۲۰ فروردین ۱۴۰۲
یکی از کارهای لیست روزانهام گوش شنوا بودن است، گوش شنوای حرفهای ناتمام پسرهایم. چندین سال است که به خاطر اشتیاق پسر بزرگم به حرف زدن، این مورد را به کارهایم اضافه کردهام تا میان کارها و مشغلههای روزانه فراموش نشود.چند وقتی است که پسر دیگرم هم دوست دارد برایم صحبت کند. گاهی هر دو همزمان دوست دارند برایم حرف بزنند و من ناچارم برایشان نوبت بگذارم. بعضی وقتها هم گریههای برادر کوچکشان مانع گوش دادن به هردویشان میشود.و من شکرگزار داشتن خدایی هستم که همیشه برای شنیدن حرفهایم فرصت دارد! نه گوش دادن به بندهی دیگری مانع گوش دادن به صحبتهای من است، نه امور دیگر خداییاش، حرف زدن را نوبتی میکند.یا من لایشغله سمع عن سمع
روایت دوازدهم
نویسنده: زینب پورمندی
روایت دوازدهم
نویسنده: زینب پورمندی
۲۳:۵۳
۲۱ فروردین ۱۴۰۲
𝑈𝑛𝑘𝑛𝑜𝑤𝑛シ︎: خورشید رفته بود پشت کوها قایم شده بود.. به سمت حوض برای وضو رفتم، ماهی قرمزیای توی اب با قدرت شنا میکردن. قطرات اب ریز از روی دستم سر میخوردو میرفت پایین، صدای اذون تو خونه پیچید... الله اکبر... الله اکبر... بی بی شروع کرد چاییارو ریخت و منم چادر نماز سفید ی دستم با گلای محمدیی که روش کار شده بود و رو سرم انداختم و نمازمو بستم....
الله اکبر الله اکبر.. سجادرو تاکردم به سمت سفره رفتم بی بی با صدای دل نشین و ضعیفش میگفت قبول باشه مادر منم دعا کن بیا بیا این خرما رو بخور..... روزمو باز کردم این بود اولین روزه ی من؛
روایت سیزدهم
نویسنده: سودابه سبزیان، ۱۴ ساله
الله اکبر الله اکبر.. سجادرو تاکردم به سمت سفره رفتم بی بی با صدای دل نشین و ضعیفش میگفت قبول باشه مادر منم دعا کن بیا بیا این خرما رو بخور..... روزمو باز کردم این بود اولین روزه ی من؛
روایت سیزدهم
نویسنده: سودابه سبزیان، ۱۴ ساله
۲۲:۲۴
۲۳ فروردین ۱۴۰۲
سیم دلت تا کجا وصل میشود؟
تا قوتم را جمع کنم که برای بار صد و پنجاه و سوم بلند شوم یک ربع طول میکشد، تا کیف و خوراکی و جغجغه و پوشک و شلوار و در آخر تسبیح و قرآن و مفاتیح بردارم هم یک ربع، به اضافهی پوشک عوض کردنِ اجباریِ لحظه آخری، ۳۶ فراز از دعا گذشته که میرسم و فرود می آیم.
با سرعت از اول دعا را میخوانم، همیشه امید دارم که دعا را کامل بخوانم و الحمدلله باز هم ناامید نمیشوم، با تمام بَهبَه دادن ها و بازی دادن ها و تلاشها فراز ۹۰ به بقیه میرسم.
کمکم کودکم دارد به خواب میرود و میتوانم حرفهای روضهخوان را گوش کنم. فراز ۹۸ میگوید "این فرازهای آخر به یاد امیرالمومنین باشید" سیمم به جملهاش وصل نشد، منِ ذره خاک کجا و پدرِ خاک!
فراز ۹۹ میگوید " به نیت پدر و مادرتان بخوانید" چهرهی دائم الذکر مادرم در ذهنم میآید و میگویم کاش برایم دعا کند و مطمئنم دعا میکند، هر وقت کارم گره بیفتد به دعاهای او دلم گرم است، الهی عمرش طولانی باشد و تنش سلامت!
سیم دلم دارد به جایی وصل میشود، جایی بالا، جایی پرنور، جایی گرم و دلچسب!
به نیت پدرم میخوانم، لبخندی در ذهنم میبینم از چهرهای پدرانه و جوان، لبخند پدری که به "قل هو الله" خواندن کودک خردسالش، هرچند فهمی از معنایش ندارد، لبخند میزند.بعید میدانم در آن جایگاهی که دارد نیازی به این دعا خواندنهای بی روح و پرسرعت من داشته باشد.
آخ روضه خوان دلم را کجا بردی!
یادم میافتد به حدود ۱۱ سال پیش که فراغی داشتم و چند سورهای حفظ کردم، از اولین هایشان سورهی صف بود " إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ الَّذِينَ يُقَاتِلُونَ فِي سَبِيلِهِ صَفًّا كَأَنَّهُم بُنْيَانٌ مَّرْصُوصٌ"
آن سالها امید داشتم حافظ کل قرآن شوم، جوانتر بودم و کوله بارم سبکتر، امیدم به دیدار پدر در بهشت بیشتر بود، خیال سبز آن روزهایم یادم میآید: "در بهشت بنشینم بین حلقهای از دوستان پدرم، پدرم به من افتخار کند و بگوید بخوان، و من برای مقاتلان در راه خدا سورهی صف بخوانم و پدرم به من لبخند بزند"
آخ روضه خوان دلم را کجا بردی!
سیم دلم را بدجور وصل کردی، دلم گرمایی مطبوع حس میکند، گرمای آغوش پدر!
دلم به آغوش پدرِ خاک، بابا علی (ع)، نزدیک تر شده، امیدم را حفظ میکنم که روزی، شاید همین لحظات، سیم دلم به بابا علی(ع) وصل شود.
پ.ن: پدرِ خاک=ابوتراب، لقبی که پیامبر (ص) به امیرالمومنین دادند.
#شب_قدر#امید#شهید#پدرانه#عبادت_مادرانه#امیرالمومنین#ابوتراب
روایت چهاردهم
نویسنده: معصومه همت(هسته)
تا قوتم را جمع کنم که برای بار صد و پنجاه و سوم بلند شوم یک ربع طول میکشد، تا کیف و خوراکی و جغجغه و پوشک و شلوار و در آخر تسبیح و قرآن و مفاتیح بردارم هم یک ربع، به اضافهی پوشک عوض کردنِ اجباریِ لحظه آخری، ۳۶ فراز از دعا گذشته که میرسم و فرود می آیم.
با سرعت از اول دعا را میخوانم، همیشه امید دارم که دعا را کامل بخوانم و الحمدلله باز هم ناامید نمیشوم، با تمام بَهبَه دادن ها و بازی دادن ها و تلاشها فراز ۹۰ به بقیه میرسم.
کمکم کودکم دارد به خواب میرود و میتوانم حرفهای روضهخوان را گوش کنم. فراز ۹۸ میگوید "این فرازهای آخر به یاد امیرالمومنین باشید" سیمم به جملهاش وصل نشد، منِ ذره خاک کجا و پدرِ خاک!
فراز ۹۹ میگوید " به نیت پدر و مادرتان بخوانید" چهرهی دائم الذکر مادرم در ذهنم میآید و میگویم کاش برایم دعا کند و مطمئنم دعا میکند، هر وقت کارم گره بیفتد به دعاهای او دلم گرم است، الهی عمرش طولانی باشد و تنش سلامت!
سیم دلم دارد به جایی وصل میشود، جایی بالا، جایی پرنور، جایی گرم و دلچسب!
به نیت پدرم میخوانم، لبخندی در ذهنم میبینم از چهرهای پدرانه و جوان، لبخند پدری که به "قل هو الله" خواندن کودک خردسالش، هرچند فهمی از معنایش ندارد، لبخند میزند.بعید میدانم در آن جایگاهی که دارد نیازی به این دعا خواندنهای بی روح و پرسرعت من داشته باشد.
آخ روضه خوان دلم را کجا بردی!
یادم میافتد به حدود ۱۱ سال پیش که فراغی داشتم و چند سورهای حفظ کردم، از اولین هایشان سورهی صف بود " إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ الَّذِينَ يُقَاتِلُونَ فِي سَبِيلِهِ صَفًّا كَأَنَّهُم بُنْيَانٌ مَّرْصُوصٌ"
آن سالها امید داشتم حافظ کل قرآن شوم، جوانتر بودم و کوله بارم سبکتر، امیدم به دیدار پدر در بهشت بیشتر بود، خیال سبز آن روزهایم یادم میآید: "در بهشت بنشینم بین حلقهای از دوستان پدرم، پدرم به من افتخار کند و بگوید بخوان، و من برای مقاتلان در راه خدا سورهی صف بخوانم و پدرم به من لبخند بزند"
آخ روضه خوان دلم را کجا بردی!
سیم دلم را بدجور وصل کردی، دلم گرمایی مطبوع حس میکند، گرمای آغوش پدر!
دلم به آغوش پدرِ خاک، بابا علی (ع)، نزدیک تر شده، امیدم را حفظ میکنم که روزی، شاید همین لحظات، سیم دلم به بابا علی(ع) وصل شود.
پ.ن: پدرِ خاک=ابوتراب، لقبی که پیامبر (ص) به امیرالمومنین دادند.
#شب_قدر#امید#شهید#پدرانه#عبادت_مادرانه#امیرالمومنین#ابوتراب
روایت چهاردهم
نویسنده: معصومه همت(هسته)
۱۲:۵۷
از قبل از شروع نیمه شب چای آماده بود که مسلط بر خستگی شوم ، نبات هم کنارش که دل درد کودک را بشورد و ببرد ...شبکه قم حیاط حرم را نشان میداد ۔ در هوای مطبوعی که از پشت لنز دوربین هم حس میشد ، فرش ها با فاصله انداخته شده و با فاصله مردم رویشان بساط احیاشان را پهن کرده بودند ... #میرداماد جوشن میخواند و من مانده بودم باید با حواس جمع ، فرازهای دعا را زمزمه کنم یا صدای گریه ی پسرک یک ماھہ ام را بشنوم یا گاه دل درد های گل دختر شش سالہ ام و یا تقاضای انجام آزمایش با آب و رنگ و بطری و ... دختر ارشد ھشت سالہ ام را ...چای ریختم ، یخ کرد ، اما خوردمش ، باید بشورد ببرد خستگی را ...نشستم حالا با گوشی فرازهای عقب مانده را بخوانم ، باز هم نا آرامی طفل نمی گذارد ، بغلش می کنم ، کارهای قبل خوابش را از نو انجام میدهم ، راه میروم، دخترها اصرار دارند بیدار باشند اما خسته اند درست مثل خودم (!) ، قرار شد بخوابند و دوباره صدایشان کنم ...فرازهای دعا تمام شده ؛ شبکه سه ، آقای انصاریان را نشان میدهد ، مشغول پسرکم که صدای گریه اش ، تمرکزم را از روی صحبتها گرفته ، زمانے بہ ھمین منوال میگذرد ، هنوز در بغلم است و صدای بالحجة را میشنوم ...خوب ، قبول باشد ان شاء الله ...ساعت سه ، هر سه شان خوابند و من هم در چرت های پراکنده فرازهای باقیمانده جوشن را دو بار دوبار میخوانم و « #سبحانک_یا_لا_اله_الا_انت» را هم شاید چند بار چندبار ...خوب فراز آخر ...سبحانک یا ...حداقل یک عمل انجام شد ...دوباره چای میریزم ، این بار با شکلات ....باید بشورد ببرد ...قرآن به سر را هم خودم به تنهایی میخوانم و سعی می کنم حواسم جمع باشد به کلمات ...نمیشود ، اما حداقل یک عمل دیگر هم انجام شد ...اذان گفتند ...بروم همان دو رکعت نماز را بخوانم تا محمدیاسین صدایم نکرده ...ان شاء الله قبول باشد ....#خدایا_از_مادرها_یک_جور_دیگر_بپذیر#شب_قدر
روایت پانزدهم
نویسنده: فهیمه کیانی نژاد
روایت پانزدهم
نویسنده: فهیمه کیانی نژاد
۱۲:۵۸
#دلنوشته
بسم الله الرحمن الرحیمسال ها بود که نمازهایم هول هولکی و خلاصه بود. سال ها بود که مهرم را در مشت نگه می داشتم تا نماز بخوانم، سال ها بود که از تک تک مستحبات نمازم فاکتور گرفته بودم،این که می گویم سال ها، از زمان تولد دختر اولم بود. سال ۹۵. سال ۹۸ هم دوقلوها آمدند و از همان معنویت خلاصه ای که داشتم هم کوتاه آمدم. دیگر خواب شبانه و روزانه معنای خودشان را از دست دادند. شب ها تا صبح در سکوت خانه یک پلاستیک پوشک جمع می شد، ماشین لباسشویی از لباس های نم زده از پوشک پر می شد، شیشه های شیرخشک یکی یکی پر و خالی می شد و صبح دیگری آغاز می شد ، شب بی خوابی می رفت و اکثرا نماز صبح من هم با شب می رفت. عجیب بود که باز هم عاشق هر سه تایشان بودم، سختی هایشان در برابر خنده های از ته دل هییییچ بود. شب ها به چهره هایشان نگاه می کردم و لذت می بردم. سه وجود منحصر به فرد و مستقل از من. سه پاره از وجودم .... دوقلوها که بزرگ تر شدند، کم کم به خودم آمدم. نمازهایم بی رنگ و بو و خالی بود. احساس می کردم از اصلم دور افتاده ام، هر روز از شیطنت های کودکانه ی فرزندانم عصبی می شدم، پرخاش می کردم، گاهی نور مادرانه ام را با کتک زدنشان از بین می بردم. اخر حدیث داریم کتک زدن نور زن را می برد. پس به فکر افتادم که خشمم را مهار کنم. پس شیاطین باید از ما دور شوند. در جایی خواندم که اذان و اقامه را بلند بگویید شیاطین را فراری می دهد. شروع کردم. روزی یکی دوبار بلند اذان و اقامه گفتم. تسبیحات مادرم فاطمه سلام الله علیها را به امید توفیق بیش تر شروع کردم. اما اصل ماجرا از شبی شروع شد که بعد از نماز مغرب به رسم قدیم هفت بار ذکر بسم الله الرحمن الرحیم. و لا حول و لا قوت الا بالله العلی العظیم را گفتم. شب رویایی دیدم که هنوز یادم می آید لذتش برایم شیرین است. خواب دیدم نیمه شب است و در خیابان تنهاییم و من هراسانم. دختر شش ساله ام چادر سیاه زیبایش را پوشیده و من را به دنبال خودش می کشد. از خیابان ها یکی پس از دیگری به اسانی عبور می دهد. چشمم افتاد به یک بیلبورد تبلیغاتی بزرگ که رویش نوشته بود لا حول و لا قوت الا بالله العلی العظیمصدای ذکر در گوشم طنین انداز بود ذکر را تکرار می کردم. ناگهان با ضربات دست دخترک به پیشانیم بیدار شدم. چشمم به صورت خواب الودش افتاد. گل از گلم شکفت، ساعت را دیدم، نماز صبح بود. اب می خواست. مثل همیشه عصبانی نشدم که چرا خودش اب برنمی دارد. اب دادم و فرستادمش به رختخواب. و از آن روز نماز صبح هایم پر رنگ تر شد. رنگ خدا در زندگیم جاری تر شد. اعمال و ادعیه را بیشتر دوست دارم. و من ممنونم از خدایی که دخترم را برای نجاتم مامور کرد. باشد که فرزندانمان ما را خدایی کنند. باشد که از نسل ما فقط برای مهدی یاور به دنیا بیاید. به حق ذکر زیبای لا حول و لا قوت الا بالله العلی العظیم
#مأمور_نماز
روایت شانزدهم
نویسنده: سیده حورا صداقت(روایت دوم)
بسم الله الرحمن الرحیمسال ها بود که نمازهایم هول هولکی و خلاصه بود. سال ها بود که مهرم را در مشت نگه می داشتم تا نماز بخوانم، سال ها بود که از تک تک مستحبات نمازم فاکتور گرفته بودم،این که می گویم سال ها، از زمان تولد دختر اولم بود. سال ۹۵. سال ۹۸ هم دوقلوها آمدند و از همان معنویت خلاصه ای که داشتم هم کوتاه آمدم. دیگر خواب شبانه و روزانه معنای خودشان را از دست دادند. شب ها تا صبح در سکوت خانه یک پلاستیک پوشک جمع می شد، ماشین لباسشویی از لباس های نم زده از پوشک پر می شد، شیشه های شیرخشک یکی یکی پر و خالی می شد و صبح دیگری آغاز می شد ، شب بی خوابی می رفت و اکثرا نماز صبح من هم با شب می رفت. عجیب بود که باز هم عاشق هر سه تایشان بودم، سختی هایشان در برابر خنده های از ته دل هییییچ بود. شب ها به چهره هایشان نگاه می کردم و لذت می بردم. سه وجود منحصر به فرد و مستقل از من. سه پاره از وجودم .... دوقلوها که بزرگ تر شدند، کم کم به خودم آمدم. نمازهایم بی رنگ و بو و خالی بود. احساس می کردم از اصلم دور افتاده ام، هر روز از شیطنت های کودکانه ی فرزندانم عصبی می شدم، پرخاش می کردم، گاهی نور مادرانه ام را با کتک زدنشان از بین می بردم. اخر حدیث داریم کتک زدن نور زن را می برد. پس به فکر افتادم که خشمم را مهار کنم. پس شیاطین باید از ما دور شوند. در جایی خواندم که اذان و اقامه را بلند بگویید شیاطین را فراری می دهد. شروع کردم. روزی یکی دوبار بلند اذان و اقامه گفتم. تسبیحات مادرم فاطمه سلام الله علیها را به امید توفیق بیش تر شروع کردم. اما اصل ماجرا از شبی شروع شد که بعد از نماز مغرب به رسم قدیم هفت بار ذکر بسم الله الرحمن الرحیم. و لا حول و لا قوت الا بالله العلی العظیم را گفتم. شب رویایی دیدم که هنوز یادم می آید لذتش برایم شیرین است. خواب دیدم نیمه شب است و در خیابان تنهاییم و من هراسانم. دختر شش ساله ام چادر سیاه زیبایش را پوشیده و من را به دنبال خودش می کشد. از خیابان ها یکی پس از دیگری به اسانی عبور می دهد. چشمم افتاد به یک بیلبورد تبلیغاتی بزرگ که رویش نوشته بود لا حول و لا قوت الا بالله العلی العظیمصدای ذکر در گوشم طنین انداز بود ذکر را تکرار می کردم. ناگهان با ضربات دست دخترک به پیشانیم بیدار شدم. چشمم به صورت خواب الودش افتاد. گل از گلم شکفت، ساعت را دیدم، نماز صبح بود. اب می خواست. مثل همیشه عصبانی نشدم که چرا خودش اب برنمی دارد. اب دادم و فرستادمش به رختخواب. و از آن روز نماز صبح هایم پر رنگ تر شد. رنگ خدا در زندگیم جاری تر شد. اعمال و ادعیه را بیشتر دوست دارم. و من ممنونم از خدایی که دخترم را برای نجاتم مامور کرد. باشد که فرزندانمان ما را خدایی کنند. باشد که از نسل ما فقط برای مهدی یاور به دنیا بیاید. به حق ذکر زیبای لا حول و لا قوت الا بالله العلی العظیم
#مأمور_نماز
روایت شانزدهم
نویسنده: سیده حورا صداقت(روایت دوم)
۲۱:۵۹
۲۴ فروردین ۱۴۰۲
امسال سومین سالی است که به خاطر بیماری روزه نمیگیرم... خیلی سخت و طاقت فرساست: تلخی از دست دادن لذت روزه داری، نچشیدن لذت افطار و اینکه نمیتوانی دعای افطار بخوانی و بعد برای خدا ناز کنی که افطار نمیکنم تا فلان نشود و بهمان نشود. سه سال است که وقتی فرشته ها دم افطار سراغ آرزوهای روزه داران می روند اسم من در فهرست آنها نیست گله ای نمیکنم گرچه آرزو به دل هستم
چند وقت پیش صدای دعای افطار تلویزیون بلند بود و من طبق معمول داشتم حسرت روزه های از کف رفته ام را میخوردم که انگار فرشته ای آرام دم گوشم گفت: فلانی چه خوشبختی از این بالاتر که وسط همه جنگهای آخرالزمانی، تو مشغول آماده کردن افطار برای دختر 12 ساله و پسر مکلف نشده ات هستی؟ یادت هست چند وقت پیش که فاطمه افطارش را کامل نخورد اورا تهدید کردی که نمی گذاری روزه بگیرد و او با این تهدید سریع آمد روی میز غذا و شروع کرد به خوردن و تو چقدر دلت غنج رفت از این حسش؟ و یا علی که چه طور علیرغم مکلف نشدنش سفت و سخت روزه میگیرد و حتی آن روز که به دلیل دل نگرانی های مادرانه برای سحر بیدارش نکردی تا روزه نگیرد، بدون سحری روزه گرفت و تو تا خود افطار خودت را لعنت کردی و البته به او افتخار؟... حالا اگر به دلیل بیماری باب روزه داری ات فعلا بسته شده، در عوضش برای شادی قلبت خداوند مراقب فرزندانت است. این توجه خدا را قدر بدان و شاکر باش
نتوانستم در چشمان فرشته نگاه کنم و از او تشکر کنم ولی توی دلم لبخندی زدم و گفتم راست می گویی چه خوشبختی از این بالاتر! خدایا شکرت! خدایا خودت مراقبمان باش! خدایا فرزندانم را همه فرزندان این سرزمین را به تو می سپارم. خدایا ما را از فتن آخرالزمانی حفظ کن!
روایت هفدهم
نویسنده: شعبانی(ایتا)
چند وقت پیش صدای دعای افطار تلویزیون بلند بود و من طبق معمول داشتم حسرت روزه های از کف رفته ام را میخوردم که انگار فرشته ای آرام دم گوشم گفت: فلانی چه خوشبختی از این بالاتر که وسط همه جنگهای آخرالزمانی، تو مشغول آماده کردن افطار برای دختر 12 ساله و پسر مکلف نشده ات هستی؟ یادت هست چند وقت پیش که فاطمه افطارش را کامل نخورد اورا تهدید کردی که نمی گذاری روزه بگیرد و او با این تهدید سریع آمد روی میز غذا و شروع کرد به خوردن و تو چقدر دلت غنج رفت از این حسش؟ و یا علی که چه طور علیرغم مکلف نشدنش سفت و سخت روزه میگیرد و حتی آن روز که به دلیل دل نگرانی های مادرانه برای سحر بیدارش نکردی تا روزه نگیرد، بدون سحری روزه گرفت و تو تا خود افطار خودت را لعنت کردی و البته به او افتخار؟... حالا اگر به دلیل بیماری باب روزه داری ات فعلا بسته شده، در عوضش برای شادی قلبت خداوند مراقب فرزندانت است. این توجه خدا را قدر بدان و شاکر باش
نتوانستم در چشمان فرشته نگاه کنم و از او تشکر کنم ولی توی دلم لبخندی زدم و گفتم راست می گویی چه خوشبختی از این بالاتر! خدایا شکرت! خدایا خودت مراقبمان باش! خدایا فرزندانم را همه فرزندان این سرزمین را به تو می سپارم. خدایا ما را از فتن آخرالزمانی حفظ کن!
روایت هفدهم
نویسنده: شعبانی(ایتا)
۲:۰۵
روایت اولین روزه هادخترم آروم آروم جلوی چشمام قد می کشه و من از دیدن این لحظات لذت می برم و سعی می کنم تک تک ثانیه هاشو به خاطر بسپرم، جشن شکوفه ها ،جشن پایان تحصیل و جشن تکلیف پله های نردبون بزرگ شدن دخترم بود که داشت ازش بالا می رفت. به نظرم جشن تکلیف شیرین ترین اتفاق زندگی یه مادر و دختر می تونه باشه که هر دو ازش کلی خاطره ی شیرین و ماندگار دارن .از هفت سالگی کوثر متوجه شدم دخترم وارد مرحله ای جدیدی شده! کمی بازیگوشیش کمتر شده و اشتیاقش برای یادگیری بیشتر ! باید تمرینات تربیت دینی رو بیشتر و منظم تر می کردم، با عفاف و حجاب بیشتر آشنا می کردمش، هر چی به نه سالگی نزدیکتر میشدیم اشتیاق من برای آشنا کردن دخترم با خدا و بندگی خدا بیشتر میشد! جشن تکیلفش رو همیشه به یاد دارم چهره ی معصومش توی چادر سفید کنار دوستاش خیلی ناز شده بود. روز اول ماه مبارک بود که کوثر به سن تکلیف رسید و بندگی خدا رو با روزه داری شروع کرد! برای اینکه این اتفاق براش ماندگار بشه رفتم یه هدیه ی کوچیک برای خودش و همه ی همکلاسی هاش گرفتم و ماه مبارک رو به همه ی بچه ها تبریک گفتم سحر که میشد ناز و نوازش های من و قربون صدقه رفتن هام براش فایده نداشت خوابش سنگین بود و از جاش پا نمیشد! کار کار باباش بود، دستاشو می گرفتن و با شوخی خنده و مسخره بازی می رسوندنش پای سفره، وای که چه قدر دو تایی از چهره ی خواب آلودش خندمون می گرفت سفره ی سحری مون با حضور کوثر خیلی با صفا تر و با نشاط تر شده بود تک تک لحظاتش برام خاطره انگیز شده بود البته کارم سختتر شده بود باید سحری هارو باب میل کوثر و بادقت و کیفیت بالا درست میکردم و از سالهای گذشته زودتر بیدار میشدمدر طول روز هم کارای خونه رو کامل خودم انجام می دادم حتی مرتب کردن اتاق کوثر و خواهرش کیمیا رو که بر عهده ی خودشون بود رو هم خودم انجام می دادم می گفتم: مامان شما روزه اولی هستی، روزه داری، حرمتت بالاتر رفته و برای اینکه اذیت نشی من ازت نمی خوام تو کارای خونه کمکم کنی تو فقط امسال به روز داریت برس عصر هاهم یا میگفتم بره بخوابه یا به دلخواه خودش می بردیمش یه جایی که بتونه پاهاشو بزاره تو آب و آب بازی کنهخلاصه بیشتر لحظات ماه مبارک با روزه اولی کوچولوم شیرین سپری میشد جز حرفهای بعضی افراد که بیشتر از رو نا آگاهی می گفتن: بچه به این کوچیکی رو می زارین روزه بگیره!!!! گناه داره بچه رو طفلکی یا این حرف: روزه داری مال این جسه ی کوچیک دختر شما نیست عرب نه ساله ی اون دوران رو با دختر خودت مقایسه می کنی که گفتی روزه بگیره!!! الان که بچت رو روزدار می کنی بدنش که ضعیف بشه، مریض بشه، و مجبور بشی ببریش بیمارستان بهت می گم! گاهی با این حرفا نگرانی می یومد سراغم اما چون با تحقیق و اطلاعات کافی پیش می رفتم باز به دلم قوت می یومد و توکل بر خدا می کردم افرادی هم بودن که با شنیدن اینکه کوثر روزداره خوشحال میشدن قربون صدقش می رفتن و بهش هدیه می دادن
خلاصه پایان ماه مبارک هم واسش یه هدیه ی خوب خریدیم و براش جشن گرفتیم،امسال دخترم سال دوم که روزه می گیره الحمدلله بدنش قوی شده و روزه داری براش خیلی آسونتر شده به امید عاقبت بخیری همه دختران و پیروان حضرت زهرا سلام الله
روایت هجدهم
نویسنده: اقدس اسپانبر
خلاصه پایان ماه مبارک هم واسش یه هدیه ی خوب خریدیم و براش جشن گرفتیم،امسال دخترم سال دوم که روزه می گیره الحمدلله بدنش قوی شده و روزه داری براش خیلی آسونتر شده به امید عاقبت بخیری همه دختران و پیروان حضرت زهرا سلام الله
روایت هجدهم
نویسنده: اقدس اسپانبر
۱۳:۴۳
۲۵ فروردین ۱۴۰۲
ما جزو آخرین کاروانهای راهیان نور بودیم که برای بازدید رفته بودیم و تا قبل عید و ماه مبارک برگردیم ، تو کاروانمان با دوستهای شهید خلیلی آشنا شدیم که برامون از شهید چند تا خاطره گفتن یه جور مهر این شهید امر به معروف به دلم نشست که نیت کردم یه سر حتما به مزارش بزنم ، سوم فروردین سالگردش بود و اتفاقی تو گروههای مجازی دیدم قرار براش مراسم بگیرن ،تداخل جالبی هم بود اول ماه مبارک رمضان و اولین پنج شنبه سال 1402همه چیز قشنگ و مرتب چیده شده بود انگار برای پذیرایی و دعوت از من اما روزگار جور دیگری برام رقم زده بود و حسرت دیدن شهید به دلم موند روز موعود فرا رسید از صبح مشتاق رفتن بودم لباس بچه برداشتم یه مختصرم افطاری همسرم گفت با مترو بریم خلوته هیچکی نیست تو تهران همه مسافرت رفتن ، نمی دونم چرا دلم حوری ریخت گفتم اسنپ بگیریم بهتر نیست آقا پا رو کرد تو یه کفش که الا و بل الله با مترو گفتم تا زیر همه چیز نزده و برنامه کنسل نکرده قبول کنم ولی یه چیزی ته دلم می گفت این راه به ترکستان می رهبا هزار آرزو و دلخوش سوار مترو شدیم اینقدر دیر به دیر می اومد نیم ساعت منتظر شدیم تا بیاد ،به ایستگاه امام که رسیدیم باید ایستگاه عوض می کردیم یا ابوالفضل اینقدر شلوغ بود که من یک آن گم کردم خلاصه خانواده پیدا کردم یه نگاه عاقل اندر صفیه به حاجی کردیم که بیا اینم از مترو جونت ،همسر و پسرم سوار شدن قسمت مردانه هم خلوت بود و هم دست من دیگه برای بچه جا نداشت ، من دفعه اول نتونستم سوار قطار بشم با دومی به زور خودم جا دادم زیر لبم یه غرغری کردمآهان یادم رفت اینم بگم که قبل سوار شدن به علت گرمای هوا همسرم کاپشن داد دست من و بچه گرفت که ای کاش نمی داد ایستگاه 15خرداد که رسیدم من جلوی در وایساده بودم دیدم پشت سریم می خواد پیاده بشهمترو وارد ایستگاه شد و وایسادتا اومده پیاده بشم یهو تمام کارتهای تو جیب حاجی افتاد رو زمینهر کدوم یک ور یکی کف قطار بین دو در یکی کف ایستگاه یکی هم روی زمین پشت سرمتا اومدم خم بشم کارتهای روی لبه بگیرم مسافری که اومد رد بشه پاشو زد تمام کارتها افتاد کف ریل وای چرا اینجوری شد همه در یک آن و پشت هم اصلا دستی در کار بود من نرسم به قرارم با شهید خلیلی حکمت و چراشو هنوزم که هنوزم نفهمیدمخلاصه سریع خم شدم دنبال کارتها به خیال خودم همش پیدا کردمفقط می موند اونی که افتاده کف ریل که رفتم دنبال نگهبان مترو تا برام بیاره بالا این کارت لامصبسریع به حاجی زنگ زدم اینجور شده لطفا ایستگاه بعد پیاده شو تا من بهت برسم رفتم دنبال نگهبان تو این حین اطرافم نگاه می کردم انگار وسط هرات و مزار شریف باشم پر از مردم افغانستانی خیلی جالب بود یه ایرانی نبود خلاصه نگهبان پیدا کردم شرح ماوقع گفتم که لطفا بیاین کمک هنوز کلام تو دهان خشک نشده گفت عیدی ما یادت نره گفتم چشم شما کارت به دستم برسون رو چشممتو راه تا برسم به کارتها گفتم ببخشید چرا اینقدر وضعیت مترو داغون دیر به دیر می یاد خیلی شلوغه مسئولین گذاشتن رفتن مسافرت جواب درست حسابی نداد فقط گفت کلی این چند روز خانم اومدن گفتن گوشیم زدن مراقب باش ،با اون میله دراز افتادیم به جون کارت حالا بازی درآورده بود به چنگکه پا نمی داد وسط این هیری ببری همسر گرام زنگ زدن گفتش ایستگاه شلوغه محمدیه پیاده شو نرو تا بهشت زهراشصتم خبردار شد که برنامه داره منتفی می شه...
ادامه دارد
روایت نوزدهم
نویسنده: بنت الهدی قابوستیان(هسته)
ادامه دارد
روایت نوزدهم
نویسنده: بنت الهدی قابوستیان(هسته)
۱۸:۱۶
برخلاف معمول در سنت خانوادگی ما بارداری و شیردهی مانع روزه گرفتن تعریف نشده است. مامان همیشه تعریف میکند که مامان بزرگ با شش بچه، یک روز هم روزه قضا نداشته و خودش هم من را که شیر میداده روزه میگرفته. من هم میخواستم همین کار را بکنم که دکتر اجازه نداد. فاطمه را که باردار بودم ماه رمضان هنوز در تابستان بود. دکترم آنقدر خوشخلق و پذیرا بود که بتوانم دغدغه روزهگرفتن را مطرح کنم، پاسخش ولی با دل من نمیخواند. چند خطر محتمل برای جنین به خاطر تشنگی طولانیمدت مادر را ردیف کرد: «بازم اگر پاییز زمستون بود فرق میکرد. ولی روزه تابستون رو نمیشه اجازه بدم. خطرناکه.» نمیخواستم که روزه حرام بگیرم. حرفش را گوش کردم و آن رمضان را در حسرت روزه ماندم. هرچقدر هم که به خودم دلداری میدادم داری به وظیفهات عمل میکنی، رمضان بی روزه انگار رمضان نمیشد. رمضان بعد، دخترم هفت ماهه بود. از دکتری نپرسیدم. خودم برنامه دختر شببیدارم را بهتر میدانستم. جای روز و شبمان را عوض کردم. تا شش و هفت صبح با هم بیدار بودیم و بعد تا عصر میخوابیدیم. دخترک در خواب کمتر شیر میخورد، من هم گرسنگی را احساس نمیکردم. نه شیرم کم شد نه مریض شدم. خداخواست و توانستم آن رمضان را روزه بگیرم.رمضانی که زینب را باردار بودم، روزها کوتاه تر شده بود اما ماه آخر بارداری بودم. دوباره دکتر اجازه نداد. «ماههای قبل رو میشد اجازه بدم اما ماه نه نمیشه. برای جنین خطرناکه» سمعا و طاعتا پذیرفتم. قصد چانهزنی که نداشتم. فقط میخواستم کوتاهی نکنم که هر دو بار دکترها آب پاکی را روی دستم ریخته بودند.رمضان بعد زینب یازده ماهه بود و من مانده بودم روزه را چه کار کنم. دیگر شرایطم مثل قبل نبود که خیالم راحت باشد جای شب و روزم را عوض میکنم و روزه میگیرم. حالا دختر سحرخیز دیگری هم در خانه داشتم که میدانستم صبح زود من و خواهرش را بیدار میکند. توان جسمی زینب هم مثل فاطمه نبود. از همان ماههای اول تولدش نگران نمودار رشدش بودیم که خیلی بالا نمیرفت. بچه بدغذایی بود که فقط به شیر انس داشت. این دفعه نزدیک رمضان که شد به تب و تاب افتاده بودم. دیگر مثل سابق تکلیفم را مطمئن نمیدانستم. نگران وزنگیری زینب بودم، استرس اینکه روزه شیرم را تلخ کند و بچه نخورد، خشک کند و بچه مریض شود. ترس از اینکه ضعف کنم و کم بیاورم...کنارش یک ناراحتی دیگر هم بود. اضافه وزن آزاردهندهای که از زمان بارداری زینب شروع شده بود و بعد عید دیگر تصمیم گرفته بودم فکری به حالش بکنم. اگر روزه میگرفتم فکر و اراده رژیم گرفتن هم تمام میشد. به جایش باید تا میتوانستم میخوردم که شیرم کم نشود. همه اینها را که کنار هم گذاشتم تصمیم گرفتم روزه نگیرم. انگار نمیشد. به هرکس که گفتم هم تاییدم کرد: «خوب کاری میکنی! با این بچهای که تو داری روزه نگیریها!»یک چیزی در درونم ولی قانع نشده بود. مردد مانده بود. یکی دو روز مانده به ماه رمضان صدایی از درونم بلند شد: «مطمئنی که نمیتونی روزه بگیری؟»به تب و تاب افتادم. چه کار باید میکردم؟ عقل خودم به جایی نمیرسید. راه افتادم دنبال کمک گرفتن از متخصص. به دکتر دخترم ایمیل زدم و شرایط را گفتم و نظرش را پرسیدم. به پزشک زنان خودم پیام دادم و نظرش را پرسیدم، به یک دکتر طب سنتی پیام دادم و مشورت گرفتم. در یک گروه مادرانه هم شرایطم را گفتم و از تجربههایشان پرسیدم.جوابها یکی بعد از دیگری شگفتزدهام میکرد. مادرها از تجربههای موفقشان گفته بودند. از بچههایی که خوشغذاتر شدند و در رمضان بهتر وزن گرفتند، پزشک طب سنتی چند توصیه کرده بود و اجازه داد بود. پزشک زنان قطعی نگفته بود میشود ولی فاکتورهایی را چک کرده بود که من داشتم. خوان آخر دکتر دخترم بود. پیرمرد سختگیر مهربانی که حسابی روی سلامت بچهها حساس بود. بارها سر چیزهای کوچک در مطب توبیخمان کرده بود. مطمئن بودم با شرایط وزنگیری زینب اجازه نمیدهد. اما پاسخ او هم برخلاف انتظارم بود. اجازهها مطلق نبود ولی یا چند ملاحظه داشت یا چک کردن چند فاکتور. من همه را داشتم. شب آخر ماه شعبان بود که بالاخره تصمیم بزرگ را گرفتم: «امسال روزه میگیرم.» و بقیهاش را سپردم به خدا. حالا که به رمضان گذشته فکر میکنم از ضعف روزه و شیردهی چیز خاصی در خاطرم نیست. چند روز پیش متنی دیدم که جایی نوشته بودم «از همان روزهای اول رمضان بیحال و بیجان شدم. روزها تنها هنرم این است که تا جایی که میشود استراحت کنم، نمازهایم را بخوانم و سحری درست کنم.» این جملهها یادم آورد لابد روزهایش خیلی هم آسان نگذشته. شبهایش ولی پررنگ و نورانی در خاطرم مانده. مجلس شبانهای که هرسال در همسایگیمان برگزار میشد و آن سال برای اولین بار روزی من و بچهها شد که در آن شرکت کنیم. بعد سالها لذت زمزمه دستجمعی دعای افتتاح، جزء خوانی شبانه در فضای نورانی حسی
۲۲:۰۰
نیه، نشستن پای روضه اباعبدالله... جلسات تفسیر مجازی که مثل یک رزق من حیث لایحتسب پیدایش کرده بودم، سخنرانیهایی که توفیق گوش دادنش نصیبم شد، راز و نیاز و تفکری که مسیر خیلی چیزها را در زندگیام عوض کرد. و رمضانی که حالا مطمئنم یک نقطع عطف در زندگی سی و چند سالهام بود. دلیل همه این توفیقات را در یکی از همان جلسات تفسیر که آن رمضان روزیام شد پیدا کردم. وقتی حاج آقا به آیه « أَيَّامًا مَعْدُودَاتٍ ۚ فَمَنْ كَانَ مِنْكُمْ مَرِيضًا أَوْ عَلَىٰ سَفَرٍ فَعِدَّةٌ مِنْ أَيَّامٍ أُخَرَ ۚ وَعَلَى الَّذِينَ يُطِيقُونَهُ فِدْيَةٌ طَعَامُ مِسْكِينٍ ۖ فَمَنْ تَطَوَّعَ خَيْرًا فَهُوَ خَيْرٌ لَهُ ۚ وَأَنْ تَصُومُوا خَيْرٌ لَكُمْ ۖ إِنْ كُنْتُمْ تَعْلَمُونَ»* رسید و در شرح «فَمَنْ تَطَوَّعَ خَيْرًا فَهُوَ خَيْرٌ لَهُ» گفته بود کارِ خیر را اگر با میل و رغبت انجام دهید، برکتش را میبینید. روزه گرفتن سخت است. سختیاش را اگر با شوق و رغبت بپذیرید، نتیجهاش را میبینید. اینکه فقط چون خدا واجب کرده روزه بگیرید، با اینکه روزه گرفتن را دوست داشته باشید پیش خدا فرق میکند. این کار سخت را اگر دوست داشته باشید، درهای خیر و برکت به رویتان باز میشود. و من یادم از استیصال یکی دو روز آخر شعبان آمده بود. از آن ترس و نگرانی. غصه شیر، غصه وزن دخترک، ترس گرسنه ماندن و ضعف کردن... و محبتی که برنده شده بود. محبت رمضان. محبت امرِ خدایِ رمضان.
روایت بیستم
نویسنده: غ.ط
روایت بیستم
نویسنده: غ.ط
۲۲:۰۰
۲۸ فروردین ۱۴۰۲
سلام دوستان لطفا تا سه شنبه شب همه روایتها رو بخونید و روایتی که بتظرتون خوب بوده رو لایک کنید
۰:۰۱
۱ اردیبهشت ۱۴۰۲
سلام امروز جمعه ست و ان شالله فردا عید ولی من هیچ لایکی کنار روایتها نمیبینم
۴:۱۷
۱۰ اردیبهشت ۱۴۰۲
معامله با امام
پرده اول
میتوانید تصور کنید تمامی کائنات باید روی یک اصول و قاعده و نظمی قرار بگیرد! همه چیز باید از قبل مدیریت و برنامه ریزی شده باشد! شرایط، اوضاع و احوال و مسیر در هموارترین حالت ممکن باشد!برای چه؟!برای قصد سفر؛تصورش برای افرادیکه خواهان سفرهای بدونمقدمه و یهوویی هستند شاید کمی سخت باشد اما اینها پروسههای ذهنی یک مادر قبل از انتخاب و شروع سفر بود.آن مادر کیست؟منم.همسرم ولی عکس منکه اتفاقا تضاد خوبیست. علتش بماند .
حالا اما در سال جدید و در ماه خدا فرق میکرد.دلم بدون هیچبرنامهای خانه تکانی دل میخواستدلم بیهیچمقدمهای بهاری شدنروح میخواستدلم هزارو یک چیز نو میخواستدلم...دلم امام رضایم را میخواست
پرده دوم
پایمان رسید به خاک مشهد. بعد از خارج شدن از فرودگاه تاکسی گرفتیم. خبری از مسیریاب گوشی راننده نبود.مثل همیشه برای راحتی خودمان و وقت تلف نشدنها مسیریاب را روشن کردم.به همسر همتاکید کردم که به راننده مسیر را نشان دهد.اما راننده گفت اینها را خاموش کنید که من خودم بلدِ راهم .اما چه بلد بودنی که ما را بجای مسیر ۲۵ دقیقه ای از مسیر یک ساعته برد.به خودم گفتم رسیدیم به امتحان سخت الهی. با چیزی امتحان شدم که بسیار روی آن حساس بودم، یعنی اشتباه رفتن مسیر.حق هم داشتم. شما فرض کنید به جای از پیروزی تا پاسداران بروید تا کرج.
غر غر کردنهایم شروع شد. کاملا متوجه و آگاه بودم که در همان لحظه حال و هوای معنویام دارد کم میشود.میدانستم باید خودم را کنترل کنم .خصوصا در حضور امام. اما نیروی بازدارندگی بر من غلبه کرده بود. لعنت بر شیطان.هم به همسرم غر میزدم که چرا مسیر درست را به راننده نمیگوید هم شاکی از راننده.در این حیص و بیص گوشی ام را برداشتم و دیدم خواهر بزرگترم پیام داده: - فاطمه جان رسیدید؟حواسم از آن میدان جنگی که چند ثانیه پیش فقط خودم نقش تیراندازی در آن را داشتم کمی پرت شد. جوابش را دادم: + بله عزیزم چند دقیقه ایست که رسیدیم. و در حال رفتن به مقصد. ولیکن در حال حرص خوردن در تاکسی - چرا؟!+ مسیرش را بلد نیست افتادیم در ترافیک. همسر همکه هیچنمیگوید . - " قرآن بخون، ماه مبارکه، از فرصت استفاده کن، الان برسی می خوای چی کار کنی، باید وسایلو پهن کنی، وقت نداری دیگه قرآن بخونی، الان بخون. ولش کن عزیز دلم، همیشه دنبال فرصت یابی از اتفاقات باش . به امام رضا بگو من خوش اخلاق میمونم تو هم بهم جایزه بده." پیام خواهرم مایهی آرامشی برای آن حال خرابم شد.سرم را بالا آوردم دیدم در خیابان امام رضا هستیم چشمانم به گنبد طلاییاش که خورد آرامتر شدم.سلام دادم و چشمانم را بستم و با امامم عهد بستم؛ امام رضا جانم من اونچهکه باید رعایت کنم، رعایت میکنم ولی شما هم متقابلا باید به من جایزه بدهید. با امام رضا ع خیلی جدی معامله کردم . شوخی در کار نبود. حس کردم اینطور بهتر جواب میگیرم. تا رسیدن به هتل بیشتر از سه یا چهار بار راننده از من عذرخواهی کرد و من هم انگار نه انگار که اتفاقی افتاده باشد با احترام و لحنی آرام جواب میدادم نه خواهش میکنم مشکلی نیست. چه میکند این معامله. آن هم معامله با امام. از ماشین هم که پیاده شدیم لام تا کام اشارهای به شرایط پیش آمده نکردم و به همسرم اما و اگر و چرا نگفتم.
پرده سوم
از وقتی رسیدیم مشهد مدام به همسرم میگفتم من دلم غذای حضرت میخواهد. آخرین بار ده سال پیش قسمتم شده بود.اما در دلم گفتم مطمئنم خود صاحبخانه اگر بخواهد دعوت میکند.ساعت ۱۲ شب رفتیم حرم.بعد از زیارت، به همسر گفتم بیا تو این اپلیکیشن رضوان ثبت نام کنیم شاید اسممان درآمد. گوشه ای از صحن پیامبراعظم ایستادیم وارد برنامه شدیم اطلاعات را که وارد کردیم در انتها پیغامآمد که زمان ثبت نام ۸ صبح تا ۶ بعدازظهر هست. نشد که بشود. برگشتیم هتل آپارتمان، اسمش بیتالرضا بود. تا ساعت ۲ بیدار بودم قبل از اینکه بخوابم سری به گوشیام زدم. دیدم یکی از دوستانم؛ فاطمه، پیغام داده : غذای حضرتی دلت میخواد؟!چشمانم گرد شد. خواب از سرم پرید. فک کردم دارد شوخی میکند.جواب دادم: تو از کجا میدونی من دلم میخواد. اونمالان؟!!جوابی نداد.صبح بهم زنگ زد. گفتم: چی میگفتی نصف شبی؟ گفت میدونم مشهدی .منم مشهدم دوتا فیش دارم برای امشب. از نماز مغرب بیا حرم بهت بدم.گفتم فاطمه من همین دیروز داشتم میگفتم دلم غذا حضرتی میخواد آخه چقدر سریع!!گفت همینه... قاعدهشه.ازش خداحافظی کردم . اشک تو چشمام حلقه زد. دستمو گذاشتم رو قلبم و تو دلم گفتم امام رضا جانم ممنونتم. پس تو اون معامله اولین جایزهی شما به من همین بود. شرمندهی این مهماننوازی و دعوت غافلگیرانهتان.بیپناه و غریب هم باشی، درِ لطف و عنایتاش باز است .آن شب رفتم و فیش را از دوستم گرفتم و راهی مهمانسرای حضرت
پرده اول
میتوانید تصور کنید تمامی کائنات باید روی یک اصول و قاعده و نظمی قرار بگیرد! همه چیز باید از قبل مدیریت و برنامه ریزی شده باشد! شرایط، اوضاع و احوال و مسیر در هموارترین حالت ممکن باشد!برای چه؟!برای قصد سفر؛تصورش برای افرادیکه خواهان سفرهای بدونمقدمه و یهوویی هستند شاید کمی سخت باشد اما اینها پروسههای ذهنی یک مادر قبل از انتخاب و شروع سفر بود.آن مادر کیست؟منم.همسرم ولی عکس منکه اتفاقا تضاد خوبیست. علتش بماند .
حالا اما در سال جدید و در ماه خدا فرق میکرد.دلم بدون هیچبرنامهای خانه تکانی دل میخواستدلم بیهیچمقدمهای بهاری شدنروح میخواستدلم هزارو یک چیز نو میخواستدلم...دلم امام رضایم را میخواست
پرده دوم
پایمان رسید به خاک مشهد. بعد از خارج شدن از فرودگاه تاکسی گرفتیم. خبری از مسیریاب گوشی راننده نبود.مثل همیشه برای راحتی خودمان و وقت تلف نشدنها مسیریاب را روشن کردم.به همسر همتاکید کردم که به راننده مسیر را نشان دهد.اما راننده گفت اینها را خاموش کنید که من خودم بلدِ راهم .اما چه بلد بودنی که ما را بجای مسیر ۲۵ دقیقه ای از مسیر یک ساعته برد.به خودم گفتم رسیدیم به امتحان سخت الهی. با چیزی امتحان شدم که بسیار روی آن حساس بودم، یعنی اشتباه رفتن مسیر.حق هم داشتم. شما فرض کنید به جای از پیروزی تا پاسداران بروید تا کرج.
غر غر کردنهایم شروع شد. کاملا متوجه و آگاه بودم که در همان لحظه حال و هوای معنویام دارد کم میشود.میدانستم باید خودم را کنترل کنم .خصوصا در حضور امام. اما نیروی بازدارندگی بر من غلبه کرده بود. لعنت بر شیطان.هم به همسرم غر میزدم که چرا مسیر درست را به راننده نمیگوید هم شاکی از راننده.در این حیص و بیص گوشی ام را برداشتم و دیدم خواهر بزرگترم پیام داده: - فاطمه جان رسیدید؟حواسم از آن میدان جنگی که چند ثانیه پیش فقط خودم نقش تیراندازی در آن را داشتم کمی پرت شد. جوابش را دادم: + بله عزیزم چند دقیقه ایست که رسیدیم. و در حال رفتن به مقصد. ولیکن در حال حرص خوردن در تاکسی - چرا؟!+ مسیرش را بلد نیست افتادیم در ترافیک. همسر همکه هیچنمیگوید . - " قرآن بخون، ماه مبارکه، از فرصت استفاده کن، الان برسی می خوای چی کار کنی، باید وسایلو پهن کنی، وقت نداری دیگه قرآن بخونی، الان بخون. ولش کن عزیز دلم، همیشه دنبال فرصت یابی از اتفاقات باش . به امام رضا بگو من خوش اخلاق میمونم تو هم بهم جایزه بده." پیام خواهرم مایهی آرامشی برای آن حال خرابم شد.سرم را بالا آوردم دیدم در خیابان امام رضا هستیم چشمانم به گنبد طلاییاش که خورد آرامتر شدم.سلام دادم و چشمانم را بستم و با امامم عهد بستم؛ امام رضا جانم من اونچهکه باید رعایت کنم، رعایت میکنم ولی شما هم متقابلا باید به من جایزه بدهید. با امام رضا ع خیلی جدی معامله کردم . شوخی در کار نبود. حس کردم اینطور بهتر جواب میگیرم. تا رسیدن به هتل بیشتر از سه یا چهار بار راننده از من عذرخواهی کرد و من هم انگار نه انگار که اتفاقی افتاده باشد با احترام و لحنی آرام جواب میدادم نه خواهش میکنم مشکلی نیست. چه میکند این معامله. آن هم معامله با امام. از ماشین هم که پیاده شدیم لام تا کام اشارهای به شرایط پیش آمده نکردم و به همسرم اما و اگر و چرا نگفتم.
پرده سوم
از وقتی رسیدیم مشهد مدام به همسرم میگفتم من دلم غذای حضرت میخواهد. آخرین بار ده سال پیش قسمتم شده بود.اما در دلم گفتم مطمئنم خود صاحبخانه اگر بخواهد دعوت میکند.ساعت ۱۲ شب رفتیم حرم.بعد از زیارت، به همسر گفتم بیا تو این اپلیکیشن رضوان ثبت نام کنیم شاید اسممان درآمد. گوشه ای از صحن پیامبراعظم ایستادیم وارد برنامه شدیم اطلاعات را که وارد کردیم در انتها پیغامآمد که زمان ثبت نام ۸ صبح تا ۶ بعدازظهر هست. نشد که بشود. برگشتیم هتل آپارتمان، اسمش بیتالرضا بود. تا ساعت ۲ بیدار بودم قبل از اینکه بخوابم سری به گوشیام زدم. دیدم یکی از دوستانم؛ فاطمه، پیغام داده : غذای حضرتی دلت میخواد؟!چشمانم گرد شد. خواب از سرم پرید. فک کردم دارد شوخی میکند.جواب دادم: تو از کجا میدونی من دلم میخواد. اونمالان؟!!جوابی نداد.صبح بهم زنگ زد. گفتم: چی میگفتی نصف شبی؟ گفت میدونم مشهدی .منم مشهدم دوتا فیش دارم برای امشب. از نماز مغرب بیا حرم بهت بدم.گفتم فاطمه من همین دیروز داشتم میگفتم دلم غذا حضرتی میخواد آخه چقدر سریع!!گفت همینه... قاعدهشه.ازش خداحافظی کردم . اشک تو چشمام حلقه زد. دستمو گذاشتم رو قلبم و تو دلم گفتم امام رضا جانم ممنونتم. پس تو اون معامله اولین جایزهی شما به من همین بود. شرمندهی این مهماننوازی و دعوت غافلگیرانهتان.بیپناه و غریب هم باشی، درِ لطف و عنایتاش باز است .آن شب رفتم و فیش را از دوستم گرفتم و راهی مهمانسرای حضرت
۵:۰۰
شدیم.... گذم. الماسی: شت و لطف ایشان را چشیدیم و سپاسگزار حضرت .🥹فردا شب اما عجیبتر....برای شام برنامهی رستوران داشتیم.قبل آن رفتیم حرم تا نماز بخوانیم. از قسمت تفتیش که بیرون آمدم دنبال همسرم و دخترکوچمان بودم. سمت راستم را نگاه کردم دیدم روبروی باب الجواد منتظر ایستاده . چند قدمی نمانده بود که برسم دیدم خادمی با تبسمی بر لب آمد سمت همسرم ..از اشارهی دستش متوجه شدمکه میگوید چند نفر هستید. نمیدانم چرا همان لحظه قلبم به تپش افتاد...نکند دوباااره؟!!!مگر میشود؟!همسرم که پاسخ داد دیدم خادم از جیبش سه فیش درآورد و تقدیم کرد و رفت. چند قدم باقیمانده را طی کردم تا برسم به همسر. گفتم فیش غذای حضرتی؟ گفت نه اینبار فیش مخصوص افطاری برای صحن الغدیر دادن. خشکم زد.. و همچنان قلبم تند میزد..نمیدانم چطور شد اما دیدم چشمانم خیس است.بلافاصله سرم را برگرداندم رو به گنبد. دستم را روی قلبم گذاشتم ..زبانمبند آمده بود... فقط در دلم توانستم با آقا حرف بزنم....شرمندهی این لطف شماشرمندهی این محبت و مهماننوازی شماجایزهی دوم آن معامله را هم از شما گرفتم...و من در این فکر که نتیجهی این معامله چقدر دلچسبتر و شیرینتر از پرتاب آن کلمات و عبارات به سمت راننده و ...الحمدلله که لطف خدا و امام و وساطت الهی باعث کظم غیض شد. یاد سفارش زیبای امام علی ع به فرزندشان امام حسن ع افتادم که فرمودند: "خشمت را فرو ببر (جرعه خشم را بچش) که من جرعه ای ندیدم ک عاقبتش شیرین تر و پایانش لذیذتر از جرعه خشم باشد".
حلاوت این تجربه و معامله، نصیب همهتان انشالله.
پ.ن: تجرع الغيظ فاني لم أر جرعة أحلى منها عاقبة، و لا ألذ مغبة._ تجرع: خشم را فرو خوردن
حلاوت این تجربه و معامله، نصیب همهتان انشالله.
پ.ن: تجرع الغيظ فاني لم أر جرعة أحلى منها عاقبة، و لا ألذ مغبة._ تجرع: خشم را فرو خوردن
۵:۰۰
بچه ها شما روایت خانم کمالیزاده رو چند لایکه میبینید؟
۵:۳۱
همه ما شش نفر در برابر این کار مسیولیم و باید تلاش کنیم ده نفر از بهترین روایتها انتخاب بشه و من این کار رو محول کردم به لایک کردن شما شاید واقعا هیچکدوم از روایتها اونقدر جان دار و قشنگ نبودن ولی لطفا لطفا همگی ده روایت رو لایک کنید.حداکثر تا ساعت۱۱
۵:۳۴
دسترسی دادم
۶:۰۹
بانک روایتهای جشنواره ماه مبارک رمضان
بچه ها شما روایت خانم کمالیزاده رو چند لایکه میبینید؟
در حال حاضر ۱ لایک میبینم
۶:۲۷
بانک روایتهای جشنواره ماه مبارک رمضان
ما جزو آخرین کاروانهای راهیان نور بودیم که برای بازدید رفته بودیم و تا قبل عید و ماه مبارک برگردیم ، تو کاروانمان با دوستهای شهید خلیلی آشنا شدیم که برامون از شهید چند تا خاطره گفتن یه جور مهر این شهید امر به معروف به دلم نشست که نیت کردم یه سر حتما به مزارش بزنم ، سوم فروردین سالگردش بود و اتفاقی تو گروههای مجازی دیدم قرار براش مراسم بگیرن ، تداخل جالبی هم بود اول ماه مبارک رمضان و اولین پنج شنبه سال 1402 همه چیز قشنگ و مرتب چیده شده بود انگار برای پذیرایی و دعوت از من اما روزگار جور دیگری برام رقم زده بود و حسرت دیدن شهید به دلم موند روز موعود فرا رسید از صبح مشتاق رفتن بودم لباس بچه برداشتم یه مختصرم افطاری همسرم گفت با مترو بریم خلوته هیچکی نیست تو تهران همه مسافرت رفتن ، نمی دونم چرا دلم حوری ریخت گفتم اسنپ بگیریم بهتر نیست آقا پا رو کرد تو یه کفش که الا و بل الله با مترو گفتم تا زیر همه چیز نزده و برنامه کنسل نکرده قبول کنم ولی یه چیزی ته دلم می گفت این راه به ترکستان می ره با هزار آرزو و دلخوش سوار مترو شدیم اینقدر دیر به دیر می اومد نیم ساعت منتظر شدیم تا بیاد ، به ایستگاه امام که رسیدیم باید ایستگاه عوض می کردیم یا ابوالفضل اینقدر شلوغ بود که من یک آن گم کردم خلاصه خانواده پیدا کردم یه نگاه عاقل اندر صفیه به حاجی کردیم که بیا اینم از مترو جونت ، همسر و پسرم سوار شدن قسمت مردانه هم خلوت بود و هم دست من دیگه برای بچه جا نداشت ، من دفعه اول نتونستم سوار قطار بشم با دومی به زور خودم جا دادم زیر لبم یه غرغری کردم آهان یادم رفت اینم بگم که قبل سوار شدن به علت گرمای هوا همسرم کاپشن داد دست من و بچه گرفت که ای کاش نمی داد ایستگاه 15خرداد که رسیدم من جلوی در وایساده بودم دیدم پشت سریم می خواد پیاده بشه مترو وارد ایستگاه شد و وایساد تا اومده پیاده بشم یهو تمام کارتهای تو جیب حاجی افتاد رو زمین هر کدوم یک ور یکی کف قطار بین دو در یکی کف ایستگاه یکی هم روی زمین پشت سرم تا اومدم خم بشم کارتهای روی لبه بگیرم مسافری که اومد رد بشه پاشو زد تمام کارتها افتاد کف ریل وای چرا اینجوری شد همه در یک آن و پشت هم اصلا دستی در کار بود من نرسم به قرارم با شهید خلیلی حکمت و چراشو هنوزم که هنوزم نفهمیدم خلاصه سریع خم شدم دنبال کارتها به خیال خودم همش پیدا کردم فقط می موند اونی که افتاده کف ریل که رفتم دنبال نگهبان مترو تا برام بیاره بالا این کارت لامصب سریع به حاجی زنگ زدم اینجور شده لطفا ایستگاه بعد پیاده شو تا من بهت برسم رفتم دنبال نگهبان تو این حین اطرافم نگاه می کردم انگار وسط هرات و مزار شریف باشم پر از مردم افغانستانی خیلی جالب بود یه ایرانی نبود خلاصه نگهبان پیدا کردم شرح ماوقع گفتم که لطفا بیاین کمک هنوز کلام تو دهان خشک نشده گفت عیدی ما یادت نره گفتم چشم شما کارت به دستم برسون رو چشمم تو راه تا برسم به کارتها گفتم ببخشید چرا اینقدر وضعیت مترو داغون دیر به دیر می یاد خیلی شلوغه مسئولین گذاشتن رفتن مسافرت جواب درست حسابی نداد فقط گفت کلی این چند روز خانم اومدن گفتن گوشیم زدن مراقب باش ، با اون میله دراز افتادیم به جون کارت حالا بازی درآورده بود به چنگکه پا نمی داد وسط این هیری ببری همسر گرام زنگ زدن گفتش ایستگاه شلوغه محمدیه پیاده شو نرو تا بهشت زهرا شصتم خبردار شد که برنامه داره منتفی می شه... ادامه دارد روایت نوزدهم نویسنده: بنت الهدی قابوستیان(هسته)
ادامهی این روایت توسط روایتگر ارسال نشده؟
۶:۵۱
بانک روایتهای جشنواره ماه مبارک رمضان
ادامهی این روایت توسط روایتگر ارسال نشده؟
نه برای همین برکزیده نشد
۶:۵۲