یک بار که آمده بود شهرضا گفتم: «بیا این جا یک خانه برایت بخریم و همین جا زندگی ات را سر و سامان بده! »
گفت: «حرف این چیزها را نزن مادر، دنیا هیچ ارزشی ندارد! »
گفتم: «آخر این کار درستی است که دائم زن و بچه ات را این طرف و آن طرف میکشی؟ »
گفت: «مادر جان! شما غصه ی مرا نخور! خانه من، عقب ماشینم است. »
پرسیدم: «یعنی چه خانه ات عقب ماشینت است؟ »
گفت: «جدی میگویم؛ اگر باور نمی کنی بیا ببین! »
همراهش رفتم. در عقب ماشین را باز کرد. وسایل مختصری را توی صندوق عقب ماشین
چیده بود: سه تا کاسه، سه تابشقاب، سه تا قاشق، یک سفره پلاستیکی کوچک، دو قوطی شیرخشک برای بچه و یک سری خرده ریز دیگر.
گفت: «این هم خانه. میبینی که خیلی هم راحت است. »
گفتم: «آخه این طوری که نمی شود. »
گفت: «دنیا را گذاشتهام برای دنیادارها!»
.
راوی : مادر شهید محمد ابراهیم همت
https://ble.ir/arzansraekoodk/-3249994893871236573/1762607948058
گفت: «حرف این چیزها را نزن مادر، دنیا هیچ ارزشی ندارد! »
گفتم: «آخر این کار درستی است که دائم زن و بچه ات را این طرف و آن طرف میکشی؟ »
گفت: «مادر جان! شما غصه ی مرا نخور! خانه من، عقب ماشینم است. »
پرسیدم: «یعنی چه خانه ات عقب ماشینت است؟ »
گفت: «جدی میگویم؛ اگر باور نمی کنی بیا ببین! »
همراهش رفتم. در عقب ماشین را باز کرد. وسایل مختصری را توی صندوق عقب ماشین
چیده بود: سه تا کاسه، سه تابشقاب، سه تا قاشق، یک سفره پلاستیکی کوچک، دو قوطی شیرخشک برای بچه و یک سری خرده ریز دیگر.
گفت: «این هم خانه. میبینی که خیلی هم راحت است. »
گفتم: «آخه این طوری که نمی شود. »
گفت: «دنیا را گذاشتهام برای دنیادارها!»
.
راوی : مادر شهید محمد ابراهیم همت
https://ble.ir/arzansraekoodk/-3249994893871236573/1762607948058
۱۳:۱۹