این کانال رو من زدم فقط بخاطر بهتر شدن روحیه و سرگرمی بقیه
۱۸:۰۹
واسه اینکه روحیتون خوب شه گزاشتم برای اون دختر پسرایی که تو دلشون کلی غم و مشکله تقدیم به اوناست حتی میتونم بخوام چند تا ویدیو ماشینی بیشتری بزارم
۱۸:۱۰
راستش فردا چالش داریم
۱۸:۱۰
دوباره میزنم
۱۸:۱۰
۱۳:۱۹
سوپرایزز پارت ۵ اومد🥳



۱۳:۱۹
💜کانال سوگند💜
کورد و روس
پارت "۵" تایگا به امبولانس زنگ زد کمی خونسردی خود را حفظ کرد گفت:الو یک خانمی اینجا بیهوش افتاده است..امدند دنبال سحر سوار امبولانس کردن او را تایگا هم کنارش نشسته بود و خیره به سحر بود داشت ارام ارام بدون اینکه کسی متوجه اش شود اشک میریخت تایگا در ذهن خود مدام میگفت: سحر من خیلی دوستت دارم میدونم دوستم نداری حداقل نمیر ترکم نکن میدونی چیه کسی که تو رو کشته رو پیدا میکنم هر جور شده حسابشو میرسم و تحویل قانون میدمش!.الان رسیده بودند بیمارستان سحر را بردند در اتاق عمل او را پرستار ها خواباندند و در حال درمان کردنش بودند که ان گلوله را از سینه اش خارج کنند..مارکل این خبر را هنگامی که در خانه بود توسط برادرش مارکو فهمید و وقتی متوجه شد سحر چش بوده است چرا نیامده است خیلی گریه زاری کرده بود اولش بعدش داد بیداد راه انداخته بود گفته بود: هر کس سحر را کشته پیدایش کنم با دستای خودم میکشمش نمیزارم قسر در بره خواهر مادرشو جلوی چشمش میزارم فکر کرده کیه به سحر شلیک میکند و قصد کشتنش دارد حالا که اینطوریه جد و ابادشو جلو چشمش میزارم انقدر عصبی شده بود برادرش مارکل را بزور ارام کرد گفت: نگران نباش پلیسا دارن راجبش تحققیق میکنند مارکل گفت: داداش من میخوام راجب این مرتیکه اشغال سر در بیارم که کدوم مرد جرعت کرده به رفیقم شلیک کنه؟! مارکو گفت: نگران نباش تایگا پسر باهوشیه من و تایگا با هم امارشو در میاوریم و تحویل قانون میدیمش نگران نباش. همین کلمه باعث شد مارکل ارام بشود، با بردارش سوار موتور شدند مارکو پشت مارکل بود رفتند به بیمارستان
خلاصه مارکل رفت پیش سحر نشست در تخت شروع به تماشای سحر کرده بود تا ساعت ۵ صبح حواسش فقط و فقط به سحر بود تایگا متوجه عشق مارکو به سحر شده بود با اینکه کمی حسود بود اما خوش قلب بود به همین به احترام مارکل به رویش چیزی نیاورد و او را درک کرد مارکل را مث برادر خودش میدید، ساعت ۵:۱۹ دقیقه مارکل خوابش برده بود تایگا مارکل را بلند کرد و به ماشینش برد تا ان پسر را برساند به خانه تقریبا همه به جز مارکل رفته بودند فقط تایگا و مارکل انجا بود ارام مارکل را به ماشین گزاشت و او را به خانه رساند. امروز سه شنبه بود حال سحر خیلی بهتر شده بود پرستاران بالاخره موفق شدند ان تیر را از قفسه سینه اش خارج کنند و او را درمان کنند سحر دیگر سالم سالم بود فقط کمی قلبش درد داشت که ان اثر حادثه بود بعد ۵ دقیقه بهتر میشود، خواست با موتورش برگردد به خانه مارکل که کادوعش را به او بدهد رسید به خانه اشان و کادو را به مارکل داد گفت: ببخشید دیر کرده بودم میدونم دیر شده ولی امیدوارم از کادویی که اورده ام خوشت بیاید. مارکل از سحر تشکر کرد گفت: همین که دیدمت سالمی کافیه. نگاهی به هدیه سحر انداخت یک لباس مشکی با شلوار کارگو سفید بود هنگامی که او را پوشید عاشق لباسش شده بود چقدر هدیه ای که سحر به مارکل داده بود خفن بود مارکل را از این رو به ان رو کرد خیلی او را جذاب تر کرده بود این تیپ همون تیپی بود که مارکل عاشقش بود برای اولین بار ان لباس رویاییش را دید همان تیپی که زده بود نشان سحر داد و چشمکی زد و گفت: دستت درد نکنه عاشق تیپم شدم واقعا خوش سلیقه ای ها خانم معلم. سحر گفت: چقدر تیپه خفنت کرده پسر خیلی خوشکلی. مارکل خیره کنان به سحر نگاه میکرد همانطور که با سحر صحبت میکرد خیلی محو صحبت هایش میشد فقط به اون خیره میشد هنگامی که صحبت میکرد مدام به چشمان و ل*ب سحر با صورتش خیره بود. الان سحر ساعت ۵ عصر بود از خانه بیرون امد کمی پاهایش درد میکرد تحمل کرد کم مانده بود اولش بیوفتد همانجا مارکل دید که سحر پاهایش درد گرفته بود دست و کمر سحر را گرفت که سحر نیوفتد او را بغل کرد و گزاشت به ماشین برادرش مارکو او رساندند خانه سحر گفت: بابا نمیخواد بلندم کنی خودم میتونم راه برم اذیت نکن دیگه انقد بچه ۶ سالم مگه بزارم زمین. مارکل هم که بسیار پسر حساس و لجبازی بود به حرف سحر گوش نداد و او تا خانه اش بدرقه کرد.
۱۳:۳۶
۱۹:۰۴
۱۳:۴۳
لایک شه

۲۱:۰۵
ناموصا لایک شه
۲۱:۱۰
۱۴:۰۸
💜کانال سوگند💜
فیلم
مکس کنید و اون متن ها رو بخونید خیلی قشنگه

۱۴:۰۸
💜کانال سوگند💜
فیلم
داستان یک نوع حکایت هست
۱۴:۱۰
*میگه که: ماری را که مار است نمیتوان انسان کرد*
۷:۴۲
دوباره چند تا چیز برای بیوگرافی
۷:۴۲
*ذاتی که بد است زیبا ترین چهره را هم داشته باشی ذاتت خوب نمیگردد*
۹:۰۲
اینم اخری بود
۹:۰۳
حالا وقتشه شروع کنیم به نوشتن داستانمون
۹:۰۳
بعد از داستان دوباره کلیپ میفرسم
۹:۰۴