بسم الله#ذکر_صالحین#خاطرات_سلوکی
خاطره هفتم: با والد ماجد در محضر یار (تابستان ۱۳۷۵)(از مجموعه خاطرات یکی از اساتید قرآنی، حاج مرتضی کاوه، از ارتباطاتشان با مرحوم نجم الدین #علامه_حسن_زاده آملی)
کلام ماندگار: «آنچه کارساز هست، طهارت است. طهارت، آدمی را به اوج میرساند.»
صوت خاطره:
https://ble.ir/Najm_Amoli/-6505732305201635457/1764049762357
افشای راز چندساله و تحسین استاد
بسم الله الرحمن الرحیم
پیادهروی و نذرِ نان و عسلدو ماه از تابستان سال ۷۵ سپری شده بود که ما "گرنا" بودیم. در این مدت چندین بار به محضر آقاجان مشرف شده بودم. ماه مرداد و هوای گرم مرداد بود.در یکی از آن روزها مقداری نان کوهی و عسل برای آقاجان برده بودم. سعی میکردم تا جایی که امکان دارد منزل مزاحم نشوم. اما آقاجان از قبل شرط گذاشتند که هر موقع پیاده مشرف شدم و بهخصوص اگر عسل همراه داشتم، باید بروم منزل؛ والا عسل یا نان را نمیپذیرفتند. از طرفی هم بیشتر مواقع پیاده میرفتم. لذا آن روز رفتم منزل.
طبق آداب گذشته سینی چای و نان و پنیر آوردند. از نان کوهی که برای ایشان برده بودم، چند عدد داخل سینی گذاشتند. همینطور که مشغول خوردن نان و پنیر بودیم فرمودند: «قرار است از رینه آقایانی برای پرداخت وجوهات تشریف بیاورند. از قبل تماس گرفته و هماهنگ کردند. شاید تا نماز ظهر نباشند. چون ماشین دارند، در حال برگشت همراه آنها برگرد.»
عرض کردم: «شما اجازه بفرمایید بعد از صرف چای مرخص میشوم. میروم مسجد که مهمانان شما میآیند مزاحم نباشم. اگر آن آقایان نماز ظهر مسجد آمدند، بعد از نماز همراه آنها برمیگردم و اگر نیامدند خودم برمیگردم. دوست ندارم قبل از نماز ظهر برگردم.»فرمودند: «هوا گرم هست، اذیت میشوی که پیاده برگردی.»عرض کردم: «آقاجان روزهای قبل مگر ماشین بود و روزهای بعد هم مگر ماشین هست؟ امروز را سواره برگردم، روزهای بعد چی؟ معلوم نیست ماشین باشه یا نه. در ثانی تنهایی و پیاده رفتن را بیشتر دوست دارم.»از این حالم خوششان آمد و خوشحال شدند. مطالبی فرمودند که اجازه بفرمایید بگذرم.
ورود مهمانان و افشای رازدر همین حال زنگ در به صدا درآمد. برای باز نمودن در برخاستم. فرمودند: «خودم در را باز میکنم. شما بنشین و مسجد هم نرو. باش تا آقایان که رفتند، ما با هم میرویم مسجد برای نماز.»رفتند در را باز نمودند. همراه مهمانان که دو نفر بودند آرامآرام به سمت اتاقشان آمدند. پایین پله که رسیدند صدای صحبت کردن یکی از آن آقایان را میشنیدم که با آقاجان در حال صحبت بود؛ برایم آشنا بود.
گوشه اتاق ایستاده بودم. آقاجان وارد اتاق شدند. یکی از آن دو نفر مهمان وارد شد. تا مرا دید با حالت تعجب گفت: «اینکه آقا مرتضی خودمان هست! عجب! تو اینجا چیکار میکنی؟»سلام کردم. قبل از اینکه جواب سلامم را بدهد گفت: «مش ولیالله! [منظور همان مشهدی ولیالله است] مش ولیالله بیا ببین کی اینجاست!»شما نگو آن فرد دوم از مهمانان، والد ماجدم بود. پدرِ صاف و ساده و مهربان و بیغلوغشم وارد شد. زبانم بند آمد. رنگ رخسارم سرخ شد. خیلی خجالت کشیدم. اندکی بعد از گذر زمان بر خود مسلط شدم. جلو رفتم، سلام کردم، دست دادم و احوالپرسی نمودم. آن آقایی که اول وارد شد آقای حاج بابالله منصوری رینهای بود. با ایشان نیز سلام و احوالپرسی کردم و نشستیم.
پدری بیخبر از سفرهای پسراز نحوه صحبتها و سلام و احوالپرسیها، آقاجان متوجه شدند که ما همدیگر را میشناسیم. از من پرسیدند: «آقایان را میشناسی؟»تا جوابی بدهم، آقای حاج بابالله منصوری گفت: «بله آقا جان، مش ولیالله پدرش هست.»آقاجان فرمودند: «ای عجب! شما پدر ایشان هستید؟»بابام با ادب و احترام جواب دادند که: «بله آقا جان، بندهزاده هست.»آقاجان فرمودند: «نخیر! آقازاده هست. آفرین! آفرین! چه پدری! چه نیکو پدری!»
«خب حالا بگو بدانم که چرا وقتی همدیگر را دیدید اینقدر تعجب کردید؟ انگار برای شما خیلی غیرمنتظره بود.»من از خجالت چیزی نگفتم. بابام گفتند که: «خب ما انتظار نداشتیم که ایشان را اینجا ببینیم.»آقاجان پرسیدند: «مگر شما اطلاع نداشتید که آقا پسر شما آمدند اینجا؟»بابام جواب دادند: «نخیر آقاجان.»
آقاجان با یک حالت تعجب دوباره پرسیدند: «یعنی به شما نگفتند که اینجا میآیند و اجازه نگرفتند؟»بابام جواب داد که: «نه نگفتند.»آقاجان پرسیدند: «امروز را اطلاع نداد و اجازه نگرفت یا دفعات قبل را هم چیزی نگفت و به شما خبری نداد؟»بابا با حالت خنده و همراه تعجب گفتند: «مگر بار اولش نیست که خدمت شما مشرف شده؟»آقاجان جواب دادند: «بار اول؟! خیر ببینید انشاءالله! این آقا پسرِ رندِ شما چند ساله که مشرف میشه!»
بسم الله الرحمن الرحیم
طبق آداب گذشته سینی چای و نان و پنیر آوردند. از نان کوهی که برای ایشان برده بودم، چند عدد داخل سینی گذاشتند. همینطور که مشغول خوردن نان و پنیر بودیم فرمودند: «قرار است از رینه آقایانی برای پرداخت وجوهات تشریف بیاورند. از قبل تماس گرفته و هماهنگ کردند. شاید تا نماز ظهر نباشند. چون ماشین دارند، در حال برگشت همراه آنها برگرد.»
عرض کردم: «شما اجازه بفرمایید بعد از صرف چای مرخص میشوم. میروم مسجد که مهمانان شما میآیند مزاحم نباشم. اگر آن آقایان نماز ظهر مسجد آمدند، بعد از نماز همراه آنها برمیگردم و اگر نیامدند خودم برمیگردم. دوست ندارم قبل از نماز ظهر برگردم.»فرمودند: «هوا گرم هست، اذیت میشوی که پیاده برگردی.»عرض کردم: «آقاجان روزهای قبل مگر ماشین بود و روزهای بعد هم مگر ماشین هست؟ امروز را سواره برگردم، روزهای بعد چی؟ معلوم نیست ماشین باشه یا نه. در ثانی تنهایی و پیاده رفتن را بیشتر دوست دارم.»از این حالم خوششان آمد و خوشحال شدند. مطالبی فرمودند که اجازه بفرمایید بگذرم.
گوشه اتاق ایستاده بودم. آقاجان وارد اتاق شدند. یکی از آن دو نفر مهمان وارد شد. تا مرا دید با حالت تعجب گفت: «اینکه آقا مرتضی خودمان هست! عجب! تو اینجا چیکار میکنی؟»سلام کردم. قبل از اینکه جواب سلامم را بدهد گفت: «مش ولیالله! [منظور همان مشهدی ولیالله است] مش ولیالله بیا ببین کی اینجاست!»شما نگو آن فرد دوم از مهمانان، والد ماجدم بود. پدرِ صاف و ساده و مهربان و بیغلوغشم وارد شد. زبانم بند آمد. رنگ رخسارم سرخ شد. خیلی خجالت کشیدم. اندکی بعد از گذر زمان بر خود مسلط شدم. جلو رفتم، سلام کردم، دست دادم و احوالپرسی نمودم. آن آقایی که اول وارد شد آقای حاج بابالله منصوری رینهای بود. با ایشان نیز سلام و احوالپرسی کردم و نشستیم.
«خب حالا بگو بدانم که چرا وقتی همدیگر را دیدید اینقدر تعجب کردید؟ انگار برای شما خیلی غیرمنتظره بود.»من از خجالت چیزی نگفتم. بابام گفتند که: «خب ما انتظار نداشتیم که ایشان را اینجا ببینیم.»آقاجان پرسیدند: «مگر شما اطلاع نداشتید که آقا پسر شما آمدند اینجا؟»بابام جواب دادند: «نخیر آقاجان.»
آقاجان با یک حالت تعجب دوباره پرسیدند: «یعنی به شما نگفتند که اینجا میآیند و اجازه نگرفتند؟»بابام جواب داد که: «نه نگفتند.»آقاجان پرسیدند: «امروز را اطلاع نداد و اجازه نگرفت یا دفعات قبل را هم چیزی نگفت و به شما خبری نداد؟»بابا با حالت خنده و همراه تعجب گفتند: «مگر بار اولش نیست که خدمت شما مشرف شده؟»آقاجان جواب دادند: «بار اول؟! خیر ببینید انشاءالله! این آقا پسرِ رندِ شما چند ساله که مشرف میشه!»
۵:۵۰