۱۶:۴۳
۱۶:۴۴
رمان جدید (تا مرز جنون) از امشب پارت هاشو میزارم رمان (بینهایت)هم ادامه داره
۱۸:۵۵
(تا مرز جنون)#نویسنده:fatima#پارت1
هواپیما فرود اومد چمدونامو تحویل گرفتم و از در خروجی فرودگاه بیرون رفتم به اطرافم نگاه کردم چندبار نفس عمیق کشیدم و ریههامو از هوای نیویورک پر کردم
سریع شماره هلیا رو (خواهر بزرگترم که ۲۷ سالشه) گرفتم
هلیا:الو سلام
من:سلام چطور مطوری
هلیا:فدات تو خوبی رسیدی
من:منم خوبم هلی من جلوی فرودگاهم تو کجایی
هلیا:راستش هانا من یه کاری برام پیش اومده نمی تونم بیام دنبالت میتونی با تاکسی بیای محل کار من؟
من:اره
هلیا:باش پس من آدرس و برات میفرستم
خیلی راحت تونستم تاکسی بگریم چون رشته دانشگاهیم مترجمی زبان بود با تاکسی رفتم به محل کار هلیا که ادرسشو فرستاد و جلوی ساختمانی که گفت بود منتظر بودم بعد از چند دیقه صدای هلیا رو شنیدم
هلیا:هانا
برگشتم سمتش و پریدم بغلش دلم واس خواهریم تنگ شده بود از آخرین بار که اومده بود ایران و به منو مامانی(مامانبزرگ پدریم)سر زد دو سال میگذره
باهم رفتیم خونه هلیا درو باز کرد و رفتیم تو خونش کوچیک بود ولی خیلی قشنگ بود
من:نبابا خوشمان آمد چ خوش سلیقه
هلیا: هانا چمدوناتو گذاشتم توی اتاق
من:اوک مرسی
هلیا:خسته ای؟
من: نه ولی خیلی گشنهام
هلیا:خب پس بیا یچیز درس کنیم بخوریم منم خیلی گشنمه
من: اوکی وایسا قبلش لباسامو عوض کنم
رفتم تو اتاق چمدونم باز کردم شال و لباسامو در آوردم و یه تیشرت لش سفید با شلوار جاگر مشکی پوشیدمو موهام و باز کردم تا هوا بره بینشون تو آینه خودمو نگا کردم ( موهای لخت مشکی و چشای درشت آبی رنگ و پوست سفید )رنگ چشم هام و موهای لختم به مامان رفته بود ولی هلیا بیشتر شبیه بابا بود موهاش حالت دار و چشماش عسلی بودچقد دلم واس مامان و بابام تنگ شده تو این چند سال بدون خونوادم بزرگ شدم حتی خواهرم ام نبود (مامان و بابام توی تصادف مردن یادمه منو هلیا خونه مامانی بودیم داشتن میومدن دنبال ما که اون اتفاق افتاد)با یادآوری بچگیم که بی پدر و مادر ب پایان رسيد بغض ب گلوم چنگ زد مامان واسم دعا کن من تو زندگیم کم سختی نکشیدم ول دیگه تموم شد از الان پیش خواهرمم خدایا نزار باز بشکنم نزار تنها امید زندگیم ناامید بشه
رفتیم تو آشپز خونه و باهم مشغول اشپزی شدیم البته هلی درس کرد من فقط نگا کردمهلی میز و چید و بعد از خوردن غذا نشستیم رو مبل
هواپیما فرود اومد چمدونامو تحویل گرفتم و از در خروجی فرودگاه بیرون رفتم به اطرافم نگاه کردم چندبار نفس عمیق کشیدم و ریههامو از هوای نیویورک پر کردم
سریع شماره هلیا رو (خواهر بزرگترم که ۲۷ سالشه) گرفتم
هلیا:الو سلام
من:سلام چطور مطوری
هلیا:فدات تو خوبی رسیدی
من:منم خوبم هلی من جلوی فرودگاهم تو کجایی
هلیا:راستش هانا من یه کاری برام پیش اومده نمی تونم بیام دنبالت میتونی با تاکسی بیای محل کار من؟
من:اره
هلیا:باش پس من آدرس و برات میفرستم
خیلی راحت تونستم تاکسی بگریم چون رشته دانشگاهیم مترجمی زبان بود با تاکسی رفتم به محل کار هلیا که ادرسشو فرستاد و جلوی ساختمانی که گفت بود منتظر بودم بعد از چند دیقه صدای هلیا رو شنیدم
هلیا:هانا
برگشتم سمتش و پریدم بغلش دلم واس خواهریم تنگ شده بود از آخرین بار که اومده بود ایران و به منو مامانی(مامانبزرگ پدریم)سر زد دو سال میگذره
باهم رفتیم خونه هلیا درو باز کرد و رفتیم تو خونش کوچیک بود ولی خیلی قشنگ بود
من:نبابا خوشمان آمد چ خوش سلیقه
هلیا: هانا چمدوناتو گذاشتم توی اتاق
من:اوک مرسی
هلیا:خسته ای؟
من: نه ولی خیلی گشنهام
هلیا:خب پس بیا یچیز درس کنیم بخوریم منم خیلی گشنمه
من: اوکی وایسا قبلش لباسامو عوض کنم
رفتم تو اتاق چمدونم باز کردم شال و لباسامو در آوردم و یه تیشرت لش سفید با شلوار جاگر مشکی پوشیدمو موهام و باز کردم تا هوا بره بینشون تو آینه خودمو نگا کردم ( موهای لخت مشکی و چشای درشت آبی رنگ و پوست سفید )رنگ چشم هام و موهای لختم به مامان رفته بود ولی هلیا بیشتر شبیه بابا بود موهاش حالت دار و چشماش عسلی بودچقد دلم واس مامان و بابام تنگ شده تو این چند سال بدون خونوادم بزرگ شدم حتی خواهرم ام نبود (مامان و بابام توی تصادف مردن یادمه منو هلیا خونه مامانی بودیم داشتن میومدن دنبال ما که اون اتفاق افتاد)با یادآوری بچگیم که بی پدر و مادر ب پایان رسيد بغض ب گلوم چنگ زد مامان واسم دعا کن من تو زندگیم کم سختی نکشیدم ول دیگه تموم شد از الان پیش خواهرمم خدایا نزار باز بشکنم نزار تنها امید زندگیم ناامید بشه
رفتیم تو آشپز خونه و باهم مشغول اشپزی شدیم البته هلی درس کرد من فقط نگا کردمهلی میز و چید و بعد از خوردن غذا نشستیم رو مبل
۱۸:۵۸
۱۴:۳۲
۱۴:۳۳
۱۴:۳۴
۱۴:۳۴
۱۴:۳۵
۱۴:۳۵
من متولد شدم در جهان نگا To -!
۱۴:۳۹
*استایل کسی رو GANG نمیکنه رو personality کار کن.*
۱۴:۴۰
"یه روزی میای میدونی Dire"
۱۴:۴۱
"نمایش tamom میشه و حقیقت پیدا میشه¡¡"🩹
۱۴:۴۲
'عشق هایی از jens هرزگی'🤍
۱۴:۴۳
(تا مرز جنون)#نویسنده:fatima#پارت2
هلیا:مامانی چطوره؟
من:اونم خوبه بهش قول دادم یکم که کارامون راست و ریس شد اونم بیاریم واییی هلی باورم نمیشه بالاخره دارم به آرزوم میرسم
(از ۱۵ سالگی با این آرزو بزرگ شدم که بتونم بیام پیش خواهرم هلیا توی نیویورک از اون موقع تموم وقتم و صرف این کردم که کار کنم و پولامو جمع کنم تا بتونم بیام نیویورک و به رویاهام برسم)
توی صورت هلیا چیزی رو حس کردم که عجیب بود
من: چیشد هلی؟
هلیا:هیچی
من:مطمئنی؟
هلیا:اوهوم
با یاد آوری مامانی با کف دست زدم رو پیشونیم
من:وایی من چقد خنگم یادم رف به مامانی زنگ بزنم بگم رسیدم
هلیا:عب نداره الان بزنگ
گوشیم و از جیبم درآوردم و زنگ زدم
مامانی:الو
من: سلام عشق هانا چطوری
مامانی: سلام دخترم خوبم تو چطوریرسیدی
من:منم خوبم اره مامانی خیلی وقته رسیدم ولی یادم رفت بهت خبر بدمالان خونه هلی ام
مامانی:خداروشکر هلیا چطوره مادر
من:هلی ام خوبه سلام میرسونه چیکار میکنی مامانی
مامانی:هیچی دخترم می خواستم بخوابم
من: اععع ببخشید مامانی یادم نبود الان اونجا شبه
مامانی: عیبی نداره دخترم خوب شد زنگ زدی منم نگرانت بودم
من:باش پس شبت بخیر مامانی
مامانی: شب شماام بخیر دخترم
من:فعلا بای عشقم
مامانی:هانااا
من:خخخ باش ببخشید خداحافظی
هلیا:پایه ای یه فیلم ببینیم
من: اره ولی خشک و خالی که نمیشه پاشو یکم خوراکی ام بیار بخوریم بدووو
هم زمان که بلند شده داشت میرفت سمت اشپزخونه چشم قره رفت و با خنده گفت
هلیا:چشم قربان
منم تا هلیا داشت خوراکی آماده میکرد رفتم تو اینترنت و یه فیلم ترسناک خفن دان کردم
هلیا با سینی پر از خوراکی اومد و من با دیدن آلوچه ها دهنم باز موند لب تر کردم و تا هلیا سینی رو گذاشت روی میز عین این جنگلی ها پریدم و آلوچه هارو برداشتم و شروع کردم به خوردن
هلیا:مامانی چطوره؟
من:اونم خوبه بهش قول دادم یکم که کارامون راست و ریس شد اونم بیاریم واییی هلی باورم نمیشه بالاخره دارم به آرزوم میرسم
(از ۱۵ سالگی با این آرزو بزرگ شدم که بتونم بیام پیش خواهرم هلیا توی نیویورک از اون موقع تموم وقتم و صرف این کردم که کار کنم و پولامو جمع کنم تا بتونم بیام نیویورک و به رویاهام برسم)
توی صورت هلیا چیزی رو حس کردم که عجیب بود
من: چیشد هلی؟
هلیا:هیچی
من:مطمئنی؟
هلیا:اوهوم
با یاد آوری مامانی با کف دست زدم رو پیشونیم
من:وایی من چقد خنگم یادم رف به مامانی زنگ بزنم بگم رسیدم
هلیا:عب نداره الان بزنگ
گوشیم و از جیبم درآوردم و زنگ زدم
مامانی:الو
من: سلام عشق هانا چطوری
مامانی: سلام دخترم خوبم تو چطوریرسیدی
من:منم خوبم اره مامانی خیلی وقته رسیدم ولی یادم رفت بهت خبر بدمالان خونه هلی ام
مامانی:خداروشکر هلیا چطوره مادر
من:هلی ام خوبه سلام میرسونه چیکار میکنی مامانی
مامانی:هیچی دخترم می خواستم بخوابم
من: اععع ببخشید مامانی یادم نبود الان اونجا شبه
مامانی: عیبی نداره دخترم خوب شد زنگ زدی منم نگرانت بودم
من:باش پس شبت بخیر مامانی
مامانی: شب شماام بخیر دخترم
من:فعلا بای عشقم
مامانی:هانااا
من:خخخ باش ببخشید خداحافظی
هلیا:پایه ای یه فیلم ببینیم
من: اره ولی خشک و خالی که نمیشه پاشو یکم خوراکی ام بیار بخوریم بدووو
هم زمان که بلند شده داشت میرفت سمت اشپزخونه چشم قره رفت و با خنده گفت
هلیا:چشم قربان
منم تا هلیا داشت خوراکی آماده میکرد رفتم تو اینترنت و یه فیلم ترسناک خفن دان کردم
هلیا با سینی پر از خوراکی اومد و من با دیدن آلوچه ها دهنم باز موند لب تر کردم و تا هلیا سینی رو گذاشت روی میز عین این جنگلی ها پریدم و آلوچه هارو برداشتم و شروع کردم به خوردن
۱۵:۰۰
لایک¿
۰:۲۲
"پارت جدید"
۰:۲۲
(تا مرز جنون)#نویسنده:fatima#پارت3
هلیا:هنوز لواشک دوس داری
من: دوس ندارم عاشقشماصن هلی بیا در حق من یه خواهری کن
هلیا: عاوو خب چیکار باید کنم خواهر جان
لبامو دادم جلو و مظلوم نگا کردم
من:واس من برو خاستگاریه یه آلوچه فروش
صدای قهقهه هلیا خونهرو پر کرد زد پس کله ام و با خنده گفت
هلیا: خاعک
من: تو مختخب دیگه فیلم و ببینیم
فیلمه واقعا ترسناک بود ولی چون هی با هلی مسخره بازی در آوردیم نترسیدیم فقط کم مونده بود از خنده پاره شدیم اخرای فیلم بود که چشام گرم خواب شد
هلی پتو کشید روم و موهام و نوازش کرد
هلی:خواهری خیلی دوست دارم منو ببخش
انقدر تنم خسته بود که نتونستم جوابی بدم..با نور خورشید که صاف میخورد تو چشم بزور لای پلکم و باز کردم همینطور که پتو رو کنار میزدم قر میزدم ب خورشید
من:والا اگ یکمم بتابی ما میدونیم خورشیدی لازم نی انقد نورتو کنی تو تخم چشم ما
رفتم دستشویی و ب کلیه هام به صفایی دادم دست و صورتم و شستم یکم سرحال شدمرفتم سمت اتاق تا هلی رو بیدار کنم
من:هلی حتما باید بیام با کاردک از تخت جدا کنم....
با دیدن تخت خالی ادامه حرفم تو دهنم ماسیدسمت گوشیم رفتم و بهش زنگ زدم یبار دوبار سهبار ولی جواب نداد دلم شور میزد نکنه اتفاقی افتاده باشه
سمت چمدونم رفتم تا آماده شم برم محل کارش که چشمم ب در کمد نیمه بازش افتاد سمت کند رفتم و بازش کردم و دیدم خالیه دیگه واقعن داشتم دیونه میشدم یعنی چی هلی بدون خبر کجا رفته بود
نگران تر از قبل ب سمت چمدون رفتم تا آماده شم با باز کردن در چمدون و خالی دیدن جای پاکت پول هایی که یه عمر واس جمع کردنشون زحمت کشیدم نفسم بند اومد یه آن صدای هلی توی مغزم اکو انداخت 'خواهری خیلی دوست دارم منو ببخش'
یهو چمدون و پرت کردم و جیغ کشیدم
من:نهههه هلیا نمیتونی انقد بی رحم باشینمیتونی سر خواهرت همچین بلایی بیاری
ب هق هق افتادم زانو هام و بغل کردم و زیر لب همش تکرار میکردم 'هلی تو نمیتونی اینکارو کنی نمیتونی'
یک ساعتی توی اون حال بودم بی حال بلند شدم و لباس مناسب پوشیدم و با ته مانده امیدم ب سمت محل کار هلیا رفتم وقتی رسیدم روبه منشی ب انگلیسی گفتم
من:سلام من خواهر هلیا تهرانی هستم میشه بگید بیاد کارش دارم
توی دلم دعا میکردم که بگه الان صداش میکنم انا با شنیدن صدای منشی ضربان قلبم ب شمار افتاد
منشی:ببخشید عزیزم ولی هلیا دیروز تسویه کرد دیگه اینجا کار نمیکنه
هلیا:هنوز لواشک دوس داری
من: دوس ندارم عاشقشماصن هلی بیا در حق من یه خواهری کن
هلیا: عاوو خب چیکار باید کنم خواهر جان
لبامو دادم جلو و مظلوم نگا کردم
من:واس من برو خاستگاریه یه آلوچه فروش
صدای قهقهه هلیا خونهرو پر کرد زد پس کله ام و با خنده گفت
هلیا: خاعک
من: تو مختخب دیگه فیلم و ببینیم
فیلمه واقعا ترسناک بود ولی چون هی با هلی مسخره بازی در آوردیم نترسیدیم فقط کم مونده بود از خنده پاره شدیم اخرای فیلم بود که چشام گرم خواب شد
هلی پتو کشید روم و موهام و نوازش کرد
هلی:خواهری خیلی دوست دارم منو ببخش
انقدر تنم خسته بود که نتونستم جوابی بدم..با نور خورشید که صاف میخورد تو چشم بزور لای پلکم و باز کردم همینطور که پتو رو کنار میزدم قر میزدم ب خورشید
من:والا اگ یکمم بتابی ما میدونیم خورشیدی لازم نی انقد نورتو کنی تو تخم چشم ما
رفتم دستشویی و ب کلیه هام به صفایی دادم دست و صورتم و شستم یکم سرحال شدمرفتم سمت اتاق تا هلی رو بیدار کنم
من:هلی حتما باید بیام با کاردک از تخت جدا کنم....
با دیدن تخت خالی ادامه حرفم تو دهنم ماسیدسمت گوشیم رفتم و بهش زنگ زدم یبار دوبار سهبار ولی جواب نداد دلم شور میزد نکنه اتفاقی افتاده باشه
سمت چمدونم رفتم تا آماده شم برم محل کارش که چشمم ب در کمد نیمه بازش افتاد سمت کند رفتم و بازش کردم و دیدم خالیه دیگه واقعن داشتم دیونه میشدم یعنی چی هلی بدون خبر کجا رفته بود
نگران تر از قبل ب سمت چمدون رفتم تا آماده شم با باز کردن در چمدون و خالی دیدن جای پاکت پول هایی که یه عمر واس جمع کردنشون زحمت کشیدم نفسم بند اومد یه آن صدای هلی توی مغزم اکو انداخت 'خواهری خیلی دوست دارم منو ببخش'
یهو چمدون و پرت کردم و جیغ کشیدم
من:نهههه هلیا نمیتونی انقد بی رحم باشینمیتونی سر خواهرت همچین بلایی بیاری
ب هق هق افتادم زانو هام و بغل کردم و زیر لب همش تکرار میکردم 'هلی تو نمیتونی اینکارو کنی نمیتونی'
یک ساعتی توی اون حال بودم بی حال بلند شدم و لباس مناسب پوشیدم و با ته مانده امیدم ب سمت محل کار هلیا رفتم وقتی رسیدم روبه منشی ب انگلیسی گفتم
من:سلام من خواهر هلیا تهرانی هستم میشه بگید بیاد کارش دارم
توی دلم دعا میکردم که بگه الان صداش میکنم انا با شنیدن صدای منشی ضربان قلبم ب شمار افتاد
منشی:ببخشید عزیزم ولی هلیا دیروز تسویه کرد دیگه اینجا کار نمیکنه
۱۷:۰۰
بازارسال شده از
۲۰:۱۵