بسم الله#ذکر_صالحین#خاطرات_سلوکی
خاطره نهم: خواب و بیداری در محضر یار (تابستان ۱۳۷۶)(از مجموعه خاطرات یکی از اساتید قرآنی، حاج مرتضی کاوه، از ارتباطاتشان با مرحوم نجم الدین #علامه_حسن_زاده آملی)
صوت خاطره:
https://ble.ir/Najm_Amoli/-6878891784772520811/1764144785443
رؤیای کربلا و شعری که از دل برآمد
بسم الله الرحمن الرحیم
انس در تمام شبانهروز با علامهآنچه که روزهای گرم تابستان را برای من گرمتر و زیباتر جلوه مینمود، تشرّف به محضر آقاجان بود. همه دقایق و ساعات شبانهروزم را «یادِ آن بزرگ» پر کرده بود. خواب و بیداری نداشت؛ انگار در خواب بیشتر از بیداری با ایشان بودم. بعضی از خوابها را در هنگام تشرف به محضرشان تعریف میکردم. با دقت و تأمل گوش میدادند و توضیحاتی میفرمودند و سفارش کرده بودند که در جایی یادداشت نمایم و برای هر کسی مطرح ننمایم.
رؤیایی از کربلا و تعبیر در ایرااز جمله اینکه یک شب خواب دیدم کربلای معلی هستم، در حرم مطهر حضرت سیدالشهدا (روحی و روحالعالمین له الفدا). حرم خلوتِ خلوت بود و هیچکس نبود. رفتم کنار ضریح مطهر و با یک حالی مشغول به خواندن زیارتنامه شدم. دور ضریح میچرخیدم تا رسیدم به قسمت پایین پای حضرت. در آن قسمت، ضریح مطهر به حالت ششگوشه میشود که مضجع شریف حضرت علیاکبر (سلام الله علیه و روحی و روحالعالمین له الفدا) است. درب کوچکی داشت که به سمت داخل ضریح باز بود. نگاهی به داخل نمودم و رفتم داخل. خودم را انداختم روی قبر شریف و گریهکنان زیارت میکردم. چه حالی داشتم! غیر قابل توصیف است.انگار دقایقی گذشت. خواستم که بیرون بیایم، ناگاه دیدم دربِ ضریح بسته شده است! هرچه تلاش کردم بازش کنم، نتوانستم. وحشت همه وجودم را فرا گرفته بود؛ ترس و وحشت از اینکه کسی بیاید و مرا آن داخل ببیند و برایم دردسر شود. همینطور که متوسل به حضرت اباعبدالله (سلام الله علیه) بودم، ناگاه بیرون ضریح دیدم آقاجان، حضرت علامه، در حال زیارت هستند. من از درون آمدم نزدیک پنجرههای ضریح و ایشان را صدا زدم و درخواست نمودم که درب را باز نمایند تا بیرون بیایم. آقاجان هم آمدند درب ضریح را باز نمودند و بیرون آمدم. بهخیر و خوشی تمام شد. بیدار شدم.
چند روز بعد به ایرا رفتم. از دشت لار مقداری عسل برای آقاجان گرفته بودم. ظرف عسل را در دست داشتم. در زدم. طبق معمول و عادت همیشگی، خودشان تشریف آوردند که در را باز کنند. تا در را باز نمودند و نگاه ما به هم افتاد، سلام عرض کردم. فرمودند: «علیکالسلام. زیارت قبول! خب، بسیار درب باز هست، آدم سر خم میکند و میرود داخل؟! ...»دانستم در مورد خوابی که دیده بودم میفرمایند. خجالتزده و سربه زیر عرض کردم: «وقتی فهم نباشد، اینطور میشود آقاجان.»با یک حالتی فرمودند: «خوشم میآید که متوجه هستی که نمیفهمی!».
این بار اولی نبود که آقاجان از راز مگوی من پرده برمیداشتند. در گذشته چندین بار در موارد مختلف، مستقیم یا غیرمستقیم به اموری از خلوت من اشاره نموده بودند که اجازه بفرمایید بگذرم. خلاصه وارد منزل شدیم. توضیحاتی در مورد خوابم فرمودند و در پی آن دستورالعملی دادند.
هدیهی عسل از دشت لار و درسی در باب تواضععسل را به خدمتشان تقدیم کردم. درب ظرف را باز نمودند، کمی آن را بو کردند و فرمودند: «بهبه! عجب عسلی! بوی خوشِ لار میآید.»عرض کردم: «اتفاقاً از دشت لار خریدم، آقاجان. اگر مورد تأیید شما هست، زین پس از همان بنده خدا خواهم گرفت.»فرمودند: «بله، عسل خوبی است. در هنگام خرید با فروشنده چکوچانه نزنید؛ قیمتی که گفتند را پرداخت کنید.»عرض کردم: «چشم آقاجان.»
بعد فرمودند: «به آن بنده خدا [یعنی فروشنده عسل]، نگویید که برای چه کسی خرید میکنید. نامی از من نبرید که این سبب شود به رودربایستی بیافتد و از مبلغ کم کند. ما یک عمامهبهسر که بیشتر نیستیم. حالا بخواهیم در هر امری از این لباس استفاده کنیم، بهخصوص که در امور مادی بوده باشد.» [داخل پرانتز عرض کنم که هر وقت عسل میبردم، مبلغش را آقاجان پرداخت میکردند و الا نمیپذیرفتند.]
مجدداً عرض کردم: «چشم آقاجان. اتفاقاً خودم هم دوست ندارم که بگویم دارم برای شما خرید میکنم. و اما اینکه فرمودید ما یک عمامهبهسر که بیشتر نیستیم، اینطور نیست آقاجان! شما سبب آبروی این لباس شدید، نه اینکه از قِبَلِ این لباس آبرو کسب کرده باشید.»
جوشش ناگهانی شعر در محضر علامه [و همینطور] ناگاه و فیالبداهه چنین گفتم:«حَسَنا حَسَنا تو شاهِ زمینی / تو معنیِ قرآن، تو حبلِ متینی...»فرمودند: «صبر کن، صبر کن تا یادداشت نمایم!» سریع یک برگه سفید و مدادی که دم دستشان بود گرفتند و فرمودند: «خب ادامه بده...»
حَسَنا حَسَنا، تو شاهِ زمینیتو معنیِ قرآن، تو حبلِ متینی
حَسَنا حَسَنا، تو کرسی و عرشیتو لوح و قلمی، تو با یار قرینی
بسم الله الرحمن الرحیم
چند روز بعد به ایرا رفتم. از دشت لار مقداری عسل برای آقاجان گرفته بودم. ظرف عسل را در دست داشتم. در زدم. طبق معمول و عادت همیشگی، خودشان تشریف آوردند که در را باز کنند. تا در را باز نمودند و نگاه ما به هم افتاد، سلام عرض کردم. فرمودند: «علیکالسلام. زیارت قبول! خب، بسیار درب باز هست، آدم سر خم میکند و میرود داخل؟! ...»دانستم در مورد خوابی که دیده بودم میفرمایند. خجالتزده و سربه زیر عرض کردم: «وقتی فهم نباشد، اینطور میشود آقاجان.»با یک حالتی فرمودند: «خوشم میآید که متوجه هستی که نمیفهمی!».
این بار اولی نبود که آقاجان از راز مگوی من پرده برمیداشتند. در گذشته چندین بار در موارد مختلف، مستقیم یا غیرمستقیم به اموری از خلوت من اشاره نموده بودند که اجازه بفرمایید بگذرم. خلاصه وارد منزل شدیم. توضیحاتی در مورد خوابم فرمودند و در پی آن دستورالعملی دادند.
بعد فرمودند: «به آن بنده خدا [یعنی فروشنده عسل]، نگویید که برای چه کسی خرید میکنید. نامی از من نبرید که این سبب شود به رودربایستی بیافتد و از مبلغ کم کند. ما یک عمامهبهسر که بیشتر نیستیم. حالا بخواهیم در هر امری از این لباس استفاده کنیم، بهخصوص که در امور مادی بوده باشد.» [داخل پرانتز عرض کنم که هر وقت عسل میبردم، مبلغش را آقاجان پرداخت میکردند و الا نمیپذیرفتند.]
مجدداً عرض کردم: «چشم آقاجان. اتفاقاً خودم هم دوست ندارم که بگویم دارم برای شما خرید میکنم. و اما اینکه فرمودید ما یک عمامهبهسر که بیشتر نیستیم، اینطور نیست آقاجان! شما سبب آبروی این لباس شدید، نه اینکه از قِبَلِ این لباس آبرو کسب کرده باشید.»
حَسَنا حَسَنا، تو شاهِ زمینیتو معنیِ قرآن، تو حبلِ متینی
حَسَنا حَسَنا، تو کرسی و عرشیتو لوح و قلمی، تو با یار قرینی
۸:۱۳