عکس پروفایل ✐Blue star novel✎

✐Blue star novel✎

۲۹۴عضو
درود زیبا هام ؛ علاقه مندین دلایل من از زدن این چنل و شخصیتم رو بدونین ؟ با این دو چنل مصاحبه کردم ! شماهم جوین شین و مصاحبه کنین ایدی سنجاقه ،، ممنون میشم بخونین و لایک کنین کد 81 هستم . ble.ir/join/FkATTiBVC7

۱۲:۰۳

پارت 8ویو کوکوارد رستوران شدیم.$سلام خوش اومدید.اقای جئون؟&بله.$از این طرف لطفا.&ممنون.همه پشت سر هم راه افتادیم و رسیدیم سر میز.ویو ا/تمن پشت جین وایساده بودم که یهو دیدم همشون رفتن سر میز.&خانم یو بشینید کنار من.+بله.علامت مین یونگی¥¥سلام آقای جئون.&سلام آقای مین.¥شام سفارش بدم یا اول معامله کنیم؟&قطعا اول معامله.¥خب منتظرم معرفی کنید.&ایشون خانم یو ا/ت کمک مدیر عامل. ایشون آقای کیم سوکجین مدیر عامل و ایشون آقای کیم نامجون.&شما هم معرفی کنید.¥ایشون آقای کیم تهیونگ مدیر عامل و دست راستمن.&بله.ویو ا/تکل مدت سرم پایین بود که صدای مین رو شنیدم که گفت کیم تهیونگ. قلبم داشت از سینم در میومد. باید نگاهش میکردم؟ باید بی تفاوت میبودم؟ چیکار باید میکردم؟ همه ی این سوالا ذهنمو درگیر کرده بود. خودمو کنترل کردم و سرمو بالا آوردم. و با صحنه ای مواجه شدم که دوباره قلبمو به درد آورد. جذابیتش. جذابیتش هنوز هم منو سمت خودش جذب می‌کرد اما اون عوضی اون عوضی منو نابود کرد. بی حس سرمو بالا آوردم.&پس آقای مین شما از ما میخواید برای گسترش شرکتتون در انگلیس کمکتون کنیم؟¥آره. سود خوبی برای شرکتتون داره.&مثلا چقدر؟¥اونقدری که بتونید شرکت برادر و عموتون رو هم با نصف اون مقدار بخرید.&کیم.قرار داد رو بیار.ویو تهیونگتمام مدت حواسم به ا/ت بود. تمام مدت صورتش خنثی بود. حتی نگاهم نکرد. تنفر ابراز نکرد. عصبانیت ابراز نکرد. این باعث می‌شد قلبم آتیش بگیره! اما چه فایده؟ اون منو ی عوضی خودخواه میبینه.¥کیم تهیونگ؟£بله قربان؟¥مهر و امضا.£بله.قراداد سر گرفت و همه بلند شدن همه از هم خداحافظی کردن. نوبت به من رسید. دوست داشتم همونجا جفتشون بکشم اما کاری کردم که از ته بسوزند.+خدانگهدار آقای مین و کیم موفق باشید.این واکنش قطعا براشون دردناک بود ب اندازه ی کافی.سوار ون شدیم و راه افتادیم. کفشم خیلی اذیتم کرده بود برای همین پام زخم شده بود و نمیتونستم خوب راه برم. کوک اینو دیده بود برای همین منو خونه پیاده کرد.&ا/ت.+بله قربان.؟&میخای کمکت کنم.؟+اوه نه ممنونم.همینو که گفتم پام پیچ خورد و افتادم.کوک سریع پیاده شد و بغلم کرد+قربان.&هیچی نگو فقط میبرمت بالا و برمیگردم.+ممنونم!کوک منو گذاشت رو تختم و رفت بیرون از خونه.ویو کوکگذاشتمش رو تخت و برگشتم واقعا نگرانشم!@به آقای جئون. عاشقی بد کورت کرده. نه جین؟_قطعا! فکرشو بکن همچین آدمی بره ی دختره ورشکسته رو بغل کنه؟ آیا این همون کوک چند سال پیشه؟ خیر قطعا.دوتایی زدن زیر خنده.&هعی. هعی تمومش کنین. آره! من عاشقش شدم.!_جانم دیگه چی؟@قربان؟&شما ها که قریبه نیستید آره عاشقش شدم.@جونگکوک مستی؟ حالت خوبه؟&من خوبه خوبم فقط عاشقش شدم. خودمم نمیدونم چطوری! ولی همش احساس میکنم اون یکی دیگرو دوست داره و قلبش برای اونه.ویو راویاما اون فرد کی میتونست باشه؟آیا جونگکوک درست فکر می‌کرد؟آیا غلط فکر می‌کرد؟اگه درست فکر می‌کرد اون فرد کی می تونست باشه؟ادامه دارد ..........#شیطان_در_جلد_فرشته@bluestarnovellles#Amaris

۱۴:۰۳

برای خوندن پارت بعد لایکا رو به 12 برسونید
5 تا هم نظر در ناشناس
https://harfeto.timefriend.net/17214843180957#Amaris

۱۴:۰۳

✐Blue star novel✎
#پارت-سه اون روز گذشت و روز جدیدی فرا رسید. سریع صبحونمو خوردمو آماده شدم برای مدرسه. وارد کلاس شدم و رفتم پیش املیا و بکی.سلامی بهشون کردم و جوابمو دادن. بکی-شاید بیشتر می‌خواد در مورد اون پسره بدونه.درسته؟ من درست متوجه حرفاشون نشده بودم ولی گفتم طوری در موردش حرف می‌زنی ک آدم کنجکاو میشه ببینتش و در موردش بدونه. املیا-والا چی بگم حق داری.ولی هر دختری ک برای اولین بار ببینتش عاشقش میشه من مطمئنم ط هم همینطور. زیر لبی بهش فحش دادم بلی-راستش من همچین دختری نیستم ک تا پسری رو میبینه عاشقش میشه!راستش« هول » نیستم! هممون با هم زدیم زیر خنده و خندیدیم. معلم اومد و درس رو شروع کرد. درسمون ک تموم شد وقت نهار بود. داشتیم میرفتیم سمت سالن نهار خوری ک اونا رو دیدیم.اه انقدر ازشون بدم میاد ک نگو. ی اکیپ سه نفرس ک همون پسره هم داخلش هست.داشتن میومدن سمتمون ک املی (املیا) گفت:وای خدایا من از اون پسره ک کنارشه خوشم میومد اما وقتی فهمیدم با این دوسته دیگه ازش خوشم نیومد بکی-اه بسته املی دوباره شروع نکن. زیر لبی خندیدم اومدن دقیقا روب رومون وایستادن .اون پسره ک از روی سنجاق سینه اسمشو خوندم ک اسمش (آدرین) بود بهم گفت: سلام من آدرین اسمیت هستم.ی نگاه ب اسمم انداخت و گفت مثل اینکه فامیلی هامون مثل همه. دستش رو آورد جلو و گفت: خوشبختم بلینکا اسمیت. همه ی کسایی ک اون دور و بر بودن داشتن با تعجب نگاه میکردن و هی حرف میزدن. بکی سریع بهم گفت : ط هم دست بده. منم دستش رو گرفتم .دستای سردی داشت.برعکس دست های من. بهم گفت ک دستت چقدر گرمه!بدون اینکه حرفی بهش بزنم سریع رفت. پوز خندی زدمو گفتم: منو چی فرض کرده!undefined سر میز نهار، بکی بهم گفت ک اون کلا دنبال دختری میگرده ک شبیهش باشه.بهش گفتم تو از کجا میدونی؟ املی و بکی-خودش جلوی همه گفت! بکی-ی روزی ک ی دختر بهش اعتراف کرد ک دوسش داره،اون اونو پس زد و بهش گفت ک من دنبال دختری هستم ک قیافش شبیه من باشه. ب بکی و املی گفتم ک ۹۹درصد مدرسمون دخترا شبیه اونن. خلاصه غذامون رو خوردیم و رفتیم سر کلاسمون رفتم نشستم رو صندلیم یهو آدرین رو دیدم ک اومد صندلی منتظریم نشست.همه بهش نگاه میکردن بهم گفت ک جای من اینجاست کنار تو ولی راستش جای تو رو من نمیذاشتم کسی بشینه چون دوست نداشتم کسی کنارم باشه و حالا ک ط نشستی اشکالی نداره .میذارم بشینی زیر لب فحش بارونش کردم و چیزی نگفتم. بعد مدرسه ب قیافش توجه کردم آدرین اسمیت.پسری با موهایی قهوه ای روشن و چشمایی آبی و قد بلند. اه هم رنگ چشماش شبیه من بود و هم فامیلیش دیگ بدتر از این نمیشد.
#پارت-چهار
صبح کمی زودتر آماده شدم و راه افتادم سمت مدرسه.
دم در مدرسه بودم ک ماشین گرون قیمیتی جلوی درب مدرسه پارک شد.
تو دلم گفتم:
اه باز اون پیدا شد.
آدرین از ماشین پیاده شد.منو دید.
بهم سلام کرد‌ ولی من جوابشو ندادم.
آدرین:امم خانم بلینکا!
فک کنم تو از من خوشت نمیاد .درسته؟!
بلی-درسته!
اما چطور صبح ب این زودی اومدی مدرسه؟
آدرین-undefined
آدرین-توی دلم بهش گفتم:
انتظار این حرفت رو نداشتم!
دیدم داره با تعجب فقط نگاهم می‌کنه.
حوصلم پوکید.همونجا ولش کردمو رفتم سمت کلاس.
توی کلاس همه سر جای خودشون نشسته بودن و فقط ب آدرین نگاه میکردن.
خب برام مهم نبود.منم اگه اون همه ب خودم میرسیدم همینطور بودم.
کفشای گرون قیمت،ساعت گرون قیمت،همیشه کلی پول همراهشه،کلی خرید می‌کنه و غیره.
همه ی اینا باعث شدن تا اون برای همه عزیز باشه و همه ی دخترا از اون خوششون بیاد.
نمیخوام ازش تعریف کنم ولی قیافش جذاب بود و شاید بیشتر دخترا بخاطر قیافش اونو دوست داشتن.بقیه رو نمی‌دونم ولی من ازش زیاد خوشم نمیومد!
خیلی مغرور بود و خودش رو میگرفت.
…………………………………………………
بکی-بهش فکر نکن
بلی-ب کی؟
املی-قشنگ معلومه داری ب اون پسره فکر می‌کنی!
بکی-وللش
املی-بچه ها هستین امروز بعد مدرسه بریم بیرون خوش گذرونی؟!
بکی-خوبه من هستم
بلی-باشه بریم.

۲۱:۵۸

#پارت-پنج
قرار بود ساعت ۳ راه بیوفتیم.
بهشون پیام دادن و سر جایی ک قرار گذاشته بودیم همو دیدیم.
قرار بود بریم ب بزرگ‌ترین شهر بازی ای که توی شهرمون بود.داشتیم میرفتیم ک از جلومون ۳ تا پسر ک میخوردن یکی دو سال آزمون بزرگ تر باشن دیدیمشون.اومدن سمتمون .
بکی و املی بهشون سلام کردن.
تعجب کردم.
سریع ب بکی گفتم-
اینارو میشناسی؟!
بکی-اره
این پسر عمومه همراه با دوستاش.
عه
مگه بهت نگفتم؟!
بلی-چی رو؟
املی-قرار بود اینا هم با ما بیان تا اتفاق بدی نیافته.
پسر عموی بکی خودش رو ب ما معرفی کرد.
پسر عموئه-سلام.من جاستین هستم.از دیدنت خوشحالم
بلی-من هم همینطور.من بلینکا هستم ولی بچه ها منو بلی صدا می‌کنن.
جاستین-این دوتا پسر رو ک میبینی دوستامن.
این تام هستی این یکیش هم تیم هست.
بلی-عه شما دو قلو هستین.
دو قلو ها-اره.
جاستین-اینا چون اسماشون هم شبیه قیافشون شبیهه برای اینک اشتباه نکنیم بهشون میگیم تام و جری. شبیه کارتون تام و جری.
همه زدیم زیر خنده.
ما به شهر بازی رفتیم.
خیلی خوش گذشت.آخرش یکی از اون دوقلو ها ک فک کنم اسمش تیم بود بهم گفت که بیا به یه مهمونی .مهمونی که چه عرض کنم .پارتی بگم بهتره.
بکی،جاستین،املی،تام-اره خوبه بیا.
تعجب کردم
یعنی منو ب پارتی دعوت کردن؟!.
بکی-میای یا نه؟
بلی-ام نمی‌دونم بهتون خبر میدم.
رسیدم خونه.به مامانم گفتم ک دوستام منو به مهمونی دعوت کردن میتونم برم؟!
مامان-میبینم که حسابی دوست پیدا کردی!
بلی باخنده-اره مامان
مامان-حالا ک حسابی بهت خوش میگذره،باشه برو.

۲۲:۰۵

لایکا رو کجا قایم کردین؟!undefinedundefined

۲۲:۰۷

✐Blue star novel✎
#پارت-پنج قرار بود ساعت ۳ راه بیوفتیم. بهشون پیام دادن و سر جایی ک قرار گذاشته بودیم همو دیدیم. قرار بود بریم ب بزرگ‌ترین شهر بازی ای که توی شهرمون بود.داشتیم میرفتیم ک از جلومون ۳ تا پسر ک میخوردن یکی دو سال آزمون بزرگ تر باشن دیدیمشون.اومدن سمتمون . بکی و املی بهشون سلام کردن. تعجب کردم. سریع ب بکی گفتم- اینارو میشناسی؟! بکی-اره این پسر عمومه همراه با دوستاش. عه مگه بهت نگفتم؟! بلی-چی رو؟ املی-قرار بود اینا هم با ما بیان تا اتفاق بدی نیافته. پسر عموی بکی خودش رو ب ما معرفی کرد. پسر عموئه-سلام.من جاستین هستم.از دیدنت خوشحالم بلی-من هم همینطور.من بلینکا هستم ولی بچه ها منو بلی صدا می‌کنن. جاستین-این دوتا پسر رو ک میبینی دوستامن. این تام هستی این یکیش هم تیم هست. بلی-عه شما دو قلو هستین. دو قلو ها-اره. جاستین-اینا چون اسماشون هم شبیه قیافشون شبیهه برای اینک اشتباه نکنیم بهشون میگیم تام و جری. شبیه کارتون تام و جری. همه زدیم زیر خنده. ما به شهر بازی رفتیم. خیلی خوش گذشت.آخرش یکی از اون دوقلو ها ک فک کنم اسمش تیم بود بهم گفت که بیا به یه مهمونی .مهمونی که چه عرض کنم .پارتی بگم بهتره. بکی،جاستین،املی،تام-اره خوبه بیا. تعجب کردم یعنی منو ب پارتی دعوت کردن؟!. بکی-میای یا نه؟ بلی-ام نمی‌دونم بهتون خبر میدم. رسیدم خونه.به مامانم گفتم ک دوستام منو به مهمونی دعوت کردن میتونم برم؟! مامان-میبینم که حسابی دوست پیدا کردی! بلی باخنده-اره مامان مامان-حالا ک حسابی بهت خوش میگذره،باشه برو.
لایک این پارت بالا
چون از پارت بعدی دیگه هیجانی میشهundefinedundefined

۲۲:۱۴

✐Blue star novel✎
و اینکه میخاین استایل هایی که ا/ت تو هر قسمت میزنه رو از این به بعد بزارم؟ ارهundefined نهundefined
خب گایز باتوجه به ایناز این به بعد هرجا استایل زدن تلاش می‌کنم براتون بزارم undefinedundefinedundefined

۷:۳۶

گایز امکان دیدگاه فعال شد undefinedباید بله رو بروزرسانی کنید! undefined

۷:۵۱

گایز میخام ی رمان دیگه هم بنویسم.
تهکوک باشه
یا
کوکوی
#Amaris

۸:۱۱

منتظر نظر هاتون هستم undefinedundefined

۹:۱۶

چه شکلی پارت بدم؟!
روزی یدونهundefined
روزی دو پارت undefined (یه روز در میون)
#saturn

۱۵:۴۸

گایزمن دارم برای این رمان زحمت میکشم شاید از نظر شما خیلی ساده بیاد ولی واقعا کار آسونی نیست. پس لطفا با لایک هاتون به ادمین های فعال انرژی بدید. مثلا الان این پست 40 تا سین داشته ولی 8 تا لایک. شاید از نظر شما ی کار ساده باشه ولی لایکا تون برای ما ارزشمنده.لایک یادت نرهundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined

۱۷:۱۴

خب‌
پس معلوم شد
هر روز یه پارت میزارم🪷🪼 #saturn

۱۷:۲۵

thumnail
خب خبundefined درود🫶undefined
از اونجایی که فیکشن فقط 1 رای بیشتری آورد پس سعی میکنم مخلوطی از هر دو بنویسم. ولی قول نمیدم نویسنده‌ی عالی‌ای باشم. چون اولین باره که ایده‌هام رو به اشتراک میزارم و هیچ اعتمادبنفسی ندارم.
امیدوارم از داستان های آیندم خوشتون بیاد!.. :))

پیام‌های مربوط به این رو دیل میزنم تا چنل زیادی شلوغ نشهundefined#Arisa

۱۸:۴۴

#پارت‌پنج
قرار بود ساعت ۳ راه بیوفتیم.
بهشون پیام دادن و سر جایی ک قرار گذاشته بودیم همو دیدیم.
قرار بود بریم ب بزرگ‌ترین شهر بازی ای که توی شهرمون بود.داشتیم میرفتیم ک از جلومون ۳ تا پسر ک میخوردن یکی دو سال آزمون بزرگ تر باشن دیدیمشون.اومدن سمتمون .
بکی و املی بهشون سلام کردن.
تعجب کردم.
سریع ب بکی گفتم-
اینارو میشناسی؟!
بکی-اره
این پسر عمومه همراه با دوستاش.
عه
مگه بهت نگفتم؟!
بلی-چی رو؟
املی-قرار بود اینا هم با ما بیان تا اتفاق بدی نیافته.
پسر عموی بکی خودش رو ب ما معرفی کرد.
پسر عموئه-سلام.من جاستین هستم.از دیدنت خوشحالم
بلی-من هم همینطور.من بلینکا هستم ولی بچه ها منو بلی صدا می‌کنن.
جاستین-این دوتا پسر رو ک میبینی دوستامن.
این تام هستی این یکیش هم تیم هست.
بلی-عه شما دو قلو هستین.
دو قلو ها-اره.
جاستین-اینا چون اسماشون هم شبیه قیافشون شبیهه برای اینک اشتباه نکنیم بهشون میگیم تام و جری. شبیه کارتون تام و جری.
همه زدیم زیر خنده.
ما به شهر بازی رفتیم.
خیلی خوش گذشت.آخرش یکی از اون دوقلو ها ک فک کنم اسمش تیم بود بهم گفت که بیا به یه مهمونی .مهمونی ک چ عرض کنم .پارتی بگم بهتره.
بکی،جاستین،املی،تام-اره خوبه بیا.
تعجب کردم
یعنی منو ب پارتی دعوت کردن؟!.
بکی-میای یا نه؟
بلی-ام نمی‌دونم بهتون خبر میدم.
رسیدم خونه.به مامانم گفتم ک دوستام منو به مهمونی دعوت کردن میتونن برم؟!
مامان-میبینم که حسابی دوست پیدا کردی!
بلی باخنده-اره مامان
مامان-حالا ک حسابی بهت خوش میگذره،باشه برو.

۱۰:۲۳

۱۸:۲۹

از این به بعد چنل اینه بیاین اینجا🫶undefinedundefined

۱۸:۲۹

این چنل فروخته میشودقیمت توافقی.جهت خرید به آیدی زیر مراجعه کنید@eyajejk

۱۶:۲۳

مفته ها!

۱۱:۰۷