ببینزندگیواقعیمچقدرکثافتهکهبهاینجاپناهآوردم!지옥 사이버 공간인터넷에서 나를 구해주십시오#فضایمجازیجهنمی :')
۱۱:۳۷
دوسداشتنتگناهباشدیااشتباهگناهمیکنمتوراحتابهاشتباه🧿!!-
۱۱:۳۷
ذات کل ماجراس نداری بزار دَرِتو . .
۱۱:۳۸
اینجا آدما مال هم نمیشن، آرزوی هم میشن .
۱۱:۳۸
یکی رو نیمکتِ پارک نشسته بود و همش داشت خودخوری میکرد...رفتم کنارش نشستمزمزمه وار گفتم؛-بگو!ی لحظه نگاهم کرد گفت؛-میشه بغلم کنی؟ :)همسن و سال خودم بود...آروم دستام رو دورش حلقه کردم و دستِ چپم رو نوازشوار پشتِ کمرش کشیدم...بارونِ غم میبارید رو پشتم :)ی قطره، دو قطره، یهو سیل اومد و دختره ب هق هق افتاد :)محکم تر بغل کردمش :)گریهش ک بند اومد گفت؛-چیزی برای گفتن نبود فقط دلم ی بغل میخواست :)
۱۳:۲۹
+ضعیفه؟ دلم برات تنگ شده بود گفتم بیام زیارتت کنم :)-ت باز گفتی ضعیفه؟+خب، بگم منزل چطوره؟-وای از دست ت+باشه، باشه ببخشید، ویکتوریا خوبه؟-اَه، اصلا باهات قهرم+باشه بابا، ت عزیز منی، خوب شد؟ آشتی؟-آشتی، راستی گفتی دلت چی شده؟+دلم؟ آها ی کم میپیچه از دیشب تا حالا-واقعا ک...+خب چیه؟ نمیگم مریضم اصلا، خوبه؟-اوکی+ای بابا ضعیفه؟ این دفعه اگه قهرکنی دیگه نازکش نداریا-بازم گفت این کلمه رو+خب تقصیر خودته، میدونی ک من اونایی رو ک بیشتر دوس دارم بیشتر اذیت میکنم، هی نقطه ضعف میدی دستِ من-من از دست ط چیکار کنم؟ خب حالا ولش، چخبر از خودت؟ :)+شکر خدا، دلم هم پیچ میخوره چون تو تب و تاب ملاقاتت بودم، لیلی قرن بیست و یکم من :)-چ دل قشنگی داری ط، چقد ب سادگی دلت حسودیم میشه+صفای وجودت خانوم :)-میدونی، دلم برای پیاده روی هامون، برای سرک کشیدن تو مغازه های کتاب فروشی، ورق زدن کتاب ها، برای شونه ب شونه ت راه رفتن و دیدن نگاه حسرت وار بقیه تنگ شده، آخه هیچ زنی ک مردی مثل مرد من نداره :)+میدونم، میدونم، دل منم تنگه، برای دیدن چشمای ط، برای بستنی شاتوتی هایی ک باهم میخوردیم، برای خونه ای ک توی خیال ساخته بودیم و من مردش بودم :)-یادته همیشه ب من میگفتی خاتون؟ :)+اره، اخه ط منو یاد دختر های ابرو کمون قجری مینداختی-ولی من ک بور بودم+باشه، فرقی نمیکنه-چ روزهایی بودن، چقد دلم هوای دستای مردونه رو کرده، وقتی تو دستام گره میخوردن :)ء +....-چت شد چرا چیزی نمیگی؟ء +...-نگام کن ببینم، منو نگاه کنء +...-الهی بمیرم، چشات چرا خیسه فدات بشم؟ :)+خدانکنه...(گریه)-چرا گریه میکنی؟ :)+چرا نکنم؟ ها؟-گریه نکن، من دوس ندارم مرد گریه کن، جلو این همه آدم، بخند دیگه، بخند، زود باش :)+وقتی دستاتو کم دارم چطوری بخندم؟ کی اشکامو پاک کنه ک گریه نکنم؟ :)-بخند، وگرنه منم گریه میکنم :)+باشه تسلیم، گریه نمیکنم ولی نمیتونم بخندم-آفرین، حالا بگو ببینم، برای کادو ولنتاین چی خریدی؟+ط ک میدونی من از این لوس بازیا خوشم نمیاد، ولی امسال برات ی کادوی خوب آوردم-چی؟ زود باش بگو آب از لب و لوچه م آویزون شد♡_♡ء +...-دوباره ساکت شدی؟+برات...کادو...برات ی دسته گل گلایل، ی شیشه گلاب، و ی بغض طولانی دارم، تک عروس گورستان :)پنجشنبه ها دیگه بدون ت خیابونا صفایی نداره، اینجا کنار خونه ی ابدیت میشینم و فاتحه میخونم، آروم بخواب :)
۲۰:۴۶
ble.ir/join/NTJmMmVjNzگپمونه خوشحال میشم بیاید و حرف بزنیم
۸:۵۹
سخت ترین بخش خودشناسی روبرو شدنبا زخم هاییه که نقشی در بوجود اومدنشوننداشتی، اما مسئولیت ترمیم کردنشون با توئه.
۹:۳۱
_
۲۰:۲۲
_سلامنمیدانم چگونه جمله هایم را ردیف کنم یا چ بگویماصلن دلیل خدم را از نوشتن این نامه نمیدانمفقط میدانم کاغذ قضاوت نمیکند.راستش را بخاهی من حالم زیاد خوب نیست ن اینکه بدِبد باشم اما خوب خوب هم نیستمدوست دارم خشحال باشماما همیشه یک غمی است ک نمیدانم از کجا می اید. بیخیال ، نوشتن غم هایم را دوست ندارمخب ، الان پاییز هست پاییز را دوست دارم تجمع رنگ های زرد و نارنجی و قرمز راه رفتن و خش خش برگ هارا هم دوست دارماما من تنهام!کسی را ندارم ک با او بیرون بروم یا سراغی از من بگیردسالها قبل داشتم:/ راستش وقتی من را ب اینجا اوردن و گوشه ای ور کردن هم پاییز بودنمیدانم من را چ شده بود:/ میگفتند من دیوانه شده امالبته کم کم ک گذشت ب اینجا عادت کردم، اینجا انقدر هاهم بد نیستاما همچی انگار اینجا خاکستریستخاکستری تیره.. از انها ک خدت را درش گم میکنی اینجا ب نوعی خانه ی من هم محصوب میشودولی ایکاش اجازه بیرون رفتن هم داشتمدر این چاردیواری خاکستری زندانی شدم و فقط گاهی مهی ب اتاقم می اید. ساکن اتاق روبروییاینها فقط بلدند هر چن ساعت بیایند و مشت مشت قرص در گلوی منه بیچاره بریزندخب چن باری هم ب ستوه امدم و خاستم فرار کنم، اما یادم امد کسی منتظرم نیست و منصرف شدماصلن بیخیال همه ی اینهاچرا اینها را ب تو میگویم؟!میدانی چیست معشوقه خیانتکار من؟من میخاهم شاد باشم زندگی کنم در همین چار دیواری منحوس با لباس های از ریخت افتاده ی صورتیشاد بودن سخت است.! خیلی سختامروز اما ب طور عجیبی خشحالم ، همچزز را دوست دارم انگار، میخندم...!حتی برای خدم بلند بلند اهنگ میخانماتفاقا وسط خنده های بلندم از حرف های مهی یهو خنده ام قطع شداخر طبق معمول یک خاطره دستش را فشرد بیخ گلویم:/یادم اورد ک 2335 روز است ک ندارمت...!هی میخاهم ب تو فکر نکنم اما نمیشودمیدانی!؟میخاهم یک روز خدم را در دریا غرق کنمان وقت همه ی دستگاه های بدنم برای ذره ای اکسیژن تلاش میکننان وقت است ک مغزم فرصت یاداوری خاطراتت و فکر کردن ب تو را ندارد.حتما یک رور اینکار را خاهم کردمثل اینکه باید بروم؛ بازهم مشت مشت قرصمراقب خودت باش. این نامه هم ب سرنوشت نامه های پاره شده ی سطل اشغال دچار خواهد شد:/خداحافظ.
۲۲:۰۳
ble.ir/join/NTJmMmVjNzگپمونه خوشحال میشم بیاید و حرف بزنیم....
۲۲:۳۰
ساییدید بخدا جوین بدین دگ
۲۲:۳۱
بازارسال شده از Deleted Account
۲۲:۴۶
البته که هنوز وقتی یک سری آهنگها پخش میشن یادت میافتم. البته که هنوز گاهی بین خاطراتمون قدم میزنم. البته که بعضی وقتها بهت فکر میکنم. البته که گاهی کنجکاو میشم ببینم حالت چطوره یا زندگیتو چطور داری میگذرونی. البته که تورو هنوز یادمه. خب بخشی از زندگی من بودی و پاک نمیشی. ولی خب یه چیزی توی وجود من تورو خیلی وقته رها کرده و من همون موقعی که ناامید شدم فهمیدم دیگه نیازی بهت ندارم. دیگه حسی نیست. اهمیتی نیست. همش با یه لبخند تموم میشه و میره. و من به زندگی عادیم ادامه میدم.
۹:۲۴
شمارو نمیدونم ولی من شخصاً جملههای ؛‹ میخرم برات ، لباس گرم بپوش سرما نخوری ، رسیدی زنگ بزن ، تیکه آخر پیتزای منم واسه تو امروز میام دنبالت بریم بیرون ، این لباس خیلی بهت میاد ، صبح زنگ میزنم بهت خواب نمونی ، من مطمئنم تو از پسش برمیای ، این گُلا رو واسه تو خریدم ، کمک خواستی خبرم کن ، قرصاتو به وقتش بخور ، بیا بغلم ، زنگ زدم صداتو بشنوم ، الان چیکار کنم حالت خوب شه؟ ، تو عکس دستجمعی از همه قشنگتری ، اگه خوشت اومد، واسه تو ، دلم برات یذره شده ، وقتی میخندی خوشگلتر میشی ، تو منو داری ، همراهت میام ، جز تو هیچکس برام مهم نیست ، تو خیلی خوشگلی ، باهم بریم غذا بخوریم ، من بهت اعتماد دارم ، دوست دارم همیشه حالت خوب باشه ، میخوام تو کنارم باشی ، کمکت میکنم یاد بگیری ، بخوای میتونم به حرفات گوش کنم ، هواتو دارم ، کاش زودتر میشناختمت ، خوب شد اومدی، خیلی دلتنگت بودم ، تو باعث میشی حالم خوب بشه ؛ و جملههای اینطوریی که غیر مستقیم دوست داشتنو میرسونن رو، از صدتا دوستت دارم بیشتر قبول دارم : )!
۹:۲۷
سما با لبخند تلخ گفت:« میدونی من همیشه تو سری خور بودم همیشه پسرای محل و فامیل اذیتم میکردن خیلیم تنها بودم تنها کسی ک داشتم رفیقم روژینا بود فقط همو داشتیم همه کسم تمون بود جز اون کسیم دوسم نداشت خونمون همش جنگ و دعوا بود ی فضای سرد و بیروح پره خیانت عاشق شدم ...عاشقه پسری که هیچوقت منو ندید به خاطر تیپ و قیافم و انداممنخواست منو .. هیچوقت به چشمش نیومدمهیچوقت؛ با همه ی دخترا بود همشون ،جز من؛یمدت که گذشت دیگه اون سماعه تو سریخور نبودم دیگه با اینکه دختر موردعلاقش نیستم کنار اومده بودم و این سخت ترین کنار اومدن بودرژیناعم دیگه اونطوری نبود ما همش باهم بودیم تمه مارو باهم میدونستن کلن ی روح توی دوتا بدن.»کنجکاو بودم ادامشو بشنوم سما ی لیوان اب خورد و ادامه داد«دیگه سمانبودم سارن بودم همجا سارن میشناختنم با قیافه و تیپ جدیدمن بخاطر اون ادم عوض شده بودم عوض شده بودم چون سما ادم موردعلاقه هیشکی نبودتا اینکه 20 سالمون شد تو گند وکثافت غرق شده بودیم کلی دوس پسرو پارتیای مختلفو مشروب و گل و ... خلاصت اینکه ب ی پارتی از طرف یکی از شاخا دعوت شدیم همچی خوب بود تا اینکه انقد خورده بودم ک هیچی حالیم نبود دنبال رژینا میگشتم ک نبودو اراد نزدیکم شدو رلمو میگم و...
سما یا همون سارن نتونست ادامه بده و یه لیوان اب خورد میدونستم ادامه ماجرا چیهدختری که بهش تجاوز شده بود و پدرومادرشم نخواستنشبا لبخند تلخ دستمو گذاشتم رو دستاش «اروم باش.»سرشو تکون داد میدونستم موندنم دردیو دوا نمیکنه با بغض پاشدم «من دیگه میرم.. اگه حرفی چیزی داشتی هستم.»+فقط.. برگشتم سمتش+هیچوقت منو ندیدحتی وقتی سارن شدم..اشکام جاری شد با این یه جملشو من چقدر با این جمله زندگی کرده بودماز اتاقش که بیرون اومدم با خودم گفتم چیشد که به اینجا رسیدتغییر کرده بود ، به خاطر کسی که تو بچگی هیچوقت ندیدتشخیلی وقتا ادما مارو نمبینن ، مارو دوست ندارن، و یا شاید اون کسی که میخوان نیستیمو همینه..زندگی همینقد نفرت انگیزهمنم هیچکس نخواست.. توی فکرام غرق بودم که متوجه گذر زمان نشدم و همینطوری به یجا خیره شده بودم و به گذشتم فکر میکردمکه صدای دادو فریاد از اتاق 22 میومد اتاق سارنچند لحظه تو شوک بودم چیشده بود بعدش با دیدن ادمایی که با سرعت سمت اتاق سارن میرفتن منم رفتم جلوی اتاق ادماییرو دیدم که حرف میزدن و نبض میگرفتن و...توان جلوتر رفتنو نداشتم رگشو زده بود!؟؟؟؟؟سارن.. هیچ کلمه ای رو نمیتونستم به زبون بیارم اون مرده بودخیلی راحت با تیغی که نمیدونم از کجا اورده بودتشتوی شوک عجیبی فرو رفته بودم مرگ چقدر راحت..سارن مرد بدون اینکه اون بخادتش
سما یا همون سارن نتونست ادامه بده و یه لیوان اب خورد میدونستم ادامه ماجرا چیهدختری که بهش تجاوز شده بود و پدرومادرشم نخواستنشبا لبخند تلخ دستمو گذاشتم رو دستاش «اروم باش.»سرشو تکون داد میدونستم موندنم دردیو دوا نمیکنه با بغض پاشدم «من دیگه میرم.. اگه حرفی چیزی داشتی هستم.»+فقط.. برگشتم سمتش+هیچوقت منو ندیدحتی وقتی سارن شدم..اشکام جاری شد با این یه جملشو من چقدر با این جمله زندگی کرده بودماز اتاقش که بیرون اومدم با خودم گفتم چیشد که به اینجا رسیدتغییر کرده بود ، به خاطر کسی که تو بچگی هیچوقت ندیدتشخیلی وقتا ادما مارو نمبینن ، مارو دوست ندارن، و یا شاید اون کسی که میخوان نیستیمو همینه..زندگی همینقد نفرت انگیزهمنم هیچکس نخواست.. توی فکرام غرق بودم که متوجه گذر زمان نشدم و همینطوری به یجا خیره شده بودم و به گذشتم فکر میکردمکه صدای دادو فریاد از اتاق 22 میومد اتاق سارنچند لحظه تو شوک بودم چیشده بود بعدش با دیدن ادمایی که با سرعت سمت اتاق سارن میرفتن منم رفتم جلوی اتاق ادماییرو دیدم که حرف میزدن و نبض میگرفتن و...توان جلوتر رفتنو نداشتم رگشو زده بود!؟؟؟؟؟سارن.. هیچ کلمه ای رو نمیتونستم به زبون بیارم اون مرده بودخیلی راحت با تیغی که نمیدونم از کجا اورده بودتشتوی شوک عجیبی فرو رفته بودم مرگ چقدر راحت..سارن مرد بدون اینکه اون بخادتش
۱۴:۳۶
چهرهی پیرمرد روی اعلامیه خیلی برام آشنا بود...آره خودش بود... صاحب همون رستورانی که بقول تو طراحی ساختمون و حس و حالش شبیه خونهی مادر بزرگهی کارتون بچگیامون بود...یادته یه روز بهمون گفت: من موهام و تو این رستوران سفید کردم...عاشق معشوق های زیادی دیدم...از این مدلایی که دعوا میکردن که کی اول غذا خوردن و شروع کنه...یا یه لقمه که خودشون میخوردن یه لقمه میزاشتن تو دهن یارشون...بعضیام تو یه بشقاب غذا میخوردن...اونایی هم که سنی ازشون گذشته بود حواسشون به چربی و تندی غذا بود تا چربی و فشار حاج آقا یا حاج خانومشون نزنه بالا...اما شما دوتا یه فرقی با همهی مشتریام داشتید!«یادته به اینجای حرفش که رسید دستات و نیشگون گرفتم و شروع کردیم ریز ریز خندیدن و ذوق کردن؟!آخه خودمون میدونستیم فرقمون چیه...»پیرمردم باهامون خندید و گفت :یکیتون که غذا خوردنش تموم شد، اون یکیتون اولین لقمه رو میذاره دهنش...واستونم مهم نیس غذا سرد میشه واز دهن میوفته...دیگه صدای خندهامون بلند شده بود...رفتی دستتو گذاشتی رو شونهی حاجی و بهش گفتی:حاجی بیا بشین...آخه ببینش چجوری غذا میخوره؟! مثل بچه هایی که بستنی شکلاتی و بگیری ازشون و دوباره بدی بهشون ذوق میکنه...مدل مزه مزه کردناش و ببین...انگار نه انگار وقتی با منه باید یکمی خانوم باشه...عاشق همین صاف و ساده بودنشم...عاشق این نینی کوچولوام...من حتی عاشق غذا خوردنشم...تو میگفتی و من با شرم و خجالت میخندیدم و هر لحظه بیشتر عاشقت میشدم...لعنتی من به درک...از موهای سفید اون مرد خجالت نمی کشیدی؛ وقتی که داشتی دروغ میگفتی...(:
۱۴:۳۸
همیشه دوستداشتم برم لبه پلهوایی بشینم و پیتزا بخورم...دوستداشتم وقتی از کنار آدما رد میشم بهشون بگم ببخشید آقا؛ ببخشید خانم؛میشه بریم لبه پلهوایی؟!اما خب با خودشون چی میگفتن؟!نمیگفتن دیوونه شده؟!طبق عادت همیشهام بعد از مدتها رفتم کافه... همون کافهای که همیشه باهم میرفتیم! تا وارد شدم دیدم میز همیشگیمون رزرو شده...میدونی چیه؟! جای خالیت با هیچی پر نمیشد... کلی آدم اونجا جاترو گرفته بودن اما خاطراتت همچنان به دیوار قلبم هشدار میداد که ببین!من هنوز همینجام...یادته بهم قول داده بودی که یهروز لبه پلهوایی میشینیم و پیتزا میخوریم؟!کارم شده بود که هر روز برم کافه و به جای خالی و خاطرات وفادارت؛ زل بزنم...یهروز از اون روزا که رفتم کافه و محو اون میزی بودم که یهروزی پشتش برام شعر فروغ میخوندی؛ دیدم که یه دختر خوشخنده وارد شد و نشست پشت همون میز...درست سر جای همیشه من!!میدونی دردش کجا بود؟! که پشت سرش تو هم رفتی نشستی پشت اون میز کوفتی...دروغ چرا بگم دلبرم؟!خندههاش خیلی قشنگ بود...شاید چون قشنگتر از من میخندید؛ تونست دل تورو بدزده!تو حواست به اشکهای من نبود...اما من خوب خندههات رو کنار اون دختر مو خرمایی سیر کردم...همیشه دوست داشتم حالت خوب باشه!پس همین که کنار اون از تهدل میخندی؛یعنی من به خواستم رسیدم...از کافه زدم بیرون...برای خودم اون روز شعر خوندم؛ از فروغ...اون روز گل خریدم برای خودم...اون روز کلی لباس رنگیرنگی گرفتم...بعد از کلی کار خوب و مهربونی در حق خودم؛رفتم پیتزایی و یهدونه پیتزا هم خودمرو مهمون کردم!خسته بودم....حتی به تو هم گفته بودم که خستم چشم قشنگم:)لباسامرو عوض کردم و پیتزارو برداشتم که برم بیرون و تو هوای آزاد بخورمش...رفتم.... به خودم اومدم دیدم؛ رو پلهواییم...سر پیتزامو باز کردم... یک تیکشرو خوردم... دو تیکشرو...سه تیکشرو...به تیکه آخر که رسید؛از پلهوایی پرتش کردم پایین...نگاه کردم به ماشینها!چقدر این شهر کوچیکه اما بیخبر از دل آدماش...‹ وقت خداحافظی رسید خوشخنده من!چشمام رو بستم و از پلهوایی پریدم....بهت گفته بودم من خستم...:)بهت گفته بودم...اره...گفته بودم...(:
۱۴:۴۱
پسره توو پیاده رو دختره رو بغل کرده بود و داد میزد :‹ غلط کردم گفتم دلم برات تنگ نمیشه :)! ›
۱۴:۴۲
چهارشنبه ها منتظرش بودم سر چهار راه دکترا… سرباز بود نمیدونم چه حکمتی بود فقط چهارشنبه ها بهش مرخصی میدادن…!با همون فرم سربازی و موهای تراشیده شدشو پوتینای خاکیش میومد سر قرار…همه جوره عاشقش بودم... مهم نبود چی پوشیده و سر وضعش چطوره… گیریم کت چرم میپوشید و موهاشو ژل کاری میکرد... اونوقت با یه شاخه گل رز قرمز دستشو یه سیگار کاپیتان بلک گوشه لبش میومد سرقرار... فرقی داشت؟!نداشت! من عاشق همین شاخه گلای یاس سفید پژمرده ایی بودم که دزدکی از حیاط پادگان میچید؛ بودم…!همین که اجازه مرخصیش صادر میشد مستقیم میومد سر قرار...از اونور خیابون منو که میدید میخندید... بلند بلند! ملت فکر میکردند دیوونه ست! هرچی چشامو کج میکردم که ینی نخند صدای خندشو بالا میبرد... استدلالشم این بود تو پر از شوق زندگیی چرا وقتی کنارمی نخندم؟! میخام ازین فرصت استفاده کنم... و ادامه میداد!گوششم بدهکار نبود که آقا من هستم تا همیشه هستم…دستمو میگرفتو میدوید تو خیابون... مجبوری دنبالش میدوییدم... نه اینکه بدم بیاد ها نه ! عاشقه اینکاراش بودم... اصن همین خل بازیاش عاشقم کرده بود... اما خب یخورده غیرعادی بود…مستقیم میرفت سمت کافه خیابون بیستو چهارم... همون گوشه ی دنج منو مینشوند و خودش میشست روبه روم… زل میزد تو چشام... حرف نمیزد… میدونستم اول باید خوب نگاهم کنه بعد سر صحبتو باز میکرد… ازش میپرسیدم : دوسم داری؟!دستشو میکشید رو چشامو میگفت؛ به همین برکت که عاشقتم...از این حرفاش مثل بچه ها ذوق میکردم…!شکلات داغمون که تموم میشد منو پیاده میرسوند دم خونمون... میگفت خوبیت نداره هوا که رو به تاریکی رفت دختر تنها تو خیابون باشه! غیرتی بود دیگه کاریش نمیشد کرد...تا میرفتم خونه تا چهار شنبه بعدی به چهار شنبه قبل فکر میکردم…!الان هفت سال میگذره... هرچهارشنبه سر چهار راه دکترا منتظرشم... نمیدونم چرا نمیاد... دوستام میگن که اونروز بعد از رسوندنه من به خونه تو راه برگشت با یه کامیون تصادف کرده و برای همیشه رفته…!اما مگه میشه؟! میتونه منو تنها بزاره و بدون اینکه دستمو بگیره جایی بره؟؟!اونا همشون حسرت عشق مارو میخوردن...پس دروغ میگن… حتما براش کاری پیش اومده نتونسته بیاد...چهارشنبه بعدی حتما میادش...!
۱۴:۴۷