خیلی دوست دارد،زیر انداز کوچکش را توی باغچه پهن می‌کند و زیر نور آفتاب دراز می‌کشد.صدای در می‌آید، به من اشاره می‌کند :-بشین.چادرم را ز روی طناب برمی‌دارد و به سمتم می‌اندازد و چادرِخودش را سر می‌کشد.کتاب از دستم می‌افتد:-آقای عبدالهی!!!!! سلام می‌کند و داخل می‌شود،زن قد کوتاه بانمکی هم پشت سرش.به چهره‌ی زن نمی‌آید مادرش باشد،یک جعبه‌ی بزرگ انگور هم روی شانه‌ی آقای عبدالهی ست.از همانجا دست تکان می‌دهد:-چطوری کل مرضیه؟ سرم را تکان می‌دهم، مادرم به داخل دعوتشان می‌کند.می‌خواهم بگویم تو را به همان کربلایی که هر بار نام مرا به آن نسبت می‌دهی دست از سرمن بردار اما فقط لبم را گاز می‌گیرم.مادرم صدایم می‌زند که چایی ببرم.بعد از چند دقیقه خوش و بش و گفت وگو زحمت را کم می‌کنند.چادرم را کلافه پرت می‌کنم گوشه‌ی اتاق:-مامان چرا گفتین من چایی بیارم؟ابرو بالا می‌اندازد:-پس کی بیاره؟دست هایم را به سینه می‌زنم:-اصلا اینا چرا اومدن اینجا ؟خوشه های انگور را در لگن می‌گذارد:-وا !!! از فاطمه خانوم انگور خریدم ،نتونسته بیاره شوهرش آورده.خاک تو سرش کنن پس زنم داره،یعنی خاک تو سر من.روبروی مادرم می‌نشینم:-یعنی می‌خوای بگی زن عبدالهی رو می‌شناسی و باهاش دوستی؟اخم کمرنگی روی پیشانیش می‌نشیند:-بله،ببینم اصلا تو چرا اینجوری رفتار می‌کردی این بنده خدا ها چی کار کردن مگه؟-هیچی.آب را باز می‌کند روی انگورها:-خب خداروشکر ،چون فاطمه خانوم جمعه خونشون یه دورهمی داره گفتم شاید بخوای نق بزنی که نمیام.پوفی می‌کشم:-مامان توکی با این آدم انقدر صمیمی شدی که می‌خوای بری خونشون؟آب را می‌بندد:-خیلی وقته،چندبار دیگه گفته بیا اما من نرفتم،این‌بار قسمم داده.-من اینو ندیدم تاحالا مامان!-دیدیش یادت نمیاد.-شوهرشم می‌شناسی؟-بله،مرد خوبیه.سرایدار مدرسه‌ی خودتونه دیگه؟سرم را تکان می‌دهم:-بلهتوی دلم می‌گویم آره خیلی مردِ خوبیه.
undefined زینب گودرزی
#روایت#آقای‌خواستگار#قسمت‌سوم#زینب‌گودرزی
http://ble.ir/@Dastkhateraha

۶:۲۳

در حال حاضر نمایش این پیام پشتیبانی نمی‌شود.

thumbnail
undefined بسم الله الرحمن الرحیمundefinedصلی الله علیک یا بقیه اللهundefined یا ارحم الراحمین
undefined سلامundefined صبح بارانی‌تون بخیر و پر از برکت و عشقundefined
http://ble.ir/@Dastkhateraha

۷:۱۸

در حال حاضر نمایش این پیام پشتیبانی نمی‌شود.

thumbnail
آقای خواستگار
قسمت چهارم
مادرم روز جمعه اول صبح لباس‌هایش را اتو کرده، خانه و حیاط را تمیز کرده و آماده و مهیا بالای سر من و مریم نشسته:-پاشید ببینم.مریم پتو را روی سرش می‌کشد:-مامان ول کن تو رو خدا مگه می‌خوای بری کله‌پزی.مادرم پتو را پایین می‌کشد:-شما همین الانم پاشید اگه دوازده راه بیفتیم.بلوز و روسری صورتی را می‌پوشم، دوست ندارم به چشم بیایم ولی مادرم اصرار دارد که همین را تن کنم.زنگ کوچک روی دیوار سیمانی را می‌زنیم.دو سه تا اتاق تو در تو و یک حیاط کوچک با وسایلی مختصر همه‌ی دارایی‌شان است،اما عجب دست پختی دارد فاطمه خانوم.خواهرم، سرش را کنار گوشم می‌آورد:-میبینی چه خوشمزه‌اس غذاش؟فلفل نبین چه ریزه.می‌خندم گاهی نگاهم با چشم‌های براق فاطمه خانوم تلاقی می‌کند، چرا انقد با ذوق نگاهم می‌کند؟مریم ادامه می‌دهد:-از دخترش آمار گرفتم،دو پسرن یه دختر پسر بزرگه ازدواج کرده،این دختر و پسر کوچیکه خونن.کجکی نگاهش می‌کنم:-زحمت کشیدی،‌ خداروشکر.زهرا چند دفتر و خودکار می‌آورد پیش ما دخترها:-بیاید براتون فال بگیرمفاطمه خانوم از جا می‌پرد و خنده کنان می‌گوید:-اول مرضیه،اول باید برای مرضیه فال بگیری.همه‌ی سرها به سمت من برمی‌گردد.زهرا با شیطنت می‌گوید:«چشم»بعد از مسخره بازی‌های فال بازی؛ زهرا از من و خواهرم می‌خواهد برویم حیاط تا کمی هوا بخوریم.چند ثانیه بعد صدای در می‌آید پسر جوان قد کوتاهی وارد حیاط می‌شود ،قدش به زحمت تا روی شانه‌ی من است اما خوب لباس پوشیده و موهایش را بالا داده، زهرا به زور خنده‌اش را کنترل می‌کند.ولی برق چشمهایش پنهان شدنی نیست با چشم و ابرو به من اشاره می‌کند.آقازاده اما بی‌حوصله نگاهی گذرا به سر تا پای من می‌اندازد و مثل ستاره‌های سینما دستی توی موهایش می‌کشد و می‌رود.زهرا دنبال برادرش می‌دود و مریم خواهرم زیر چادر ریسه می‌رود.سقلمه‌ای به پهلویش می‌زنم:-کوفته قلقلی به چی می‌خندی تو؟چادرش را کنار می‌زند،اشک‌هایش را از صورت سرخ شده‌اش کنار می‌زند:-فک فک فک کنم نپسندیدت.اخم می‌کنم:-هیس بابا،خب نپسنده خنده داره؟به خانه که برگشتیم، زود به ریحانه تلفن زدم و همه‌ی ماجرا را برایش تعریف کردم.گفت:«خدا مارو ببخشه چه فکرایی راجع‌به پیرمرد کردیم،پس تو رو برای پسرش می‌خواسته؟»پاهایم را تکان می‌دهم:- بله،اما من از چهره‌اش معصومیتش رو می‌دیدم، معلوم بود پاکِ.می‌خندد:-برای همین انقد می‌ترسیدی؟حالا می‌خوای چیکار کنی؟-یعنی چی‌ چیکارکنم؟-به اون بله می‌گی یا آقا محمد؟-برو بابا خانواده عبدالهی که هنوز رسماً خواستگاری نکردن، تازه پسرش یه جوری خودشو گرفته بود اصلا منو نگاه نکرد.قهقهه می‌زند.موهایم را پشت گوشم می‌اندازم:-به چی‌ می‌خندی دقیقا ؟-به محسن،داره می‌گه بهتر، اگه نگاهت می‌کرد می‌‌اومدم چشماشو در می‌آوردم. دندان‌هایم را روی هم می‌فشارم:- به اون چه ربطی داره،اصلا تو خجالت نمی‌کشی حرفای منو به برادرت می‌گی؟به توام می‌گن دوست؟کاری نداری؟خداحافظداد می‌زند:-تو رو خدا صبر کن،بخدا خودش اومد گوششو چسبوند به تلفن.معذرت می‌خوام.پچ می‌زند:-ولی من می‌خوام رسما ازت خواستگاری کنم برای داداشم.چه خوب که تلفنی گفت وگرنه از رنگ و رویم می‌فهمید هول کردم:-شوخی می‌کنی؟-نه!پس برای چی مادربزگمو رد کردیم،خودمون نقشه داشتیم.-مامانم و محسن دیگه دل تو دلشون نیست .مخ منوخوردن،می‌ترسن از دستشون بپری.دستی روی پیشانی می‌کشم:-ریحانه محسن فقط ۱۸سالشه تازه امسال دانشگاه قبول شده.نفس عمیقی می‌کشد:-گوش کن،محسن سربازی شو معاف شده،طبقه بالای خونمون هم که خالیه برای شماست،ماشینم که بابام قول داده بخره، می‌دونی که با بابام کار می‌کنه و درآمدم داره.میشی عروس دردنه‌ی خانواده‌ی خورشیدی.صدایش را پایین می‌آورد:-دیدی که چقدر هم چرب زبونِ، بلده صبح تا شب تو گوشت پچ پچ‌های عاشقانه بخونه،توام که کشته مرده‌ی این خل‌ و چل بازیایی.صدایش بلند می‌شود:-دَرستم تا هر جا خواستی بخون، اصلا دوتایی با هم بخونید. بخدا نمی‌دونی محسن از وقتی فهمیده خواستگار داری چه حالی شده.صدای بم محسن توی گوشم می‌پیچد:-بگو تو فقط ناز کن، خریدارم.بند دلم پاره می‌شود،دستم را روی قفسه‌ی سینه ام می‌گذارم:-بهت خبر می‌دم، فعلا خداحافظ.
undefined زینب گودرزی
#روایت #آقای‌خواستگار #قسمت‌چهارم#زینب‌گودرزی
http://ble.ir/@Dastkhateraha

۷:۱۹

در حال حاضر نمایش این پیام پشتیبانی نمی‌شود.

thumbnail
چطورین ؟چی کار می‌کنید با کلاس مجازی ؟پسر من بعدازظهری ،کلاس مجازی شم بعد از ظهر.اینم شده قوز بالا قوزباباشونم میاد دوست دارن باهاش بازی کنند.دیروز در حالی که داشتم خودمو می‌کشتم آقازاده بیاد تمرین آخرشو بنویسه بفرسته.رفته پیش باباش می‌گه:بابا بیا باهم یه چالش پدر پسری بریم، شما سعی کن منو ببوسی من نمی‌ذارمundefinedآخه بچه بیا سر درست این مسخره بازیا چیهundefinedخدایا کمک کن زودتر راحت شیم از این کلاس مجازی 🥴
#روزمرگی
http://ble.ir/@Dastkhateraha

۹:۳۱

در حال حاضر نمایش این پیام پشتیبانی نمی‌شود.

thumbnail
undefined

۵:۵۹

در حال حاضر نمایش این پیام پشتیبانی نمی‌شود.

thumbnail
آقای خواستگار
قسمت پنجم
تلفن را قطع می‌کنم، خدایا چرا تموم نمی‌شه.انگار دلم لرزیده، خودم را تصور می‌کنم که سر بر شانه‌ی مردی گذاشته‌ام که در گوشم عاشقانه نجوا می‌کند.سرم را تکان می‌دهم تا رشته‌ی افکارم پاره شود.از یخچال یک لیوان آب بر می‌دارم.استغفرالله ....خدایا کمکم کن، چرا اینطوری شدم.مادرم با رنگ پریده از راه می‌رسد،‌ چادرش را از سر می‌کشد و تکیه به دیوار سر می‌خورد پایین.می‌دوم و لیوان آب را دستش می‌دهم:-چی‌‌ شده مامان‌؟یک قلپ از آب می‌خورد:-دعوا بود چه دعوایی!پسر مهین خانوم که با خاطرخواهی به زور دختر فریبا رو گرفته بود، یادته؟سرم را تکان می‌دهم.چشم‌هایش را می‌بندد:-دوباره عاشق شده.می‌نشینم:-شوهر آرزو رو می‌گی؟لیوان را سر می‌کشد:-آره، حالا دختره اومده سراغ آرزو، اگه دیر رسیده بودم خفش می‌کرد.لیوان را می‌گیرم:-طفلک آرزو، چرا آخه؟سمت آشپزخانه می‌رود،آستین‌هایش را بالا می‌دهد:-دختره از گرد راه نرسیده طلب کاره که پاتو از زندگیم بکش بیرون، فکر کن خنده دار نیست؟! آرزو با یه بچه باید پاشو از زندگی اون بکشه بیرون.یک مشت آب توی صورتش می‌ریزد:-اون آتیش تندی که پسره داشت،سن کم، بچه بازی، معلوم بود به اینجا می‌رسه.آب می‌ریزد روی دست راستش، من همینطور زل زده‌ام به وضو گرفتن مادرم.محسن هم کم سن و سال است و شاید مثل ریحانه عجول.اصلا من خودم نمی‌دانم هدف و اولویتم برای ازدواج چیست.می‌ترسم با چرب زبانی و ابراز علاقه‌های محسن اختیار دلم را از دست بدهم و درست تصمیم نگیرم.مادرم روی سجاده نشسته و تسبیح می‌گرداند،کنارش می‌نشینم.دستش را می‌بوسم و روی سرم می‌گذارم:مامان می‌‌شه برام دعا کنی؟سرم را می‌بوسد:-همیشه دعا می‌کنم، انشاالله عاقبت بخیر شی.اول باید بفهمم خودم چه می‌خواهم.این چند روز جواب تلفن‌های ریحانه را ندادم، تا بهتر فکر کنم.ماجرای پسر میرزا هم تمام شد.آقای عبدالهی گاهی که توی حیاط مرا می‌بیند، لبخند کمرنگی می‌زند، آهی می‌کشد و می‌رود.دارم بی هدف مجله‌ی موفقیت را زیر رو می‌کنم که زنگ تلفن به صدا در می آید:-الو-سلام مرضیه خانوم پارسال دوست امسال آشنا! معلوم هست کجایی این چند روز؟چرا جواب تلفن رو نمی‌دی؟می‌نشینم:-سلام، خوبی ریحانه ؟صدای مادرش از آن طرف می‌آید:-مامانم سلام می‌رسونه.لبخند می‌زنم:-توام سلام برسون.گلویش را صاف می‌کند:-آقا محسنم خیلی دلتنگی می‌کنه به ایشونم سلام برسونم؟آب دهانم را قورت می‌دهم:-ریحانه من تو این چند روز فکرامو کردم، جوابم منفی.-چرا عجله می‌کنی دختر؟بذار بیایم خواستگاری پدر و مادرم با خانوادت صحبت کنن،خودتم حرفای محسن رو بشنو بعد تصمیم بگیر.مجله‌ را روی میز می‌گذارم:-مشکل خودمم،خودم اصلا نمی‌دونم چی می‌خوام، چیکار می‌خوام بکنم.تو که روحیات منو می‌شناسی نمی‌خوام بیشتر از این احساساتم درگیر شه.بعدشم وقتی من آمادگی ازدواج ندارم صحبت بزرگترها به چه درد می‌خوره ؟سرد و سنگین و خشک می‌گوید:-باشه،کاری نداری؟خدا حافظ.همین!حتی منتظر جواب خداحافظیم نماند!می‌دانم که ریحانه چقدر تنها برادرش را دوست دارد و این دوستی دیگر مثل قبل نمی‌شود، اما باید راه درست را انتخاب می‌کردم،مثل مادرم.او هم می‌دانست روابط فامیلی‌ با برادر، خانواده دایی و خاله‌اش بهم می‌خورد اما بخاطر من روی حرفش ماند و کاری را کرد که فکر می‌کرد درست است.دیشب هم توانستم غذا بخورم، هم حسابی درس خواندم، فائزه می‌گوید آقای عبدالهی هر وقت از نظافت کلاسی راضی باشد به عنوان تشکر روی تخته، شعر می‌نویسد.در کلاس را باز می‌کنم.این بار ما را یک دوبیتی مهمان کرده:دوستی با مردم دانا چو زرین کاسه‌ایستگربشکند، یا نشکند باید نگاهش داشتندوستی با مردم نادان چو سفالین کاسه‌ایستگربشکند، یا نشکند باید به دور انداختن...
undefinedزینب گودرزی
پ.ن۱: چراغ خانه‌ی کوچک مرضیه در گوشه‌ای از شهری بزرگ سوسو می‌زند، او چندسال بعد دل به دل مردی داد که نه مثل پسر میرزا پولدار بود نه مثل برادر ریحانه از نجواهای عاشقانه سر در می‌آورد.مرد ساده و مهربانی که برای اولین بار دست مرضیه را گذاشت توی دست امام حسین و مرضیه شد کربلایی مرضیه.... پ.ن۲:به رسم امانت داری و حفظ حریم شخصیِ افراد، اسامی تغییر داده شده، اتفاقات پس و پیش شده و بعضی از گفت‌وگوها کم و زیاد شده و تغییر کرده.
#روایت#آقای‌خواستگار #قسمت‌پنجم#زینب‌گودرزی
http://ble.ir/@Dastkhateraha

۶:۰۰

در حال حاضر نمایش این پیام پشتیبانی نمی‌شود.

thumbnail
undefined بسم الله الرحمن الرحیمundefinedصلی الله علیک یا بقیه اللهundefined لااله الا الله الملک الحق المبین
undefined سلامundefined پنجشنبه‌تون بخیر
خداقوت بابت یک هفته تلاش 🫶
http://ble.ir/@Dastkhateraha

۵:۲۶

در حال حاضر نمایش این پیام پشتیبانی نمی‌شود.

1_3399528612.mp3

۱۷:۳۳-۹.۰۲ مگابایت
داستان صوتی،گوینده لهجه داره اولش شاید یکم سخت باشه فهمیدنش بعد کم کم عادت می‌کنید.داستان با نمکی، من دوسش داشتمundefined#داستان‌کوتاه
http://ble.ir/@Dastkhateraha

۵:۲۸

thumbnail

۹:۰۶