عکس پروفایل ∘˙• ⭐ رُمـاטسیـتی 💗"܀

∘˙• ⭐ رُمـاטسیـتی 💗"܀

۱۳۰عضو
undefined#رمان_رویای_شیرین_منundefined
#پارت_3
•˙∘این داستان درباره:عاشق شدن دانشجوهاundefined

܀꒷˚_+اممم،من ازت خوشم اومده🥺undefined
کمکس:امم،راستش منم خیلی ازت خوشم اومده،خواستی باهم در ارتباط باشیم🥺undefined
+چرا ک ن🥹undefined
کمکس:اوکی پس شمارت و بده
+0933........
کمکس:اوکی پس شب بت زنگ میزنم
+باشه
کمکس:خب فعلا🥲undefined
+فعلا🥲undefined
30min
هوفف بالاخره رسیدیم خونه
دیانا:اره والا
+بچه ها میدونید چی شده؟
بچه ها: چیشده؟
+شماره کمکس و گرفتمممم
بچه ها:بالاخره توام بعد مدت ها سینگلی رل زدی
، مبارکه🥹
+اره والا،مرسیییundefined
میا:اممم ساغر یچی بگم؟
+بگو میا:میشه به کمکس بگی ک میا از جک خوشش اومده؟چون من واقعا خوشم میاد ازش:))
یا فردا خودمون بریم بگیم🥲
+فردا خودمون میریم میگیم،چون اونجوری ک کمکس بگه باور نمیکنه
میا:اممم باشهه🥹undefined
(زیینگ زیینگ)
+اع کمکسه،سلام عشقم🥹
کمکس:سلام قربونت بشم چطوری؟
+خوبم تو چطوری؟
کمکس:منم خوبم🥺
10min
+باشه عشقم فردا میبینمت،خدافظ عشقم🥲undefined
+بچه ها بریم بخوابیم ک فردا صب باید زود بیدارشیم
(صب ساعت 6)
+بچه ها پاشید زود تا اماده شیم بریم ساعت شیش و نیمه باید هفت اونجا باشیمم
میا و دیانا:باشه بابا
اماده شدیم و رفدیم.
پایان_˚꒷܀

undefinedمالک قشنگتون#Saghar ⊰

۱۱:۰۸

•˙˚܀ظهرتون بخیر کیوتامundefinedundefined•˙∘⊹

۹:۴۲

undefined#رمان_...undefined
•˙∘این داستان درباره:
مردی که راضی به فروختن قلب خود شد🫀

܀꒷˚ مردی در سمنان بدلیل فقر زیاد و داشتن سه فرزند و همسر  ( یک پسر ۶ساله ، یک دختر ۳ ساله ، و یک پسر شیر خوار ) قلب خود را برای فروش گذاشت undefined، و از او پرسیدند که چرا قلبت رو برای فروش گذاشتی، اونم پاسخ داده بود چون میدونم اگه بخوام کلیه ام رو بفروشم کسی بیشتر از ۲۰ میلیون نمیخره که با این مبلغ نمیشه یه سقف بالا سر خود گذاشت،
☆ اون مرد حدود چهار ماه در شهرهای اطراف به صورت غیر قانونی آگهی فروش قلب با گروه خون O+ گذاشت .
بعد از ۴ ماه مرد میلیاردی از تهران که پسری۱۹ ساله داشت و پسرش ۳ سال بود که قلبش توانایی کار کردن را نداشت و فقط با دستگاه زنده نگهش داشته بودنundefined‍🩹 ،
☆ مرد تهرانی چند روز بعد از خواندن آگهی به سراغ فروشنده قلب میره و با هاش توافق میکنه که ۲۰۰ میلیون تومن قلبش را برای پسرش بخرد ،
و مرد تهرانی بهش گفته بود که من مال و ثروت زیاد دارم و دکتر آشنا هم زیاد دارم و به هرچقدر بگن بهشون پول میدم که با اینکه این کار غیر قانونیه ولی انجامش بِدن ، مرد فروشنده به مرد تهرانی میگه زن و بچه من از این مسئله خبر ندارن و ازت خواهش میکنم اول پول رو به حساب همسرم واریز کن و بعد من قلبم رو به پسرتون میدم🫀 ، مرد تهرانی قبول میکنه ، و بعد از کلی آزمایشات دکتر متخصص قلبی که آشنای مرد تهرانی بود میگه با خیال راحت میشه این عمل رو انجام داد،🥲
☆ روز عمل فرا میرسه و مرد فروشنده و اون پسر ۱۹ساله رو وارد اتاق عمل میکنن و دکتر بیهوشی مرد فروشنده رو بیهوش میکنه و زمانیکه میخواست پسر۱۹ ساله رو بیهوش کنه متخصص قلب میگه دست نگهدار و فعلا بیهوش نکن، دستگاه داره چیز عجیبی نشون میده و داره نشون میده که قلب این پسر داره کار میکنهundefined ، دکتر جراحی که اونجا بوده به دکتر قلب میگه آقای دکتر حتما دستگاه مشکل پیدا کرده و به پرستاره میگه یه دستگاه دیگه بیار ، دستگاه جدید رو وصل میکنن و دکتر قلب میگه سر در نمیارم چطور ممکنه قلب این پسر تا قبل از وارد شدن به اتاق عمل توانایی کار کردن رو نداشت ، و میگه تا زمانی که مشخص نشه چه اتفاقی افتاده نمیتونم اجازه این عمل رو بدم ، و دکتر قلب میره پرونده پسر۱۹ ساله رو چک میکنه و میبینه که تمام اکوگرافی که از قلب این پسر گرفته شده نشون دادن که قلب پسر مشکل داره و دکتر ماجرا رو برای پدر پسر ۱۹ساله تعریف میکنه و بهش میگه دو باره باید اکوگرافی و آزمایشات جدیدی از پسرتون گرفته بشه ، دکتر قلب سریعا دست به کار میشه و بعد از گرفتن آزمایشات و اکوگرافی میبینه قلب پسر بدون کوچکترین اشکال در حال کار کردنه به پدرش میگه یک اتفاق غیر ممکن افتاده و باید دستگاهها رو از بدن پسرتون جدا کنیم چون قلب پسرتون خیلی عالی داره کار میکنه ، پدر پسر به دکتر میگه آقای دکتر تورو خدا دستگاهها رو جدا نکن پسرم میمیره ، دکتر قلب بهش قول میده که اتفاقی برای پسرس پیش نمیاد و دستگاها رو جدا میکنه و میبینه قلب پسر۱۹ ساله بدون هیچ ایراد و مشکلی داره کار میکنه و پدر پسر به دکتره میگه چطور همچین چیزی ممکنه ، دکتره بهش میگه فقط تنها چیزی که میتونم بگم اینه که اون فروشنده باعث شده خدا یک معجزه به ما نشون بدهundefined ، پسر ۱۹ ساله به پدرش میگه بابا تو اتاق عمل یه آقایی دستشو گذاشت رو قلبم، چیزی به من میگفت و چند بار تکرارش کرد و بهم میگفت پسرم از حالا به بعد قلب تو واسه همیشه توانایی کار کردن رو داره فقط حتما به پدرت بگو که به مرد فروشنده کمک کنه که بتونه زندگیشو عوض کنه،
☆ پدر پسره و دکتر قلب از شنیدن این حرف نمیدونستن باید چی بگن و فقط منتظر شدن تا مرد فروشنده بهوش بیاد ، وقتی که مرد فروشنده به هوش میاد پدر پسر و دکتر قلب باهاش صحبت میکنن و بهش میگن تو اتاق عمل نمیدونیم چه اتفاقی افتاد که یهو همه چی تغییر کرد و قلبی که۳ سال توانایی کار کردن رو نداشت یهویی بدون مشکل شروع به کار کردن کرد،
☆ مرد فروشنده بهشون میگه من میدونم چی شده ،
و بهشون میگه قبل اینکه من بیهوش بشم ، تو دلم گفتم یا الله خودت میدونی بچه یتیم و بچه ی بدون پدر یعنی چی و بهش گفتم الله جان قربونت برم تورو به اون خدا بودنت که زمین وآسمان در دستان توست قسم میدم که به بچهام رحم کن .undefined
دکتر قلب و پدر پسر با شنیدن این حرفا بسیار ناراحت میشن و پدر پسره با چشمای پر از اشک بهش میگه چون تو باعث شدی خدا پسرمو شفا بده ۱میلیارد تومن بهت هدیه میکنم که بری زندگیتو تغییر بدی 🥹undefined...
پایان این رمان˚꒷܀

undefinedمالک قشنگتون #Saghar

۹:۴۲

•˙˚܀وقتتون بخیر قشنگاundefinedundefined•˙∘⊹

۱۱:۰۴

•˙˚܀وقتتون بخیر قشنگاundefinedundefined•˙∘⊹

۱۱:۰۵

undefined#رمان_روزهای_پرماجرا_وعجیبundefined
#پارت_1
•˙∘این داستان درباره:
توی محل کارم عاشق کسی میشم،ولی بعدش همه چیز تموم میشهundefined

܀꒷˚اسمم جیمین هست، ۲۲ سالمه و ایرانیم ولی تو سن ۱۸ سالگی تنها مهاجرت میکنم به کره جنوبی
تو یه بار خیلی معروف تو سئول کار میکردم و خونم هم کلا ۵۵ متر بود ولی خیلی ساده و خوشگل بود و من اونجارو با پول خودم خریده بودم و واقعا دوسش داشتم...

۳ لایک تا پارت ۲˚꒷܀

undefinedمالک قشنگتون#Saghar ⊰

۱۱:۳۶

•˙˚܀روزتــون بـخیـرundefinedundefined•˙∘⊹

۱۳:۳۸

undefined#رمان_روزهای_پرماجرا_وعجیبundefined
#پارت_2
•˙∘این داستان درباره:
توی محل کارم عاشق کسی میشم،ولی بعدش همه چیز تموم میشهundefined

܀꒷˚یروز عادی بود که ساعت ۶ شب آماده شدم و حاضر شدم ک برم بار چون امزوز پنجشنبه بود و قطعا شلوغ میشد...
ساعت ۷ رسیدم اونجا و هنوز خلوت بود.
سریعا میزارو تمیز کردم و چیدم و نزدیکای ساعت ۹ بود که کارم تموم شد و اولین مشتریا اومدن....
دوتا پسر خیلی جذاب بودن.ولی زیاد بهشون نمیخورد اهل دود و الکل و اینا باشن=/
خلاصه که بهشون خوش آمد گفتم ولی یکیشون خیلی بهم نگاه میکرد و با نگاهش احساس امنیت نداشتم...
براشون سفارششون رو بردم همون پسره بهم گفت.


۳ لایک تا پارت 3 ꒷܀

undefinedمالک قشنگتون#Saghar ⊰

۱۳:۳۸

∘˙• ⭐ رُمـاטسیـتی 💗"܀
undefined#رمان_روزهای_پرماجرا_وعجیبundefined#پارت_2 •˙∘این داستان درباره: توی محل کارم عاشق کسی میشم،ولی بعدش همه چیز تموم میشهundefined ܀꒷˚یروز عادی بود که ساعت ۶ شب آماده شدم و حاضر شدم ک برم بار چون امزوز پنجشنبه بود و قطعا شلوغ میشد... ساعت ۷ رسیدم اونجا و هنوز خلوت بود. سریعا میزارو تمیز کردم و چیدم و نزدیکای ساعت ۹ بود که کارم تموم شد و اولین مشتریا اومدن.... دوتا پسر خیلی جذاب بودن.ولی زیاد بهشون نمیخورد اهل دود و الکل و اینا باشن=/ خلاصه که بهشون خوش آمد گفتم ولی یکیشون خیلی بهم نگاه میکرد و با نگاهش احساس امنیت نداشتم... براشون سفارششون رو بردم همون پسره بهم گفت. ۳ لایک تا پارت 3 ꒷܀ ⊱undefinedمالک قشنگتون#Saghar ⊰
•˙˚܀پارت بعد آمادست، هروقت لایکاتون به ۳ رسید، بعد پارت بعد رو ارسال میکنم قشنگاundefinedundefined
#مالک˙∘⊹

۱۳:۱۹

•˙˚܀شـبتون بـخیر خوشملاundefinedundefined•˙∘⊹

۱۶:۴۹

undefined#رمان_روزهای_پرماجرا_وعجیبundefined
#پارت_3
•˙∘این داستان درباره:
توی محل کارم عاشق کسی میشم،ولی بعدش همه چیز تموم میشهundefined

܀꒷˚همون پسره بهم گفت:تو خیلی زیبایی!ازت خوشم اومده...شمارتو بده!
ترسیدم و سریع خواستم از اونجا دور بشم ولی اون پسر دستمو گرفت و نذاشت برم.
شروع کردم به جیغ و داد کردن ...همکارم که دوست صمیمیم هم بود اومد و اونارو بیرون کرد...
اسمش سون بود ولی من سونا صداش میکردمundefined
جیمین:ممنونم سونا ممنونم!
سونا :کاری نکردم که.
سریع رفتیم تو آشپزخونه و به باریستا گفتیم زودتر نوشیدنی هارو درست کنه و مشروبا و الکلا رو مرتب کنه...
تقریبا ساعت ۱۰ بود و بار طبق معمول حسابی شلوغ بود و منو سونا وقت سر خاروندن هم نداشتیم!undefined
یهو چشمم افتاد به...به ته..ته.‌...‌‌تهیونگ!🥹undefined
اره درسته.تهیونگ از بی تی اس!
وقتی نگاهش کردم اونم داشت...


۳ لایک تا پارت 4˚꒷܀

undefinedمالک قشنگتون#Saghar ⊰

۱۶:۴۹

•˙˚܀بدبختی های مدرسـه از فردا شروع میشهundefinedundefinedundefined•˙∘⊹

۲۰:۰۲

•˙˚܀سلام قشنگاundefinedundefined•˙∘⊹

۹:۱۷

•˙˚܀من اومدم با یه رمان جدید و قشنگمونundefinedundefined•˙∘⊹

۹:۱۸

undefined#رمان_روز_تولدundefined
•˙∘این داستان درباره: خیانت دوستم🥲

܀꒷˚سلام من اسمم جولیا هست، ۲۴ سالمه،دانشجو هستم
تقریبا چهره خوشگلی دارم، البته از خودم تعریف نمیکنم واسه همین گفتم چهره خوشگلی دارم چون که یه جورایی دارم متوجه میشم استادای دانشگام و بیشتر هم دانشجویی هام روم کراشن
برای ادامه تحصیل به شهر دیگه ای رفتم..
˚꒷܀

undefinedادمین قشنگتون#Elmira ⊰

۹:۱۸

•˙˚܀شبتون بخیر قشنگاundefinedundefined•˙∘⊹

۱۸:۵۵

undefined#رمان_روز_تولدundefined
#پارت_2
•˙∘این داستان درباره: خیانت دوستم🥲


܀꒷˚برای ادامه تحصیل به شهر دیگه ای رفتم، و اون شهر ی دانشجویی رو پیدا کردم که باهم یه خونه ای رو اجاره کردیم، و برای درس خوندن به دانشگاه میرفتیم و برمیگشتیم.
یه روزی همین دوستم که اسمش مایا بود
رو یه پسری خیلی کراش بود و خیلی دوسش
داشت ولی پسره منو دوست داشت و همش پیگیر من بود، منم که فقط یکی دوتا نیست، همه پیگیرم بودم و منم اهل اینطور چیزا نبودم🫠undefined
مایا از از اینکه پسرا همش به من نزدیک میشدن، به اون نزدیک نمیشدن، خــیلی ناراحت بود و از من کینه داشتundefined
مایا پرستار بودundefinedundefined‍🩹
۸ مهر که روز تولدم بودم، وقتی از خواب پاشدم دیدم مایا یه کیکی رو گرفته دستش و اومده خونه و بهم تبریک گفت و ازم خواست که این کیک رو فوت کنم و بخورم.
و من هم چون خیلی عجله داشتم باید میرفتم دانشگاه، ی تیکه ازکیک رو خوردم و رفتم، رشته من تجربی بود ولی رشته دوستم انسانی بود، تو ی دانشگاه بودیم ولی تو ی کلاس نبودیم
و وقتی که رفتم، اون روز تا شب کلی اتفاق های بدی واسم افتاد، یعنی اینکه وقتی شب خوابیدم، فرداش پاشدم همون دیروز دوباره برام همون دیروزه تکرار شدundefined
یعنی همه کارها مثل دیروز بود و دوباره وقتی شب شد خوابیدم، دوباره امروز هم مثل پری روز بود.˚꒷܀

undefinedادمین قشنگتون#Elmira ⊰

۱۸:۵۵

•˙˚܀سلام عشقولـی هاundefinedundefined•˙∘⊹

۱۲:۲۶

undefined#رمان_روز_تولدundefined
#پارت_3
•˙∘این داستان درباره: خیانت دوستم🥲

܀꒷و همیشه مایا از من کینه داشت، بخاطر همین مایا نقشه ای رو سر هم میکنه، مایا یه مردی رو پیدا میکنه که خلافکار بوده، چند نفر هم کشته بوده یعنی کلا تو این کارها سابقه دار بوده بعد همین مرده فراری بوده یعنی چند باری زندان افتاده ولی فرار کرده، اون ادما رو پیدا میکنه ولی بدون اینکه چیزی به اون آدمه بگه

ما توی دانشگامون یه جایی رو داشتیم برای دانشجو ها که موقع استراحت میرفتن اونجا می نشستیم مثلا غذایی که دوست داستیمرو سفارش میدادیم. روبه روی مکانی که استراحت میکردیم باز بود، رو به رومون یه سوپری بوده، اون سوپری کلی نقاب (نقاب هایی که رو صورت میزارن) رو تو اون سوپری درست میکردن و به مردم میفروختن
ما هروقت میرفتیم اونجا استراحت میکردیم، اون نقاب ها نظر مایا رو جلب کرده میکردن.

بعد همیشه روز تولدم برام تکرار میشده دیگهundefined
شب ها که میرسیدم خونه، دوستام یه مهمونی برام میگرفتن، ولی همیشه متوجه میشدم که قراره دوستام برام تولد بگیرن مثلا
دوستام بهم میگفتن ما قراره مثلا بریم فِلان جا تو هم بیا، قراره مهمونی بگیریم
منم اماده میشم، تیپ میزنم که برم، مایا بهم میگه من میرم تو هم بیا،منم گفتم باشه برو منم فک کردم رفته دیگهundefined
یکی از اون نقاب ها رو میخره و میزاره روی صورتش
بعد وقتی داشتم اماده میشدم از اون یکی اتاق صدا میومد و همیشه منو میترسوندundefined
من واقعا خیلی میترسیدمundefined
من باکلی ترس از خونه میزنم بیرون،بعد که میرم، عده ای از پسرا از یه جشنی که دارن بر میگردن، همشون نقاب مثل هم و ترسناک گذاشته بودن روی صورتشون
بهم همش تیکه مینداختن ولی این کارا برام عادی شده بود ولی یکی از اونا بر میگرده و نگام میکنه و اون همون مایا هستش ولی من اولش فک کردم اون پسره و با اون پسرا میره بعد........

ادامه دارد˚꒷܀

undefinedادمین قشنگتون#Elmira ⊰

۱۲:۲۷

∘˙• ⭐ رُمـاטسیـتی 💗"܀
undefined#رمان_روز_تولدundefined#پارت_3 •˙∘این داستان درباره: خیانت دوستم🥲 ܀꒷و همیشه مایا از من کینه داشت، بخاطر همین مایا نقشه ای رو سر هم میکنه، مایا یه مردی رو پیدا میکنه که خلافکار بوده، چند نفر هم کشته بوده یعنی کلا تو این کارها سابقه دار بوده بعد همین مرده فراری بوده یعنی چند باری زندان افتاده ولی فرار کرده، اون ادما رو پیدا میکنه ولی بدون اینکه چیزی به اون آدمه بگه ما توی دانشگامون یه جایی رو داشتیم برای دانشجو ها که موقع استراحت میرفتن اونجا می نشستیم مثلا غذایی که دوست داستیمرو سفارش میدادیم. روبه روی مکانی که استراحت میکردیم باز بود، رو به رومون یه سوپری بوده، اون سوپری کلی نقاب (نقاب هایی که رو صورت میزارن) رو تو اون سوپری درست میکردن و به مردم میفروختن ما هروقت میرفتیم اونجا استراحت میکردیم، اون نقاب ها نظر مایا رو جلب کرده میکردن. بعد همیشه روز تولدم برام تکرار میشده دیگهundefined شب ها که میرسیدم خونه، دوستام یه مهمونی برام میگرفتن، ولی همیشه متوجه میشدم که قراره دوستام برام تولد بگیرن مثلا دوستام بهم میگفتن ما قراره مثلا بریم فِلان جا تو هم بیا، قراره مهمونی بگیریم منم اماده میشم، تیپ میزنم که برم، مایا بهم میگه من میرم تو هم بیا،منم گفتم باشه برو منم فک کردم رفته دیگهundefined یکی از اون نقاب ها رو میخره و میزاره روی صورتش بعد وقتی داشتم اماده میشدم از اون یکی اتاق صدا میومد و همیشه منو میترسوندundefined من واقعا خیلی میترسیدمundefined من باکلی ترس از خونه میزنم بیرون،بعد که میرم، عده ای از پسرا از یه جشنی که دارن بر میگردن، همشون نقاب مثل هم و ترسناک گذاشته بودن روی صورتشون بهم همش تیکه مینداختن ولی این کارا برام عادی شده بود ولی یکی از اونا بر میگرده و نگام میکنه و اون همون مایا هستش ولی من اولش فک کردم اون پسره و با اون پسرا میره بعد........ ادامه دارد˚꒷܀ ⊱undefinedادمین قشنگتون#Elmira ⊰
•˙˚܀عشقای من واقعا لایک نداره، تو دوران مدرسه هاااا، با کلی سختی دارم براتـون مینویسم🫠•˙∘⊹

۱۳:۱۴