عکس پروفایل عکّاس باشی!ع

عکّاس باشی!

۷۹عضو
thumnail
نگاه گریه‌داری داشت #زینب
چه گام استواری داشت زینب

دل با اقتداری داشت زینب
چه آرام و قراری داشت زینب...
#شب_دوم#محرم_الحسين

۱۲:۱۳

thumnail
ای که از بوی طعام خانه‌ها خوابت نبرد
مادرم نذر تو را هر وقت هم زد، گریه کرد...

#شب_سوم#محرم_الحسین

۱۳:۴۸

thumnail
حال و هوای هیات‌تان خوشتر از بهشت
با #چای_روضه بود که دل‌ها جلا گرفت...

#شب_چهارم#محرم_الحسین

۱۳:۴۱

thumnail
گذر تک تک این ثانیه های عمرم
به قدیمی شدن نوکری‌ات می‌ارزد...
#شب_پنجم#محرم_الحسين

۱۳:۴۲

thumnail
زره گشته بر پیکرش پیرهن
سلامٌ علی قاسم بن الحسن...

#شب_ششم#محرم_الحسین

۱۳:۵۳

thumnail
تکلیف نشد روزه به طفل و به مسافر
ای طفل مسافر، تو چرا آب نخوردی؟...

#شب_هفتم#محرم_الحسين

۱۰:۴۶

thumnail
به کجا می‌روی ای یوسف زهرا، پسرم
گرگ بسیار بود در دل صحرا، پسرم...
#شب_هشتم#محرم_الحسین

۱۱:۰۳

thumnail
بیا برگرد خیمه ای کس و کارم
منو تنها نگذار ای علمدارم...
#شب_نهم#محرم_الحسین

۷:۱۸

thumnail
پیچیده شمیمت همه جا ای تن بی سر
چون شیشه عطری که درش گم شده باشد...

#شب_دهم#محرم_الحسین

۷:۱۳

thumnail
[هو حیٌ لایموت]لحظاتی پیش، یک مادر را دفن کردیم. به بیان بهتر، یک دریا مهربانی را با دستان خودمان زیر خروار‌ها خاک پنهان کردیم و حالا، متحیر مانده‌ایم‌.همیشه وقتی گذرم به محله "اهالی لا اله الا الله" می افتد، به این فکر می‌کنم که قرار است کِی "من اهل لا اله الا الله" ملحق شود به "اهل لا اله الا الله" ؟ دیر؟ زود؟ کجا؟ کی؟اما امروز، قضیه فرق می‌کرد. دیگر سنگینی وزن خودم را روی شانه هایم تخمین نمی‌زدم. یا "اسمع و افهم" را به خودم نمی‌گرفتم. امروز خیره مانده بودم به رفیق شفیقم که شانه‌هایش می‌لرزید و چشمانش مثل باران می‌بارید...وقتی مینویسم مادر و مرگ،بعدش فقط "و دیگر هیچ" می شود نوشت.هیچ نیست!بهشت زهرا، قطعه ۲۳۱ساعت ۱۲:۷ ظهرپ‌ن:امروز مادرم مدام حالم رو می‌پرسید،می‌خواست حالم رو خوب کنه؛هرچی بیشتر سراغم رو می‌گرفت،حالم بدتر می‌شد...#مادر#مرگ

۱۸:۱۱

thumnail
[بسمـ اللهـ..]undefined بحران اعتراضundefined⁩ همیشه "اقدام علیه امنیت ملی!"‌#یادداشت_دعوتچه بخواهیم، چه نخواهیم، این اقتضای اعتراض است که از در ِچاپلوسی و تملق و خواهش و التماس وارد نمی‌شود. اعتراض، خشم و نفرت دارد، نارضایتی و عصبانیت دارد. با این اعتراض بداخلاق ِ یکدنده ی پررو چه کنیم؟!همین اعتراض تندخو، یک کارکرد طلایی برای ساختار دارد و آن هم "بحران زدایی" است. دارویی تلخ که می‌تواند یک بیماری دردناک را درمان کند. اعتراض می‌تواند شکاف هایی را که آرام آرام بر بدنه جامعه افتاده، از بین ببرد، اختلاف طبقاتی و توزیع تا عادلانه ثروت و قدرت را محکوم کنند، می‌تواند دسترسی برابر به امکانات ایجاد کند و می تواند ضامن بقای سیستم شود؛ پیش از آنکه کار به فروپاشی برسد.حال این "اعتراض ِ بحران‌زدا"، خود بحران تلقی می‌شود؛ و همین "بحران پنداری اعتراض" خود یک "بحران" خلق می‌کند که برای قوه حاکمه راهی جز "اقدام علیه امنیت ملی" خواندن آن نمی‌گذارد؛ و این یعنی یک چرخه معیوب!نقطه آغاز، تغییر نه در کرسی های مجلس، نه در مستاجر پاستور و نه حتی در خبرگان رهبری و انتخاب روز حادثه است، بلکه نقطه آغاز در "به رسمیت شناختن اعتراض" است.اعتراض، یک موتور محرکه است که اگر به شکل صحیح و در مسیر خود به ظهور برسد، می‌تواند گره گشا باشد؛ و چه بسیار اعتراضاتی که آشوب آفرین و وحدت شکن شدند به دلیل همین قرار نگرفتن در مسیر درست.نقطه آغاز، در تغییر نگاه حاکمیت نیست، بلکه نقطه آغاز در شناخت اعتراض صحیح و دفاع مردمی از آن است. روز بحران، اگر اعتراض را شناخته و شناسانده باشیم، قدرتش را به چشم خواهیم دید؛ باور کنید!
پ‌ن۱:هیچ کس از اعتراض در امان نیست. وای بر جامعه ای که کسانی در آن، سپر دفاعی در برابر اعتراض داشته باشند. مصونیت سازی از اعتراض به تنهایی قبیح است، با استفاده از ابزار دین و قداست، قبیح‌تر!پ‌ن۲:این متن برگرفته از نشست های "مسأله چیست؟!" مدرسه علوم انسانی دعوت نگاشته شده و مرتبط با وقایع ایام نیست.#اعتراض#اقدام_علیه_امنیت_ملی

۲۰:۵۰

thumnail
[یارحمة‌الله‌الواسعه]ببین ابوامیرجان؛راستش من یه عذرخواهی بهت بدهکارم؛ سال پیش که طبق معمول از یه هفته به اربعین شروع کردی به زنگ زدن، فهمیدم که در رفتن تو کار نیست. ولی خب؛ تو هم حق بده به ما. ببین ما روز دوم پیاده‌روی کم گذاشتیم. یعنی از عمود نمی‌دونم چند [طبق معمول با کمی تاخیر] راه افتادیم و بعد از نماز و ناهار [طبق معمول] دراز شدیم. من و محمدحسین گرچه شباهت ظاهری‌مون زیاد نیست ولی خواب بعد از ناهار پیوند برادری رو خیلی خوب بین‌مون حفظ کرده.ببخشید حاشیه میرم ابوامیر جان!خلاصه روز دوم که بعد ناهار خواب‌مون برد، یهو چشم باز کردیم و دیدیم ای دل غافل که دیر شد. صبح عمود نمی‌دونم چند بودیم و شب هم برای اینکه اربعین برسیم کربلا باید قاعدتاً عمود نمی‌دونم چند باشیم و حالا که تا تاریکی هوا خیلی وقتی نمونده عمود نمی‌دونم چند هستیم؛ دیدی چقدر عقب افتادیم از برنامه؟!خب تو نگفتی هنوز ما خیلی راه داریم و نباید اون جوری وسط جاده وایسی و مدام زنگ بزنی که کجایید؟!حق بده ابوامیر!سخت‌مون بود قبل از عمود نمی‌دونم چند دوباره بریم برای استراحت؛ خیلی راه مونده بود.تو هم کوتاه نیومدی! البته ما هم باید به تو حق بدیم که یک سال با بهانه و بی بهانه زنگ بزنی و با اون لهجه غلیظ عراقی به زور فارسی بگی: "اربعین عمود ۷۵۲ منتظرما!"
من بهت حق میدم که حرف ما رو گوش نکنی و به زور بکشی‌مون توی موکب‌ت و برامون سفره پهن کنی و سیر نگاهمون کنی و لذت ببری از غذاخوردن ما. من بهت حق میدم که اونجوری وسط جاده دنبال‌مون بگردی!امسال منتظر نباش ابوامیر!رحمت واسعه خدا امسال ما رو راه نداد!امام حسین بین میزبان و مهمان اربعین‌ش فرق گذاشت؛البته که فرق داشتیم، شما خادم بودید و ما زائر...ولی ابوامیر،امسال هم مثل پارسال دنبال ما بگرد...شاید پیدامون کردی...دل‌مون رو...#رحمت_واسعه#اربعین
عکس از صفحه @znkhakiart

۱۱:۱۸

thumnail
[یارحمة‌الله‌الواسعة]نباید سر عدد رُند قرار گذاشت، چون شلوغه. همه اولش میگن قرار ما هر صد تا. برای همینه که وقتی می‌رسی به عمود صد یا دویست، می‌بینی کلی آدم جمع شدن کنار هم و چشم دوختن به جاده و منتظرن همسفرشون برسه از راه.از همون سال اول ما تخصصی عمل کردیم، قرار رو گذاشتیم هر صدتا به علاوه سه! یعنی مثلا عمود ۱۰۳ بعدش ۲۰۳. راستش کلی هم با این ایده خودمون حال کردیم! ولی یه نگرانی همیشه وجود داشت:وقتی رسیدیم کربلا چی؟!اون سال‌ها که گوشی رو باید همون اول سفر یه جای کوله جاساز می‌کردی و تمام! حداکثر در حد مداحی گوش کردن توی مسیر ازش کار می‌اومد. یادمه اون سفر، شارژ گوشی‌م تموم شد و من هیچ انگیزه‌ای واسه شارژ کردنش نداشتم؛ چون خبری از آنتن و زنگ و حتی پیامک نبود.تو اون اوضاع، هر چقدر هم با دقت عمود ِ"چندصد و سه" قرار بذاری، بازم نگرانی که رسیدیم کربلا و عمودها تموم شد چی؟! اونجا چه جوری همدیگه رو پیدا کنیم؟!اینجا بود که یه خلاقیت دیگه کار رو راه انداخت: "آقا هر اتفاقی که افتاد، قرار ما روز اربعین ساعت ۴ رو به روی هتل شرق الاوسط!" محض احتیاط هم گذرنامه و پول و بلیط هرکس رو به خودش دادیم که اگه به همون قرار کذایی هم نرسید برسونه خودش رو به تهران!خلاصه‌ش کنم، از بس احتمال گمشدن اون موقع زیاد بود، هر موقع دور هم جمع می‌شدیم اون قرار نهایی رو یادآوری می‌کردیم: "روز اربعین ساعت ۴ شرق الاوسط!"سال های بعد، هم گوشی به راه افتاد و میشد راحت زنگ زد و پیامک داد، هم اینترنت داشتیم و موقعیت خودمون رو راحت اعلام می‌کردیم؛ ولی بازم شوخی شوخی می‌گفتیم: روز اربعین ساعت ۴ شرق الاوسط!امروز اربعین‌ـه.ساعت هم چهار شده.ولی ما سر اون قرار نیستیم؛نمی‌دونم کی الان اونجاست،اصلا منتظر کسی هست یا نه!ولی هر چی باشهما نرسیدیم به قراری که گذاشتیمجا موندیم از قرارمون...باشه حسین!ما رو راه نده؛ولی بدون اگه تو زائر زیاد داری،ما فقط تو رو داریم...#اربعین
عکس از صفحه @mansoreh.motamedi

۱۲:۲۴

thumnail
[یا‌علیم‌بذات‌الصدور]دبیرستان خاص من!هنوز سه ماه نشده بود که اومده بودیم دبیرستان علوی. آخر روز جلوی در مدرسه رفتم سراغ معلم راهنمامون آقای حسین‌زاده. بنده خدا دیرش شده بود ولی قیافه آویزون منو که دید وایساد. منم معطل نکردم و خلاصه‌ش رو گفتم: "آقا من دارم افسرده میشم!"از راهنمایی علوی با اون جو باحال و محیط جذاب و برنامه های تربیتی‌ش، اومده بودم به جایی که اصلا هم فاز من نبود.اتفاقا سوگلی مدرسه هم بودم!‌ بی‌خود و بی‌جهت مسئولیت بهم می‌دادن. اگه جایی هم سوتی می‌دادم بارها و بارها ندید می‌گرفتن. بی‌اغراق یک دهم بقیه بهم گیر می‌دادن و حتی بعضی اوقات توی یه سری مسائل ازم مشورت می‌گرفتن؛ ولی چه کنم؟ حس نیمه افسردگی تا آخرش باهام موند!دبیرستان علوی به نظر من برخلاف مدرسه های قبلی علوی ایراد تربیتی زیادی داره. یعنی حداقل من این جور حس می‌کنم. برنامه تربیتی کمبود داره، خروجی اشتباه تحویل می‌ده. برنامه روزانه مدرسه متناسب با سن نوجوانی نیست؛ زنگ تفریح‌ها و ساعت کلاس‌ها باهم جور در نمیان. کلاس‌های فوق برنامه یا مباحث غیردرسی اون جوری که انتظار میره جدی گرفته نمیشه. البته من به مدرسه حق میدم که همه تمرکزش رو بذاره روی کن‌کور که اتفاقا داره خیلی خوب هم نتیجه می‌گیره ولی یه چیزایی نباید نادیده گرفته بشه.انتقاد من به دبیرستان ناظر به بحث سیاست و انقلابی‌گری نیست، حرف من مشکلات تربیتی‌ـه. البته می‌دونم اساتید خبره اونجا هستن و منم چیز زیادی بلد نیستم ولی ایراد به نظرم وجود داره و اتفاقا قابل اصلاحه؛ نمونه موفق‌ش هم راهنمایی علوی!فارغ التحصیلای علوی مدرسه رو خیلی دوست دارن مثل من، اما این علاقه نباید مانع انتقاد منطقی بشه. خیلی دوست دارم با اساتید علوی یه گپ بزنم؛ قطعا خیلی جاها من دارم اشتباه می‌گم.پ‌ن۱:این متن براساس یه گفتگو توی توییتر نوشته شده، امیدوارم شروع یه گپ و گفت علمی در حوزه تربیتی باشه؛ نه شروع یه جنگ اعصاب!پ‌ن۲:برخلاف دوستان، بعضی معلم‌ها که نظراتم رو شنیدن با روی باز استقبال کردن، نه غیرتی شدن نه همه چیزو سیاسی تحلیل کردن!‌#مدرسه_علوی#دبیرستان_علوی#تعلیم_و_تربیت

۱۱:۵۵

thumnail
[یامحسن‌بحق‌الحسن]خطابه حسن بن علی که تمام شد،مورخان نوشته‌اند: "مردم همگی سکوت کردند.هیچ‌کس زبان به سخن نگشود و امام حسن را به یک کلمه پاسخ نگفت!"عدی بن حاتم، بزرگ قبیله طی و فرمانده سرشناسی که براثر سوابق شکوهمندش با رسول اکرم و علی علیهما السلام در دیده مسلمانان مقامی رفیع داشت، این وضع را مشاهده کرد و درحالی که از خشم، مرتعش بود با صدای رسا و تکان‌دهنده‌اش فریادی برآورد که همه سرها را به سوی او برگردانید:"منم عدی پسر حاتم... وه چه زشت است این رفتار!چرا به پیشوا و فرزند پیغمبرتان پاسخ نمی‌دهید؟!کجا رفتند خطیبان شهر که در دوران راحت، زبان‌شان همچون تازیانه بود و اکنون که کار جدی شده همچون روباه به سوراخ‌ها خزیده‌اند؟ مگر از خشم و عار نمی‌ترسید و از تنگ و عار اندیشه نمی‌کنید؟"سپس روی به حسن بن علی کرد و گفت:"خدا تو را به راه راست نائل آوردو از هر مکروه و ناپسندی دور سازدو به هرکار شایسته و پسندیده‌ای موفق دارد...سخنت را شنیدیمو فرمانت را گردن نهادیمو هرآنچه را که بگویی و بیندیشی فرمانبردار و تسلیمیم."سپس گفت:"من همین لحظه به اردوگاه می‌روم،هرکه دوست دارد با ما باشد، بسم‌الله..."کتاب صلح امام حسنپرشکوه‌ترین نرمش قهرمانانه تاریخ
پ‌ن:همین یه نفر بود، اگه هفتاد و دو نفر بودن که صلح نمی‌شد...
#صلح_امام_حسن#نرمش_قهرمانانه

۱۱:۵۸

thumnail
[یا‌میسر]امروز نبودی جای همیشگی‌ت؛دو سه بار بالا تا پایین خیابون رو کز کردم ولی ندیدمت.با همون لباس عروسکی‌ت که یادمه خیلی دوستش داشتی؛ هر روز صبح با یه وسواس خاصی از کیسه درش می‌آوردی، اگه جایی‌ش لک شده بود تا نمی‌رفتی زیر شیر، با آب و صابون تمیزش نمی‌کردی تن‌ت نمی‌کردی.من هرروز از پیاده‌روی اون ور خیابون نگات می‌کردم. می‌دیدم اون زیر داری شر شر عرق می‌ریزی؛ زمستون و تابستون هم نداشت! می‌دیدم هربار که بچه‌ها با ذوق از دور نگات می‌کنن، چه جوری براشون دست تکون می‌دی!شاید باورت نشه ولی من با اینکه هرروز فقط دو سه دقیقه نگات می‌کردم، می‌فهمیدم حال‌ت گرفته میشه وقتی مامان این بچه‌ها با عجله دست‌شون رو میکشن که نیان سمتت؛ من می‌فهمیدم ناراحت شدن‌ت رو!امروز ولی جات خیلی خالی بود؛ همهٔ محل حس‌ش می‌کردن.شاگرد میوه‌فروشی همه عشق‌ش همون یه نارنگی بود که وسط روز می‌آورد دوتایی با هم می‌خوردین و گپ می‌زدین. اونم امروز سرحال نبود. بقالی سر خیابون سراغت رو از من می‌گرفت؛ کلا خیابون سوت و کور شده بود.خواستم بگم اگه میشه بیا از فردا. می‌دونم کاسبی رستوران خوب نیست و اونم از ناچاری بهت گفته برو؛ می‌دونم دیگه مث هرروز مامان‌ها دست بچه مدرسه‌ای هاشون رو نمی‌گیرن سرظهر بیارن‌شون خونه تا اونا بببین‌ت و ذوق کنن، تو بیشتر ذوق کنی؛ می‌دونم کرونا خیلی چیزا رو گرفته! ولی لطفاً برگرد!ما حال‌مون با تو خوب بود؛تو حال‌ت با ما خوب بود؟!پ‌ن:از سری متن‌های ذوقی که براساس یه عکس یهو می‌جوشه!پ‌ن۲:کرونا #حال_خوب خیلی‌ها رو گرفت؛ حیف...

۹:۰۵

thumnail
[یامنتقم]‌‌نیومده جا باز کرد تو دل نوجوون‌های محل! همون نوجوون‌هایی که باید کلی چیپس و پفک خرج‌شون می‌کردیم تا جذب مربی‌ها بشن، یه شبه رفیق شدن با سیدرضا.آسِدرضای مسجد ما، چشم و چراغ محله‌س. پیر و جوون دوستش دارن. از همون روز اول اخلاق خوب و لبخند همیشه رو لبش چشمم رو گرفت.خدا که بهش بچه داد، رنگ و روی مسجد هم عوض شد؛ سید امیرحسین تو بغل نوجوونا آروم آروم قد کشید، تو حیاط مسجد بازی کرد، حالا بچه‌ها رو مث داداش بزرگ خودش می‌بینه.سید امیرعلی که به دنیا اومد، به شاگردام حسودی‌م شد؛ با من غریبی میکرد اما با اونا نه! با دوتا پسرای سید زندگی یه رنگ دیگه گرفت...‌‌بعضی شبا ما رو دور خودش جمع می‌کرد و از خاطرات هرات می‌گفت، از کابل؛ گاهی از جنگ با آمریکایی‌ها می‌گفت، گاهی هم از طالبان ِبی‌رحم می‌گفت، از زندگی سخت اما لبریز از احساس افغانستانی‌ها می‌گفت...منم کنار بقیه نوجوونا می‌نشستم و غرق می‌شدم توی خاطراتش؛منم می‌رفتم تا مزار شریف...سیدرضا گرچه جوون‌ـه ولی آبروی مسجده، معتمد محل‌ـه، سیدرضا و خانواده‌ش چشم و چراغ‌مونن، همه‌کس مونن...فکر یه شب نبودنشون هم سخته،چه برسه به اینکه...‌پ‌ن:نمی‌دونم!باید یه جوری این محبت‌م رو ابراز می‌کردم،باید می‌گفتم چقدر دوست‌شون دارم...باید یه جوری می‌گفتم دلم آتیش گرفته...
جانِ پدر...کجاستی؟#جان_پدر_کجاستی

۲۱:۴۷

thumnail

۱۹:۴۰

thumnail

۱۹:۴۰

[هوحی‌لایموت]‌ ماه رمضون همین امسال، زنگ زد. هر موقع عکسش می‌افتاد روی صفحه گوشی خنده‌م می‌گرفت! چهره‌ش خیلی عوض شده بود از اون روزی که این عکس رو ازش گرفتم و با شماره‌ش ذخیره کردم.گفت امشب چه کاره‌ای؟ کارت دارم. چند ساعت بعد از افطار اومد در خونه. نشستیم لب باغچه حیاط و غرق شدیم تو خاطرات قدیم...اتفاقا اون شب خیلی حالم گرفته بود. خدا خدا می‌کردم حرف مهمی نداشته باشه ولی اومدنش حال و هوام رو عوض کرد. از لا به لای حرفاش فهمیدم خونه‌شون خیلی دور شده از اینجا؛ امشب هم به خاطر همین گپ و گفت اومده؛ پیاده!از میدون خراسون پیاده اومده بود میدون ولیعصر! واسه یه حرف مهم! گفت حاجی نوجوونای مسجد بزرگتر ندارن، هیچکی برنامه نداره براشون. بیا آستین بالا بزنیم!وقتی فهمیدم چندتا مسجد محله رو زیر نظر گرفته و حتی کار رو تک و تنها شروع کرده شوکه شدم! با خنده از خاطرات یه مسجدی می‌گفت که خادمش مسخره‌ش می‌کرد که حدیث چاپ می‌کنه و میزنه توی تابلو اعلانات مسجد! گفت بیا بسم‌الله بگیم، این بچه‌ها حیف میشن...اون شب مث همیشه جواب سر بالا دادم، امیررضا هم دوباره پیاده برگشت خونه؛ ولی اومدنش خیلی حالم رو عوض کرد!امروز مادرم گفت جلوی خشکبار تواضع پلاکارد دیده.گفت انگار جوون از دست دادن! گفت مرحوم موهاش کوتاه ...‌‌
خداحافظ بسیجی مسجد موسی بن جعفرخداحافظ طلبه حوزه آیت‌الله مجتهدیخداحافظ رفیق قدیمی...پیش ارباب امشب ما رو یاد کن؛کاش اون شب قبول می‌کردم پیشنهادت رو...

۱۹:۴۰