عکس پروفایل ๛ࡅ߭ܭَߊ‌ܘ ܝ‌ࡐ‌ࡅ࡙ߊ‌ࡅ࡙ܨ

๛ࡅ߭ܭَߊ‌ܘ ܝ‌ࡐ‌ࡅ࡙ߊ‌ࡅ࡙ܨ

۱۵۳عضو
#44「تـقـ𝑮𝒉𝒆𝒛𝒂𝒗𝒂𝒕ـاص」پشت میزم نشستم که دستیارم با عشوه های خرکیش وارد اتاق شد. واقعا دیگه نمیکشیدم. فقط دنبال یه اتو ازش بودم تا دکش کنم !-سلام اقا ارسام ، حالتون چطوره ؟اخمام رو تو هم کشیدم و سرد و با لحن زننده ای جواب دادم :-خوبم خانم نیازی قهقه ای پر از عشوه زد و در حالی که با دو دکمه بالای مانتوش بازی میکرد گفت :-اقا ارسام راحت باشید منو ساتین صدا کنید دیگه منو و شما که غریبه نیستیم !با دندون های چفت شدم بهش خیره شدم و سعی کردم عصبانیتم‌ رو کنترل کنم اما چندان موفق نبودم.- منو و شما فقط نسبت کاری داریم ،خوشمم نمیاد منو به اسم صدا میزنید ، همون اقای سلحشور رو ترجیح میدم.با ناراحتی ساختگی که از صورتش معلوم بود جلو تر اومد طوری که فاصله مون خیلی کم بود و گفت: -تا کی میخوایید به یاد عشق سابقتون زندگی کنید ؟ ب نظرم خیلیا هستن که شما رو دوست دارن و منتظر یه چراغ سبز از شمان!دیگه نتونستم ساکت باشم.نمیتونستم بزارم کسی از گذشته ام حرف بزنه !بلند شدم و با دستای مشت شدم عربده کشیدم :-بیروووون ،گمشو از جلو چشمام اخراجی با تته پته و چشمای که از تعجب گرد شده بودن گفت:-ار..سام..شما..چی.-گفتم بیرون همین الان با چشمای اشکی سریع از اتاق زد بیرون.زنیکه هـ//رزه برای من عش//وه میاد. چشمامو با عصبانیت روی هم فشردم و از اتاق خارج شدم. رو به منشی به منشی گفتم - دنبال دستیار جدید باش!سری تکون داد و منم از شرکت خارج شدم..

♪{ @Clubofbrokenhearts undefinedundefined }

۱۵:۲۲

لایک‌ یادتون نرع🥹undefined

۱۵:۲۲

thumnail

۱۶:۵۵

بازارسال شده از ๛ࡅ߭ܭَߊ‌ܘ ܝ‌ࡐ‌ࡅ࡙ߊ‌ࡅ࡙ܨ
ܢܚ݅ܢ̣ࡅ߳وܔ ܥ̣ߺ ܦ̈ܢܚ݅ܝ̇ߺܭَیܫ ߊ߬ܝ‌ܝ̇‌وܣߊ‌ࡅ߳وܔ ܩܣܝ‌ܢ̣وܝ̇ߺߊ‌ܩundefinedundefined ܢܚ݅ܥ̣ߺ ܢ̣ܟܿیܝ‌undefinedundefined ࡅ߳ߊ‌ܝ‌یܭundefined

۱۸:۵۰

#45「تـقـ𝑮𝒉𝒆𝒛𝒂𝒗𝒂𝒕ـاص」(ارام)نگاهمو ب سینا دوختم و در حالی که پوست لب//مو میجوییدم ل//ب زدم :-میتونی کاری کنی من برم تو شرکت ارسام؟با تردید نگاهم کرد و گفت-مطمئنی امادگیشو داری؟پوف کلافه ای کشیدم و در جوابش گفتم:-اره ، الان دیگه امادگی همه چی رو دارم !کمی با چشم های ریز شده نگاهم کرد و بعد سری به عنوان تایید تکون داد و گفت:-تا یکی دو هفته دیگه جورش میکنم لبخندی زدم و تو یه حرکت محکم پریدم بغلش و گونشو بو//sی//دم -خیلی ممنون -قابلی نداره ارام خانمنمیدونم اگه سینا رو نداشتم چی میشد . شاید اگه اون نبود منم نبودم. دیگه ارامی وجود نداشت. اون کسی بود ک منو نجات داد‌ و به اینجا رسوند. وگرنه من دو سال پیش نابود شده بودم.گاهی اوقات دلم هوای پدر و مادرم میکرد اما با دلداری دادن خودم سعی میکردم اروم شم.از اون عشقی که به ارسام داشتم دیگه چیزی نمونده بود.مگه میشد عاشقش باشم؟میتونستم عاشق کسی باشم که همه چیزم رو ازم گرفت؟ میتونستم؟نه نمیتونستمبه جای اون عشق نفرت و کینه ای تو وجودم رخنه کرده بود. نفرت کینه ای که تا باعث نابودی ارسام نمیشد اروم نمیگرفت...
♪{ @Clubofbrokenhearts undefinedundefined }

۲۰:۰۵

#46「تـقـ𝑮𝒉𝒆𝒛𝒂𝒗𝒂𝒕ـاص」حوصلم به شدت تو خونه سر رفته بود.نه سرگرمی داشتم نه دوستی که بتونم باهاش درد و دل کنم.بعد از چند دقیقه تصمیم گرفتم بزنم بیرون تا کمی حال و حوام عوض شه.تیپ اسپرتی زدم و از خونه رفتم بیرون بی هدف در حال رانندگی کردن بودم و مکان های مورد علاقم رو توی ذهنم بالا پایین میکردم‌.اخرش تصمیم گرفتم برم به بام تهران‌.‌ به نظرم جایی بود که میتونست منو از است شلوغ و پلوقی مغزم رها کنه.حدود یه ساعت بعد به مقصدم رسیدم. به محض ورودم با تمام سرعتم شروع کردن به دویدن تا شاید بتونم خودمو از این بند های درونیم ازاد کنم. بی وقفه دویدم تا جایی که نفهمیدم کی به روی پل رسیدم.محو تماشای این شهر نامرد شدم‌ از این بالا ادما کوچیک بودن.خیلی کوچیک....به طوری که دیدنشون نیاز یه تلسکوپ داشت . این شهر و ادماش یه روزای بهم خیاطی شادی بخشیدن و الان دو ساله فقط ازارم میدن.چقدر دلم شکسته بود.هنوزم جاهای زخم های که ارسام برام به یادگار گذاشته بود خوب نشده بود. زخم های که با تمام نامردی بهم وارد کرد. خنجرشو بدون هیچ رحمی وارد قایم کرد. منی که قلبمو بهش داده بودم...نفس عمیقی کشیدم تا از جوشش اشک تو چشمام جلوگیری کنم. چقدر سخت بود به گذشته فکر کنی و عذاب بکشی‌ . -سلامبا شنیدن صدا از افکارم بیرون اومدم و به سمت عقب برگشتم .دختری با جثه ریز داشت بهم لبخند میزد .نزدیک تر اومد و کنارم نشست .و بهم خیره شد.لبخندی زدم و جواب سلامشو به گرمی دادم -تا حالا اینجا ندیده بودمت ، من معمولا همیشه میام اینجا لبخندی زدم و گفتم:- معمولا زیاد نمیام اینجا ، سری تکون داد و دستشو ب سمتم دراز کرد و گفت:-اسم من عسلهلبخندی زدم و دستشو تو‌ دستم فشردم و گفتم:-اسم منم ارامه اون شب کلی با عسل گفتم و خندیدم . به معنی واقعی کلمه میتونستم بگن بهم خوش گذشت‌ . برای چند ساعت هم که شده گذشته رو فراموش کردم و دردامو یادم رفت.عسل دختر مهربونی بود و به دلم نشسته بود. بامزه بود و قلب پاکی داشت .ازش شماره هم گرفتم تا در تماس باشیم. هب اون اولین دوستم بعد اون اتفاق بود...
♪{ @Clubofbrokenhearts undefinedundefined }

۲۰:۰۵

#47「تـقـ𝑮𝒉𝒆𝒛𝒂𝒗𝒂𝒕ـاص」"دوهفته بعد"(ارام)رو به روی شرکت وایسادم.شرکت ارسام..شرکت طراحی و مد. یه روزی به عنوان همسر اینده ارسام اومده بودم اینجا. اما الان..امروز روز اول کاریه منه.به عنوان دستیار ارسام قراره کار کنم. از اینکه بعد دو سال قراره ببینمش استرس داشتم. نمیدونستم باید جلوش چه عکس العمای نشون بدم. با اینکه کلی تمرین کرده بودم اما باز تپش قلبم پایین نمیومد. میترسیدم! میترسیدم از اینکه بشناسمتم !البته این غیر ممکن بود چون من اصلا شبیه به ارام نبودم. من الان سنا بودم‌.سنایی که هیچ ربطی به ارام نداره..با قدم های لرزون وارد شرکت شدم.نفس عمیقی کشیدم و به سمت منشی شرکت رفتم -سلام به گرمی جوابمو داد . با صدای لرزونم ل//ب زدم:-قبلا کارام رو کردم ،دستیار جدید هستمسرش رو تکون داد و برگه ای به سمتم گرفت-عزیزم این برنامه کاریه جناب رئیسه، برو براشون برنامشون بخون.سرم رو به عنوان تایید تکون دادم و به سمت اتاق ارسام رفتم.میترسیدم..شایدم پشیمون بودم. فکر میکردم امادگیش رو دارم اما حالا که قراره باهاش رو به رو بشم جا زدم. واقعا نمیدونستم کارام درسته یا نه. تمام تلاشم تو این دو سال بستگی به الان داره.نفس عمیقی کشیدم و در زدم .-بفرمایید با شنیدن صداش قلبم به تپش افتاده بود.با دست و پای لرزون در رو باز کردم. سرم رو بلند کردم و با دیدن ارسام یه لحظه شکه شدم.این..این ارسام بود؟زل زدم تو چشمای ابیش،چشمایی که انگار غم داشت.ارسامی که لاغر تر شده بود. حس میکردم شکسته تر شده . چشماش اون برق همیشگی رو نداشت‌ . با صداش به خودم اومدم و گفتم:
♪{ @Clubofbrokenhearts undefinedundefined }

۲۰:۰۸

#48「تـقـ𝑮𝒉𝒆𝒛𝒂𝒗𝒂𝒕ـاص」
-من دستیار جدیدتون سنا الیاسی هستم.اومدم برنامه کاری امروز رو براتون بخونم..تا جایی که بشه سعی کردم صدام رو تغییر بدم. اما به وضوح دیدم که با تعجب نگاهم میکنه. نمیدونم من حس کردم صدام رو شناخت یا این توهمی بیش نبود.سیبک گلوم رو بالا پایین کردم و برگه رو باز کردم و گفتم:-امروز ساعت ۱ با رئیس طراحی شرکت امریکا قرار دارید.ساعت ۴ باید به کارخانه برید و طرح های جدید ببینید.نگاهش هنوز میخ چشمام بود . چند لحظه به چشمام زل زد و بعد با کلافگی دستاشو توی موهاش فرو برد و سری تکون داد گفت: -میتونی بری، ساعت یک اماده باش تا به دیدن رئیس شرکت طراحی امریکا بریم .سری تکون دادم و خواستم از اتاق خارج بشم که عکس روی میز توجهم جلب کرد.عکس منو ارسام بود .همون روزی که رفته بودیم باغ وحش.ناخوداگاه بغض کردم.همه اتفاقات یادم اومد....خوشی های که با ارسام داشتم.اما الان فقط ازش متنفر بودم.....فقط تنفر.از اتاق خارج شدم و به سمت ابدار خونه رفتم و ابی خوردم تا از این وضعیت خلاص شم.سه ساعت وقت داشتم.از شرکت اومدم بیرون و به سمت کافه ای که اون نزدیکی ها بود رفتم.چرا عکس منو ارسام باید رو میزش باشه؟مگه منو دوست داشت؟ مگه خودش منو نکشت؟تو دلم گفتم حتما میخواد رد گم کنی کنه،مثلا میخواد بگه واقعا عاشقم بوده!اون خودش منو کشته بود.به یاد چشماش افتادم .چشمای ک‌ یه روزی دنیام بود اما الان برام ارزشی نداشت...
♪{ @Clubofbrokenhearts undefinedundefined }

۲۰:۱۱

لایکاتون انرژی قند عسلا🥹undefined

۲۰:۳۳

#49「تـقـ𝑮𝒉𝒆𝒛𝒂𝒗𝒂𝒕ـاص」حالم اصلا خوب نبود .قطرات اشک صورتم رو پر کرده بود.اون زندگی خوبی داره در حالی که من...من هر روز هزارن بار خودمو سربار میدونم. سربار سینا!با اینکه اون هیچ وقت به روم نمیاره اما من که احمق نیستم. هر کسی پولش براش ارزش داره. کی مثل سینا دلش میخواد پولشو برای کسی مثل من خرج کنه؟همش تقصیر اون بود. تقصیر اون عوضیه که الان وضعیتم اینه.چند تا نفس عمیق ‌کشیدم تا اورم شم.از کافه بیرون زدم و به سمت شرکت حرکت کردم.ساعت ۱۲ بود و منم کنار منشی نشسته بودم و گرم صحبت بودم . بخاطر کنجکاویم از منشی پرسیدم :-عکس اون دختری که روی میز رئیس بود مال کیه؟کمی تن صداش رو پایین اورد و کنار گوشم لب زد:-خب راستش ، دو سال پیش نامزدشون به طرز مشکوکی فوت کردن، اون عکس هم مال نامزدشه، البته نباید از اون زن تو این شرکت حرفی بزنیم . منشی قبلی هم اینطوری اخراج شد.سری تکون دادم و اهانی زیر ل//ب زمزمه کردمبا چشم های ریز شده بهم خیره شد و پرسید:-چرا پرسیدی ؟لبخند مضحکی زدم و گفتم:-همینجوری با صدای در اتاق ارسام سرم رو برگردوندم سمتش ،بدون توجه به من از پله ها پایین رفت و منم پشتش راه افتادم تا جایی که هم قدم شدیم و سوار ماشین شدیم.تو ماشین کنارش تو صندلی عقب نشستم و راننده شروع به حرکت کرد.تموم‌ مدت از اینه جلو به چشمام خیره شده بود. معذب بودم و میترسیدم که منو بشناسه. حتی یه ثانیه هم نگاهشو از چشمام نمیگرفت .یه دفعه به‌ سمتم برگشت و اروم ل//ب زد:-چشمات...گنگ نگاهش کردم که ادامه داد -چشمات منو یاد یکی میندازه...از این حرفش ناخودآگاه دست و پامو گم کردم و با تته پته گفتم‌:-چیزه....‌نه...نمیندازهیه تای ابروشو بالا داد و مشکوک بهم خیره شدهوف خدایا به خیر گذشت.نزدیک بود لو برم کاش لنز میزاشتم . اما دیگه فایده ای نداشتبا توقف ماشین پیاده شدیم.هتل خیلی لوکس و عالیی رو به روم بود.همراه ارسام به طبقه چهارم رفتیم .پشت ارسام به سمت میزی رفتیم که دو تا مرد جوون نشسته بودن.
♪{ @Clubofbrokenhearts undefinedundefined }

۸:۴۸

#50「تـقـ𝑮𝒉𝒆𝒛𝒂𝒗𝒂𝒕ـاص」با اون دو تا مرد سلام و احوالپرسی کردیم.فارسی تقریبا بلد بودن اما لهجه داشتن .
هر کدوم چند تا طرح نشون ارسام دادن و ارسام هم اونا رو برسی میکرد.منم عین مجسمه اون‌ گوشه وایساده بودم که یکی از اون مردا خطاب به من گفت:
-ارسام ، نگفته بودی همچین لی//دی هایی زیر دستته !
چشم غره ای بهش رفتم و زیر ل//ب فحشی نثار روح پرفتوحش کردم. مرتیکه چندش ، با اون لبخند مسخرش داشت قورتم میداد .
ارسام نگاه کوتاهی بهم کرد و رو به اون مرد گفت:-بولوط ، به نظرم خوب میدونی من حتی رو زیر دستامم غیرت دارم پس حواست به حرفای که میزنی باشه!
انقدر محکم و پر ابهت اینو گفت که منم ترسیدم چه برسه به اون ،چی بود اسمش؟بلوت ، بلت ؟ اها اره بلوط!
به وضوح ترس رو از چشمای مردی که اسمش بولوط بود خوندم.کمی خودشو عقب کشید و با اخمای درهمش به ارسام خیره شد.
بعد تموم شدن گفتگوشون به سمت شرکت رفتیم .ساعت چهار باید طرح ها رو میدیدیم و الان ساعت سه و‌نیم بود.
هوفی کشیدم.خیلی سخته کنار قاتل خودت باشی البته یه حسی از درونم میگفت"شاید اون قاتلت نباشه"
از این فکرای مزخرف دست کشیدم و همراه ارسام به سمت کارخونه ای که طرح های جدید دارن رفتیم .تو راه برگشت به شرکت بودیم که ارسام همش بهم زل زده بود.
راستش این رفتارش معذبم میکرد اما حق اعتراض نداشتم.
♪{ @Clubofbrokenhearts undefinedundefined }

۸:۴۸

#51「تـقـ𝑮𝒉𝒆𝒛𝒂𝒗𝒂𝒕ـاص」-چیزی شده؟
خیلی خونسرد جواب داد :
-نه چیزی نیست،
کمی تامل کرد و با لحن غمگینی ادامه داد:
- قبلا یه نفر رو داشتم که چشماش مثل تو بود ، دارم دلتنگیمو با دیدن چشمات رفع میکنم.
نمیدونستم الان باور کنم منظورمش ارامه؟ نمیدونستم باور کنم بغض تو صدای واقعیه؟نه همه اینا دروغی بیش نیست.همه شواهدا بر علیه ارسامه . من مطمئنم، مطمئنم اون مقصر مرگ منه!
سرم رو تکون دادم و از پنجره به بیرون خیره شدم ‌.نمیدون چقدر تو فکر بودم که بالاخره رسیدیم.
بعد رسیدن ارسام به سمت شرکتش رفت ومنم از همونجا تاکسی گرفتم و رفتم سمت خونه.
حدود نیم ساعت بعد رسیدم و وارد خونه شدم .با دیدن سینا که روی مبل لم داده بود لبخندی رو لبم نشست. مرد ترین مرد زندگیم بعد از بابام فرد رو به روم بود!
رفتم خودمو انداختم بغلش و گونشو بو//سیدم منو و سینا خیلی با هم صمیمی شده بودیم میتونستم بگم هیچ فرقی با خواهر و بردار تنی نداشتیم.
- به به خواهر گلم، اومدی؟چطور بود؟ارسام رو دیدی؟
با شنیدن اسم نحسش سری تکون دادم و غمگین جواب دادم:
-اره دیدمش ، لاغر تر از قبله ، اصلا شبیه ارسامی که میشناسم نیست
-هر چی نباشه اون قاچاقچیه یادت که نرفته
-معلومه ک‌ یادم نرفته
تو بغلش لم دادم و هر دو مشغول فیلم دیدن شدیم .حواسم به فیلم نبود و همش فکرم درگیر امروز بود . هنوز تصویر ارسام‌ جلوی چشمام بود.نمیدونم کی کم کم چشمام سنگین شد و خوابم برد....
♪{ @Clubofbrokenhearts undefinedundefined }

۸:۴۹

#52「تـقـ𝑮𝒉𝒆𝒛𝒂𝒗𝒂𝒕ـاص」خمیازه ای کشیدم و در حالی که چشمامو میمالوندم از خواب بیدار شدم.با تلو تلو به سمت دستشویی قدم برداشتم و بعد کارای مربوطه که به شما هیچ ربطی نداره دست و صورتم رو شستم و بیرون اومدم. بعد از خوردن چند لقمه کوچیک مشغول اماده شدن ،شدم. بعد از زدن تیپ اسپرتی از خونه خارج شدم و سوار ماشینم شدم و پامو تا حد ممکن روی پدال گاز فشار دادم.با سرعت زیادی که داشتم کمتر از یک ربع به شرکت رسیدم.وارد ساختمان بزرگ شرکت شدم و به سمت منشی حرکت کردم.مثل همیشه بعد از سلام و احوالپرسی کوتاهی برگه رو از دستش گرفتم تا برای ارسام بخونم. پشت در اتاق وایسادم و نفس عمیقی کشیدم.لبخند مصنوعی ای رو لبم نشوندم و چند تقه به در زدم و منتظر صداش شدم تا برم داخل!اما هر چقدر منتظر موندم صدای نشنیدم. برای بار دوم چند تقه به در زدم اما باز هیچ صدای نشنیدم.با کنجکاوی در اتاق رو باز کردم و با دیدن چیزی که رو به روم بود زبونم بند اومد. ناباور به صحنه رو به روم زل زدم.این.....ارسام عکس روی میز "همون عکس ارسام و ارام" رو به بغلش گرفته بود و صدای ریز هق هق اش و شونه های لرزونش نشون از گریه کردنش میداد. با صدای باز شدن در سرش رو بالا اورد و با اون چشمای قرمزش زل زد تو چشمام و عربده کشید:-کی بهت اجازه داد بیای تو؟ مگه من گفتم بیای تو هان؟"هان" اخرش رو چنان با صدای بلند گفت که نزدیک بود خودم رو از ترس خیس کنم. با تته پته رو بهش گفتم:-من..من...میخواستم...تو یه حرکت از جاش بلند شد و با صدای بلندش عربده کشید:-گمشو بیرون ، گمشوووو از جلوی چشمام...با ترس سیبک گلوم رو بالا پایین کردم. روی پاشنه پام چرخیدم و با تمام سرعتم از اتاق خارج شدم.هنوز از چیزی که دیده بودم نفسم تو سینم حبس شده بود.منشی با دیدن من سریع به سمتم اومد و با صدای نگرانش گفت:-حالت خوبه؟ رنگ به رخ نداری!هنوز تو شک صحنه ای که دیدم بود ، اصلا باورم نمیشد اونی که اونجا بود ارسام باشه! اون...اون داشت گریه میکرد یا من توهم زدم؟ منشی دستم رو کشید و روی یکی از صندلی ها نشوندم و رو بهم گفت:-یادت باشه هر وقت رئیس اجازه نداد وارد اتاقش بشی وارد نشو. سکوت رو ترجیح دادم و بهش خیره شدم که ادامه داد:-گاهی اوقات میزنه به سر رئیس ، با صدای بلند صدای گریه از تو اتاقش میاد ، حتی گاهی اوقات همه چیز رو میشکنه . میگن همه اینا بخاطر نامزد قبلیشه .!بهت زده به ل//ب هاش خیره شده بودم. چیزای که میشنیدم رو باور نمیکردم!چرا باید گریه کنه؟چرا اونقدر داغون شده بود؟ من...من جواب هیچ کدوم از سوالاتمو نمیدونستم!پوزخندی زدم و به خودم تشر زدم:- حتما عذاب وجدان داره !عذاب وجدان گرفته که باعث مرگ منه!اما خب اون جدی داشت گریه میکرد..!! خدایا چی رو باور کنم؟ حرفای سینا یا رفتار امروز ارسام؟ سرم رو تکون دادم و از این فکرای مزخرف دور شدم. اما باز ذهنم مشغول بود. نمیدونم چند ساعت تو فکر بودم که بالاخره ارسام با سر و صورت بهم ریخته از اتاقش بیرون اومد.بهش خیره شدم که بدون توجه به من و اطرافش از شرکت زد بیرون! شنیده بودم حداکثر دو یا سه روز میاد شرکت !سرم رو بین دستام گرفتم و با خودم گفتم:-لعنتی از فکرش بیا بیرون!سعی کردم حواسمو با پرونده ها پرت کنم.مشغول برسی پرونده های شرکت شدم..انقدر مشغول برسی کردن شده بودم که حواسم به ساعت نبود و متوجه نشدم کی شب شده.از شرکت اومدم بیرون و به سمت کافه ای که اخرین بار با ارسام رفتیم رفتم. نمیدونم چرا اما دلم میخواست اونجا ریلکس کنم!وارد کافه شدم و با دیدن....♪{ @Clubofbrokenhearts undefinedundefined }

۸:۴۹

#53「تـقـ𝑮𝒉𝒆𝒛𝒂𝒗𝒂𝒕ـاص」با قدم های تند و استوار وارد کافه شدم‌ و به سمت میزی که همیشه میرفتیم رفتم اما با دیدن ارسام که اونجا نشسته بود شکه شدم.فکر نمیکردم اینجا ببینمش ! اونم امروز.ارسام هم با دیدن من ابروهاش بالا پرید و این نشون از تعجب کردنش میداد. سریع روی پاشه پام چرخیدم وعقب گرد کردم و خواستم از کافه برم بیرون که با صداش متوقف شدم.-وایسااب دهنم رو به سختی قورت دادم و برگشتم سمتش و هل زده گفتم :-چیزه...من...-چرا داری فرار میکنی؟میتونی بشینی ناچار به سمتش قدم برداشتم و رو به روش نشستم.برای لحظه ای چشمامو بالا اوردم و بهش خیره شدم . موهای اشفته اش و چشمای قرمزش هزاران هزار سوال بی جواب توی ذهنم به وجود اورد!سکوت سنگینی بینمون بود و منو ازار میداد. دوست داشتم هر چه سریع تر از این مکان کزایی خارج شم.با اومدن گارسون هر دو از فکر بیرون اومدیم-چی میل دارید؟قبل از اینکه بزارم ارسام چیزی بگه ،گفتم :-بستنی شکلاتی با لبخند سرم رو برگردوندم که نگاهم با ارسام گره خورد. لبخندم رو جمع کردم و سرم رو پایین انداختم اما نگاه زوم ارسام رو خودم حس میکردم.صدای ارسام این بار خش دار اما استوار بلند شد:-قهوه و کیک هنوزم قهوه و کیک میخورد.همیشه وقتی میومدیم این کافه من بستنی و اون قهوه سفارش میداد. چه روزای خوبی که اینجا نداشتیم . پشت همین میز تو همین مکان بهترین لحظات زندگیم گذرونده بودم.شاید اگه اون اتفاق نمیفتاد الان....لبخند غمگینی زدم و اهی از اعماق قلبم کشیدم.-چیزی شده؟با صدای ارسام تازه یادم اومد ارسام هم اینجاست . با تن صدای ارومی گفتم:-نه چیزی نیست -چند سالته؟-۲۲سالمه سرش رو تکون داد و سکوت کرد. از سکوتش معلوم بود عمیق توی فکره!بعد از چند دقیقه سفارش هامون رسید.گارسون با گزاشتن سفارشاتمون روی میز تنهامون گزاشت و من با لذت مشغول خوردن بستنی شدم.♪{ @Clubofbrokenhearts undefinedundefined }

۸:۵۰

#54「تـقـ𝑮𝒉𝒆𝒛𝒂𝒗𝒂𝒕ـاص」نمیدونم چقدر بی توجه به ارسام مشغول خورن بستنیم بودم که بالاخره صداش بلند شد:- توسرم رپ بالا اوردم و بهش خیره شدم.کلافه دستی تو موهاش کشید و ادامه حرفشو نزدمنتظر نگاهش کردم اما وقتی جوابی نشنیدم بیخیال شدم. تمام مدت نگاه خیره شو رو خودم حس میکردم.مثل عادت همیشگیم بعد تموم شدن بستنی دستمال رو روی صورتم کشیدم و بستنی ها رو پاک کردم که همون موقع گوشیم زنگ خورد ‌.با دیدن اسم سینا که روی گوشی خودنمایی میکرد تماس رو وصل کردم:-سلام داداش خوبی-سلام اجی جونم، خوبم ، کجایی؟میخواستم بهش بفهمونم ک ارسام کنارمه تا حرف اشتباه نزنه. -من اومدم کافه همیشگیم، اونجا رئیس هم دیدم الان ایشون کنارمنچند لحظه سکوت کرد و بعد اینکه متوجه قضیه شد گفت:-خیله خب باشه ، خوشبگذره-ممنون ، خدافظ-خدافظگوشی رو قطع کردم و کیفم رو برداشتم و از جام بلند شدم. رو به ارسام گفتم:-من میرم ، از دیدنتون خوشحال شدم سری تکون داد و منم با قدم های بلند زود از کافه بیرون زدم. با بیرون اومدن ریه هامو پر از اکسیژن کردم و نفس عمیق و اسوده ای کشیدم.به سمت ماشینم پا تند کردم و سوار شدم و به سمت خونه راه افتادم.بالاخره بعد چند ساعت به خونه رسیدم .تقریبا شب شده بود و هوا تاریک بود.با ورودم به خونه سینا رو دیدم که دستش رو روی سرش گزاشته بود و رو کاناپه خوابش برده بود.لبخندی زدم و به سمتش قدم برداشتم و اروم زمزمه کردم:-داداشدستش رو از رو سرش برداشت و با دیدن من لبخندی زد:-کی اومدی-همین الان دستشو باز کرد و منم از خدا خواسته پریدم تو بغلش و عطرشو به ریه هام فرستادم.-امروز چه اتفاقی افتاد؟نیم خیز شدم و گفتم:-باورت نمیشه بگم کنجکاوانه پرسید :-خب بگو -امروز که رفتم تو اتاق ارسام داشت گریه میکرد، عکس من و خودشو گرفته بود و گریه میکرد. باورت نمیشه داشت هق هق میکرد‌ . سر وضعش داغون بود ، خیلی تعجب کردم حس میکنم یه جای کار میلنگه!ابرو های سینا بالا پرید و گفت :-عجیبه،کمی مکث کرد و ادامه داد:-تو مطمئنی ارسام باعث اون اتش سوزیه؟..
♪{ @Clubofbrokenhearts undefinedundefined }

۸:۵۱

لایک کنین شبم پارت داریم🥹undefined

۸:۵۲

thumnail

۶:۱۴

thumnail

۴:۳۶

thumnail
جون چه زدنیundefined

۴:۳۷

thumnail

۲۲:۴۷