کتابخانه محتاج نهی نهبندان
داستان کِرم هفت واد 2- قسمت صد و هفتاد و هشتم شاهنامه فردوسی دوستان و عزیزان همراه سلام. داستان رو تا اونجا براتون گفتم که انگاری این کِرمی که از وَسَط سیب دختر هَفت واد پیدا کرده بود براش خوش شانسی میاورد. برای همینم دختر هر روز کِرم رو به همراه خودش به کوه می بُرد و هر روز پنبه بیشتری از روز قبل جمع می کرد. به قَدری این رَوَند ادامه پیدا کرد که کار و کاسِبی هَفت واد هم سِکه شد. هَفت واد همه پنبه ها رو نَخ می کرد و به شهرهای مختلف می فروخت.حاکم شهر که اینجوری دید به هَفت واد حِسادت کرد.حاکم شهر ماموراش رو فرستاد تا هَفت واد رو دستگیر بکنن. ولی هَفت واد با هَفت پِسرش با مامورای حاکم شهر درگیر شدن و اونا رو شکست دادن بعد هم حاکم رو از جایگاهش بَرکِنار کردن اینجوری کُل شهر با همه سَرمایه های زیادش به دست هَفت واد و پِسراش افتاد. هَفت واد کم کم شهرهای اطراف رو هم فَتح کرد.بعدشم یه قلعه مُحکم ساخت که کسی نتونه باهاش درگیر بشه. آوازه قدرت هَفت واد به دریای مَکران و سرزمین چین هم رسیده بود. هَفت واد همه این اتفاق های خوب رو به خاطر وجود اون کِرم می دونست.کِرم براشون خیلی خوش شانسی آورده بود. غذای کِرم هر روز یه دونه سیب بزرگ بود. کم کم اون کِرم هم رُشد کرد جوری که دیگه داخل کیف جا نمیشد. هَفت واد برای کِرم یه صندوق ساخت.ولی بچه ها اون کِرم بازم رُشد کرد و این دفعه واسش یه حوضچه ساختن و چندتا نگهبان هم گذاشتن تا آسیبی به کِرم وارد نشه. غذای این کِرم غول پیکر از یه دونه سیب به یه سینی برنج و یه لیوان شیر که دختر خونواده هر روز این غذا رو برای کِرم میبرد. کم کم هَفت واد و هَفت تا پسرش یه سپاه قدرتمند فراهم کردن. هر کسی که از اطراف به جنگ اونا میومد خیلی زود شکست می خورد. الان دیگه هفت واد دیگه تنها یه حاکم محلی نبود بلکه برای خودش تاج گذاری کرد و خودشو پادشاه منطقه خوند. توی همین موقعها بود که اردشیر هم از جنگهای مُختلف پیروز بیرون اومده بود و هَوَس سَرکوب کردنِ هَفت واد رو داشت. اردشیر با سپاهیانِ قدرتمندش به جنگ با هَفت واد رفت. اردشیر خیال می کرد به راحتی می تونه هَفت واد رو شکست بده. ولی بچه ها در کمال ناباوری اردشیر شِکست سَختی خورد و به کوهستان عَقَب نِشینی کرد. اردشیر حسابی ناراحت شد. این شکست غرور اردشیر رو لَگدمال کرده بود.اردشیر توی این فکر بود که چطور باید انتقام بگیره ولی خب بچه ها یه خبر بد از جَهرُم واسش آوردن.(فاطمه خسروی مهمویی- نهبندان)
داستان کِرم هفت واد3- قسمت صد و هفتاد و نهم شاهنامه فردوسیدوستان و عزیزان همراه سلام. داستانمون به اونجا رسید که اردشیر با اون سپاه قدرتمندش به جنگ با هَفت واد رفت .اردشیر تصور می کرد که به راحتی می تونه هَفت واد رو شِکست بده ولی در کمال ناباوری شِکست سختی خورد و به کوهستان عقب نشینی کرد. اردشیر توی فکر این بود که چجوری باید انتقام بگیره ولی خب یه خبر بد از جَهرُم واسش رسید. حاکم اون زمان جَهرُم یه آدمی بود به اِسم مِهرَک. مِهرَک کاه و جو اون زیادی شده بود یعنی بچه ها سَر طُغیان بُلَند کرده بود و با نیروهای اردشیر دَرگیر شده بود. اردشیر تازه فهمید که کِشورداری عَجَب کار سَختیه. یاران نزدیکش تا حدودی آرومِش کردن و بهش گفتن غَم به دِلِت راه نَده تا آخرین نَفَس در رِکابت می جنگیم.بعدشم اون شب یه بَره کُشتن تا کباب بِکنن همین که اومدن گوشت رو از روی آتیش بَردارن یک تیرِ تیز و بُران به این بَره کباب شده خورد. همه هاج و واج بودن. این تیر از کجا اومده؟ امکان داشت این تیر به اردشیر بِخوره و اونو بِکشه. روی تیر یه نامه بود. نامه رو باز کردن و خوندن. توی نامه نوشته شده بود این تیر به راحتی می تونست اردشیر رو بِکشه ولی نخواستیم اردشیر رو بِکشیم و فقط میخوایم به شما هُشدار بِدیم پس به جنگ کِرم نیایید. هیچ کس منظور این نامه رو متوجه نمیشد. آخرشم اردشیر بی خیالی تموم کرد و از اون منطقه خارج شد. اردشیر اولویتش رو روی خنثی کردن شورش داخلی توی شهر جَهرُم می دونست. سپاهیان اردشیر با مِهرَک دَرگیر شدن و همه اونا رو از دَمِ تیغ گذروندن. فقط دخترِ جَوون مِهرَک موفق شد فرار بکنه و جون سالم به دَر بِبَره. شهرِ جَهرُم دوباره مُطیعِ فرمانِ اردشیر شد ولی اردشیر قصد تَسلیم شدن نداشت. اون تصمیم گرفت دوباره به جنگ با کِرم بره. یکی از سرداران سپاه به اردشیر گفت: جنگ با کِرم با زور بازو و سپاه نمیشه بلکه باید با تَدبیر به سَمت این جنگ حرکت بکنیم و این جنگ رو به پایان برسونیم. اردشیر از اطرافیان پرس و جو کرد و داستان کِرم رو فهمید.قرار شد هَفت مرد از سپاه اردشیر به همراه خود اردشیر به سمت قلعه هفت واد به راه بیفتن. این افراد لباس بازرگانان رو به تنشون کردن.بعدشم چندین صندوق پُر سیم وطلا و نُقره و دو تا صندوق پر از برنج و سُرب برداشتن. این صندوق ها رو بار کاروان کردن و به سمت دِژِ هَفت واد به راه افتادن. همین طور که اینا رفتن جلو نگهبانا جلوشون رو گرفتن. نگهبانا پرسیدن شماها چه کسایی هستید؟ چی می خواین؟ اردشیر گفت ما بازرگانایی از خراسان هستیم.از اونجایی که این کِرم باعث آبادانی منطقه شده کُلی هدیه برای کِرم آوردیم. نگهبانا از شنیدن این حرف خوشحال شدن.اردشیر دَرِ صَندوق ها رو باز کرد و کُلی هدایای ارزنده به نگهبانا داد بعدشم با غذا و دارو نگهبانا رو خوابوند.اردشیر صندوق برنج و سُرب رو گرفت و به سمت حوضچه ای رفت که کِرم درون اون حوضچه بود به نگهبانا گفت: خودم شخصا می خوام از کِرم پذیرایی بکنم نگهبانا هم قبول کردن.اردشیر دست به کار شد. اول برنج دُرُست کرد و بعدشم سُرب رو داخل دیگ داغ آب کرد وقتی کِرم دَهَنِشو باز کرد اردشیر سُربِ داغ رو درون دَهَنِ کِرم ریخت.بعدش یه صدای انفجار به گوش رسید و کِرم تیکه تیکه شد.بعدشم اردشیر و یارانش شمشیر کشیدن و به جنگ سربازای نیمه هُشیار هفت واد رفتن.به دستور ازدشیر دروازه ها رو باز کردن و بقیه نیروهای اردشیر به داخل دِژ اومدن. اونا به راحتی کُل شهر رو در اختیار گرفتن. هفت واد و پسراش تلاش کردن در مقابل اردشیر مُقاومَت بکنن ولی راه به جایی نَبُردن هَفت واد و همه پسراش دستگیر شدن و به دستور اردشیر توی میدون شهر اعدام شدن. اردشیر همه خزانه های قیمتی شهر رو در اختیار گرفت. همه اون ها رو به منطقه پارس فرستاد.یه مقدار از این گنجینه ها رو هم وقف آتشکده کرد.اردشیر یه آتشکده هم توی همون شهر ساخت و جشن مِهرِگان و سَده رو همون جا برگزار کرد.الان دیگه پارس به طور کامل امن شده بود.اردشیر بعدش اومد و یه حاکم عادلی برای کرمان انتخاب کرد بعدشم خودشم به تیسفون رفت و ایران زمین رو از شَر دشمنان پاک کرد.(فاطمه خسروی مهمویی –نهبندان)

۵:۰۲

کتابخانه محتاج نهی نهبندان
داستان کِرم هفت واد3- قسمت صد و هفتاد و نهم شاهنامه فردوسی دوستان و عزیزان همراه سلام. داستانمون به اونجا رسید که اردشیر با اون سپاه قدرتمندش به جنگ با هَفت واد رفت .اردشیر تصور می کرد که به راحتی می تونه هَفت واد رو شِکست بده ولی در کمال ناباوری شِکست سختی خورد و به کوهستان عقب نشینی کرد. اردشیر توی فکر این بود که چجوری باید انتقام بگیره ولی خب یه خبر بد از جَهرُم واسش رسید. حاکم اون زمان جَهرُم یه آدمی بود به اِسم مِهرَک. مِهرَک کاه و جو اون زیادی شده بود یعنی بچه ها سَر طُغیان بُلَند کرده بود و با نیروهای اردشیر دَرگیر شده بود. اردشیر تازه فهمید که کِشورداری عَجَب کار سَختیه. یاران نزدیکش تا حدودی آرومِش کردن و بهش گفتن غَم به دِلِت راه نَده تا آخرین نَفَس در رِکابت می جنگیم.بعدشم اون شب یه بَره کُشتن تا کباب بِکنن همین که اومدن گوشت رو از روی آتیش بَردارن یک تیرِ تیز و بُران به این بَره کباب شده خورد. همه هاج و واج بودن. این تیر از کجا اومده؟ امکان داشت این تیر به اردشیر بِخوره و اونو بِکشه. روی تیر یه نامه بود. نامه رو باز کردن و خوندن. توی نامه نوشته شده بود این تیر به راحتی می تونست اردشیر رو بِکشه ولی نخواستیم اردشیر رو بِکشیم و فقط میخوایم به شما هُشدار بِدیم پس به جنگ کِرم نیایید. هیچ کس منظور این نامه رو متوجه نمیشد. آخرشم اردشیر بی خیالی تموم کرد و از اون منطقه خارج شد. اردشیر اولویتش رو روی خنثی کردن شورش داخلی توی شهر جَهرُم می دونست. سپاهیان اردشیر با مِهرَک دَرگیر شدن و همه اونا رو از دَمِ تیغ گذروندن. فقط دخترِ جَوون مِهرَک موفق شد فرار بکنه و جون سالم به دَر بِبَره. شهرِ جَهرُم دوباره مُطیعِ فرمانِ اردشیر شد ولی اردشیر قصد تَسلیم شدن نداشت. اون تصمیم گرفت دوباره به جنگ با کِرم بره. یکی از سرداران سپاه به اردشیر گفت: جنگ با کِرم با زور بازو و سپاه نمیشه بلکه باید با تَدبیر به سَمت این جنگ حرکت بکنیم و این جنگ رو به پایان برسونیم. اردشیر از اطرافیان پرس و جو کرد و داستان کِرم رو فهمید.قرار شد هَفت مرد از سپاه اردشیر به همراه خود اردشیر به سمت قلعه هفت واد به راه بیفتن. این افراد لباس بازرگانان رو به تنشون کردن.بعدشم چندین صندوق پُر سیم وطلا و نُقره و دو تا صندوق پر از برنج و سُرب برداشتن. این صندوق ها رو بار کاروان کردن و به سمت دِژِ هَفت واد به راه افتادن. همین طور که اینا رفتن جلو نگهبانا جلوشون رو گرفتن. نگهبانا پرسیدن شماها چه کسایی هستید؟ چی می خواین؟ اردشیر گفت ما بازرگانایی از خراسان هستیم.از اونجایی که این کِرم باعث آبادانی منطقه شده کُلی هدیه برای کِرم آوردیم. نگهبانا از شنیدن این حرف خوشحال شدن.اردشیر دَرِ صَندوق ها رو باز کرد و کُلی هدایای ارزنده به نگهبانا داد بعدشم با غذا و دارو نگهبانا رو خوابوند.اردشیر صندوق برنج و سُرب رو گرفت و به سمت حوضچه ای رفت که کِرم درون اون حوضچه بود به نگهبانا گفت: خودم شخصا می خوام از کِرم پذیرایی بکنم نگهبانا هم قبول کردن.اردشیر دست به کار شد. اول برنج دُرُست کرد و بعدشم سُرب رو داخل دیگ داغ آب کرد وقتی کِرم دَهَنِشو باز کرد اردشیر سُربِ داغ رو درون دَهَنِ کِرم ریخت.بعدش یه صدای انفجار به گوش رسید و کِرم تیکه تیکه شد.بعدشم اردشیر و یارانش شمشیر کشیدن و به جنگ سربازای نیمه هُشیار هفت واد رفتن.به دستور ازدشیر دروازه ها رو باز کردن و بقیه نیروهای اردشیر به داخل دِژ اومدن. اونا به راحتی کُل شهر رو در اختیار گرفتن. هفت واد و پسراش تلاش کردن در مقابل اردشیر مُقاومَت بکنن ولی راه به جایی نَبُردن هَفت واد و همه پسراش دستگیر شدن و به دستور اردشیر توی میدون شهر اعدام شدن. اردشیر همه خزانه های قیمتی شهر رو در اختیار گرفت. همه اون ها رو به منطقه پارس فرستاد.یه مقدار از این گنجینه ها رو هم وقف آتشکده کرد.اردشیر یه آتشکده هم توی همون شهر ساخت و جشن مِهرِگان و سَده رو همون جا برگزار کرد.الان دیگه پارس به طور کامل امن شده بود.اردشیر بعدش اومد و یه حاکم عادلی برای کرمان انتخاب کرد بعدشم خودشم به تیسفون رفت و ایران زمین رو از شَر دشمنان پاک کرد.(فاطمه خسروی مهمویی –نهبندان)
پادشاهی اردشیر بابکان- قسمت صد و هشتادم شاهنامه فردوسیدوستان و عزیزان همراه سلام.خب بچه ها یادتونه که بهتون گفتم این بخشی که داریم الان میگیم بخش سوم شاهنامه هست و بخش تاریخیه؟ خب الانم می خوایم آغاز پادشاهی ساسانیان رو با پادشاهی اردشیر بابکان شروع کنیم. ماها الان توی داستان تا اونجا پیش رفتیم که اردشیر همه منطقه پارس رو تحت فرمان خودش درآورد. بعدشم به تیسفون رفت و پادشاه همه خاک ایران زمین شد. اردشیر توی بغداد تاجگذاری کرد و همه بهش شاهنشاه گفتن. اردشیر دستور داد سپاهیان به جای جای ایران برن و هر کسی که گردن کِشی میکنه اونو به زیر بکشن.یادتونه بهتون گفتم بعداز مرگ اردوان، اردشیر دخترِ اردوان رو به همسری خودش درآورد. از اونورم دوتا از پسرای اردوان رو اسیر کرد و دوتای دیگه به هندوستان فرار کردن.یکی از اونایی که به هند فرار کردنو یادتونه؟ بله درسته بهمن بود. همونی که زودتر از همه به جنگ با اردشیر رفته بود. بهمن وقتی می فهمه خواهرش همسر اردشیر شده یه نامه با یه مقدار زَهر برای خواهرش میفرسته. بهمن توی نامه به خواهرش میگه که دوتا از برادرات توی زندان اردشیر هستن و دوتای دیگه اونا هم آواره غُربَت شدن و روزگار خوشی ندارن. شوهرت پدرِ ما رو به قتل رسونده و پادشاهی رو از خاندان ما دزدیده.بگو ببینم تو چطور اینقدر راحت می تونی باهاش زندگی بکنی؟ با این زَهری که برات فرستادم انتقام این همه بدبختی رو از شوهرت بگیر. خواهرِ بهمن زَهر رو توی یه شربت ریخت ولی وقتی جام رو به دست اردشیر داد جام از دست اردشیر افتاد و شکست. اردشیر به همسرش شک کرد بعدشم فهمید که همسرش قصد داشته با زهر اونو بکشه. اردشیر به وزیر دستور داد همسرش رو به جایی بِبَرَن و به جُرم خیانت به قَتل برسونن. وزیر اطاعت کرد.خواهر بهمن رو از قصر خارج کردن و از شهر بیرون بُردن وقتی می خواستن بِکُشَنِش.دخترِ اردوان به وزیر گفت که از کرده خودش پشیمونه.میدونه که مُستَحَق مرگه ولی از اردشیر باردار هست اگه وزیر اجازه بده این فرزند رو به دنیا بیاره و بعدشم مجازات که همون مرگه رو انجام بده. وزیر دلش به رحم اومد. وزیر همسر اردشیر رو به یه خونه ای بُرد و پنهانی ازش مراقبت می کرد.بعد یه مدت فرزند اردشیر متولد شد که اسم اون پسر رو شاپور گذاشتن. وزیر تا وقتی که شاپور به هفت سالگی رسید ازش مراقبت کرد و همه این کارا رو به صورت پنهانی انجام داد.کسی هم از این موضوع اطلاعی نداشت.روزی از روزها وزیر پیش شاه رفت. وقتی که به حضور شاه رفته بود دید که اردشیر خیلی افسرده و ناراحته.وزیر از شاه پرسید: چی شده سَروَرَم؟ چرا توی چشم های شاه جهان گُشا غم میبینم؟

۴:۵۹

کتابخانه محتاج نهی نهبندان
پادشاهی اردشیر بابکان- قسمت صد و هشتادم شاهنامه فردوسی دوستان و عزیزان همراه سلام.خب بچه ها یادتونه که بهتون گفتم این بخشی که داریم الان میگیم بخش سوم شاهنامه هست و بخش تاریخیه؟ خب الانم می خوایم آغاز پادشاهی ساسانیان رو با پادشاهی اردشیر بابکان شروع کنیم. ماها الان توی داستان تا اونجا پیش رفتیم که اردشیر همه منطقه پارس رو تحت فرمان خودش درآورد. بعدشم به تیسفون رفت و پادشاه همه خاک ایران زمین شد. اردشیر توی بغداد تاجگذاری کرد و همه بهش شاهنشاه گفتن. اردشیر دستور داد سپاهیان به جای جای ایران برن و هر کسی که گردن کِشی میکنه اونو به زیر بکشن.یادتونه بهتون گفتم بعداز مرگ اردوان، اردشیر دخترِ اردوان رو به همسری خودش درآورد. از اونورم دوتا از پسرای اردوان رو اسیر کرد و دوتای دیگه به هندوستان فرار کردن.یکی از اونایی که به هند فرار کردنو یادتونه؟ بله درسته بهمن بود. همونی که زودتر از همه به جنگ با اردشیر رفته بود. بهمن وقتی می فهمه خواهرش همسر اردشیر شده یه نامه با یه مقدار زَهر برای خواهرش میفرسته. بهمن توی نامه به خواهرش میگه که دوتا از برادرات توی زندان اردشیر هستن و دوتای دیگه اونا هم آواره غُربَت شدن و روزگار خوشی ندارن. شوهرت پدرِ ما رو به قتل رسونده و پادشاهی رو از خاندان ما دزدیده.بگو ببینم تو چطور اینقدر راحت می تونی باهاش زندگی بکنی؟ با این زَهری که برات فرستادم انتقام این همه بدبختی رو از شوهرت بگیر. خواهرِ بهمن زَهر رو توی یه شربت ریخت ولی وقتی جام رو به دست اردشیر داد جام از دست اردشیر افتاد و شکست. اردشیر به همسرش شک کرد بعدشم فهمید که همسرش قصد داشته با زهر اونو بکشه. اردشیر به وزیر دستور داد همسرش رو به جایی بِبَرَن و به جُرم خیانت به قَتل برسونن. وزیر اطاعت کرد.خواهر بهمن رو از قصر خارج کردن و از شهر بیرون بُردن وقتی می خواستن بِکُشَنِش.دخترِ اردوان به وزیر گفت که از کرده خودش پشیمونه.میدونه که مُستَحَق مرگه ولی از اردشیر باردار هست اگه وزیر اجازه بده این فرزند رو به دنیا بیاره و بعدشم مجازات که همون مرگه رو انجام بده. وزیر دلش به رحم اومد. وزیر همسر اردشیر رو به یه خونه ای بُرد و پنهانی ازش مراقبت می کرد.بعد یه مدت فرزند اردشیر متولد شد که اسم اون پسر رو شاپور گذاشتن. وزیر تا وقتی که شاپور به هفت سالگی رسید ازش مراقبت کرد و همه این کارا رو به صورت پنهانی انجام داد.کسی هم از این موضوع اطلاعی نداشت.روزی از روزها وزیر پیش شاه رفت. وقتی که به حضور شاه رفته بود دید که اردشیر خیلی افسرده و ناراحته.وزیر از شاه پرسید: چی شده سَروَرَم؟ چرا توی چشم های شاه جهان گُشا غم میبینم؟
اردشیر آهی کشید و گفت عُمرِ من الان نزدیک هفتاد ساله دیگه پیر شدم ولی از همسران دیگرم هنوز صاحب فرزندی نشدم. نمی دونم کی می خواد بعد از من جانشین تاج و تختم بشه. وقتی من از دنیا بِرَم همه قدرت من یا به دست دشمنانم میفته یا بین فرماندهان سپاهم تقسیم میشه. دیگه یه حکومت بزرگ ایران نداره. وزیر که اینا رو شنید گفت: اگه شاه اجازه بده من یه رازی دارم که میخوام بگم. وزیر داستان فرزند اردشیر شاپور رو تعریف کرد. وزیر گفت: الان فرزند تو هفت ساله هست. شما الان یه فرزند پسر دارید که می تونه جانشین تاج و تخت بشه. اردشیر از شنیدن این حرفا خیلی خوشحال شد. دستور داد تا شاپور هفت ساله رو پیشش بیارن. اردشیر فرزندش شاپور رو بغل کرد و بهش محبت کرد و افرادی رو برای تربیت فرزندش مامور کرد. شاپور همه آداب شاهی و سَوارکاری و تیراندازی رو آموخت و سَرآمد همه هم سن و سالانش شد. به خاطر این اتفاقات اردشیر شَهری رو بَنا کرد و اِسمِش رو جُندی شاپور گذاشت.خب بچه ها الان همتون میگین راست میگی؟ بله این شهر باستانی هنوزم هست و توی دِزفول قرار داره.اردشیر از جنگ خَسته شده بود. برای همین به دنبال راه حلی برای یک صُلح پایدار بود. پیشگوها به اردشیر گفتن: اگه به دنبال صُلح اَبَدی می گردی باید با خاندان مِهرَک وَصلَت بِکنی. اردشیر داشت شاخ درمیاورد. مِهرَک رو که مُعرِف حضورتون هست از خان های جَهرُم بود.ولی مِهرَک به اردشیر خیانت کرد. اونا دشمن خونی و قَسَم خورده هم بودن. همه اعضای این خاندان کُشته شده بودن به جُز یه دخترِ جَوون که تونسته بود فرار بکنه. اردشیر نمی دونست حالا چجوری باید با این خاندان وَصلَت بکنه؟ روزها گذشت و شاپور هم الان برای خودش مَردی شده بود و بزرگ شده بود. شاپور برای شِکار به یکی از روستاهای اطراف رفت. از قضا دخترِ مِهرَک همون دختری که تونسته بود فرار بکنه توی همین روستا زندگی می کرد. دختر و پسر همدیگه رو دیدن و یک دل نه صد دل عاشق هم شدن. شاپور فهمیده بود که این دختر ، دخترِ مِهرَک هستش. مِهرَک هم دشمن قَسَم خورده پدرش اردشیر بود برای همینم به طور پنهانی با این دختر ازدواج کرد. بعد از مدتی دخترِ مِهرَک از شاپور صاحبِ فرزندِ پسری شد که اسمش رو اورمَزد گذاشت. شاپور که کلا اون دختر رو فراموش کرده بود نمی دونست صاحب فرزندی شده. سالها گذشت و اورمَزد هم به سن هفت سالگی رسید. روزی از روزها اردشیر برای شکار به سمت همون روستا رفت و چشمش به این بچه هفت ساله افتاد.اصل و نَسَب کودک رو پرسید. کودک گفت که اسمش اورمَزد هست و مادرش گفته پدرش از نسل شاه اردشیره و مادرشم از نسلِ مِهرَک هست. اونجا بود که اردشیر فهمید وقتی از خدا درخواست کرده به این جنگها پایان بده خدا اینگونه مشکل او را حل کرده. اردشیر از دیدن نوه اش خیلی خوشحال شد دستور داد اونو به کاخ پادشاهی بیارن.(فاطمه خسروی مهمویی- نهبندان)

۵:۰۳

thumbnail
پیشاپیش عید سعید فطر مبارک.الهی به برکت این عید بزرگ حاجت روا باشید.

۷:۴۱

کتابخانه محتاج نهی نهبندان
اردشیر آهی کشید و گفت عُمرِ من الان نزدیک هفتاد ساله دیگه پیر شدم ولی از همسران دیگرم هنوز صاحب فرزندی نشدم. نمی دونم کی می خواد بعد از من جانشین تاج و تختم بشه. وقتی من از دنیا بِرَم همه قدرت من یا به دست دشمنانم میفته یا بین فرماندهان سپاهم تقسیم میشه. دیگه یه حکومت بزرگ ایران نداره. وزیر که اینا رو شنید گفت: اگه شاه اجازه بده من یه رازی دارم که میخوام بگم. وزیر داستان فرزند اردشیر شاپور رو تعریف کرد. وزیر گفت: الان فرزند تو هفت ساله هست. شما الان یه فرزند پسر دارید که می تونه جانشین تاج و تخت بشه. اردشیر از شنیدن این حرفا خیلی خوشحال شد. دستور داد تا شاپور هفت ساله رو پیشش بیارن. اردشیر فرزندش شاپور رو بغل کرد و بهش محبت کرد و افرادی رو برای تربیت فرزندش مامور کرد. شاپور همه آداب شاهی و سَوارکاری و تیراندازی رو آموخت و سَرآمد همه هم سن و سالانش شد. به خاطر این اتفاقات اردشیر شَهری رو بَنا کرد و اِسمِش رو جُندی شاپور گذاشت.خب بچه ها الان همتون میگین راست میگی؟ بله این شهر باستانی هنوزم هست و توی دِزفول قرار داره.اردشیر از جنگ خَسته شده بود. برای همین به دنبال راه حلی برای یک صُلح پایدار بود. پیشگوها به اردشیر گفتن: اگه به دنبال صُلح اَبَدی می گردی باید با خاندان مِهرَک وَصلَت بِکنی. اردشیر داشت شاخ درمیاورد. مِهرَک رو که مُعرِف حضورتون هست از خان های جَهرُم بود.ولی مِهرَک به اردشیر خیانت کرد. اونا دشمن خونی و قَسَم خورده هم بودن. همه اعضای این خاندان کُشته شده بودن به جُز یه دخترِ جَوون که تونسته بود فرار بکنه. اردشیر نمی دونست حالا چجوری باید با این خاندان وَصلَت بکنه؟ روزها گذشت و شاپور هم الان برای خودش مَردی شده بود و بزرگ شده بود. شاپور برای شِکار به یکی از روستاهای اطراف رفت. از قضا دخترِ مِهرَک همون دختری که تونسته بود فرار بکنه توی همین روستا زندگی می کرد. دختر و پسر همدیگه رو دیدن و یک دل نه صد دل عاشق هم شدن. شاپور فهمیده بود که این دختر ، دخترِ مِهرَک هستش. مِهرَک هم دشمن قَسَم خورده پدرش اردشیر بود برای همینم به طور پنهانی با این دختر ازدواج کرد. بعد از مدتی دخترِ مِهرَک از شاپور صاحبِ فرزندِ پسری شد که اسمش رو اورمَزد گذاشت. شاپور که کلا اون دختر رو فراموش کرده بود نمی دونست صاحب فرزندی شده. سالها گذشت و اورمَزد هم به سن هفت سالگی رسید. روزی از روزها اردشیر برای شکار به سمت همون روستا رفت و چشمش به این بچه هفت ساله افتاد.اصل و نَسَب کودک رو پرسید. کودک گفت که اسمش اورمَزد هست و مادرش گفته پدرش از نسل شاه اردشیره و مادرشم از نسلِ مِهرَک هست. اونجا بود که اردشیر فهمید وقتی از خدا درخواست کرده به این جنگها پایان بده خدا اینگونه مشکل او را حل کرده. اردشیر از دیدن نوه اش خیلی خوشحال شد دستور داد اونو به کاخ پادشاهی بیارن.(فاطمه خسروی مهمویی- نهبندان)
آغاز پادشاهی ساسانیان- قسمت صد و هشتاد ویکم شاهنامه فردوسیدوستان و عزیزان همراه سلام.فهمیدیم که اردشیر متوجه شد پسرش فرزند پسری داره به اسم شاپور و از دیدن نوه خودش خوشحال شد.در ادامه حکمرانی خودش اردشیر به کارهای عُمرانی رو آورد و شروع به آبادانی ایران زمین کرد. اردشیر خدمت سربازی رو برای پسرها ایجاد کرد و ارتشی منظم و قدرتمند ساخت.بعدشم اردشیر برنامه هایی برای آموزش و افزایش سواد در جامعه پیاده کرد.اردشیر مالیات رو مُنصِفانه وضع کرد و برای بی خانمان ها و فقرا مسکن ساخت .اردشیر بعدش اطرافیان رو دور خودش جمع کرد و به اونا پند و اندرز داد. اردشیر به اطرافیانش گفت: در همه حال باید به فکر مردم سرزمین خودتون باشین و به هیچ وجه ظلم و ستم نکنید. همتون زیر سایه پروردگار باشین.همون طور که می دونید من هیچ چیز نداشتم ولی خودمو به دست خداوند سِپُردم و به قدرت رسیدم. لطف خدا شامل حالم شد و جوری الان شدم که بقیه کشورا خَراج گُذار من هستن. وقتی که اردشیر به 90 سالگی رسید به شدت بیمار شد. اردشیر فهمید که به زودی مرگش میرسه. شاه دستور داد تا پسرش شاپور رو پیشش بیارن تا آخرین پند و اندرزهای گران بها رو که تجربه یک عمر زندگی کردنش هست برای فرزندش شاپور به میراث بذاره.اردشیر به شاپور گفت من به زور شمشیر جهان رو امن کردم گنج بسیاری برای مردم ایران به میراث گذاشتم الان به نظر تو صاحب همه چیز هستی ولی اینو بدون که دنیا پر از فراز و نشیبه.یک شب با ثروت و قدرت بسیار می خوابی ولی شاید فردا همه اونها ازت گرفته بشه همون طور که من همه چیز را از اَردَوان گرفتم.بخت انسان گاهی رامه و گاهی مثل یک اسب سرکشه.بخت یک پادشاه با سه چیز از بین میره.اولین چیز بیدادگری خود پادشاهه. دوم از میدون دادن و بها دادن به افراد فاسد که شایستگی هیچ پست و مقامی رو ندارن. بدون افراد بی مهارت می تونن به مرور ایام مهارت کسب کنن ولی افراد فاسد حتی اگر مهارت داشته باشن شایسته پست و مقام نیستن و سومین چیز که بخت پادشاه را از بین میبره طَمَع و زیاده خواهیه.یادت باشه ثروت کارگر و مردم سرزمینت در واقع ثروت خود پادشاهه.پادشاه باید مراقب ثروت مردمش باشه نه اینکه خودش غارتگر سرمایه های مردمش باشه.اگر مردمت ازت راضی باشن حکومتت دووم میاره. اگه دشمنت ضعیف بود و از ترس جنگیدن با تو پیشنهاد صلح داد حتما قبول بکن. من برای تو پدر خوبی بودم. تو هم اگر می خوای فرزند خوبی باشی نصیحت های منو اجرا بکن. من به مدت پنجاه سال و دو ماه پادشاه ایران بودم .چندین شهر ساختم. اردشیر بابکان همه این حرفا رو برای پسرش زد و چشمانش رو بست و دیگه باز نکرد. اردشیر از دنیا رفت و بعدش پسرش شاپور جانشینش شد.(فاطمه خسروی مهمویی- نهبندان)

۴:۰۸

کتابخانه محتاج نهی نهبندان
آغاز پادشاهی ساسانیان- قسمت صد و هشتاد ویکم شاهنامه فردوسی دوستان و عزیزان همراه سلام.فهمیدیم که اردشیر متوجه شد پسرش فرزند پسری داره به اسم شاپور و از دیدن نوه خودش خوشحال شد.در ادامه حکمرانی خودش اردشیر به کارهای عُمرانی رو آورد و شروع به آبادانی ایران زمین کرد. اردشیر خدمت سربازی رو برای پسرها ایجاد کرد و ارتشی منظم و قدرتمند ساخت.بعدشم اردشیر برنامه هایی برای آموزش و افزایش سواد در جامعه پیاده کرد.اردشیر مالیات رو مُنصِفانه وضع کرد و برای بی خانمان ها و فقرا مسکن ساخت .اردشیر بعدش اطرافیان رو دور خودش جمع کرد و به اونا پند و اندرز داد. اردشیر به اطرافیانش گفت: در همه حال باید به فکر مردم سرزمین خودتون باشین و به هیچ وجه ظلم و ستم نکنید. همتون زیر سایه پروردگار باشین.همون طور که می دونید من هیچ چیز نداشتم ولی خودمو به دست خداوند سِپُردم و به قدرت رسیدم. لطف خدا شامل حالم شد و جوری الان شدم که بقیه کشورا خَراج گُذار من هستن. وقتی که اردشیر به 90 سالگی رسید به شدت بیمار شد. اردشیر فهمید که به زودی مرگش میرسه. شاه دستور داد تا پسرش شاپور رو پیشش بیارن تا آخرین پند و اندرزهای گران بها رو که تجربه یک عمر زندگی کردنش هست برای فرزندش شاپور به میراث بذاره.اردشیر به شاپور گفت من به زور شمشیر جهان رو امن کردم گنج بسیاری برای مردم ایران به میراث گذاشتم الان به نظر تو صاحب همه چیز هستی ولی اینو بدون که دنیا پر از فراز و نشیبه.یک شب با ثروت و قدرت بسیار می خوابی ولی شاید فردا همه اونها ازت گرفته بشه همون طور که من همه چیز را از اَردَوان گرفتم.بخت انسان گاهی رامه و گاهی مثل یک اسب سرکشه.بخت یک پادشاه با سه چیز از بین میره.اولین چیز بیدادگری خود پادشاهه. دوم از میدون دادن و بها دادن به افراد فاسد که شایستگی هیچ پست و مقامی رو ندارن. بدون افراد بی مهارت می تونن به مرور ایام مهارت کسب کنن ولی افراد فاسد حتی اگر مهارت داشته باشن شایسته پست و مقام نیستن و سومین چیز که بخت پادشاه را از بین میبره طَمَع و زیاده خواهیه.یادت باشه ثروت کارگر و مردم سرزمینت در واقع ثروت خود پادشاهه.پادشاه باید مراقب ثروت مردمش باشه نه اینکه خودش غارتگر سرمایه های مردمش باشه.اگر مردمت ازت راضی باشن حکومتت دووم میاره. اگه دشمنت ضعیف بود و از ترس جنگیدن با تو پیشنهاد صلح داد حتما قبول بکن. من برای تو پدر خوبی بودم. تو هم اگر می خوای فرزند خوبی باشی نصیحت های منو اجرا بکن. من به مدت پنجاه سال و دو ماه پادشاه ایران بودم .چندین شهر ساختم. اردشیر بابکان همه این حرفا رو برای پسرش زد و چشمانش رو بست و دیگه باز نکرد. اردشیر از دنیا رفت و بعدش پسرش شاپور جانشینش شد.(فاطمه خسروی مهمویی- نهبندان)
پادشاهی شاپور یکم ساسانی - قسمت صد و هشتادو دوم شاهنامه فردوسیدوستان و عزیزان همراه سلام. خب رسیدیم به پادشاهی شاپور یکم ساسانی فرزند اردشیر بابکان. بعد از درگذشت اردشیر بابکان فرزندش شاپور به پادشاهی رسید. شاپور در جمع بزرگان ایران سخنرانی کرد و خودش رو فرزندی راستین خوند. شاپور به بزرگان ایران گفت که خیلی به مردم ایران علاقه داره و حافظِ مال و اموال ثروتمندان و صدای فریادِ فُقَرا خواهد بود. مالیات رو به اندازه دریافت میکنه و قصد داره ارتشی نیرومند بِسازه.مدتی بعد از تاج گذاری شاپور یکم یک شورش بزرگ همه خاک ایران رو دَربَرگِرفت.شاپور آماده جنگ با شورشیان شد. توی غرب یه نفر به اسم بَرانوش که مورد حمایت قیصر روم بود علیه شاپور یکم دست به قیام زد.جنگ سختی بین نیروهای ایرانی و بَرانوش درگرفت. توی سپاه بَرانوش صدها هزار نیروی رومی حضور داشتن ولی با وجود همه این حمایتها این شاپور بود که پیروز این جنگ شد تعداد زیادی از رومی ها کُشته شدن و بَرانوش با هزاران نفر دیگه به اِسارت شاپور یکم دراومدن. قیصر روم که پادشاه خیلی دانا و خردمندی بود درخواست صُلح کرد .قیصر به شاپور پیشنهاد داد که کُلی خَراج پرداخت میکنه تا این جنگ تموم بشه و بقیه اُسَرا و سربازان رومی آزاد بشن. شرط های قیصر مورد پذیرش شاپور قرار میگیره. بعد این پیروزی ها شاپور مدتی به اَهواز رفت و بعد هم شَهری بَنا کرد به اسم بیشاپور که این شهر هنوزم وجود داره و توی کازرون و توی استان فارس هست.بعدش شاپور به شوشتَر رفت و با کمک بَرانوش و بقیه اُسَرای رومی یه پُل بر روی سازه های آبی شوشتر راست کرد. اسم این پُل بَندِ قیصر یا پُل شاد رَوان هست که این پُل هنوزم روی سازه های آبی شوشتر وجود داره و به عنوان قدیمی ترین پُل توی تاریخ ایران به شُمار میره. میراث بزرگی از شاپور یکم ساسانی هست که تا همین الانش ما در اختیار داریم. ساخت پُل که تموم شد شاپور از شوشتر خارج شد و 32 سال توی آرامش و امنیت پادشاه ایران بودش. موقعی که مرگ شاپور یکم فرا رسید پسرش اورمَزد رو به بالینش آورد (یادتونه که دختر مِهرَک رو گرفت و ازش صاحب یک پسر به اسم اورمَزد شد).اون از پسرش خواست که به مَردُم بَدی نَکنه . همواره راه عَدل و دادگستری رو ادامه بده. شاپور آخرین نَصیحتاش رو به پسرش گفت و جان به جان آفرین تَسلیم کرد. بعد از شاپور یکم پسرش اورمَزد به پادشاهی رسید.عُمر پادشاهی اورمَزد خیلی کوتاه بود. اورمزد برای بزرگان ایران سُخنرانی کرد. از مردم کشور خواست که تنبلی رو کِنار بذارن و برای مَعاش خانواده و پیشرفت کشور آستینِ هِمَت بالا بِزَنَن. اورمَزد به اطرافیان گفت که نسبت به پُست و مقام هَمدیگه حِسادت نَکنن که همین کار کشور رو نابود میکنه. اورمَزد از درباریان خواست که هر مُشکِلی وجود داره خیلی راحت به خود شاه بگن و از جاسوسی بقیه و حرفای بی ارزش پرهیز بِکنن چون اگه این حرفا از یه طریقی به گوش شاه برسه و بقیه متوجه بشن دیگه اعتماد بین شاه و دَرباریان و خود درباریان با هم از بین میره. عُمرِ اورمَزد خیلی کم بود و قبل از مرگ پسرش بَهرام رو به عنوان جانشین انتخاب کرد. اورمَزد به پسرش بَهرام نصیحت کرد که همیشه حَواسِش به کارگران و قِشرِ ضَعیفِ جامعه باشه و به هیچ عنوان از افراد فاسد در کار مدیریتِ کشور استفاده نکنه. شاید افرادی در کنارت باشن که فقط دارن از تو خوبی میگن ولی اهل کار نیستن از این افراد دوری کن چون کم کم تو هم فقط حرف میزنی و اهلِ کار نخواهی شد. اورمَزد آخرین حَرفاش رو به پِسرش بَهرام زد و جان به جان آفرین تسلیم کرد. بعد از اورمَزد پسرش بَهرام پادشاه ایران شد. (فاطمه خسروی مهمویی- نهبندان)

۴:۳۵

کتابخانه محتاج نهی نهبندان
پادشاهی شاپور یکم ساسانی - قسمت صد و هشتادو دوم شاهنامه فردوسی دوستان و عزیزان همراه سلام. خب رسیدیم به پادشاهی شاپور یکم ساسانی فرزند اردشیر بابکان. بعد از درگذشت اردشیر بابکان فرزندش شاپور به پادشاهی رسید. شاپور در جمع بزرگان ایران سخنرانی کرد و خودش رو فرزندی راستین خوند. شاپور به بزرگان ایران گفت که خیلی به مردم ایران علاقه داره و حافظِ مال و اموال ثروتمندان و صدای فریادِ فُقَرا خواهد بود. مالیات رو به اندازه دریافت میکنه و قصد داره ارتشی نیرومند بِسازه.مدتی بعد از تاج گذاری شاپور یکم یک شورش بزرگ همه خاک ایران رو دَربَرگِرفت.شاپور آماده جنگ با شورشیان شد. توی غرب یه نفر به اسم بَرانوش که مورد حمایت قیصر روم بود علیه شاپور یکم دست به قیام زد.جنگ سختی بین نیروهای ایرانی و بَرانوش درگرفت. توی سپاه بَرانوش صدها هزار نیروی رومی حضور داشتن ولی با وجود همه این حمایتها این شاپور بود که پیروز این جنگ شد تعداد زیادی از رومی ها کُشته شدن و بَرانوش با هزاران نفر دیگه به اِسارت شاپور یکم دراومدن. قیصر روم که پادشاه خیلی دانا و خردمندی بود درخواست صُلح کرد .قیصر به شاپور پیشنهاد داد که کُلی خَراج پرداخت میکنه تا این جنگ تموم بشه و بقیه اُسَرا و سربازان رومی آزاد بشن. شرط های قیصر مورد پذیرش شاپور قرار میگیره. بعد این پیروزی ها شاپور مدتی به اَهواز رفت و بعد هم شَهری بَنا کرد به اسم بیشاپور که این شهر هنوزم وجود داره و توی کازرون و توی استان فارس هست.بعدش شاپور به شوشتَر رفت و با کمک بَرانوش و بقیه اُسَرای رومی یه پُل بر روی سازه های آبی شوشتر راست کرد. اسم این پُل بَندِ قیصر یا پُل شاد رَوان هست که این پُل هنوزم روی سازه های آبی شوشتر وجود داره و به عنوان قدیمی ترین پُل توی تاریخ ایران به شُمار میره. میراث بزرگی از شاپور یکم ساسانی هست که تا همین الانش ما در اختیار داریم. ساخت پُل که تموم شد شاپور از شوشتر خارج شد و 32 سال توی آرامش و امنیت پادشاه ایران بودش. موقعی که مرگ شاپور یکم فرا رسید پسرش اورمَزد رو به بالینش آورد (یادتونه که دختر مِهرَک رو گرفت و ازش صاحب یک پسر به اسم اورمَزد شد).اون از پسرش خواست که به مَردُم بَدی نَکنه . همواره راه عَدل و دادگستری رو ادامه بده. شاپور آخرین نَصیحتاش رو به پسرش گفت و جان به جان آفرین تَسلیم کرد. بعد از شاپور یکم پسرش اورمَزد به پادشاهی رسید.عُمر پادشاهی اورمَزد خیلی کوتاه بود. اورمزد برای بزرگان ایران سُخنرانی کرد. از مردم کشور خواست که تنبلی رو کِنار بذارن و برای مَعاش خانواده و پیشرفت کشور آستینِ هِمَت بالا بِزَنَن. اورمَزد به اطرافیان گفت که نسبت به پُست و مقام هَمدیگه حِسادت نَکنن که همین کار کشور رو نابود میکنه. اورمَزد از درباریان خواست که هر مُشکِلی وجود داره خیلی راحت به خود شاه بگن و از جاسوسی بقیه و حرفای بی ارزش پرهیز بِکنن چون اگه این حرفا از یه طریقی به گوش شاه برسه و بقیه متوجه بشن دیگه اعتماد بین شاه و دَرباریان و خود درباریان با هم از بین میره. عُمرِ اورمَزد خیلی کم بود و قبل از مرگ پسرش بَهرام رو به عنوان جانشین انتخاب کرد. اورمَزد به پسرش بَهرام نصیحت کرد که همیشه حَواسِش به کارگران و قِشرِ ضَعیفِ جامعه باشه و به هیچ عنوان از افراد فاسد در کار مدیریتِ کشور استفاده نکنه. شاید افرادی در کنارت باشن که فقط دارن از تو خوبی میگن ولی اهل کار نیستن از این افراد دوری کن چون کم کم تو هم فقط حرف میزنی و اهلِ کار نخواهی شد. اورمَزد آخرین حَرفاش رو به پِسرش بَهرام زد و جان به جان آفرین تسلیم کرد. بعد از اورمَزد پسرش بَهرام پادشاه ایران شد. (فاطمه خسروی مهمویی- نهبندان)
پادشاهی بهرام- قسمت صد و هشتاد و سوم شاهنامه فردوسیدوستان و عزیزان همراه سلام.بعد از اورمَزد پسرش بَهرام پادشاه ایرانشهرِ ساسانیان شد. بَهرام یه پادشاه دادگر بود و خیلی به قِشرِ ضَعیف جامعه کمک می کرد. بَهرام از مَردُم خواست که اون چیزی که دارن رو در کِنار همدیگه بِخورن و اگه به مُشکلی برخوردن خَزانه های شاهنشاهی هَمواره به روی مردم باز هستند. بَهرام فرزندی داشت که اسم اونم بَهرام بود.بهرام فقط سه سال و سه ماه پادشاه بود و مثل پدرش اورمَزد توی جوونی از دنیا رفت. بعد از مرگ بَهرامِ پِدَر، حالا بَهرامِ پِسَر جانشینش شد.بَهرامِ پسر 19 سال پادشاه ایران بود.بَهرامِ پِسَر به قَدری بَهرامِ پِدَر رو دوست داشت که تا مدتها لباس عزا رو از تنش در نیاورد.که بعد از چندین سال بالاخره بزرگان ایران ازش خواستن که عَزاداری رو کنار بذاره. وقتی بهرامِ پِسَر قُدرت رو در دست گرفت خیلی به عِلم و دانش اهمیت داد و مردم و بخصوص جوانان رو به یادگیری علوم مختلف دعوت می کرد. بهرامِ پِسَر چندان تمایلی به جنگ نداشت و با دشمنانش مُدارا می کرد.در این دوران روزهای آروم و امنی بر مملکت حاکم بود. پادشاهی بهرام فقط بیست سال و چند روز بود که فرشته مرگ به سراغش اومد. از قضا این بهرام هم پسری داشت که هم اسم خودش بود که توی شاهنامه به بَهرامِ بَهرامیان مَعروف شده.بعدِ مَرگِ بَهرام ، بَهرامِ بَهرامیان پادشاه ایران شد. دوران سلطنت این پادشاه خیلی کم بود.یعنی فقط 4 ماه پادشاه ایران بودش.این بَهرامِ بَهرامیان یه پِسَری داشت به اسم نِرسِی که بعد از 4 ماه حکومت بَهرامِ بَهرامیان از دنیا رفت و پِسَرِش نِرسِی به پادشاهی رسید. پادشاهی نِرسِی مورد استقبال بزرگان ایران قرار گرفت و خودشم یه پادشاه دادگر و توانمندی بود. نِرسِی 9 سال پادشاهی کرد. وقتی که دیگه روزگار نِرسِی تموم شد پسرش اورمَزد به بالینش اومد. نِرسِی به سَبک بقیه پادشاهان، اورمَزد رو به عِلم و دادگری نَصیحت کرد و ازش خواست به هیچ عنوان درگیر طَمَع نشه و در همه حال فریادِ قِشرِ ضَعیفِ جامعه باشه.نِرسِی به اورمَزد گفت: جوری زندگی کن که اگه ازت پرسیدن چطور زندگی کردی؟ با افتخار جواب بدی. نه اینکه از جواب به این سوال نِفرَت داشته باشی پس برای زندگی بهتر برای خودت و مردم تَمام تلاشت رو بکن. نِرسی آخرین حَرفاشو به فرزندش کرد و دفترِ عُمرِش بَسته شد. بعد از نِرسِی پسرش اورمَزد جانشینش شد. اورمَزد پادشاهی دادگر بود. اجازه دَست دِرازی به اموالِ فُقَرا رو به هیچ کس نمی داد. مردم از پادشاهی اورمَزد راضی بودن. بزرگان ایران هم از دانِش و خِرَد اورمَزد خوشحال بودن و وُزَرا و درباریان همش از اورمَزد کسب تکلیف می کردن. اورمَزد خیلی به فُقَرا کمک می کرد و قِشرِ ضَعیفِ جامعه علاقه زیادی به اورمَزد داشت.اورمزد سه سال پادشاه ایران بود. بعد از سه سال اورمزد متوجه شد که مرگش نزدیکه. ولی این وسط یه مشکلی وجود داشت. اورمَزد برخلاف بقیه پادشاهان فرزندی نداشت که جانشینش بشه. دست آخرم اورمَزد هم از دنیا رفت ولی بزرگان همه در بُهت فرو رفته بودن و مونده بودن حالا چه کسی جانشینِ اورمَزد خواهد شد. بعد از اورمَزد تاج و تخت ایران هیچ پادشاهی نداشت.(فاطمه خسروی مهمویی- نهبندان)

۵:۰۳

کتابخانه محتاج نهی نهبندان
پادشاهی بهرام- قسمت صد و هشتاد و سوم شاهنامه فردوسی دوستان و عزیزان همراه سلام.بعد از اورمَزد پسرش بَهرام پادشاه ایرانشهرِ ساسانیان شد. بَهرام یه پادشاه دادگر بود و خیلی به قِشرِ ضَعیف جامعه کمک می کرد. بَهرام از مَردُم خواست که اون چیزی که دارن رو در کِنار همدیگه بِخورن و اگه به مُشکلی برخوردن خَزانه های شاهنشاهی هَمواره به روی مردم باز هستند. بَهرام فرزندی داشت که اسم اونم بَهرام بود.بهرام فقط سه سال و سه ماه پادشاه بود و مثل پدرش اورمَزد توی جوونی از دنیا رفت. بعد از مرگ بَهرامِ پِدَر، حالا بَهرامِ پِسَر جانشینش شد.بَهرامِ پسر 19 سال پادشاه ایران بود.بَهرامِ پِسَر به قَدری بَهرامِ پِدَر رو دوست داشت که تا مدتها لباس عزا رو از تنش در نیاورد.که بعد از چندین سال بالاخره بزرگان ایران ازش خواستن که عَزاداری رو کنار بذاره. وقتی بهرامِ پِسَر قُدرت رو در دست گرفت خیلی به عِلم و دانش اهمیت داد و مردم و بخصوص جوانان رو به یادگیری علوم مختلف دعوت می کرد. بهرامِ پِسَر چندان تمایلی به جنگ نداشت و با دشمنانش مُدارا می کرد.در این دوران روزهای آروم و امنی بر مملکت حاکم بود. پادشاهی بهرام فقط بیست سال و چند روز بود که فرشته مرگ به سراغش اومد. از قضا این بهرام هم پسری داشت که هم اسم خودش بود که توی شاهنامه به بَهرامِ بَهرامیان مَعروف شده.بعدِ مَرگِ بَهرام ، بَهرامِ بَهرامیان پادشاه ایران شد. دوران سلطنت این پادشاه خیلی کم بود.یعنی فقط 4 ماه پادشاه ایران بودش.این بَهرامِ بَهرامیان یه پِسَری داشت به اسم نِرسِی که بعد از 4 ماه حکومت بَهرامِ بَهرامیان از دنیا رفت و پِسَرِش نِرسِی به پادشاهی رسید. پادشاهی نِرسِی مورد استقبال بزرگان ایران قرار گرفت و خودشم یه پادشاه دادگر و توانمندی بود. نِرسِی 9 سال پادشاهی کرد. وقتی که دیگه روزگار نِرسِی تموم شد پسرش اورمَزد به بالینش اومد. نِرسِی به سَبک بقیه پادشاهان، اورمَزد رو به عِلم و دادگری نَصیحت کرد و ازش خواست به هیچ عنوان درگیر طَمَع نشه و در همه حال فریادِ قِشرِ ضَعیفِ جامعه باشه.نِرسِی به اورمَزد گفت: جوری زندگی کن که اگه ازت پرسیدن چطور زندگی کردی؟ با افتخار جواب بدی. نه اینکه از جواب به این سوال نِفرَت داشته باشی پس برای زندگی بهتر برای خودت و مردم تَمام تلاشت رو بکن. نِرسی آخرین حَرفاشو به فرزندش کرد و دفترِ عُمرِش بَسته شد. بعد از نِرسِی پسرش اورمَزد جانشینش شد. اورمَزد پادشاهی دادگر بود. اجازه دَست دِرازی به اموالِ فُقَرا رو به هیچ کس نمی داد. مردم از پادشاهی اورمَزد راضی بودن. بزرگان ایران هم از دانِش و خِرَد اورمَزد خوشحال بودن و وُزَرا و درباریان همش از اورمَزد کسب تکلیف می کردن. اورمَزد خیلی به فُقَرا کمک می کرد و قِشرِ ضَعیفِ جامعه علاقه زیادی به اورمَزد داشت.اورمزد سه سال پادشاه ایران بود. بعد از سه سال اورمزد متوجه شد که مرگش نزدیکه. ولی این وسط یه مشکلی وجود داشت. اورمَزد برخلاف بقیه پادشاهان فرزندی نداشت که جانشینش بشه. دست آخرم اورمَزد هم از دنیا رفت ولی بزرگان همه در بُهت فرو رفته بودن و مونده بودن حالا چه کسی جانشینِ اورمَزد خواهد شد. بعد از اورمَزد تاج و تخت ایران هیچ پادشاهی نداشت.(فاطمه خسروی مهمویی- نهبندان)
پادشاهی شاپور دوم ساسانی معروف به شاپور ذوالاکتاف- قسمت صد و هشتاد و چهارم شاهنامه فردوسیدوستان و عزیزان همراه سلام. تا الان فهمیدین که اورمزد نِرسِی در حالی از دنیا رفت که فرزندی نداشت و تاج و تخت ایران زمین بدون پادشاه مونده بود. یکی از موبدان به شَبِستانِ اورمَزد رفت و فهمید که یکی از هَمسرای اورمَزد بارداره.پس اون موبد این زَن رو از شَبِستانِ اورمَزد خارج کرد و به فرزندش که هنوز به دنیا نیومده بود لَقَب شاه ایران رو دادن. چِهل روز بعد اون بچه به دنیا اومد.اسم اون بچه که پِسَر هم بود رو شاپور گذاشتن. روزها گذشت و شاپور بزرگ و بزرگتر شد. یه روز شاپور جَوون توی قصر خودش توی تیسفون نشسته بود که سَر و صِدای مردم رو شنید. دلیل این سَر و صِدا رو پرسید. بِهِش گفتن پُلی که بر روی رود قرار داره خیلی باریکه و مَردِمی که رفت و آمد می کنن هَمَش با هم بَرخورد دارن و این باعث ناراحتیشون میشه. شاپور دستور داد که در کنار این پُل یک پُل دیگه هم بسازن. یکی از پُل ها برای رفت باشه و اون یکی هم برای برگشت باشه تا دیگه مُزاحِمَتی واسه مردم پیش نیاد. این دستور خیلی عاقِلانه بود.شاپور در ادامه اومد راه و رسم جَنگاوری و فَرمان روایی رو پیش بزرگان فَرا گرفت و دوباره پایتخت رو از تیسفون به شهر اِستَخر مُنتَقِل کرد. توی این دوران یک امیرِ عَرَب به اسم طائر با سپاهیان قدرتمندش به ایران حمله کرد. طائر اموالِ تیسفون رو به غارت بُرد و عَمه شاپور رو هم اسیر کردبعدشم اونو به عنوان یکی از همسرانش در نظر گرفت.حتی از عمه شاپور صاحب فرزند دختری شد که اسمش رو مالِکه گذاشت.شاپور که تازه آموزش های جَنگاوَری و پَهلوونی رو یاد گرفته بود تصمیم گرفت انتقام این جنایتها رو از طائر بگیره. شاپور نیروهای طائر رو سَرکوب کرد. طائر که توان مُقاوِمَت نداشت از شَهر خارج شد و به همراه خانواده اش به یک دژی پناه بُرد. شاپور اصلا نمیخواست به طائر رَحم بکنه واسه همینم به سمتِ دِژ رفت و دِژ رو مُحاصِره کرد. یکی از افرادی که توی دِژ بود مالِکه دختر طائر بودش که الان دختر عَمه شاپور هم به حِساب میومد. مالِکه به بالای دِژ رفت که یه سَرو گوشی آب بده که همین موقع نگاهش به شاپور افتاد. مالِکه با همین یک نگاه دلباخته شاهِ جَوان شد. صبح روز بعد مالِکه نامه ای برای شاپور فرستاد و گفت که دختر عمه شاپور هست و به شاپور بسیار علاقه مند شده .اگه شاپور قبول بکنه و با مالِکه ازدواج بکنه ، مالِکه از یک طریقی دِژ رو تسلیم شاه ایران میکنه .شاپور جواب داد اگه نیتت دُرُست باشه و قَلعه رو تَسلیمِ مَن بکنی حتما با تو ازدواج می کنم. فردا شب مالِکه نقشه خودش رو عَمَلی کرد. اون سَرِ میزِ شام چند جام نوشیدنی همراه با دارو برای طائر و بقیه سپاهیان قرار داد. این افراد با خوردن نوشیدنی به خواب رفتند. بعدشم مالِکه طِبق قول و قَراری که داده بود از بالای دِژ چِراغی روشن کرد تا به شاپور بگه که الان وَقت حَمله هست.مالِکه با کمک دوستانِش دَرِ دِژ رو باز کرد و سپاهیانِ شاپور وارد قلعه شدن. نیروهای طائر با کمترین دَرگیری شکست خوردن و طائر هم به دَستِ سپاهیانِ ایران اسیر شد. مالِکه و شاپور خوشحال از این پیروزی دست در دست همدیگه بر روی تخت نشستن. توی همین موقع طائر رو دست بسته پیش شاه آوردن. طائر وقتی دید دخترش در کنار شاپور قرار گرفته فهمید که همه این کارها نقشه دخترش بوده .طائر آهی کشید و به شاپور گفت: نگاه کن که دختر با پِدَرِش چه کار کرده. از من که گذشت ولی مُراقِب باش که با تو چنین کاری رو نَکُنه.شاپور جواب داد تقصیر تو بود که عمه مَنو دزدیدی و ما رو بدنام کردی.پس حَقته.

۴:۲۳

کتابخانه محتاج نهی نهبندان
پادشاهی شاپور دوم ساسانی معروف به شاپور ذوالاکتاف- قسمت صد و هشتاد و چهارم شاهنامه فردوسی دوستان و عزیزان همراه سلام. تا الان فهمیدین که اورمزد نِرسِی در حالی از دنیا رفت که فرزندی نداشت و تاج و تخت ایران زمین بدون پادشاه مونده بود. یکی از موبدان به شَبِستانِ اورمَزد رفت و فهمید که یکی از هَمسرای اورمَزد بارداره.پس اون موبد این زَن رو از شَبِستانِ اورمَزد خارج کرد و به فرزندش که هنوز به دنیا نیومده بود لَقَب شاه ایران رو دادن. چِهل روز بعد اون بچه به دنیا اومد.اسم اون بچه که پِسَر هم بود رو شاپور گذاشتن. روزها گذشت و شاپور بزرگ و بزرگتر شد. یه روز شاپور جَوون توی قصر خودش توی تیسفون نشسته بود که سَر و صِدای مردم رو شنید. دلیل این سَر و صِدا رو پرسید. بِهِش گفتن پُلی که بر روی رود قرار داره خیلی باریکه و مَردِمی که رفت و آمد می کنن هَمَش با هم بَرخورد دارن و این باعث ناراحتیشون میشه. شاپور دستور داد که در کنار این پُل یک پُل دیگه هم بسازن. یکی از پُل ها برای رفت باشه و اون یکی هم برای برگشت باشه تا دیگه مُزاحِمَتی واسه مردم پیش نیاد. این دستور خیلی عاقِلانه بود.شاپور در ادامه اومد راه و رسم جَنگاوری و فَرمان روایی رو پیش بزرگان فَرا گرفت و دوباره پایتخت رو از تیسفون به شهر اِستَخر مُنتَقِل کرد. توی این دوران یک امیرِ عَرَب به اسم طائر با سپاهیان قدرتمندش به ایران حمله کرد. طائر اموالِ تیسفون رو به غارت بُرد و عَمه شاپور رو هم اسیر کردبعدشم اونو به عنوان یکی از همسرانش در نظر گرفت.حتی از عمه شاپور صاحب فرزند دختری شد که اسمش رو مالِکه گذاشت.شاپور که تازه آموزش های جَنگاوَری و پَهلوونی رو یاد گرفته بود تصمیم گرفت انتقام این جنایتها رو از طائر بگیره. شاپور نیروهای طائر رو سَرکوب کرد. طائر که توان مُقاوِمَت نداشت از شَهر خارج شد و به همراه خانواده اش به یک دژی پناه بُرد. شاپور اصلا نمیخواست به طائر رَحم بکنه واسه همینم به سمتِ دِژ رفت و دِژ رو مُحاصِره کرد. یکی از افرادی که توی دِژ بود مالِکه دختر طائر بودش که الان دختر عَمه شاپور هم به حِساب میومد. مالِکه به بالای دِژ رفت که یه سَرو گوشی آب بده که همین موقع نگاهش به شاپور افتاد. مالِکه با همین یک نگاه دلباخته شاهِ جَوان شد. صبح روز بعد مالِکه نامه ای برای شاپور فرستاد و گفت که دختر عمه شاپور هست و به شاپور بسیار علاقه مند شده .اگه شاپور قبول بکنه و با مالِکه ازدواج بکنه ، مالِکه از یک طریقی دِژ رو تسلیم شاه ایران میکنه .شاپور جواب داد اگه نیتت دُرُست باشه و قَلعه رو تَسلیمِ مَن بکنی حتما با تو ازدواج می کنم. فردا شب مالِکه نقشه خودش رو عَمَلی کرد. اون سَرِ میزِ شام چند جام نوشیدنی همراه با دارو برای طائر و بقیه سپاهیان قرار داد. این افراد با خوردن نوشیدنی به خواب رفتند. بعدشم مالِکه طِبق قول و قَراری که داده بود از بالای دِژ چِراغی روشن کرد تا به شاپور بگه که الان وَقت حَمله هست.مالِکه با کمک دوستانِش دَرِ دِژ رو باز کرد و سپاهیانِ شاپور وارد قلعه شدن. نیروهای طائر با کمترین دَرگیری شکست خوردن و طائر هم به دَستِ سپاهیانِ ایران اسیر شد. مالِکه و شاپور خوشحال از این پیروزی دست در دست همدیگه بر روی تخت نشستن. توی همین موقع طائر رو دست بسته پیش شاه آوردن. طائر وقتی دید دخترش در کنار شاپور قرار گرفته فهمید که همه این کارها نقشه دخترش بوده .طائر آهی کشید و به شاپور گفت: نگاه کن که دختر با پِدَرِش چه کار کرده. از من که گذشت ولی مُراقِب باش که با تو چنین کاری رو نَکُنه.شاپور جواب داد تقصیر تو بود که عمه مَنو دزدیدی و ما رو بدنام کردی.پس حَقته.
بعد هم دستور داد که سَر از تَنِ طائر جُدا بِکنن.بقیه نیروهای ارتشِ طائر هم در امان نبودن.شاپور دستور داد که کِتف همه اونا رو سوراخ کردن و بر گَردنشون طَناب انداختن واسه همینم به شاپور دوم ،شاپور بزرگ لَقَبِ شاپور ذوالاکتاف رو دادن. پادشاهی شاپور به خوبی و دادگری می گذشت. یه روز شاپور تصمیم گرفت به عنوان یک فرد مَعمولی سَفری به امپراتوری روم داشته باشه و ببینه که رومی ها چطور مَملِکَت رو اداره می کنن. شاپور با یه کاروانی هَمراه شد و به روم رسید.توی اونجا تلاش کرد تا با قیصر روم مُلاقات بکنه .شاپور توی مُلاقات با قیصر روم خودشو یک بازرگان جا زد تا بتونه اطلاعات بیشتری از دربار پادشاهی روم بدست بیاره ولی از بَختِ بَدِ شاپور یک جاسوسِ ایرانی توی قصرِ پادشاهی حضور داشت این جاسوس به قیصر روم گفت که بازرگان در اصل خودِ شاپور پادشاه ایرانه و این دروغ رو گفته که به دربارِ پادشاهی نفوذ بکنه. قیصر هم وقتی اصل موضوع رو فهمید دستور داد که شاپور رو زندانی بکنن و فقط چند لُقمه نون و آب بِهِش بِدَن که زنده بمونه. در زمانی که شاپور زندانی بود قیصرِ روم هم از فرصت استفاده کرد و با نیروهای رومی به خاکِ ایران حمله کرد. رومی ها کُلی قَتل و غارت کردن و اموال مردم ایران رو به یَغما بُردَن. قیصر دستور داده بود یکی از کَنیزان هر روز برای شاپور نون و آب ببره. این کنیز دِلِش برای شاپور به رَحم اومد و تصمیم میگیره که به شاپور کمک بکنه. شاپور با کمک کنیز از زندان قیصر فرار میکنه و به کنیز قول میده که این راز رو هیچ وقت فاش نکنه و به زودی به کمک کنیز بیاد.بعد از فرار از زندان، شاپور به منزلِ یک روستایی میرسه و مردِ روستایی از شاپور پذیرایی کرد .شاپور هنوز از مَرزهای روم خارج نشده بود.شاپور به مرد روستایی گفت:توی اینجا موبد و روحانی ای زَرتشتی وجود داره؟مرد روستایی جواب داد که بله.یه روحانی زَرتشتی توی یکی از روستاهای اطراف زندگی میکنه. شاپور انگشترِ مَخصوصِش رو که مُهر شاهی بر روی اون حَک شده بود به مردِ روستایی داد و ازش خواهش کرد که این انگشتر رو به اون روحانی زَرتشتی بِرِسونه . مردِ روستایی که از هیچ چیزی خبر نداشت انگشتر رو به موبد رسوند. موبد فورا به روستا رفت و فهمید که شاپور هنوز زنده هست و از این قضیه خیلی خوشحال شد.تصمیم بر این شد که توی همین نواحی مَرزی مدتی اقامت داشته باشن و نیروی نظامی فراهم بکنن.هدف اونا این بود که انتقام این جنایات رو از قیصر روم بگیرن.روزها گذشت تا اینکه سه هزار سوار نیرومند تحتِ فَرمانِ شاپور قرار گرفت. شاپور با این نیروها به مَقَر اقامت قیصر حمله کرد.نیروهای قیصر غافلگیر شدن.تعداد زیادی از اونا کشته شدن و مابقی به همراه قیصر به اسارت شاپور دراومدن.شاپور دستور داد که دماغ و گوشهای قیصر رو سوراخ بکنن و یه طَناب هم به گردنِش بِندازَن و بعد هم اونو به سیاهچال بِندازن.همه اموالی هم که رومی ها دزدیده بودن دوباره به ایران بازپَس فرستاده شد.رومی ها چند باری تلاش کردن که از طریق جنگ انتقام خودشون رو از شاپور بگیرن ولی شکست خوردن. دست آخرم روم قبول کرد که شهرهای اشغالی رو به ایران پس بده و خَراجگزار و مُطیع شاپور باشه .توی اون شهرها جَسته گُریخته شورش هایی شِکل می گرفت که همگی اونا توسط شاپور سرکوب میشد.(فاطمه خسروی مهمویی- نهبندان)

۴:۲۴

کتابخانه محتاج نهی نهبندان
بعد هم دستور داد که سَر از تَنِ طائر جُدا بِکنن.بقیه نیروهای ارتشِ طائر هم در امان نبودن.شاپور دستور داد که کِتف همه اونا رو سوراخ کردن و بر گَردنشون طَناب انداختن واسه همینم به شاپور دوم ،شاپور بزرگ لَقَبِ شاپور ذوالاکتاف رو دادن. پادشاهی شاپور به خوبی و دادگری می گذشت. یه روز شاپور تصمیم گرفت به عنوان یک فرد مَعمولی سَفری به امپراتوری روم داشته باشه و ببینه که رومی ها چطور مَملِکَت رو اداره می کنن. شاپور با یه کاروانی هَمراه شد و به روم رسید.توی اونجا تلاش کرد تا با قیصر روم مُلاقات بکنه .شاپور توی مُلاقات با قیصر روم خودشو یک بازرگان جا زد تا بتونه اطلاعات بیشتری از دربار پادشاهی روم بدست بیاره ولی از بَختِ بَدِ شاپور یک جاسوسِ ایرانی توی قصرِ پادشاهی حضور داشت این جاسوس به قیصر روم گفت که بازرگان در اصل خودِ شاپور پادشاه ایرانه و این دروغ رو گفته که به دربارِ پادشاهی نفوذ بکنه. قیصر هم وقتی اصل موضوع رو فهمید دستور داد که شاپور رو زندانی بکنن و فقط چند لُقمه نون و آب بِهِش بِدَن که زنده بمونه. در زمانی که شاپور زندانی بود قیصرِ روم هم از فرصت استفاده کرد و با نیروهای رومی به خاکِ ایران حمله کرد. رومی ها کُلی قَتل و غارت کردن و اموال مردم ایران رو به یَغما بُردَن. قیصر دستور داده بود یکی از کَنیزان هر روز برای شاپور نون و آب ببره. این کنیز دِلِش برای شاپور به رَحم اومد و تصمیم میگیره که به شاپور کمک بکنه. شاپور با کمک کنیز از زندان قیصر فرار میکنه و به کنیز قول میده که این راز رو هیچ وقت فاش نکنه و به زودی به کمک کنیز بیاد.بعد از فرار از زندان، شاپور به منزلِ یک روستایی میرسه و مردِ روستایی از شاپور پذیرایی کرد .شاپور هنوز از مَرزهای روم خارج نشده بود.شاپور به مرد روستایی گفت:توی اینجا موبد و روحانی ای زَرتشتی وجود داره؟مرد روستایی جواب داد که بله.یه روحانی زَرتشتی توی یکی از روستاهای اطراف زندگی میکنه. شاپور انگشترِ مَخصوصِش رو که مُهر شاهی بر روی اون حَک شده بود به مردِ روستایی داد و ازش خواهش کرد که این انگشتر رو به اون روحانی زَرتشتی بِرِسونه . مردِ روستایی که از هیچ چیزی خبر نداشت انگشتر رو به موبد رسوند. موبد فورا به روستا رفت و فهمید که شاپور هنوز زنده هست و از این قضیه خیلی خوشحال شد.تصمیم بر این شد که توی همین نواحی مَرزی مدتی اقامت داشته باشن و نیروی نظامی فراهم بکنن.هدف اونا این بود که انتقام این جنایات رو از قیصر روم بگیرن.روزها گذشت تا اینکه سه هزار سوار نیرومند تحتِ فَرمانِ شاپور قرار گرفت. شاپور با این نیروها به مَقَر اقامت قیصر حمله کرد.نیروهای قیصر غافلگیر شدن.تعداد زیادی از اونا کشته شدن و مابقی به همراه قیصر به اسارت شاپور دراومدن.شاپور دستور داد که دماغ و گوشهای قیصر رو سوراخ بکنن و یه طَناب هم به گردنِش بِندازَن و بعد هم اونو به سیاهچال بِندازن.همه اموالی هم که رومی ها دزدیده بودن دوباره به ایران بازپَس فرستاده شد.رومی ها چند باری تلاش کردن که از طریق جنگ انتقام خودشون رو از شاپور بگیرن ولی شکست خوردن. دست آخرم روم قبول کرد که شهرهای اشغالی رو به ایران پس بده و خَراجگزار و مُطیع شاپور باشه .توی اون شهرها جَسته گُریخته شورش هایی شِکل می گرفت که همگی اونا توسط شاپور سرکوب میشد.(فاطمه خسروی مهمویی- نهبندان)
پادشاهی شاپور ذوالاکتاف 2- قسمت صد و هشتاد و پنجم شاهنامه فردوسیدوستان و عزیزان همراه سلام. خب داستان شاپور دوم ساسانی به اینجا رسید که بعد از اسیر کردنِ قیصر روم و مُطیع کردن رومی ها هنوزم شورش هایی جَسته و گُریخته توی بعضی از شهرها شِکل می گرفت که همه اونا توسط شاپور سَرکوب میشد. شاپور دستور داد اون کنیزی که بِهِش کمک کرده بود از روم فَرار بکنه رو پیشش بیارَن.این کنیز تَحتِ حِمایت شاپور قرار گرفت و به شَبِستان شاه رفت و یه مدت بعد قیصر روم توی همون زندان شاه ایران از دنیا رفت. شاپور به آبادانی کشور ادامه داد و مورد پذیرش مردم بود.یه مدت بعد یه آدمی به اسمِ مانی ظُهور کرد و خودشو پیامبر جدید مُعرفی کرد.مانی پیامبر از شاپور خواست که از دین زَرتُشت خارج بشه و به دین مانَویت روی بیاره. شاپور بُزرگانِ زَرتُشتی رو فَراخوند و بِهِشون گفت که در مورد مانی و دین مانویت تَحقیق بِکنید. بُزرگانِ زَرتُشتی گفتن که سُخنان مانی بیشتر شَبیه دیوانگان میمونه پس به دستور شاپور دوم مانی رو دار زدن بعدشم پوست تَنِش رو کَندَن و بَدَنِش رو پُر از کاه و علوفه کردن. جنازه مانی تا مدتها در مَلاء عام بودش تا اینجوری یه دَرسِ عِبرتی برای دیگران بشه. روزهای بعد سلطنت شاپور همه به خوبی و آبادانی گذشت ولی خودش فهمیده بود که فِرشته مَرگ به زودی به سُراغش میاد. شاپور پِسرِ خُردسالی داشت که اسم اونم شاپور بود ولی از نظر شاپور شرایط پادشاهی رو نداشت به همین دلیل شاپور دوم از بَرادرش اردشیر خواست که جانِشین پادشاهی بشه.شاپور برادرش رو نصیحت کرد که عِدالت و دادگستری رو پیشه کارش قرار بده و در نهایت بعد خودش فرزندش شاپور رو به عنوان پادشاه انتخاب بکنه.برادر نصیحت های شاپور رو قبول کرد. شاپور در کمال آرامش نَفَسِ آخر رو کشید و از دنیا رفت. بعد از اون برادرش به پادشاهی رسید.برادر توی جمع بُزرگان اعلام کرد که این تاج و تخت به امانت به من رسیده و زمانی که برادرزاده ام به جوونی بِرِسه این پُست و مَقام به اون میرسه.اردشیر یه 10 سالی پادشاهی کرد و معروف به یه پادشاه نیکوکار شد و وقتی پسرِ شاپور ذوالاکتاف به سِن جوانی رسید اردشیر از پادشاهی کناره گیری کرد و قدرت رو به برادرزاده اش داد.حالا دوران پادشاهی شاپور پِسرِ شاپور ذوالاکتاف شروع شده بود.شاپور با این که پادشاه قدرتمندی بود ولی تنها 5 سال و چهار ماه پادشاه ایران بود. شاپور یه روز به شِکار رفت و توی شِکارگاه خِیمه ای زد ولی موقعِ شَب طوفانی اومد و تیرَک های خیمه رو به زمین انداخت. یکی از این تیرَک ها به سَرِ شاپور خورد و همین اتفاق باعثِ مَرگِ شاپور شد.بعد مرگ شاپور پسرِ جوونش بَهرام به پادشاهی رسید.بَهرام خیلی مهربان بود و چهارده سال پادشاهی کرد ولی به بیماری خطرناکی دُچار شد که هیچ پزشکی نتونست اونو درمان بکنه.حالا بَهرام هم فهمید که غروب زندگیش نزدیک شده.بَهرام پِسری نداشت که جانشینش بشه.از دار دنیا فقط یه دختر و یه بَرادر داشت پس بَهرام پادشاهی رو به بَرادرش یَزدگِرد سِپُرد و جان به جان آفرین تسلیم کرد.(فاطمه خسروی مهمویی- نهبندان)

۴:۰۹

کتابخانه محتاج نهی نهبندان
پادشاهی شاپور ذوالاکتاف 2- قسمت صد و هشتاد و پنجم شاهنامه فردوسی دوستان و عزیزان همراه سلام. خب داستان شاپور دوم ساسانی به اینجا رسید که بعد از اسیر کردنِ قیصر روم و مُطیع کردن رومی ها هنوزم شورش هایی جَسته و گُریخته توی بعضی از شهرها شِکل می گرفت که همه اونا توسط شاپور سَرکوب میشد. شاپور دستور داد اون کنیزی که بِهِش کمک کرده بود از روم فَرار بکنه رو پیشش بیارَن.این کنیز تَحتِ حِمایت شاپور قرار گرفت و به شَبِستان شاه رفت و یه مدت بعد قیصر روم توی همون زندان شاه ایران از دنیا رفت. شاپور به آبادانی کشور ادامه داد و مورد پذیرش مردم بود.یه مدت بعد یه آدمی به اسمِ مانی ظُهور کرد و خودشو پیامبر جدید مُعرفی کرد.مانی پیامبر از شاپور خواست که از دین زَرتُشت خارج بشه و به دین مانَویت روی بیاره. شاپور بُزرگانِ زَرتُشتی رو فَراخوند و بِهِشون گفت که در مورد مانی و دین مانویت تَحقیق بِکنید. بُزرگانِ زَرتُشتی گفتن که سُخنان مانی بیشتر شَبیه دیوانگان میمونه پس به دستور شاپور دوم مانی رو دار زدن بعدشم پوست تَنِش رو کَندَن و بَدَنِش رو پُر از کاه و علوفه کردن. جنازه مانی تا مدتها در مَلاء عام بودش تا اینجوری یه دَرسِ عِبرتی برای دیگران بشه. روزهای بعد سلطنت شاپور همه به خوبی و آبادانی گذشت ولی خودش فهمیده بود که فِرشته مَرگ به زودی به سُراغش میاد. شاپور پِسرِ خُردسالی داشت که اسم اونم شاپور بود ولی از نظر شاپور شرایط پادشاهی رو نداشت به همین دلیل شاپور دوم از بَرادرش اردشیر خواست که جانِشین پادشاهی بشه.شاپور برادرش رو نصیحت کرد که عِدالت و دادگستری رو پیشه کارش قرار بده و در نهایت بعد خودش فرزندش شاپور رو به عنوان پادشاه انتخاب بکنه.برادر نصیحت های شاپور رو قبول کرد. شاپور در کمال آرامش نَفَسِ آخر رو کشید و از دنیا رفت. بعد از اون برادرش به پادشاهی رسید.برادر توی جمع بُزرگان اعلام کرد که این تاج و تخت به امانت به من رسیده و زمانی که برادرزاده ام به جوونی بِرِسه این پُست و مَقام به اون میرسه.اردشیر یه 10 سالی پادشاهی کرد و معروف به یه پادشاه نیکوکار شد و وقتی پسرِ شاپور ذوالاکتاف به سِن جوانی رسید اردشیر از پادشاهی کناره گیری کرد و قدرت رو به برادرزاده اش داد.حالا دوران پادشاهی شاپور پِسرِ شاپور ذوالاکتاف شروع شده بود.شاپور با این که پادشاه قدرتمندی بود ولی تنها 5 سال و چهار ماه پادشاه ایران بود. شاپور یه روز به شِکار رفت و توی شِکارگاه خِیمه ای زد ولی موقعِ شَب طوفانی اومد و تیرَک های خیمه رو به زمین انداخت. یکی از این تیرَک ها به سَرِ شاپور خورد و همین اتفاق باعثِ مَرگِ شاپور شد.بعد مرگ شاپور پسرِ جوونش بَهرام به پادشاهی رسید.بَهرام خیلی مهربان بود و چهارده سال پادشاهی کرد ولی به بیماری خطرناکی دُچار شد که هیچ پزشکی نتونست اونو درمان بکنه.حالا بَهرام هم فهمید که غروب زندگیش نزدیک شده.بَهرام پِسری نداشت که جانشینش بشه.از دار دنیا فقط یه دختر و یه بَرادر داشت پس بَهرام پادشاهی رو به بَرادرش یَزدگِرد سِپُرد و جان به جان آفرین تسلیم کرد.(فاطمه خسروی مهمویی- نهبندان)
یزد گِرد اول- قسمت صد و هشتاد و ششم شاهنامه فردوسیدوستان و عزیزان همراه سلام.خُب نوبَت به پادشاهی یَزدگِرد بَزَه گر شد. بعد اینکه بَهرام از دنیا رفت بَرادرِ کوچکترش یَزدگِرد پادشاه ایران شد. یَزدگِرد توی اوایل پادشاهیش حرفای قَشنگی میزد و خودش رو حافظ عِدالت و صدای مَظلومان معرفی کرد مردم از شنیدن حرفای یَزدگِرد خیلی خوشحال شدن. کم کم زمان که گذشت یَزدگِرد هم قویتر شد و بَر همه ایران قدرتش رو گسترده کرد. بعدشم خُلق و خوی خَشِنی به خودش گرفت و دیگه از مردم معمولی و قِشر کارگر حِمایت نمی کرد.هفت سال تموم پادشاهی یَزدگِرد به همین شِکل جلو رفت و دیگه مردم اصلا ازش راضی نبودن. توی بهارِ سالِ هشتم پادشاهی یَزدگِرد خدا به یَزدگِرد فرزند پِسری هدیه کرد یَزدگِرد خیلی خوشحال شد و اسم پسرش رو بَهرام گذاشت بعدشم یَزدگِرد پیشگویان رو صدا کرد تا در مورد آیَنده بَهرام پیشگویی بکنن. مُنَجِمان و پیشگویان به شاه یَزدگِرد گفتن که آینده پِسرت بَهرام خیلی دِرَخشانه و در زمانی که به قُدرت بِرِسه پادشاه هَفت کشور میشه.یَزدگِرد از شنیدن این حرفا حِسابی به خودش می بالید و افتخار می کرد ولی دَرباریان از یه چیزی می ترسیدن اونا اصلا نمی خواستن بَهرام مِثل یَزدگِرد پَروَرِش پیدا بکنه. یَزد گِرد از نَظَرِ اونا پادشاه ظالِمی بود. اونا گفتن ما نمی خوایم پِسرشم مثلِ پدر به ما ظلم بکنه واسه همینم نقشه ای کشیدن.اونا به یَزدگِرد گفتن که بِهتره که برای بَهرام مُعلمای خِردمَند انتخاب بکنه تا راه و رَسمِ جَنگاوَری و پادشاهی رو به صورت حِرفه ای یاد بگیره.یَزدگِرد قبول کرد و دستور داد از چهار گوشه جهان مُعلمای کاردُرُست به دربار پادشاهی ایران بیارَن تا یه نفر رو به عنوان معلم انتخاب بکنه از بین اون همه مُعلمِ دانا و خردمندی که اومدن یزدگرد یه مردِ عَرَب به اسم مُنذِر رو انتخاب کرد مُنذِر چهار زَن رو به عنوان دایه برای بَهرام در نظر گرفت که اینا وظیفه شیردادن و پَرستاری از کودک رو به عهده داشتن که دوتا از این زن ها عرب بودن و دوتای دیگه ایرانی بودن. کم کم روزگار می گذشت تا اینکه بهرام به سن هفت سالگی رسید.بهرام خُردسال به مُنذِر گفت حالا وقت اون رسیده که منو به دست آموزگاران و جنگاوران بدی تا هم خوندن و نوشتن یاد بگیرم و هم راه و رسم پادشاهی. مُنذِر به بهرام گفت که هنوز وقتش نَرسیده و سِنِت برای این آموزشا پایینه ولی بَهرام با هَمون سِنِ کَم به مُنذِر گفت که هوش و استعدادش خیلی بیشتر از آدمای بُزرگه.دَستِ آخر مُنذِر قبول کرد و سه موبد زَرتُشتی رو برای آموزش بَهرام به دَربار آورد. این سه تا موبد انواع آموزشا از سَوارکاری و جَنگاوَری گِرفته تا مَسائلِ فَرهنگی رو به بَهرام یاد دادن.بَهرام یه جوون قدرتمند و باهوش شد.چند معیار برای خودش در نظر گرفت و ازبین 40 تا دختر دوتا از زیباترینا و باهوش ترینا رو به عنوان همسر برای خودش انتخاب کرد.یکی از دخترا که اسمش آزاده بود و ساز چَنگ می نواخت همسر محبوب بَهرام شد.یک روز بهرام به همراه آزاده به شِکارگاه رفت توی شکارگاه دوتا آهو دیدن یکی نر و اون یکی ماده. بهرام به آزاده گفت: کدوم رو شکار کنم؟ ماده رو یا نر؟ آزاده جواب داد اگه بتونی جفتشون رو شکار کنی و دست و پاهاشونو با یه تیر به هم بدوزی مطمئن میشم توی تیراندازی رودست نداری. بهرام دست به تیر و کمان بُرد و هردوتا آهوی نِگون بَخت رو تیربارون کرد. هیچی دیگه دست و پا و گوش و همه چیز این آهوها با تیرهای بهرام به هم مُتَصِل شدن بَعدش بَهرام لبخندی زد و رو به آزاده گفت نظرت چیه؟ هُنَرِ مَنو پَسندیدی؟ آزاده که باوَرِش نمیشد بَهرام واقعا چنین کاری رو انجام داده جواب داد این هُنر نیست دیوانگیه.بهرام از شنیدن این حرفا ناراحت و خَشمگین شد و آزاده رو از روی اسب به پایین انداخت و اینقدر لَگدمال کرد که آزاده همون جا کُشته شد. بعد هم بهرام با خودش عهد بست که دیگه هیچ وقت از کنیزها کسی رو به عنوان همسر انتخاب نکنه.توی روزهای بعد بهرام باز هم به شکار رفت و تیرش خطا نمی رفت. همه شکارها رو با موفقیت انجام می داد. پدرش یزدگرد دستورداد که بهرام رو پیشش بفرستن.مُنذِر بهرام رو به شهرِ اِستَخر توی فارس فِرستاد. بهرام در پیشگاهِ پدرش توی ناز و نِعمَت بودش و یزدگرد خیلی به بهرام افتخار می کرد چون خبرش رسیده بود که بهرام توی شِکار و تیراندازی رودست نداره ولی بهرام اهلِ ماجراجویی بود و قصر پدر اصلا براش جَذابیت نداشت.بَهرام نامه ای برای مُنذِر فرستاد و ازش خواست که دوباره پیشش برگرده. مُنذِر خودشم دل تَنگِ بَهرام شده بود ولی توی جواب نامه بَهرام بِهِش توصیه کرد که از دستورات پدرش سَرپیچی نکنه.(فاطمه خسروی مهمویی- نهبندان)

۴:۱۹

کتابخانه محتاج نهی نهبندان
یزد گِرد اول- قسمت صد و هشتاد و ششم شاهنامه فردوسی دوستان و عزیزان همراه سلام.خُب نوبَت به پادشاهی یَزدگِرد بَزَه گر شد. بعد اینکه بَهرام از دنیا رفت بَرادرِ کوچکترش یَزدگِرد پادشاه ایران شد. یَزدگِرد توی اوایل پادشاهیش حرفای قَشنگی میزد و خودش رو حافظ عِدالت و صدای مَظلومان معرفی کرد مردم از شنیدن حرفای یَزدگِرد خیلی خوشحال شدن. کم کم زمان که گذشت یَزدگِرد هم قویتر شد و بَر همه ایران قدرتش رو گسترده کرد. بعدشم خُلق و خوی خَشِنی به خودش گرفت و دیگه از مردم معمولی و قِشر کارگر حِمایت نمی کرد.هفت سال تموم پادشاهی یَزدگِرد به همین شِکل جلو رفت و دیگه مردم اصلا ازش راضی نبودن. توی بهارِ سالِ هشتم پادشاهی یَزدگِرد خدا به یَزدگِرد فرزند پِسری هدیه کرد یَزدگِرد خیلی خوشحال شد و اسم پسرش رو بَهرام گذاشت بعدشم یَزدگِرد پیشگویان رو صدا کرد تا در مورد آیَنده بَهرام پیشگویی بکنن. مُنَجِمان و پیشگویان به شاه یَزدگِرد گفتن که آینده پِسرت بَهرام خیلی دِرَخشانه و در زمانی که به قُدرت بِرِسه پادشاه هَفت کشور میشه.یَزدگِرد از شنیدن این حرفا حِسابی به خودش می بالید و افتخار می کرد ولی دَرباریان از یه چیزی می ترسیدن اونا اصلا نمی خواستن بَهرام مِثل یَزدگِرد پَروَرِش پیدا بکنه. یَزد گِرد از نَظَرِ اونا پادشاه ظالِمی بود. اونا گفتن ما نمی خوایم پِسرشم مثلِ پدر به ما ظلم بکنه واسه همینم نقشه ای کشیدن.اونا به یَزدگِرد گفتن که بِهتره که برای بَهرام مُعلمای خِردمَند انتخاب بکنه تا راه و رَسمِ جَنگاوَری و پادشاهی رو به صورت حِرفه ای یاد بگیره.یَزدگِرد قبول کرد و دستور داد از چهار گوشه جهان مُعلمای کاردُرُست به دربار پادشاهی ایران بیارَن تا یه نفر رو به عنوان معلم انتخاب بکنه از بین اون همه مُعلمِ دانا و خردمندی که اومدن یزدگرد یه مردِ عَرَب به اسم مُنذِر رو انتخاب کرد مُنذِر چهار زَن رو به عنوان دایه برای بَهرام در نظر گرفت که اینا وظیفه شیردادن و پَرستاری از کودک رو به عهده داشتن که دوتا از این زن ها عرب بودن و دوتای دیگه ایرانی بودن. کم کم روزگار می گذشت تا اینکه بهرام به سن هفت سالگی رسید.بهرام خُردسال به مُنذِر گفت حالا وقت اون رسیده که منو به دست آموزگاران و جنگاوران بدی تا هم خوندن و نوشتن یاد بگیرم و هم راه و رسم پادشاهی. مُنذِر به بهرام گفت که هنوز وقتش نَرسیده و سِنِت برای این آموزشا پایینه ولی بَهرام با هَمون سِنِ کَم به مُنذِر گفت که هوش و استعدادش خیلی بیشتر از آدمای بُزرگه.دَستِ آخر مُنذِر قبول کرد و سه موبد زَرتُشتی رو برای آموزش بَهرام به دَربار آورد. این سه تا موبد انواع آموزشا از سَوارکاری و جَنگاوَری گِرفته تا مَسائلِ فَرهنگی رو به بَهرام یاد دادن.بَهرام یه جوون قدرتمند و باهوش شد.چند معیار برای خودش در نظر گرفت و ازبین 40 تا دختر دوتا از زیباترینا و باهوش ترینا رو به عنوان همسر برای خودش انتخاب کرد.یکی از دخترا که اسمش آزاده بود و ساز چَنگ می نواخت همسر محبوب بَهرام شد.یک روز بهرام به همراه آزاده به شِکارگاه رفت توی شکارگاه دوتا آهو دیدن یکی نر و اون یکی ماده. بهرام به آزاده گفت: کدوم رو شکار کنم؟ ماده رو یا نر؟ آزاده جواب داد اگه بتونی جفتشون رو شکار کنی و دست و پاهاشونو با یه تیر به هم بدوزی مطمئن میشم توی تیراندازی رودست نداری. بهرام دست به تیر و کمان بُرد و هردوتا آهوی نِگون بَخت رو تیربارون کرد. هیچی دیگه دست و پا و گوش و همه چیز این آهوها با تیرهای بهرام به هم مُتَصِل شدن بَعدش بَهرام لبخندی زد و رو به آزاده گفت نظرت چیه؟ هُنَرِ مَنو پَسندیدی؟ آزاده که باوَرِش نمیشد بَهرام واقعا چنین کاری رو انجام داده جواب داد این هُنر نیست دیوانگیه.بهرام از شنیدن این حرفا ناراحت و خَشمگین شد و آزاده رو از روی اسب به پایین انداخت و اینقدر لَگدمال کرد که آزاده همون جا کُشته شد. بعد هم بهرام با خودش عهد بست که دیگه هیچ وقت از کنیزها کسی رو به عنوان همسر انتخاب نکنه.توی روزهای بعد بهرام باز هم به شکار رفت و تیرش خطا نمی رفت. همه شکارها رو با موفقیت انجام می داد. پدرش یزدگرد دستورداد که بهرام رو پیشش بفرستن.مُنذِر بهرام رو به شهرِ اِستَخر توی فارس فِرستاد. بهرام در پیشگاهِ پدرش توی ناز و نِعمَت بودش و یزدگرد خیلی به بهرام افتخار می کرد چون خبرش رسیده بود که بهرام توی شِکار و تیراندازی رودست نداره ولی بهرام اهلِ ماجراجویی بود و قصر پدر اصلا براش جَذابیت نداشت.بَهرام نامه ای برای مُنذِر فرستاد و ازش خواست که دوباره پیشش برگرده. مُنذِر خودشم دل تَنگِ بَهرام شده بود ولی توی جواب نامه بَهرام بِهِش توصیه کرد که از دستورات پدرش سَرپیچی نکنه.(فاطمه خسروی مهمویی- نهبندان)
پادشاهی بهرامِ گور- قسمت صد و هشتاد و هفتم شاهنامه فردوسیدوستان و عزیزان همراه سلام. خب داستان به اینجا رسید که بَهرام یه نامه برای منذِر فرستاد و ازش خواست که برگرده ولی منذِر به بَهرام توصیه کرد که دستوراتِ پِدرش رو اطاعت بکنه. یزدگِرد علاقه زیادی به پِسرش داشت ولی بی احترامی رو نمی تونست تَحَمُل بکنه. یه روز بَهرام جلوی یزدگِرد دِراز کِشیده بود و خوابید. یزدگِرد از این کار پِسرش ناراحت و عصبانی شد و دستور داد که بَهرام رو به سیاهچال بِندازن. یزدگِرد به بَهرام گفت باید یاد بگیری جلوی شاهِ مَملِکَت چطور رفتار بکنی؟ از طرفی پِسری که احترامِ پِدرش رو نگه نمیداره جاش توی زِندانه. تا نوروز سالِ بعد بَهرام همچنان توی زندان بود. دست آخر برای نوروز یزدگِرد بَهرام رو از زندان آزاد کرد و اونو بَخشید. چون یزدگِرد تَحمل بی احترامی های بَهرام رو نَداشت اونو دوباره به صحرا و به پیش مُنذِر فرستاد. مُنذِر از دیدن بهرام خیلی خوشحال شد. بهرام و مُنذِر هر روز با هم به شِکار و بازی چوگان می رفتن. بعد یه مدتی یزدگِرد بیمار شد.یزدگِرد توی دوران بیماری خیلی مَظلوم شده بود و از خدا می خواست که گناهانش رو بِبَخشه. بعد مدتی بیماریش بهبود پیدا کرد و یزدگِرد دوباره همون پادشاه خودخواه و خَشِن شد چون فکر می کرد از دَستِ مَرگ رهایی پیدا کرده.توی همین دوران بود که یزدگِرد بر اثر ضَربه محکم یه اسبِ سِفید به سینه اش از پا دراومد و جونش رو از دست داد. بعدِ مَرگِ شاه بُزرگان در شهر اِستَخر جَلسه ای تشکیل دادن.همه از دوران پادشاهی یزدگِرد به سُتوه اومده بودن و با هم عَهد بَسته بودن که هیچ کس از خاندان یزدگِرد نباید پادشاه بشه و هر طور شده اجازه نَدَن که بَهرام به پادشاهی بِرِسه. توی درباریان یه چند نفری اِدعای پادشاهی داشتن. واسه همینم یه سِری آشوب توی قَصر شِکل گرفت. دست آخر یه نفر به اسم خُسرو به عنوان پادشاه ایران انتخاب شد. این خبر وقتی به بَهرام رسید خیلی ناراحت شد. بَهرام یک ماه برای پدرش سوگواری کرد بعد هم به مُنذِر گفت پادشاهی حَقِ مَنه ولی اونا مَنو اَزَش مَحروم کردن. قَصد دارم به زورم که شده حَقَم رو بگیرم و مَملِکَت رو نِجات بدم. مُنذِر صحبت های بَهرام رو تایید کرد و گفت تمام قَد در کنارش خواهد ایستاد. توی اون زمان ایران حِسابی دچار آشوب شده بود و هَمسایه های ایران از هر طَرَف به غارت و چَپاول ایران رو آورده بودن.از اونورم درگیری ها بین افرادی که خون پادشاهی داشتن بالا گرفته بود و هر کس در نقطه ای از ایران اِدعای پادشاهی می کرد. بزرگان از مُنذِر خواستن که یه تَدبیری بکنه. مُنذِر هم گفت که جواب شما فقط با بَهرامه تا همه این ادعاها و آشوب ها تموم بِشه. مُنذِر گفت شماها کاری کردید که اونم دیگه آروم نمیشینه یا با زَبون خوش تاج و تَخت رو تَقدیم بَهرام می کنید یا ما هم ناچاریم که وارد میدونِ جَنگ بِشیم ولی اینو بدونید که جَنگیدن هُنره ماست. بُزرگان بعد این حرفای مُنذِر یه مَجلسی رو تَشکیل دادن و بَهرام هم توی اون مَجلس حضور پیدا کرد.قَرار شد جَنگ رو کنار بذارن و همه کسایی که اِدعای پادشاهی ایران رو دارن همه توی یک رای گیری حضور پیدا بکنن و بُزرگان بِهِشون رای بِدَن که چه کسی باید پادشاه بشه. یکی از این کاندیداها بَهرام پِسَر یزدگِرد بود. رای گیری توی چند مَرحله انجام شد و سایر مُدَعیان حَذف شُدن.در نهایت کاندیدها به دو نفر رسیدن که در مرحله آخَر باز همین بَهرام بود که انتخاب شد.تعدادی از بُزرگان که خاطره خوشی از یزدگِرد پِدَرِ بَهرام نداشتن اِعلام کردن که پادشاهی بَهرام رو به رَسمیت نمیشناسن. بَهرام برای اینکه دیگه جَنگی دَرنَگیره به بُزرگان گفت: اونا حَق دارن از پِدَرِش یزدگِرد کینه به دِل داشته باشَن چون که خودشم مدتی توی زندانِ پِدَرِش بوده.بعدش بَهرام به بُزرگان قول داد که یه روشی مُتِفاوت از کارِ پدر رو توی پادشاهی به کار بِبَره.همه بزرگان از صُحبت های بَهرام خوشحال شدن.حالا دیگه بَهرام با موافقتِ بُزرگان و بَقیه مُدعیان به تَخت پادشاهی ایران نِشست و اینجوری دورانِ سَلطَنَتِ بَهرام شروع شد. بچه ها این پادشاه توی تاریخ ایران به بهرام گور مَعروف شده.(فاطمه خسروی مهمویی- نهبندان)

۴:۱۹

کتابخانه محتاج نهی نهبندان
پادشاهی بهرامِ گور- قسمت صد و هشتاد و هفتم شاهنامه فردوسی دوستان و عزیزان همراه سلام. خب داستان به اینجا رسید که بَهرام یه نامه برای منذِر فرستاد و ازش خواست که برگرده ولی منذِر به بَهرام توصیه کرد که دستوراتِ پِدرش رو اطاعت بکنه. یزدگِرد علاقه زیادی به پِسرش داشت ولی بی احترامی رو نمی تونست تَحَمُل بکنه. یه روز بَهرام جلوی یزدگِرد دِراز کِشیده بود و خوابید. یزدگِرد از این کار پِسرش ناراحت و عصبانی شد و دستور داد که بَهرام رو به سیاهچال بِندازن. یزدگِرد به بَهرام گفت باید یاد بگیری جلوی شاهِ مَملِکَت چطور رفتار بکنی؟ از طرفی پِسری که احترامِ پِدرش رو نگه نمیداره جاش توی زِندانه. تا نوروز سالِ بعد بَهرام همچنان توی زندان بود. دست آخر برای نوروز یزدگِرد بَهرام رو از زندان آزاد کرد و اونو بَخشید. چون یزدگِرد تَحمل بی احترامی های بَهرام رو نَداشت اونو دوباره به صحرا و به پیش مُنذِر فرستاد. مُنذِر از دیدن بهرام خیلی خوشحال شد. بهرام و مُنذِر هر روز با هم به شِکار و بازی چوگان می رفتن. بعد یه مدتی یزدگِرد بیمار شد.یزدگِرد توی دوران بیماری خیلی مَظلوم شده بود و از خدا می خواست که گناهانش رو بِبَخشه. بعد مدتی بیماریش بهبود پیدا کرد و یزدگِرد دوباره همون پادشاه خودخواه و خَشِن شد چون فکر می کرد از دَستِ مَرگ رهایی پیدا کرده.توی همین دوران بود که یزدگِرد بر اثر ضَربه محکم یه اسبِ سِفید به سینه اش از پا دراومد و جونش رو از دست داد. بعدِ مَرگِ شاه بُزرگان در شهر اِستَخر جَلسه ای تشکیل دادن.همه از دوران پادشاهی یزدگِرد به سُتوه اومده بودن و با هم عَهد بَسته بودن که هیچ کس از خاندان یزدگِرد نباید پادشاه بشه و هر طور شده اجازه نَدَن که بَهرام به پادشاهی بِرِسه. توی درباریان یه چند نفری اِدعای پادشاهی داشتن. واسه همینم یه سِری آشوب توی قَصر شِکل گرفت. دست آخر یه نفر به اسم خُسرو به عنوان پادشاه ایران انتخاب شد. این خبر وقتی به بَهرام رسید خیلی ناراحت شد. بَهرام یک ماه برای پدرش سوگواری کرد بعد هم به مُنذِر گفت پادشاهی حَقِ مَنه ولی اونا مَنو اَزَش مَحروم کردن. قَصد دارم به زورم که شده حَقَم رو بگیرم و مَملِکَت رو نِجات بدم. مُنذِر صحبت های بَهرام رو تایید کرد و گفت تمام قَد در کنارش خواهد ایستاد. توی اون زمان ایران حِسابی دچار آشوب شده بود و هَمسایه های ایران از هر طَرَف به غارت و چَپاول ایران رو آورده بودن.از اونورم درگیری ها بین افرادی که خون پادشاهی داشتن بالا گرفته بود و هر کس در نقطه ای از ایران اِدعای پادشاهی می کرد. بزرگان از مُنذِر خواستن که یه تَدبیری بکنه. مُنذِر هم گفت که جواب شما فقط با بَهرامه تا همه این ادعاها و آشوب ها تموم بِشه. مُنذِر گفت شماها کاری کردید که اونم دیگه آروم نمیشینه یا با زَبون خوش تاج و تَخت رو تَقدیم بَهرام می کنید یا ما هم ناچاریم که وارد میدونِ جَنگ بِشیم ولی اینو بدونید که جَنگیدن هُنره ماست. بُزرگان بعد این حرفای مُنذِر یه مَجلسی رو تَشکیل دادن و بَهرام هم توی اون مَجلس حضور پیدا کرد.قَرار شد جَنگ رو کنار بذارن و همه کسایی که اِدعای پادشاهی ایران رو دارن همه توی یک رای گیری حضور پیدا بکنن و بُزرگان بِهِشون رای بِدَن که چه کسی باید پادشاه بشه. یکی از این کاندیداها بَهرام پِسَر یزدگِرد بود. رای گیری توی چند مَرحله انجام شد و سایر مُدَعیان حَذف شُدن.در نهایت کاندیدها به دو نفر رسیدن که در مرحله آخَر باز همین بَهرام بود که انتخاب شد.تعدادی از بُزرگان که خاطره خوشی از یزدگِرد پِدَرِ بَهرام نداشتن اِعلام کردن که پادشاهی بَهرام رو به رَسمیت نمیشناسن. بَهرام برای اینکه دیگه جَنگی دَرنَگیره به بُزرگان گفت: اونا حَق دارن از پِدَرِش یزدگِرد کینه به دِل داشته باشَن چون که خودشم مدتی توی زندانِ پِدَرِش بوده.بعدش بَهرام به بُزرگان قول داد که یه روشی مُتِفاوت از کارِ پدر رو توی پادشاهی به کار بِبَره.همه بزرگان از صُحبت های بَهرام خوشحال شدن.حالا دیگه بَهرام با موافقتِ بُزرگان و بَقیه مُدعیان به تَخت پادشاهی ایران نِشست و اینجوری دورانِ سَلطَنَتِ بَهرام شروع شد. بچه ها این پادشاه توی تاریخ ایران به بهرام گور مَعروف شده.(فاطمه خسروی مهمویی- نهبندان)
پادشاهی بهرامِ گور2- قسمت صد و هشتاد و هشتم شاهنامه فردوسیدوستان و عزیزان همراه سلام.وقتی که بَهرام به تَختِ پادشاهی نِشَست پروردگار رو سِتایش کرد بعد هم بَهرام دستور داد نامه ای برای بُزرگان توی سَراسَر ایران بِنِویسَن که همگی مُطیع شاه بَهرام بِشَن. حتی اونایی که قَبلا با بَهرام مُخالف بودن از مُنذِر خواهش کردن که وِساطَت بِکُنه و بَهرام مُخالفانِش رو بِبَخشه. بَهرام هم به حَرف مُنذِر احترام گذاشت و قبول کرد و همه اَطرافیان در مَراسم پادشاهی بَهرام شِرکت کردن. بَهرام خیلی به شِکار علاقه داشت. یک روز به شِکار رفت.توی راه برگشت و موقع غروب آفتاب به یک دَشتی رسید. از دور دید که آتشی روشن کردن و چهار دُخترِ زیبارو دور این آتیش میزنن و می رقصن. بهرام به سَمت دخترا رفت و از اسم و رَسمشون پُرسید و فهمید دخترای آسیابان هستن. صبح زود بهرام، آسیابان پیر رو مُلاقات کرد و بِهِش گفت: تو چهار تا دختر زیبارو داری ولی اینا رو توی خونه نِگَه داشتی؟ چرا نِمیذاری بِرَن خونه بَخت؟ آسیابان جواب داد: ای جوانمرد من فقیرمو هیچی ندارم که به اونا به عنوان جَهیزیه بِدَم. بَهرام به آسیابان گفت: هر 4 تاشون رو به من بده. پیرمرد نمی دونست بَهرام شاه ایرانه ولی فَهمیده بود که باید شخص مُهمی باشه به همین دلیل به بَهرام گفت: من شَرمنده تو میشم .گفتم که چیزی ندارم به عنوان جَهیزیه بِدَم. بَهرام جواب داد: من دِلباخته دخترای تو شُدم و کاری به مال و اموال تو ندارم. این 4 تا دختر رو به من بِده و دیگه هم بَحث نَکن.پیرمرد قبول کرد. فردا صبح دخترا رو سوار بر اسب کردن و با خودشون بُردن. آسیابان و هَمسرش مات و مَبهوت بودن که چه اتفاقی افتاده. اصلا این وَصلت ها خوش یُمن هست؟ چند روز بعد کَدخدای دِه به دیدن آسیابان اومد. کَدخُدا به آسیابان گفت: اگه خُدا چیزی رو واسه بَنده اش بِخواد زمین و زمان دَست به دَست هم میدن تا اون اتفاق بیفته. کَدخُدا گفت: مَردی که داماد تو شده و 4 تا دخترت رو بُرد بَهرام شاه ایرانه و به دستور اون این روستا و هَمه مَزارع و زَمینهای اطرافش به تو واگذار شُده. بَهرام مُدتی با بزرگانِ کِشور وقت گذروند.اون خیلی به درباریان و بَقیه سیاست مَداران آسون می گرفت و رابطه خوبی با هَمَشون داشت. زمان گذشت و دوباره فَصلِ شِکار شد. دور و بَری های بَهرام گفتن که بِهتره که شاه به شِکار و تَفریح بِره. بَهرام هم بار و بَندیل رو جَمع کرد و به همراهِ مُلازمان به مَرزها رفت چون اونجا خوش آب و هَواتَر بودو شِکارهای فراوانی تونستن پیدا بکنن.اون روز کُلی شِکار کردن و به همه خوش گذشت ولی وقتی می خواستن بَرگردَن بَهرام خیلی خسته بود و احساس بی حالی می کرد به یک روستایی توی همون حَوالی رسید. در راه زنی رو دید. از زن خواست که امشب مِهمونش باشه. زن قبول کرد و بَهرام به اون روستا رفت.شوهر این زن هم یه کشاورز بود. هر دوشون اصلا نمی دونستن که شاهِ ایران مِهمون اونا شده. زن به شوهرش گفت که یکی از گوسفندا رو سَر بِبُرَن تا از مِهمون پذیرایی بِکُنَن. شوهر ناراضی بود ولی زن اصرار کرد که خِجالت زده مِهمونشون نَشَن. دو سه روزی بَهرام مِهمون این زن و شوهر بود و اونا هر چی داشتن به مِهمون ناخونده خودشون پیشکِش کردن. بَهرام یک روز به زن گفت: آیا شاه ایران رو میشناسی؟ زن گفت: بله. یه جوونمردی به اسم بَهرام.

۴:۳۳

کتابخانه محتاج نهی نهبندان
پادشاهی بهرامِ گور- قسمت صد و هشتاد و هفتم شاهنامه فردوسی دوستان و عزیزان همراه سلام. خب داستان به اینجا رسید که بَهرام یه نامه برای منذِر فرستاد و ازش خواست که برگرده ولی منذِر به بَهرام توصیه کرد که دستوراتِ پِدرش رو اطاعت بکنه. یزدگِرد علاقه زیادی به پِسرش داشت ولی بی احترامی رو نمی تونست تَحَمُل بکنه. یه روز بَهرام جلوی یزدگِرد دِراز کِشیده بود و خوابید. یزدگِرد از این کار پِسرش ناراحت و عصبانی شد و دستور داد که بَهرام رو به سیاهچال بِندازن. یزدگِرد به بَهرام گفت باید یاد بگیری جلوی شاهِ مَملِکَت چطور رفتار بکنی؟ از طرفی پِسری که احترامِ پِدرش رو نگه نمیداره جاش توی زِندانه. تا نوروز سالِ بعد بَهرام همچنان توی زندان بود. دست آخر برای نوروز یزدگِرد بَهرام رو از زندان آزاد کرد و اونو بَخشید. چون یزدگِرد تَحمل بی احترامی های بَهرام رو نَداشت اونو دوباره به صحرا و به پیش مُنذِر فرستاد. مُنذِر از دیدن بهرام خیلی خوشحال شد. بهرام و مُنذِر هر روز با هم به شِکار و بازی چوگان می رفتن. بعد یه مدتی یزدگِرد بیمار شد.یزدگِرد توی دوران بیماری خیلی مَظلوم شده بود و از خدا می خواست که گناهانش رو بِبَخشه. بعد مدتی بیماریش بهبود پیدا کرد و یزدگِرد دوباره همون پادشاه خودخواه و خَشِن شد چون فکر می کرد از دَستِ مَرگ رهایی پیدا کرده.توی همین دوران بود که یزدگِرد بر اثر ضَربه محکم یه اسبِ سِفید به سینه اش از پا دراومد و جونش رو از دست داد. بعدِ مَرگِ شاه بُزرگان در شهر اِستَخر جَلسه ای تشکیل دادن.همه از دوران پادشاهی یزدگِرد به سُتوه اومده بودن و با هم عَهد بَسته بودن که هیچ کس از خاندان یزدگِرد نباید پادشاه بشه و هر طور شده اجازه نَدَن که بَهرام به پادشاهی بِرِسه. توی درباریان یه چند نفری اِدعای پادشاهی داشتن. واسه همینم یه سِری آشوب توی قَصر شِکل گرفت. دست آخر یه نفر به اسم خُسرو به عنوان پادشاه ایران انتخاب شد. این خبر وقتی به بَهرام رسید خیلی ناراحت شد. بَهرام یک ماه برای پدرش سوگواری کرد بعد هم به مُنذِر گفت پادشاهی حَقِ مَنه ولی اونا مَنو اَزَش مَحروم کردن. قَصد دارم به زورم که شده حَقَم رو بگیرم و مَملِکَت رو نِجات بدم. مُنذِر صحبت های بَهرام رو تایید کرد و گفت تمام قَد در کنارش خواهد ایستاد. توی اون زمان ایران حِسابی دچار آشوب شده بود و هَمسایه های ایران از هر طَرَف به غارت و چَپاول ایران رو آورده بودن.از اونورم درگیری ها بین افرادی که خون پادشاهی داشتن بالا گرفته بود و هر کس در نقطه ای از ایران اِدعای پادشاهی می کرد. بزرگان از مُنذِر خواستن که یه تَدبیری بکنه. مُنذِر هم گفت که جواب شما فقط با بَهرامه تا همه این ادعاها و آشوب ها تموم بِشه. مُنذِر گفت شماها کاری کردید که اونم دیگه آروم نمیشینه یا با زَبون خوش تاج و تَخت رو تَقدیم بَهرام می کنید یا ما هم ناچاریم که وارد میدونِ جَنگ بِشیم ولی اینو بدونید که جَنگیدن هُنره ماست. بُزرگان بعد این حرفای مُنذِر یه مَجلسی رو تَشکیل دادن و بَهرام هم توی اون مَجلس حضور پیدا کرد.قَرار شد جَنگ رو کنار بذارن و همه کسایی که اِدعای پادشاهی ایران رو دارن همه توی یک رای گیری حضور پیدا بکنن و بُزرگان بِهِشون رای بِدَن که چه کسی باید پادشاه بشه. یکی از این کاندیداها بَهرام پِسَر یزدگِرد بود. رای گیری توی چند مَرحله انجام شد و سایر مُدَعیان حَذف شُدن.در نهایت کاندیدها به دو نفر رسیدن که در مرحله آخَر باز همین بَهرام بود که انتخاب شد.تعدادی از بُزرگان که خاطره خوشی از یزدگِرد پِدَرِ بَهرام نداشتن اِعلام کردن که پادشاهی بَهرام رو به رَسمیت نمیشناسن. بَهرام برای اینکه دیگه جَنگی دَرنَگیره به بُزرگان گفت: اونا حَق دارن از پِدَرِش یزدگِرد کینه به دِل داشته باشَن چون که خودشم مدتی توی زندانِ پِدَرِش بوده.بعدش بَهرام به بُزرگان قول داد که یه روشی مُتِفاوت از کارِ پدر رو توی پادشاهی به کار بِبَره.همه بزرگان از صُحبت های بَهرام خوشحال شدن.حالا دیگه بَهرام با موافقتِ بُزرگان و بَقیه مُدعیان به تَخت پادشاهی ایران نِشست و اینجوری دورانِ سَلطَنَتِ بَهرام شروع شد. بچه ها این پادشاه توی تاریخ ایران به بهرام گور مَعروف شده.(فاطمه خسروی مهمویی- نهبندان)
بَهرام گفت: نَظَرِت راجع به شاه بَهرام چیه؟ زن گفت: ماها ازش بَدی نَشنیدیم ولی همه چیز به دستور اون انجام میشه. روستای ما در مَسیر شهرهای بُزرگ قرار داره و اطرافیانِ بَهرام زیاد به اینجا رفت و آمد می کنن.اونا مُدام مال و اموالِمون رو به زور اَزَمون می گیرن وحتی دخترای جَوون روستا رو بَدنام می کنن.بَهرام که این حرفا رو شنید خیلی ناراحت شد اون فهمیده بود اطرافیان از مِهر و مُحبَتِش دارن سوء استفاده می کنن پس تصمیم گرفت از این به بعد به اطرافیان سَخت بِگیره.بَهرام از اون روستا رفت و به پاس این مهمون نَوازی زمین های زیادی رو تَقدیم به اون زن و شوهر کرد. این زوج فهمیدن که مِهمونشون کسی نبود جُز شاه بَهرام ساسانی. اونا کُلی از بَهرام عُذرخواهی کردن ولی بَهرام از اون مهمون نَوازی حسابی لِذَت بُرد.بَهرام مُدام به شِکار و گَردِش می رفت و توی این مَسیر دُخترای زیادی رو مُلاقات کرد و همه این دخترا رو با خودش به حَرَمسَرا بُرد.بَهرام اکثر روزها رو به تَفریح و شِکار گور(بچه ها منظور گورخَر هست) و شیر می گذروند و شب هم به حَرَمسَرا می رفت و مشغول زن های حرمسرا میشد. تعداد دخترانی که بهرام در اختیار داشت از 100 نفر گذشته بود. اطرافیان و بزرگان این رفتارها رو مُناسب یک پادشاه نمی دونستن. چندتا از بزرگان نِسبَت به این کارهای بَهرام بِهِش هُشدار داده بودن. بَهرام که در اون زمان 38 سال داشت قول داد که تا 40 سالگی به شِکار و عیش و نوش ادامه بده و بعدش به زندگی مَعمولی بَرگرده و مثل یک پادشاه رفتار بکنه.(فاطمه خسروی مهمویی- نهبندان)

۴:۳۳

کتابخانه محتاج نهی نهبندان
بَهرام گفت: نَظَرِت راجع به شاه بَهرام چیه؟ زن گفت: ماها ازش بَدی نَشنیدیم ولی همه چیز به دستور اون انجام میشه. روستای ما در مَسیر شهرهای بُزرگ قرار داره و اطرافیانِ بَهرام زیاد به اینجا رفت و آمد می کنن.اونا مُدام مال و اموالِمون رو به زور اَزَمون می گیرن وحتی دخترای جَوون روستا رو بَدنام می کنن.بَهرام که این حرفا رو شنید خیلی ناراحت شد اون فهمیده بود اطرافیان از مِهر و مُحبَتِش دارن سوء استفاده می کنن پس تصمیم گرفت از این به بعد به اطرافیان سَخت بِگیره.بَهرام از اون روستا رفت و به پاس این مهمون نَوازی زمین های زیادی رو تَقدیم به اون زن و شوهر کرد. این زوج فهمیدن که مِهمونشون کسی نبود جُز شاه بَهرام ساسانی. اونا کُلی از بَهرام عُذرخواهی کردن ولی بَهرام از اون مهمون نَوازی حسابی لِذَت بُرد.بَهرام مُدام به شِکار و گَردِش می رفت و توی این مَسیر دُخترای زیادی رو مُلاقات کرد و همه این دخترا رو با خودش به حَرَمسَرا بُرد.بَهرام اکثر روزها رو به تَفریح و شِکار گور(بچه ها منظور گورخَر هست) و شیر می گذروند و شب هم به حَرَمسَرا می رفت و مشغول زن های حرمسرا میشد. تعداد دخترانی که بهرام در اختیار داشت از 100 نفر گذشته بود. اطرافیان و بزرگان این رفتارها رو مُناسب یک پادشاه نمی دونستن. چندتا از بزرگان نِسبَت به این کارهای بَهرام بِهِش هُشدار داده بودن. بَهرام که در اون زمان 38 سال داشت قول داد که تا 40 سالگی به شِکار و عیش و نوش ادامه بده و بعدش به زندگی مَعمولی بَرگرده و مثل یک پادشاه رفتار بکنه.(فاطمه خسروی مهمویی- نهبندان)
پادشاهی بهرام3- قسمت صد و هشتاد و نهم شاهنامه فردوسیدوستان و عزیزان همراه سلام. شهریور ماه همون سال بَهرام به همراه سپاهیان دِل به دَشت زد.خِبره ترین و ماهِرترین شکارچیا توی این سَفَر همراه شاه بودن. بَهرام گفت: قَصد داره به شِکار شیرهای دَشت بِره. بَهرام با شمشیر و تیرو کمون هر چی شیر نر و ماده می دید شِکار کرد. یکی از اهالی دَشت به بَهرام گفت: ای شاهِ جَهان تِعداد شیرهای این دَشت اونقدری نیست که داری شِکار می کنی. اگه همین طور ادامه پیدا بکنه دَشت خالی از شیر میشه و برای مَملِکَت اصلا چنین چیزی خوب نیست. بَهرام حرفای اون مَرد رو قبول کرد و دستور داد از فردا فقط گور شِکار بِکُنَن و دیگه کاری با شیرها نداشته باشن. فردای اون روز بَهرام و بقیه سپاهیان هر گوری که دیدن رو شکار می کردن .در بینِ بَقیه بَهرام توی شکار از همه ماهرتر بود. بهرام همه شکارها رو گرفت و بخش عُمده ای از اون شِکارها رو به مُستمَندان داد و بَعدِشَم به شَهرِ اِستَخر بَرگشت و مَشغول خوش گذرونی با زَن های حَرمسَرای خودش شد. خَبَر کارای بَهرام به گوش همسایه های ایران هم رسیده بود.خاقانِ چین و قیصرِ روم فهمیده بودن که شاه ایران مُدام در حال تَفریح و عیش و نوشه و چندان حواسِش به مَرزهای کشور نیست. واسه همینم خاقان چین از یه طرف و قیصر روم هم از طرف دیگه به سَمتِ مَرزهای ایران هُجوم آوردن. به بَهرام اطلاع دادن که هر چه سریعتر خودشو جَمع و جور بکنه چون دُشمنا از این غِفلَتِ بَهرام آگاه شدنو قصد دارن که به خاک ما تَجاوز بکنن. بَهرام فَرمانده های زابلستان و گیلان رو مامورِ جَمع آوری سِلاح کرد.بعدشم خودش به همراه 12 هزار نفر به سمت آذَرآبادگان راه افتاد. دُرسته که بَهرام سَرگرم لِذت بود ولی دُشمنانِ بَهرام یه چیز رو نمی دونستن بَهرام خیلی پیشِ اطرافیانش مَحبوب بود و فقط کافی بود دستور بده تا سپاهیانش به دستورش تا پای جون بِجَنگن. نیروهای بَهرام از راه اردبیل راهی مَنطقه مَرو شدن و با یه حَمله غافلگیرانه خاقانِ چین رو به زانو درآوردن. بقیه نیروها توی مَرزهای ایران راه رو به دُشمن بَستن.خب حتما نتیجه جنگ رو فهمیدید؟ بله این جنگ با پیروزی بَهرامِ ساسانی و یارانش هَمراه بود. بَهرام که خیلی دَست و دِلباز بود هر چی غنائم توی این جنگ به دست آورده بود تقدیم به فُقرا و مُستمندان کرد. به پاس این پیروزی جَشن بزرگی برپا شد. همه به بَهرام تَبریک گفتن ولی در این بین یکی از بُزرگان به بَهرام گفت: ای شاهِ شاهان همه مُردمی که در نزدیکی ما زندگی می کنن خوب و قابل احترام هستن.همه به غیر از شَنگُل پادشاه هند.

۴:۱۴

کتابخانه محتاج نهی نهبندان
پادشاهی بهرام3- قسمت صد و هشتاد و نهم شاهنامه فردوسی دوستان و عزیزان همراه سلام. شهریور ماه همون سال بَهرام به همراه سپاهیان دِل به دَشت زد.خِبره ترین و ماهِرترین شکارچیا توی این سَفَر همراه شاه بودن. بَهرام گفت: قَصد داره به شِکار شیرهای دَشت بِره. بَهرام با شمشیر و تیرو کمون هر چی شیر نر و ماده می دید شِکار کرد. یکی از اهالی دَشت به بَهرام گفت: ای شاهِ جَهان تِعداد شیرهای این دَشت اونقدری نیست که داری شِکار می کنی. اگه همین طور ادامه پیدا بکنه دَشت خالی از شیر میشه و برای مَملِکَت اصلا چنین چیزی خوب نیست. بَهرام حرفای اون مَرد رو قبول کرد و دستور داد از فردا فقط گور شِکار بِکُنَن و دیگه کاری با شیرها نداشته باشن. فردای اون روز بَهرام و بقیه سپاهیان هر گوری که دیدن رو شکار می کردن .در بینِ بَقیه بَهرام توی شکار از همه ماهرتر بود. بهرام همه شکارها رو گرفت و بخش عُمده ای از اون شِکارها رو به مُستمَندان داد و بَعدِشَم به شَهرِ اِستَخر بَرگشت و مَشغول خوش گذرونی با زَن های حَرمسَرای خودش شد. خَبَر کارای بَهرام به گوش همسایه های ایران هم رسیده بود.خاقانِ چین و قیصرِ روم فهمیده بودن که شاه ایران مُدام در حال تَفریح و عیش و نوشه و چندان حواسِش به مَرزهای کشور نیست. واسه همینم خاقان چین از یه طرف و قیصر روم هم از طرف دیگه به سَمتِ مَرزهای ایران هُجوم آوردن. به بَهرام اطلاع دادن که هر چه سریعتر خودشو جَمع و جور بکنه چون دُشمنا از این غِفلَتِ بَهرام آگاه شدنو قصد دارن که به خاک ما تَجاوز بکنن. بَهرام فَرمانده های زابلستان و گیلان رو مامورِ جَمع آوری سِلاح کرد.بعدشم خودش به همراه 12 هزار نفر به سمت آذَرآبادگان راه افتاد. دُرسته که بَهرام سَرگرم لِذت بود ولی دُشمنانِ بَهرام یه چیز رو نمی دونستن بَهرام خیلی پیشِ اطرافیانش مَحبوب بود و فقط کافی بود دستور بده تا سپاهیانش به دستورش تا پای جون بِجَنگن. نیروهای بَهرام از راه اردبیل راهی مَنطقه مَرو شدن و با یه حَمله غافلگیرانه خاقانِ چین رو به زانو درآوردن. بقیه نیروها توی مَرزهای ایران راه رو به دُشمن بَستن.خب حتما نتیجه جنگ رو فهمیدید؟ بله این جنگ با پیروزی بَهرامِ ساسانی و یارانش هَمراه بود. بَهرام که خیلی دَست و دِلباز بود هر چی غنائم توی این جنگ به دست آورده بود تقدیم به فُقرا و مُستمندان کرد. به پاس این پیروزی جَشن بزرگی برپا شد. همه به بَهرام تَبریک گفتن ولی در این بین یکی از بُزرگان به بَهرام گفت: ای شاهِ شاهان همه مُردمی که در نزدیکی ما زندگی می کنن خوب و قابل احترام هستن.همه به غیر از شَنگُل پادشاه هند.
شَنگُل نه تنها به مَرزای ایران که حتی به مَرزای چینم رَحم نَکرده و همیشه برای مَردم اون سَرزمین مُزاحِمتای زیادی ایجاد کرده بَهرام به فکر فرو رفت و تَصمیم گرفت در ظاهرِ یک فرستاده به دَربارِ شاهِ هِند نُفوذ بِکنه و از اوضاع و احوال اونجا با خَبَر بشه. بَهرام به دربارِ شَنگُل رفت و خودشو فرستاده شاه ایران معرفی کرد و توی یه نامه رَسمی از شَنگُل خواست که دَست از آزار و اذیت هَمسایه ها بَرداره و عَدل و عِدالت رو پیشه کارِش قرار بده. شَنگُل یه خنده ای از سَرِ تَمسخُر کرد و به بِهرام گفت: اگه کُشتن فرستاده رَسم بود هَمین الان سَر از تَنِت جُدا می کردم. دخترِ خاقان چین در حَرمسَرای مَنه و پِسرهای دَلیری دارم که از تاج و تَختم نِگهداری می کنن. بَهرام در جواب گفت: شاهِ ایران دَستور داده در صورت مُخالفت این فرستاده حَقیر رو آزمایش کنید.اگه از آزمایشا پیروز بیرون اومدم اون زمان می تونید با بُزرگان دو کشور واردِ مُذاکره بِشید. شَنگُل یه کم فکر کرد و دَستِ آخر قبول کرد. فرداش بَهرام با دوتا از پَهلوون های هِندی واردِ کارزار شدن. بَهرام آنچنان ضَربه ای به این دوتا پهلوون زد که دیگه نَتونستن از جاشون بُلند بِشَن از اونورم بُزرگان و خِردمندان هِندی بَهرام رو به چالش کِشوندن و فَهمیدن در هوش و عِلم و دانِش مانند نَداره.شاهِ هِند به بَهرام شَک کرد. پیش خودش گفت: این با این همه توانایی یعنی مُعلم های مخصوص داشته پس یا برادرِ شاه ایرانه یا یکی از نَزدیکانِ شاهِ ایرانه. من نباید بِذارم به این راحتیا قِسِر دَر بِره.شاهِ هِند به بَهرام گفت: تو که اینقدر مردی و از هیچی نمیترسی یه کرگَدَنی توی این حَوالی هست که چَندبار به مردم روستای اونجا حمله کرده و خیلیاشونو کُشته اگه میخوای دُعای خیر روستاییا پُشت و پَناهِت باشه و خدا هم اَزَت راضی باشه به جَنگ با این کَرگَدَن برو. اطرافیان بَهرام ازش خواهِش کردن که این کار رو نکنه ولی بَهرام گفتش که پروردگار پُشت و پَناهش هست و مُشکلی پیش نمیاد. بَهرام رو به روستای مورد نظر بُردَن. سَر و کَله کَرگَدَن پیدا شد و بَهرام اونو به رَگبارِ تیرهای تیرکمونش بَست. وقتی حیوون از جُنب و جوش افتاد. بَهرام با شَمشیر سَر از تَنِ کرگدن جدا کرد. روستاییها که این صَحنه رو دیدن چَند شبانه روز به جَشن و پایکوبی مشغول شدن و به شاه بهرام درود فِرستادن. بهرام توی این مدت خیلی از مُشکلات مردمِ هِند رو حَل کرد و پیش مردم و حتی دَرباریانِ هندی مَحبوب شد. شَنگُل گاهی اوقات از بَهرام خوشِش میومد و گاهی اوقاتم ازش دِلخور میشد. شَنگُل به دنبال یه راهی میگشت که هر طور شده بَهرام رو پیش خودش نگه داره. دَستِ آخر به بَهرام پیشنهاد داد که با یکی از سه دخترش ازدواج بکنه. بَهرام پیش خودش گفت خیلی بی ادبیه اگه این درخواستِ شاهِ هند رو قبول نکنم. از اونورم اگه با یکی از دخترای شاهِ هند ازدواج بکنم شاید شاه قبول بکنه که به ایران بَرگردَم. بَهرام پیشنهاد شَنگُل رو قبول کرد ولی یه شَرطی گذاشت و گفتش که دختر باید به انتخاب خودش باشه . بَهرام هر سه تا دختر شَنگُل رو دید و یکی از اونا به اسم سِپینود (یعنی بَرفی که توی بِهِشت میاد) رو انتخاب کرد.کم کم بَهرام به هَمسرِ جَدیدش عَلاقه مند شد و رازش رو به دختر شَنگُل گفت. بَهرام فهمیده بود که شاهِ هند بهش اجازه خُروج از دَربار رو نِمیده واسه هَمینم از هَمسرش کمک خواست. قَبلترشم به همسرش گفته بود که شاهِ ایرانه و دَر لِباسِ یه فرستاده واردِ دربارِ هِند شُده. همسرش یه کمی فکر کرد و بعد فهمید که به زودی قراره یه مَراسمِ بزرگی در اونجا بَرگزار بشه. توی اون مراسم همه مردم از شهر خارج میشن.سپینود به بَهرام گفت که توی روز مراسم خودتو به مَریضی بِزَن منم به بَهونه نِگهداری از تو میمونم پیشت. آبها که از آسیاب افتاد با خیال راحت شهر رو تَرک می کنیم. با هم میریم به سَمتِ سَرزمین ایران.بَهرام فهمید که زنش خیلی ایده خوبی داره.

۴:۲۴

کتابخانه محتاج نهی نهبندان
شَنگُل نه تنها به مَرزای ایران که حتی به مَرزای چینم رَحم نَکرده و همیشه برای مَردم اون سَرزمین مُزاحِمتای زیادی ایجاد کرده بَهرام به فکر فرو رفت و تَصمیم گرفت در ظاهرِ یک فرستاده به دَربارِ شاهِ هِند نُفوذ بِکنه و از اوضاع و احوال اونجا با خَبَر بشه. بَهرام به دربارِ شَنگُل رفت و خودشو فرستاده شاه ایران معرفی کرد و توی یه نامه رَسمی از شَنگُل خواست که دَست از آزار و اذیت هَمسایه ها بَرداره و عَدل و عِدالت رو پیشه کارِش قرار بده. شَنگُل یه خنده ای از سَرِ تَمسخُر کرد و به بِهرام گفت: اگه کُشتن فرستاده رَسم بود هَمین الان سَر از تَنِت جُدا می کردم. دخترِ خاقان چین در حَرمسَرای مَنه و پِسرهای دَلیری دارم که از تاج و تَختم نِگهداری می کنن. بَهرام در جواب گفت: شاهِ ایران دَستور داده در صورت مُخالفت این فرستاده حَقیر رو آزمایش کنید.اگه از آزمایشا پیروز بیرون اومدم اون زمان می تونید با بُزرگان دو کشور واردِ مُذاکره بِشید. شَنگُل یه کم فکر کرد و دَستِ آخر قبول کرد. فرداش بَهرام با دوتا از پَهلوون های هِندی واردِ کارزار شدن. بَهرام آنچنان ضَربه ای به این دوتا پهلوون زد که دیگه نَتونستن از جاشون بُلند بِشَن از اونورم بُزرگان و خِردمندان هِندی بَهرام رو به چالش کِشوندن و فَهمیدن در هوش و عِلم و دانِش مانند نَداره.شاهِ هِند به بَهرام شَک کرد. پیش خودش گفت: این با این همه توانایی یعنی مُعلم های مخصوص داشته پس یا برادرِ شاه ایرانه یا یکی از نَزدیکانِ شاهِ ایرانه. من نباید بِذارم به این راحتیا قِسِر دَر بِره.شاهِ هِند به بَهرام گفت: تو که اینقدر مردی و از هیچی نمیترسی یه کرگَدَنی توی این حَوالی هست که چَندبار به مردم روستای اونجا حمله کرده و خیلیاشونو کُشته اگه میخوای دُعای خیر روستاییا پُشت و پَناهِت باشه و خدا هم اَزَت راضی باشه به جَنگ با این کَرگَدَن برو. اطرافیان بَهرام ازش خواهِش کردن که این کار رو نکنه ولی بَهرام گفتش که پروردگار پُشت و پَناهش هست و مُشکلی پیش نمیاد. بَهرام رو به روستای مورد نظر بُردَن. سَر و کَله کَرگَدَن پیدا شد و بَهرام اونو به رَگبارِ تیرهای تیرکمونش بَست. وقتی حیوون از جُنب و جوش افتاد. بَهرام با شَمشیر سَر از تَنِ کرگدن جدا کرد. روستاییها که این صَحنه رو دیدن چَند شبانه روز به جَشن و پایکوبی مشغول شدن و به شاه بهرام درود فِرستادن. بهرام توی این مدت خیلی از مُشکلات مردمِ هِند رو حَل کرد و پیش مردم و حتی دَرباریانِ هندی مَحبوب شد. شَنگُل گاهی اوقات از بَهرام خوشِش میومد و گاهی اوقاتم ازش دِلخور میشد. شَنگُل به دنبال یه راهی میگشت که هر طور شده بَهرام رو پیش خودش نگه داره. دَستِ آخر به بَهرام پیشنهاد داد که با یکی از سه دخترش ازدواج بکنه. بَهرام پیش خودش گفت خیلی بی ادبیه اگه این درخواستِ شاهِ هند رو قبول نکنم. از اونورم اگه با یکی از دخترای شاهِ هند ازدواج بکنم شاید شاه قبول بکنه که به ایران بَرگردَم. بَهرام پیشنهاد شَنگُل رو قبول کرد ولی یه شَرطی گذاشت و گفتش که دختر باید به انتخاب خودش باشه . بَهرام هر سه تا دختر شَنگُل رو دید و یکی از اونا به اسم سِپینود (یعنی بَرفی که توی بِهِشت میاد) رو انتخاب کرد.کم کم بَهرام به هَمسرِ جَدیدش عَلاقه مند شد و رازش رو به دختر شَنگُل گفت. بَهرام فهمیده بود که شاهِ هند بهش اجازه خُروج از دَربار رو نِمیده واسه هَمینم از هَمسرش کمک خواست. قَبلترشم به همسرش گفته بود که شاهِ ایرانه و دَر لِباسِ یه فرستاده واردِ دربارِ هِند شُده. همسرش یه کمی فکر کرد و بعد فهمید که به زودی قراره یه مَراسمِ بزرگی در اونجا بَرگزار بشه. توی اون مراسم همه مردم از شهر خارج میشن.سپینود به بَهرام گفت که توی روز مراسم خودتو به مَریضی بِزَن منم به بَهونه نِگهداری از تو میمونم پیشت. آبها که از آسیاب افتاد با خیال راحت شهر رو تَرک می کنیم. با هم میریم به سَمتِ سَرزمین ایران.بَهرام فهمید که زنش خیلی ایده خوبی داره.
نَظَرِش رو قبول کرد و هر دو صَبر کردن تا زمانِ مَراسم فَرا رسید.توی روز مَراسم همه مردم از شهر خارج شدن.اون موقع هر دو نَفَر اونا یعنی بَهرام و سپینود از فُرصت استفاده کردن و سَوار بر اسب به ساحِل رفتن. توی اونجا کِشتی بازرگانان ایرانی قرار داشت اونا با هم سوار کِشتی شُدن و از راه آبی به سَمتِ ایران به راه افتادن.وقتی که بَهرام با همسر جدیدش به ایران رسید موردِ استقبال بزرگان قرار گرفت. بَهرام و سپینود به آذَرآبادگان و آتَشکده آذَرگُشَسب رَفتَن تا مَراسمِ ازدواج رو طبقِ آیینِ زَرتُشتی بَرگزار بِکُنَن.بَهرام و سپینود به پایتخت رسیدن و سپینود مَلکه ایران شد. خَبَر به شنگُل رسید و فهمید مَردی که با دخترش ازدواج کرده بَهرام پادشاه ایران بوده. شنگُل از شنیدن این خبر خوشحال شد و توی نامه ای از بَهرام خواست که به ایران بیاد و باهاش دیدار داشته باشه.بَهرام هم در جواب نامه با احترامات فراوان این درخواست رو قبول کرد.(فاطمه خسروی مهمویی- نهبندان)

۴:۲۷

کتابخانه محتاج نهی نهبندان
نَظَرِش رو قبول کرد و هر دو صَبر کردن تا زمانِ مَراسم فَرا رسید.توی روز مَراسم همه مردم از شهر خارج شدن.اون موقع هر دو نَفَر اونا یعنی بَهرام و سپینود از فُرصت استفاده کردن و سَوار بر اسب به ساحِل رفتن. توی اونجا کِشتی بازرگانان ایرانی قرار داشت اونا با هم سوار کِشتی شُدن و از راه آبی به سَمتِ ایران به راه افتادن.وقتی که بَهرام با همسر جدیدش به ایران رسید موردِ استقبال بزرگان قرار گرفت. بَهرام و سپینود به آذَرآبادگان و آتَشکده آذَرگُشَسب رَفتَن تا مَراسمِ ازدواج رو طبقِ آیینِ زَرتُشتی بَرگزار بِکُنَن.بَهرام و سپینود به پایتخت رسیدن و سپینود مَلکه ایران شد. خَبَر به شنگُل رسید و فهمید مَردی که با دخترش ازدواج کرده بَهرام پادشاه ایران بوده. شنگُل از شنیدن این خبر خوشحال شد و توی نامه ای از بَهرام خواست که به ایران بیاد و باهاش دیدار داشته باشه.بَهرام هم در جواب نامه با احترامات فراوان این درخواست رو قبول کرد.(فاطمه خسروی مهمویی- نهبندان)
پادشاهی قباد-قسمت صد و نودم شاهنامه فردوسیدوستان و عزیزان همراه سلام. وقتی که شَنگُل دخترش رو بر تَختِ پادشاهی دید که مَلکه ایران شده خیلی خوشحال شد.به همین دَلیلم روابط ایران و هِند که در این مدت تیره و تار شده بود دوباره گَرم شد.پادشاه هِند کمک های زیادی به دولت ایران کرد. اونقدر پول توی خزانه ایران بود که بَهرام دستور داد از طبقه فقیر و متوسط جامعه مالیات نگیرن. وقتی که بهرام شصت ساله شد فهمید که آفتاب عمرش داره غروب می کنه پس دستور داد که پِسرش یزدگرد رو به عنوان جانِشین در نَظَر بگیرن.بهرام یه شب که حال خوشی نداشت خوابید و صبح که درباریان به اتاقش رفتن شاه رو مُرده بر روی تَخت پیدا کردن.همه مَردمانِ ایران و هِند چِهل روز برای بَهرام عَزاداری کردن. دوران پادشاهی بَهرام گور به پایان رسید و اینجوری دوران پادشاهی پِسرش یَزدگرد شروع شد. یَزدگِرد هم به سَبکِ سایرِ بُزرگان ایران زمین جَلَسه ای بَرگزار کرد و از اطرافیانش خواست نیکوکار و بُردبار باشن و دَستاورد پادشاه های قبلی رو با ظُلم و سِتَم از بین نَبَرَن.یَزدگِرد اعتقاد داشت اگه یه نفر چیزی رو برای خودش نمی پسنده برای بَقیه هم نباید بِپَسَنده. یزدگرد 18 سال پادشاهی کرد وقتی بیمار شد فهمید که به زودی از دنیا میره. یزدگرد قبل مَرگش پسرِ کوچکترش هُرمُز رو به عنوان جانِشین انتخاب کرد و یک هفته بعد از شروع بیماریش از دنیا رفت.برادرِ بزرگتر هُرمُز یعنی پیروز از این کارِ پدر حِسابی عصبانی شد و قَصر رو تَرک کرد و به یکی از کِشورای هَمسایه ایران پناه بُرد. قَصد پیروز از این کار این بود که سِپاهی جَمع آوری بِکُنه و به زور هم که شده حَقِش رو از برادرش هُرمز بگیره. دستِ آخر جَنگ سختی بین دوتا برادر شِکل میگیره که توی این جنگ برادرِ کوچکتر یعنی هُرمز شِکست می خوره .هُرمز رو توی غُل و زَنجیر کردن و اونو پیش پیروز برادرِ بزرگتر آوردن. پیروز دلش برای برادرِ کوچکتر به رَحم اومد پس تصمیم گرفت که هُرمز رو آزاد بکنه. هُرمز هم تَعَهُد داد که هیچ ادعایی نِسبَت به تاج و تَخت نداشته باشه و این پادشاهی از هَمون اول حَقِ برادرِ بزرگتر بوده. سالِ اولِ پادشاهی پیروز خیلی خوب و راحت گذشت ولی توی سال دوم قَحطی اتفاق افتاد. توی ایران نه آب پیدا میشد و نه غذا.تعداد زیادی از مردم ایران بر اثر قَحطی جونشون رو از دست دادن.پیروز دستور داد به هیچ عنوان از مردم مالیات گرفته نشه و انباردارها دَرهای انبارشون رو به روی مردم گرسنه باز بِکُنن و هر کسی هر چی داره با بقیه تَقسیم بکنه تا شاید در آینده بتونن از این مَهلَکه جون سالم به دَر بِبَرَن.این قحطی 7 سال طول کشید. توی فروردین ماه سالِ هشتم بود که بارون اومد و زمینای کشاورزی سیراب شدن مردم از این همه نعمتِ خدا خوشحال بودن و به جَشن و پایکوبی پَرداختن. پیروز به پاس رَهایی از خُشکسالی دستور داد دوتا شهر بَنا بِکُنند یکی شهری بود به اسم پیروز رام که الان بهش شهر رِی میگیم و دومی شَهری بود به اسم بادان پیروز که الان بهش اردبیل میگیم.در ادامه پیروز دستور داد که سپاه قدرتمندی رو فراهم بِکُنن و با اون سپاه به جنگِ خاقانِ تُرک بِرَن.فرمانده این سپاه برادرِ کوچکتر پیروز یعنی هُرمز بود. خاقانِ تُرک از شنیدن این خبر حسابی ناراحت و عصبانی شد چون در زمانِ بَهرامِ گور مَرز بین ایران و تُرک ها تَعیین شده بود و این رفتار پیروز باعثِ خَشم خاقانِ تُرک شد. خاقان تُرک یه نامه ای برای پیروز نوشت و توش یادآور شد که یه عَهدنامه ای با بَهرامِ گور بَسته و طِبقِ عَهدنامه مَرزها نباید تَغییر بکنه ولی پیروز عَهدنامه رو به رَسمیت نَشناخت. خاقان توی قَدَم بعدیش عَهدنامه بَهرامِ گور رو برای پیروز فِرستاد و بِهِش گفت ما طبقِ قانون و گفته های بَهرامِ گور عَمَل کردیم ولی تو که از اون خاندان هستی انگاری هیچ احترامی برای سُخنانِ بُزرگانِت قائل نیستی.خاقانِ تُرک گفت پس چاره ای نیست جز اینکه یه دَرسِ اَدبی به این شاه بی خِرَد بِدیم.خاقان دستور داد که خَندَقی در اطرافِ سپاهش حَفر بکُنن وقتی که جَنگ شروع شد خاقانِ تُرک یه جوری وانِمود کرد که قدرتِ جَنگ با نیروهای پیروز رو نداره به همین دلیل دستور به عَقَب نِشینی داد. نیروهای ایرانی که خودشونو پیروز میدون می دونستن به دنبال نیروهای تُرک به راه افتادن ولی ناگهان همه اونا به داخل خَندَق رفتن. این خَندَق پُر بود از شَمشیر و نیزه که تَقریبا همه سپاه رو به کُشتن داد و هر کسی از سپاهِ ایران زنده مونده بود توسط نیروهای تُرک کُشته شُد.

۴:۲۷

کتابخانه محتاج نهی نهبندان
پادشاهی قباد-قسمت صد و نودم شاهنامه فردوسی دوستان و عزیزان همراه سلام. وقتی که شَنگُل دخترش رو بر تَختِ پادشاهی دید که مَلکه ایران شده خیلی خوشحال شد.به همین دَلیلم روابط ایران و هِند که در این مدت تیره و تار شده بود دوباره گَرم شد.پادشاه هِند کمک های زیادی به دولت ایران کرد. اونقدر پول توی خزانه ایران بود که بَهرام دستور داد از طبقه فقیر و متوسط جامعه مالیات نگیرن. وقتی که بهرام شصت ساله شد فهمید که آفتاب عمرش داره غروب می کنه پس دستور داد که پِسرش یزدگرد رو به عنوان جانِشین در نَظَر بگیرن.بهرام یه شب که حال خوشی نداشت خوابید و صبح که درباریان به اتاقش رفتن شاه رو مُرده بر روی تَخت پیدا کردن.همه مَردمانِ ایران و هِند چِهل روز برای بَهرام عَزاداری کردن. دوران پادشاهی بَهرام گور به پایان رسید و اینجوری دوران پادشاهی پِسرش یَزدگرد شروع شد. یَزدگِرد هم به سَبکِ سایرِ بُزرگان ایران زمین جَلَسه ای بَرگزار کرد و از اطرافیانش خواست نیکوکار و بُردبار باشن و دَستاورد پادشاه های قبلی رو با ظُلم و سِتَم از بین نَبَرَن.یَزدگِرد اعتقاد داشت اگه یه نفر چیزی رو برای خودش نمی پسنده برای بَقیه هم نباید بِپَسَنده. یزدگرد 18 سال پادشاهی کرد وقتی بیمار شد فهمید که به زودی از دنیا میره. یزدگرد قبل مَرگش پسرِ کوچکترش هُرمُز رو به عنوان جانِشین انتخاب کرد و یک هفته بعد از شروع بیماریش از دنیا رفت.برادرِ بزرگتر هُرمُز یعنی پیروز از این کارِ پدر حِسابی عصبانی شد و قَصر رو تَرک کرد و به یکی از کِشورای هَمسایه ایران پناه بُرد. قَصد پیروز از این کار این بود که سِپاهی جَمع آوری بِکُنه و به زور هم که شده حَقِش رو از برادرش هُرمز بگیره. دستِ آخر جَنگ سختی بین دوتا برادر شِکل میگیره که توی این جنگ برادرِ کوچکتر یعنی هُرمز شِکست می خوره .هُرمز رو توی غُل و زَنجیر کردن و اونو پیش پیروز برادرِ بزرگتر آوردن. پیروز دلش برای برادرِ کوچکتر به رَحم اومد پس تصمیم گرفت که هُرمز رو آزاد بکنه. هُرمز هم تَعَهُد داد که هیچ ادعایی نِسبَت به تاج و تَخت نداشته باشه و این پادشاهی از هَمون اول حَقِ برادرِ بزرگتر بوده. سالِ اولِ پادشاهی پیروز خیلی خوب و راحت گذشت ولی توی سال دوم قَحطی اتفاق افتاد. توی ایران نه آب پیدا میشد و نه غذا.تعداد زیادی از مردم ایران بر اثر قَحطی جونشون رو از دست دادن.پیروز دستور داد به هیچ عنوان از مردم مالیات گرفته نشه و انباردارها دَرهای انبارشون رو به روی مردم گرسنه باز بِکُنن و هر کسی هر چی داره با بقیه تَقسیم بکنه تا شاید در آینده بتونن از این مَهلَکه جون سالم به دَر بِبَرَن.این قحطی 7 سال طول کشید. توی فروردین ماه سالِ هشتم بود که بارون اومد و زمینای کشاورزی سیراب شدن مردم از این همه نعمتِ خدا خوشحال بودن و به جَشن و پایکوبی پَرداختن. پیروز به پاس رَهایی از خُشکسالی دستور داد دوتا شهر بَنا بِکُنند یکی شهری بود به اسم پیروز رام که الان بهش شهر رِی میگیم و دومی شَهری بود به اسم بادان پیروز که الان بهش اردبیل میگیم.در ادامه پیروز دستور داد که سپاه قدرتمندی رو فراهم بِکُنن و با اون سپاه به جنگِ خاقانِ تُرک بِرَن.فرمانده این سپاه برادرِ کوچکتر پیروز یعنی هُرمز بود. خاقانِ تُرک از شنیدن این خبر حسابی ناراحت و عصبانی شد چون در زمانِ بَهرامِ گور مَرز بین ایران و تُرک ها تَعیین شده بود و این رفتار پیروز باعثِ خَشم خاقانِ تُرک شد. خاقان تُرک یه نامه ای برای پیروز نوشت و توش یادآور شد که یه عَهدنامه ای با بَهرامِ گور بَسته و طِبقِ عَهدنامه مَرزها نباید تَغییر بکنه ولی پیروز عَهدنامه رو به رَسمیت نَشناخت. خاقان توی قَدَم بعدیش عَهدنامه بَهرامِ گور رو برای پیروز فِرستاد و بِهِش گفت ما طبقِ قانون و گفته های بَهرامِ گور عَمَل کردیم ولی تو که از اون خاندان هستی انگاری هیچ احترامی برای سُخنانِ بُزرگانِت قائل نیستی.خاقانِ تُرک گفت پس چاره ای نیست جز اینکه یه دَرسِ اَدبی به این شاه بی خِرَد بِدیم.خاقان دستور داد که خَندَقی در اطرافِ سپاهش حَفر بکُنن وقتی که جَنگ شروع شد خاقانِ تُرک یه جوری وانِمود کرد که قدرتِ جَنگ با نیروهای پیروز رو نداره به همین دلیل دستور به عَقَب نِشینی داد. نیروهای ایرانی که خودشونو پیروز میدون می دونستن به دنبال نیروهای تُرک به راه افتادن ولی ناگهان همه اونا به داخل خَندَق رفتن. این خَندَق پُر بود از شَمشیر و نیزه که تَقریبا همه سپاه رو به کُشتن داد و هر کسی از سپاهِ ایران زنده مونده بود توسط نیروهای تُرک کُشته شُد.
در بین کُشته شُده ها پیروز شاهِ ایران و هَمچنین هُرمز برادرِشَم بودن.خبرِ شِکستِ سِپاهِ ایران به مردم رسید. مردم حسابی آشفته بودن و بُزرگان داشتن به این فِکر می کردن که چطوری انتقام این شِکست رو بِگیرن.پیروز یه پسری داشت به اسم بَلاش که بعدِ مَرگِ پِدَرِش به پادشاهی رسید.بَلاش خیلی دوست داشت انتقامِ پِدَر و عَموش رو بِگیره ولی معلوم بود که توان انجام همچین کاری رو نَداره.بَلاش یه مُشاوری داشت به اسم سوفرای.سوفرای آدم قُدرَتمَندی بود و مُدتی توی سپاهیان نواحی شَرقی خِدمت می کرد. سوفرای فَهمیده بود که کاری از دَستِ بَلاش ساخته نیست به همین دلیل خودشو آماده جنگ با نیروهای خاقانِ تُرک کرد.نیروهای ایران و تُرک توی شهر مَرو روبه روی هم قَرار گرفتن و جنگِ خونینی بِینِشون دَرگرفت. توی این جنگ نیروهای خاقانِ تُرک عَقَب نِشینی کردن ولی جنگ هنوز تموم نَشده بود. هم خاقانِ تُرک و هم سوفرای می دونستن این خون و خونریزی هیچ نتیجه ای نداره پس تصمیم گرفتن که با هم مُذاکِره بِکُنَن. توی این مُذاکرات مَرزهای ایران و تُرک به همون دورانِ بَهرامِ گور بَرگَشت. اَموالِ غارت شده و اسیرانِ ایرانی آزاد شدن و ایران هم مَناطقی رو که اِشغال کرده بود دوباره به تُرک ها واگذار کرد. وقتی که سوفرای پیروزمندانه به ایران بَرگَشت موردِ اِستِقبال مردم و بُزرگان قرار گرفت.هر چقدر که زمان بیشتر می گذشت نفوذ و قُدرَتِ سوفرای بیشتر و بیشتر میشد جوری شده بود که دیگه کسی از بَلاش فرمان نمی گرفت.سوفرای فهمیده بود که بَلاش آدمِ سَلطَنَت نیست.واسه هَمینم زیرِ فِشارِ سوفرای بَلاش از سَلطَنَت کِناره گیری کرد و بَرادرش قُباد جانِشینِش شد. قُباد پسرِ کوچکترِ پیروز بود. قُباد موقعی که پادشاه شد فقط 15 سال داشت.قُباد همون اول کار از اِستَخر خارج شد و به تیسفون رفت. همه کارها به دستور سوفرای داشت انجام میشد و سوفرای همه کاره مَملِکَت بود.وقتی قُباد 23 ساله شد . انتظار داشت که اختیارات بیشتری داشته باشه ولی تازه فهمید که مَملِکَت دَستِ سوفرای هستش و حتی هر جایی میره دَم از پادشاه شدن خودش میزنه. حالا قُبادِ جَوون مونده بود که چِطور سوفرای رو کِنار بِزَنه؟(فاطمه خسروی مهمویی- نهبندان)

۴:۳۵

کتابخانه محتاج نهی نهبندان
در بین کُشته شُده ها پیروز شاهِ ایران و هَمچنین هُرمز برادرِشَم بودن.خبرِ شِکستِ سِپاهِ ایران به مردم رسید. مردم حسابی آشفته بودن و بُزرگان داشتن به این فِکر می کردن که چطوری انتقام این شِکست رو بِگیرن.پیروز یه پسری داشت به اسم بَلاش که بعدِ مَرگِ پِدَرِش به پادشاهی رسید.بَلاش خیلی دوست داشت انتقامِ پِدَر و عَموش رو بِگیره ولی معلوم بود که توان انجام همچین کاری رو نَداره.بَلاش یه مُشاوری داشت به اسم سوفرای.سوفرای آدم قُدرَتمَندی بود و مُدتی توی سپاهیان نواحی شَرقی خِدمت می کرد. سوفرای فَهمیده بود که کاری از دَستِ بَلاش ساخته نیست به همین دلیل خودشو آماده جنگ با نیروهای خاقانِ تُرک کرد.نیروهای ایران و تُرک توی شهر مَرو روبه روی هم قَرار گرفتن و جنگِ خونینی بِینِشون دَرگرفت. توی این جنگ نیروهای خاقانِ تُرک عَقَب نِشینی کردن ولی جنگ هنوز تموم نَشده بود. هم خاقانِ تُرک و هم سوفرای می دونستن این خون و خونریزی هیچ نتیجه ای نداره پس تصمیم گرفتن که با هم مُذاکِره بِکُنَن. توی این مُذاکرات مَرزهای ایران و تُرک به همون دورانِ بَهرامِ گور بَرگَشت. اَموالِ غارت شده و اسیرانِ ایرانی آزاد شدن و ایران هم مَناطقی رو که اِشغال کرده بود دوباره به تُرک ها واگذار کرد. وقتی که سوفرای پیروزمندانه به ایران بَرگَشت موردِ اِستِقبال مردم و بُزرگان قرار گرفت.هر چقدر که زمان بیشتر می گذشت نفوذ و قُدرَتِ سوفرای بیشتر و بیشتر میشد جوری شده بود که دیگه کسی از بَلاش فرمان نمی گرفت.سوفرای فهمیده بود که بَلاش آدمِ سَلطَنَت نیست.واسه هَمینم زیرِ فِشارِ سوفرای بَلاش از سَلطَنَت کِناره گیری کرد و بَرادرش قُباد جانِشینِش شد. قُباد پسرِ کوچکترِ پیروز بود. قُباد موقعی که پادشاه شد فقط 15 سال داشت.قُباد همون اول کار از اِستَخر خارج شد و به تیسفون رفت. همه کارها به دستور سوفرای داشت انجام میشد و سوفرای همه کاره مَملِکَت بود.وقتی قُباد 23 ساله شد . انتظار داشت که اختیارات بیشتری داشته باشه ولی تازه فهمید که مَملِکَت دَستِ سوفرای هستش و حتی هر جایی میره دَم از پادشاه شدن خودش میزنه. حالا قُبادِ جَوون مونده بود که چِطور سوفرای رو کِنار بِزَنه؟(فاطمه خسروی مهمویی- نهبندان)
پادشاهی قباد2- قست صد و نود و یکم شاهنامه فردوسیدوستان و عزیزان همراه سلام.قُباد تازه توی سِن 23 سالگی مُتوجه شد مَملِکَت رو داره سوفرای اداره میکنه نه اون.حالا قُباد مونده بود که چطور سوفرای رو کِنار بذاره.قُباد یه فِرستاده ای رو پیش سوفرای فِرستاد و اَزَش خواست که خودشو تَسلیم بِکنه.سوفرای آهی کشید و گفت: این همه عُمرم دَر خِدمَت خاندان شاه بودم و توی جَنگهای زیادی شِرکت کردم.اگه من نبودم ایران نبود ولی حالا میخوان مَنو بِزَنَن کِنار. سوفرای با پای خودش با غُل و زنجیر به تیسفون رَفت. قُباد هم که اصلا نمی دونست توی کوچه و خیابونای مَملِکَتِش چه خبره دستور داد سوفرای رو گَردَن بِزَنَن.خَبَرِ قَتل سوفرای که به مردم رسید یک خَشم بزرگی شِکل گِرفت که هیچی جلودارش نبود. در نتیجه این قیامِ مردم سَلطَنَتِ قُباد سُقوط کرد و فَرزندِ سوفرای زَرمِهر به پادشاهی رسید. زَرمِهر انسانِ شَریفی بود و از خونِ قُباد گُذَشت و در عَوَض قُباد رو به خارج از کِشور تَبعید کرد.قُباد چند سالی توی مَرزهای ایران بود ولی همچنان دِلِش با تاج و تخت بود.نمی خواست مثل یک مَردِ شِکست خورده از دنیا بِره. قُباد توی این چند سال با نیروهای هم پیمانش یه لشکر 30 هزار نفری رو تشکیل داد و دوباره به ایران برگشت.همه می دونستن که جَنگ جُز بَدبَختی برای ایران چیز دیگه ای نداره واسه همینم هم پیمان قُباد شدن و قُباد دوباره تاج و تخت رو به دست گرفت.یه مدت بعد یه نفر به اِسمِ مَزدَک ظهور کرد.مَزدَک توی تاریخ ایران مثل یه پیامبر بود و جُنبِش بزرگی در ایران زمان ساسانی به راه انداخت. قُباد 40 سال بر ایران پادشاهی کرد و در سِن 80 سالگی بود که فَهمید آفتابِ عُمرِش داره غُروب میکنه. قُباد از دنیا رفت و پسرش کَسری اَنوشیروان جانِشینِش شد. کسی که توی تاریخ ایران معروف شده به اَنوشیروان دادگر.(فاطمه خسروی مهمویی- نهبندان)

۴:۲۳