۱ شهریور
آدما به همه چيز زود عادت ميكنن...پس ميونِ قهر و آشتيا و دعواهاتون وسطِ فاصله گرفتناتون هرچند برای مدتِ كوتاه ، مراقب باشين به نبودنتون عادت نكنن...~~~~~~✞~~~~~~ ε❥Anime roman✞✞✞~~~~~~✞~~~~~~
#rock_star
#rock_star
۱۶:۴۴
دلم برای خودم تنگ شده...برای ادمی که میخندید، برای ادمی که حالش خوب بود... الان اونو گم کردم نیست هرچی میگردم پیداش نمیکنم...!~~~~~~✞~~~~~~ ε❥Anime roman✞✞✞~~~~~~✞~~~~~~
#rock_star
#rock_star
۱۶:۴۴
همه چیزای از دست رفته، یه روزی برمیگردن، اما درست زمانی که یاد گرفتیم بدون اونا زندگی کنیم....~~~~~~✞~~~~~~ ε❥Anime roman✞✞✞~~~~~~✞~~~~~~
#rock_star
#rock_star
۱۶:۴۵
بعضی وقتا باید صدای موزیکتو اونقدر زیاد کنی که صدای مغزتو نشنوی....~~~~~~✞~~~~~~ ε❥Anime roman✞✞✞~~~~~~✞~~~~~~
#rock_star
#rock_star
۱۶:۴۵
۳ شهریور
۱۲:۵۶
۱۲:۵۶
۱۲:۵۷
۵ شهریور
۶:۳۲
۱۱ شهریور
ε❥𝕬𝖓𝖎𝖒𝖊 𝖗𝖔𝖒𝖆𝖓✞✞✞
♡♡♡خنجر خونین ، پارت اول: پایین برج ایستادم.طناب را از کیفم در آوردم و به سمت بالا پرتابش کردم. قلاب طناب به یک میله آهنی گیر کرد. _فک کنم محکمه سر دیگه طناب رو به لباسم وصل کردم. _وقت ندارم نمیتونم ببینم که محکمه یا نه... هر لحظه ممکنه گیر بیوفتم... طناب رو لای دستای خونیم گرفتم و بالا رفتم... نفس هام به شمار افتاده بود و خون از طناب می چکید... خودم رو به سمت بالا کشیدم و روی سقف برج ایستادم. از بالای برج ، شهر زیبای توکیو ، آسمان و کوه ها و ستارگان حیرت انگیز بود.. _چیشد که کار من به اینجا کشید ، از زندگی آرومم رسید به اینجا...اخه چطور؟؟؟ چشم هام نای باز موندن رو نداشت... خون روی سقف مثل یه رود آرام جاری شده بود... _ینی منو گم کردن.. باید این سنگ رو پیش خودم نگه دارم... دستم رو کلافه رو سرم گذاشتم* سرم رو به سمت آسمان بردم* آسمان در سیاهی آرامش بخشی فرو رفته بود... ستاره های درخشان درحال رقصیدن بودن... ینی می تونم امید داشته باشم ؟؟...که این سنگ رو...نه نباید اینطوری فک کنم... چقدر قشنگ...ماه کامل عه.... حیفه که این صحنه رو از دست داد... کوه فوجی...چقدر قشنگ شدع... سرسبز و زیبا... تلو تلو میخوردم... خون...چرا بند نمیادد...سرم دارع گیج میره باد من رو به لبه نزدیک میکرد... نزدیک و نزدیک تر... ولی نه....باید مقاومت کنم...نمی تونم بزارم به همین راحتی سنگ را بگیرند...نمی تونم از جنگیدن دست بردارم... لحظه ای چشمانم رو بستم...وقتی بازشان کردم روی هوا معلق بودم... ینی این آخر کارمه....اون ها می توانستند سنگ رو بگیرن....ینی زندگی من اینجا به پایان میرسه... شش ماه قبل..... #خنجر_خونین #رمان #roman #Khangar_khoonin
خنجر خونین ، پارت دوم:
شش ماه قبل...
سفارش میز چهار چیشد؟-الان حاضر میشهببخشید یه قهوه میخواستم..-بله ، یه قهوه...میز چند ؟؟؟میز شیشپس سفارش ما چیشد؟؟؟الان میارم خدمتتون...
-اخیش...وقت ناهار شد.داشتم ساندویچم رو گاز میزدم که...ازم گرفتش و خودش خورد...-هی..همین الان بازش کردم..-خبب باشه...یه گاز زدم همش-با اون یه گاز تو تموم شد...وایی باید تا یه ربع دیگه باید برگردم دانشگاه...-چی مگه کلاس داریم؟؟؟با دهن پر گفتم: نه تو نداری..نگران نباش ، خودم یه کلاس بیشتر برداشتم...-هاا چرا خب؟؟؟-برا اینکه...وای دیرم شد..بعدا بهت میگم...فعلا-باشه...خدافزبا تمام سرعتم میدوییدم...-وای فقط پنج دقیقه....توی راهرو رسیدم...وایی فق یک دقیقه...درو باز کردم...نفس نفس زنان گفتم: ببخشید...دیر کردم...استاد: نه سر وقت رسیدع اید دقیقا ساعت ۵ بفرمایید بشینید...-ممنون...استاد..نشستم سر جام...وای چقدر دوییدماستاد: خب درس جدید رو شروع می کنیم...ساعت ۷...استاد: خب این جلسه هم تموم شد... آخر هفته خوبی داشته باشید..همه باهم: ممنون استاد..آسمون با همیشه فرق داشت ، رعد و برق های وحشتناک و بارون شدید...یه خورده ترسناک و غمگین عه....-هعی چرا تو این روز شادی این طوریه ؟..چترم رو در آوردم و قدم زنان زیر بارون به سمت خانه میرفتم...زنگ خوردن*یعنی کیه ؟گوشیم رو برداشتم...اا یور عه....شاید میخواد برگرده خونه...الو ؟ آجی ؟گوشیم از دستم ول شد...و لبخند روی صورتم محو...#خنجر_خونین#رمان#roman#Khangar_khonin
شش ماه قبل...
سفارش میز چهار چیشد؟-الان حاضر میشهببخشید یه قهوه میخواستم..-بله ، یه قهوه...میز چند ؟؟؟میز شیشپس سفارش ما چیشد؟؟؟الان میارم خدمتتون...
-اخیش...وقت ناهار شد.داشتم ساندویچم رو گاز میزدم که...ازم گرفتش و خودش خورد...-هی..همین الان بازش کردم..-خبب باشه...یه گاز زدم همش-با اون یه گاز تو تموم شد...وایی باید تا یه ربع دیگه باید برگردم دانشگاه...-چی مگه کلاس داریم؟؟؟با دهن پر گفتم: نه تو نداری..نگران نباش ، خودم یه کلاس بیشتر برداشتم...-هاا چرا خب؟؟؟-برا اینکه...وای دیرم شد..بعدا بهت میگم...فعلا-باشه...خدافزبا تمام سرعتم میدوییدم...-وای فقط پنج دقیقه....توی راهرو رسیدم...وایی فق یک دقیقه...درو باز کردم...نفس نفس زنان گفتم: ببخشید...دیر کردم...استاد: نه سر وقت رسیدع اید دقیقا ساعت ۵ بفرمایید بشینید...-ممنون...استاد..نشستم سر جام...وای چقدر دوییدماستاد: خب درس جدید رو شروع می کنیم...ساعت ۷...استاد: خب این جلسه هم تموم شد... آخر هفته خوبی داشته باشید..همه باهم: ممنون استاد..آسمون با همیشه فرق داشت ، رعد و برق های وحشتناک و بارون شدید...یه خورده ترسناک و غمگین عه....-هعی چرا تو این روز شادی این طوریه ؟..چترم رو در آوردم و قدم زنان زیر بارون به سمت خانه میرفتم...زنگ خوردن*یعنی کیه ؟گوشیم رو برداشتم...اا یور عه....شاید میخواد برگرده خونه...الو ؟ آجی ؟گوشیم از دستم ول شد...و لبخند روی صورتم محو...#خنجر_خونین#رمان#roman#Khangar_khonin
۱۶:۲۵
خنجر خونین ، پارت سوم:-الو ؟ آجی ؟-ببخشید شما خواهر ساتسوجین هستید ؟؟؟-ساتسوجین ؟؟؟آها شما حتماً همکار خواهرمین...بله اتفاق افتاده؟؟؟-متاسفانه خواهر شما فوت شدند....گوشیم از دستم ول شد...و لبخند روی صورتم محوچتر از دستم ول شد و روی زمین زانو زدم و گریه کردم...-الو؟ الو؟فقط داشتم گریه میکردم....نه توجهی به بارون و خیس شدن...نه توجهی به کسی که پشت تلفن بود...یه نفر از دور بهم نزدیک میشد...کی بودش؟؟؟چشمام تار میدید و....چشمام رو باز کردم...نور خورشید از بین پرده می تابید...از روی تخت بلند شدم...چی من چطوری اومدم اینجا ؟؟؟در رو باز کردم که...لوییس بغلم کرد و گفت:-آجی...خوبی...میتونی راه بری.. حالت چطوره؟؟سرم رو تکون دادم..-هی معلومه خوبم...چرا فک کردی که من خوب نیستم...-اخه دیشب...-دیشب چی؟؟هیچی یادم نمیومد فقط یادمه که تو بارون بودم...-خبب دیشب یه پسری آوردت خونه.....تو بیهوش بودی و خیس آب بودی....-امم پسره...کی بود؟؟-خودشو معرفی نکرد ولی گف که از دوست های خواهرعه...روی زانو هام افتادم....-خواهر خوبی؟؟؟الان یادم اومد...یور مرده...نباید به لوییس فعلا چیزی بگم..از رو زمین بلند شدم..-اره خوبم فقط یه خورده سرم گیج رفت..-میخوای امروز خونه بمونی ؟؟-نه باید برم سرکار..حاضر شدم و رفتم سرکار...حالم خوش نبود.. هر لحظه دلم میخواست گریه کنم ولی خودمو نگه داشته بودم...اما جلوم ظاهر شد..-بح سلامم یومی...چه خبرا..خوبی؟؟؟با لحن سرد و آرومی گفتم: اره...خوبمتا وقتی که رسیدیم به کافه چیزی نگفت و فقط دنبالم اومد..-میگم امروز کارت کی تموم میشه ؟؟...بیا امروز بریم بیرون...-امروز کار دارم و فک کنم دیر برم خونه...حال بیرون رفتن ندارم...بعد از این حرفم رفت و پشت میز همیشگیش نشست...میز یکمن رفتم و به کارام رسیدگی کردم...ساعت شلوغی تموم شده بود و الان کافه خلوت بود..جارو رو برداشتم و رفتم که جارو بزنم...یه دفعه صدای شکستن اومد و جارو از دستم ول شد و دستام رو روی سرم گذاشتم...وقتی دستام رو برداشتم و چشمامو باز کردم...یه تفنگ جلوی سرم بود...#خنجر_خونین#رمان#roman#Khangar_khonin
۱۶:۲۷
خوشگلا براتون دو تا پارتش رو گذاشتم چون هفته پیش نذاشته بودم
توی بخش جدید بله که میتونین زیر پیام کامت بزارین نظراتون رو بگین قشنگا
توی بخش جدید بله که میتونین زیر پیام کامت بزارین نظراتون رو بگین قشنگا
۱۶:۲۸
۶ مهر
۱۰:۱۷
۱۰:۱۷
۱۰:۱۸
۱۰:۱۹
۱۰:۲۰
۱۰:۲۰
۱۰:۲۰
۱۰:۲۱
۱۰:۲۱