عکس پروفایل کافه رمان:)ک

کافه رمان:)

۲۷۵عضو
چه طور بود رمان نظرتونو تو دیدگاه بگین

۱۴:۴۱

لایک هاتون نمیبینماااااااundefinedبدو بدو لایک کن تا پارت بعد بیادundefinedundefined

۱۸:۳۸

چرا لفت داشتیم

۹:۰۹

...

۱۲:۵۳

undefinedستاره هفتمundefined
☆سانس⁷☆
♡~کیسان و کیانا~♡
بعد از تموم شدن پازل هانا با دوتا نسکافه اومد
هانا:بفرمایید
کیانا:ممنون
هانا چقدر پازلت قشنگه
هانا:چشمات قشنگه
کیانا:منم قرار بود برای تولد کیسان عکس مون رو پازل درست کنم و قاب کنم براش ولی حالاundefined
هانا:کیانا چرا خودت و عذاب میدی با این فکرا
فراموشش کن
کیانا:نه کیسان تو پیامش گفت دوستم داره
حتما یکی اجبارش کرده یه مدت باهام نباشه برمیگرده پیشم آخرش
هانا:حالا این حرفا ول کن بزار زنگ بزنم بچه ها بیان دور هم خوش میگذره
کیانا:زنگ نزن حال و حوصله سر و صدا ندارم
هانا:چیه همش مثل افسرده ها جا شدی تو اتاق من زنگ میزنم میدونی مرغ من یه پا داره
کیانا:بله میدونم
زنگ زد بچه ها اومدن
عسل:کیانا نمیای پایین؟
کیانا:نه حالم خوب نیست
عسل:پس ما میام بالاundefined
سلام سلام
هانا:چیه باز زانو غم بغل کردی
عسل:چنان محکم بغل کردی ولش نمیکنیundefined
هانا:والا یکم ولش کن بزار نفس بکشه
کیانا:کاری به جز دست اندختن من ندارین؟
هانا:من که کاری ندارم عسل تو کاری داری؟
عسل:بزار تو جیبم و ببینم نه کاری ندارم
کیانا:منو دست میندازی مگر دستم بهتون نرسه
هانا:یاخدااااundefined
فرار کردن منم با دسته جاروبرقی دنبالشون
که پای هانا خورد به میز زخم شد
هانا:آخ آخ
عسل:چی شدی؟
کیانا:خب جلو پات و ببین دختر
عسل:میتونی تکون بدی ؟
هانا:نه درد میکنه
کیانا:پاشو بریم دکتر خو
هانا:چیزی نشده خوب میشه
کیانا:من بعدا نمیبرمتا
هانا:باید پول پای درمان پام خودت بدیundefined
کیانا:سختت نشهundefined
هانا:نه نمیشه
رفتیم سوار ماشین شدیم به سمت بیمارستان
بعد از کلی عکس و...
دکتر:پاش شکسته
عسل:ممنون
پاش و کچ گرفتن و عصا گرفتیم تو راه خونه بودینundefined
کیانا:خب شام چی بخوریم
هانا:میریم خونه یه چیز درست میکنیundefined
کیانا:من درست کنم؟
هانا:نه پس من درست کنمundefined
کیانا:خب اره چون کارای آشپزخونه پا توعه
هانا:از الان نه با این پام نمیتونم که
کیانا:خب یه غذا دیگه اوکی
عسل:تازه کجاش و دیدی کارای خونه پای تو
کیانا:نخیر
هانا:چیو نخیر من با این پام کار کنم؟
کیانا:بهونه خوبی برای کار نکردن گیر اوردیا
عسل:undefinedundefinedundefined

۱۲:۵۳

لایک فراموش نشههههundefinedundefined

۱۳:۱۲

undefinedستاره هفتمundefined
☆سانس⁸☆
♡~کیسان و کیانا~♡

رسیدیم خونه در و باز کردم
عسل:خب کیانا خانم غذا چیهundefined
کیانا:میرم از بیرون میخرمundefined
رفتم ساندویچ گرفتم داشتم به قدم زدن ادامه میدادم که با شنیدن صدای بوقی برگشتم
با دیدن چند پسر مزاحم آهی کشیدمundefined
کیانا:اخه اینا دیگه چقدر خزن دیگه کی میاد اینجوری مخ زنی کنهundefined
پسره:عزیزم بیا برسونمت
پسر دومی:بیا خوشگله
بی توجه به حرف های چندش آورشان به راهش ادامه داد ولی انها بیخیال نمی شدن
کلافه شده بودم تا برگشت که چیزی تحویلشان بدم با صدای داد یک مردی به سمت صدا
چرخیدم
باورم نمی شود پسر بسیجی برای ڪمڪ بیاید مگر همچین آدم هایی فقط به فڪر خودشان نیستن؟undefined
پسرای مزاحم با دیدن پسره بسیجی
پا بہ فرار گذاشتن undefined
پسره:مزاحم بودند
کیانا: بله
پسر با اخم نگاهی بهم انداخت
کیانا: چیه چته نگاه میکني؟
برو دیگه میخوای بهت مدال افتخار بدمundefined
پسره:استغفرا...
شما یکم تیپتونو درست کنید دیگه نه کسی مزاحمتون میشه نه لازمه به فکر مدال برای من باشیدundefined
کیانا:تو با خودت چه فکری کردی ها؟ من هر تیپی میخوام میزنم به تو چه تو و اَمثال تو نمیتونن چشاشونو کنترل کنن به من چهundefined یکی از دوستانش از ماشین پیاده شد
امیر:بیا بریم دیر میشه
به طرف دوستانش رفت و سوار ماشین شد
کیانا:عقده ای بدبخت
به طرف خانه رفتم
کلید انداختم و داخل شدم
عسل:به به چی خریدیundefined
هانا:چه تو باز دعوا کردی؟
کیانا:اینقدر از این پسرا فوضول بدم میادundefined
عسل:چی شده؟
نشستم داستان براش گفتم هانا شوکه بود
عسل:چه باحال مثل مرد عنکبوتی اومد کمکتundefined
کیانا:مرض

۱۲:۵۰

لایک فراموش نشهundefined

۱۳:۰۰

undefinedundefinedundefined

۱۴:۳۶

پارت چدید میخواین؟
اگه لایت به ۱۰ تا برسه دوتا پارت میزارمundefinedundefined

۹:۳۰

بازارسال شده از رسـول دیـواکـس | 𝗥𝗔𝗦𝗢𝗢𝗟 𝗗𝗜𝗩𝗔𝗫
درود فرشته هام میخوام ارشد واسه خدمات الماس انتخاب کنم:)
໒࣭ ࣪ ۪اگه انتخاب تو #hina هست واکنش این بزن undefined໒࣭ ࣪ ۪
اگه انتخاب تو #mood هست واکنش این بزن undefined໒࣭ ࣪ ۪
اگه انتخاب تو #سنا هست واکنش این بزن undefined໒࣭ ࣪ ۪
اگه انتخاب تو #یونا هست واکنش این بزنundefined໒࣭ ࣪ ۪
اگه انتخاب تو #Elina هست واکنش این بزنundefined໒࣭ ࣪ ۪
اگه انتخاب تو #rozza هست واکنش این بزن 🥳໒࣭ ࣪ ۪
اگه انتخاب تو #کیکا هست واکنش این بزنundefined໒࣭ ࣪ ۪
اگه انتخاب تو #jenny هست واکنش این بزن undefined໒࣭ ࣪ ۪
اگه انتخاب تو #هآنول هست واکنش این بزن undefined ໒࣭ ࣪ ۪
اگه انتخاب تو #لیرا هست واکنش این بزن undefined ໒࣭ ࣪ ۪
اگه انتخاب تو #william هست واکنش این بزن undefined ໒࣭ ࣪ ۪

فردا ساعت 𝟏𝟎انتخاب میشه໒࣭ ࣪ ۪ .
𝗯𝗹𝗲.𝗶𝗿/𝗷𝗼𝗶𝗻/𝗘𝟔𝘃𝗱𝘁𝗣𝟗𝗠𝗪𝘁

۶:۱۲

بازارسال شده از •|★ ܩرور چشمانتـ👁✨️★|•
بزنید روundefined

۶:۱۲

undefinedرمان ستاره هفتمundefined
☆سانس⁹☆
♡~کیسان و کیانا~♡

مشغول صحبت بودیم که گوشیم زنگ خورد
کیانا:الو سلام مامان
مامان:سلام خوشگلم خوبی!؟
کیانا،:بله راستی کی میاین خونه!؟
مامان:فردا صبح راه می افتیم انشاا...تا ظهر خونه هستیمundefined
کیانا:اهان
مامان:کاری نداری؟
کیانا:نه خدافظ
مامان:خدافظ
تلفن قطع کردم...
هانا:چی شده؟
کیانا:دارن بر میگردن مامان بابامundefined
عسل:خب خداراشکر
هانا:بچه ها بریم قدم بزنیم؟
کیانا:با این پاتundefined
عسل:حالا حوصلش سر رفته یکم قدم میزنیم بر می کردیم
کیانا:باش بریم
داشتیم همین جوری قدم میزدیم
با اومدن صدای مداحے یادش آمد که امروز اول محرم هست
کیانا:بچه ها بریم
هانا:با این سر و وضعundefined
عسل:مگه چشه خوش تیپیم کهundefined
کیانا:بعدشم شام میدن من که شام درستدنمی کنم اگه نریم شام نداریمundefined
هانا:بریم پس منتظر چی هستینundefined
پرچم هاے مشڪی و قرمز دود و بوی چایے کہ اینجا بیشتر احساس مے شد
نگاهی به پسرایی که همه مشکی پوش بودند و هماهنگ سینه میزدند و صدای مداحی که اشڪ همہ حاضرین را درآورده بود

undefinedشهیده بانو
جان علی فاضله الرشیده بانو

وسط جمعیت بود...
رفتیم نشستیم یه گوشه

undefinedدنیا کسی مثل تورو ندیده با نو

با نشستن دستی روی شونه اش به عقب برگشت دختر محجبه ای بودundefined

فاطمه:سلام عزیزم خوش اومدی بفرما این چادر سرت ڪنundefined
بعد به عسل و هلیا داد
کیانا: ما نمیدونیم چی شد اومدیم اینجا الان زود میریم
عسل در گوشم گفت:
عسل:کجا زو میریم من تا شام نگیرم‌ نمیرمundefined
فاطمه:چرا برین؟؟
بمون حتما آقا دعوتتون ڪرده ڪه اینجایین
هانا:آقا؟ببخشید کدوم آقا
فاطمه:امام حسین(ع) عزیزم
زیر لب زمزمه کرد
کیانا:امام حسین ....
با گفتن اسمش احساس ارامش مے کرد
هئیت تموم شد خواستم بیایم بیرون که...

۷:۱۱

9672322058.mp3

۰۲:۵۷-۶.۷۸ مگابایت
برای سانس⁹ هستundefined

۷:۱۷

undefinedرمان ستاره هفتمundefined
سانس¹⁰
♡~کیسان و کیانا~♡
خواستیم بیایم بیرون که عسل گفت
عسل:خب شام گرفتیم بریم undefined
هانا:وای ساعت ۱۰شبه
ارام ارام داشتیم می رفتیم
+بفرمایید
نگاهی به پسر بسیجی که یک سینی پر از چایی دستش بود انداخت نگاهی به چایی های خوش رنگ انداخت
هانا:چایی میخوری؟
عسل:نه ممنون
هانا:کیانا چرا چایی بر نداشتی تو که چایی خیلی دوست داری
کیانا:قحطی چاییهمگه برم چایی این جوجه بسیجیارو بخورم اول چایی میدن بعد با نگاه هاشون ادمو فراری میدن
هانا:بریم پارکundefined
عسل:اهوم بریمundefined
امشب هوا عجب سرد بود
_ خانماااااا
با صدای پسری نگاهش را به سمت دیگر چرخاند
چند پسر با فاصله کمی دورتر از او ایستاده بودند
ـــ چرا تنها تنهامیرین پارک میگفتین بیایم پیشتون
دوستانش شروع کردن به خندیدن
عسل: مزاحم نشید
و به طرف خروجی پارک رفتیم تا بی خیالمون بشن
ترس تمام وجودم را گرفت
که اومد دستم ک گرفت .....
روی دست پسره خم شدم و محکم دستش را گاز گرفتم
از این فرصت طلایی استفاده کرد یم و شروع کردیم به دویدن
هر چقدر می دوید پسرها هم به دنبالش بودند
پسره فریاد و تهدید می کرد
-بزار بگیرمت دختره وحشی میکشمت...
با دیدن چراغ های نیمه روشن هیئت با خوشحالی به طرف هیئت دوید
با نزدیکی به هیئت یاسین را از دور دید که مشغول جمع جور کردن بود وهیچکس دوروبرش نبود
(یاسین همون پسره که مزاحما و فراری داد)
مثل اینکه مراسم تمام شده بود
هانا:کمک کمک
یاسین :حالتون خوبه ??
تا می خواستم جواب بدم پسرها رسیدن
با ترس پشت یاسین خودمون را پنهان ڪردیم  با دیدن پسر ها کم کم متوجه قضیه شد
یاسین با اخم به سمت پسرها رفت
یاسین:بفرمایید کاری داشتیدundefined
یکی از پسرها جلو امد
ــــ ما کار داشتیم که شما داری مزاحم کارمون میشی اخوی و برادر undefined
و خنده ای کرد

۱۲:۰۰

undefinedرمان ستاره هفتمundefined
سانس¹¹
♡~کیسان و کیانا~♡
یاسین: اونوقت کارتون چی هست؟
ـ فضولی بهتون نیومده برادر شما به طاعات و عباداتت برس
یاسین دستانش را در جیب شلوارش فرو برد
با اخم در چشمان پسره خیره شد
یاسین:بله درست میگن، خانم معتمد شما بفرمایید برید منزلتون من هم این جارو جمع جور کنم واینڪه مزاحم ڪار آقایون نباشیم
با تعجب به یاسین نگاه می کردیم
یاسین:بفرمایید دیگه برید
ـ چرا خودش بره ما هستیم میرسونیمش ریسکه یه چند تا جیگر رو اینطور موقعی تنها تو خیابونــــــ ....
یاسین به طرفش رفت و نگذاشت صحبتش را ادامه دهد
دستش را محکم پیچاند و در گوشش غرید
ـ لازم نیست توِی عوضی کسیو برسونی
و مشتی حواله ی چشمش کرد
پسرا سه نفر بودند و یاسین تنها .
یاسین می دانست امشب قرار نیست بخیر بگذر
با هم درگیر شده بودند
سه نفر به یک نفر این واقعا یک نامردی بود
سخت درگیر بودند
یکی از پسرا به جفتیش گفت
ـ داریوش تو برو دخترو بگیر
تا خواست تڪان بخورد یاسین پایش را کشید و روی زمین افتاد
یاسین رو به ما فریاد زد
یاسین:برید تو پایگاه درم قفل کنید
ولی او داشت وسط خیابا ِن خلوت آن هم نصف شب کتک می خورد
با فریاد یاسین به خودش آمد
یاسین؟چرا تکون نمی خورید برید دیگه
بلند تر فریاد زد
یاسین:برید
ما به سمت پایگاه دویدیم وارد شدیم و عسل در راقفل کرد
از پنجره نگاهی کرد کسی این اطراف نبود و یاسین بدجور در حال کتک خوردن بود وضعیتش خیلی بد بود تنهاکاری که می توانست انجام دهد این بود ڪه از خودش دفاع می کرد
باید کاری می کرد
گونه هایش سرازیر شد
کیانا: اه خدای من چیکار کنم
عسل:نمیدونمundefined

۴:۱۰

undefinedرمان ستاره هفتمundefined
سانس¹²
♡~کیسان و کیانا~♡
هانا:بچه ها به نظرتون چی میشه؟
کیانا:نمیدونمundefinedundefined
بعد نیم ساعت دیدم صدای درگیری نمیاد
رفتیم بیرون تا ببینیم چی شده
که دیدیم دو تا مرد هستن رفتیم جلو
کیانا:ببخشید
یاسین با صورتی که هنوز خونی بود برگشت
یاسین:بله؟
کیانا:بخاطر ما افتادین تو دردسر نمیخواستم اینجوری بشه
یاشین:اتفاقی که پیش اومد شما میتونین برین دیر وقته
کیانا:با اجازه
با بچه ها راه افتادیم....
عسل:وای چقدر ترسیده بودمundefined
هانا:اره خیلی بد بود
کیانا:خب حالا که به خیر گذشت
عسل:کیانا اگه اون پسره نبود میتونست به خیر نگذره
رفتیم داخل خونه که دیدم مامانم پیام داد
《پیام》
سلام دخترم فردا خونه خانم مقدم ساعت۹صبح دارن آش نذری درست میکنن تونستی برو کمکundefined
آدرس:کوچه شاهکار ..........
......

کیانا:دختراااا
عسل:بله
کیانا:فردا خونه یکی از دوستای قدیمی مون آش نذری میدن شما میای کمک؟
هانا:نه بابا کلی کار داریم
عسل:بعدشم فردا خانواده تو میان باید بریم خونمونundefined
کیانا:اهان اوکی شب بخیر
گرفتم خوابیدم تا صبح زود بلند بشم
هر چند از خانواده مقدم که دوستان قدیمی ما بودن چیزی یادم نمیاد چون اون اخرین باری که دیدنشون فقط ۵ سالم بود undefinedundefined

.....

باصدا جیغ و داد هانا بیدار شدم
کیانا:چه خبرته؟undefined
هانا:خب من که نمیتونستم با این پا بیام بالا ثدات کنم عسل که دستش،بتده راهی جز این نداشتمundefined
نشستم صبحانه خوردمundefined
ساعت یه ربع به ۹ بود رفتم کم کم آماده شدم
خیالم از بابت خونه راحت بود چون بچه ها تمیز می کردن خب دوست به چه درد میخوره undefined

۱۱:۲۳

undefinedرمان ستاره هفتمundefined
سانس¹³
♡~کیسان و کیانا~♡
یه نگاه به آدرسی که دیشب مامانم فرستاد کردم
خب چند تا خونه فاصلمون بود undefined
بالاخره رسیدم
به دختر جوان و خوشگلی که جلو در بود نگاه کردم انگار هم سن من بود
کیانا:سلام
...:سلام
کیانا:من کیانا تابش هستم
فاطمه:عه کیانا تویی من فاطمه ام
یادته بچهدبودیم چقدر باهم بازی می کردیم
کیانا:عه فاطمه
آره تو هم همش عروسک هام و خراب می کردیundefined
فاطمه:مامان کیانا اومده
مامانش اومد
گفت:سلام دخترم خوش اومدی
ماشاالله چقدر بزرگ شدیundefined
فاطمه:خب خیلی وقت بود کیانا ندیده بودیم ماشاالله هر وقت می اومدیم خونتون یا دانشگاه بودی یا بیرونundefinedundefinedundefinedundefined
کیانا:عهundefinedundefinedundefinedundefinedundefined
گفت: دیشب به مامانت گفتم بیاد نیامدش؟
کیانا:والا مامانم با پدرم رفتن شهرستان یکم حال مادر بزرگم بد بود دیگه من به جای مامان اومدم
مامانت:خوش اومدی عزیزم بیا تو
رفتم داخل از اینکه هم بازی بچگیم بعد ۱۵سال دیدم خیلی خوشحال بودمundefinedundefined
نشستم تا اینکه دیدم همون پسره که دیشب از ما دفاع کردم داره میره بیرون
یعنی اینجا زندگی می کرد؟
که دیدم فاطمه بدو بدو رفت سمتش
فاطمه:یاسین داری میری ظرف بگیر برای آش
یاسین:چشمundefined
فاطمه اومد کنارم
پس اسم پسره یا سین بود
کیانا:به به ازدواج کردی مبارک باشهundefined
فاطمه:ازدواج نه بابا منظورت یاسینه خب اون داداشمه یادت نیست یاسین چقدر موقع بازی اذیتمون می کردundefined
کیانا:چقدر بزرگ شده
فاطمه:چیه انتظار داشتی همون قَدی بمونهundefined
کیانا:ارهundefinedundefined
مامانش:دخترا بیکار نشینین برای هم از قدیم بگید برین چایی بیارین
کیانا:چشم

۱۱:۲۳

خب میبینم که لایک نداریم اینقدر رمان بد نوشتم که یه لایک نداشتیمundefined

۲۱:۰۴

...

۱۹:۳۷