بسم الله#ذکر_صالحین#خاطرات_سلوکی
خاطره دوم: جواز ورود به بهشت (تابستان ۱۳۶۹)(از مجموعه خاطرات یکی از اساتید قرآنی، حاج مرتضی کاوه، از ارتباطاتشان با مرحوم نجم الدین #علامه_حسن_زاده آملی)
صوت خاطره:
https://ble.ir/Najm_Amoli/6170379103792946642/1763964113223
سفرهای پیاده و دلتنگیهای عاشقانه بسم الله الرحمن الرحیم
بازگشت به ایرا از فرط دلتنگیدو روز بود که از ایرا برگشته بودم، اما به اندازه همه دنیا دلتنگ شده بودم. دلتنگ آقاجان؛ لحظهای آن عظمت، بزرگواری و آن همه محبت از جلوی چشمانم محو نمیشد. انگار سالها از دیدارم با آقاجان گذشته بود. طاقت نیاوردم. شبهنگام قبل از خواب، لوازم سفر را مهیا نمودم؛ این بار اما قدری مجهزتر و کاملتر. نه اینکه بار اولی که رفته بودم کمبودهایی را احساس نمودم؛ حال یک دست لباس (پیراهن، شلوار، جوراب) و یک حوله صورت و شانه و کمی بیشتر از دفعه قبل "توتک" و آب برداشتم و داخل کولهای بزرگتر از کوله قبلی گذاشتم.صبح زود -ولی نه بعد از نماز صبح، چون دانستم که راهی نهایتاً ۵ ساعته در پیش دارم- لذا ساعت ۵ صبح آرام از خانه آمدم بیرون. «یا علی!»، حرکت کردم.
پنهانکاری معصومانهشاید برای عزیزی این سؤال مطرح شود که آیا خانواده، بهخصوص والدینم، در طول روز که نبودم جویا نمیشدند کجا رفتم یا دغدغه نداشتند؟از آنجایی که خانه ما بالا محله "گرنا" بود و خانه "آقاجانم" (بابا بزرگ پدری که ما او را خطاب به آقاجون میکردیم؛ آن مهربانِ دنیایم) پایین محله بود و اکثر اوقات آنجا بودیم، والدینم فکر میکردند رفتم به منزل آقاجون. از این جهت مشکلی نبود. البته همچین بیراه هم فکر نمیکردند؛ آخه جدیداً پروردگار رئوف و مهربانم، علاوه بر آقاجون، یک "آقاجان" هم به من عنایت فرموده بود که جانِ ناقابلم صدبار فدایشان باد. [ناگفته نماند که بعضی از اوقات کوهنوردی هم میرفتم. از این جهت والدین ماجدینم دغدغه چندانی نداشتند، مگر اینکه شب به منزل نمیرفتم که حتماً باید اطلاع میدادم.]
انتظار در جوار خانه دوستبا محاسباتی که پیش خود کرده بودم، قبل از ساعت ۱۰ صبح رسیدم به مقصد؛ ایرای نازنین. چقدر برایم زیباتر و دلنشینتر جلوهگری میکرد. دو سه روز پیشتر که اول بار بود آمده بودم، اینقدر برایم عزیز نبود.آمدم به مسجد جامع. دفعه قبل دیده بودم بیرون مسجد، قسمت دیوار پشتی، یک راهرویی دارد که انتهای آن سرویس بهداشتی و وضوخانه بود. رفتم آنجا. لباسهای خودم را عوض کردم، سر و صورت را قشنگ شستم و تجدید وضو کردم. صورتم هنوز خوب سبز نشده بود؛ موهای بلند و پریشانم را با شانهای که همراه داشتم شانه زدم و حرکت به سمت منزل آقاجان. ساعت یک ربع از ۱۰ گذشته بود. خجالت میکشیدم که در بزنم. روبهروی منزل آقاجان اتاقکی بود که در آن مرقد "درویش تاجالدین" (رحمت الله علیه) قرار داشت. با پلهای کوچک به داخل میرفتند. روی آن پله نشستم.منزل آقاجان را تماشا میکردم. اتاقی که آقاجان داخلش بودند درش باز بود؛ داخل اتاق معلوم نبود ولی پله و ایوانی که متصل به اتاق ایشان بود مشخص بود.
طلوع شمس مشرقینساعت ۱۱ شد. ناگاه آقاجان را دیدم که از اتاق آمدند بیرون و از پلهها پایین آمدند. گمان نمیکردم که مرا دیده باشند، چون داخل حیاط درختهای سیب و گیلاس داشت و باید با قدری دقت، محیط اطراف و بیرون از دیوار منزل تشخیص حضور کسی داده میشد. اما چند لحظه نگذشت که درب حیاط باز شد. شمس مشرقینم طلوع کرد. بلند شدم. به نشان از ادب و احترام دست بر سینه گذاشتم و از همان دور سلام کردم. خندهشان گرفت؛ دلیل خندهشان را دانستم. اشاره نمودند و فرمودند: «بیا.» رفتم جلو، مجدداً سلام عرض کردم.فرمودند: «علیکالسلام. احوال شریف؟ دوست جدید گرنایی! اینقدر زود دلت تنگ شد؟ از کی اینجا نشستهای و در نمیزنی؟»عرض کردم: «وقت زیادی نیست آقا جان. نخواستم مزاحم شوم. همین که منزل شما را میبینم دلم آرام میگیرد. وقت نماز که مسجد تشریف میآورید شما را زیارت میکنم.» فرمودند: «قبلاً بهت گفتم که زیارت را میروند محضر امام رضا (علیهالسلام). خب حالا بیا داخل. قرار ما این بود که هر وقت پیاده آمدی بیایی منزل. امروز پیاده نیامدی؟»عرض کردم: «چرا آقا جان، ساعت ۵ صبح حرکت کردم.»
۹:۳۷