بله | کانال 🌱 نجم الدین آملی
عکس پروفایل 🌱 نجم الدین آملی

🌱 نجم الدین آملی

۱۳عضو
عکس پروفایل 🌱 نجم الدین آملی
۱۳ عضو

🌱 نجم الدین آملی

مجموعه خاطرات یکی از اساتید قرآنی، حاج مرتضی کاوه، از ارتباطات‌شان با مرحوم نجم الدین علامه حسن‌زاده آملیادمین @msalehi
بسم الله#ذکر_صالحین#خاطرات_سلوکیundefinedخاطره سوم: دلتنگ یار (تابستان ۱۳۷۰)(از مجموعه خاطرات یکی از اساتید قرآنی، حاج مرتضی کاوه، از ارتباطات‌شان با مرحوم نجم الدین #علامه_حسن_زاده آملی)
undefined کلام ماندگار: «حَیّ در حَیّ مؤثر است»
undefined صوت خاطره:undefined https://ble.ir/Najm_Amoli/5229711379235985261/1763980657489undefinedundefined کشفِ اسراری از نفوسِ حیات‌بخش
بسم الله الرحمن الرحیم
undefined شمارش معکوس برای دیدار علامهشمارش معکوس گذر زمان شروع شده بود. فردا آخرین امتحانی بود که داشتم. دل تو دلم نبود؛ لحظه‌شماری می‌کردم و منتظر فرا رسیدن فردا بودم تا امتحان را که ساعت ۸ صبح بود بدهم و از همان‌جا بروم ترمینال لاریجان و با ماشین حرکت کنم به سمت "ایرا".
شب یکی از بستگانم منزل ما مهمان بود. همین‌طور که صحبت می‌کرد، گفت: «دیروز با دو سه نفر از آشنایان که نامشان را هم برده بود] با هم رفتیم ایرا جهت پرداخت خمس و وجوهات؛ اما آقا حسن‌زاده [به نقل از آن مهمان ما] تشریف نداشتند. گفتند ایشان رفتند قم، هفته بعد برمی‌گردند و ما بدون حصولِ نتیجه برگشتیم.»

با بیان این مطلب، انگار آب سردی بر سرم ریختند. دلم پاره شد که ای خدا، چقدر منتظر فردا بودم! خیلی حالم گرفته شد؛ جز صبر و سکوت چاره‌ای نداشتم.

undefined دیدار آیت الله برهانی آملی، در غیابِ علامه حسن‌زاده آملی
صبح فردا امتحان رو دادم. گفتم حالا که نمی‌توان به محضر آقاجان مشرف شد، می‌روم محضر حضرت آیت‌الله برهانی آملی که از علما و خوبان بودند؛ اهل رینه لاریجان. آن زمان آمل تشریف داشتند، هنوز رینه نرفته بودند.
دو سه سالی می‌شد که با جناب ایشان ارتباط داشتم؛ ارتباطی تنگاتنگ و صمیمی، طوری که بارها منزل ما تشریف آورده بودند، از سر شب تا نماز صبح با هم می‌بودیم، بعد از نماز صبح با ماشینِ والدِ ماجدم حضرت آقا را تا منزلشان همراهی می‌کردیم (رحمت و رضوان الهی نثار روح آن دو عزیز بزرگوار).

undefined [ [تصویری از جوانی علامه حسن‌زاده و آیت الله جونی برهانی آملی در دوران تحصیل‌شان در آمل - سال ١٣۲۷ ش
]

undefinedسوار تاکسی شدم، رفتم خیابان هراز، کوچه سلوکیِ آن‌وقت، رسیدم منزل آیت‌الله برهانی عزیز. طبق قراری که از قبل با هم گذاشته بودیم، هر وقت منزل جناب ایشان مشرف می‌شدم، به وزن "فَعولُن" در می‌زدم؛ ایشان متوجه می‌شدند که من هستم که پشت در می‌زنم.بعد از در زدن به رمزی که داشتیم، آمدند از اتاق بیرون. با آن صدای رسا و دلنشین‌شان فرمودند: «بله، دارم می‌آیم، قدری تأمل آقا مرتضی.»
چند وقتی بود که خدمتشان مشرف نشده بودم؛ آخه آمل تشریف نداشتند. گل از گلم شکفت وقتی صدای ایشان را شنیدم. در را باز کردند؛ پیراهن سفید عربی در بر، تاج دراویش بر سر که با عَمامه‌ای شیک و تمیز پیچانده، و قدری تَحتُ‌الحَنَکش را به دوش افکنده بودند.بی‌اختیار بغلشان کردم، سلام‌گویان شانه‌ها و دستان‌شان را بوسیدم. خیلی با جناب ایشان خودمانی بودم؛ صمیمی و راحت. به حقیقتِ کلمه، خاکی و متواضع بودند. دست در دست هم رفتیم به اتاقشان. پوست‌تختی ابلق، زیبا و تمیز که از پشم گوسفند بود جایگاهشان بود. کنارشان نشستم.
بعد از احوال‌پرسی نسبتاً طولانی [چون جویای حال تک‌تک اعضای خانواده و بعضی از بستگان شده بودند] از درس و مدرسه و امتحانات پرسیدند. عرض کردم: «امروز آخرین امتحانی بود که داشتم. بعد از امتحان مستقیم خدمت شما رسیدم.» خوشحال شدند و دعا کردند.
undefined کشفِ شهودی آیت‌الله برهانی از حضور علامه حسن‌زادهبعد از دقایقی که چای و میوه صرف شد، عرض کردم: «واقعیت امر، آقاجان، قصد امروزم این بود که بعد از امتحان بروم ایرا، ولی دیشب مهمانی که داشتیم گفتند که آقاجان تشریف ندارند؛ به خاطر همین مسئله تصمیم گرفتم خدمت شما مشرف شوم.»با بزرگواری و محبتی که داشتند فرمودند: «خب، حضرت آقای حسن‌زاده سبب خیر شده‌اند؛ با تشریف نداشتن، برنامه‌ات عوض شد، آمدی نزد ما.»
چند لحظه‌ای سکوت کردند و سر به گریبانِ خویش خم نمودند. گرچه محاسن سفید و بلندشان مانع بود تا گریبان مشخص باشد، لکن این حالت را به خودشان گرفتند.ناگاه سر بلند کردند و آرام فرمودند: «نخیر! حضرت آقای حسن‌زاده جایی نرفتند؛ ایرا تشریف دارند. الان مشغول مطالعه و بررسی کتاب "شرح عیون النفس" هستند.»
چون قبلاً مواردی یا بهتر بگویم کراماتی از این بزرگوار شاهد بودم، خیلی تعجب نکرده بودم. به قول مولانا:دَر عِشق نَبود پُشت و روخود پُشت و رو اینجا بود
با این خبری که دادند خوشحال شدم، تشکر نمودم و عرض کردم: «ان‌شاءالله فردا صبح راهی ایرا خواهم شد.»فرمودند: «خدمت حضرت آقا سلام مرا ابلاغ کن. بگو به جناب ایشان خیلی ارادتمندم. دوست دارم که محضرشان برسم و عرض ادبی بنمایم اما معذورم.»تا ظهر جهت اقامه نماز در خدمتشان بودم.

۱۶:۲۳