۱۸:۰۳
۱۸:۰۳
۱۸:۱۰
۱۰:۵۶
۱۳:۳۹
۱۳:۳۹
۱۳:۳۹
۱۳:۳۹
۱۳:۳۹
۱۷:۰۵
خداقوت و خسته نباشید ... امتحانات ترم شروع شد؟
۷:۴۳
بازارسال شده از آینده سازان (اتحادیه انجمنهای اسلامی دانشآموزان)
۹:۳۰
بازارسال شده از لشکر فرشتگان
۹:۳۲
نسل پنجم | انجمناسلامیدانشآموزانشهرتهران
هوالنور رفیق لشکر فرشتگانیِ من ؛ سلام کلیپی که مشاهده میکنید یک بانکِ اطلاعاتیِ کامل از سوالات پر تکرار هر سالهی شماست • از جلسهی هماندیشی تا ارسال محتوای تصویریِ دیدار برای دبیرخانه این ویدئو برای سهل شدن روند دیدار های شما توسط دانشآموزان تهیه شده پس اگه شما هم قصد دارید امسال به جمع ما اضافه بشید این کلیپ رو تماشا کنید و همراه دوستانتون در مدرسه به لشکری از فرشتگان بپیوندید لینک ثبت نام در پرسلاین : https://survey.porsline.ir/s/pGtMH5j0 -دبیرخانهی دوازدهمین دورهی سرگذشتپژوهی از بانوان مجاهد ؛ طرح ملّی لشکرفرشتگان https://zil.ink/lashkare_fereshtegan
• تمدید شد ثبتنام در طرح ملّی لشکرفرشتگان تا هفتم دی ماه تمدید شد
۹:۳۲
نسل پنجم | انجمناسلامیدانشآموزانشهرتهران
بزرگوارانی که (تهران) هستند و شرایط آمدن به منزل مادر شهید رو دارند، اعلام کنند تا انشاالله هماهنگی های لازم رو انجام دهیم ... (احتمالا شنبه یا یکشنبه هفته آینده ...)
سلام و خداقوت با عرض پوزشما با یک خانواده شهید مدافع حرم صحبت کردیم و انشاالله خدمت ایشان خواهیم رسید. #اما باتوجه به امتحانات دی ماه انشاالله بعد از این ایام دیدار حاصل خواهد شد.
۲۰:۵۶
همیشه دوست داشتم پسرش باشم.با اینکه میدانستم نمیشود اما هربار ابر خیالم پر میزد و به سوی دنیای ذهنم میرفت،یعنی همان دنیایی که در آن من هم پسرش بودم،خون در صورتم میدوید و از شوق خیالش هم قلبم تندتر در سینه میزد.همیشه به پسرانش جور دیگری نگاه میکردم؛نه فقط من،که همه همینطور بودند.پسرانش را احترام میکردند.هربار کسی درمورد او و پسرانش حرف میزد آه پرسوزی از ته دلم بلند میشد که ای کاش من هم پسرش میبودم...اما الان و در این لحظات،در لحظات سخت محاصره کامل،خودم را از همیشه به او نزدیک تر میدیدم.زمانی که گلوله ها از هر طرف بی رحم و بی امان به در و دیوار کلبه ای که جان پناه من بود تنه میزدند و با نهیبشان انگار من را فرا میخواندند تا کاری را با من کنند که برای آن ساخته شده اند...در کلبه داشت از جا کنده میشد و این تکانه های در بیشتر از هر وقت دیگری من را به یاد او میانداخت؛زندگی اش عجیب با در عجین شده بود.دری که بخت شومی برایش داشت...هربار اینها را از زبان پسرانش یا دوستان پسرانش شنیده بودم اما حالا داشتم حسش میکردم.دوست داشتم پسرش باشم اما حالا داشتم لحظاتی را مانند خودش میگذراندم.گلوله ای که گوشت رانم را شکافته بود به استخوان رسیده بود و دندان بر سفیدی استخوان میسایید.رمق زیادی برایم نمانده بود اما قرار نبود جا بزنم؛هرچه باشد عمری پای سفره او نشسته بودم و آرزو داشتم از نسلش باشمحالا چگونه میتوانستم خودم را از این فرصت و رحمت محروم کنم؟ نه! قرار نبود جا بزنم...دیوارها دیگر توان مقاومت مقابل گلوله ها را نداشتند،انگار دیگر داشتند وظیفه استقبال و پذیرایی از گلوله ها را به پوست و گوشت و خون و استخوان من میدادند؛چیزی نبود که نپذیرم یا از پذیرفتنش بترسم؛میخواستم تا لحظه آخر به "او" تأسی کنم.در که بر اثر داغی گلوله ها شروع به سوختن کرده بود،از جا درآمد و حالا راه ورود به خانه آنچنان هم بسته نبود.دیگر دیوارها رمق مقاومت نداشتند؛گلوله ها دانه به دانه مهمان من شدند.برخی از بداقبالیشان از کنارم گذشتند و سه چهارتا از خوشبخت ها به دست و بالای قلبم رسیدند.دیگر گلوله ای برایم نمانده بود و رمقی نداشتم که حتی جابجا شوم.گلوله دیگری ناگهان مهمان ناخوانده شد و بر شانه راستم نشست.رمق درد کشیدن هم نداشتم و چه بهتر که در آن لحظات،آرام بودم.صدای گلوله ها قطع شد،انگار ضربان قلب من هم میخواست آرام آرام کم شود و مثل صدای شلیک،قطع شود.صدای پایی از نزدیک در شنیدم و خودم را برای بدترین شرایط آماده کرده بودم،قرار نبود زنده به دست آنها بیافتم.چشمانم تار میدید و درست نمیتوانستم به هیبتی که از در وارد شد بنگرم.اما در کمال تعجب دیدم که یک نفر است و نه چند نفر.عجیب تر آنکه اصلا سرباز نبود؛باورم نمیشد اما در چارچوب در زنی ایستاده بود که چادر بر سر داشت و هرچند تار میدیدم،اما میتوانستم ببینم که چادرش خاکیست،مانند کسی که زمین خورده است.ناگهان خیالی سرم را پر کرد و ضربانم را بالا برد؛مثل همان وقتی که به این فکر میکردم که ای کاش من هم پسرش میبودم...شک داشتم که دارم خودش را میبینم یا نه؛با چیزهایی که درموردش شنیده بودم که مطابق بود:چادر خاکی و در و... . در خیال و شک و ابهام بودم که دیدم قدمی به سمتم برداشت.هنوز چشمانم درست نمیتوانست آن بانو را ببیند و از حدس شیرینی که زده بودم مطمئن شوند تا اینکه به نزدیکی من رسید.چهره اش مشخص نبود اما از آنجا بودنش آرامش میگرفتم.انگار دیگر تلاش گلوله ها برای زجر دادنم بی فایده شده بود.باز همان فکر در سرم پیچید که : ای کاش من هم پسر "او" بودم... . حرفی نزدم اما خود آن زن به من نگاه کرد و گفت:پسران من همه با من نسبت خونی ندارند.من مادر هرکسی هستم که من را مادر خودش بداند؛و مادر نیستم مگر اینکه در آخرین لحظات به بالین فرزندم بروم.حال دیگر نیاز نیست برای اینکه جزو فرزندانم نیستی حسرت بخوری؛فرزندم!برخیز که حسین منتظرت است...آری؛حدسم درست بود،او آمده بود،و من در تمام مدتی که این حسرت مقدس را در سینه ام داشتم،از این نعمت بی خبر بودم،حالا هم دیر نشده بود،حالا دیگر تا همیشه پسر "او" بودممن را به فرزندی پذیرفت...فاطمه(س)،من را در "الخیام" به فرزندی پذیرفت...
کوتاه نوشته ای به مناسبت روز مادر
@NaslePanjom
کوتاه نوشته ای به مناسبت روز مادر
@NaslePanjom
۱۶:۴۳
در حال حاضر نمایش این پیام پشتیبانی نمیشود.
بازارسال شده از آینده سازان (اتحادیه انجمنهای اسلامی دانشآموزان)
۱۳:۰۷
۱۳:۱۹
۱۹:۵۷