بله | کانال 🌱 نجم الدین آملی
عکس پروفایل 🌱 نجم الدین آملی

🌱 نجم الدین آملی

۱۳عضو
عکس پروفایل 🌱 نجم الدین آملی
۱۳ عضو

🌱 نجم الدین آملی

مجموعه خاطرات یکی از اساتید قرآنی، حاج مرتضی کاوه، از ارتباطات‌شان با مرحوم نجم الدین علامه حسن‌زاده آملیادمین @msalehi
بسم الله#ذکر_صالحین#خاطرات_سلوکیundefinedخاطره ششم: یـارِ قَلَمـی (تابستان ۱۳۷۴)(از مجموعه خاطرات یکی از اساتید قرآنی، حاج مرتضی کاوه، از ارتباطات‌شان با مرحوم نجم الدین #علامه_حسن_زاده آملی) undefined صوت خاطره:undefined https://ble.ir/Najm_Amoli/-3378446636591790987/1764019198793undefinedundefined هدیه‌ی قلم و لوح
بسم الله الرحمن الرحیم
undefined جستجوی هدیه‌ای درخورِ مقام علامهمدتی در دلم بود که برای آقاجان هدیه‌ای تهیه کنم، اما نمی‌دانستم چه چیزی بگیرم که ذره‌ای با مقام شامخ ایشان سنخیت داشته باشد. روزی اطلاعیه‌ای از نمایشگاه کتابی که در استان مازندران برگزار می‌شد، نظرم را جلب نمود. تصمیم گرفتم به این نمایشگاه بروم تا شاید چیزی برای این منظور فراهم کنم.
در یکی از روزها به نمایشگاهی که برگزار شده بود رفتم. غرفه‌هایی مملو از کتاب در موضوعات و رشته‌ها و فنون مختلف. غرفه بزرگ مخصوص قرآن کریم به خط و ابعاد مختلف و غرفه‌ای هم مخصوص انواع قلم، اعم از خودنویس، روان‌نویس و غیره.ناگاه قلمی که در یک جعبه زیبا [که به اندازه یک سررسیدی، حول و حوش ابعاد ۱۵ در ۲۵ بود] نظرم را جلب کرد. خودنویس دارای نوک‌های مختلف برای نگارش بود. بسیار زیبا. چند بسته پمپ‌های کوچک دوات نیز داشت که با تمام شدن یکی از آنها، دیگری جایگزین می‌شد؛ از قلم ریز تا قلم درشت. خلاصه خیلی زیبا و به قول امروزی‌ها آنتیک بود. قیمت بالایی هم داشت.
با اشتیاق خرید کردم. فکر می‌کردم که تا حدودی برای آقاجان مناسب باشد، چون ایشان در خط و خطاطی نیز مهارت داشتند و استاد بودند.
undefined اشعار طبری امیر پازواری؛ هدیه‌ای دیگربعد از خرید این خودنویسِ هفت‌نوک، به غرفه‌ای که کتاب‌هایش در مورد تاریخ و شعرای مازندران بود رفتم. کتابی دیدم به نام "ترانه امیر پازواری" که تعداد صد رباعی از اشعار محلی مرحوم امیر پازواری را با شرح آورده بود.حس می‌کردم آقاجان از این کتاب نیز خوششان بیاید، چون خودشان اشعار و رباعیات محلی دارند؛ لذا این کتاب را هم خریدم.این دو هدیه را با کاغذ کادویی که طرح روی آن قلب‌های کوچک بود بسته‌بندی نمودم.
undefined سفری سرشار از عشق و محبتروزی موعود فرا رسید. این بار در کوله‌ام به جز آب و نانی که برای خوردن همراه می‌بردم، دو بسته کوچک اما سرشار از عشق و محبت بود که می‌خواستم به مولایم پیشکش کنم.همچون گذشته صبح زود، خورشید هنوز طلوع نکرده بود، از "گرنا" مسیر همیشگی به جهت "ایرا" را در پیش گرفتم. جاده پرپیچ‌وخم گرنا تا رینه و راه باریک رینه به آب‌اسک که سرآشیبی تندی داشت را با ذوق و شوقی وصف‌ناشدنی طی نمودم.
به کوه‌ها، صخره‌ها، سنگ‌ها و مسیری که می‌گذشتم سلام می‌کردم. آنها را دوست و هم‌دم خود می‌دیدم. گلبوته‌هایی که از کنارشان می‌گذشتم، دست بر رویشان می‌کشیدم، بعضی‌ها را می‌بوسیدم و به آنها می‌گفتم: «سلام شما را هم به محضر مولایم می‌رسانم.»
undefined جوشش شعر بر تخت‌سنگ استراحتقدری از جاده ایرا را که طی کردم، سنگ بزرگی در کنار جاده قرار داشت؛ آنجا محل استراحت و صبحانه‌ام بود. از گذشته آن محل را انتخاب کرده بودم. بر روی آن نشستم. نظاره‌گر طلوع خورشید شدم. البته خورشید زودتر طلوع کرده بود، تا از لابه‌لای کوه‌ها در جاده ایرا نمایان شود قدری طول می‌کشید.آن تخت‌سنگ نیز از دوستان مسیرم بود. بارها از او تشکر نمودم و حمد خدای مهربان را به جای آورده بودم که آن را در آنجا قرار داده بود تا منِ حقیر و کمترین بر روی آن بنشینم، رفع تشنگی و گرسنگی نمایم و قدری از تشویش درون را نیز بکاهم.
یکی دو تا نان کوهی از کوله درآوردم و مشغول خوردن شدم. دستی به روی آن تخت‌سنگ کشیدم و گفتم: «برای آقاجان دو تا هدیه به همراه دارم، دعا کن که پذیرا باشند.»به ناگاه زبانم چنین گویا شد:بِه نامِ خُداوَندِ مِهرآفَرینزِ مِهرَش زدودِه هَمِه حِرص و کین...
متوجه شدم که آن ذوق شاعری‌ام گل کرد. همچون حالات گذشته که گهگاه در مسیر به یاد و خاطره آقاجان ابیاتی می‌سرودم. با قلم و کاغذی که به همراه داشتم ابیات را یادداشت نمودم.
undefined تقدیم هدایا و امتناع اولیه استادچیزی به ۹ صبح نمانده بود که رسیدم درب منزل آقاجان. چون از قبل تماس گرفته و هماهنگ کرده بودم، بدون معطلی زنگ را فشار دادم. صدای بلبل که آهنگ زنگ منزل آقاجان بود بلند شد. بعد از دقایقی صدای پای مولایم از پشت در شنیده شد. در را باز نمودند. [اجازه بفرمایید از کم و کیف آن لحظه‌ها و صحنه‌ها بگذرم.]وارد اتاقشان شدیم. آقاجان سر جای خودشان که دور تا دورشان کتاب بود نشستند. من هم کنارشان نشستم. بعد از احوال‌پرسی و قدری صحبت کردن، دست به کوله بردم و آن دو هدیه را بیرون آوردم. عرض کردم: «خیلی ناقابل هست؛ هدیه‌ای از طرف حقیر به شما.»

۵:۳۳