بسم الله#ذکر_صالحین#خاطرات_سلوکی
خاطره یازدهم: زمستان آتشین (زمستان ۱۳۷۶)(از مجموعه خاطرات یکی از اساتید قرآنی، حاج مرتضی کاوه، از ارتباطاتشان با مرحوم نجم الدین #علامه_حسن_زاده آملی)
صوت خاطره:
https://ble.ir/Najm_Amoli/-6256904053720994016/1764321028936
زیارت از دور، بوسه بر آستانه، و تصرف ولایی علامه | کِشِش چو نَبوَد از آن سو...
بسم الله الرحمن الرحیم
آتشی که در سرمای زمستان زبانه میکشیدبیشتر تشرف به محضر آقاجان ایام تابستان هر سال بود و ایام دیگر را با تماس گرفتن و گهگاه نامه نوشتن سپری میکردم. مهر و آبان که روزهای تحصیل و درس و بحث هست، گذشته بود. دانشگاه بودم؛ در طول هفته از شنبه تا چهارشنبه کلاس داشتم. بعضی از آخر هفتهها برمیگشتم منزل و بعضی مواقع هم چالوس میماندم (خانه دانشجویی داشتم).این دو ماه را به سختی سپری کرده بودم. دیماه آمده بود. تصمیم گرفتم آخر هفته (همان هفته اول) بروم قم. از چالوس راهی تهران شدم و از آنجا به قم.
عصر روز پنجشنبه بود. رفتم قبرستان شیخان. بعد، زیارت بیبی حضرت فاطمه معصومه (علیها سلام الله)، و نماز مغرب را در حرم خواندم. گرچه وقت مناسبی برای مشرف شدن به محضر آقاجان نبود، لکن دلم طاقت نیاورده بود. به آدرسی که قبلاً آقا جان داده بودند راهی شدم. هوا خیلی سرد و سوزناک بود. رفتم خیابان صفائیه، کوچه ممتاز.
«خوشا به حالت ای در!»قبل از رسیدن به منزل آقاجان، وقتی نزدیک شده بودم، خانم و آقایی داخل کوچه در حال عبور بودند. جلو رفتم سلام کردم و از آقا پرسیدم که آیا منزل حضرت علامه آقا حسنزاده آملی در همین کوچه هست؟ بعد از جواب سلام، خیلی مؤدبانه گفت: «چنین شخصی را نمیشناسم.»حیرتزده شدم. خدای من! بنده خدا آقاجان رو نمیشناسد؟!دیدم درب یکی از آن خانههای داخل کوچه باز شد. جوانی با دوچرخه بیرون آمد. رفتم جلو از او پرسیدم. گفت: «بله آقا.» اشاره به درب کوچکی نمود که آن منزل حضرت علامه هست. با تشکر خداحافظی کردم.
چشمانم را به در دوخته بودم. ضربان قلبم شدت گرفته بود. خدایا چه بکنم؟ رفتم جلوی درب. دستگیرهای داشت؛ خم شدم آن را بوسیدم. قدری درب را نوازش کردم، گفتم: «خوشا به حالت! چه سیری در نظام هستی داشتی که شدی دربِ منزل این ولیِّ خدا؟» مجدد بوسیدمش.هرچقدر خواستم خودم را قانع کنم که زنگ را بزنم، نتوانستم. چند دقیقهای ایستادم و برگشتم به سمت حرم بیبی (علیها سلام الله).
شبی در حرم و صبحی با حضرت بهجتداخل حیاط صندلی بود؛ بر روی آن نشستم. اندک غذایی به همراه داشتم، آن را به عنوان شام خوردم. هوا واقعاً سرد بود. رفتم داخل حرم، تا صبح بودم. در این فرصت، زیارتنامه، نماز زیارت، امینالله، جامعه کبیره و دیگر مواردی که مدنظرم بود را خواندم. یک دل سیر هم قبور علمای بزرگ، بهویژه حضرت علامه طباطبایی را زیارت کردم. در کنار مضجع شریفشان سورههای نورانی یس و طه را خواندم.
چیزی به اذان صبح نمانده بود. رفتم به مسجد فاطمیه، مسجدی که حضرت بهجت (روحی فداه) نماز صبح را به جماعت میخواندند (قبلاً نیز رفته بودم). حضرت بهجت (روحی فداه) نماز صبح را قدری با تأخیر اقامه مینمودند. خلاصه تشریف آوردند، نماز اقامه شد؛ جای همه خالی.بعد از نماز صبح، داخل بازار قهوهخانهای بود؛ چای و قدری نان و پنیر خوردم.
بوسهای دوباره بر آستان علامه، و عزم بر سفر دوباره در آیندهمجدداً راهی به سمت منزل آقاجان شدم. میدانستم که توان در زدن ندارم؛ با این حال رفتم. همچون دیروز غروب دستگیرهی درب را بوسیدم، دست بر روی درب کشیدم، به سر و صورتم متبرک کردم و برگشتم. مستقیم آمدم میدان ۷۲ تن، با تاکسی؛ سوار اتوبوس تهران شدم و از آنجا برگشتم چالوس.اگرچه آتش درون فروکش نکرد، لکن خیلی آرام شده بودم. هم زیارت بیبی مشرف شده بودم، هم نماز حضرت بهجت شرکت نمودم و هم اینکه کوچه و خیابان و درب و دیوار منزل آقاجان را بوییده بودم و بوسیده بودم.با خود تصمیم گرفتم زینپس در ایام پاییز و زمستان همین کار را خواهم کرد؛ ماهی حداقل یک بار میروم قم ولی منزل آقاجان وارد نمیشوم، تا پشت درب میروم برمیگردم. در کنارش هم زیارت بیبی و حضرت بهجت و بزرگواران دیگر مشرف خواهم شد.
بازگشت با آتش شوق بقصد دیدارِ درب و دیارِ یارامتحانات تمام شد. ماه بهمن بود. این بار از آمل با اتوبوس مستقیم به سمت قم رفتم. قدری مجهزتر از دفعه قبل. غروب حرکت کرده بودم، قبل از اذان صبح رسیدم قم مقدسه؛ شهری که نزولگاه و فرودگاه ملائکةالله است. چه عرض کنم!
بسم الله الرحمن الرحیم
عصر روز پنجشنبه بود. رفتم قبرستان شیخان. بعد، زیارت بیبی حضرت فاطمه معصومه (علیها سلام الله)، و نماز مغرب را در حرم خواندم. گرچه وقت مناسبی برای مشرف شدن به محضر آقاجان نبود، لکن دلم طاقت نیاورده بود. به آدرسی که قبلاً آقا جان داده بودند راهی شدم. هوا خیلی سرد و سوزناک بود. رفتم خیابان صفائیه، کوچه ممتاز.
چشمانم را به در دوخته بودم. ضربان قلبم شدت گرفته بود. خدایا چه بکنم؟ رفتم جلوی درب. دستگیرهای داشت؛ خم شدم آن را بوسیدم. قدری درب را نوازش کردم، گفتم: «خوشا به حالت! چه سیری در نظام هستی داشتی که شدی دربِ منزل این ولیِّ خدا؟» مجدد بوسیدمش.هرچقدر خواستم خودم را قانع کنم که زنگ را بزنم، نتوانستم. چند دقیقهای ایستادم و برگشتم به سمت حرم بیبی (علیها سلام الله).
چیزی به اذان صبح نمانده بود. رفتم به مسجد فاطمیه، مسجدی که حضرت بهجت (روحی فداه) نماز صبح را به جماعت میخواندند (قبلاً نیز رفته بودم). حضرت بهجت (روحی فداه) نماز صبح را قدری با تأخیر اقامه مینمودند. خلاصه تشریف آوردند، نماز اقامه شد؛ جای همه خالی.بعد از نماز صبح، داخل بازار قهوهخانهای بود؛ چای و قدری نان و پنیر خوردم.
۹:۱۱