عکس پروفایل و قسو

و قس

۳۶عضو

۱ بهمن ۱۳۹۶

thumnail

۱۰:۳۸

عکس آخر متوسط هزینه های جهیزیه ملت هست. دو تا عکس بالا اما لیست یک جهیزیه کامل که برای یک دختر جوان تهیه شده. هشت ماه معطل همین ۴ تومن بودن که بتونن برن سر خونه خودشون. هزینه شام عروسی شون هم زیر پونصد تومن بود!

۱۰:۴۰

مشابه همین مورد بالا یک دختر جوان دیگه هست که معطل خرید جهیزیه مختصری برای گرفتن مراسم ش هست. از آشنایان پدرم هست و کاملن موثقه. شما هم میتونید درین کار شریک بشید.

۱۰:۴۳

درخواست پول

مبلغ:

۰ ریال

یاری برای زیر سقف رفتن یک زوج جوان (حتمن کمک رو به @hichman خبر بدید)
thumnail

۱۰:۴۷

۲ فروردین ۱۳۹۷

با نام مبدع مخلوقات.
من مقداری پول پس‌انداز داشتم و به دلایل مختلف در فکر خرید یک کالا (و خروج پولم از بانک و حفظ ارزش پول با توجه به تورم موجود) بودم.یک گزینه خرید خودروی شخصی بود. البته نه برای رفتن سر کار در ترافیک تهران. (کلن از ترافیک متنفرم. چه با اسنپ و تپسی و چه با مترو. البته راه‌حل درست‌ش این است که فاصله محل کار تا زندگی را کم کنم. یا حداقل شش صبح راهی کار بشوم)
باری، بودجه من چیزی بین ۵۰ تا ۱۰۰ تومن بود. معیارهای من برای خرید شامل این‌ها بود: «تولید داخلی»، «ایمنی»، «کیفیت ساخت»، «ارزش خرید»، «قابلیت فروش». - تولید داخل: داشتن حداکثر هر کدام از شاخصه‌های «اشتغال زایی»، «رشد اقتصادی»، «برند داخلی»، «مالکیت فکری و امکان خودکفایی» - ایمنی: نمرات تست تصادف خوب، ایمنی پسیو: ترمزهای دیسکی، شاسی و بدنه مستحکم، ایمنی کودک با استاندارد ایزوفیکس، کیسه‌ هوا، ایمنی اکتیو: «کنترل پایداری الکتریکی» (کنترل پایداری از ۲۰۱۲ به یک استاندارد اجباری تبدیل شده است)، ترمز بحرانی، کنترل لغزش - کیفیت ساخت: نمرات کیفی وزارت صنعت، استهلاک خودرو، وجود قطعات یدکی با کیفیت، شبکه نمایندگی و تعمیرکاران مجاز - ارزش خرید: ارزش خرید نسبت به امکانات و قیمت و خودروهای مشابه - قابلیت فروش: وجود متقاضی برای بازار دست دوم، متناسب بودن قیمت دست دوم
این‌ معیارها هم اهمیت خاصی برای من نداشت: - «زیبایی ظاهری»، (زیبایی شش ماه اولش جذابه، بعدش فقط اخلاق مهمه :) ) - «اسپرت بودن» (من خیلی منضبط و آرام رانندگی می‌کنم. نیازم به هیجان را با خواندن کتاب، صحبت با دوستان، دنبال کردن ورزش و تماشای فیلم برطرف می‌کنم. یبس هم خودتی آشغال!) - «امکانات متفرقه سان‌روف و ..».
به صورت غیرتخصصی یه سری بررسی‌ها کردم و در نهایت بسترن b30 محصول بهمن خودرو رو خریدم. خلاصه تحقیقات‌م رو با شما به اشتراک می‌گذارم. احتمالن نکات و نمرات نادقیق و اشتباه و شخصی هم توش باشه و من هم آنچنان ادعایی سرشان ندارم:

اولین گزینه‌هایی که در ذهنم آمد این‌ها بود: - «ساندرو»، «تندر پلاس»، «پارس تندر»: قیمت بین ۵۰ تا ۶۰. تولید داخل: ۴، ایمنی: ۳، کیفیت ساخت: ۴.۵، ارزش خرید: ۴.۵ (استپ وی ۳.۵)، قابلیت فروش: ۵خودروی بسیار خوبی است. کیفیت ساخت خیلی خوب با نظارت خوب رنو (استهلاک بسیار پایین. تندرهای مدل ۹۰ هنوز به خوبی کار می‌کنند و به ندرت موتورشان برای تعمیر کلی پایین آمده)، بازار فروش عالی. جادار و خانوادگی، مشکل بزرگش نمره ایمنی متوسطش به خاطر ترمزهای کاسه‌ای عقب و نبود سیستم اکتیو کنترل پایداری و ترمز بحرانی و ... است. اگر این‌ها را می‌داشت در کلاس قیمتی خودش بی‌رقیب بود.
- «دنا پلاس»: قیمت حدود ۵۵. تولید داخل: ۵، ایمنی: ۳، کیفیت ساخت: ۳، ارزش خرید: ۳.۵، قابلیت فروش: ۴خودروی متوسطی است. فرق چندانی با سمند نمی‌کند و قیمتش اما حدود ۲۰ تومن بالاترست. (کمی ظاهر بهتر و امکانات جانبی بهتر. البته ایزوفیکس چیز مهمی است) استهلاکش به نسبت بالاست اما بازار فروش عالی دارد. ایمنی متوسطی دارد. البته سمند تست تصادف از یک موسسه انگلیسی (نه موسسه استاندارد ncap) داشته است و دنا قدری از سمند هم به خاطر ترمزهای دیسکی‌ و بدنه اصلاح‌شده بهتر است. با همه این احوالات اگر ایمنی اکتیو و پسیو بهتری می‌داشت به خاطر برند کاملن ایرانی‌ش گزینه اولم بود.
- «کیا سراتو - مونتاژ سایپا»: قیمت حدود ۱۰۰. تولید داخل: ۲.۵، ایمنی: ۳.۵، کیفیت ساخت: ۴.۵، ارزش خرید: ۳.۵، قابلیت فروش: ۳.۵اگر ده کیسه‌هوا و کنترل پایداری الکتریکی که در نسخه اصلی هست و در مونتاژ سایپا حذف کرده‌اند خودروی عالی‌ای می‌شد. چرا که قیافه و کلاس و امکانات بهتری از خودروهای رقیب دارد.
- «پژو ۲۰۷»: قیمت حدود ۵۵. تولید داخل: ۴، ایمنی: ۳.۵، کیفیت ساخت: ۴، ارزش خرید: ۳.۵، قابلیت فروش: ۵دقیقن همان ۲۰۶ تیپ شش است ک چراغ‌هایش عوض شده و کمی زرق و برق مثل ال‌سی‌دی بهش اضافه شده. مشکل بزرگش فضای کوچک صندلی عقب و کم‌استهلاکی نه چندان خوبش است. ایمنی‌ش هم بدک نیست. منتها قیمتش الکی بالاست. اگر می‌خواستم پژو بخرم همان ۲۰۶ تیپ ۵ صندوق‌دار را می‌خریدم.
- «چری آریزو ۵»: قیمت حدود ۹۰. تولید داخل: ۲.۵، ایمنی: ۴، کیفیت ساخت: ۳، ارزش خرید: ۳، قابلیت فروش: ۲ایمنی‌ش به طرز خوبی خوب است. کلن به نسبت چینی‌بودن و پیش‌داوری‌های قبلی خودروی خوبی است. یک مشکل کند بودن و کم‌شتاب بودن دارد (که طبعن در مواقع سبقت و .. ممکن است ایمنی را پایین بیاورد که می‌شود نسخه توربو‌شارژش را گرفت که البته مصرف بالایی دارد)، منتها مشکل اصلی‌ش قیمت الکی بالای آن است (کلن مدیران خودرو یک بار الکی قیمت را بالا تعیین می‌کند و باز به خاطر شرایط فروش اقساطی‌ش قیمت را برای بار دوم بالا می‌برد) و باز مرتبط با همین قضیه بازار فروش دست دوم آن و توو سر خوردن قیمتش است.

بعد از کمی سرچ به این گزینه‌ها هم رسیدم: - «فاو بسترن بی سی - مونتاژ بهمن»: قیمت حدود ۶۰. تولید داخل: ۲.۵، ایمنی: ۴.۵، کیفیت ساخت: ۴، ارزش خرید: ۴.۵، قابلیت فروش: ۳ایمنی‌ش به طرز جالبی خوب است. از معدود خودروهای زیر ۱۰۰ تومن که سیستم‌های اکتیو کنترل پایداری الکتریکی و ترمز بحرانی و کنترل لغزش و ... دارد. در ایمنی پسیو هم ستون‌های H تقویت شده و ترمزهای دیسکی و را دارد. نمره ۵ از تست تصادف cncap دارد. (مشابه ۴ ستاره از نسخه اروپایی). خوبتر بود کیسه‌های هوای جانبی‌ش را هم نگه می‌داشتند البته. ایزوفکیس هم دارد.
کیفیت ساخت‌ش به نسبت خوب است و تنها خودروی چینی ۴ ستاره کیفی وزارت صنعت است.فرمان برقی دارد و موتورش البته ۱۶۰۰ و نسبتن سبک است. منتها گیربکس شش سرعته تیپ ترونیک آیسین ژاپن را دارد (که گمانم روی مثلن النترا و خودروهای خوب مشابه هم همین نصب است) و گشتاورش به نسبت منطقی می‌شود. اما در کل خیلی به درد رانندگی اسپرت نمی‌خورد. شتابش به خاطر هوش‌مندی گیربکسش بدک نیست و اما نباید انتظار خاصی ازش داشته باشید. در سربالایی‌ها کم نمی‌آورد و اما در سبقت‌ها و درگ‌ها معقول باشید. سیستم تعلیق معمولی مک‌فرسونی هم دارد.
قیمتش خیلی منطقی است. کلن بهمن خودرو در قیمت‌گذاری منصفانه‌تر عمل می‌کند. خودروی دیگرش (مزدا سه) هم همین‌گونه هست. به خاطر سابقه و تولیدات متنوعش شبکه نمایندگی نسبتن بزرگی هم دارد.در بین چینی‌ها هم کلن faw خودروساز به نسبت معتبرتری است. و این خودرو را هم در همکاری با فولکس‌واگن و مشابه سدان محبوب jetta (شاسی و پلتفرم یکسان) ساخته است. پلتفرم معتبر، گیربکس عالی، چیزهایی مثل سرسیلندر آلومینیوم و زنجیر تایم به جای تسمه تایم و ... کلن ارزش خرید خودرو را در کلاس قیمتی خودش بالا می‌برد.در ضمن امکانات جانبی مثل ال‌سی‌دی و آینه برقی و ... به نسبت خوب است. همچنین یک خودروی کاملن جادار خانوادگی با صندوق عقب ۴۸۰ لیتری است. در نهایت طراحی ظاهری نسبتن شکیلی هم دارد. مصرف بنزینش هم متوسط است. شهری حدود ۸ تا ۹. جاده حدود ۷.۵.
- «چند خودروی چینی دیگر مثل جیلی و جک جی فایو ..»: قیمت بین ۶۰ تا ۹۰. تولید داخل: ۱.۵، ایمنی: ۳.۵، کیفیت ساخت: ۳، ارزش خرید: ۳.۵، قابلیت فروش: ۲خیلی دقیق پی این‌ها نرفتم. بیشتر به خاطر ایمنی کم‌ترشان در مقایسه با آریزو و بسترن و البته ارزش خرید و قابلیت فروش پایین. ضمن اینکه واردکننده‌ها و تولید‌کننده‌ها و شبکه نمایندگی خیلی کوچک‌تری دارند. (در مقایسه با ایران خودرو، سایپا، بهمن و مدیران)
- «دست دوم تویوتا کرولا»: تولید داخل: ۰.۵، ایمنی: ۴.۵، کیفیت ساخت: ۳.۵، ارزش خرید: ۳.۵، قابلیت فروش: ۳ - «دست دوم مزدا سه»: تولید داخل: ۲.۵، ایمنی: ۴.۵، کیفیت ساخت: ۴، ارزش خرید: ۳، قابلیت فروش: ۳.۵حوصله دست دوم و تعمیرگاه نداشتم و خلاص. چون کرولاها با ده سال کارکرد گیر میامد که خب نسبتن عمرش را کرده. مزدا کمی بهترک بود و با شش سال کارکرد گیر میامد و اما دنبالش نرفتم!
و زیاده جسارت است :)

۱۶:۳۰

۷ اردیبهشت ۱۳۹۷

خاطرم را می‌کند روشن، جستجوی مقصدی نایاب
با نام او


سی و دو سالگی هم آمد. البته «آمدن» فعل چندان مناسبی برای توصیف کُنه ماجرا نیست. درست‌ترش این است که «آوار شد» بر سرم. و من فروریختم. چونان ارگ بم بعد از زلزله سی و دو ریشتری.فرو ریختم بدون ترس. بدون واهمه. غافلگیر هم نشدم. آخر انتظارش را داشتم. گفت که «من به خاکستر نشینی عادت دیرینه دارم». و خوب گفت.کلمه «آوار» ممکن است آدم را یاد غم و تراژدی بیندازد. بله، اما و اما این‌ها می‌گذرد.و وقتی زمان و مکان به قدر کافی گذشت، دیگر ازین دورها فرق چندانی بین «تراژدی» و «کمدی» نیست.و من در سی و دو سالگی خیلی از خودم دورم. و دیگر ترسی از «آوار» ندارم. و به خواست خدا باز برخواهم خواست برای تجربه یک فروریختن دیگر، چشم انتظار خروش آخرین.
شکایتی ندارم. ناشاد هم نیستم. می‌شود گفت از زندگی‌ام و از بودن‌ام خوش‌حالم حتا.فکر می‌کنم به طور کلی «بودن» احتمالن بهتر از «نبودن» است!حتا اگر زندگی سگی یک اسب کاری باشد که سال خروس‌ش را در یک آغل شغال به سر می‌برد.
-
دیروز یا پریروز بود که گپ‌وگفتی با کهنه دوستی مرا به یاد بیست سالگی‌ام برد. بیست سالگی پرشور و پر از اعتماد به نفسم. روزگاری که دنیا را در مشت خودم می‌پنداشتم و حقیقت همه چیز را به روشنی می‌دانستم.یک برنامه نویس خیلی عالی بودم که دانش عمیقی از ادبیات و فلسفه داشت. مسایل اساسی زندگی را حل کرده بودم. ترکیب کم‌یابی از دانش و پارسایی. علم و تقوا. آفرین بر من!احتمالن خدا هم به فرشته‌هایش بابت داشتن من فخر می‌فروخت! که هان، ببینید آن چیزی را که من می‌دانستم و شمایان بی‌خبر بودید!حتا شایعات تایید نشده‌ای هم بود که شیطان هم کمی پشیمانی می‌خرید که حیف که سجده نبردمش پدر نخستین‌ش را.
بیست سالگی چقدر دنیا روشن‌تر بود. مهربان مادرم بود. سایه پدرم بود. جنون جوانی بود. و امید رستگاری بود.
-
آن روزها چقدر نزدیک به نظر می‌رسند. آن روزها چقدر دور به نظر می‌رسند.آن روزها جز خیال سایه‌ای در باد به نظر نمی‌رسند. بت‌هایی که مایه اطمینان خاطرم بودند شکستند. دریای عمیق دانشم معلوم شد که برکه کوچک موقتی بیشتر نبود.مساله‌های اساسی که حل کرده می‌پنداشتم و سرشان را قطع کرده بودم هفتاد سر دیگر برآوردند و از همه سو هجوم آوردند.مادرم رفت پی مواجه خودش با زندگی، و مرگ را انتخاب کرد. و گمان می‌برم نصف روز هم نگذشته بود که پدرم هم پی‌اش راهی شد.دهه سوم زندگی یک ظهر طولانی بود که در آن نه کوکب هدایتی از گوشه‌ای بیرون آمد که آرام‌م کند. و نه زلف درهمی آشکار شد که پری‌شانم کند.
آوار فرو ریخت. و من خُسبیدم.
-
حالا دل‌نگران نشوید. من هم‌چنان دل آرامی دارم. چرا که هنوز دل‌خوشی‌هایی هست:یکیش شنیدن تپش‌های دل هنگام دیدن چشم‌های مشکی هست.یکیش دیدن دوستان کهنه‌ای است که تو هم به روزگاری اندکی در رشدشان شریک بوده‌ای.یکیش گوشیدن هر شب صدای فرشته‌ای هست که مدام ندا می‌دهد: «ای سی‌ساله‌ها زندگی دنیا فریب‌تان ندهد».یکیش امید ریختن این چهار لیتر خون سرخ روی خاک داغ با یاد دختر «خدیجه» هست.یکیش مانده محبت «حسین»ی است که یادگار شیر مادر و ارث پربهای پدر است. آخریش هم :«برید عالم و آدم ز من ولی نبریدم، ازین شکسته دل بی‌نوا، نوای علی رانفس به یاد دمی می‌زنم که مرگ درآید، مگر به گوش گران بشنوم صدای علی را»

۱۸:۲۴

۹ فروردین ۱۳۹۸

به نام دوست
اگر بخواهم درباره‌ی فیلم «Up in the air» صحبت می‌کنم از چه چیزی باید بگویم؟از فقط یک جمله که در پایان این نوشته خواهید دید! و اما قبلش مقدمه بچینم که فیلم بسیار خوش‌ساخت است و «داستان» دارد! بدین معنی که همیشه شما را مجاب می‌کند که منتظر بمانید که چه می‌شود! و این مهم‌ترین ویژگی هر داستانی باید باشد. درین معنا «قبض برق» هم به نوعی داستان است. و حتا «سنگ قبر» که طرح جلد داستان زندگی‌ست!
این داستان با نام «بر فراز آسمان» را شاید بشود «لنگ در هوا» هم ترجمه کرد. داستان مردی نقل می‌شود که شغل‌ش «اخراج» کارمندان است. قصه یک «بلای آسمانی» است که نازل می‌شود و آدم‌ها را چنگ می‌زند و از از کنج امنیت‌شان پرت‌شان می‌کند در اضطراب و سرگشتگی.
داستان زندگی مردی‌ست که فلسفه‌ای هم برای خودش اختراع کرده‌است: «کوله‌پشتی خالی». با معنای «سبک‌بار سفر کردن»! خالی از هر تعهدی به هر چیز ممکنی. من‌جمله خانواده، خانه، زن و زندگی.
سه چیز در قرآن مایه آرامش آدمی ذکر شده است: «شب»، «مسکن»، «هم‌سر». و این مرد از هر سه گریزان است. تا این‌که در یکی از همین سفر‌های تنهایی خودش با آینه‌ای روبرو می‌شود. آینه‌ای با موهای بلوند که به نظر می‌رسد او هم سودای زندگی پرانتزی دارد. زندگی‌ای که کلن زیرساخت مستحکمی ندارد و با هر باد کم‌خطری هم‌راه می‌شود و موقتن زیر یک سقف به سر می‌برد.
منتها این آشنایی برای مرد داستان ما از گونه‌ای دیگر است. و راه زندگی‌ش را عوض می‌کند. گفت که:من سرگشته هم از اهل سلامت بودم
دام راهم شکن طره‌ی گیسوی تو بود

بله رفقا، چیزی گرم و گیرا می‌آید و در کوله‌پشتی خالی مرد جا خوش می‌کند. و این‌بار مرد ما دلش نمی‌آید که خالی‌ش کند. چرا که «پشتش گرم شده است». بنابرین دل قوی می‌کند و به در خانه خانومش می‌رود و منتها با یک حقیقت بسیار تلخ روبرو می‌شود: «تن‌هایی»
و درست این‌جاست که دیالوگ کلیدی کل فیلم بیان می‌شود. سراسر زندگی چهل ساله مرد در همین تک جمله خلاصه می‌شود. و او می‌ماند و هزاران هزار کیلومتری که بی‌هوده در راه‌های آسمان و زمین به دنبال رسیدن به هیچ کجا بود. جمله‌ای که پشت در خانه‌ی خانوم رویاهایش در پاسخ به این سوال «کی اومده؟» بیان می‌شود: «این‌جا یک نفر هست که راه‌ش رو گم کرده»

۱۱:۲۷

۱۵ اردیبهشت ۱۳۹۸

اول بار به طور اتفاقی شعری خواندم از میرشکاک با مطلع: «تمام خاک را گشتم به دنبال صدای تو» در ستایش موعود.
کتاب ش را جستم که نام آشنایی هم داشت: «زخم بی بهبود»
گرفتم و تورقی کردم. اما چه تورقی، زمین، فراز میشد و عالم گشوده. مرد مجنونی را دیدم که از خود فراتر رفته بود. ترکیبی بود از کودک و دیوانه. و مگر شاعر کیست؟
آدمی در کودکی شاد و آسوده است. به جوانی که می‌رسد سر بر آستان جنون می‌نهد و اما دیری نمی‌پاید که درمی‌یابد جهان جای دیوانگان نیست. عقل معاش‌اندیش را به کار می‌گیرد و به زندگی می‌اندیشد. با این حال، جایی در تنگ‌ناها و فراز و نشب دلش به دنبال گریزگاهی‌ست. ( راست است که انسان در لحظه مرگ به یاد مادرش می‌افتد. به یاد آغوش پر از امنیت. سنت اگزوپری هم هنگامه سقوط هواپیمایش به یاد دوران کودکی می‌افتاد. )
منتها نه زمان باز می‌گردد و نه دیوانگی میسر است. اینجاست که به آغوش شاعران پناه می‌برد. امتزاج غریبانه کودک و دیوانه.
شاعران کودک‌اند چرا که دنیا را از آن خود می‌دانند و دیوانه‌اند ازین‌رو که دنیا آن‌ها را از خود نمی‌داند.
با این حال، شعرا، فراترشدگانند و پیامبران ناخودآگاه جمع. حتی اگر خود نخواهند و ازین سرنوشت ناگزیر بگریزند. چشم آدمی به آن‌هاست و اینان سرنوشت قوم را بازگو می‌کنند. تاریخ واقعی این امت، نه در کتاب‌هاست و نه در سیاه‌مشق‌های فیلسوفان. در مصراع‌های پراکنده‌ای‌ست که در سینه‌های نسل‌های آدمی سپرده شده است.
مصراع به معنای «لنگه» در است و چه با مسما. که هر بیتی، بابی‌ست به سوی معرفت اثیری. هر شعری، اثری‌ست هنری و یکتا که برای لحظه‌ای ما را از دنیا و مافیها جدا می‌کند و عالمی را برای ما به فراز درمی‌آرد. و مگر نه این که «اثر» هنری بایستی در ما تاثیر کند؟
و خب، بالا بودن کافی است و زیادی روده‌درازی کردم و حواسم نبود و اینک اما شما را مهمان میکنم به بیتی چند ازین «کاهن مرگ‌آگاه» و نیز شاعرانی که در میانه دهه هشتاد فاصله زمین و آسمان را برای من پر کردند:

۱۸:۰۳

در حال حاضر نمایش این پیام پشتیبانی نمی‌شود.

در حال حاضر نمایش این پیام پشتیبانی نمی‌شود.

۲۵ اسفند ۱۳۹۸

هزار ماهی تنها، فدای آبی دریاتو تن‌های تن‌های تن‌ها نبودی، تو پیش از شکفتن دل از من ربودی، تو روح شکفتن، تو آیینه در عصر آدینه بودی...
این روزها قرار و مدار روزمرّه‌ی آدمیان را با قرارِ بهاری جان و جهان‌شان کاری نیست. چرا که مادر زمین دلش از ما گرفت و این دل‌گیری ابری سیاه شد و باران مصیبت‌ شد و بر شهرهای تیره‌ی ما بارید.و تن های آدمیان تن‌ها شد.
حالا داریم تقاص سیاه شدنِ آبی دریاها را می‌دهیم. از برای بار گناهِ نابودی درخت‌ها و فراموشی ماهی‌ها. حالا هم‌دلیم با لک‌لکِ گرفتار زباله‌های پلاستیکی. و با آخرین و تن‌هاترین بازمانده‌ی کرگدنِ سفید روی کره‌ی زمین. که دیگر هیچ وقت شاه‌زاده‌ی رویاهاش برای خواستگاری‌ش نمی‌آید. و دلش شکسته است. ما را ببخش.مادر زمین! بر ما ببخش.

۱۹:۳۰

۱۹ آبان ۱۳۹۹

بیست هزار آرزو، بود مرا پیش ازین
هشت ساله که بودم دلم می‌خواست سرطان خون بگیرم. یک بیماری ویژه. یک چیز خاص. یا حتا سکته مغزی کنم. یک چیزی که از آن سرماخوردگی مداوم و سینه‌پهلو و پنی‌سیلین ۸۰۰ هزار شیک‌تر باشد.خوب خاطرم هست که برادرم یک بار پنی‌سیلین ۲ میلیون زده بود و تا سال‌ها بهش افتخار می‌کرد.
هشت سالگی و هجده سالگی و بیست و هشت سالگی بسیار سریع گذشت. خیلی چیزها را شناختم و بیماری‌های مختلفی هم گرفتم. در اطرافم هم سل و سرطان و سکته و سندروم داون و غیره را دیدم. دیدم و شنیدم. شنیدم و خواندم. و خواستم بنویسم. از چیزهای خاص. چیزهای تکان‌دهنده. نوشتن برایم وظیفه بود. باری بود که بر دوشم گذاشته شده بود. انگار می‌کردم آخرین نفر نسل بشریت هستم و باید برای آیندگان چیزی به جا بگذارم. آیندگان که بودند؟ آدم فضایی‌ها که بعد از هزاران سال می‌آیند، زمین متلاشی‌شده را کاوش می‌کنند و مرا در آستان کلمه می‌بینند. لحظه‌شماری می‌کردم برای‌شان. همیشه دنیای جادوآنه‌ و جاودانه‌ای داشتم.
همه این‌ها دود شد و هوا رفت. و اما خرسند و راضی‌ام. هنوز دوست دارم بنویسم. اما وقتی از مرز به راستی جادویی سی‌سالگی گذر کردم، وقتی دل به دختری بستم، وقتی سکنا گزیدم، همه‌ی آن خواستن خاص بودن دود شد و هوا رفت. شمارش خواسته‌ها رفت و به جایش چه آمد؟ لحظات معمولی خشک کردن سینک ظرف‌شویی. دانه دانه کردن انار. خرید روغن و رب. بحث برای این‌که چه کسی باید سفره صبحانه را جمع کند!
نتیجه‌گیری این نوشته چیست؟ پیام اخلاقی‌ش کجاست؟ پیامی ندارد و به سبک این روزها پایان باز است؟ نمی‌دانم. الان که در سکون و آرامش مسکن‌م نشسته‌ام به این فکر می‌کنم که دود شدن و هوا رفتن چیز خوبی است. آدم فضایی بودن چیز خوبی‌ست. ندانستن چیز خوبی‌ست. نخواستن چیز خوبی‌ست. نشمردن چیز خوبی‌ست. الآن هم نمی‌دانم چه شب‌هایی در پیش رو است و به چه‌ چیزها مبتلا می‌شوم، اما می‌دانم که روزهای نوادا هنوز شمارش نشده است. امید که سهم من باشد.

۱۶:۱۸

۲۱ آذر ۱۴۰۰

پاسخ «کارلو آنچلوتی» سرمربی فعلی «رئال مادرید» به صحبت های توهین آمیز یک رقیب:شاید در مقطعی دیگر من باید به گونه ای متفاوت پاسخ می دادم، اما در مرحله ای از زندگی هستم که فقط می خواهم با دنیا در صلح باشم. من از سال 1977 در فوتبال بودم... تقریبا 46 سال و 30 سال مربیگری، من بیش از 1200 بازی انجام داده ام و تعداد آن از دست من در رفته است، وقت و تمایلی برای مبارزه ندارم، وقتی فلورنتینو پرز هم بخواهد اخراجم کند، عصبانی نمی شوم.

پاسخ «مصطفا ملکیان» فیلسوف اخلاق به سوال «آیا زندگی به زیستنش می‌ارزد؟»
ملکیان در ادامه معنای خود از زندگی را برآمده از ایماژ رقص دانست و معتقد است که زندگی یک رقص است و همه آن چیزی که در یک رقص مهم است در زندگی نیز اهمیت دارد. به زعم او، ما دو نوع جنبش و حرکت داریم؛ گاه حرکت ما برای رسیدن به یک هدف و مقصد است و به میزانی که به آن نائل شویم احساس توفیق می کنیم؛ مثلا علت حرکت ما از خانه به سمت نانوایی گرفتن نان است اگر به هر دلیل موفق به خرید نان نشویم، احساس شکست می کنیم اما گاه حرکت ما، برای رسیدن مقصود مشخصی نیست بلکه نفس این حرکت مقصود ما است. به زعم او، در ایماژ رقص، ما حرکت می کنیم که از آن لذت ببریم خود حرکت اهمیت دارد. ملکیان، معتقد است که وقتی زندگی رقص است که خود زندگی هدف است و ما زندگی می کنیم تا از زندگی کردن لذت ببریم.

پاسخ من به سوالی که پرسیده نشد:در آستانه‌ی سی‌وششمین زمستان زندگی ایستاده‌ام. بزرگ شده‌ام. زمان زیادی درس خواندم. کنکور دادم و دانشگاه رفتم. از دانشگاه اخراج شدم. کار کردم، کار کردم، کار کردم، خودرو خریدم. خانه خریدم. ازدواج کردم.

جوان‌تر که بودم مهارت اندکی داشتم و آرزوهای بزرگ. الآن مهارت‌های زیادی دارم و اشتباهات بزرگ و رویاهای مبهم. نشسته‌ام به انتظار بانگ چهل‌سالگی. که از پیله به دربیایم و تازه زندگی آغاز شود.

۱۶:۱۱

۲۷ اسفند ۱۴۰۰

Default Gift Icon

پاکت هدیه

عکس پروفایل و قسو

و قس

دُمبِ همه سه چارک

۴ اردیبهشت ۱۴۰۱

بسم الله الرحمن الرحیم
سال نو برایم همراه با فراغت زیادی بود. حدودن ۵۰ روز در مرخصی بودم. فرصت بسیار مغتنمی بود که کمی عقب بنشینم و به مسایل مختلف زندگی‌م فکر کنم.
بخشی ازین تاملات همراه با افسوس و حسرت و حتا غصه‌ی فراوان بود. غمِ این‌که مردمان سرزمین‌م در فقر به سر می‌برند. هم‌شهری‌های دوست‌داشتنی من در یک کشور توسعه نیافته زندگی می‌کنند. به این معنا که فارغ از میزان تلاش و پشت‌کارشان دستاورد چندانی نخواهند داشت.
به صورت شخصی خیلی نگران معیشت خودم نیستم. بخت و اقبال خوبی در شهر تولد و آی‌کیو و مدرسه و دانشگاه داشتم و در فضای مهندسی نرم‌افزار کار کردم و درآمد به نسبت بالایی داشتم و احتمالن می‌توانم داشته باشم. اما وقتی اوضاع نابسامان جامعه را می‌بینم شیرینی این تمکن مالی شخصی کم می‌شود.
در باره این توسعه نیافتگی جامعه حرف‌های زیادی می‌شود زد. اینکه چرا بیش‌تر از صد سال است که در مساله درمانده‌ایم. به جای پیش‌رفتن در راه توسعه درجا می‌زنیم. چیزی که به نظر همه سهل می‌آید را به سختی و دشواری زیادی می‌پیماییم. همچنان امیدواریم که این رییس جمهور جدید یا حتا این حکومت جدید مساله تورم و ترافیک و صنعت و اقتصاد ما را حل کند. و حل نمی‌شود. و باز به انتخاب یا حتا انقلاب بعدی دل‌خوش می‌کنیم.
اما الآن و درین شب قدر به چیز دیگری فکر می‌کنم. امروز که اولین روز کاری من در سال جدید بود با یک چالش مهندسی روبرو شدم. مساله نسبتن دشواری هست. و حلش هم زمان زیادی خواهد برد. اما بعد از بیست سال تجربه‌ی برنامه‌نویسی اعتماد به نفس خوبی برای حل این مسايل دارم. در واقع تقریبن مطمئن هستم که ازین آزمون سربلند بیرون می‌آیم و چالش را حل خواهم کرد. اگرچه سخت و طولانی خواهد بود. و حتا ازین سختی و مشکلاتش لذت هم می‌برم و به نوعی معنابخش کارم هم هست.
با این دید کمی التهاب دلم برای مشکل توسعه نیافتگی جامعه آرام می‌شود. می‌شود درین جامعه زندگی کرد و از تلاش برای حل مشکلاتش لذت برد. اگرچه احتمالن بسیار سخت و بسیار طولانی خواهد بود. حقیقتش فکر نمی‌کنم در زمان زندگی من سطح توسعه اقتصادی و سیاسی ایران به مثلن بلژیک نزدیک هم بشود. شاید هم‌سطح ترکیه بشویم. اما اگر به زندگی فردی و جمعی به چشم یک آزمون بلندمدت نگاه کنیم خیلی معنادارتر می‌شود. و طبعن توان تحمل مشکلات هم بیش‌تر می‌شود.
خلاصه که فکر می‌کنم می‌شود درین چهل پنجاه سال باقی مانده عمرم، فارغ از فشار اقتصادی روزگار از زندگی‌م لذت ببرم. رابطه‌های عمیق انسانی بیش‌تری ایجاد کنم. و با کمک این رابطه‌ها به صورت فردی و اجتماعی به استقبال آزمون‌های زمانه بروم.
امید که فیض روح‌القدس درین لیله‌القدر نصیب ما بی‌بضاعت‌‌ها هم بشود.

۲۰:۲۴

۲۰ اردیبهشت ۱۴۰۱

بابی در عشق و جوانی، یا مدح و منقبت حضرت یوسف!
در جوانی فیلمی دیدم با نام «زنگار بشر». با بازی درخشان «آنتونی هاپکینز» و «نیکول کیدمن». بعدها رمانش را هم خواندم. هر دوی‌شان هم زمان زیادی برد. گمانم بیش از یک سال طول کشید که فیلم را تمام کردم. داستان سنگینی داشت و به شدت مرا منقلب می‌کرد و ادامه‌ی دیدنش برایم دشوار می‌شد. مثلن پنج دقیقه می‌دیدم و باز دو هفته‌ی دیگر چند دقیقه‌ی دیگر و …
داستان درباره دو مساله‌ی بزرگ بود: «عشق» و «هویت». داستان پیرمرد محترم و جاافتاده‌ای است که درگیر یک ماجرای عشقی با خانم جوانی می‌شود. و خب بار سرزنش بسیار همه‌ی اطرافیان و هم‌کاران را متحمل می‌شود. در جایی این دیالوگ بین پیرمرد و دوست نزدیکش رد و بدل می‌شود: «تام، من می‌دانم که این بزرگ‌ترین عشق زندگی من نیست، اما این را مطمئنم که آخرین عشق زندگی من خواهد بود». پیرمرد با علم به این‌که چیز زیادی به پایان باقی نمانده با اشتیاق به این نماد بزرگ معنابخش زندگی چنگ می‌زند و زندگی‌ش می‌کند.

چند روز پیش بازی نیمه‌نهایی تیم فوتبال «آ.س.رم» و «لسترسیتی» بود که با برتری رم به پایان رسید و تیم رم با مربی‌گری «ژوزه مورینیو» به فینال لیگ کنفرانس اروپا رسید. چیزی که مرا منقلب کرد اشک‌های احساساتی ژوزه در انتهای بازی بود. ژوزه مربی بزرگی بود و هست. دو بار سابقه‌ی بردن لیگ قهرمانان اروپا را با تیم «پورتو» و «اینترمیلان»‌ دارد. با «چلسی» و «رئال مادرید» قهرمان لیگ‌های انگلیس و اسپانیا شده و بسیار افتخارات به دست آورده. اما حالا مربی یک تیم نسبتن درجه دو شده که به فینال یک جام درجه دو راه پیدا کرده و برایش احساساتی می‌شود. این اشک‌ها برای من خیلی تاثیرگذار بود. و دو معنا را برایم یادآور می‌شد. یکی این‌که ژوزه چقدر اشتیاق دارد که تیم رم را به یک افتخار برساند. به یک جام اروپایی برساند. آن هم وقتی از آخرین جام‌شان بیش‌تر از سی سال می‌گذرد. این تعهد عمیق به تیم بازی را برای همه و خصوصن بازیکن‌ها لذت‌بخش می‌کند.
و معنای دوم و مهم‌ترش «عشق» عمیق و تحسین برانگیز ژوزه به فوتبال است. این‌که برای خود فوتبال بازی می‌کنی و «هنر برای هنر» را معنا می‌کنی. بار دیگری که ژوزه را این‌گونه دیدم در استودیو شبکه ورزشی «بین اسپرت» بود که مدتی به عنوان «تحلیل‌گر مسابقات» فعالیت می‌کرد. وقتی تازه از «منچستر یونایتد» بیرون شده بود. ناگهان در بین گزارش مسابقه احساساتی شد و گفت «جای من آنجا کنار زمین و روی نیمکت است. نه اینجا روی صندلی گزارش‌گری». دلش برای جنگیدن، برای عشق‌بازی با فوتبال تنگ شده بود. خب من برای ژوزه خیلی خوش‌حالم. چه در فینال قهرمان بشود و چه نه. اما جای ژوزه همین‌جا کنار زمین و هم‌راه با بیم و امید پیروزی‌ها و شکست‌هاست. جایی که آرام آرام به یک اسطوره تبدیل می‌شود. در کنار «آنچلوتی» و «فرگوسن» کبیر. عمرشان بیش باد!

۶:۴۳

۲ خرداد ۱۴۰۱

چرخ گردون بر خلاف موتورهای ساخت داخل دور موتور بالایی دارد و گشتاور زیادی هم ایجاد می کند.
امروز دوم خرداد است. متعلق به دورانی که حماسه‌ها واقعی‌تر بودند و چراغ‌ها پرنور تر بودند و درخت‌ها سبزتر و شب‌ها جادویی‌تر.
دیروز لیگ سری آ ایتالیا تمام شد و «استفانو پیولی» در سر پیری معرکه گرفت و با «میلان» و البته «زلاتان» قهرمان شد و اولین مدال زندگی‌ش را گرفت. یاد «کلودیو رانیری» هم زنده شد برایم.
دیروز لیگ برتر انگلیس تمام شد و بعد از یک کامبک دراماتیک «پپ گواردیولا» اشک‌ ریخت و قهرمان شد. و پپ چقدر تلخ این کامبک را با کامبک رئال مقایسه کرد! و در ضمن «لیورپول» با همه‌ی قدرتش باز به همان یک قهرمانی‌ش در پنج، ده، بیست و سی سال گذشته بایستی دل‌خوش بماند.
دیروز اتفاقات کوچک و بزرگ دیگری هم اتفاق افتاد. داغ‌هایی بر دل بود و خوشی‌هایی در چهره. وقتی ندارم. شتاب چرخ روزگار زیاد است و خواستم بنویسم که سبک شوم که شدم. روزگارتان پرمعنا و زیاده جسارت است.

۸:۲۹

۲۷ دی ۱۴۰۱

نوتیفیکیشن آمد که «هشتاد متری. یوسف آباد. برج. ۷۰. ۲۶۰۰» به «بله» پیوست. یک مخاطب یادگاری از زمانی که با سعیده وصلت کرده بودم و دنبال سقفی برای زندگی مشترک می‌گشتم و شماره تماس بنگاه‌ها را این‌گونه ذخیره می‌کردم. خانه را یادم می‌آید. یک برج شلوغ ده طبقه بود. کارمند جوان بنگاه را هم یادم است. بهش گفتم اتاق‌ خواب‌ها کوچک است. باگ را تبدیل به فیچر کرد و گفت «این روزا همه دنبال سالن بزرگن!» (انگار عیب از سلیقه‌ی من است)روز بارانی بود. خانه را نپسندیدم. و اسنپ گرفتم به مقصد خواجه عبدالله. آپارتمان ۸۰ متری دیگری دیدم و این یکی بی‌دردسر به دلم نشست. بیرون شدم و در پارک کوچک روبروی ساختمان به سعیده زنگ زدم و شرحش دادم، به سلیقه‌ی من اعتماد کرد و قرارداد را بستم. چه روزهای خوبی در آن خانه داشتم. خانه‌ی خواجه عبدالله انصاری. آن خانه هم به خاطره‌ها پیوست. قبل از ما چه کسی در آن خانه بود؟ بعد از ما چه خانواده‌ای آن‌جا سفره پهن کرده؟ ما خانه را یادمان می‌آید، اما آیا او هم ما را به خاطر سپرده است؟
تا کجا می بَرد این نقشِ به دیوار مرا؟- تا بدانجا که فرو می ماندچشم از دیدن ولب نیز ز گفتار مرا
لاجوردِ افق صبحِ نشابور و هَری ستکه درین کاشی کوچک متراکم شده استمی بَرد جانب فرغانه و فرخار مرا...

۱۳:۴۵

۲۶ مهر ۱۴۰۲

در حال حاضر نمایش این پیام پشتیبانی نمی‌شود.

۵ اسفند ۱۴۰۲

Default Gift Icon

پاکت هدیه

عکس پروفایل و قسو

و قس

#خواهش_می‌کنم