برش هشتمباران نشسته توی صف و دارد کتابی را که برای مریم آورده ورق میزند که زن جوان و پسربچه ی دو و نیم ساله ای می آیند تو. زن کنار باران روی زمین ولو میشود و پسربچه با قیافه ی گرفته ای کنارش می ایستد. این اولین باری است که باران بچه ای را توی مسجد میبیند. با لبخند نگاهش میکند اما پسربچه اصلا بهش محل نمیگذارد. فقط مامانش را نگاه میکند و یک ریز میگوید برویم خانه. موذن که شروع میکند به اذان گفتن پسربچه گوش هایش را میگیرد. با جدیت بیشتر و صدای بلندتری میگوید برویم خانه. زن با لحن کلافه ای میگوید: این همه راه آمدیم، مگر خودت توی خانه نگفتی برویم مسجد. پسر اصلا کاری ندارد که قبلا چه گفته است بدون مکث ترجیع بند برویم خانه را تکرار میکند. مکبر قدقامت الصلاه میگوید. مادر از کیفش یک بسته پفیلا و چوب شور در میآورد. جلوی پسر میگذارد و بلند میشود. همه چیز برای اینکه پسر دهانش را بسته نگه دارد آماده است. باران تو دلش میگوید چه تدبیری. اما پسر اصلا به خوراکی ها نگاه هم نمیکند. دلش میخواهد مادرش نماز نخواند و حالا به جای برویم خانه یک ریز میگوید مامان نماز نخوان. زن اما دیگر قامت بسته است. پسر میزند زیر گریه. بلند و کش دار و گوشخراش. گریه اش هر لحظه بلندتر میشود. زن همان طور که سر نماز است پسر را بغل میکند. فقط موقع رکوع و سجده میگذاردش زمین. اما پسر دست بردار نیست. انگار نه انگار تو بغل مادر است. زن که هم چنان امیدوار است پسر بالاخره آرام شود نمازش را به جماعت ادامه میدهد. امیدش بعد از سجده ی آخر نا امید میشود. زودتر از بقیه تشهد و سلام میدهد و نمازش را تمام میکند. پسرک را بغل میکند و تندی از مسجد بیرون میرود.نماز که تمام میشود توی مسجد ولوله ای میافتد. جمعیت مثل یک آتشفشان عصبانی منفجر میشود و حرفهایی که در نماز تو گلویشان گیر کرده بود به بیرون پرتاب میشود. «این چه وضعی بود.»«مگر مجبورند با بچه بیایند مسجد »«ما که هیچی از نماز نفهمیدیم.» «حق الناس سرشان نمیشود این جماعت بچه دار»باران با خودش فکر میکند اگر زن اینجا بود حتما زیر بار این همه حرف له میشد. خوراکی های پسر را برمیدارد و بدو بدو از مسجد بیرون میرود تا بهش بدهد. یکی از پیرزن های صف اول که انگار از بقیه بیشتر شاکی است هم همان طور چادر به سر دنبالش میآید. صورتش لاغر و استخوانی است و خط اخم بین ابروهایش خودنمایی میکند. هر دو دنبال زن هستند. باران تا بیاید پاشنه های کتانی اش را صاف کند پیرزن دمپایی هایش را پوشیده و به زن رسیده است که دارد کفشهای پسربچه را پایش میکند. پیرزن میگوید: نماز همه را خراب کردی خانم. لازم نکرده شما بیای مسجد. بنشین خانه بچه ات را نگه دار. زن با بغض میگوید: غلط کردم. غلط کردم. دیگر نمی آیم. از دست پسربچه عصبانی است، از دست پیرزن هم. دست پسربچه را میکشد و از در مسجد بیرون میرود.
ادامه دارد...
ادامه دارد...
۸:۰۳
برش نهمباران روی تختش دراز کشیده و کتاب رمانش را همانطور باز روی شکمش گذاشته و تو فکر پسربچه و زن است. قیافه ی شاکی پسرک و صدای بغض آلود زن وقتی داشت میگفت غلط کردم همش تو ذهنش است. با خودش فکر میکند یعنی کتکش هم زده؟ احتمالا تا به خانه برسند یک کلمه هم باهاش حرف نزده است، شاید خودش هم تمام مسیر را همراه پسرک گریه کرده باشد. لابد همه فکر کرده اند با شوهرش دعوا کرده، کی فکرش را میکرده با این حال زار دارد از مسجد برمیگردد . همان طور درازکش با مداد یک صورتک اخمو و یک صورتک گریان میکشد روی دیوار. کنار هزاران صورتک دیگری که از آدمهای دیگر کشیده است. صورتک هایی که هر کدام یک جایی فکرش را مشغول کرده اند و تو ذهنش برای هر کدامشان قصه ای ساخته است. بلند میشود و با این که خیلی بعید میداند زن دوباره بیاید پفیلا و چوب شور پسربچه را می گذارد توی کیفش کنار کتابی که میخواهد برای مریم ببرد. دلش میخواهد زن بیاید و بهش بگوید به خاطر گریه های پسربچه زیاد هم حواسش توی نماز پرت نشده. چون از قبل به خاطر سوراخ جوراب خانمی که تو صف جلوییش بوده پرت بوده است. همین که پایش را توی مسجد میگذارد در کمال ناباوری پسربچه را میبیند که دارد ته مسجد بدو بدو میکند . تا می آید برود سمتش پسربچه میدود پیش مادرش توی آخرین صف. باران پشت زن میایستد و سلام می کند. نوزاد کوچکی که مشغول شیر خوردن تو بغل زن است با شنیدن صدای مریم سرش را از زیر چادر مادرش بیرون میآورد و به مریم لبخند میزند . زن بچه را روی زمین میگذارد و میگوید سلام.باران تازه میفهمد پسربچه را اشتباه گرفته است. میگوید : ببخشید انگار حواسش را پرت کردم. زن میگوید : اشکالی نداره عزیزم، به این حواس پرتی ها عادت داره. با چشم اشاره میکند به پسربچه که زیر بغل بچه را گرفته و مثل گونی برنج دارد روی زمین میکشد. بچه ی کوچک جیغ میزند . چند نفر برمیگردند زن را چپ چپ نگاه میکنند . پسربچه خواهرش را ول میکند و بدو بدو میرود سمت صندلیهایی که گوشه ی مسجد چیده شده است. میخواهد از صندلی ها برود بالا که یکهو یکی از صندلی ها که خیلی سست و یک وری روی بقیه گذاشته شده است می افتد. پسر بچه که ترسیده میدود سمت مادرش. پیرزن اخمو که هنوز از ماجرای دیروز شاکی است یکهو آتش میگیرد. می توپد به زن که کی گفته شماها باید با بچه بیاید مسجد؟ دیگه تو مسجد هم آسایش نداریم.زن بدون اینکه اعتماد به نفسش را از دست بدهد آرام میگوید : بچه اند دیگر حاج خانم. پس این بچه ها کی باید با مسجد آشنا بشوند؟ پیرزن میگوید : صبر کنید بزرگ بشن بعد بیاین.زن میگوید : پس این همه که در روایات داریم پیامبر به خاطر بچه دارها نمازش را کوتاه میکرده چیه؟ یعنی بچه ها هم مسجد می رفتند دیگر. یکی دو تا دیگر از پیرزن های صف اول با پیرزن همراه میشوند که همه تان هم که همین را میگویید . زن دیگر نمیداند چه بگوید. پیرزن بغل دستی اش آرام میگوید : اهمیت نده دخترم. باز هم بیا. باران تازه متوجه او میشود . صورتش آن قدر گرد است که انگار با پرگار رسم کرده اند. با خودش فکر میکند دقیقا شبیه پیرزنهای کتاب قصه ها. گرد و تپل و مهربان. یادم باشد قیافه اش را روی دیوار بکشم.زن از دلگرمی پیرزن، کمی خیالش راحت میشود ولی هنوز نگران است که سر نماز پسرش دسته گلی به آب بدهد. باران که هنوز غصه دار زن دیروزی است، از توی کیفش کیسه ی چوب شور و پفیلا را در میآورد و میدهد به پسر. چشمهای پسرک برق میزند . مینشیند و مشغول خوردن میشود .زن با قدردانی به باران نگاه میکند و میگوید: ممنونم عزیزم. چقدر وجود شما دختران جوان دلگرم کننده است. چقدر جای شماها توی مساجد خالی است. باران ذوق میکند . نگاهی به نوزاد کوچک میکند که خوابیده جلوی زن و دارد با یک تسبیح بازی میکند . میگوید : جای شما هم. باز هم بیایید.ادامه دارد...
۲:۳۶
برش دهممریم و باران سرهایشان را نزدیک هم کرده اند و پچ پچ میکنند. مریم که عاشق بچه هاست خیلی دلش میسوزد که دیروز نبوده است. باران میگوید غصه نخور. به نظرم شجاعتش را داشت که باز هم بیاید.همان موقع پسربچه میدود تو. باران که هنوز از حرف دیروز زن ذوق زده است میرود سمتش. سلام میکند و نوزاد را از دستش میگیرد. مریم هم که همراهش هست لپ پسربچه را میکشد. پسر بدو بدو فرار میکند از دستش. مریم دنبالش میرود و ادای خوردن در میآورد. پسر از خنده غش میکند. حتی باران و زن هم از دیدن مریم که با آن قد بلند و چادر عربی پا به پای پسر میدود خنده شان میگیرد.قدقامت نماز را میگویند. دخترها وسایل زن را برایش میآورند. پسر چادر مریم را میکشد که دنبالش کند. مریم که یک اوریگامی ساز حرفه ای است، از کیفش کاغذی در میآورد و در یک چشم به هم زدن برای پسر یک ماشین میسازد. میگوید سر نماز همین جا بنشین و با این بازی کن تا بعدش باز هم برایت ماشین درست کنم.پسر میگوید تازه خودمم ماشین دارم و از تو کیف مادرش چند تا ماشین فلزی رنگارنگ در میآورد. زن به باران میگوید: رفیقت هم مثل خودت ماه است. شما فرشته ها تا الان کجا بودین؟دخترها با ذوق نگاهش میکنند و میگویند: نمیگذاریم بیرونت کنند. زن میخندد و می گوید: باید دوستانم را هم خبر کنم.مریم میگوید: چه شود.باران یاد زن جوان و پسرش می افتد که با ناراحتی از مسجد رفته بودند. دعا میکند برگردند.وقتی تو راه برگشت می رود مغازه خرید کند میبیندشان. پسرک چادر مادرش را میکشد و خوراکی خوراکی می کند تا برایش چیزی بخرد. باران باورش نمیشود این قدر زود دعایش مستجاب شده باشد. به زن سلام میکند. زن که او را نشناخته با تعجب جواب سلامش را میدهد. باران میگوید: خوراکی های پسرتان جا مانده بود مسجد، من دادمش به یک بچه ی دیگر. زن که زیاد از یادآوری خاطره ی مسجد آمدنش خوشحال نیست، با لحن سردی میگوید: باشه اشکالی نداره. باران نمیداند چطور زن را دوباره بکشاند مسجد. زن دارد حساب میکند برود و باران هنوز برای آمدن به مسجد ترغیبش نکرده است. زن رسیده نزدیک در که باران بی مقدمه میگوید:میشه باز هم بیایید مسجد؟!زن میگوید: همان یک بار بسم بود، ندیدی چی کار کرد؟ دست پسرش را میکشد و میگوید: برویم پارسا.باران ماشین اوریگامی را که بعد از نماز از مریم یاد گرفته و ساخته، میدهد به پسربچه و میگوید: این دفعه فرق میکند. ما مواظبش هستیم تا شما راحت نمازتان را بخوانید. پسر با دهانش صدای ماشین در میآورد و ماشین را تو هوا راه میبرد. زن میگوید: ممنون از دعوتت ولی پسر من فرق میکند. بیایم باز هم داستان درست میکند. پسر چادر مامانش را میکشد، فرفره هایی که کنار مغازه چیده شده را نشانش میدهد و میگوید: از اینا میخری؟باران که به این زودی ها نا امید نمیشود، روی زانو روبه روی پسر مینشیند. توی چشمهایش نگاه میکند و میگوید: اگر فردا شب با مامان بیای مسجد برات از اینا درست میکنم.زن دست پسربچه را میگیرد و میگوید: ول کن دختر، چه اصراری داری دوباره ما را تو دردسر بیندازی.باران به پسر میگوید: چه رنگیش را دوست داری؟زن که از دست باران لجش گرفته دست پسرش را میکشد و بدون خداحافظی میرود.ادامه دارد...
۷:۳۷
برش یازدهمسارا سر جای دنج همیشگیش نشسته است و دارد عنوان کتابهای کتابخانه را نگاه میکند. گناهان کبیره، معاد، قصص قرآن. بیشتر شبیه یک یادگاری دهه شصتی است که از آن زمان تا حالا کسی سراغش نرفته است. کتابها جوری خاک گرفته اند که باران حتی رغبت نمیکند برشان دارد و ورقی بزند. از خانه چیزی با خودش نمیآورد که مامان کمتر بتواند حدس بزند کجا میرود و چه میکند. دلش میخواهد هر چه بیشتر مشکوک به نظر برسد و این دست خالی رفتن و برگشتن به مشکوک و مرموز بودنش کمک میکند. مثل رمز پیچیده ی موبایلش که حسابی لج مامانش را در می آورد.حوصله اش سر رفته است. اما مثل همیشه صحبت کردن آخرین گزینه ای است که بهش فکر میکند. نمیداند اگر ازش بپرسند چرا هر شب اینجا مینشینی و نماز نمیخوانی چه جوابی بدهد. ترجیح میدهد خودش را با نگاه کردن به در و دیوار مسجد یا آمار گرفتن از جمعیت پیرها و جوانها و بچه های مسجد سرگرم کند. یا با بازی های مسخره ای که برای گذران وقت اختراع کرده است. مثلا اینکه زل بزند به در و حدس بزند نفر بعدی که می آید توی مسجد پیر است یا جوان. تنها میآید یا با کسی است. بچه دارد یا ندارد. تو همین فکرهاست که یکهو مریم و باران با دو تا بچه ی کوچک سر میرسند و خیلی نزدیک به او زیراندازی را ته مسجد پهن میکنند. مریم از توی کیفش یک مشت مداد رنگی و کاغذ و قیچی در میآورد و میریزد روی زیرانداز. باران رو به یکی از بچه ها میگوید پس گفتی قرمزش را دوست داری. و از آن یکی میپرسد: تو چی محمدرضا؟ آبی یا سبز؟ سارا که حسابی حوصله اش سر رفته میرود تو نخ بچه ها و دخترها که با چنان ذوق و شوقی دارند فرفره ی کاغذی درست میکنند انگار مهم ترین کار دنیاست. تکبیره الاحرام را که میگویند فرفره ها را میدهند دست بچه ها و خودشان بدو بدو میروند تو صف آخر میایستند . پسربچه ها اما همان جا مینشینند و با تمام توان فرفره هایشان را فوت میکنند و از ته دل میخندند. سارا با حسرت به دخترها نگاه میکند. تو این فکر است که لابد چقدر برای اینکه این برنامه را برای بچه ها ترتیب دهند به هم زنگ زده اند و نقشه کشیده اند. همیشه دلش میخواست او هم دوستانی داشته باشد و ساعتها با دوستانش تلفنی حرف بزند. اما برخلاف تصور مامان که فکر میکرد سارا دائم دارد با دوستانش پیام رد و بدل میکند، تو مخاطبین موبایلش به جز شماره ی خود مامان و بابا و چند تا از فامیل ها هیچ شماره ی دیگری نبود. با آنها هم که همین جوری هم حرفی نداشت چه برسد به این که بخواهد بهشان زنگ بزند.با خودش میگوید چه دخترهای خوشحال و بی دغدغه ای. خوش به حالشان.ادامه دارد...
۹:۴۶
برش دوازدهمجای دنج همیشگی سارا دیگر دنج نیست. بچه ها دارند زیاد میشوند و او هر چقدر هم که زود بیاید آنها زودتر رسیده اند و دارند ته مسجد روی زیراندازی که انگار برایشان حکم مهدکودک را دارد خوراکی میخورند. گاهی با مریم مشغول ساختن کاردستی هستند و گاه با چشم های درشت شده زل زده اند به دهان باران که دارد برایشان قصه میگوید.حتی سارا هم قصه های باران را دوست دارد و مثل بقیه ی بچه ها برایش جالب است برادر سرباز باران را که نصف بیشتر قصه ها درباره ی اوست ببیند. هرچند باید خیلی زور بزند تا در همهمه ی خانمهای مسجد بتواند از آنجا که نشسته صدای باران را بشنود. همراه شدن با اوریگامی های مریم برایش راحت تر است. سرعت دست های مریم که در عرض چند دقیقه از یک تکه کاغذ قورباغه و پرنده و کرگدن میسازد شگفت زده اش میکند. اما برای او که هیچ وقت دوستی صمیمی نداشته است، از همه بیشتر رابطه ی دوستانه ی مریم و باران است که دیدنی است. با وجود همه ی اینها کم کم دارد احساس خطر میکند. میترسد نزدیک شدن به بساط بچه ها برایش دردسر درست کند. هنوز قشقرقی که پسربچه ی فرفره قرمز راه انداخته بود و سیل اعتراض های پیرزنها را یادش نرفته است. از همان جایی که نشسته نگاهی به سرتاسر مسجد میاندازد تا جای دنج دیگری پیدا کند. کمی جلوتر ستونی است با فاصله ی خیلی کمی از دیوار. بین ستون و دیوار یک فضای خالی است که اگر سارا پاهایش را جمع کند میتواند تویش جا شود. یک ساک دستی برزنتی کهنه به ستون تکیه داده شده است. سارا مردد است برش دارد یا نه. بعید میداند کسی بتواند تو آن جای کوچک برای نماز جا شود. با تردید ساک را بر میدارد و کمی آن طرف تر به دیوار تکیه اش میدهد و خودش هم رو به دیوار به دیواره ی ستون تکیه میدهد. هنوز چند دقیقه ای از نشستنش نگذشته است که پیرزن اخمو وارد مسجد میشود و یک راست میرود سمت ستون. یک نگاه به سارا میکند و یک نگاه به کیسه که سر جای همیشگیش نیست. بعد مثل اینکه سوژه ی امشبش را پیدا کرده باشد شروع میکند به دعوا کردن با سارا. صدایش را بلند میکند و میگوید دیگر توی مسجد هم آسایش نداریم. من پیرزن باید این همه وسایل را با خودم ببرم و بیاورم تا خیالم راحت باشد کسی نمیرود سرش. این همه جا توی مسجد صاف باید بروند سر وسایل من. یکهو همه ی سرها میچرخد سمت سارا و پیرزن. سارا که تا حالا همه ی سعیش این بوده کمتر دیده شود میشود مرکز توجه. پیشانیش غرق عرق شده و احساس میکند قلبش آن قدر تند میزند الان است که لباسش را پاره کند. نمیداند جواب پیرزن را که همینجور دارد حرفهایش را تکرار میکند چه بدهد. بی اختیار اشکش سرازیر میشود. خیلی ها که پیرزن را میشناسند و به قشقرق هایش عادت دارند نگاهی میکنند و دوباره مشغول کارهای خودشان میشوند. چند نفری در تایید حرفهای او زیر لب میگویند واقعا بد زمانه ای شده است. پیرزن گرد و تپل امروز مسجد نیامده است. مامان محمدرضا نماز مستحبیش را سریع تمام میکند و میرود سمت سارا. رو به پیرزن میگوید: حالا طوری نشده که حاج خانم. وسایلتون چند سانتی متر جا به جا شده. خدا را خوش نمیاد این طوری دل این جوون را بشکنی. پیرزن که سر قضیه ی سقوط صندلی دل خوشی از زن ندارد میگوید: شما اول بچه های خودت را جمع کن بعد وکیل مدافع بقیه بشو. زن نگران میشود که نکند دوباره بچه ها خرابکاری کرده باشند. نگاهی به ته مسجد میاندازد و می بیندشان که همراه مریم دارند با چند تا تسبیح برای ماشین هایشان پارکینگ درست میکنند. خیالش راحت میشود و دیگر جوابی به پیرزن نمیدهد. همین که توانسته حواسش را از سارا پرت کند برایش کافی است.مکبر قدقامت الصلاه میگوید. پیرزن همانطور که زیر لب غر غر میکند ساکش را برمیدارد و میرود تا خودش را به صف اول برساند. زن از سارا میپرسد خوبی؟سارا سرش را به علامت تائید تکان میدهد و زن بدو بدو میرود تا خودش را به رکوع برساند.مریم که امروز نوبتش بوده وقت نماز کنار بچه ها بماند، بلند میشود از آشپزخانه برای سارا آب بیاورد. اما سارا رفته است.ادامه دارد...
۸:۱۲
برش سیزدهمباران و مریم خیلی دلشان میخواست با سارا دوست شوند. باران تا حالا هزار تا قصه درباره ی مسجد آمدن سارا برای خودش ساخته بود. دلش میخواست هر طور شده سر از کار این دختر مرموز در بیاورد. اما هر بار که سر بلند می کرد نگاهش کند سارا سریع نگاهش را بر میگرداند یا خودش را مشغول کاری نشان میداد تا با باران چشم در چشم نشود. باران فکر میکرد حتما از آن دخترهای افاده ای است که به جز خودش کسی را تحویل نمیگیرد. مخصوصا که چشمهای سبز و پوست صاف و قشنگی داشت. برعکس خود باران که همیشه یک جوش قرمز بزرگ درست روی دماغ یا وسط پیشانیش می نشست.اما امروز که اشکهایش را دید نظرش عوض شد، احساس کرد این اشک ها فقط به خاطر حرف پیرزن نیست و این جور تنها نشستن و حرف نزدن سارا قصه ی پیچیده تری دارد. کنار تختش روی دیوار صورتک غمگینی کشید که به پنهای صورتش اشک میریخت و دهان نداشت. ادامه دارد...
۹:۳۲
برش چهاردهمیک ساعتی به اذان مانده، سارا لباسهایش را پوشیده و پشت میزش نشسته است. بی آن که حواسش باشد دارد گلهای تازه ای را که مامان روی گلدان میزش گذاشته است پر پر میکند. نمیداند امشب مسجد برود یا نه. یاد دعوای پیرزن که میافتد پاهایش برای رفتن سست میشود اما یاد نگاه مهربان زن و حمایتی که ازش کرد تشویقش میکند که برود. مامان که زیرچشمی مراقب سارا است از لای درب نیمه باز اتاق، میبیندش که پشت میز نشسته است. تردید امشبش را حس میکند، دلش میخواهد امشب نرود. و هیچ شب دیگری هم. همه ی وجودش علامت سوالی است برای معمای پیچیده ی سارا. هر چند دیگر مثل روزهای اول نگران نیست. غیبت سارا زیاد طول نمیکشد و همیشه سر ساعت مشخصی به خانه برمیگردد. بیشتر از غریبگی اوست که دلخور است و فاصله ای که حس میکند روز به روز دارد بیشتر میشود.سارا خودش هم نمیداند تا کی قرار است به این رفتن ها ادامه بدهد یا اینکه آخرش قرار است چه بشود. ولی حس میکند حالا که شروع کرده باید آن قدر ادامه بدهد تا یک چیزی تغییر کند. به نظرش خیلی مسخره می آید همه چیز را همین طور بی نتیجه رها کند. همین طور که گلبرگ ها را میکند میگوید بروم، نروم، بروم، نروم، ... آخرین گلبرگ را میکند و میگوید بروم. بلافاصله بلند میشود و می رود سمت در. مامان که فکر میکرد شاید امشب نرود تو ذوقش میخورد و پنچرتر از همیشه رفتنش را نگاه میکند. دیگر از پرسیدن سوال تکراری کجا داری می روی هر شب خسته شده است. سارا جلوی ورودی زنانه میایستد. همینطور که کفش هایش پایش هست، سرش را داخل میکند ببیند پیرزن آمده است یا نه. زن مهربان دیروزی که انگار منتظر سارا بوده است، می بیندش. برایش دست تکان میدهد و سلام میکند. سارا در جواب سرش را تکان میدهد اما هنوز دم در ایستاده است. زن با دستش سارا را به داخل دعوت میکند و جای خالی کنار خودش را نشان میدهد که یعنی برای تو جا گرفته ام. سارا تو رودربایستی گیر میکند و میرود کنارش مینشیند. تازه متوجه نوزاد کوچک زن میشود. مکبر که قدقامت الصلاه را میگوید زن نوزاد را زمین میگذارد اما بچه خوابش میآید و میزند زیر گریه. سارا که دلش میخواهد برای زن کاری بکند، بدون اینکه چیزی بگوید نوزاد را بغل میکند و بلند میشود. زن خیالش راحت میشود. میگوید: «ممنونم فرشته» و قامت میبندد. سارا نوزاد را دور مسجد راه میبرد و او در بغلش آرام میگیرد. ادامه دارد...
۸:۲۲
برش پانزدهمسارا دیگر حوصله اش تو مسجد سر نمیرود. به محض ورود یکراست میرود سراغ زن و نوزاد کوچک که از وقتی فهمیده اسم او هم ساراست یک جور دیگری دوستش دارد. تمام مدت نماز و بعد از آن سارای کوچک را بغل میکند، راه میبرد و باهاش حرف میزند. از اینکه زبانش گاهی میگیرد و بعضی از کلمات را با مکث میگوید هم خجالت نمیکشد. سارای کوچک یک جوری با چشم های درشتش بدون پلک زدن نگاهش میکند که سارا حس میکند همه ی حرفهایش را خیلی خوب می فهمد.او اولین کسی است که میداند مامان سارا دفترش را خوانده و حالا سارا با این کار تنبیهش میکند. سارا بهش میگوید: نمیدانی مامان ها چه موجودات عجیبی هستند. از نگرانی اینکه کسی بلایی سرت نیاورد حاضرند هر بلایی سرت بیاورند. سرش را بالا می آورد و به زن نگاه میکند که با آرامش دارد نمازش را میخواند. تا حالا یک دفعه هم ازش سوال نکرده برای چه به مسجد می آید و چرا همراه بقیه نماز نمی خواند و مادرش کجاست و چه و چه. سارا حرفش را تصحیح میکند و میگوید: البته نه همه شان. مامان تو فرق میکند.سارا از اینکه زن با اطمینان کامل دخترش را به او می سپارد و اینجوری تحویلش میگیرد احساس بزرگی میکند. دیگر فقط برای لج در آوردن از مادرش نیست که مسجد میآید. مریم و باران را هم دیگر با حسرت نگاه نمیکند. خودش هم باورش نمیشود که کم کم دارد یکی از گروهشان میشود. وقتهایی که سارا کوچولو سرحال است و لازم نیست بغلش کند، میرود کنار بساطشان مینشیند و هر سه از شیرین کاری های سارا میخندند. همراه بچه ها او هم کاغذ دست میگیرد و اوریگامی هایی که مریم یادشان میدهد را درست میکند. و برای شنیدن قصه های باران دیگر لازم نیست آن همه گوش تیز کند.پیرزن هنوز هم چپ چپ نگاهشان میکند. اما سارا از وقتی آمده تو گروه دخترها دیگر ازش نمیترسد. ته دلش حتی از او ممنون هم هست. اگر پیرزن آن جور باهاش دعوا نکرده بود معلوم نبود تا کی باید تنها میماند.ادامه دارد...
۵:۰۱
برش شانزدهمسارا در کارتن را که پر است از اسباب بازی های بچگی اش باز میکند. یکی یکی جغجغه ها را بر میدارد و کنار گوشش تکان میدهد و می چیندشان روی تخت. عروسک های بوقی و کوکی را هم. معلوم است دنبال چیز دیگری میگردد. بالاخره از ته جعبه یک گربه ی پارچه ای گل گلی در میآورد که سر یک چوب بسته شده و تو گردنش زنگوله ای است. چوب را تو دستش میچرخاند و زنگوله صدا میدهد. همین طور که گربه توی دستش است و می چرخاندش، هوس میکند برود تو آشپزخانه و مامان را با چیزی که پیدا کرده غافلگیر کند که یادش میافتد با مامان قهر است. گربه را میگذارد توی کیفش و راه میافتد سمت مسجد. همانطور که فکرش را میکرده سارا کوچولو عاشق گربه میشود. نه فقط سارا بلکه پسربچه ها و حتی مریم و باران هم همگی دلشان میخواهد گربه را دستشان بگیرند و تکان بدهند. برای اینکه پسربچه ها دعوایشان نشود باران با گربه میرود پشت پشتی و تکان تکانش میدهد. سرش را که بالا میآورد پیرزن را میبیند که از کنار ستونش دارد نگاهشان میکند و سری به تاسف تکان میدهد. با باران که چشم در چشم میشود می گوید: مسجد جای این مسخره بازی ها نیست دخترجون. خدا قهرش میگیره.سارا و مریم و پسربچه ها که داشتند نمایش را نگاه میکردند برمیگردند سمت پیرزن و ساکت میشوند. سارا کوچولو چهاردست و پا میرود سمت پشتی و گربه را برمیدارد تکان میدهد و با صدای بلندی میگوید: دَ. همه خنده شان میگیرد. حتی پیرزن هم یک لحظه لبخندی روی لبش مینشیند ولی سریع خودش را جمع میکند و با اخم کیسه اش را بر میدارد و میرود سر جای همیشگیش بنشیند.در تمام طول مدت نماز و بعد از آن سارا کوچولو با گربه ی پارچه ای مشغول است. مادرش به سارا میگوید: عجب چیز نرم و جالبیه. چقدر سرگرمش کرد. یادت هست از کجا خریدیش؟سارا میگوید: دست دوزه. مامانم دوخته.زن از اینکه بعد از این همه وقت سارا اسم مادرش را می آورد هیجان زده میشود. با حرارت میگوید: میگم چقدر حس داره. چقدر هم تمیز و با سلیقه دوخته. عجب مامان هنرمندی داری. خوش به حال دخترش. سارا که انگار از آوردن اسم مادرش پشیمان شده باشد بدون اینکه به این همه ابراز احساسات زن جوابی بدهد می گوید: میتونید امانت ببرید یک مدت پیشتون باشه. زن از جواب سارا حدس میزند یک چیزی در رابطه ی سارا و مادرش خراب است. دلش میخواهد برایش کاری کند. قبل از رفتن دو رکعت نماز میخواند و برایشان دعا میکند.ادامه دارد...
۶:۵۱
برش هفدهممامان توی ایستگاه اتوبوس نشسته است. بعد از کلی چانه زدن با معاون مدرسه ی سارا آدرس چند تا از همکلاسی هایش را گیر آورده و میخواهد برود خانه شان درباره سارا پرس و جو کند. از دست روی دست گذاشتن و هیچ کار نکردن خسته شده است.با حالتی عصبی پاهایش را تکان میدهد و تو همین فکرهاست که مامان سارای کوچک و محمدرضا وارد ایستگاه میشود. محمدرضا از همان لحظه ی اول شروع میکند به ورجه وورجه. میله های ایستگاه را گرفته و میخواهد ازشان بالا برود. زن همانطور که سارا را بغل گرفته کنار میله ها ایستاده و مواظب است که نیفتد. و سارا کوچولو هم که تازه یاد گرفته دست بزند با صدای بلند دَ می کند و دست می زند. سر و صدای بچه ها مامان را از افکارش بیرون می آورد. سر بلند میکند نگاهشان کند که یکهو دست سارا جغجغه گربه ای را میبیند. تا گوشهای تا به تا و دم درازش را میبیند با پارچه ی ملحفه های بچگی سارا یک لحظه هم شک نمیکند همان گربه ی خودش است.به زن سلام میکند. رو به او ولی انگار که دارد با خودش حرف میزند میگوید: وقتی میدوختمش فکر میکردم زیاد هم خوب نشده، گوش هایش تا به تا شده بود و دمش زیادی دراز بود. از همین شکل و شمایل عجیبش فهمیدم خودش است. فقط مانده ام دست دختر شما چه کار میکند.زن بلافاصله مادر سارا را میشناسد. میگوید: این را از دختری که هر شب تو مسجد میبینم امانت گرفته ایم. اسمش سارا است. شما باید مادرش باشید.مامان با ناباوری میپرسد: توی مسجد؟! سارا؟و زن با آب و تاب فراوان برایش از سارا میگوید که چطور بچه ها را سرگرم میکند و چقدر مسئولیت پذیر است و اگر او و دوستانش نبودند، معلوم نبود میتوانست با دو تا بچه مسجد بیاید یا نه. هر کلمه ای که زن میگوید تعجب مامان زیادتر میشود. زیر لب میگوید: نمیدانستم دو تا دوست مسجدی هم دارد.اتوبوس میرسد. زن از روی صندلی بلند میشود. به مادر سارا میگوید: قدر دخترت را بدان. و سوار اتوبوس می شود.مامان چند دقیقه ی دیگر همانطور بهت زده توی ایستگاه مینشیند و بعد بلند میشود برود خانه. دیگر دلیلی برای رفتن به خانه ی همکلاسی های سارا نمیبیند. معما حل شده است. ادامه دارد...
۱۲:۵۷
برش هجدهممامان توی آشپزخانه مشغول درست کردن لقمه های نان و پنیر و خیار است. سارا از توی اتاق صدایش را میشنود که دارد زیر لب آواز میخواند. نمیداند مامان برای چی امروز این قدر خوشحال است. میخواهد برود بیرون که مامان می آید دم در. کیسه ی لقمه ها را میگیرد به طرفش و میگوید: ببر برای بچه ها. سارا با تعجب نگاهش میکند. مامان می گوید: بچه های مسجد را میگویم.سارا که نمیداند مامان از کجا رازش را فهمیده با تعجب و خشم میگوید: دوباره رفتی سراغ دفترم؟! مامان که میترسد سارا مثل آن دفعه قهر کند و برود، سریع جواب میدهد: سارا کوچولو را توی ایستگاه اتوبوس دیدم. با جغجغه ی بچگی های تو که خودم دوخته بودم. سارا آرام میشود، بدون اینکه چیزی بگوید سرش را پایین میاندازد و فکر میکند چه کار ناشیانه ای کرده که جغجغه را داده به سارا و خودش را لو داده است. مامان با صدای آرامی ادامه میدهد: نباید میرفتم سراغ دفترت. اشتباه کردم.صدای اذان مسجد بلند میشود. سارا کیسه را از مامان میگیرد و بیرون میرود. باورش نمیشود مامان از کارش پشیمان شده باشد.ادامه دارد...
۸:۰۴
برش نوزدهمهر شب که سارا میخواهد برود مسجد مامان با لقمه های نان و پنیر و خیار یا نان و پنیر و سبزی با سلیقه پیچیده شده یا میوه های قاچ شده ی رنگارنگ کنار در منتظرش است. با چنان ذوق و شوقی که سارا تعجب میکند. هر چقدر هم میگوید تعداد بچه ها سه چهار تا بیشتر نیست ولی مامان به کمتر از هفت هشت تا راضی نمیشود. میگوید بقیه اش را خودت و دوستانت بخورید.خیلی دلش میخواهد دوستهای سارا را ببیند. ولی میترسد اگر برود مسجد، سارا دوباره فکر کند خواسته تعقیبش کند و از دستش برنجد. همین که سارا دستش را رد نمیکند و هر شب کیسه را ازش میگیرد که ببرد برایش جای خوشحالی دارد. سارا باورش نمیشود مامان یک هفته بتواند خودش را کنترل کند و چیزی نپرسد و دنبالش راه نیفتد. حالا دیگر مامان را کاملا بخشیده و هیچ از دستش ناراحت نیست. ادامه دارد...
۵:۴۲
برش بیستمشب نیمه ی شعبان است. بوی کیک تازه توی خانه پیچیده. مامان دارد کیک را برش می زند و با اسمارتیز و شکلات تزئینش میکند. میخواهد خوراکی امشب خیلی ویژه و خاص باشد. کیک ها را توی یک سینی بزرگ چیده تا به جز بچه ها به بقیه هم بدهند.سارا یک روسری آبی فیروزه ای سرش کرده با مانتوی آبی روشن. چشمان سبز آبی اش برق میزند و پر از شادی است. مامان سینی را میدهد دستش و میگوید: می توانی ببری؟ سنگین نیست؟سارا اشتیاق مامان برای آمدن و شرمش را از بیان مستقیم خواسته اش می فهمد و میگوید: هم سنگین است هم بد دست. میتوانی بیایی کمکم؟مامان مثل بچه ها ذوق میکند و سارا را سفت بغل میکند. سارا میگوید: زود باش مامان، امشب کلی کار داریم. مامان که لباسهایش را از قبل حاضر کرده بوده سریع آماده می شود و از اتاق بیرون می آید. به سارا که از سرعتش تعجب کرده نمی گوید از صبح به دلش افتاده بوده امشب یک اتفاق خوبی میافتد و کیکی هم که پخته نذرش بوده برای این اتفاق.ادامه دارد...
۶:۱۷
برش بیست و یکممسجد را چراغانی کرده اند. قبل از این که وارد شوند سارا چند لحظه ای جلوی مسجد می ایستد، به سر در و کاشی کاری های فیروزه ای مسجد نگاه میکند که چقدر زیباست. با آن روسری آبی رنگی که پوشیده خودش هم انگار جزئی از مسجد است. باورش نمی شود همین یک ماه پیش با چه ترس و خشم و نفرتی از مادرش به اینجا پناه آورده بوده و حالا همراه مادرش بدون هیچ رنجش و دلخوری دارد وارد همین جا میشود. به نظرش شبیه معجزه میماند.نگاهش به مسجد است و تو این فکرهاست که مامان میگوید: پس چرا نمی آیی؟ مگر نگفتی کلی کار دارید امشب؟با هم از پله ها بالا میروند، از دم در برای مریم و باران که دارند ته مسجد با کاغذ رنگی ریسه درست میکنند، دست تکان میدهد. مامان از دیدن دوستهای سارا ذوق میکند. از اینکه سارا دوستهایش را به او معرفی میکند. از اینکه دیگر مثل غریبه ها با او رفتار نمیکند. روی دخترها را با چنان محبتی میبوسد که تعجب میکنند. همان موقع مامان سارا کوچولو و محمدرضا هم می رسد. سارا را بغل میکند و عید را تبریک میگوید. مامان را هم. مامان دستپاچه از این همه صمیمیت کیک ها را به بچه ها و زن تعارف میکند و بعد میرود سراغ صفهای دیگر که کم کم دارد شکل میگیرد.سارا به کمک مریم و باران رفته و دارند ریسه های رنگی را ته مسجد روی کتابخانه و کنار پاتوق همیشگیشان آویزان میکنند.مکبر شروع به اذان گفتن میکند. بچه ها ته مسجد روی زیرانداز مشغول خوردن کیک هستند. سارا کنارشان می نشیند. به سارا کوچولو نگاه میکند که آرام خوابیده. به مریم و باران که اولین کسانی هستند که به عنوان دوست اسمشان را توی گوشیش ذخیره کرده. به مامان مهربان سارا که دارد با مامان حرف میزند. به پیرزن گرد که به قول باران شبیه مادربزرگ قصه هاست. به مامان پارسا که با همسایه شان میآید و هر دو از اینکه بچه هایشان دیگر بهشان آویزان نیستند و میتوانند یک نماز با تمرکز بخوانند خوشحالند. به پیرزن اخمو که دیگر ازش نمیترسد.تک تک آن قیافه های پیر و جوان و متفاوتی که تو مسجد کنار هم جمع شده اند را از نظر میگذراند و احساس میکند چقدر همه شان را دوست دارد.پایان#فاطمه_قنبریان#داستان_نوجوان#خانه_ای_برای_همه#مسجد
۴:۳۳
با عرض سلام خدمت اهالی محترم کانال
خیلی ممنون میشم اگر نظرات خودتان را درباره داستانها با ما در میان بگذارید.همچنین به عنوان یک نوجوان، والد یک نوجوان یا یک مربی، پرداختن به چه موصوعات و مسائلی را برای نوجوانها در اولویت می دانید؟باتشکر
خیلی ممنون میشم اگر نظرات خودتان را درباره داستانها با ما در میان بگذارید.همچنین به عنوان یک نوجوان، والد یک نوجوان یا یک مربی، پرداختن به چه موصوعات و مسائلی را برای نوجوانها در اولویت می دانید؟باتشکر
۱۱:۲۹
نسخه الکترونیک کتاب دستهای گشوده زمین منتشر شداز این آدرس میتونید تهیه کنیدhttp://quranahlebayt.com/?product=دست-های-گشوده-زمین
۱۳:۲۰
یک برش داستان
برش اول سارا در را محکم به هم میکوبد و از خانه بیرون میرود. مامان گیج و دستپاچه روسریش را سر میکند و میدود توی راه پله ها. صدا میزند: کجا می روی این وقت شب. سارااا. اما سارا صدایش را نمیشنود. از ترس اینکه مامان دنبالش بیاید همه ی راه را میدود تا بالاخره نفس نفس زنان میرسد به پارک نزدیک خانه. پارک مثل همیشه شلوغ است و هیچ نمیکتی خالی نیست. ناچار روی یکی از نیمکت ها کنار دختر جوانی که دارد با موبایلش حرف میزند مینشیند. تازه این جا است که اشک از چشمان سبز آبی اش مثل دو رودخانه روان میشود. دختری که کنارش نشسته یک لحظه ساکت میشود و با تعجب به سارا نگاه میکند. سارا آن قدر تو فکر است که متوجهش نمیشود. دختر دوباره صحبتش را از سر میگیرد. کم کم صدایش بلند می شود و با عصبانیت فحش ناجوری می دهد. سارا از فکر در می آید و خودش را جمع میکند گوشه ی نیمکت. دختر دیگر تقریبا دارد داد میزند. سارا ترسیده از روی نیمکت بلند میشود و با قدم های تند از دختر دور میشود. بی هدف تو پیاده رو راه میرود و ویترین مغازه ها را نگاه میکند. به ایستگاه اتوبوس که میرسد کمی توی ایستگاه مینشیند تا خستگی در کند. تو فکر مامان است و اینکه چطور توانسته این کار را بکند. پسر جوانی وارد ایستگاه میشود و چند صندلی آن طرف تر مینشیند. زیرچشمی سارا را نگاه میکند. سارا این نگاه ها را می شناسد، با اینکه سیزده سالش بیشتر نیست ولی به خاطر قد بلند و ظاهر زیبایش بزرگتر به نظر میرسد. اگر وقت دیگری بود بلافاصله بلند میشد، اما آن قدر تو فکر است که متوجه نمیشود. چند اتوبوس میآید و میرود. سارا از جایش تکان نمیخورد. پسر که دیگر مطمئن شده سارا قرار نیست سوار هیچ اتوبوسی بشود، بلند میشود و روی صندلی کنار او می نشیند. قبل از اینکه چیزی بگوید سارا از جا میپرد و از ایستگاه اتوبوس میزند بیرون. از ترس اینکه پسر دنبالش بیاید تند تند راه میرود و سرعتش را هر لحظه بیشتر میکند. تقریبا دارد میدود که زمین میخورد. به زحمت از جایش بلند میشود. پشت سرش را نگاه میکند. کسی دنبالش نیست. خانم چاقی با عجله از کنارش رد میشود و بهش تنه میزند. سارا دردش میگیرد. بغض میکند و دوباره چشمانش پر از اشک میشود. هنوز از دست مامان عصبانی است و دلش نمیخواهد برود خانه. از راه رفتن تو پیاده رو هم خسته شده است، پایش هم درد میکند. با نا امیدی تکیه میدهد به دیوار و برای چند لحظه چشمانش را میبندد. در همهمه ی آدمها و بوق ماشین ها صدای اذان را میشنود. بی توجه به درد پایش راه میافتد سمت مسجد. تا حالا بارها از کنارش رد شده اما یک بار هم واردش نشده است. شالش را می کشد جلو و از درب اصلی مسجد وارد حیاط میشود. پیرمردی دارد کنار حوض وضو می گیرد، سارا خیلی دلش میخواهد چند لحظه ای کنار حوض بنشیند و او هم آبی به سر و صورتش بزند. هنوز ننشسته که پیرمرد بلند میشود و بی آنکه نگاهش کند میگوید درب زنانه تو کوچه بغلی است. سارا تازه میفهمد چرا هیچ خانمی آن جا نیست. سرش را می اندازد پایین و بدون اینکه به کسی نگاه کند میرود بیرون. برخلاف درب مردانه که با طاق بلند و کاشی کاری های فیروزه ای اش، هر کسی که از کنارش رد میشود را به خودش میخواند. درب زنانه آن قدر کوچک است که حتی اگر دنبالش هم باشی به سختی پیدایش میکنی. سارا هفت هشت تا پله را بالا میرود تا بالاخره وارد مسجد میشود. از اینکه نماز شروع شده و کسی موقع ورود نمیبیندش خیالش راحت میشود، آرام از پشت صف های نمازگزاران رد میشود و میرود ته مسجد کنار کتابخانه. تکیه میدهد به پشتی های طرح ترکمن مسجد و چشم هایش را میبندد. آن قدر دویده هنوز از بدنش حرارت بلند میشود و پنکه سقفی کهنه ی مسجد هم خنکی چندانی ندارد. فقط خیسی اشک هایش را خشک میکند و دو تا خط سیاه رو صورتش میاندازد. موهایش زیر شال حسابی به هم ریخته و سارافون و شلوار لی اش هم خاکی شده است. قیافه ی مامان را تصور میکند که وقتی با این سر و وضع ببیندش چه شکلی میشود و لبخند کجی گوشه ی لبش مینشیند. بلند میشود و قبل از اینکه نماز تمام شود به طرف خانه راه میافتد. ادامه دارد...
ابتدای داستان خانه ای برای همه
۷:۱۲
بسمالله الرحمن الرحیم ریز اما واقعی!!!
هنوز دارم با کلافگی سرم را می خارانم که مامان از تو پذیرایی صدایم میزند. تلفن را زمین می گذارد و می گوید بیچاره شدیم سعید. کم پیش میآید مامان از این حرفها بزند، برای همین وقتی می گوید بیچاره شدیم واقعا احساس بیچارگی می کنم. آب دهانم را قورت می دهم و می پرسم: چرا؟ به جای جواب دادن پرده ها را کنار میزند. بدون حرف سرم را توی دستانش میگیرد و با دقت لای موهایم چنگ میزند. فقط یک ذره بین کم دارد تا ژست کارآگاهیش کامل شود. بعد از چند ثانیه انگار کشف مهمی کرده باشد میگوید: ایناهاش. پیداش کردم. چیزی را که پیدا کرده از بس ریز است نمیبینم. همینطور به جست و جو ادامه میدهد و میگوید: یکی دیگر هم اینجاست. خدا به داد مریم برسد با آن موهای بلند و فرفری. دیگر لازم نیست چیزی بگوید تا بفهمم چی شده. حالا میفهمم برای چی موهایم این قدر میخارید. با وحشت به سرم دست میکشم و از تصور اینکه الان یک عالمه حشره ی ریز وسط سرم مشغول رفت و آمد و خوش و بش هستند چندشم میشود. مامان بالاخره از ژست کارآگاهی و مرموزش بیرون میآید و میگوید: خاله سارا گفت دیشب تو سر پژمان چند تا شپش دیده. شما هم که تمام آخر هفته را پیش هم بودین.دلم میخواهد همین الان تاکسی بگیرم بروم در خانه ی خاله و کله ی شپشوی پژمان را بکنم. با عصبانیت میگویم: از دست این پژمان.مامان میگوید: خودش که نمی دانسته. باز هم خدا خیر بده به خاله ات که فوری به ما اطلاع داد.حالا هم تا من ملحفه و روبالشی هات را در می آورم بشورم، یک سر به داروخانه بزن و این شامپویی که اسمش را اینجا نوشتم بگیر. خاله میگفت دو سه روز که پشت سر هم از این شامپو بزنی کامل ریشه کن میشوند. کاغذ را میگیرم و زیر لب می گویم: دو سه رووووز.. استخر فردا را چی کار کنم؟ یک ماه است منتظر فردا هستم. برایش یک عالمه نقشه کشیده بودم. مامان توی اتاق است و بقیه ی حرفم را نمیشنود. کاغذ را میگذارم توی جیبم و همینطور که سرم را میخارانم به سمت داروخانه راه میافتم. بدون اینکه چیزی بگویم کاغذ را به مسئول داروخانه نشان میدهم، یک جوری نگاهم میکند و با نوک انگشت کاغذ را ازم میگیرد انگار شپش ها از راه دست هم منتقل میشوند. خودم را با نگاه کردن به مسواک ها و کرم ها مشغول میکنم و سعی میکنم هر چقدر هم سرم خارید بهش دست نزنم. مثل شکنجه میماند. یک میلیون سال طول میکشد تا مسئول داروخانه با آرامش، تمام قفسه هایش را زیر و رو کند و دست آخر بگوید: مثل اینکه تمام کردیم. حتی نمی ایستم کاغذ را ازش بگیرم، مثل فشنگ از داروخانه بیرون میپرم و همینطور که سرم را میخارانم به پژمان بد و بیراه میگویم.سر راه به یکی دو تا داروخانه ی دیگر هم سر میزنم. همان فرایند کلافه کننده را طی میکنم و جواب رد میشنوم. تا برسم خانه هوا تاریک شده است. مریم که در را باز میکند با دیدن قیافه اش پقی میزنم زیر خنده. یک عالمه سس مایونز به سرش مالیده و یک کیسه هم کشیده روی سرش. تا من را می بیند می گوید: پس چرا دست خالی؟ شامپو چی شد؟ میگویم این دیگه چه قیافه ای برای خودت درست کردی؟ و برایش تعریف میکنم به چند تا داروخانه سر زدم و چقدر شکنجه شدم.کیسه ی روی سرش را صاف و صوف میکند و میگوید پس بیا حداقل تو هم یه کم سس مایونز به سرت بمال. میگن درجا خفه شون میکنه. می گویم: اصلا حرفش را هم نزن. تو که میدونی من از بوی سس حالم به هم میخوره. همان شپش ها را ترجیح می دهم. فردا داروخانه های نزدیک مدرسه را هم سر می زنم. هر طور شده شامپو را پیدا میکنم. مریم میگوید: مگه به ترجیح توئه؟ ممکنه بقیه هم ازت بگیرن خب. روسری اش را که روی مبل افتاده به طرفم پرت می کند و میگوید حداقل این را ببند به سرت فعلا. سرت را هم به جایی نزن. روسری را می گیرم و توی اتاقم می روم. نگاهم که به وسایل روی تخت می افتد آهم بلند میشود. با چه زحمتی از علی دو تا تیوپ امانت گرفته بودم که فردا توی استخر بازی کنم. قرار بود چقدر خوش بگذرانم. نمیدانم چطوری ولی به هر قیمتی که شده باید خودم را به اردوی فردا برسانم. صبح زودتر از همیشه بیدار میشوم تا کسی متوجه رفتنم نشود. حوصله ی نصیحت های مامان و مریم را ندارم. کوله ام را می اندازم روی دوشم. باد تیوپ ها را هم خالی کرده ام و چپانده ام توی کوله تا اگر وقت رفتن مامان بیدار شد مشکوک نشود. قبل از رفتن یک بار حسابی سرم را می خارانم و بعد آرام در را باز میکنم و میروم توی کوچه تا خودم را به ایستگاه اتوبوس برسانم. اتوبوس خلوت است و خیلی راحت یک صندلی برای نشستن پیدا میکنم. حواسم هست که سرم را به پشتی صندلی تکیه ندهم. خوشحال نیستم. صدای مریم تو سرم هست که می گوید ممکن است بقیه ازت بگیرند. تو دلم میگویم خب بگیرند. سرطان که نیست. شامپو می زنند و خوب می شود ولی باز هم آرام نمی گیرم.
هنوز دارم با کلافگی سرم را می خارانم که مامان از تو پذیرایی صدایم میزند. تلفن را زمین می گذارد و می گوید بیچاره شدیم سعید. کم پیش میآید مامان از این حرفها بزند، برای همین وقتی می گوید بیچاره شدیم واقعا احساس بیچارگی می کنم. آب دهانم را قورت می دهم و می پرسم: چرا؟ به جای جواب دادن پرده ها را کنار میزند. بدون حرف سرم را توی دستانش میگیرد و با دقت لای موهایم چنگ میزند. فقط یک ذره بین کم دارد تا ژست کارآگاهیش کامل شود. بعد از چند ثانیه انگار کشف مهمی کرده باشد میگوید: ایناهاش. پیداش کردم. چیزی را که پیدا کرده از بس ریز است نمیبینم. همینطور به جست و جو ادامه میدهد و میگوید: یکی دیگر هم اینجاست. خدا به داد مریم برسد با آن موهای بلند و فرفری. دیگر لازم نیست چیزی بگوید تا بفهمم چی شده. حالا میفهمم برای چی موهایم این قدر میخارید. با وحشت به سرم دست میکشم و از تصور اینکه الان یک عالمه حشره ی ریز وسط سرم مشغول رفت و آمد و خوش و بش هستند چندشم میشود. مامان بالاخره از ژست کارآگاهی و مرموزش بیرون میآید و میگوید: خاله سارا گفت دیشب تو سر پژمان چند تا شپش دیده. شما هم که تمام آخر هفته را پیش هم بودین.دلم میخواهد همین الان تاکسی بگیرم بروم در خانه ی خاله و کله ی شپشوی پژمان را بکنم. با عصبانیت میگویم: از دست این پژمان.مامان میگوید: خودش که نمی دانسته. باز هم خدا خیر بده به خاله ات که فوری به ما اطلاع داد.حالا هم تا من ملحفه و روبالشی هات را در می آورم بشورم، یک سر به داروخانه بزن و این شامپویی که اسمش را اینجا نوشتم بگیر. خاله میگفت دو سه روز که پشت سر هم از این شامپو بزنی کامل ریشه کن میشوند. کاغذ را میگیرم و زیر لب می گویم: دو سه رووووز.. استخر فردا را چی کار کنم؟ یک ماه است منتظر فردا هستم. برایش یک عالمه نقشه کشیده بودم. مامان توی اتاق است و بقیه ی حرفم را نمیشنود. کاغذ را میگذارم توی جیبم و همینطور که سرم را میخارانم به سمت داروخانه راه میافتم. بدون اینکه چیزی بگویم کاغذ را به مسئول داروخانه نشان میدهم، یک جوری نگاهم میکند و با نوک انگشت کاغذ را ازم میگیرد انگار شپش ها از راه دست هم منتقل میشوند. خودم را با نگاه کردن به مسواک ها و کرم ها مشغول میکنم و سعی میکنم هر چقدر هم سرم خارید بهش دست نزنم. مثل شکنجه میماند. یک میلیون سال طول میکشد تا مسئول داروخانه با آرامش، تمام قفسه هایش را زیر و رو کند و دست آخر بگوید: مثل اینکه تمام کردیم. حتی نمی ایستم کاغذ را ازش بگیرم، مثل فشنگ از داروخانه بیرون میپرم و همینطور که سرم را میخارانم به پژمان بد و بیراه میگویم.سر راه به یکی دو تا داروخانه ی دیگر هم سر میزنم. همان فرایند کلافه کننده را طی میکنم و جواب رد میشنوم. تا برسم خانه هوا تاریک شده است. مریم که در را باز میکند با دیدن قیافه اش پقی میزنم زیر خنده. یک عالمه سس مایونز به سرش مالیده و یک کیسه هم کشیده روی سرش. تا من را می بیند می گوید: پس چرا دست خالی؟ شامپو چی شد؟ میگویم این دیگه چه قیافه ای برای خودت درست کردی؟ و برایش تعریف میکنم به چند تا داروخانه سر زدم و چقدر شکنجه شدم.کیسه ی روی سرش را صاف و صوف میکند و میگوید پس بیا حداقل تو هم یه کم سس مایونز به سرت بمال. میگن درجا خفه شون میکنه. می گویم: اصلا حرفش را هم نزن. تو که میدونی من از بوی سس حالم به هم میخوره. همان شپش ها را ترجیح می دهم. فردا داروخانه های نزدیک مدرسه را هم سر می زنم. هر طور شده شامپو را پیدا میکنم. مریم میگوید: مگه به ترجیح توئه؟ ممکنه بقیه هم ازت بگیرن خب. روسری اش را که روی مبل افتاده به طرفم پرت می کند و میگوید حداقل این را ببند به سرت فعلا. سرت را هم به جایی نزن. روسری را می گیرم و توی اتاقم می روم. نگاهم که به وسایل روی تخت می افتد آهم بلند میشود. با چه زحمتی از علی دو تا تیوپ امانت گرفته بودم که فردا توی استخر بازی کنم. قرار بود چقدر خوش بگذرانم. نمیدانم چطوری ولی به هر قیمتی که شده باید خودم را به اردوی فردا برسانم. صبح زودتر از همیشه بیدار میشوم تا کسی متوجه رفتنم نشود. حوصله ی نصیحت های مامان و مریم را ندارم. کوله ام را می اندازم روی دوشم. باد تیوپ ها را هم خالی کرده ام و چپانده ام توی کوله تا اگر وقت رفتن مامان بیدار شد مشکوک نشود. قبل از رفتن یک بار حسابی سرم را می خارانم و بعد آرام در را باز میکنم و میروم توی کوچه تا خودم را به ایستگاه اتوبوس برسانم. اتوبوس خلوت است و خیلی راحت یک صندلی برای نشستن پیدا میکنم. حواسم هست که سرم را به پشتی صندلی تکیه ندهم. خوشحال نیستم. صدای مریم تو سرم هست که می گوید ممکن است بقیه ازت بگیرند. تو دلم میگویم خب بگیرند. سرطان که نیست. شامپو می زنند و خوب می شود ولی باز هم آرام نمی گیرم.
۱۱:۴۰
به موجودات ریز کوچکی فکر می کنم که روزانه چهار تا شش تخم می گذارند و همینطور زیاد میشود. همین که چشمانم را میبندم تصویر هزاران شپش میآید توی سرم که دارند تو استخر این طرف و آن طرف می روند و توی آب شیرجه می زنند. هر چقدر به مدرسه نزدیک تر میشوم حالم بدتر میشود. از پنجره ی باز اتوبوس نسیم خنکی به داخل میوزد ولی احساس خفگی میکنم. قلبم تند تند میزند. اتوبوس دارد شلوغ تر میشود. یک پسر بچه ی دبستانی کنار صندلی من میایستد و دستش را به میله ی اتوبوس میگیرد. موهای فرفری و پرپشتی دارد. با هر تکان اتوبوس نگرانم که سرش به سرم بخورد. با آن همه مو اگر گرفتار شود حالا حالاها نمیفهمد. از روی صندلی بلند میشوم تا خودم را برسانم جلوی اتوبوس که دستی میخورد پشتم. نکند کسی بویی برده باشد. وحشت زده برمیگردم و محسن را میبینم. با تعجب میپرسد چرا رنگ و روت پریده پسر؟ چرا داری پیاده میشوی؟دهانم خشک شده. نمیدانم چه جوابی بدهم. چیزی به ایستگاه نمانده. به خاطر اشتباه غیرعمدی پژمان میخواستم خونش را بریزم حالا خودم دارم میروم تا همه ی بچه های کلاس را درگیر کنم. اتوبوس نگه میدارد. کیسه ی تیوپ ها را از توی کوله ام در میآورم می دهم دست محسن و میگویم به جای من هم خوش بگذرانید. قبل از اینکه چیز دیگری بپرسد پیاده میشوم.سرم هنوز می خارد اما مثل کسی که از زندان رها شده باشد حال خوشی دارم.#داستان_نوجوان#فاطمه_قنبریان#نگاهی_به_سوره_مطففین#فهم_قرآن_در_دبستان
۱۱:۴۱
بسم الله الرحمن الرحیمیک نقاشی خیلی خاصباران می بارید. صدای برخورد قطرات باران روی درخت ها و کف پیاده رو می آمد. سارای نه ساله عاشق این صدا بود. همراه با برادرش رضا که دو سالی از او کوچکتر بود جعبه ی مداد رنگی 48 رنگی را که مادربزرگشان هدیه داد بود کف اتاق پهن کرده بودند و مشغول نقاشی بودند.. میخواستند یک نقاشی خیلی خاص برای مادربزرگ بکشند و به عنوان تشکر برایش بفرستند. سارا می خواست یک رنگین کمان بکشد. یک رنگین کمان خیلی بزرگ. برای همین داشت چند تا کاغذ آ چهار را با دقت به هم می چسباند. رضا اما تو فکر آسمان شب بود. از تابستان گذشته که شبی را بالای پشت بام مادربزرگ در روستا خوابیده بودند و برای اولین بار آن همه ستاره را یک جا دیده بود احساس میکرد آسمان شب از هر منظره ای زیباتر است. از بس مداد سیاه را روی کاغذ کشیده بود دستش درد گرفته بود اما به نظرش هنوز آن طور که باید سیاه سیاه هم نشده بود. یک دفعه صدای مامان از توی آشپزخانه آمد: سارا! رضا! بدویین بیایین رنگین کمان!بچه ها سریع خودشان را رساندند به آشپزخانه و صورتهایشان را چسباندند به شیشه. سارا با هیجان داد زد: رنگین کمان واقعی! چقدر بزرگه. چه رنگهای نازی داره. رضا گفت: اگر صد تا اصلا هزار تا کاغذ را هم به هم بچسبانی به اندازه ی نصف این رنگین کمان هم نمی شود. سارا ادامه داد : و اگر به جای مداد رنگی 48 رنگ، مداد رنگی هزار رنگ هم داشتم باز هم رنگ کم می آوردم! آسمان دوباره ابری و رنگین کمان محو شد. مامان با خنده پرسید: به نظرتان چند هزار تا پاک کن لازم است تا با این سرعت بشود رنگین کمان را پاک کرد؟ رضا گفت: و چند صد نفر که هی پاک کنند و دستشان خسته نشود! و دستش را که از آن همه سیاه کردن کاغذ کمی درد می¬کرد مالید. سارا گفت: راستی راستی چقدر عجیبه. مامان گفت: خیلی . آسمان پر از این عجایب هست. کی می تواند باز هم بگوید؟رضا چشم هایش را ریز کرد و گفت: ابرها... چه تنوعی دارند. چه سرعتی! سارا صورتش را سفت تر چسباند به شیشه ی یخ کرده ی آشپزخانه که دوباره داشت با قطرات باران خیس می شد و گفت: باران ... چند هزار شیر آب را باید باز کنیم برای درست کردن این همه قطره ... کی میتواند این همه قطره را بشمارد.رضا گفت: مثل ستاره ها که هر چقدر می شماری تمام نمی شوند. بعد یاد نقاشی نیمه کاره اش افتاد و گفت: به نظرتان چند تا مداد سیاه لازم است تا آسمان به این بزرگی را بشود سیاه سیاه کرد تا ستاره هایش معلوم شوند؟مامان گفت: دقت کرده اید ما حتی یک کوچه یا یک خیابان را هم نمی توانیم به این راحتی ها تاریک کنیم؟ به نظرتان چند تا پتو و چادر و پارچه ی کلفت لازم است تا بشود همه جا را اینجور تاریک کرد؟ سارا ادامه داد: و از آن عجیب تر روز! چند هزار چراغ میتواند این همه تاریکی را یکهو محو کند.رضا گفت: هزاااااار تا چراغ! فقط یک صبح تا شب طول می کشد تا کلید این چراع ها را بخواهی فشار دهی! چه کار سخت و خسته کننده ای! مامان با خنده گفت: حالا لطفا کلید همان یک دانه چراغ پشت سرت را بزن که هوا دارد کم کم تاریک می¬شود. یادتان که نرفته دایی حسین شب می آید اینجا و قرار است نقاشی ها را بدهید بهش که به دست مامان بزرگ برساند! سارا و رضا که محو آسمان شده بودند یکهو از جا پریدند و برگشتند سراغ نقاشی هایشان. در حالی که تو سرشان پر بود از فکر عظمت آسمان#داستان_کودک#فاطمه_قنبریان#نگاهی_به_سوره_توحید#فهم_قرآن_در_دبستان#کلاس_اول
۸:۴۲