بله | کانال 🌱 نجم الدین آملی
عکس پروفایل 🌱 نجم الدین آملی

🌱 نجم الدین آملی

۱۳عضو
عکس پروفایل 🌱 نجم الدین آملی
۱۳ عضو

🌱 نجم الدین آملی

مجموعه خاطرات یکی از اساتید قرآنی، حاج مرتضی کاوه، از ارتباطات‌شان با مرحوم نجم الدین علامه حسن‌زاده آملیادمین @msalehi
بسم الله#ذکر_صالحین #خاطرات_سلوکیundefinedخاطره اول: آفتاب آمد دلیل آفتاب (تابستان ۱۳۶۹)(از مجموعه خاطرات یکی از اساتید قرآنی، حاج مرتضی کاوه، از ارتباطات‌شان با مرحوم نجم الدین #علامه_حسن_زاده آملی)
undefined صوت خاطره:undefined https://ble.ir/Najm_Amoli/4417966920210060280/1763963128898undefinedundefined سفری پیاده به کوی دوست
بسم الله الرحمن الرحیم
undefined عزم دیدار در سپیده‌دم نوجوانیچند روزی بود که فکر رفتن به "ایرا" ذهنم را به خود مشغول کرده بود. گرچه از دور، جاده و بخشی از آبادی نمایان بود، اما مسیری بیش از ۲۰ کیلومتر با جاده‌ای خاکی و پرفراز و نشیب از [روستای] "گرنا" فاصله داشت. مسیر دیگری که حالت میان‌بر داشت، یک راه باریکی بود که از پایین‌محله‌ی "رینه" به سمت "آب‌اسک" می‌رفت. گرچه شیب تندی داشت، ولی فاصله را کمتر می‌نمود.
در آن زمان برای رفتن از آبادی به آبادی دیگر در منطقه لاریجان ماشین خیلی کم بود. نوعاً پیاده رفت و آمد می‌کردند. البته محل‌ها و آبادی‌هایی که به هم نزدیک بودند راحت‌تر مسئله ایجاد می‌شد؛ مثلاً از گرنا به رینه و یا از گرنا به "لَزیرَک" و "آب‌گرم" یا "مون" و "اِنهِم". اما فاصله ایرا خیلی بیشتر بود و از گرنا تا آنجا ماشین نبود مگر اینکه ماشینی دربست کرایه می‌شد که من شرایطش را نداشتم.با اینکه خیلی مشتاق به رفتن بودم، ولی ته دلم نگران بودم که حالا رفتم، چگونه برگردم؛ طوری که شب نشده گرنا باشم. آخه سن و سالی نداشتم، حول و حوش ۱۴ سالم بود.
به هر تقدیر، با همه مشغله و درگیری ذهنی که داشتم، یک شب قبل از خواب، فلاسک آبی که داشتم و چند عدد "توتک" [همان نان کوهی محلی خانگی خودمان] را برداشتم و داخل کوله کوچکی گذاشتم تا صبح‌هنگام بدون معطلی حرکت کنم. طبق عادت، رختخواب را توی ایوان پهن کردم و به آسمان پرستاره خیره شدم.
undefined آغاز سفر در سحرگاه انگار تازه خوابیده بودم که صدای دل‌انگیز اذان صبح از مسجد امامزاده قاسم (علیه‌السلام) که نزدیک خانه ما بود بلند شد. بیدار شدم، نماز صبح را خواندم و بدون سر و صدا لباس پوشیدم. آرام‌آرام از پله‌ها پایین آمدم، درب چوبی حیاط را کمی باز کردم و داخل کوچه شدم. خاطرم جمع شد که خانواده متوجه بیرون رفتنم نشده بودند.
undefined عبور از بّز روها و شیب‌های تنددو سه کیلومتری راه رفتم. رسیدم به رینه. مسیر را به سمت پایین‌محله‌اش که از آنجا باید به طرف آب‌اسک سرازیر می‌شدم، طی کردم. هوا کم‌کم داشت روشن می‌شد، اما هنوز خورشید طلوع نکرده بود. اولِ "بُز راه" [به قول خودمان، آن راه باریکه‌ای که خیلی حیوانات از آن تردد می‌کنند]، بالای سنگی نشستم و قدری آب و یکی از آن چند توتکی که همراه داشتم را خوردم. حرکت کردم. این قسمت از راه را باید بیشتر احتیاط می‌کردم چون علاوه بر باریک بودن، شیب تندی داشت و بار اول بود که این مسیر را می‌رفتم. خود، مزیدِ علتِ سختیِ بیشتر بود. با همه این مشقت، این راه به پایان رسید و وارد آب‌اسک شدم.
undefined در مسیر ایرا: سربالایی خاک‌آلودحالا سختی دیگری پیش رو داشتم؛ چون باقی‌مانده از راه، سربالایی بود. بعد از چند دقیقه گذر از آب‌اسک، جاده ایرا بود. وای! چه جاده‌ای؛ پرپیچ و خم و خاکی. وقتی قدم برمی‌داشتم، کتانی که به پا داشتم داخل خاک فرو می‌رفت؛ خاکی نرم و پفکی. یکی دو پیچ از این جاده سربالایی را که رفتم، آفتاب رخ نمایان کرد و روز به طور کامل به زمین نشست.
قسمتی از این جاده که وسیع‌تر بود، گوشه‌ای روی بلندی نشستم تا کمی خستگی در کنم و آب و نانی بخورم. بعد از درنگ و استراحت کوتاه، راه خویش پیش گرفتم. هرچه جلوتر و بالاتر می‌رفتم، خاک سطح جاده عمیق‌تر و من نیز خاک‌آلوده‌تر می‌شدم، اما زیاد اهمیت نمی‌دادم؛ تو حال و هوای خودم بودم که با طی هفت هشت کیلومتر مسیر آنچنانی، ناگاه دیدم اولِ محله ایرا هستم. ساعت ۸ و نیم صبح بود.
undefined در جستجوی خانه علامهآبادیِ خوش‌منظره، با باغ‌های سیب و گیلاس در دو طرف جاده، و تک و توک خانه‌ها نمایان شدند. آمدم تا وسط محل، جایی که راه حالت سه راهی شده بود. نمی‌دانستم به کدام جهت باید بروم. به خودم گفتم همین‌جا صبر می‌کنم تا کسی را ببینم و آدرس را بپرسم. بعد از دقایقی بنده خدایی از سمت بالاخیابان به من نزدیک می‌شد. انگار از کوهنوردی یا ورزش صبحگاهی برمی‌گشت؛ از لباس ورزشی که به تن و چوب‌دستی که به دست داشت چنین برداشت کردم. جلو رفتم، سلام و عرض ادبی داشتم. از ایشان آدرس منزل آقاجان را پرسیدم. خیلی با رویی گشاده و محبت‌آمیز آدرس را به من داد و از هم جدا شدیم. این‌طور که گفته بود، راه چندانی نمانده بود.

۵:۴۶