عکس پروفایل ✨𝒻𝒶𝓃𝓉ℯ𝓏𝒾💛

✨𝒻𝒶𝓃𝓉ℯ𝓏𝒾💛

۶۱۰عضو
🌸🧚🏻‍♀️به اونهایی ک تیک دادم راند بعد🌸🧚🏻‍♀️

۱۲:۳۳

🧚‍♀⃟⃞⃝🌸 راند دوم🧚‍♀⃟⃞⃝🌸🧚‍♀ ⃟⃞اسمت و بر عکس بفرس🧚‍♀⃟⃞⃝🌸

۱۲:۳۳

🌸🧚🏻‍♀️به اونهایی ک تیک دادم راند بعد🌸🧚🏻‍♀️

۱۲:۳۵

thumnail
🌸🧚🏻‍♀️راند سوم🌸🧚🏻‍♀️چه رنگی هستخردلیسبزصورتیابی

۱۲:۳۸

thumnail
🧚🏻‍♀️🌸صورتی بود🌸🧚🏻‍♀️

۱۲:۴۳

🌸🧚🏻‍♀️خب برنده مووووون مریم هست بیا پی🌸🧚🏻‍♀️

۱۲:۴۴

thumnail
🌸🧚🏻‍♀️رضایت برندمون🌸🧚🏻‍♀️

۱۲:۵۲

•┈┈┈•᯽•⊰🌸🍃🌸⊱•᯽•┈┈┈•#پارت_4همیشه گوریل انگوری صداش میکردم!!چون قدش خیلی بلند بود و به تیر چراغ برق میگه زکی!!البته نکه خیلی
دیالق باشه ها!
ولی نسبت به من که قدم 651 خیلیه نه؟!بگذریم منو آرشام هم دعوای لفظی میکردیم هم فیزیکی!!!البته اون موقع
که بچه تر بودیم االن که من جرئت نمیکنم با این گوریل انگوری کتک کاری کنم که!
یادش بخیر یادمه پارسال تابستون که رفته بودیم اصفهان وقتی زن عمو پذیرایی کرد دیدم قهوه آورده!از اونجایی
که از قهوه متنفرم گفتم نمیخورم!
**
یهو این آرشام عین سوپرمنا پاشد و گفت:چی میخوری؟...منم با قدردانی نیگاش کردمو گفتم:چایی لب دوز!....لبخند پهنی زد و چند دیقه بعد با یه چایی اومد....همچین با محبت چایی رو داد دستم که همه مونده بودن نیگامون میکردن!آخه تو فامیل معروفه منو این چه جومونگ و تسو ای هستیم!داشتم میگفتم....چایی رو داد دستم....المصب توی فنجون چینی هم ریخته بود که رنگشو نبینم.. منم خوب نیگاش کردمو خوردم....چشمتون روز بد نبینه!....داشتم میمردم!...جیغ زدم:این چه کوفتی بود؟!....با پروئی میگه:چاییه ولی یه کمی با فلفل و نمک قاطیه!اینو گفت و با نوید پهن زمین شدن!....اونقدر خندیدن که داشتن زمینو گاز میگرفتن!....انگشتمو توی چایی گذاشتم...داغ داغ بود...از جام بلند شدمو با خونسردی نگاهی به آرشام انداختمو کل فنجون رو ریختم رو سینه اش!!!یهو کل خونه از خنده پکید!....حتی نویدم داشت میخندید!....آرشام سر جاش بی حرکت مونده بود!.....یادش بخیر....یه دفعه بلند گفتم:ولی اگه آرشام بیاد اینجا کلی میخندم!...یهو زدم پس کله مو گفتم:خب خنگ خدا...اون موقع هم که بال مال سرت آورد هم میخندی!یهو در باز شد نوید سرشو آورد داخل و گفتـ ای خدا خواهرمون خود درگیری مزمن داره!اینو گفتو سرشو بیرون برد و درو بست....نوید داداش بزرگترم بود که هم سن آرشام بود....زیاد با نوید صمیمی نبودم!...چون همش حرصم رو درمیورد و عصبیم میکرد!*•┈┈┈•᯽•⊰🌸🍃🌸⊱•᯽•┈┈┈•

۱۲:۵۶

•┈┈┈•᯽•⊰🌸🍃🌸⊱•᯽•┈┈┈•#پارت_5نگاهی به ساعت کردم.....61 صبح بود....کله سحر مامان اومد با مهربونی و محبت اومد بیدارم کرد و گفت بیا صبحونه بخور....
منم با خوشحالی و اندکی تعجب از تخت پایین اومدم رفتم صبحونه بخورم که کوفتم شد!....پس بگو مامان اون همه
محبت کرد واسه این بود!....
غلت دیگه ای روی جام زدمو خیلی زود خوابم برد....
**
یه هفته مثل برق و باد گذشت....بابا و نوید یکی از اتاق هارو برای آرشام درست کردن تا بره توش کنگر بخوره لنگر بندازه!چقد من از این بشر بدم میاد!اه خدا!...امروز با پرمیس قرار گذاشتیم که بریم برای دانشگاه خرید کنیم!....منو پرمیس هردومون ترم آخر رشته عمران بودیم!و نزدیک به لیسانس گرفتنمون بود!پرمیس دوست صمیمیم بود....از خیلی وقت پیشا میشناختمش!....با اینکه همیشه اختالف نظر داریمو تو سروکله هم میزنیم ولی خب جونمون واسه هم در میره!توی آینه ایستادمو نگاهی به خودم انداختم....یه مانتو خنک کالباسی یه شلوار لی مشکی و شال سفید و صورتی....موهامم با این کیلیپس گوجه ای ها جمع کرده بودم....پشت کله م انگار یه کُمبزه گذاشته بودن!موهای بلوطی و لختمو هم از کج ریخته بودم بیرون..به به چه خوشگل شدما!!...خیره شدم به خودم....صورت گرد و پوست روشنی داشتم که نوید همش بهم میگفت شیر برنج!..درحالی که اونقدرام سفید نیستم!....چشمای درشت کشیده ای داشتم....وای که من چقد رنگ چشمام رو دوست داشتم!...چشمام عسلی بود که یه حلقه قهوه دورشون رو گرفته بود!...بینیم هم استخونی و خوش حالت بود لبای معمولی...باصدای تک زنگ گوشیم فهمیدم که پرمیس اومده...کیفم رو سر دوشم گذاشتم و از اتاقم بیرون اومدمبعد از خداحافظی از اهل خونه از خونه بیرون اومدم....نگاهم به 611 قرمز پرمیس افتاد....دوباره حسرت رانندگی*•┈┈┈•᯽•⊰🌸🍃🌸⊱•᯽•┈┈┈•

۲۲:۳۷

میشه زیادمون کنید🤧🙏🏻

۲۳:۰۶

•┈┈┈•᯽•⊰🌸🍃🌸⊱•᯽•┈┈┈•#پارت_6به دلم نشست!...هیچوقت نتونستم خوب رانندگی کنم برای همینم بابا اجازه نمیداد پشت فرمون بشینم!....
در ماشین رو باز کردمو کنار پرمیس نشستم لبخندی زدمو گفتم:
ـ سالم...چطوری؟
ـ سالم تو خوبی؟!...پاساژ همیشگی دیگه؟
سرم رو به نشونه"بله"تکون دادم و پرمیس هم لبخندی پهنی زد و ماشین رو روشن کرد....
**
نصفه خریدارو انجام داده بودیم که از خستگی داشتم پس میفتادم!...همیشه وقتی بازار میرفتم همین برنامه رو داشتم!....*
•┈┈┈•᯽•⊰🌸🍃🌸⊱•᯽•┈┈┈•

۱۶:۵۲

بازارسال شده از 👐🏻😉
•┈┈┈•᯽•⊰🌸🍃🌸⊱•᯽•┈┈┈•#پارت_7خیلی زود خسته میشدم!....
توی پاساژ داشتیم دور میخوردیم که با دیدن کافی شاپ وسط پاساژ دست پرمیس رو کشیدم!
با حرص جیغی کشید و گفت:
ـ هوی این وحشی بازیا چیه؟!!....
همونجور که دستشو میکشیدم غر زدم:
ـ من گشنمه این حرفا حالیم نیست!
دستشو از توی دستم بیرون کشید و گفت:
ـ دستمو داغون کردی!...خو یه کلمه بگو گشنته!
ـ پری جونم.....بیا منو مهمون کن از اون بستنی رنگی رنگیا که یه چترم روشونه بهم بده!.....
اخمی کرد و گفت:
ـ چرا تو منو مهمون نمیکنی؟!....اون ترم توی دانشگاه توی بوفه من تورو مهمون کردم!
ای زهر مار بگیری!....خودت داری میگی اون ترم توی دانشگاه!....االن ترم جدید شده خو خسیس!...بر خالف افکارم
گفتم:
ـ پری بخر دیگه!
یهو یه صدایی گفت:
ـ چی میخوای خودم برات بخرم جیگر طال؟!
یا پنج تن!....این دیگه کیه؟!.....با چشمای گرد شده از تعجب به دنبال صدا گشتم!
با دیدن یه پسر کامال ژیگول دلم میخواست بزنم فکشو پیاده کنم!...با دیدنم لبخند دندون نمایی زد و گفت:
ـ ای جان چشماشو!
اخم غلیظی کردم و روبه پرمیس گفتم:
ـ بریم....
به سمت کافی شاپ رفتیم...شاید پرمیس هم نخواست جلوی پسره سوژه بشه که دنبالم اومد!...وگرنه من این
خسیس رو میشناسم!
با پرمیس رفتیم توی کافی شاپ....کافی شاپ حالت غرفه ای داشت و خیلی باحال بود.....یه آب نمای بزرگم
وسطش بود.....
با پرمیس دور یه میز دو نفره نشستیم.....تا نشستیم پرمیس گفت:
ـ بابا اونجوری که تو اخم کردی من نیاز به تعویض شلوار پیدا کردم!...
ـ آخه تقصیر توئه که این پسره اومد چرت و پرت گفت!
ـ چرا من؟!
ـ خب اگه توی خر خسیس بازی در نمیاوردی کـ....
همون موقع گارسون اومد و حرف تو دهنم ماسید...اگه نمیومد احتماال من و پرمیس درحال گیس و گیس کشی
بودیم! پرمیس نگاهی بهم انداخت و گفت:
ـ چی میخوری؟!

•┈┈┈•᯽•⊰🌸🍃🌸⊱•᯽•┈┈┈•

۱۶:۵۵

•┈┈┈•᯽•⊰🌸🍃🌸⊱•᯽•┈┈┈•#پارت_8لبخند پهنی زدمو گفتم:
ـ از اون بستی رنگیا که روشون چتر داره!
پرمیس چشم غره ای رفت و گفت:
ـ آقا دو تا کافه گالسه لطفا....
یهو گفتم:
ـ چتر داشته باشه!....
این دفعه گارسونه خندش گرفت و گفت:
ـ چشم امر دیگه؟!
از اینکه گارسون خندید یه حس بد بهم دست داد!...خوشم نمیومد کسی مسخره ام کنه!....پرمیس گفت:
ـ خیر ممنون!....
گارسونه هم یاداشت کرد و رفت....بعد از رفتن گارسون خریدام رو روی میز گذاشتم....از توی پالستیک نگاهی
بهشون انداختمو گفتم:
ـ به نظرت گربه نره به مانتوم گیر نمیده؟!
منظورم از گربه نره حراست بود!....یه زن فوق العاده چاق با یه عینک ته استکانی گرد که رنگشم تیره بود!....من
نمیدونم با این عینک تیره چطور جلوشو میدید!.
با این حرفم پرمیس پقی زد زیر خنده...واه بال به دور....چرا من هرچی میگم ملت بهم میخندن!...گفتم:
ـ کوفت به چی میخندی؟!
خنده شو خورد و گفت:
ـ یادته ترم اول که بودیم سر طرح ناخنت بهت گیر داد؟!
منم که هنوز اون واقعه تلخ رو فراموش نکرده بودم گفتم:
ـ آره نکبت عجوزه!....من نمیدونم با اون چشمای کورش چطور ناخونامو دید!!
پرمیس خواست چیزی بگه که سفارشارو آوردن و ماهم ساکت شدیم
بعد از اینکه کافه گالسه هارو خوردیم از پاساژ بیرون اومدیم....خریدارو توی عقب ماشین گذاشتیم و سوار شدیم....
*
پرمیس جلوی خونه نگه داشت و همونجور که خرید هام رو از عقب برمیداشتم گفتم:ـ نمیای تو؟از ماشین پیاده شدم و پرمیس نگاهی به ساعت مچیش کرد و گفت:ـ نه دیگه دیر وقته...سالم برسون!ـ بزرگیت رو میرسونم...خدافظ!دستش رو تکون داد و ماشین رو روشن کرد...همونجور که کلید هام رو درمیاوردم به سمت در خونه رفتم به محض وارد شدنم توی خونه رفتم سمت آشپزخونه و گفتم:ـ سالم مامان....نگاهی بهم انداخت و گفت:*
•┈┈┈•᯽•⊰🌸🍃🌸⊱•᯽•┈┈┈•

۱۶:۵۶

•┈┈┈•᯽•⊰🌸🍃🌸⊱•᯽•┈┈┈•#پارت_9ـ سالم مادر....چی خریدی؟
پالستیکارو روی میز گذاشتمو یکی یکی خریدام رو نشون مامان دادم.....با دیدنشون لبخندی زد و گفت:
ـ خوبه قشنگن....مبارک....
سالمت باشیدی گفتم و داشتم از آشپزخونه میرفتم که مامان گفت:
ـ نفس....
برگشتم و گفتم:
ـ بله؟
ـ امشب آرشام داره میاد!...میدونی که؟
با طعنه ادامه گفتم:
ـ جناب آرشام خان بزرگ امشب شرف یاب میشن!....
مامان با کالفگی و ناراحتی بهم نگاه کرد....شونه ای باال انداختم و خرید هام رو برداشتم و به سمت اتاقم رفتم....
**
با تقه ای که به در خورد سرم رو که روی گوشیم خم کرده بودم باال بردم و گفتم:ـ بله؟!مامان در اتاق رو باز کرد و اخمی کرد و گفت:ـ تو که لباس نپوشیدی!ـ پس این چیه من پوشیدم؟!مامان اخمش غلیظ تر شد و گفت:ـ لباس بیرون.......داریم میریم استقبال آرشام....همونجور که به ساعت نگاه میکردم گفتم:ـ حاال کو تا آرشام برسه!ـ بهونه نیار.....پاشو آماده شو!ـ من نمیام!ـ یعنی چی که نمیای؟!ـ حوصله ندارم!یهو نوید از در اتاقم رد شد و گفت:ـ تو چرا نشستی؟!بیا یه کلمه هم از پدر عروس بشنو!....با کالفگی سرمو باال آوردم و گفتم:ـ ای بابا.....عجب گیری کردما!مامان با تحکم گفت:ـ پاشو آماده شو نفس...زود باش!اینو گفت و از جلوی در کنار رفت....پشانس نداریم که!...از جام بلند شدم....نوید نگاهی بهم انداخت و گفتتتت*

•┈┈┈•᯽•⊰🌸🍃🌸⊱•᯽•┈┈┈•

۱۶:۵۸

خب چهارتا پارت گذاشتم بریم برای چالش😉❤

۱۶:۵۹

لیصت تبلیغاتمونح

اد🌸

۳۰۰ تا ۱۰۰ تک
۴۰۰ تا ۳۰۰ تک
۵۰۰ تا ۴۰۰ تک
۷۰۰ تا ۵۰۰ تک
و....

تبلیغاتمون💫

یک ساعت ۵۰۰ تک
دو ساعت ۱۰۰۰ تومان
سه ساعت ۲۰۰۰ تومان
چهار ساعت ۳۰۰۰ تومان
و....

آیدیم
@vvhvvvvvv

۱۸:۲۴

https://harfeto.timefriend.net/16734578255146نظراتتون رو بنویسین

۲۰:۵۶

کانال فروخته میشود

۲۱:۳۲

۲۱:۳۳

به این ایدی پیام دهید

۲۱:۳۳