بله | کانال کاکتوس 🌵
عکس پروفایل کاکتوس 🌵ک

کاکتوس 🌵

۱۲۹عضو
          شاعــــــــرم ....
  ایــن اســت فَرقـــم بـا ....
    فقــــیر و بـا یتیـــــم ....
مَـــن گـدایـى بـا کلاســــم ....
بـا قَلـــم در میـــــزنم .....!!!

𝐵𝐼𝐽𝐴𝑁

۲۳:۳۵

«کاکتوس undefined»
به کاکتوس undefined خوش اومدینundefinedما اینجا پست های گلچین شدهاز کانال های مختلف اعم از (اشعار،حکایت وداستاناهای ناب.، جوک و جملات آموزشی..) را گردهم خواهیم آوردلطف کنید کانال مارا به دوستان تان معرفی کنید.و اد بزنید لف هم ندینو با لایک و کامنتتان.....
undefined شناسه:https://ble.ir/Cactuse1_1

۴:۲۲

undefined بخاطر سه چیز دیگران را مسخره نکنید :
1- چهره2 - پدر و مادر3- زادگاه
چون آدم ها هیچ حقانتخابی در مورد آنها ندارند.

۴:۳۱

undefined
‍ ‍ از راه رسیدی و شدی دار و ندارمخواهم که بمانی همه ی عمر کنارم
عطرِ نفست هوش مرا برده به یغمامدهوشم و در دشت جنون یکّه سوارم
توصیف تو و عشق بُوَد نور عَلیٰ نورشمس دلی و قرص قمر در شب تارم
رفته است ز دنیای من آن ظلمت مطلقچشمان تو روشنگر هر لیل و نهارم
ای کاش سرم بر سر زانوی تو باشدیا اینکه بر این سینه سرت را بگذارم
شعر است هوای تن این بیشه ی احساسآهو صفتی با غزلی کرده شکارم
تو مال منی و منِ عاشق نتوانمیک لحظه تو را دستِ خدا هم بسپارم
غیرت کُشَدم گر که کسی بر تو دهد دلوقتی که به ناموس کسی چَشم ندارم
یارب مددی کن به سر آید غم هجرانتا کی گذر ثانیه ها را بشمارم؟
شعرِ است اگر حرفِ دلم، نیست ملالیوقتی که به هر قافیه عشق است شعارم
شاد است اگر یا که پُر از غم، نُتِ عمرمبشنو سخن عشق از آهنگ سه تارم
آس دل تو بوده مرا برگ برندهبازنده اگر بر سر این میز قمارم
دست دلِ من را تو نگهدار به دستتمن تاب نگهداری دیوانه ندارم

undefinedundefined𝓐𝓵𝓲 𝓺𝓪𝓼𝓼𝓶

۱۷:۳۰

undefinedundefinedشعر زیبا undefinedundefined
آن که بیش از دیگران در دل ما جا داردبیشتر میل به آزار دل ما دارد.....
ساده تر میشکند شیشه احساست راآن کسی که خبر از جایی ترک ها دارد
ما زمین خورده لبخند رفیقی بودیمکه به سر شوق زمین خوردن مارا دارد
وقتی غمها دمشان گرم به دورم جمعندلحظه سوختن شمع تماشا دارد....
ما در این شهر پی سیرت زیبا بودیمهرکه را دیدیم فقط صورت زیبا دارد
شهر ما گرچه شلوغ است به ظاهر اماقدر جمعیت خود آدم تنها دارد....undefinedundefinedundefinedundefined:-(:- #شعرتنهایی را بده به تن هایی که روحشان با تو نیست.

۱۶:۵۵

undefinedحکایت_پندآموز
میلیاردی از دنیا رفت همسرش با راننده اش ازدواج کردخبرنگارا اومدن کنار راننده و ازش پرسیدن چه حسی داری؟گفت والا من همیشه فکر میکردم برای اربابم کار میکردم ولی الان متوجه  شدم همه ی این  سال ها رو  ارباب برای من کار میکرده....
یادتون باشهundefined
مالی که تو جمع کردی ازخیر و ز شربعد از تو ندهد برایت هیچ ثمر
تقسیم شود بین سه تن راه گذرشوی زن وجفت دخت و هم خواب پسر

اگه امروز کار میکنید و برای خودتان استفاده نمیکنید، کارمند یکی از این سه نفرهستید.....

۱۳:۰۰

undefinedاین خانه فقط زنگ درش قسمت ما شداز دور نگاه و نظرش قسمت ما شد
ده دختر همسایه دم بخت ولی حیففحش پسر بی پدرش قسمت ما شد
هی داد زدم بخت پدر مرده کجایینشنید و فقط گوش کرش قسمت ما شد
نت وا نشد و عکس رخ یار نیامداینترنت ما هم خبرش قسمت ما شد
...یک عمر فقط وعده کندوی عسل رادادند به ما و شکرش قسمت ما شد
لجبازی یک عده برادر سر میراثخیر پدرش شور و شرش قسمت ما شد
گفتم که زمانی بشوم آدم خرپولپولم به فنا رفت و خرش قسمت ما شد
چون ایده ما در همه جا پیشروی بوداز پیشروی پست سرش قسمت ما شد
با این همه آپشن سر یک ترمز ناجوررفتم ته دره سپرش قسمت ما شد..#شعر
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌

۷:۵۵

قصه به آب اندختن سبد موسی
مادر موسی، چو موسی را به نیل
در فکند، از گفتهٔ رب جلیل
خود ز ساحل کرد با حسرت نگاه
گفت کای فرزند خرد بی‌گناه
گر فراموشت کند لطف خدای
چون رهی زین کشتی بی ناخدای
گر نیارد ایزد پاکت به یاد
آب خاکت را دهد ناگه به باد
وحی آمد کاین چه فکر باطل است
رهرو ما اینک اندر منزل است
پردهٔ شک را برانداز از میان
تا ببینی سود کردی یا زیان
ما گرفتیم آنچه را انداختی
دست حق را دیدی و نشناختی ؟
در تو، تنها عشق و مهر مادری است
شیوهٔ ما، عدل و بنده پروری است
نیست بازی کار حق، خود را مباز
آنچه بردیم از تو، باز آریم باز
سطح آب از گاهوارش خوشتر است
دایه‌اش سیلاب و موجش مادر است
رودها از خود نه طغیان میکنند
آنچه میگوئیم ما، آن میکنند
ما، به دریا حکم طوفان میدهیم
ما به سیل و موج فرمان میدهیم
نسبت نسیان بذات حق مده
بار کفر است این، بدوش خود منه
به که برگردی، بما بسپاریش
کی تو از ما دوست‌تر میداریَٖش
نقش هستی، نقشی از ایوان ماست
خاک و باد و آب، سرگردان ماست
قطره‌ای کز جویباری میرود
از پیِ انجام کاری میرود
ما بسی گم گشته، باز آورده‌ایم
ما، بسی بی توشه را پرورده‌ایم
میهمان ماست، هر کس بینواست
آشنا با ماست، چون بی آشناست
ما بخوانیم، ار چه ما را رد کنند
عیب پوشیها کنیم، ار بد کنند
سوزن ما دوخت، هر جا هر چه دوخت
زاتش ما سوخت، هر شمعی که سوخت

۱۳:۰۴

و حالا قصه نجات فرعون از طوفان را میکند.
کشتئی زاسیب موجی هولناک
رفت وقتی سوی غرقاب هلاک
تند بادی، کرد سیرش را تباه
روزگار اهل کشتی شد سیاه
طاقتی در لنگر و سکان نماند
قُوَّتی در دست کشتیبان نماند
ناخدایان را کیاست اَندَکیست
ناخدای کشتی امکان یکیست
بندها را تار و پود، از هم گسیخت
موج، از هر جا که راهی یافت ریخت
هر چه بود از مال و مردم، آب برد
زان گروه رفته، طفلی ماند خرد
طفل مسکین، چون کبوتر پر گرفت
بحر را چون دامن مادر گرفت
موجش اول وهله چون تومار کرد
تند باد اندیشه پیکار کرد
بحر را گفتم دگر طوفان مکن
این بنای شوق را، ویران مکن
در میان مستمندان، فرق نیست
این غریق خرد، بهر غرق نیست
صخره را گفتم، مکن با او ستیز
قطره را گفتم، بدان جانب مریز
امر دادم باد را، کان شیرخوار
گیرد از دریا، گذارد در کنار
سنگ را گفتم بزیرش نرم شو
برف را گفتم، که آب گرم شو
صبح را گفتم، به رویش خنده کن
نور را گفتم، دلش را زنده کن
لاله را گفتم، که نزدیکش بروی
ژاله را گفتم، که رخسارش بشوی
خار را گفتم، که خَلخالَش مَکَن
مار را گفتم، که طفلک را مَزَن
رنج را گفتم، که صبرش اندک است
اشک را گفتم مکاهش ، کودک است
گرگ را گفتم، تن خُردَش مَدَر
دزد را گفتم، گلوبندش مَبَر
بخت را گفتم، جهانداریش ده
هوش را گفتم، که هشیاریش ده
تیرگیها را نمودم روشنی
ترسها را جمله کردم ایمنی
ایمنی دیدند و ناایمن شدند
دوستی کردم، مرا دشمن شدند
کارها کردند، اما پست و زشت
ساختند آئینه‌ها، اما ز خشت
تا که خود بشناختند از راه، چاه
چاهها کندند مردم را ، به راه
روشنیها خواستند، اما ز دود
قصرها افراشتند، اما به رود
قصه‌ها گفتند ، بی‌اصل و اساس
دزدها بگماشتند از بهر پاس
جامها لبریز کردند از فساد
رشته‌ها رشتند در دوک عناد
درسها خواندند، اما درس عار
اسبها راندند، اما بی‌فسار
دیوها کردند دربان و وکیل
در چه محضر، محضر حیِّ جلیل
سجده‌ها کردند بر هر سنگ و خاک
در چه معبد، معبد یزدان پاک
رهنمون گشتند در تیه ضَلال
توشه‌ها بردند از وَزر و وَبال
از تنور خودپسندی، شد بلند
شعلهٔ کردارهای ناپسند
وارهاندیم آن غریق بی‌نوا
تا رهید از مرگ، شد صید هویٰ
آخر، آن نور تجّلی دود شد
آن یتیم بی‌گنه، نِمرود شد
رزمجوئی کرد ، با چون من کسی
خواست یاری، از عقاب و کرکسی
کردمش با مهربانیها بزرگ
شد بزرگ و تیره دلتر شد ز گرگ
برق عُجْب، آتش بسی افروخته
وز شراری، خانمان‌ها سوخته
خواست تا لاف خداوندی زند
برج و باروی خدا را بشکند
رای بد زد، گشت پست و تیره رای
سرکشی کرد و ، فکندیمش ز پای
پَشّه‌ای را حکم فرمودم که ، خیز
خاکش اندر دیدهٔ خودبین بریز
تا نماند باد عُجْبَش در دُماغ
تیرگی را نام نگذارد چراغ
ما که دشمن را چنین میپروریم
دوستان را از نظر، چوُن میبریم ؟
آنکه با نِمرود، این احسان کند
ظلم، کی با موسیِ عمران کند
این سخن، پروین، نه از روی هویٰ ست
هر کجا نوری است، ز انوار خداست

۱۳:۰۴

چهار حکایت کوتاه اما تاثیر گذار:
undefinedحکایت اول:از کاسبی پرسیدند:چگونه در این کوچه پرت و بی عابر کسب روزی میکنی؟ گفت: آن خدایی که فرشته مرگش مرا در هر سوراخی که باشم پیدا میکند!! چگونه فرشته روزیش مرا گم میکند!!!؟
undefinedحکایت دوم:پسری با اخلاق و نیک سیرت، اما فقیر به خواستگاری دختری میرود...پدر دختر گفت:تو فقیری و دخترم طاقت رنج و سختی ندارد، پس من به تو دختر نمیدهم...!!پسری پولدار، اما بدکردار به خواستگاری همان دختر میرود، پدر دختر با ازدواج موافقت میکند و در مورد اخلاق پسر میگوید:انشاءالله خدا او را هدایت میکند...!دختر گفت:پدر جان؛ مگر خدایی که هدایت میکند، با خدایی که روزی میدهد فرق دارد؟؟!!!!...
undefinedحکایت سوم:از حاتم پرسیدند: بخشنده تر از خود دیده ای؟؟...گفت: آری...مردی که دارایی اش تنها دو گوسفند بود؛یکی را شب برایم ذبح کرد... از طعم جگرش تعریف کردم..صبح فردا جگر گوسفند دوم را نیز برایم کباب کرد...!گفتند: تو چه کردی؟گفت: پانصد گوسفند به او هدیه دادم...گفتند: پس تو بخشنده تری...!گفت: نه، چون او هر چه داشت به من داد!!اما من اندکی از آنچه داشتم به او دادم...!!
undefinedحکایت چهارم:عارفی راگفتند:خداوند را چگونه میبینی؟!گفت آنگونه که همیشه میتواند مچم را بگیرد، اما دستم را میگیرد...undefined ‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌
═ೋ❅undefinedundefined️❅ೋ═

۱۴:۳۸