۱:۳۷
نصرالله شفیعی در گفتگو با خبرنگار شبکه اطلاعرسانی مرصاد، اظهار داشت: بدون تردید مساجد یکی از ارکان مهم تبلیغ اسلام و حفظ آن است. به عبارتی خداوند برای آنکه فرهنگ اسلام در میان مسلمانان گسترش پیدا کند و مسلمانان در ابعاد فرهنگی، عبادی، اعتقادی و اخلاقی رشد پیدا کنند مسجد را به عنوان محور اجتماع مسلمانان برای دستیابی به چنین اهدافی مشخص و معین کرده است.
این استاد دانشگاه و تحلیلگر مسائل سیاسی افزود: به همین خاطر وقتی رسولالله (ص) از مکه به مدینه هجرت می کند اولین اقدامی که انجام میدهد بنای مسجد است و این نشان می دهد که مسجد در زندگی اجتماعی مسلمانان نقش بسیار مهمی دارد.
وی گفت: وظیفه دولت اسلامی و همچنین وظیفه مردم است که تمام توان خویش را هم برای احداث مساجد و هم برای عمران و آبادانی از نظر معنوی و حضور اجتماعی مردم فراهم کنند.
شفیعی افزود: نظام اسلامی نمیتواند بگوید من نسبت به ساخت مسجد و فراهم کردن امکانات مناسب برای مسجد مسئولیتی ندارم هر چند که سوابق گذشته نشان میدهد که مردم در امر مسجدسازی و فراهم کردن امکانات آن نقش آفرین بوده اند و این یک سنت حسنه است که باید همچنان ادامه پیدا کند ولی نظام اسلامی در برابر ساخت مسجد و حمایت از مسجد مسئولیت دارد.
وی تصریح کرد: مهم ترین مسئولیت و یا اولین مسئولیتی که دولت اسلامی در این زمینه دارد این است که در هر جایی شهرکی یا شهر جدیدی می سازد بایستی بهترین مکان را برای ساخت مسجد در نظر بگیرد. نظام اسلامی باید نسبت به جانمایی فضای مذهبی مساجد و دینی مردم اهتمام بورزد.
این استاد دانشگاه و تحلیلگر مسائل سیاسی در انتقاد به صحبت برخی افراد که میگویند که به جای ساخت مسجد مسجدرو و نمازخوان بسازید گفت: این دقیقاً یک شعار انحرافی است هر چند ممکن است برخی افراد از روی دلسوزی حرف بزنند ولی نتیجه آن برای جایگاه عبادت منفی است زیرا همان طور که برای تحصیل نیازمند به آموزشگاه است برای عبادت نیز نیازمند با مسجد هستیم. علاوه بر آن مسجد نه تنها جایگاه عبادت، بلکه پایگاه آموزشی، فرهنگی و اعتقادی مردم است.
وی در خصوص علت حضور کم رنگ مردم در مساجد گفت: یکی از این عوامل، غفلت مردم است که به علت اشتغالات دنیوی از حضور در مسجد غافل می شوند. علاوه بر آن دستگاههای متولی مثل اداره اوقاف و امور خیریه، سازمان تبلیغات اسلامی باید زمینه ساز حضور مردم در مسجد باشند. هیئت امناء مسجد باید نحوه برخورد با جوانان و نوجوانان را بدانند و اصلاح کنند. حضور کم رنگروحانیون و طلبه ها در مساجد و نبود امام جماعت روحانی در مساجد را یکی از دیگر عوامل عدم حضور انبوه مردم در مساجد می توان ذکر کرد.
شفیعی گفت: مساجد قبل از پیروزی انقلاب اسلامی مکانی برای هماهنگی و همدلی بین مردم در جهت مبارزه با طاغوت بود و نقش اول را ایفا می کرده است و مرکز تولید محتوا و فکر محسوب می شد.
وی گفت: مساجد بهترین جایگاه برای جذب جوانان است. مساجد بهترین جایگاه برای تبلیغ امور دینی است که می طلبد روحانیون در مساجد حضور حداکثری پیدا کنند. همانطور که امام راحل گفت: مساجد سنگر هستند و باید سنگرها را حفظ کنیم.
این استاد دانشگاه گفت: بزرگ ترین عامل موفقیت ایران در هشت سال دفاع مقدس با توجه به اینکه درصد رزمنده به نسبت جمعیت بسیار کم بود همین خالی نکردن سنگرها بود.
این استاد دانشگاه و تحلیلگر مسائل سیاسی افزود: به همین خاطر وقتی رسولالله (ص) از مکه به مدینه هجرت می کند اولین اقدامی که انجام میدهد بنای مسجد است و این نشان می دهد که مسجد در زندگی اجتماعی مسلمانان نقش بسیار مهمی دارد.
وی گفت: وظیفه دولت اسلامی و همچنین وظیفه مردم است که تمام توان خویش را هم برای احداث مساجد و هم برای عمران و آبادانی از نظر معنوی و حضور اجتماعی مردم فراهم کنند.
شفیعی افزود: نظام اسلامی نمیتواند بگوید من نسبت به ساخت مسجد و فراهم کردن امکانات مناسب برای مسجد مسئولیتی ندارم هر چند که سوابق گذشته نشان میدهد که مردم در امر مسجدسازی و فراهم کردن امکانات آن نقش آفرین بوده اند و این یک سنت حسنه است که باید همچنان ادامه پیدا کند ولی نظام اسلامی در برابر ساخت مسجد و حمایت از مسجد مسئولیت دارد.
وی تصریح کرد: مهم ترین مسئولیت و یا اولین مسئولیتی که دولت اسلامی در این زمینه دارد این است که در هر جایی شهرکی یا شهر جدیدی می سازد بایستی بهترین مکان را برای ساخت مسجد در نظر بگیرد. نظام اسلامی باید نسبت به جانمایی فضای مذهبی مساجد و دینی مردم اهتمام بورزد.
این استاد دانشگاه و تحلیلگر مسائل سیاسی در انتقاد به صحبت برخی افراد که میگویند که به جای ساخت مسجد مسجدرو و نمازخوان بسازید گفت: این دقیقاً یک شعار انحرافی است هر چند ممکن است برخی افراد از روی دلسوزی حرف بزنند ولی نتیجه آن برای جایگاه عبادت منفی است زیرا همان طور که برای تحصیل نیازمند به آموزشگاه است برای عبادت نیز نیازمند با مسجد هستیم. علاوه بر آن مسجد نه تنها جایگاه عبادت، بلکه پایگاه آموزشی، فرهنگی و اعتقادی مردم است.
وی در خصوص علت حضور کم رنگ مردم در مساجد گفت: یکی از این عوامل، غفلت مردم است که به علت اشتغالات دنیوی از حضور در مسجد غافل می شوند. علاوه بر آن دستگاههای متولی مثل اداره اوقاف و امور خیریه، سازمان تبلیغات اسلامی باید زمینه ساز حضور مردم در مسجد باشند. هیئت امناء مسجد باید نحوه برخورد با جوانان و نوجوانان را بدانند و اصلاح کنند. حضور کم رنگروحانیون و طلبه ها در مساجد و نبود امام جماعت روحانی در مساجد را یکی از دیگر عوامل عدم حضور انبوه مردم در مساجد می توان ذکر کرد.
شفیعی گفت: مساجد قبل از پیروزی انقلاب اسلامی مکانی برای هماهنگی و همدلی بین مردم در جهت مبارزه با طاغوت بود و نقش اول را ایفا می کرده است و مرکز تولید محتوا و فکر محسوب می شد.
وی گفت: مساجد بهترین جایگاه برای جذب جوانان است. مساجد بهترین جایگاه برای تبلیغ امور دینی است که می طلبد روحانیون در مساجد حضور حداکثری پیدا کنند. همانطور که امام راحل گفت: مساجد سنگر هستند و باید سنگرها را حفظ کنیم.
این استاد دانشگاه گفت: بزرگ ترین عامل موفقیت ایران در هشت سال دفاع مقدس با توجه به اینکه درصد رزمنده به نسبت جمعیت بسیار کم بود همین خالی نکردن سنگرها بود.
۶:۱۷
عفاف و حجاب امری فطری، قرآنی و تمدنی است
یکی از فعالان فرهنگی استان بوشهر در گفتوگو با خبرنگار مهر اظهار داشت: حجاب مظهر حفظ عزت و کرامت انسانی در برابر آسیبهای بیرونی که ممکن است فرد را مورد تعرض قرار دهد.نصرالله شفیعی با بیان اینکه خداوند وظیفه پوشش و حجاب را بر عهده عقل و اراده انسان گذاشته است گفت: کسی که حجاب و پوشش را رعایت میکند یک عمل فطری انجام داده است و این پوشش نه یک «بار» بلکه یک «بال» برای تکامل انسان محسوب میشود.حجاب و پوشش در بین مردم استان بوشهر هم امری بومی است که ریشه تمدنی دارد و هم یک مسئله دینی، اعتقادی است. شفیعی یادآور شد: از سوی دیگر از آنجا که آموزههای قرآن کریم ریشه در فطرت انسان دارد، امر به حجاب در قرآن کریم بیان شده و در ۲ آیه در یک جا با تعبیر «خمار» یا «خمر» و در جایی با تعبیر «جلابیب» که جمع جلباب است که هر دو به معنای پوششی که انسان را حفظ میکند، بیان شده است.این فعال فرهنگی اضافه کرد: علاوه بر امر فطری و دستورات قرآنی و دینی، ما ایرانی هستیم و در یک نگاه به ریشه تمدنی ایران باستان دیده میشود که زنان ایرانی همواره بر مبنای ندای فطری خود دارای پوشش و حجاب بودهاند و در هیچیک از آثار باستانی حتی یک زن بی حجاب دیده نمیشود و در کتیبههای تاریخی آنجا که تصاویر زنان گذاشته شده همگی نشان دهنده زنانی با حجاب لازم است.شفیعی بیان کرد: بر اساس همه این موارد حجاب یک امر فطری، قرآنی و تمدنی و ریشه در تمدن ایران باستان دارد و با هر نگاه به مسئله حجاب نگاه شود رعایت حجاب یک امر عقلانی است و رعایت آن موجب حفظ حرمت و شخصیت انسان می شود.
زنان بوشهر حجاب را ارزش برای خود میدانندوی گفت: حجاب دارای جنبه دینی و اسلامی، ایرانی و ملی و بومی است و به طور کلی زنان استان بوشهر حجاب را به عنوان نماد شخصیت، عفت، و حیثیت و ارزش برای خود از قدیم تا کنون حتی در دوران طاغوت دانسته و رعایت کرده و میکنند و برای مثال در دوران طاغوت علیرغم تبلیغات شدید رژیم علیه حجاب ولی زنان استان بوشهر در آن شرایط سخت نیز حجاب خود را که نمادی از ارزش و شخصیت آنها بود حفظ میکردند.
یکی از فعالان فرهنگی استان بوشهر در گفتوگو با خبرنگار مهر اظهار داشت: حجاب مظهر حفظ عزت و کرامت انسانی در برابر آسیبهای بیرونی که ممکن است فرد را مورد تعرض قرار دهد.نصرالله شفیعی با بیان اینکه خداوند وظیفه پوشش و حجاب را بر عهده عقل و اراده انسان گذاشته است گفت: کسی که حجاب و پوشش را رعایت میکند یک عمل فطری انجام داده است و این پوشش نه یک «بار» بلکه یک «بال» برای تکامل انسان محسوب میشود.حجاب و پوشش در بین مردم استان بوشهر هم امری بومی است که ریشه تمدنی دارد و هم یک مسئله دینی، اعتقادی است. شفیعی یادآور شد: از سوی دیگر از آنجا که آموزههای قرآن کریم ریشه در فطرت انسان دارد، امر به حجاب در قرآن کریم بیان شده و در ۲ آیه در یک جا با تعبیر «خمار» یا «خمر» و در جایی با تعبیر «جلابیب» که جمع جلباب است که هر دو به معنای پوششی که انسان را حفظ میکند، بیان شده است.این فعال فرهنگی اضافه کرد: علاوه بر امر فطری و دستورات قرآنی و دینی، ما ایرانی هستیم و در یک نگاه به ریشه تمدنی ایران باستان دیده میشود که زنان ایرانی همواره بر مبنای ندای فطری خود دارای پوشش و حجاب بودهاند و در هیچیک از آثار باستانی حتی یک زن بی حجاب دیده نمیشود و در کتیبههای تاریخی آنجا که تصاویر زنان گذاشته شده همگی نشان دهنده زنانی با حجاب لازم است.شفیعی بیان کرد: بر اساس همه این موارد حجاب یک امر فطری، قرآنی و تمدنی و ریشه در تمدن ایران باستان دارد و با هر نگاه به مسئله حجاب نگاه شود رعایت حجاب یک امر عقلانی است و رعایت آن موجب حفظ حرمت و شخصیت انسان می شود.
زنان بوشهر حجاب را ارزش برای خود میدانندوی گفت: حجاب دارای جنبه دینی و اسلامی، ایرانی و ملی و بومی است و به طور کلی زنان استان بوشهر حجاب را به عنوان نماد شخصیت، عفت، و حیثیت و ارزش برای خود از قدیم تا کنون حتی در دوران طاغوت دانسته و رعایت کرده و میکنند و برای مثال در دوران طاغوت علیرغم تبلیغات شدید رژیم علیه حجاب ولی زنان استان بوشهر در آن شرایط سخت نیز حجاب خود را که نمادی از ارزش و شخصیت آنها بود حفظ میکردند.
۴:۴۲
از غمی که می خوریم
یادداشت های روزانه مدیر عامل انجمن حمایت زندانیان بوشهر
در جلسه ای در اداره کل زندان های بوشهر بودم. چندین بار گوشی همراهم زنگ خورد. شماره ناشناس بود و من هم در جلسه. بالاخره چندین پیام داد: شوهرم امروز می خواست من و بچه هایم را بکشد با چاقو به سویمان حمله ور شد. دختر و پسرم مثل بید می لرزیدند. به گوشه ای پناه برده بودند و ضجه می کشیدند و از پدر که با عصبانیت تیغه ی چاقو را به سوی آن ها نشانه رفته بود التماس می کردند تا آن ها را نکشد.خانم به دفتر انجمن آمده بود من را ندیده بود. به دفتر انجمن برگشتم. تماس گرفت می گفت شوهرم چند روزی به مرخصی آمده و از پایان مرخصی اش چند روزی گذشته و هنوز خود را به زندان معرفی نکرده است. شیشه مصرف می کند، دچار توهم می شود، من را مورد اتهام قرار داده و گفته تو دوست پسر داری. گفته ام این گوشی من، حتی پرینت هم گرفته ام و به او داده ام ولی هیچ توضیحی و سندی او را قانع نکرده است. می گفت من و دو فرزندم را از منزل بیرون کرده است. آواره کوچه و خیابان هستیم. در این گرمای سوزان نمی دانیم به کجا پناه ببریم. خواستیم برای اسکان موقت او را به بهزیستی معرفی کنیم تا تکلیف شوهرش مشخص شود. آخر کار به خانه خواهرش به یکی از روستاهای اطراف رفت. با رئیس زندان برادر اسفندیاری تماس گرفتم. از غیبت این زندانی و رفتارش با زن و بچه اش گفتم. از او خواستم با توجه به اینکه غیبت کرده دوباره او را به زندان برگردانند. آقای اسفندیاری نیز بلافاصله دست به کار شد. سرانجام نیروی انتظامی با حکم قضایی رفتند و زندانی را دوباره به زندان برگرداندند. به آن خانم اطلاع داده شد که شوهرت دوباره به زندان برگردانده شده است. می توانی به منزلت مراجعه کنی.صبح اول وقت روز پنج شنبه بود. ادارات تعطیل بود و من نیز منزل بودم. گوشی ام زنگ خورد. همان خانم بود. گفت به منزل برگشته ایم. هیچ مواد غذایی در منزل نیست. شوهرم یخچال را خالی کرده هیچی در منزل نگذاشته و رفته است. حتی پول نداریم که صبحانه و ناهار هم بخوریم. بسیار نگران بود. می گفت بچه هایم گرسنه هستند چه کار کنم؟! تو را به خدا به فریادم برسید.روز تعطیلی بود و انجمن نیز تعطیل بود. سوار ماشین شدم رفتم انجمن، یک کیسه ی برنج ۱۰ کیلویی و مقداری مواد خوراکی برداشتم. به بازار رفتم یک شانه تخم مرغ، یک مرغ و پنیر و نان گرفتم و به در منزلشان بردم. زنگ زدم گوشی را پسر خردسالش برداشت. گفت مادرم در منزل نیست نمی دانم کجا رفته. گفتم بیا پایین گفت نمی توانم. ماندم تا اینکه آن خانم زنگ زد. رفته بود پایین توی پارکینگ تا آب منزلشان را که قطع شده بود وصل کند. مواد غذایی را به او دادم و خداحافظی کردم.برای مأموریتی به تهران رفته بودم. پیامکی برایم آمد. همان خانم بود. گفت من به عشق امام حسین علیه السلام اسم دخترم را رقیه و اسم پسرم را نیز حسین گذاشته ام. سال هاست که برای زیارت به هیچ جایی نرفته ام. آرزو دارم به زیارت قبر امام حسین علیه السلام بروم. خواستار کمک بود. پاسخی بهش ندادم. چنین بودجه ای نیز انجمن ندارد. همان موقع با یکی از مسئولان بلندپایه تهرانی جلسه ای داشتیم یادداشتی نوشتم و برای کمک هزینه سفر چند خانوداه زندانی برای زیارت عتبات عالیات درخواست کردم. پس از جلسه آن درخواست را به او دادم. او نیز قولی داد؛ ولی تا الآن خبری نشده است. شاید درخواست من خیلی بجا نبوده باشد. هر دستگاهی در هزینه کرد اعتبارات و درآمدهایش محدودیت ها و ضوابطی دارد. ای کاش شرایطی فراهم می شد تا این افراد بتوانند به زیارت آقا و سرورمان امام حسین علیه السلام بروند.
شماره کارت انجمن حمایت زندانیان بوشهر۶۰۳۷۹۹۷۵۹۹۶۳۶۴۱۳شماره حساب۰۱۰۳۱۷۹۶۸۹۰۰۶ بانک ملی
نصرالله شفیعی ۳۱ مرداد ماه ۱۴۰۲
یادداشت های روزانه مدیر عامل انجمن حمایت زندانیان بوشهر
در جلسه ای در اداره کل زندان های بوشهر بودم. چندین بار گوشی همراهم زنگ خورد. شماره ناشناس بود و من هم در جلسه. بالاخره چندین پیام داد: شوهرم امروز می خواست من و بچه هایم را بکشد با چاقو به سویمان حمله ور شد. دختر و پسرم مثل بید می لرزیدند. به گوشه ای پناه برده بودند و ضجه می کشیدند و از پدر که با عصبانیت تیغه ی چاقو را به سوی آن ها نشانه رفته بود التماس می کردند تا آن ها را نکشد.خانم به دفتر انجمن آمده بود من را ندیده بود. به دفتر انجمن برگشتم. تماس گرفت می گفت شوهرم چند روزی به مرخصی آمده و از پایان مرخصی اش چند روزی گذشته و هنوز خود را به زندان معرفی نکرده است. شیشه مصرف می کند، دچار توهم می شود، من را مورد اتهام قرار داده و گفته تو دوست پسر داری. گفته ام این گوشی من، حتی پرینت هم گرفته ام و به او داده ام ولی هیچ توضیحی و سندی او را قانع نکرده است. می گفت من و دو فرزندم را از منزل بیرون کرده است. آواره کوچه و خیابان هستیم. در این گرمای سوزان نمی دانیم به کجا پناه ببریم. خواستیم برای اسکان موقت او را به بهزیستی معرفی کنیم تا تکلیف شوهرش مشخص شود. آخر کار به خانه خواهرش به یکی از روستاهای اطراف رفت. با رئیس زندان برادر اسفندیاری تماس گرفتم. از غیبت این زندانی و رفتارش با زن و بچه اش گفتم. از او خواستم با توجه به اینکه غیبت کرده دوباره او را به زندان برگردانند. آقای اسفندیاری نیز بلافاصله دست به کار شد. سرانجام نیروی انتظامی با حکم قضایی رفتند و زندانی را دوباره به زندان برگرداندند. به آن خانم اطلاع داده شد که شوهرت دوباره به زندان برگردانده شده است. می توانی به منزلت مراجعه کنی.صبح اول وقت روز پنج شنبه بود. ادارات تعطیل بود و من نیز منزل بودم. گوشی ام زنگ خورد. همان خانم بود. گفت به منزل برگشته ایم. هیچ مواد غذایی در منزل نیست. شوهرم یخچال را خالی کرده هیچی در منزل نگذاشته و رفته است. حتی پول نداریم که صبحانه و ناهار هم بخوریم. بسیار نگران بود. می گفت بچه هایم گرسنه هستند چه کار کنم؟! تو را به خدا به فریادم برسید.روز تعطیلی بود و انجمن نیز تعطیل بود. سوار ماشین شدم رفتم انجمن، یک کیسه ی برنج ۱۰ کیلویی و مقداری مواد خوراکی برداشتم. به بازار رفتم یک شانه تخم مرغ، یک مرغ و پنیر و نان گرفتم و به در منزلشان بردم. زنگ زدم گوشی را پسر خردسالش برداشت. گفت مادرم در منزل نیست نمی دانم کجا رفته. گفتم بیا پایین گفت نمی توانم. ماندم تا اینکه آن خانم زنگ زد. رفته بود پایین توی پارکینگ تا آب منزلشان را که قطع شده بود وصل کند. مواد غذایی را به او دادم و خداحافظی کردم.برای مأموریتی به تهران رفته بودم. پیامکی برایم آمد. همان خانم بود. گفت من به عشق امام حسین علیه السلام اسم دخترم را رقیه و اسم پسرم را نیز حسین گذاشته ام. سال هاست که برای زیارت به هیچ جایی نرفته ام. آرزو دارم به زیارت قبر امام حسین علیه السلام بروم. خواستار کمک بود. پاسخی بهش ندادم. چنین بودجه ای نیز انجمن ندارد. همان موقع با یکی از مسئولان بلندپایه تهرانی جلسه ای داشتیم یادداشتی نوشتم و برای کمک هزینه سفر چند خانوداه زندانی برای زیارت عتبات عالیات درخواست کردم. پس از جلسه آن درخواست را به او دادم. او نیز قولی داد؛ ولی تا الآن خبری نشده است. شاید درخواست من خیلی بجا نبوده باشد. هر دستگاهی در هزینه کرد اعتبارات و درآمدهایش محدودیت ها و ضوابطی دارد. ای کاش شرایطی فراهم می شد تا این افراد بتوانند به زیارت آقا و سرورمان امام حسین علیه السلام بروند.
شماره کارت انجمن حمایت زندانیان بوشهر۶۰۳۷۹۹۷۵۹۹۶۳۶۴۱۳شماره حساب۰۱۰۳۱۷۹۶۸۹۰۰۶ بانک ملی
نصرالله شفیعی ۳۱ مرداد ماه ۱۴۰۲
۶:۰۹
از غمی که می خوریم (۲)
یادداشت های روزانه مدیر عامل انجمن حمایت زندانیان بوشهر
یکی از برنامه های مهمدر تشخیص و درک مشکلات مردم و حوزه های تحت مدیریت بازدید است. بازدید نزدیک همه چیز را برای انسان روشن می کند. برهمینمبنا برنامه اماناین است که هر هفته با خانواده های تحت پوشش زندانیان دیداری داشته باشیم. از نزدیک وضعیت زندگی آن ها را ببینیم. به پای درد دل های آن ها بنشینیم و اگر در توانمان باشد مشکلی از انبوه مشکلات آن ها را حل کنیم.چند روز پیش به اتفاق دکتر مهرانگيز رئیس کل دادگستری استان که الحق از مدیران تراز نظام جمهوری اسلامی و قوه ی قضائیه علوی است و همچنین برادر عزیزم جناب آقای حسینی مدیر کل زندان های استان سری به یکی از خانواده های زندانیان زدیم. خانمی که شوهرش در زندانبود در اتاقی حدودا سه در چهار با سه فرزندش زندگی می کردند. همه ی وسایلشان در همین اتاق بود. روی وسایلشان پارچه انداخته بودند تا در معرض دید نباشد. درکنار آن یک آشپزخانه در اندازه یک در دو بود. دیوا کوتاه آن با گذاشتن چند بلوک روی هم آن هم با ملات گچ درست شده بود که با کوچکترین ضربه فرو می ریخت. سقف آن نیز از یک ایرانیت درست شده بود. یک کولر گازی پنجره ای در اتاق روشن بود؛ ولی گویا هیچ کولری روشن نبود. در تعجب بودیم که چگونه با این گرما شب و روز را سپری می کنند. یخچال کهنه ای آن سوی اتاق ناله می کرد. خانم مددجو می گفت که این یخچال نیز مال خودمان نیست از کسی قرض گرفته ایم. تا الآن صاحب یخچال چندین بار پیام داده که یخچال را خودم نیاز دارم آن را برگردانید. خانم مددجو همان طور که آب دهانش را قورت می داد و ناامیدی در واژه واژه ی سخنانش موج می زد گفت چاره ای نداریم باید این یخچال را به صاحبش برگردانیم. واقع مطلب شنیدن هر کلامی از این خانم برای همه ی ما دردناک بود. ما یک انجمن داریم که جز کمک مردمی هیچ راه درآمدی نداریم. فرزندان این خانم در گوشه ای کز کرده بودند و هیچی نمی گفتند. یکی از آنها نیز به نوعی دچار عقب ماندگی ذهنی بود که توانایی تحصیل نداشت. مادرش او را پیش یک مکانیک فرستاده بود تا شاید بتواند مهارتی یاد بگیرد و از ابن راه برای آن ها کمک خرجی تأمین کند. با هر سؤالي که از آن ها می کردیم جز کلماتی کوتاه پاسخی نمی شنیدیم. هر سخنی که آن خانم می گفت لای زخمی از مشکلات زندگی آن ها را باز می کرد. در چهره ی رئیس کل اندوهی عمیق را می دیدم. سرش را به زیر انداخته بود و فقط گوش می کرد. می دانستم در ذهنش دارد همه ی راه ها را می رود تا بتواند حداقل کمکی به این خانواده بکند. ناگهان تأملی کرد گوشی را از جیبش بیرون آورد با شخصی تماس گرفت. وقتی با زبان ترکی شروع به صحبت کرد فهمیدم با یکی از دوستان همشهری اش در آذربایجان دارد صحبت می کند. صحبت ها نشان می داد که طرف مقابل فرد خیر و صاحب سرمایه ای است که دستی بر کمک دیگران دارد. با اظهار رضایتی که از کلامش هویدا بود با آن فرد خداحافظی کرد. با همان تماس تلفنی قول کمک ۲۰۰ میلیون تومان را از دوستش گرفت. شماره انجمن را از من گرفت برایش فرستاد و گفت فردا تا قبل از ظهر به حساب انجمن واریز می شود. خدا را شکر کردم. قرار شد فردا یک کولر و یک یخچال برای این خانواده خریداری کنیم. به فرزندانش قول دادیم که اگر درس هایشان را خوب بخوانند هدایایی تیز به آن ها می دهیم. خداحافظی کردیم. به منزل برگشتم. خدا را شکر کردم از اینکه می توانیم یک مشکل از صدها مشکل این خانواده را بر طرف کنیم. نزدیکی های ظهر روز بعد بود که یک پیامک مژده ی کمک ۲۰۰ میلیونی آن انسان نیکوکار را به من داد. به رئیس کل اطلاع دادم که پول واریز شد. روز بعد با یک کولر گازی و یخچال به منزل آن زندانی رفتیم. تا ظهر همه چیز تمام شد. هم یخچال و هم کولر نصب شد. وقتی باد خنک کولر فضای منزل را درهم می نوردید و لبخند رضایت را از لبان فرزند این خانواده می دیدم یکی از بهترین لحظات زندگی ام بود.
نصرالله شفیعی، اول شهریور ۱۴۰۲ *با سپاس از همه ی سرورانی که دیروز دست های سخاونشان به سوی خانواده های زندانیان گشوده شد.شماره کارت انجمن حمایت زندانیان بوشهر۶۰۳۷۹۹۷۵۹۹۶۳۶۴۱۳شماره حساب۰۱۰۳۱۷۹۶۸۹۰۰۶ بانک ملی
یادداشت های روزانه مدیر عامل انجمن حمایت زندانیان بوشهر
یکی از برنامه های مهمدر تشخیص و درک مشکلات مردم و حوزه های تحت مدیریت بازدید است. بازدید نزدیک همه چیز را برای انسان روشن می کند. برهمینمبنا برنامه اماناین است که هر هفته با خانواده های تحت پوشش زندانیان دیداری داشته باشیم. از نزدیک وضعیت زندگی آن ها را ببینیم. به پای درد دل های آن ها بنشینیم و اگر در توانمان باشد مشکلی از انبوه مشکلات آن ها را حل کنیم.چند روز پیش به اتفاق دکتر مهرانگيز رئیس کل دادگستری استان که الحق از مدیران تراز نظام جمهوری اسلامی و قوه ی قضائیه علوی است و همچنین برادر عزیزم جناب آقای حسینی مدیر کل زندان های استان سری به یکی از خانواده های زندانیان زدیم. خانمی که شوهرش در زندانبود در اتاقی حدودا سه در چهار با سه فرزندش زندگی می کردند. همه ی وسایلشان در همین اتاق بود. روی وسایلشان پارچه انداخته بودند تا در معرض دید نباشد. درکنار آن یک آشپزخانه در اندازه یک در دو بود. دیوا کوتاه آن با گذاشتن چند بلوک روی هم آن هم با ملات گچ درست شده بود که با کوچکترین ضربه فرو می ریخت. سقف آن نیز از یک ایرانیت درست شده بود. یک کولر گازی پنجره ای در اتاق روشن بود؛ ولی گویا هیچ کولری روشن نبود. در تعجب بودیم که چگونه با این گرما شب و روز را سپری می کنند. یخچال کهنه ای آن سوی اتاق ناله می کرد. خانم مددجو می گفت که این یخچال نیز مال خودمان نیست از کسی قرض گرفته ایم. تا الآن صاحب یخچال چندین بار پیام داده که یخچال را خودم نیاز دارم آن را برگردانید. خانم مددجو همان طور که آب دهانش را قورت می داد و ناامیدی در واژه واژه ی سخنانش موج می زد گفت چاره ای نداریم باید این یخچال را به صاحبش برگردانیم. واقع مطلب شنیدن هر کلامی از این خانم برای همه ی ما دردناک بود. ما یک انجمن داریم که جز کمک مردمی هیچ راه درآمدی نداریم. فرزندان این خانم در گوشه ای کز کرده بودند و هیچی نمی گفتند. یکی از آنها نیز به نوعی دچار عقب ماندگی ذهنی بود که توانایی تحصیل نداشت. مادرش او را پیش یک مکانیک فرستاده بود تا شاید بتواند مهارتی یاد بگیرد و از ابن راه برای آن ها کمک خرجی تأمین کند. با هر سؤالي که از آن ها می کردیم جز کلماتی کوتاه پاسخی نمی شنیدیم. هر سخنی که آن خانم می گفت لای زخمی از مشکلات زندگی آن ها را باز می کرد. در چهره ی رئیس کل اندوهی عمیق را می دیدم. سرش را به زیر انداخته بود و فقط گوش می کرد. می دانستم در ذهنش دارد همه ی راه ها را می رود تا بتواند حداقل کمکی به این خانواده بکند. ناگهان تأملی کرد گوشی را از جیبش بیرون آورد با شخصی تماس گرفت. وقتی با زبان ترکی شروع به صحبت کرد فهمیدم با یکی از دوستان همشهری اش در آذربایجان دارد صحبت می کند. صحبت ها نشان می داد که طرف مقابل فرد خیر و صاحب سرمایه ای است که دستی بر کمک دیگران دارد. با اظهار رضایتی که از کلامش هویدا بود با آن فرد خداحافظی کرد. با همان تماس تلفنی قول کمک ۲۰۰ میلیون تومان را از دوستش گرفت. شماره انجمن را از من گرفت برایش فرستاد و گفت فردا تا قبل از ظهر به حساب انجمن واریز می شود. خدا را شکر کردم. قرار شد فردا یک کولر و یک یخچال برای این خانواده خریداری کنیم. به فرزندانش قول دادیم که اگر درس هایشان را خوب بخوانند هدایایی تیز به آن ها می دهیم. خداحافظی کردیم. به منزل برگشتم. خدا را شکر کردم از اینکه می توانیم یک مشکل از صدها مشکل این خانواده را بر طرف کنیم. نزدیکی های ظهر روز بعد بود که یک پیامک مژده ی کمک ۲۰۰ میلیونی آن انسان نیکوکار را به من داد. به رئیس کل اطلاع دادم که پول واریز شد. روز بعد با یک کولر گازی و یخچال به منزل آن زندانی رفتیم. تا ظهر همه چیز تمام شد. هم یخچال و هم کولر نصب شد. وقتی باد خنک کولر فضای منزل را درهم می نوردید و لبخند رضایت را از لبان فرزند این خانواده می دیدم یکی از بهترین لحظات زندگی ام بود.
نصرالله شفیعی، اول شهریور ۱۴۰۲ *با سپاس از همه ی سرورانی که دیروز دست های سخاونشان به سوی خانواده های زندانیان گشوده شد.شماره کارت انجمن حمایت زندانیان بوشهر۶۰۳۷۹۹۷۵۹۹۶۳۶۴۱۳شماره حساب۰۱۰۳۱۷۹۶۸۹۰۰۶ بانک ملی
۲:۰۵
از غمی که می خوریم (۳)
یادداشت های روزانه مدیر عامل انجمن حمایت زندانیان بوشهر.صبح روز چهارشنبه ۱ شهریور دفتر بودم. دختر خانمی ۲۰ ساله به دفتر آمد. پدرش زندانی بود و خواستار این بود که خود و برادرانش تحت پوشش حمایت های انجمن قرار بگیرد. معمولا با این افراد یک مصاحبه خودم انجام می دهم. از زندگی اش می گفت. مادرش چند سال پیش به علت سرطان از دنیا می رود. می گفت پدرم در شهر با گاری های دستی بار جابجا می کرد. می دانستیم مادرم سرطان دارد. اگر از همان اول برای درمانش اقدام می کردیم سرطان در بدنش ریشه نمی دواند؛ ولی پدرم چون پولی نداشت نتوانست از عهده ی درمان برآید. با چشمان خودمان می دیدیم هر روز که می گذرد مادر مثل یک شمع آب می شود و بر زمین می ریزد. مادر با حسرت به ما نگاه می کرد. گاه با همان دستان رنجور و تن نحیفش ما را در بغل می گرفت ما را می بوسید و می بویید و اشک می ریخت. هر چند حال مادرمان روز بروز بدتر می شد؛ ولی ما ۴ فرزند نمی توانستیم باور کنیم که مادرمان به این زودی می خواهد رهایمان کند. دیری نپایید که ما با چشمان خودمانبدن بی روح مادر را در کنار خود دیدیم. هر چه فریاد می زدیم و مادر مادر می کردیم نه چشمی از مادر به سویمان باز می شد و نه دستی دراز می شد تا در آغوشمان بگیرد. مرگ مادر از یک سو و سرپرستی ما چهار بچه های قد و نیم قد و فقر مالی، پدرم را به شدت درمانده کرده بود. پدر می دانست آنچه باعث فوت مادرم شد فقر و ناداری او بود. خود را سرزنش می کرد و گویا می خواست یک مقصر دیگر نیز پیدا کند. طولی نکشید که متوجه شدیم پدرم رفتارش دارد عوض می شود. مثل اینکه از تعادل خارج شده بود. هنوز دو ماه از مرگ مادرم نگذشته بودکه پدرم در درگیری با یک نفر با چاقو او را کشت. پدرم به زندان افتاد و ما بجه ها آواره شدیم. نه منزلی داشتیم و نه سرپرستی و نه راه درآمدی. برادر بزرگ ترم که ۲۲ سال دارد در شهری دیگر پیش این و آن کار می کند و سرانجام مشخصی ندارد. من نیز با هزار دردسر دیپلم خود را گرفته ام سرپرستی دو برادر دیگرم را که دانش آموز هستند بر عهده دارم. در یکی از محلات شهر پارکینگ منزلی را اجاره کرده ایم. حتی آب و برق درست و حسابی نیز نداریم. مجبور می شوم برادر کوچکترم را در تشت آبی حمام دهم. سقف پارکینگ چکه می کند و ما نمی دانیم در کدام گوشه پارکینگ کز بکنیم تا خیس نشویم. می گفت من دختری هستم که هم باید از خودم نگه داری کنم، هم پدر و مادر این برادرانم هستم. هم درس خواندم تا توانستم دیپلم بگیرم هم کار کردم تا نان بخور و نمیری برای خود و برادرانم به دست آورم. می گفت اکنون صاحبخانه درخواست رهن بیشتری کرده است. به هر دری می زنم نمی توانم پول را تهیه کنم. اگر صاحبخانه بیرونمان کند نمی دانم کجا بروم. یک دختر هستم با دو برادر که هیج کس نداریم. راستش من فقط گوش می کردم و فقط غمی بر غم هایم افزوده می شد. پولی که می خواست ۲۰ میلیون تومان بود. دلم می خواست همان موقع به او بگویم که نگران نباش پول را به تو می دهیم ولی محدودیت های مالی همیشه به ما اجازه نمی دهد که همه ی آنچه را می خواهیم بتوانیم برآورده کنیم. با این وجود هم به او گفتم نگران نباش راهی برایت پیدا می کنیم. روحیات معلمی ام گل کرد چند کلمه ای نیز با او سخن گفتم. تأکید کردم که این شرایط نباید خدای ناکرده تو را در موقعیتی قرار دهد که دچار اشتباهاتی شوی که بعدا قابل جبران نباشد. او را تشویق کردم و عزم و اراده ی او را برای فائق شدن بر مشکلات ستودم.گفتم حواست باشد برای تو دام هایی پهن می کنند که اگر غفلت کنی آسیب های جدی می بینی. او تأیید کرد و نمونه ای از درخواست های افراد بی شرف را برایم تعریف کرد و از مخالفت جدی خودش گفت. او را آفرین گفتم. تأکید کردم از حالا که شما تحت پوشش انجمن در می آیی عضوی از خانواده ی ما می شوی و ما تمام تلاشمان را برای رفع مشکلات شما به کار خواهیم گرفت.هزینه های لباس فرم مدرسه برادرانش را تقبل کردم. همان موقع یک بسته ی غذایی شامل یک کیسه برنج و برخی اقلام غذایی و پوشاک به او دادم در مورد پول رهن نیز گفتم تمام تلاش خود را خواهیم کرد تا این مشکلت نیز حل شود. احساس کردم روحیه ای دیگر گرفته و آن ناامیدی که در آغاز در کلامش دیده می شد کمتر شده است.قطعا اگر فرد خیری در تأمین این مبلغ به ما کمک کند، رضایت خدا اولین پاداش اوست.
نصرالله شفیعی
شماره کارت انجمن حمایت زندانیان بوشهر۶۰۳۷۹۹۷۵۹۹۶۳۶۴۱۳شماره حساب۰۱۰۳۱۷۹۶۸۹۰۰۶ بانک ملی
یادداشت های روزانه مدیر عامل انجمن حمایت زندانیان بوشهر.صبح روز چهارشنبه ۱ شهریور دفتر بودم. دختر خانمی ۲۰ ساله به دفتر آمد. پدرش زندانی بود و خواستار این بود که خود و برادرانش تحت پوشش حمایت های انجمن قرار بگیرد. معمولا با این افراد یک مصاحبه خودم انجام می دهم. از زندگی اش می گفت. مادرش چند سال پیش به علت سرطان از دنیا می رود. می گفت پدرم در شهر با گاری های دستی بار جابجا می کرد. می دانستیم مادرم سرطان دارد. اگر از همان اول برای درمانش اقدام می کردیم سرطان در بدنش ریشه نمی دواند؛ ولی پدرم چون پولی نداشت نتوانست از عهده ی درمان برآید. با چشمان خودمان می دیدیم هر روز که می گذرد مادر مثل یک شمع آب می شود و بر زمین می ریزد. مادر با حسرت به ما نگاه می کرد. گاه با همان دستان رنجور و تن نحیفش ما را در بغل می گرفت ما را می بوسید و می بویید و اشک می ریخت. هر چند حال مادرمان روز بروز بدتر می شد؛ ولی ما ۴ فرزند نمی توانستیم باور کنیم که مادرمان به این زودی می خواهد رهایمان کند. دیری نپایید که ما با چشمان خودمانبدن بی روح مادر را در کنار خود دیدیم. هر چه فریاد می زدیم و مادر مادر می کردیم نه چشمی از مادر به سویمان باز می شد و نه دستی دراز می شد تا در آغوشمان بگیرد. مرگ مادر از یک سو و سرپرستی ما چهار بچه های قد و نیم قد و فقر مالی، پدرم را به شدت درمانده کرده بود. پدر می دانست آنچه باعث فوت مادرم شد فقر و ناداری او بود. خود را سرزنش می کرد و گویا می خواست یک مقصر دیگر نیز پیدا کند. طولی نکشید که متوجه شدیم پدرم رفتارش دارد عوض می شود. مثل اینکه از تعادل خارج شده بود. هنوز دو ماه از مرگ مادرم نگذشته بودکه پدرم در درگیری با یک نفر با چاقو او را کشت. پدرم به زندان افتاد و ما بجه ها آواره شدیم. نه منزلی داشتیم و نه سرپرستی و نه راه درآمدی. برادر بزرگ ترم که ۲۲ سال دارد در شهری دیگر پیش این و آن کار می کند و سرانجام مشخصی ندارد. من نیز با هزار دردسر دیپلم خود را گرفته ام سرپرستی دو برادر دیگرم را که دانش آموز هستند بر عهده دارم. در یکی از محلات شهر پارکینگ منزلی را اجاره کرده ایم. حتی آب و برق درست و حسابی نیز نداریم. مجبور می شوم برادر کوچکترم را در تشت آبی حمام دهم. سقف پارکینگ چکه می کند و ما نمی دانیم در کدام گوشه پارکینگ کز بکنیم تا خیس نشویم. می گفت من دختری هستم که هم باید از خودم نگه داری کنم، هم پدر و مادر این برادرانم هستم. هم درس خواندم تا توانستم دیپلم بگیرم هم کار کردم تا نان بخور و نمیری برای خود و برادرانم به دست آورم. می گفت اکنون صاحبخانه درخواست رهن بیشتری کرده است. به هر دری می زنم نمی توانم پول را تهیه کنم. اگر صاحبخانه بیرونمان کند نمی دانم کجا بروم. یک دختر هستم با دو برادر که هیج کس نداریم. راستش من فقط گوش می کردم و فقط غمی بر غم هایم افزوده می شد. پولی که می خواست ۲۰ میلیون تومان بود. دلم می خواست همان موقع به او بگویم که نگران نباش پول را به تو می دهیم ولی محدودیت های مالی همیشه به ما اجازه نمی دهد که همه ی آنچه را می خواهیم بتوانیم برآورده کنیم. با این وجود هم به او گفتم نگران نباش راهی برایت پیدا می کنیم. روحیات معلمی ام گل کرد چند کلمه ای نیز با او سخن گفتم. تأکید کردم که این شرایط نباید خدای ناکرده تو را در موقعیتی قرار دهد که دچار اشتباهاتی شوی که بعدا قابل جبران نباشد. او را تشویق کردم و عزم و اراده ی او را برای فائق شدن بر مشکلات ستودم.گفتم حواست باشد برای تو دام هایی پهن می کنند که اگر غفلت کنی آسیب های جدی می بینی. او تأیید کرد و نمونه ای از درخواست های افراد بی شرف را برایم تعریف کرد و از مخالفت جدی خودش گفت. او را آفرین گفتم. تأکید کردم از حالا که شما تحت پوشش انجمن در می آیی عضوی از خانواده ی ما می شوی و ما تمام تلاشمان را برای رفع مشکلات شما به کار خواهیم گرفت.هزینه های لباس فرم مدرسه برادرانش را تقبل کردم. همان موقع یک بسته ی غذایی شامل یک کیسه برنج و برخی اقلام غذایی و پوشاک به او دادم در مورد پول رهن نیز گفتم تمام تلاش خود را خواهیم کرد تا این مشکلت نیز حل شود. احساس کردم روحیه ای دیگر گرفته و آن ناامیدی که در آغاز در کلامش دیده می شد کمتر شده است.قطعا اگر فرد خیری در تأمین این مبلغ به ما کمک کند، رضایت خدا اولین پاداش اوست.
نصرالله شفیعی
شماره کارت انجمن حمایت زندانیان بوشهر۶۰۳۷۹۹۷۵۹۹۶۳۶۴۱۳شماره حساب۰۱۰۳۱۷۹۶۸۹۰۰۶ بانک ملی
۵:۳۵
از غمی که می خوریم(۴)
یادداشت های روزانه مدیر عامل انجمن حمایت زندانیان بوشهر
طبق روال هر هفته به اتفاق خانم مددکار تصمیم گرفتیم به خانواده ی یکی از زندانیان سر بزنیم. آدرس را گرفتیم. به خیابان مورد نظر و سپس کوچه و در نهایت پلاک منزل مددجو رسیدیم. ظاهر ساختمان نشان می داد که نوساز است. خوشحال شدیم که حداقل تا الان که به دیدار خانواده ی زندانیان می رویم یک نفر منزل درست و حسابی دارد. زنگ زدیم. همسر زندانی که خانمی میانسال بود در را باز کرد. وارد منزل شدیم. یک هال پذیرایی، یک آشپزخانه و یک اتاق که درش در هال باز می شد. یک اتاق نیز با راه پله بر روی پارکینگ ماشین قرار داشت. پیرزنی به یک پشتی تکیه زده بود، قلیانی به دستش بود و لحظه به لحظه دودی از دهانش بیرون می کرد. از حضور ما قدردانی کرد. روی مبلی که در هال بود نشستیم. مردی نیز سمت راست ما روی مبل نشسته بود که فرزند آن پیرزن بود. زیاد وقت نداشتیم باید چند جای دیگر هم می رفتیم. از حال و روزگار همسر زندانی پرسیدیم. سال هاست که شوهرش در زندان به سر می برد. تنها فرزند آن ها یک دختر بود که ازدواج کرده بود و خدا را شکر مشکل خاصی نداشت. می گفت این منزلی که الان در آن هستیم منزل مادرم است. که پس از فوت پدرم و انحصار وراثت منزل پدری را فروختیم، مادر سهم همه ی بچه ها را داد و با باقیمانده ی آن، این منزل را خریداری کرده است. پیرزن که همچنان قلیان را محکم به دست گرفته بود و صدای قر قر آن هر لحظه در هال طنین انداز می شد نگاهی به ما انداخت و نگاهی به دیوار. عکسی را نشانمان داد، گفت این پسرم است که در دوران جنگ به جبهه رفت و شهید شد. این هم عکس شوهرم است که چند سال قبل عمرش را به شما داد. عکس جوان دیگری نیز در کنار همین دو عکس روی دیوار نصب شده بود که او هم پسر دیگرش بود که چند سال پیش در حادثه ای به گفته ی خودش اشتباهی کشته شده بود. همسر زندانی گفت ما ۵ خانواده در همین هال زندگی می کنیم. مادرم و چهار خانواده برادران و خواهرانم که هر کدام ازدواج کرده اند و صاحب فرزند هستند. تعجب کردم که این چند خانواده کجا می نشینند؟ کجا استراحت می کنند و کجا می خوابند؟ می گفت این اتاق که مال مادرم است، اتاق بالایی نیز تبدیل به انبار وسایل هر خانواده شده است.در هر سمتی از آن وسایل یکی از برادران یا خواهران گذاشته شده است. تنها محل استراحت و زندگی ما همین هال است که شب و روز خود را در آن می گذرانیم. گفتم چرا این خواهر و برادرهایت که ازدواج هم کرده اند خود منزل مستقل ندارند؟ گفت همه ی آن ها کرایه نشین بودند، با افزایش رهن و اجاره بها از عهده ی تأمین و پرداخت رهن و اجاره برنیامدند، صاحب خانه ها عذر آن ها را خواستند و آن ها نیز تنها پناهشان را همین منزل مادر دیدند. برایمان باورش سخت بود که چگونه می توانند با این شلوغی روزگار را بگذرانند. برای اینکه سخن خود را اثبات کند از ما خواست که سری به اتاق بالا بزنیم به اتفاق از راه پله بالا رفتیم و وارد اتاق شدیم. اتاق که نبود یک انباری بود. هر طرف آن وسایل یک خانواده گذاشته شده بود. داخل اتاق خیلی گرم بود. هیچ وسایل خنک کننده ای در آن نبود. به ما گفت برای من که می خواهم مسائل شرعی را رعایت کنم زندگی در اینجا برایم خیلی سخت است. بالاخره شوهر خواهر من نسبت به من نامحرم است. ما مجبور هستیم که همگی شب در هال کنار هم بخوابیم. درخواستش این بود که اگر برای این اتاق یک کولر بگیرید من می توانم شب ها در همین اتاق استراحت داشته باشم. اتاق از اثاثیه پر بود. گفتم در کجای این اتاق می توانی استراحت کنی؟ ما که به زور در این اتاق می توانيم بایستیم. گفت وسایل را کنار می زنم در همان حد که فقط بتوانم دراز بکشم و به خواب بروم برایم کافی است. تأملی کردم. به او قول یک کولر اسپلیت دادم. خداحافظی کردیم. دو سه روزی گذشت کولر را خریداری کردیم و به در منزلش بردیم و به او تحویل دادیم. لبخند رضایتش بسیاری از غم ها را از درونمان زدود.
نصرالله شفیعی جمعه سوم شهریور ماه ۱۴۰۲*با سپاس از همه شما نیک اندیشان و خيران گرامی، دیروز به همت عالی شما مبلغ ۲۰ میلیون تومان برای رهن منزل آن دختر خانم به حساب انجمن واریز شد. به امید خدا روز شنبه اقدام می کنیم. اجر همه ی شما با خداوند.شماره کارت انجمن حمایت زندانیان بوشهر۶۰۳۷۹۹۷۵۹۹۶۳۶۴۱۳شماره حساب۰۱۰۳۱۷۹۶۸۹۰۰۶ بانک ملی
یادداشت های روزانه مدیر عامل انجمن حمایت زندانیان بوشهر
طبق روال هر هفته به اتفاق خانم مددکار تصمیم گرفتیم به خانواده ی یکی از زندانیان سر بزنیم. آدرس را گرفتیم. به خیابان مورد نظر و سپس کوچه و در نهایت پلاک منزل مددجو رسیدیم. ظاهر ساختمان نشان می داد که نوساز است. خوشحال شدیم که حداقل تا الان که به دیدار خانواده ی زندانیان می رویم یک نفر منزل درست و حسابی دارد. زنگ زدیم. همسر زندانی که خانمی میانسال بود در را باز کرد. وارد منزل شدیم. یک هال پذیرایی، یک آشپزخانه و یک اتاق که درش در هال باز می شد. یک اتاق نیز با راه پله بر روی پارکینگ ماشین قرار داشت. پیرزنی به یک پشتی تکیه زده بود، قلیانی به دستش بود و لحظه به لحظه دودی از دهانش بیرون می کرد. از حضور ما قدردانی کرد. روی مبلی که در هال بود نشستیم. مردی نیز سمت راست ما روی مبل نشسته بود که فرزند آن پیرزن بود. زیاد وقت نداشتیم باید چند جای دیگر هم می رفتیم. از حال و روزگار همسر زندانی پرسیدیم. سال هاست که شوهرش در زندان به سر می برد. تنها فرزند آن ها یک دختر بود که ازدواج کرده بود و خدا را شکر مشکل خاصی نداشت. می گفت این منزلی که الان در آن هستیم منزل مادرم است. که پس از فوت پدرم و انحصار وراثت منزل پدری را فروختیم، مادر سهم همه ی بچه ها را داد و با باقیمانده ی آن، این منزل را خریداری کرده است. پیرزن که همچنان قلیان را محکم به دست گرفته بود و صدای قر قر آن هر لحظه در هال طنین انداز می شد نگاهی به ما انداخت و نگاهی به دیوار. عکسی را نشانمان داد، گفت این پسرم است که در دوران جنگ به جبهه رفت و شهید شد. این هم عکس شوهرم است که چند سال قبل عمرش را به شما داد. عکس جوان دیگری نیز در کنار همین دو عکس روی دیوار نصب شده بود که او هم پسر دیگرش بود که چند سال پیش در حادثه ای به گفته ی خودش اشتباهی کشته شده بود. همسر زندانی گفت ما ۵ خانواده در همین هال زندگی می کنیم. مادرم و چهار خانواده برادران و خواهرانم که هر کدام ازدواج کرده اند و صاحب فرزند هستند. تعجب کردم که این چند خانواده کجا می نشینند؟ کجا استراحت می کنند و کجا می خوابند؟ می گفت این اتاق که مال مادرم است، اتاق بالایی نیز تبدیل به انبار وسایل هر خانواده شده است.در هر سمتی از آن وسایل یکی از برادران یا خواهران گذاشته شده است. تنها محل استراحت و زندگی ما همین هال است که شب و روز خود را در آن می گذرانیم. گفتم چرا این خواهر و برادرهایت که ازدواج هم کرده اند خود منزل مستقل ندارند؟ گفت همه ی آن ها کرایه نشین بودند، با افزایش رهن و اجاره بها از عهده ی تأمین و پرداخت رهن و اجاره برنیامدند، صاحب خانه ها عذر آن ها را خواستند و آن ها نیز تنها پناهشان را همین منزل مادر دیدند. برایمان باورش سخت بود که چگونه می توانند با این شلوغی روزگار را بگذرانند. برای اینکه سخن خود را اثبات کند از ما خواست که سری به اتاق بالا بزنیم به اتفاق از راه پله بالا رفتیم و وارد اتاق شدیم. اتاق که نبود یک انباری بود. هر طرف آن وسایل یک خانواده گذاشته شده بود. داخل اتاق خیلی گرم بود. هیچ وسایل خنک کننده ای در آن نبود. به ما گفت برای من که می خواهم مسائل شرعی را رعایت کنم زندگی در اینجا برایم خیلی سخت است. بالاخره شوهر خواهر من نسبت به من نامحرم است. ما مجبور هستیم که همگی شب در هال کنار هم بخوابیم. درخواستش این بود که اگر برای این اتاق یک کولر بگیرید من می توانم شب ها در همین اتاق استراحت داشته باشم. اتاق از اثاثیه پر بود. گفتم در کجای این اتاق می توانی استراحت کنی؟ ما که به زور در این اتاق می توانيم بایستیم. گفت وسایل را کنار می زنم در همان حد که فقط بتوانم دراز بکشم و به خواب بروم برایم کافی است. تأملی کردم. به او قول یک کولر اسپلیت دادم. خداحافظی کردیم. دو سه روزی گذشت کولر را خریداری کردیم و به در منزلش بردیم و به او تحویل دادیم. لبخند رضایتش بسیاری از غم ها را از درونمان زدود.
نصرالله شفیعی جمعه سوم شهریور ماه ۱۴۰۲*با سپاس از همه شما نیک اندیشان و خيران گرامی، دیروز به همت عالی شما مبلغ ۲۰ میلیون تومان برای رهن منزل آن دختر خانم به حساب انجمن واریز شد. به امید خدا روز شنبه اقدام می کنیم. اجر همه ی شما با خداوند.شماره کارت انجمن حمایت زندانیان بوشهر۶۰۳۷۹۹۷۵۹۹۶۳۶۴۱۳شماره حساب۰۱۰۳۱۷۹۶۸۹۰۰۶ بانک ملی
۲:۲۵
از غمی که می خوریم (۵)
یادداشت های روزانه مدیر عامل انجمن حمایت زندانیان بوشهر
هفته قبل به اتفاق دکتر مهرانگيز رئیس کل دادگستری و آقای حسینی مدیر کل زندان ها سری به خانواده ی یکی از زندانیان زدیم. پیش از هر دیداری پرونده ی زندانی را نیز نگاهی می کنیم تا اگر شرایطش به گونه ای باشد که بتوان در حق او ارفاقی کرد رئیس کل دادگستری دستورات لازم را بدهد. متأسفانه پرونده این زندانی آن قدر سراسر از جرم بود که هیچ جای ارفاقی نمی گذاشت. آنچه تلخ است و ناراحت کننده وضعیت خانواده های این زندانیان است. خانواده هایی که هر روز مجازات می شوند بدون آنکه تقصیری داشته باشند. از بی کفایتی سرپرست خانواده یا همان پدر، درمانده شده اند. نه راه درآمدی دارند و نه شرایط مناسبی برای زندگی. آنچه مسئولیت ما را سنگین می کند این است که از هر توانی که داریم برای کاستن از آمال این خانواده ها گامی برداریم. گاه برخی از این خانواده ها آن قدر سرخورده هستند که وقتی به آن ها قولی داده می شود باور نمی کنند. فکر می کنند برای دل خوش کردن آن ها قول کمک یا خرید کالایی می دهیم. از وضعیت جزئیات زندگی خانواده ای که قرار بود به دیدارشان برویم اطلاع دقیقی نداشتیم از همین رو تنها یک بسته ی معیشتی همراه خود داشتیم. در زدیم. منزلی بود دارای حیاطی کوچک، کولری از پشت پنجره نیز به اتاق وصل بود و روشن. خوشحال شدیم از اینکه حداقل یک کولر دارند تا در این گرمای بوشهر کمتر اذیت شوند.وارد هال که شدیم. احساس کردیم هوا از بیرن گرم تر است. همسر زندانی بود و سه بچه ی قد و نیم قد. بزرگشان دختری بود که کلاس سوم ابتدایی را به پایان رسانیده بود و قرار بود مهرماه به کلاس چهارم برود. یک دختر و یک پسر دیگر نیز به مدرسه نمی رفتند. هوا داخل هال آن قدر گرم بود که تحمل چند دقیقه نشستن نیز برایمان سخت بود. از وضع و روزگارشان پرسیدیم. خانم گفت صاحب این منزل یک پیرزن از کارافتاده است. در اتاقی در همین منزل زندگی می کند. من پرستاری او را بر عهده دارم و او در عوض این هال و آشپزخانه را در اختیار ما قرار داده است. گفتیم کولر شما که روشن است چرا این قدر هوا گرم است. گفت کولر خراب است، آن را نزد تعمیر کار برده ایم گفته اند این کولر دیگر قابل تعمیر نیست. در تعجب بودم که این ها شب و روز را چگونه در این هوای گرم سپری می کنند. وقتی همین سوال را از خانم پرسیدیم گفت پیرزن یک کولر دارد که به ما اجازه می دهد شب ها در اتاقش بخوابیم. روزها هم مجبور هستیم در همین گرما روزگار را بگذرانیم.رئیس کل دادگستری دو تا بچه ی کوچک را دعوت کرد تا در کنارش بنشینند دستی به سرشان کشید و مدتی با آن ها به گفت و گو نشست. یخچالی در هال بود. خدا را شکر کردیم که حداقل یک یخچال درست و مناسب دارند. یک یخچال کوچک تر نیز در آشپزخانه بود. وقتی در باره ی یخچال پرسیدیم. خانم گفت یخچال خودمان سوخته است و مجبور شدیم برای مدت زمان محدودی از یک نفر یک یخچال قرض بگیریم. به زودی نیز این یخچال را باید به او پس بدهیم. راستش هوا آن قدر گرم بود که نتوانستیم زیاد توقف کنیم. به او قول یک یخچال و کولر نو دادیم. خانم دستانش را به آسمان برد و با تمام وجود دعا کرد. گفتیم این وظیفه است. این حداقل کاری است که از دستمان بر می آید. خداحافظی کردیم.فردای آن از چند مغازه برای کولر و یخچال پرسیدم. با یک فروشنده قیمت را نهایی کردم تا خواستم امضای دوم چک را بگیرم یک روز طول کشید. وقتی چک را به مغازه دار دادم نگاهی به مبلغ چک کرد و گفت از دیروز تا حالا درهم و دلار گران شده و قیمت هر کولر مبلغ ۵۰۰ هزار تومان اضافه شده است. زیر بار قیمت یک روز قبل که با خودش طی کرده بودیم نمی رفت. گفتیم پدرت خوب، مادرت خوب چک را بگیر، خانواده ی یک زندانی در انتظار است. این چک حقوقی است تغییر مبلغ آن زمان می طلبد و تازه برای یک خانواده ی زندانی است فرض کنید شما هم در خرید این کولر مشارکت دارید. با هزار درد سر و منت پذیرفت. بالاخره کولر از یک مغازه و یخچال نیز از مغازه ی دیگر راهی آن خانواده شد تا بتواند گل لبخند را بر لبان این خانم و فرزندانش بنشاند.
نصرالله شفیعی شنبه ۴ شهریور ماه ۱۴۰۲
شماره کارت انجمن حمایت زندانیان بوشهر۶۰۳۷۹۹۷۵۹۹۶۳۶۴۱۳شماره حساب۰۱۰۳۱۷۹۶۸۹۰۰۶ بانک ملی
یادداشت های روزانه مدیر عامل انجمن حمایت زندانیان بوشهر
هفته قبل به اتفاق دکتر مهرانگيز رئیس کل دادگستری و آقای حسینی مدیر کل زندان ها سری به خانواده ی یکی از زندانیان زدیم. پیش از هر دیداری پرونده ی زندانی را نیز نگاهی می کنیم تا اگر شرایطش به گونه ای باشد که بتوان در حق او ارفاقی کرد رئیس کل دادگستری دستورات لازم را بدهد. متأسفانه پرونده این زندانی آن قدر سراسر از جرم بود که هیچ جای ارفاقی نمی گذاشت. آنچه تلخ است و ناراحت کننده وضعیت خانواده های این زندانیان است. خانواده هایی که هر روز مجازات می شوند بدون آنکه تقصیری داشته باشند. از بی کفایتی سرپرست خانواده یا همان پدر، درمانده شده اند. نه راه درآمدی دارند و نه شرایط مناسبی برای زندگی. آنچه مسئولیت ما را سنگین می کند این است که از هر توانی که داریم برای کاستن از آمال این خانواده ها گامی برداریم. گاه برخی از این خانواده ها آن قدر سرخورده هستند که وقتی به آن ها قولی داده می شود باور نمی کنند. فکر می کنند برای دل خوش کردن آن ها قول کمک یا خرید کالایی می دهیم. از وضعیت جزئیات زندگی خانواده ای که قرار بود به دیدارشان برویم اطلاع دقیقی نداشتیم از همین رو تنها یک بسته ی معیشتی همراه خود داشتیم. در زدیم. منزلی بود دارای حیاطی کوچک، کولری از پشت پنجره نیز به اتاق وصل بود و روشن. خوشحال شدیم از اینکه حداقل یک کولر دارند تا در این گرمای بوشهر کمتر اذیت شوند.وارد هال که شدیم. احساس کردیم هوا از بیرن گرم تر است. همسر زندانی بود و سه بچه ی قد و نیم قد. بزرگشان دختری بود که کلاس سوم ابتدایی را به پایان رسانیده بود و قرار بود مهرماه به کلاس چهارم برود. یک دختر و یک پسر دیگر نیز به مدرسه نمی رفتند. هوا داخل هال آن قدر گرم بود که تحمل چند دقیقه نشستن نیز برایمان سخت بود. از وضع و روزگارشان پرسیدیم. خانم گفت صاحب این منزل یک پیرزن از کارافتاده است. در اتاقی در همین منزل زندگی می کند. من پرستاری او را بر عهده دارم و او در عوض این هال و آشپزخانه را در اختیار ما قرار داده است. گفتیم کولر شما که روشن است چرا این قدر هوا گرم است. گفت کولر خراب است، آن را نزد تعمیر کار برده ایم گفته اند این کولر دیگر قابل تعمیر نیست. در تعجب بودم که این ها شب و روز را چگونه در این هوای گرم سپری می کنند. وقتی همین سوال را از خانم پرسیدیم گفت پیرزن یک کولر دارد که به ما اجازه می دهد شب ها در اتاقش بخوابیم. روزها هم مجبور هستیم در همین گرما روزگار را بگذرانیم.رئیس کل دادگستری دو تا بچه ی کوچک را دعوت کرد تا در کنارش بنشینند دستی به سرشان کشید و مدتی با آن ها به گفت و گو نشست. یخچالی در هال بود. خدا را شکر کردیم که حداقل یک یخچال درست و مناسب دارند. یک یخچال کوچک تر نیز در آشپزخانه بود. وقتی در باره ی یخچال پرسیدیم. خانم گفت یخچال خودمان سوخته است و مجبور شدیم برای مدت زمان محدودی از یک نفر یک یخچال قرض بگیریم. به زودی نیز این یخچال را باید به او پس بدهیم. راستش هوا آن قدر گرم بود که نتوانستیم زیاد توقف کنیم. به او قول یک یخچال و کولر نو دادیم. خانم دستانش را به آسمان برد و با تمام وجود دعا کرد. گفتیم این وظیفه است. این حداقل کاری است که از دستمان بر می آید. خداحافظی کردیم.فردای آن از چند مغازه برای کولر و یخچال پرسیدم. با یک فروشنده قیمت را نهایی کردم تا خواستم امضای دوم چک را بگیرم یک روز طول کشید. وقتی چک را به مغازه دار دادم نگاهی به مبلغ چک کرد و گفت از دیروز تا حالا درهم و دلار گران شده و قیمت هر کولر مبلغ ۵۰۰ هزار تومان اضافه شده است. زیر بار قیمت یک روز قبل که با خودش طی کرده بودیم نمی رفت. گفتیم پدرت خوب، مادرت خوب چک را بگیر، خانواده ی یک زندانی در انتظار است. این چک حقوقی است تغییر مبلغ آن زمان می طلبد و تازه برای یک خانواده ی زندانی است فرض کنید شما هم در خرید این کولر مشارکت دارید. با هزار درد سر و منت پذیرفت. بالاخره کولر از یک مغازه و یخچال نیز از مغازه ی دیگر راهی آن خانواده شد تا بتواند گل لبخند را بر لبان این خانم و فرزندانش بنشاند.
نصرالله شفیعی شنبه ۴ شهریور ماه ۱۴۰۲
شماره کارت انجمن حمایت زندانیان بوشهر۶۰۳۷۹۹۷۵۹۹۶۳۶۴۱۳شماره حساب۰۱۰۳۱۷۹۶۸۹۰۰۶ بانک ملی
۲:۳۰
از غمی که می خوریم (۶)
صبح جهارم شهریور به دفتر رفتم. اولین برنامه بازدید از منزل آن دختر بود که قبلا شرحش گذشت و سپس پرداخت ۲۰ میلیون تومان رهن به حساب موجر.دقایقی نگذشت که خودش آمد. آن خبر خوش را بهش دادم. خیلی اظهار رضایت کرد. با این وجود بر خلاف روز قبل که اضطراب و نگرانی کمتر در چهره اش احساس می شد امروز حسابی مضطرب به نظر می رسید. قبل از آنکه من چیزی ازش بپرسم ابلاغی را به دست من داد و گفت این حکم اعدام پدرم است که دیروز ابلاغ شده است. از موقعی که این ابلاغ به دستم رسیده نه خواب دارم نه غذا . می دانم پدرم مقصر بوده و یک بیگناه را به قتل رسانده؛ ولی اولیا دم هم باید بدانند که قصاص پدر من هیچ مشکلی از آن ها را حل نمی کند، بلکه کوهی از مشکلات دیگر جلوی ما این چهار فرزند بدون پدر و مادر ایجاد خواهد کرد. راستش خبر برای من نیز شوکه کننده بود؛ هرچند قابل پیش بینی بود. ترجیح دادم در این مورد بعدا باهاش صحبت کنم. آمده بود تاشاید ما برایش راه حلی داشته باشیم. گفتم می خواستیم از نزدیک بازدیدی از منزلتان داشته باشیم. اگر موافق باشید همین الان برویم پذیرفت. به اتفاق خانم سرتلیان مددکار انجمن راهی منزلشان شدیم. در بین راه برخی ناگفتنی ها را گفت. از کتک های وحشتناکی که بعد از مرگ مادر، خود و برادرانش از پدر می خوردند. می گفت تا قبل از مرگ مادر پدر همواره تشویقم می کرد دخترم درس بخوان تا دکتر بشوی هرچه هم در توان من باشد بهت کمک می کنم. مادرم که مرد، پدرم از این رو به آن رو شد. می گفت تو نباید به مدرسه بروی می خواهی بروی چه کار کنی! هر روز به بهانه ای من و برادرانم را به باد کتک می گرفت. روزهای سختی را می گذراندیم. خوراک روزانه ی ما کتک های پدر بود که زخم از دست دادن مادر را تازه می کرد. نه شب داشتیم و نه روز. من و یکی دیگر از برادرانمبزرگ تر بودیم. دو برادر کوچک ترم در برابر کتک های پدر، خود را به دامن می انداختند، در حالی بود که بدن خود من از کتک ها کبود شده بود. دو ماهی بیش نگذشت که پدرم به خاطر قتل به زندان افتاد. ما هیچ خانه و آشیانه ای نداشتیم. به معنای واقعی آواره شدیم. نه مادری داشتیم که از مهر و محبتش سیراب شویم و نه پدری بود که با دستان مردانه اش پناهمان باشد. عمویم در همسایگی ما بود. به سمتمان آمد. در نزدیکی خود منزلی را برایمان کرایه کرد. شرایطمان به گونه ای بود که امکان یک زندگی مستقل برایمان فراهمنبود. نمی دانستیم چگونه زندگی کنیم. اصلا هیچ درآمدی نداشتیم که حتی حداقل مخارج زندگی روزانه مان را فراهم کنیم. عمویم چهار نفر ما را به منزل خود آورد تا در کنار او و زیر سایه اش بتوانیم زندگی کنیم. نور امیدی در دلمان تابید که با محبت های عمو بخشی از دردهای جسمی و روانی مان کاسته شود. چند روزی بیش نگذشت که دیدیم عمو بدون هیچ دلیلی من و برادرانم را زیر بار کتک می گرفت. با چوب، شیلنگ و هرچه که به دستش می آمد بر بدن ما وارد فرود می آورد. اشک ها و ناله ها و التماس های ما ره به جایی نمی برد. هم کتکمان می زد و هم می گفت کارهای منزل را انجام بدهم. مجبور بودم بعد از هر غذا ظرف ها را بشویم. اشک می ریختم و ظرف می شستم. سعی می کردم عمو و زن عمو متوجه نشوند. گویا عمو ما را به منزل آورده بود تا از ما بیگاری بکشد. گاه در حمام که بود داد می زد که من بروم و کمرش را کیسه بکشم. آن قدر آن روزها کتک خوردیم و زجر کشیدیم که دیگر در هیچ شرایطی زندگی در خانه ی عمو برایمان قابل تحمل نبود. حتی اگر شب و زوز در خیابان هم می خوابیدیم برایمان بهتر بود. آخرالامر ما را به بهزیستی سپردند. هر چند در بهزیستی جا و مکانمان دادند؛ ولی باز هم برایمان زندگی سخت بود. من که بزرگ تر شدم از بهزیستی بیرون رفتم و به دنبال کاری گشتم تا شاید بتوانم برخی از نیازهایمان را بر طرف کنم. در یک رستوران مشغول به کار شدم تا اندازه ای توانستم درآمدی کسب کنم. دو برادر کوچک ترم همچنان در بهزیستی بودند. می دانستم شرایط روحی خوبی ندارند. تصمیم گرفتم آن ها را از بهزیستی به نزد خودم برگردانم و با درآمد ناچیزی که دارم جایی را اجاره کنم. همین کار شد. برادر کوچکترم لحظه ای از من جدا نمی شد. او به من خواهر نمی گفت. می گفت مامان. الان هم همین طور است هم در خانه و هم در مدرسه من را مامان صدا می کند. گاهی که با او به مدرسه می روم مخصوصا به من مامان می گوید، به هم کلاسی هایش می گوید ببینید این مامان من است که به مدرسه آمده است. برادرم می داند که من خواهرش هستم و مادرش از دنیا رفته؛ ولی گویا نمی خواهد پیش بچه ها کم بیاورد که مادر ندارد. من هم سعی می کنم نقش مادری را برایش ایفا کنم. با همان بضاعت اندکم تلاش می کنم برخی خواسته هایش را اجابت کنم. ادامه دارد...
نصرالله شفیعی ۵ شهریور ۱۴۰۲@eitaaNasrollahshafiei1341شماره کارت انجمن حمایت زندانیان بوشهر۶۰۳۷۹۹۷۵۹۹۶۳۶۴۱۳بانک ملی
صبح جهارم شهریور به دفتر رفتم. اولین برنامه بازدید از منزل آن دختر بود که قبلا شرحش گذشت و سپس پرداخت ۲۰ میلیون تومان رهن به حساب موجر.دقایقی نگذشت که خودش آمد. آن خبر خوش را بهش دادم. خیلی اظهار رضایت کرد. با این وجود بر خلاف روز قبل که اضطراب و نگرانی کمتر در چهره اش احساس می شد امروز حسابی مضطرب به نظر می رسید. قبل از آنکه من چیزی ازش بپرسم ابلاغی را به دست من داد و گفت این حکم اعدام پدرم است که دیروز ابلاغ شده است. از موقعی که این ابلاغ به دستم رسیده نه خواب دارم نه غذا . می دانم پدرم مقصر بوده و یک بیگناه را به قتل رسانده؛ ولی اولیا دم هم باید بدانند که قصاص پدر من هیچ مشکلی از آن ها را حل نمی کند، بلکه کوهی از مشکلات دیگر جلوی ما این چهار فرزند بدون پدر و مادر ایجاد خواهد کرد. راستش خبر برای من نیز شوکه کننده بود؛ هرچند قابل پیش بینی بود. ترجیح دادم در این مورد بعدا باهاش صحبت کنم. آمده بود تاشاید ما برایش راه حلی داشته باشیم. گفتم می خواستیم از نزدیک بازدیدی از منزلتان داشته باشیم. اگر موافق باشید همین الان برویم پذیرفت. به اتفاق خانم سرتلیان مددکار انجمن راهی منزلشان شدیم. در بین راه برخی ناگفتنی ها را گفت. از کتک های وحشتناکی که بعد از مرگ مادر، خود و برادرانش از پدر می خوردند. می گفت تا قبل از مرگ مادر پدر همواره تشویقم می کرد دخترم درس بخوان تا دکتر بشوی هرچه هم در توان من باشد بهت کمک می کنم. مادرم که مرد، پدرم از این رو به آن رو شد. می گفت تو نباید به مدرسه بروی می خواهی بروی چه کار کنی! هر روز به بهانه ای من و برادرانم را به باد کتک می گرفت. روزهای سختی را می گذراندیم. خوراک روزانه ی ما کتک های پدر بود که زخم از دست دادن مادر را تازه می کرد. نه شب داشتیم و نه روز. من و یکی دیگر از برادرانمبزرگ تر بودیم. دو برادر کوچک ترم در برابر کتک های پدر، خود را به دامن می انداختند، در حالی بود که بدن خود من از کتک ها کبود شده بود. دو ماهی بیش نگذشت که پدرم به خاطر قتل به زندان افتاد. ما هیچ خانه و آشیانه ای نداشتیم. به معنای واقعی آواره شدیم. نه مادری داشتیم که از مهر و محبتش سیراب شویم و نه پدری بود که با دستان مردانه اش پناهمان باشد. عمویم در همسایگی ما بود. به سمتمان آمد. در نزدیکی خود منزلی را برایمان کرایه کرد. شرایطمان به گونه ای بود که امکان یک زندگی مستقل برایمان فراهمنبود. نمی دانستیم چگونه زندگی کنیم. اصلا هیچ درآمدی نداشتیم که حتی حداقل مخارج زندگی روزانه مان را فراهم کنیم. عمویم چهار نفر ما را به منزل خود آورد تا در کنار او و زیر سایه اش بتوانیم زندگی کنیم. نور امیدی در دلمان تابید که با محبت های عمو بخشی از دردهای جسمی و روانی مان کاسته شود. چند روزی بیش نگذشت که دیدیم عمو بدون هیچ دلیلی من و برادرانم را زیر بار کتک می گرفت. با چوب، شیلنگ و هرچه که به دستش می آمد بر بدن ما وارد فرود می آورد. اشک ها و ناله ها و التماس های ما ره به جایی نمی برد. هم کتکمان می زد و هم می گفت کارهای منزل را انجام بدهم. مجبور بودم بعد از هر غذا ظرف ها را بشویم. اشک می ریختم و ظرف می شستم. سعی می کردم عمو و زن عمو متوجه نشوند. گویا عمو ما را به منزل آورده بود تا از ما بیگاری بکشد. گاه در حمام که بود داد می زد که من بروم و کمرش را کیسه بکشم. آن قدر آن روزها کتک خوردیم و زجر کشیدیم که دیگر در هیچ شرایطی زندگی در خانه ی عمو برایمان قابل تحمل نبود. حتی اگر شب و زوز در خیابان هم می خوابیدیم برایمان بهتر بود. آخرالامر ما را به بهزیستی سپردند. هر چند در بهزیستی جا و مکانمان دادند؛ ولی باز هم برایمان زندگی سخت بود. من که بزرگ تر شدم از بهزیستی بیرون رفتم و به دنبال کاری گشتم تا شاید بتوانم برخی از نیازهایمان را بر طرف کنم. در یک رستوران مشغول به کار شدم تا اندازه ای توانستم درآمدی کسب کنم. دو برادر کوچک ترم همچنان در بهزیستی بودند. می دانستم شرایط روحی خوبی ندارند. تصمیم گرفتم آن ها را از بهزیستی به نزد خودم برگردانم و با درآمد ناچیزی که دارم جایی را اجاره کنم. همین کار شد. برادر کوچکترم لحظه ای از من جدا نمی شد. او به من خواهر نمی گفت. می گفت مامان. الان هم همین طور است هم در خانه و هم در مدرسه من را مامان صدا می کند. گاهی که با او به مدرسه می روم مخصوصا به من مامان می گوید، به هم کلاسی هایش می گوید ببینید این مامان من است که به مدرسه آمده است. برادرم می داند که من خواهرش هستم و مادرش از دنیا رفته؛ ولی گویا نمی خواهد پیش بچه ها کم بیاورد که مادر ندارد. من هم سعی می کنم نقش مادری را برایش ایفا کنم. با همان بضاعت اندکم تلاش می کنم برخی خواسته هایش را اجابت کنم. ادامه دارد...
نصرالله شفیعی ۵ شهریور ۱۴۰۲@eitaaNasrollahshafiei1341شماره کارت انجمن حمایت زندانیان بوشهر۶۰۳۷۹۹۷۵۹۹۶۳۶۴۱۳بانک ملی
۱:۵۶
از غمی که می خوریم (۷)
یادداشت های روزانه مدیر عامل انجمن حمایت زندانیان بوشهر
در یادداشت دیروز از زندگی دختری نوشتم که پس از مرگ مادر و زندانی شدن پدر، با سه برادرش روزگار بسیار سختی را می گذرانند.همه ی بار مسئولیت بر عهده ی دختر می افتد. رفتار فهیمه با برادر کوچکترش بهرام آن قدر صمیمی است که بهرام او را مامان صدا کند. خواهر تمام تلاش خود را به کار می گیرد تا سختی ها و مشکلات و درد و رنج ها، آن ها را درمانده و زمین گیر نکند. مامان دست بهرامکوچولو را می گیرد و با خود به پارک می برد. شب ها او را در آغوش خود می خواباند دست به سرش می کشد او را می بوسد و برایش قصه می گوید. بهرام نیز با آرامش به خواب می رود.
فاصله دفتر انجمن تا منزل فهیمه آن قدر طولانی نبود که بتواند بیشتر از آنچه گفته شد وضعیت زندگی خودش را برای ما بگوید. به خیابان مورد نظر رسیدیم، وارد کوچه ای شدیم و سپس یک فرعی دیگر، جلو در توقف کردیم. از ماشین پیاده شدیم. به برادرش زنگ زد تا آمادگی داشته باشند. به اتفاق خانم مددجو خانم سرتلیان وارد پارکینگ شدیم. برادرش در سوئیت را که در پارکینگ قرار داشت باز کرد. تعارف کرد ولی داخل نرفتیم. هنوز ساعت ۸ صبح نشده بود و رختخوابشان در اتاق پهن بود. هدف آشنایی از نزدیک بود. بهرام همان کوچک ترین پسر خانواده که تا آن موقع خواب بود با آمدن ما بیدار شد. سرش را از زیر پتو درآورد نگاهی کرد و دوباره پتو را روی سرش گرفت. فهیمه گفت بهرام جان بلند شو مهمان برایمان آمده؛ ولی او نمی خواست با لباس خواب با مهمانانش دیدار کند. همان جا که خوابیده بود با در ورودی سوئیت فاصله ای نداشت. نشستم و او را صدا زدم. در تردید بود که جوابم را بدهد یا خیر، پتو را کنار زدم بهش سلام کردم. دستی به سرش کشیدم حال و احوالی ازش پرسیدم. هر چند در ابتدا قدری نشان می داد که خجالتی است؛ ولی وقتی دید خیلی دوستانه و صمیمی داریم باهاش حرف می زنیم لبخندش را از زیر پتو حواله ما کرد. از روحیه اش و بعدش که شروع به بلبل زبانی کرد خوشم آمد. از درسش پرسیدم. کلاس پنجم بود و اول مهر به کلاش ششم می رفت. فهیمه گفت خدا را شکر معدلش همه خیلی خوب است. به او آفرین گفتم. گفتم بهرام جان اگر امسال هم خوب بخوانی و معدلت خیلی خوب بشود یک کارت هدیه ۷۰۰ هزار تومانی بهت می دهم. (این برنامه انجمن برای تشویق دانش آموزان مددجو است.) زیاد معطل نکردیم؛ ولی روحیه ای که بهرام داشت واقعا امیدوارم کرد. به فهیمه توصیه کردم همین طور ادامه بدهد و تلاش کند روحیه برادرش را شاد نگه دارد.برادر دیگرش تازه در رشته انسانی دیپلم گرفته بود. می گفت به خاطر مشکلاتی که داشته نمره برخی درس هایش خوب نبوده و می خواهد با امتحان مجدد نمره ها را ترمیم کند. به او هم توصیه های لازم را کردم. به او یادآور شدم که اراده ی تو مافوق همه ی مشکلات است. می توانی با اراده ی قوی کوه مشکلات را در هم نوردی و به قله موفقیت دست پیدا کنی هرچند شرایط روزگار بر وفق مراد شما نبوده است. به او گفتم موقعیت شما هم دشوار و هم شکننده، مثل هر انسانی دو راه در پیش داری، یک راه که عزم و اراده، سلاح محکم و خلل ناپذیر توست و تو را در مسیر در هم شکستن مشکلات کمک می کند و یک راه نیز ضعف و ناامیدی و ناتوانی و خود را به امواج دریا سپردن است. می توانی دیوار ساحل باشی و محکم در برابر امواج مشکلات بایستی و می توانی خاشاکی باشی و خود را به دست امواج بسپاری تا به هر سو پرت شوی.خداحافظی کردیم؛ ولی همچنان در فکر حکم اعدام پدرشان بودم. فهیمه می گفت واقعا دیگر گیج شده ام، نمی دانم چه کاری باید بکنم که پدرم نجات پیدا کند. در باره ی رضایت خانواده ی شاکی پرسیدم. گفت رضایت که اصلا نمی دهند. در مورد پرداخت دیه نیز زن و فرزندانش می پذیرند؛ ولی پدر مقتول که حدودا نود سال دارد رضایت نمی دهد و می گوید الا و بالله باید اعدام شود. تازه بر فرض که دیه را هم قبول کنند، معلوم نیست چه مبلغی پیشتهاد می دهند. در هیچ شرایطی ما نمی توانیم از عهده ی دیه برآییم. درست است که دیه یک مبلغ مشخص دارد؛ ولی برای رضایت آن ها هر مبلغی خواستند می توانند پیشنهاد بدهند. فهیمه می گفت هر راهی که در ذهنممرور می کنم به بن بست می رسم. به یاد ستاد دیه افتادم و جشن گلریزان که هر ساله عده ای را از قصاص نفس یا مجازات سنگین آزاد می کنند؛ ولی یادم آمد که این مربوط به جرائم غیر عمد است و جرم این پدر قتل عمد است. هرچند حکم در مراحل اولیه است و حق اعتراض برای متشاکی محفوظ است؛ ولی محتوای رأی صادره نشان می دهد که بعید است در رأی تجدید نظر تغییری ایجاد شود. باید منتظر دست های خیرین ماند که با درک شرایط فرزندان این خانواده به کمک این فرد بشتابند.نصرالله شفیعی دوشنبه ششم شهریور ۱۴۰۲@eitaaNasrollahshafiei1341شماره کارت انجمن حمایت زندانیان بوشهر۶۰۳۷۹۹۷۵۹۹۶۳۶۴۱۳شماره حساب۰۱۰۳۱۷۹۶۸۹۰۰۶ بانک ملی
یادداشت های روزانه مدیر عامل انجمن حمایت زندانیان بوشهر
در یادداشت دیروز از زندگی دختری نوشتم که پس از مرگ مادر و زندانی شدن پدر، با سه برادرش روزگار بسیار سختی را می گذرانند.همه ی بار مسئولیت بر عهده ی دختر می افتد. رفتار فهیمه با برادر کوچکترش بهرام آن قدر صمیمی است که بهرام او را مامان صدا کند. خواهر تمام تلاش خود را به کار می گیرد تا سختی ها و مشکلات و درد و رنج ها، آن ها را درمانده و زمین گیر نکند. مامان دست بهرامکوچولو را می گیرد و با خود به پارک می برد. شب ها او را در آغوش خود می خواباند دست به سرش می کشد او را می بوسد و برایش قصه می گوید. بهرام نیز با آرامش به خواب می رود.
فاصله دفتر انجمن تا منزل فهیمه آن قدر طولانی نبود که بتواند بیشتر از آنچه گفته شد وضعیت زندگی خودش را برای ما بگوید. به خیابان مورد نظر رسیدیم، وارد کوچه ای شدیم و سپس یک فرعی دیگر، جلو در توقف کردیم. از ماشین پیاده شدیم. به برادرش زنگ زد تا آمادگی داشته باشند. به اتفاق خانم مددجو خانم سرتلیان وارد پارکینگ شدیم. برادرش در سوئیت را که در پارکینگ قرار داشت باز کرد. تعارف کرد ولی داخل نرفتیم. هنوز ساعت ۸ صبح نشده بود و رختخوابشان در اتاق پهن بود. هدف آشنایی از نزدیک بود. بهرام همان کوچک ترین پسر خانواده که تا آن موقع خواب بود با آمدن ما بیدار شد. سرش را از زیر پتو درآورد نگاهی کرد و دوباره پتو را روی سرش گرفت. فهیمه گفت بهرام جان بلند شو مهمان برایمان آمده؛ ولی او نمی خواست با لباس خواب با مهمانانش دیدار کند. همان جا که خوابیده بود با در ورودی سوئیت فاصله ای نداشت. نشستم و او را صدا زدم. در تردید بود که جوابم را بدهد یا خیر، پتو را کنار زدم بهش سلام کردم. دستی به سرش کشیدم حال و احوالی ازش پرسیدم. هر چند در ابتدا قدری نشان می داد که خجالتی است؛ ولی وقتی دید خیلی دوستانه و صمیمی داریم باهاش حرف می زنیم لبخندش را از زیر پتو حواله ما کرد. از روحیه اش و بعدش که شروع به بلبل زبانی کرد خوشم آمد. از درسش پرسیدم. کلاس پنجم بود و اول مهر به کلاش ششم می رفت. فهیمه گفت خدا را شکر معدلش همه خیلی خوب است. به او آفرین گفتم. گفتم بهرام جان اگر امسال هم خوب بخوانی و معدلت خیلی خوب بشود یک کارت هدیه ۷۰۰ هزار تومانی بهت می دهم. (این برنامه انجمن برای تشویق دانش آموزان مددجو است.) زیاد معطل نکردیم؛ ولی روحیه ای که بهرام داشت واقعا امیدوارم کرد. به فهیمه توصیه کردم همین طور ادامه بدهد و تلاش کند روحیه برادرش را شاد نگه دارد.برادر دیگرش تازه در رشته انسانی دیپلم گرفته بود. می گفت به خاطر مشکلاتی که داشته نمره برخی درس هایش خوب نبوده و می خواهد با امتحان مجدد نمره ها را ترمیم کند. به او هم توصیه های لازم را کردم. به او یادآور شدم که اراده ی تو مافوق همه ی مشکلات است. می توانی با اراده ی قوی کوه مشکلات را در هم نوردی و به قله موفقیت دست پیدا کنی هرچند شرایط روزگار بر وفق مراد شما نبوده است. به او گفتم موقعیت شما هم دشوار و هم شکننده، مثل هر انسانی دو راه در پیش داری، یک راه که عزم و اراده، سلاح محکم و خلل ناپذیر توست و تو را در مسیر در هم شکستن مشکلات کمک می کند و یک راه نیز ضعف و ناامیدی و ناتوانی و خود را به امواج دریا سپردن است. می توانی دیوار ساحل باشی و محکم در برابر امواج مشکلات بایستی و می توانی خاشاکی باشی و خود را به دست امواج بسپاری تا به هر سو پرت شوی.خداحافظی کردیم؛ ولی همچنان در فکر حکم اعدام پدرشان بودم. فهیمه می گفت واقعا دیگر گیج شده ام، نمی دانم چه کاری باید بکنم که پدرم نجات پیدا کند. در باره ی رضایت خانواده ی شاکی پرسیدم. گفت رضایت که اصلا نمی دهند. در مورد پرداخت دیه نیز زن و فرزندانش می پذیرند؛ ولی پدر مقتول که حدودا نود سال دارد رضایت نمی دهد و می گوید الا و بالله باید اعدام شود. تازه بر فرض که دیه را هم قبول کنند، معلوم نیست چه مبلغی پیشتهاد می دهند. در هیچ شرایطی ما نمی توانیم از عهده ی دیه برآییم. درست است که دیه یک مبلغ مشخص دارد؛ ولی برای رضایت آن ها هر مبلغی خواستند می توانند پیشنهاد بدهند. فهیمه می گفت هر راهی که در ذهنممرور می کنم به بن بست می رسم. به یاد ستاد دیه افتادم و جشن گلریزان که هر ساله عده ای را از قصاص نفس یا مجازات سنگین آزاد می کنند؛ ولی یادم آمد که این مربوط به جرائم غیر عمد است و جرم این پدر قتل عمد است. هرچند حکم در مراحل اولیه است و حق اعتراض برای متشاکی محفوظ است؛ ولی محتوای رأی صادره نشان می دهد که بعید است در رأی تجدید نظر تغییری ایجاد شود. باید منتظر دست های خیرین ماند که با درک شرایط فرزندان این خانواده به کمک این فرد بشتابند.نصرالله شفیعی دوشنبه ششم شهریور ۱۴۰۲@eitaaNasrollahshafiei1341شماره کارت انجمن حمایت زندانیان بوشهر۶۰۳۷۹۹۷۵۹۹۶۳۶۴۱۳شماره حساب۰۱۰۳۱۷۹۶۸۹۰۰۶ بانک ملی
۱:۵۵
از غمی که می خوریم (۸)
یادداشت های روزانه مدیر عامل انجمن حمایت زندانیان بوشهر
خانمی به دفتر مراجعه کرد. تحت پوشش انجمن بود. برای کمک مراجعه کرده بود. از روزگارش پرسیدم. شوهرش بارها به زندان رفته، آزاد شده و دوباره به زندان رفته است. اعتیاد دارد، مبتلا به دارو و شیشه است. هر بار که آزاد می شود خلافی دوباره از او سر می زند. الآن هم به جرم محکومیت مالی در زندان است. وضعیت نامشخصی دارد. دارای ۴ فرزند است. فرزند اولش دختر و ۱۲ سال دارد. در کلاس پنجم درس می خواند. مادرش ادامه می داد که وقتی کلاس ها آنلاین بود چون نتونستم برایش گوشی بخرم، دخترم مردود شد. علاوه بر آن دجار بیماری صعب العلاجی هم بود. هزینه ی درمانش بسیار سنگین بود. هر روز باید او را پیش این دکتر و آن دکتر می بردم. پزشک ها او را قابل درمان می دانستند و همین جرقه ی امیدی در دلم بود که از درمانش ناامید نشوم. امیدی به پدر که نداشتیم هیچ، او برای مصرف مواد اگر چیزی هم در خانه می دید برمی داشت و می برد و می فروخت تا پول موادش را فراهم کند. هیچ احساسی در برابر من و به خصوص بچه هایش نداشت. بارها می دید که نرگس در بستر بیماری افتاده و حتی از نفس کشیدن نیز ناتوان شده؛ ولی کوچک ترین احساس پدری نسبت به او نداشت. درد بیماری دخترم، فقر و ناداری و اینکه چگونه بتوانم شکم این چهار بچه ی قد ونیم قد را پر کنم لحظه ای آرامم نمی گذاشت. بارها در عالم تنهایی خودم می نشستم و گریه می کردم. آه می کشیدم و به فکر فرو می رفتم که از چه راهی پول درمان دخترم را فراهم کنم. این قدر التماس این و آن کرده بودم که دیگر خجالت می کشیدم رویم را به دیگران بزنم. من هم یک زن بودم برای خودم ارزش و اعتباری قائل بودم. احساس می کردم که شخصیتم زیر سؤال رفته است. هزینه ی درمان دخترم آن قدر زیاد بود که کمک های اندک این و آن نمی توانست از پس آن برآید. می دانستم اگر درمان نرگس طولانی شود او حتما از دستم خواهد رفت. وقتی به چشمان کم رمق و صورت رنگ پریده اش نگاه می کردم آسمان و زمین به رویم خراب می شد. دخترم روز به روز حالش بدتر می شد. جز ناله و اشک و آه چیز دیگری نداشتم. دختر درد می کشید و با نگاه معصومانه اش می گفت مادر دارم می میرم. می دانستم اگر این این اتفاق می افتاد من هم می مردم. یک روز فکری به نظرم رسید. با خود گفتم کلیه ام را برای فروش بگذارم شاید با پول آن بتوانم دخترم را درمان کنم.با مشورت هایی که کردم با انجمن خیریه حمایت از بیماران کلیوی بوشهر آشنا شدم. آدرسش را پیدا کردم. به آنجا مراجعه کردم. پیشنهاد خود را دادم. اسمم و گروه خونی و تلفن همراهم را یادداشت کردند. پس از چند روز با من تماس گرفتند. شخصی پیدا شده بود. قیمت را نیز مشخص کردیم. همه ی آزمایش ها را دادم خدا را شکر بیماری خاصی نداشتم. بالاخره روز موعود فرا رسید هر چند به من اطمینان داده بودند که با اهدای کلیه هیچ مشکلی برایم ابجاد نمی شود؛ ولی واقع مطلب می ترسیدم. قرار بود به اتاق عمل بروم بی هوش شوم و مدت ها زیر تیغ جراحی قرار بگیرم. قرار بود عضوی مهم که خدا برای سلامتی و تداوم حیاتم در بدنم کار گذاشته بود از من جدا شود. با همه ی این نگرانی ها بر خدا توکل کردم و به اتاق عمل رفتم. شوهرم در آن موقع در زندان بود. هر چند اطلاع پیدا کرده بود ولی هیچ واکنشی نداشت. گویا قرار نبود هیچ اتفاقی بیفتد. مطمئن بودم مواد آن قدر بر جسم و جانش اثر گذاشته که اگر من و همه ی فرزندانش از دنیا هم برویم برایش اهمیتی ندارد. اصلا نمی توانست شرایط ما را درک کند. چون او خود دیگر شرایطی برایش نمانده بود. با این وجود آنچه من را در برابر این عمل دلگرم و امیدوار می ساخت بازیابی سلامتی دخترم بود. عمل انجام شد، کلیه ام یا بهتر بگویم پاره ی تنم از من جدا شد تا بتوانم پاره دیگر تنم را درمان کنم. مدتی گذشت تا حال خودم رو به بهبودی پیدا کرد. راستش شرایط سختی داشتم. در آن ایام هم از نظر روحی و هم از نظر جسمی شدیدا نیاز به مراقبت داشتم. نه تنها کسی نبود که از من مراقبت کند بلکه باید برای فرزندانم همچنان مادری هم می کردم و آن ها را تر و خشک می کردم. پس از مدتی دخترم را با همان پول نزد دکتر بردم. خدا را شکر معالجات اثر بخشید و دخترم از نظر جسمی درمان شد. با این وجود دخترم همچنان استرس دارد. کتک های گاه و بیگاه پدر او را شدیدا دچار آسیب روحی کرده است. هر وقت پدر به خانه می آمد چون مواد کمتر به دستش می افتاد به جان ما و فرزندان می افتاد. این خانم شدیدا نیاز به کمک داشت. با این وجود انجمن تا حدی می تواند به این خانواده ها کمک کند. هرچه دست ما پرتر باشد کمک ما هم بیشتر خواهد بود و این بستگی به همت انسان های نیک اندیش و خیر دارد با هر مبلغی که می توانند.
نصرالله شفیعی، ۷ شهریور ۱۴۰۲ شماره کارت انجمن حمایت زندانیان بوشهر۶۰۳۷۹۹۷۵۹۹۶۳۶۴۱۳شماره حساب۰۱۰۳۱۷۹۶۸۹۰۰۶ بانک ملی
یادداشت های روزانه مدیر عامل انجمن حمایت زندانیان بوشهر
خانمی به دفتر مراجعه کرد. تحت پوشش انجمن بود. برای کمک مراجعه کرده بود. از روزگارش پرسیدم. شوهرش بارها به زندان رفته، آزاد شده و دوباره به زندان رفته است. اعتیاد دارد، مبتلا به دارو و شیشه است. هر بار که آزاد می شود خلافی دوباره از او سر می زند. الآن هم به جرم محکومیت مالی در زندان است. وضعیت نامشخصی دارد. دارای ۴ فرزند است. فرزند اولش دختر و ۱۲ سال دارد. در کلاس پنجم درس می خواند. مادرش ادامه می داد که وقتی کلاس ها آنلاین بود چون نتونستم برایش گوشی بخرم، دخترم مردود شد. علاوه بر آن دجار بیماری صعب العلاجی هم بود. هزینه ی درمانش بسیار سنگین بود. هر روز باید او را پیش این دکتر و آن دکتر می بردم. پزشک ها او را قابل درمان می دانستند و همین جرقه ی امیدی در دلم بود که از درمانش ناامید نشوم. امیدی به پدر که نداشتیم هیچ، او برای مصرف مواد اگر چیزی هم در خانه می دید برمی داشت و می برد و می فروخت تا پول موادش را فراهم کند. هیچ احساسی در برابر من و به خصوص بچه هایش نداشت. بارها می دید که نرگس در بستر بیماری افتاده و حتی از نفس کشیدن نیز ناتوان شده؛ ولی کوچک ترین احساس پدری نسبت به او نداشت. درد بیماری دخترم، فقر و ناداری و اینکه چگونه بتوانم شکم این چهار بچه ی قد ونیم قد را پر کنم لحظه ای آرامم نمی گذاشت. بارها در عالم تنهایی خودم می نشستم و گریه می کردم. آه می کشیدم و به فکر فرو می رفتم که از چه راهی پول درمان دخترم را فراهم کنم. این قدر التماس این و آن کرده بودم که دیگر خجالت می کشیدم رویم را به دیگران بزنم. من هم یک زن بودم برای خودم ارزش و اعتباری قائل بودم. احساس می کردم که شخصیتم زیر سؤال رفته است. هزینه ی درمان دخترم آن قدر زیاد بود که کمک های اندک این و آن نمی توانست از پس آن برآید. می دانستم اگر درمان نرگس طولانی شود او حتما از دستم خواهد رفت. وقتی به چشمان کم رمق و صورت رنگ پریده اش نگاه می کردم آسمان و زمین به رویم خراب می شد. دخترم روز به روز حالش بدتر می شد. جز ناله و اشک و آه چیز دیگری نداشتم. دختر درد می کشید و با نگاه معصومانه اش می گفت مادر دارم می میرم. می دانستم اگر این این اتفاق می افتاد من هم می مردم. یک روز فکری به نظرم رسید. با خود گفتم کلیه ام را برای فروش بگذارم شاید با پول آن بتوانم دخترم را درمان کنم.با مشورت هایی که کردم با انجمن خیریه حمایت از بیماران کلیوی بوشهر آشنا شدم. آدرسش را پیدا کردم. به آنجا مراجعه کردم. پیشنهاد خود را دادم. اسمم و گروه خونی و تلفن همراهم را یادداشت کردند. پس از چند روز با من تماس گرفتند. شخصی پیدا شده بود. قیمت را نیز مشخص کردیم. همه ی آزمایش ها را دادم خدا را شکر بیماری خاصی نداشتم. بالاخره روز موعود فرا رسید هر چند به من اطمینان داده بودند که با اهدای کلیه هیچ مشکلی برایم ابجاد نمی شود؛ ولی واقع مطلب می ترسیدم. قرار بود به اتاق عمل بروم بی هوش شوم و مدت ها زیر تیغ جراحی قرار بگیرم. قرار بود عضوی مهم که خدا برای سلامتی و تداوم حیاتم در بدنم کار گذاشته بود از من جدا شود. با همه ی این نگرانی ها بر خدا توکل کردم و به اتاق عمل رفتم. شوهرم در آن موقع در زندان بود. هر چند اطلاع پیدا کرده بود ولی هیچ واکنشی نداشت. گویا قرار نبود هیچ اتفاقی بیفتد. مطمئن بودم مواد آن قدر بر جسم و جانش اثر گذاشته که اگر من و همه ی فرزندانش از دنیا هم برویم برایش اهمیتی ندارد. اصلا نمی توانست شرایط ما را درک کند. چون او خود دیگر شرایطی برایش نمانده بود. با این وجود آنچه من را در برابر این عمل دلگرم و امیدوار می ساخت بازیابی سلامتی دخترم بود. عمل انجام شد، کلیه ام یا بهتر بگویم پاره ی تنم از من جدا شد تا بتوانم پاره دیگر تنم را درمان کنم. مدتی گذشت تا حال خودم رو به بهبودی پیدا کرد. راستش شرایط سختی داشتم. در آن ایام هم از نظر روحی و هم از نظر جسمی شدیدا نیاز به مراقبت داشتم. نه تنها کسی نبود که از من مراقبت کند بلکه باید برای فرزندانم همچنان مادری هم می کردم و آن ها را تر و خشک می کردم. پس از مدتی دخترم را با همان پول نزد دکتر بردم. خدا را شکر معالجات اثر بخشید و دخترم از نظر جسمی درمان شد. با این وجود دخترم همچنان استرس دارد. کتک های گاه و بیگاه پدر او را شدیدا دچار آسیب روحی کرده است. هر وقت پدر به خانه می آمد چون مواد کمتر به دستش می افتاد به جان ما و فرزندان می افتاد. این خانم شدیدا نیاز به کمک داشت. با این وجود انجمن تا حدی می تواند به این خانواده ها کمک کند. هرچه دست ما پرتر باشد کمک ما هم بیشتر خواهد بود و این بستگی به همت انسان های نیک اندیش و خیر دارد با هر مبلغی که می توانند.
نصرالله شفیعی، ۷ شهریور ۱۴۰۲ شماره کارت انجمن حمایت زندانیان بوشهر۶۰۳۷۹۹۷۵۹۹۶۳۶۴۱۳شماره حساب۰۱۰۳۱۷۹۶۸۹۰۰۶ بانک ملی
۳:۱۸
۱۷:۲۶
از غمی که می خوریم (۹)
یادداشت های روزانه مدیر عامل انجمن حمایت زندانیان بوشهر
خانمی با دختر بچه ی شش ساله اش به دفتر آمد. می گفت شوهرم به جرممصرف مواد زندان است. یک دختر ۶ ساله و یک پسر ۴ ساله دارم. فاطمه خانم امسال به کلاس اول می رود. مادرش می گفت از زمانی که تابستان رسیده و فهمیده تا چند ماه دیگر به مدرسه می رود آرام و قرار نداشته است. می گفت به همان نسبت که فاطمه خانم خوشحال است که امسال به مدرسه می رود من نگران هستم. نگران از اینکه نتوانم وسایل مدرسه اش را تهیه کنم. برای ثبت نامش که به مدرسه مراجعه کردم پول ثبت نام و بیمه و لباس فرم خواستند. وقتی وضعیتم را برای خانم مدیر گفتم، خانم مدیر گفت همسرم خود از خیرین است و پول لباس فرم فاطمه خانم را از او می گیرم. مادر بیشتر نگران هزینه های دیگر از جمله لوازم التحریر بود. به او گفتم ما از قبل برای پرداخت لباس دانش آموزان اعلام آمادگی کرده بودیم؛ ولی حالا که خدا را شکر این مشکل حل شده است سعی می کنیم معادل آن را برای فاطمه لوازم التحریر بخریم. همین قول ما نیز براسش نقطا امیدی بود. فاطمه کنار مادرش روی صندلی نشسته بود و گاه بلند می شد و این طرف و آن طرف اتاق می رفت. در دنیای کودکی خودش غرق بود. رفتارش نشان می داد که هنوز دقیقا متوجه نیست در خانواده چه خبر است. نمی دانست پدر زندان است و مادر با دو بچه تنها باید زندگی را اداره کند. نمی دانست مادرش چگونه باید با یارانه و کمیته امداد باید آن قدر صرفه جویی کند تا بتواند شکم آن ها را سیر کند. فاطمه را صدا زدم، نزدم آمد. با او حال و احوال کردم. گفتم چقدر خوشحالی که می خواهی به مدرسه بروی، لبخندی زد، نگاهی به پایین انداخت و گفت خیلی، آفرین بهش گفتم. قولی هم بهش دادم که اگر درس هایش را خوب بخواند کارت هدیه و جوایز دیگری نیز به او می دهم. فاطمه نیز با همان خوشحالی نگاهی بهم انداخت و گفت قول می دهم.مادرش چند مدت پیش به دفتر مراجعه کرده بود. از او خواسته بودم که به فکر یک شغل خانگی برای خودش باشد تا بتواند با درآمد آن نیازهای اولیه زندگی اش را تأمین کند. می گفت پسر چهارساله ام هنوز نیاز به پمپرز دارد از عهدهی تأمین پمپرز آن هم بر نمی آیم. قبلا گفته بود که می توانم در منزل ترشی درست کنم و آن را به فروش برسانم. نیازمند سرمایه ی اولیه بود. همان موقع برای یک وام قرض الحسنه به یکی از بانک ها او را معرفی کردم. امروز می گفت قبل از آنکه دست به کار شوم با چند مغازه صحبت کرده ام استقبال چندانی نکرده اند. بیشتر نگران بهداشتی بودن ترشی ها هستند چون در منزل تولید می شود. دوباره به او تأکید کردم که به دنبال یک شغل خانگی باشد، گفتم حتی انجمن حاضر است هزینه آموزش شغل های خانگی را نیز بپردازد، به شرط آنکه خود شما اهل تلاش و کار باشید. در نهایت قول داد که دنبال کند. خداحافظی کرد و رفت.
افراد دیگری که بیشتر زندانی رأی باز بودند مراجعه کردند. یکی از اقدامات مثبت سازمان زندان ها ایجاد فرصت برای تعدادی از زندانیان است. آن ها را تحت عنوان زندانیان رأی باز آزاد می کند تا طی یک قرارداد با انجمن و یک مرکز اشتغال بتوانند درآمدی داشته باشند. این اقدام هم باعث می شود که باری از اداره زندان ها کم شود و هم زندانی بتواند با کار کردن و شرکت در تولید، درآمدی برای خود و خانواده اش کسب کند. این زندانیان هر هفته با مراجعه به زندان باید حضور خود را اعلام کنند.آخر وقت بود که با نظر رئیس کل دادگستری قرار شد انجمن مبلغ ۱۰۰ میلیون تومان برای آزادی یک خانم که حدود ۸ سال در زندان به سر می برد بپردازد. خانم از بند نسوان به دفتر رئیس زندان آمد. دقایقی در باره علت محکومیت و نحوه ی رضایت شاکی که از بستگان نزدیکش بود صحبت کردم. متأسفانه بدهی بالاست و قرار است که مابقی را به صورت قسطی بپردازد. آن موقع که این مادر وارد زندان شد فرزندانش کوچک بودند و الآن دانشجو هستند. برای یک زن تحمل ۸ سال زندان و دوری از فرزندانش بسیار سخت است. ای کاش انسان ها آن موقع که آزاد هستند و همه ی اختیار با آن هاست فکر عاقبت کار خود را می کردند و بدون توجه به عواقب کار تصمیمی نمی گرفتند و اقدامی نمی کردند. همه ی این کمک ها که با کمک خیرین صورت می گیرد در جهت کمک به زندانی است که با استفاده از فرصت جدید بتواند مسیر دیگری را به روی خود باز کند و با استفاده از موقعیت و شرایط جدید در رفتار خویش تجدید نظر کند. قرار شد به زودی مبلغ ۱۰۰ میلیون تومان را به حساب شاکی واریز کنم. لازم به یادآوری است مبالغی که برای آزادی زندانیان پرداخت می شود با درآمدهای انجمن که اختصاص به خانواده ی زندانیان دارد متفاوت است و هر کدام در جای خود باید مصرف شود.۰نصرالله شفیعی چهارشنبه ۸ شهریور ۱۴۰۲@eitaaNasrollahshafiei1341
شماره کارت انجمن حمایت زندانیان بوشهر۶۰۳۷۹۹۷۵۹۹۶۳۶۴۱۳شماره حساب۰۱۰۳۱۷۹۶۸۹۰۰۶ بانک ملی
یادداشت های روزانه مدیر عامل انجمن حمایت زندانیان بوشهر
خانمی با دختر بچه ی شش ساله اش به دفتر آمد. می گفت شوهرم به جرممصرف مواد زندان است. یک دختر ۶ ساله و یک پسر ۴ ساله دارم. فاطمه خانم امسال به کلاس اول می رود. مادرش می گفت از زمانی که تابستان رسیده و فهمیده تا چند ماه دیگر به مدرسه می رود آرام و قرار نداشته است. می گفت به همان نسبت که فاطمه خانم خوشحال است که امسال به مدرسه می رود من نگران هستم. نگران از اینکه نتوانم وسایل مدرسه اش را تهیه کنم. برای ثبت نامش که به مدرسه مراجعه کردم پول ثبت نام و بیمه و لباس فرم خواستند. وقتی وضعیتم را برای خانم مدیر گفتم، خانم مدیر گفت همسرم خود از خیرین است و پول لباس فرم فاطمه خانم را از او می گیرم. مادر بیشتر نگران هزینه های دیگر از جمله لوازم التحریر بود. به او گفتم ما از قبل برای پرداخت لباس دانش آموزان اعلام آمادگی کرده بودیم؛ ولی حالا که خدا را شکر این مشکل حل شده است سعی می کنیم معادل آن را برای فاطمه لوازم التحریر بخریم. همین قول ما نیز براسش نقطا امیدی بود. فاطمه کنار مادرش روی صندلی نشسته بود و گاه بلند می شد و این طرف و آن طرف اتاق می رفت. در دنیای کودکی خودش غرق بود. رفتارش نشان می داد که هنوز دقیقا متوجه نیست در خانواده چه خبر است. نمی دانست پدر زندان است و مادر با دو بچه تنها باید زندگی را اداره کند. نمی دانست مادرش چگونه باید با یارانه و کمیته امداد باید آن قدر صرفه جویی کند تا بتواند شکم آن ها را سیر کند. فاطمه را صدا زدم، نزدم آمد. با او حال و احوال کردم. گفتم چقدر خوشحالی که می خواهی به مدرسه بروی، لبخندی زد، نگاهی به پایین انداخت و گفت خیلی، آفرین بهش گفتم. قولی هم بهش دادم که اگر درس هایش را خوب بخواند کارت هدیه و جوایز دیگری نیز به او می دهم. فاطمه نیز با همان خوشحالی نگاهی بهم انداخت و گفت قول می دهم.مادرش چند مدت پیش به دفتر مراجعه کرده بود. از او خواسته بودم که به فکر یک شغل خانگی برای خودش باشد تا بتواند با درآمد آن نیازهای اولیه زندگی اش را تأمین کند. می گفت پسر چهارساله ام هنوز نیاز به پمپرز دارد از عهدهی تأمین پمپرز آن هم بر نمی آیم. قبلا گفته بود که می توانم در منزل ترشی درست کنم و آن را به فروش برسانم. نیازمند سرمایه ی اولیه بود. همان موقع برای یک وام قرض الحسنه به یکی از بانک ها او را معرفی کردم. امروز می گفت قبل از آنکه دست به کار شوم با چند مغازه صحبت کرده ام استقبال چندانی نکرده اند. بیشتر نگران بهداشتی بودن ترشی ها هستند چون در منزل تولید می شود. دوباره به او تأکید کردم که به دنبال یک شغل خانگی باشد، گفتم حتی انجمن حاضر است هزینه آموزش شغل های خانگی را نیز بپردازد، به شرط آنکه خود شما اهل تلاش و کار باشید. در نهایت قول داد که دنبال کند. خداحافظی کرد و رفت.
افراد دیگری که بیشتر زندانی رأی باز بودند مراجعه کردند. یکی از اقدامات مثبت سازمان زندان ها ایجاد فرصت برای تعدادی از زندانیان است. آن ها را تحت عنوان زندانیان رأی باز آزاد می کند تا طی یک قرارداد با انجمن و یک مرکز اشتغال بتوانند درآمدی داشته باشند. این اقدام هم باعث می شود که باری از اداره زندان ها کم شود و هم زندانی بتواند با کار کردن و شرکت در تولید، درآمدی برای خود و خانواده اش کسب کند. این زندانیان هر هفته با مراجعه به زندان باید حضور خود را اعلام کنند.آخر وقت بود که با نظر رئیس کل دادگستری قرار شد انجمن مبلغ ۱۰۰ میلیون تومان برای آزادی یک خانم که حدود ۸ سال در زندان به سر می برد بپردازد. خانم از بند نسوان به دفتر رئیس زندان آمد. دقایقی در باره علت محکومیت و نحوه ی رضایت شاکی که از بستگان نزدیکش بود صحبت کردم. متأسفانه بدهی بالاست و قرار است که مابقی را به صورت قسطی بپردازد. آن موقع که این مادر وارد زندان شد فرزندانش کوچک بودند و الآن دانشجو هستند. برای یک زن تحمل ۸ سال زندان و دوری از فرزندانش بسیار سخت است. ای کاش انسان ها آن موقع که آزاد هستند و همه ی اختیار با آن هاست فکر عاقبت کار خود را می کردند و بدون توجه به عواقب کار تصمیمی نمی گرفتند و اقدامی نمی کردند. همه ی این کمک ها که با کمک خیرین صورت می گیرد در جهت کمک به زندانی است که با استفاده از فرصت جدید بتواند مسیر دیگری را به روی خود باز کند و با استفاده از موقعیت و شرایط جدید در رفتار خویش تجدید نظر کند. قرار شد به زودی مبلغ ۱۰۰ میلیون تومان را به حساب شاکی واریز کنم. لازم به یادآوری است مبالغی که برای آزادی زندانیان پرداخت می شود با درآمدهای انجمن که اختصاص به خانواده ی زندانیان دارد متفاوت است و هر کدام در جای خود باید مصرف شود.۰نصرالله شفیعی چهارشنبه ۸ شهریور ۱۴۰۲@eitaaNasrollahshafiei1341
شماره کارت انجمن حمایت زندانیان بوشهر۶۰۳۷۹۹۷۵۹۹۶۳۶۴۱۳شماره حساب۰۱۰۳۱۷۹۶۸۹۰۰۶ بانک ملی
۴:۳۰
از غمی که می خوریم (۱۰)
یادداشت های روزانه مدیر عامل انجمن حمایت زندانیان بوشهر
خود گنه کاریم و از دنیا شکایت میکنیمغافل از خود دیگری را هم قضاوت میکنیم
کودکی جان میدهد از درد و فقر و ما هنوزچشم میبندیم و هرشب خواب راحت میکنیم
شب بود. آقای شیروانی از زندان مرکزی زنگ زد و گفت بچه های دادستانی از خانواده ی یک زندانی بازدیدی داشته اند، وضعیت رقت باری دارند. خواستار حمایت انجمن بودند. گفتم اولین قدم باید به دفتر مراجعه کنند و با تشکیل پرونده تحت پوشش انجمن قرار بگیرند. به همین خاطر از همسر زندانی بخواهید تا فردا به دفتر مراجعه کند.صبح به دفتر رفتم. حدود ساعت ۹ صبح بود که آن خانم به اتفاق آقای شیروانی به دفتر آمدند. خود را معرفی کرد. از زندگی خودش گفت. از همان اول که ازدواج کرده بود همسرش اعتیاد داشته است. بارها زندان رفته. آزاد شده، برای ترک به کمپ رفته؛ ولی نتیجه ای نبخشیده است. الان هم به علت حمل مواد مخدر به زندان و شلاق و پرداخت جریمه ی مالی محکوم شده است. اختلاف سنی بین خود و همسرش ۱۰ سال بود؛ یعنی خانم از شوهرش ۱۰ سال بزرگ تر بود. چهره اش بسیار شکسته بود و حتی قدش خمیده. دندان در دهان نداشت. با وجود آنکه ۵۳ سالش بود کاملا یک پیرزن ۷۰ساله نشان می داد. از وضعیت زندگی اش گفت.سه فرزند دارد، دو دختر و یک پسر، دختر بزرگش متوسطه ی اول درس می خواند که در زمان کرونا به علت نداشتن گوشی همراه و برخط شدن مدارس ترک تحصیل کرده است. دختر دومش نیز در زمان کرونا چون تلفن همراه نداشت نتوانست درسش را ادامه بدهد و با خوردن مواد شوینده و قرص خودکشی کرد که در همان موقع متوجه شدند، او را به بیمارستان بردند و خدا را شکر نجات پیدا کرد. او هم اکنون متوسطه اول درس می خواند؛ ولی دو سالی مردود شده است. پسرش نیز ۹ سالش است و تا حالا مدرسه نرفته و امسال قصد ثبت نام دارد. از نظر درآمدی نیز با یارانه زندگی می کنند که الان به خاطر زندانی شدن شوهرش با مشکل روبرو شده اند.به اتفاق حاج آقا شیروانی و آن خانم سری به منزلش زدیم. هر چند منزل شخصی بود، ولی خیلی کوچک و با حداقل امکانات. با دختر بزرگ ترش راجع به ادامه تحصیل صحبت کردیم. نپذیرفت و گفت می خواهم شغلی پیدا کنم و با آن درآمدزایی داشته باشم. به او گفتم آماده ایم برخی از هزینه ی تحصیلی ات را نیز تأمین کنیم ؛ ولی زیر بار نرفت. دختر دیگرش هنوز ثبت نام نکرده بود؛ ولی قصد ادامه تحصیل داشت. پسرش هنوز زیر پتو خواب بود. بیدارش کردیم، مقداری باهاش شوخی کردیم. او نیز برایمان بلبل زبانی می کرد. می گفت بابایم را در خواب دیدم که به خانه برگشته است. مادرش می گفت اصلا تحمل اینکه پدرش در زندان باشد را ندارد. می گوید هر طور شده باید پدرم آزاد شود. به او گفتم مدرسه ثبت نام کرده ای؟ گفت هنوز ثبت نام نکرده ام؛ ولی می خواهم ثبت نام کنم. به او و خواهر کوچکترش گفتم ان شاءالله که ثبت نام کردید اطلاع دهید تا به هر کدام از شما مبلغ یک میلیون تومان هدیه بدهم به اضافه هزینه لباس فرم مدرسه را. علاوه بر آن اگر قول بدهید که در پایان ترم نمره ی خوب بگیرید کارت هدیه نیز به شما می دهیم.دوباره سر صحبت را با عباس باز کردیم. مادرش گفت عباس خیلی دوست دارد که یک دوچرخه داشته باشد. گفتم در مورد دوچرخه قول قطعی نمی دهم؛ ولی در فکرم که راهی پیدا کنیم تا برای بچه ها دوچرخه نیز بخریم؛ به شرطی که عباس قول دهد که درس هایش را خوب بخواند. عباس می گفت من دوچرخه نمی خواهم! گفتم پس چه می خواهی؟ گفت موتور! گفتم تو که هنوز کوچک هستی و نمی توانی سوار موتور شوی، گفت می توانم. گفتم منظورم این است که اگر سوار بشوی پلیس دستگیرت می کند. خلاصه با کلی بحث پذیرفت که به دوچرخه راضی شود.خداحافظی کردیم و به انجمن برگشتیم. در فکر همه ی مشکلاتی بودم که این خانواده و امثال آن دارند. همواره در ذهنم مرور می کنم با این افرادی که به دلیلی در چنین شرایط سختی قرار دارند چگونه می شود از اخلاق و معنویت سخن گفت. همگی هم در برابر معیشت این خانواده ها مسئول هستیم و هم اخلاق و معنویت آن ها. نمی توان بی تفاوت گذشت.شب بود آقای شیروانی زنگ زد و گفت آن دختر خانم پیام داده که قصد دارم ادامه تحصیل بدهم. خدا را شکر کردم. باید به فکر حمایت های ویژه برایشان باشیم.
نصرالله شفیعی، پنجشنبه نهم شهریورماه ۱۴۰۲@eitaaNasrollahshafiei1341
شماره کارت انجمن حمایت زندانیان بوشهر۶۰۳۷۹۹۷۵۹۹۶۳۶۴۱۳شماره حساب۰۱۰۳۱۷۹۶۸۹۰۰۶ بانک ملی
یادداشت های روزانه مدیر عامل انجمن حمایت زندانیان بوشهر
خود گنه کاریم و از دنیا شکایت میکنیمغافل از خود دیگری را هم قضاوت میکنیم
کودکی جان میدهد از درد و فقر و ما هنوزچشم میبندیم و هرشب خواب راحت میکنیم
شب بود. آقای شیروانی از زندان مرکزی زنگ زد و گفت بچه های دادستانی از خانواده ی یک زندانی بازدیدی داشته اند، وضعیت رقت باری دارند. خواستار حمایت انجمن بودند. گفتم اولین قدم باید به دفتر مراجعه کنند و با تشکیل پرونده تحت پوشش انجمن قرار بگیرند. به همین خاطر از همسر زندانی بخواهید تا فردا به دفتر مراجعه کند.صبح به دفتر رفتم. حدود ساعت ۹ صبح بود که آن خانم به اتفاق آقای شیروانی به دفتر آمدند. خود را معرفی کرد. از زندگی خودش گفت. از همان اول که ازدواج کرده بود همسرش اعتیاد داشته است. بارها زندان رفته. آزاد شده، برای ترک به کمپ رفته؛ ولی نتیجه ای نبخشیده است. الان هم به علت حمل مواد مخدر به زندان و شلاق و پرداخت جریمه ی مالی محکوم شده است. اختلاف سنی بین خود و همسرش ۱۰ سال بود؛ یعنی خانم از شوهرش ۱۰ سال بزرگ تر بود. چهره اش بسیار شکسته بود و حتی قدش خمیده. دندان در دهان نداشت. با وجود آنکه ۵۳ سالش بود کاملا یک پیرزن ۷۰ساله نشان می داد. از وضعیت زندگی اش گفت.سه فرزند دارد، دو دختر و یک پسر، دختر بزرگش متوسطه ی اول درس می خواند که در زمان کرونا به علت نداشتن گوشی همراه و برخط شدن مدارس ترک تحصیل کرده است. دختر دومش نیز در زمان کرونا چون تلفن همراه نداشت نتوانست درسش را ادامه بدهد و با خوردن مواد شوینده و قرص خودکشی کرد که در همان موقع متوجه شدند، او را به بیمارستان بردند و خدا را شکر نجات پیدا کرد. او هم اکنون متوسطه اول درس می خواند؛ ولی دو سالی مردود شده است. پسرش نیز ۹ سالش است و تا حالا مدرسه نرفته و امسال قصد ثبت نام دارد. از نظر درآمدی نیز با یارانه زندگی می کنند که الان به خاطر زندانی شدن شوهرش با مشکل روبرو شده اند.به اتفاق حاج آقا شیروانی و آن خانم سری به منزلش زدیم. هر چند منزل شخصی بود، ولی خیلی کوچک و با حداقل امکانات. با دختر بزرگ ترش راجع به ادامه تحصیل صحبت کردیم. نپذیرفت و گفت می خواهم شغلی پیدا کنم و با آن درآمدزایی داشته باشم. به او گفتم آماده ایم برخی از هزینه ی تحصیلی ات را نیز تأمین کنیم ؛ ولی زیر بار نرفت. دختر دیگرش هنوز ثبت نام نکرده بود؛ ولی قصد ادامه تحصیل داشت. پسرش هنوز زیر پتو خواب بود. بیدارش کردیم، مقداری باهاش شوخی کردیم. او نیز برایمان بلبل زبانی می کرد. می گفت بابایم را در خواب دیدم که به خانه برگشته است. مادرش می گفت اصلا تحمل اینکه پدرش در زندان باشد را ندارد. می گوید هر طور شده باید پدرم آزاد شود. به او گفتم مدرسه ثبت نام کرده ای؟ گفت هنوز ثبت نام نکرده ام؛ ولی می خواهم ثبت نام کنم. به او و خواهر کوچکترش گفتم ان شاءالله که ثبت نام کردید اطلاع دهید تا به هر کدام از شما مبلغ یک میلیون تومان هدیه بدهم به اضافه هزینه لباس فرم مدرسه را. علاوه بر آن اگر قول بدهید که در پایان ترم نمره ی خوب بگیرید کارت هدیه نیز به شما می دهیم.دوباره سر صحبت را با عباس باز کردیم. مادرش گفت عباس خیلی دوست دارد که یک دوچرخه داشته باشد. گفتم در مورد دوچرخه قول قطعی نمی دهم؛ ولی در فکرم که راهی پیدا کنیم تا برای بچه ها دوچرخه نیز بخریم؛ به شرطی که عباس قول دهد که درس هایش را خوب بخواند. عباس می گفت من دوچرخه نمی خواهم! گفتم پس چه می خواهی؟ گفت موتور! گفتم تو که هنوز کوچک هستی و نمی توانی سوار موتور شوی، گفت می توانم. گفتم منظورم این است که اگر سوار بشوی پلیس دستگیرت می کند. خلاصه با کلی بحث پذیرفت که به دوچرخه راضی شود.خداحافظی کردیم و به انجمن برگشتیم. در فکر همه ی مشکلاتی بودم که این خانواده و امثال آن دارند. همواره در ذهنم مرور می کنم با این افرادی که به دلیلی در چنین شرایط سختی قرار دارند چگونه می شود از اخلاق و معنویت سخن گفت. همگی هم در برابر معیشت این خانواده ها مسئول هستیم و هم اخلاق و معنویت آن ها. نمی توان بی تفاوت گذشت.شب بود آقای شیروانی زنگ زد و گفت آن دختر خانم پیام داده که قصد دارم ادامه تحصیل بدهم. خدا را شکر کردم. باید به فکر حمایت های ویژه برایشان باشیم.
نصرالله شفیعی، پنجشنبه نهم شهریورماه ۱۴۰۲@eitaaNasrollahshafiei1341
شماره کارت انجمن حمایت زندانیان بوشهر۶۰۳۷۹۹۷۵۹۹۶۳۶۴۱۳شماره حساب۰۱۰۳۱۷۹۶۸۹۰۰۶ بانک ملی
۲:۲۵
اصل جمهوری اسلامی است
(سخنی در باره برخورد با سلبریتی ها و اساتید معاند)
امام خمینی آنفرزانه ی حکیم فرمودند حفظ نظام جمهوری اسلامی از اوجب واجبات است. این جمله حاوی نکات مهمی است از جمله:۱. هیچ اولویتی بالاتر از نظام جمهوری اسلامی در جهان هستی وجود ندارد و این نشان دهنده نقش مؤثر این نظام در حفظ جایگاه ایران و معادلات جهانی است.۲. به هماننسبت که نظام جمهوری اسلامی دارای اهمیت است، ضرورت دارد برای حفظ آن از همه چیز خود گذشت. بدان معنا که نه جان ما و نه مال ما و نه آبروی ما در مقابل حفظ این نظام ارزشی ندارد. اگر از دست دادن جان و مال و آبروی ما باعث حفظ نظام جمهوری اسلامی و ازبین بردن موانع پیشرفت آن بشود در این فداکاری لحظه ای درنگنباید کرد.۳. حفظ نظام جمهوری اسلامی آن قدر دارای اهمیت است که هر شخص و جریانی اگر در برابر آن قد علم کند و محصول فعالیت هایش براندازی این نظام باشد در مقابله قانونی با آن درنگ نباید کرد. از این جهت که اگر نظام جمهوری اسلامی دچار آسیب شود و جهان سلطه موفق به حذف آن شود بزرگ ترین سرمایه و فرصت موجود بشری در جهان معاصر که می تواند انسان ها را از حضیض ذلت به قله ی عزت برساند از دست خواهد رفت.با مقدمات فوق شاهد هستیم افراد معدودی اعم از سلبریتی ها و اساتید دانشگاه با تمام توان در برابر نظام جمهوری اسلامی ایستادند و هم پای جهان سلطه برای سرنگونی نظام تلاش کردند. با این افراد چه باید کرد هر چند که صاحب سطوح علمی بالا هستند و عنوان پرفسور داشته دارند یا برنده جایزه نوبل یا اسکار هستند.در پاسخ باید گفت همان طور که شهید چمران که این دست از اساتید در دانشگاه ها با همه ی سوابق علمی انگشت کوچولوی او هم نمی شوند برای حفظ جمهوری اسلامی جان خودش را فدا کرد و آن کوه علم و تقوا و عرفان در خاک قرار گرفت و یا شهید شهریاری ها و احمدی روشن ها و ... در این مسیر جانشان را فدا کردند تا جمهوری اسلامی بماند اساتید و سلبریتی های معاند نیز اگر توبه نکنند و به آغوش ملت برنگردند لحظه ای وجود آن ها در مراکز علمی و هنری توجیهی ندارد و ضرورت صیانت از جمهوری اسلامی اقتضا می کند که هیچ گونه مسامحه ای نباید با آن ها کرد. این اشخاص بر فرض که از نظر علمی و جایگاه هنری یا ورزشی در هر حدی هم که باشند؛ ولی در تقابل با نظام جمهوری قرار بگیرند نباید اجازه فعالیت در مراکز رسمی به آن ها داده شود. چون لطمه ای که این افراد معاند به کشور ایران وارد می کنند بسیار فراتر از خلا وجود آن ها در دانشگاه یا مراکزی از این قبیل است. به عنوان مثال اگر اهداف معاندانه ی برخی از این افراد در اغتشاشات سال گذشته محقق می شد امروز مردم ایران به جای روبرو شدن با ایران یک پارچه و آرام شاهد ایرانی تکه تکه شده و ویران و میلیون ها خون های ریخته شده بیگناهان بر زمین بودند. حالا اگر به فردی به خاطر امتیاز خاصی که دارد به او فرصت داده شود تا هر چه دلش خواست علیه نظام سمپاشی کند و همپای معاندین به جنگ با نظام جمهوری اسلامی برخیزد اشتباهی محض است. بنابراین حفظ نظام جمهوری مافوق همه ی اولویت هاست. مسئولان امر بدون وادادگی و مصلحت اندیشی های شخصی باید با قاطعيت لازم اقدامات قانونی خود را انجام دهند. در همین زمینه به دو نکته نیز باید توجه کرد: ۱. رفتار معاندانه با انتقاد دلسوزانه متفاوت است. هر کس حق دارد انتقاد کند و دیدگاه های خود را در قالب قانون بیان کند. فرصت آزادی بیان در نظام جمهوری اسلامی نباید آسیب ببیند.۲. برخورد سلبی با معاندین باید آخرین راه حل باشد اگر افرادی فریب خورده باشند و تصمیم بر برگشت داشته باشند و عملا این را ثابت کنند باید با آن ها کنار آمد. از جوسازی ها نباید هراسید. مدیران ترسو و کسانی که نگران پست خود هستند و در نتیجه در برابر معاندان سهل انگاری می کنند باید نظام تکلیف آن ها را نیز مشخص کند. اگر کسی در نظام جمهوری اسلامی مسئولیتی بر عهده گرفت هیچ مصلحتی را بالاتر از مصلحت نظام و انقلاب نباید بداند. سال ها مماشات با افراد فرصت طلب باعث شده که عده ای در جایگاه های رسمی نان جمهوری اسلامی را بخورند و از امکانات همین نظام نیز برای براندازی آن استفاده کنند. در کجای دنیا چنین وضعیتی داریم؟
نصرالله شفیعی ۱۸ شهریور ۱۴۰۲
(سخنی در باره برخورد با سلبریتی ها و اساتید معاند)
امام خمینی آنفرزانه ی حکیم فرمودند حفظ نظام جمهوری اسلامی از اوجب واجبات است. این جمله حاوی نکات مهمی است از جمله:۱. هیچ اولویتی بالاتر از نظام جمهوری اسلامی در جهان هستی وجود ندارد و این نشان دهنده نقش مؤثر این نظام در حفظ جایگاه ایران و معادلات جهانی است.۲. به هماننسبت که نظام جمهوری اسلامی دارای اهمیت است، ضرورت دارد برای حفظ آن از همه چیز خود گذشت. بدان معنا که نه جان ما و نه مال ما و نه آبروی ما در مقابل حفظ این نظام ارزشی ندارد. اگر از دست دادن جان و مال و آبروی ما باعث حفظ نظام جمهوری اسلامی و ازبین بردن موانع پیشرفت آن بشود در این فداکاری لحظه ای درنگنباید کرد.۳. حفظ نظام جمهوری اسلامی آن قدر دارای اهمیت است که هر شخص و جریانی اگر در برابر آن قد علم کند و محصول فعالیت هایش براندازی این نظام باشد در مقابله قانونی با آن درنگ نباید کرد. از این جهت که اگر نظام جمهوری اسلامی دچار آسیب شود و جهان سلطه موفق به حذف آن شود بزرگ ترین سرمایه و فرصت موجود بشری در جهان معاصر که می تواند انسان ها را از حضیض ذلت به قله ی عزت برساند از دست خواهد رفت.با مقدمات فوق شاهد هستیم افراد معدودی اعم از سلبریتی ها و اساتید دانشگاه با تمام توان در برابر نظام جمهوری اسلامی ایستادند و هم پای جهان سلطه برای سرنگونی نظام تلاش کردند. با این افراد چه باید کرد هر چند که صاحب سطوح علمی بالا هستند و عنوان پرفسور داشته دارند یا برنده جایزه نوبل یا اسکار هستند.در پاسخ باید گفت همان طور که شهید چمران که این دست از اساتید در دانشگاه ها با همه ی سوابق علمی انگشت کوچولوی او هم نمی شوند برای حفظ جمهوری اسلامی جان خودش را فدا کرد و آن کوه علم و تقوا و عرفان در خاک قرار گرفت و یا شهید شهریاری ها و احمدی روشن ها و ... در این مسیر جانشان را فدا کردند تا جمهوری اسلامی بماند اساتید و سلبریتی های معاند نیز اگر توبه نکنند و به آغوش ملت برنگردند لحظه ای وجود آن ها در مراکز علمی و هنری توجیهی ندارد و ضرورت صیانت از جمهوری اسلامی اقتضا می کند که هیچ گونه مسامحه ای نباید با آن ها کرد. این اشخاص بر فرض که از نظر علمی و جایگاه هنری یا ورزشی در هر حدی هم که باشند؛ ولی در تقابل با نظام جمهوری قرار بگیرند نباید اجازه فعالیت در مراکز رسمی به آن ها داده شود. چون لطمه ای که این افراد معاند به کشور ایران وارد می کنند بسیار فراتر از خلا وجود آن ها در دانشگاه یا مراکزی از این قبیل است. به عنوان مثال اگر اهداف معاندانه ی برخی از این افراد در اغتشاشات سال گذشته محقق می شد امروز مردم ایران به جای روبرو شدن با ایران یک پارچه و آرام شاهد ایرانی تکه تکه شده و ویران و میلیون ها خون های ریخته شده بیگناهان بر زمین بودند. حالا اگر به فردی به خاطر امتیاز خاصی که دارد به او فرصت داده شود تا هر چه دلش خواست علیه نظام سمپاشی کند و همپای معاندین به جنگ با نظام جمهوری اسلامی برخیزد اشتباهی محض است. بنابراین حفظ نظام جمهوری مافوق همه ی اولویت هاست. مسئولان امر بدون وادادگی و مصلحت اندیشی های شخصی باید با قاطعيت لازم اقدامات قانونی خود را انجام دهند. در همین زمینه به دو نکته نیز باید توجه کرد: ۱. رفتار معاندانه با انتقاد دلسوزانه متفاوت است. هر کس حق دارد انتقاد کند و دیدگاه های خود را در قالب قانون بیان کند. فرصت آزادی بیان در نظام جمهوری اسلامی نباید آسیب ببیند.۲. برخورد سلبی با معاندین باید آخرین راه حل باشد اگر افرادی فریب خورده باشند و تصمیم بر برگشت داشته باشند و عملا این را ثابت کنند باید با آن ها کنار آمد. از جوسازی ها نباید هراسید. مدیران ترسو و کسانی که نگران پست خود هستند و در نتیجه در برابر معاندان سهل انگاری می کنند باید نظام تکلیف آن ها را نیز مشخص کند. اگر کسی در نظام جمهوری اسلامی مسئولیتی بر عهده گرفت هیچ مصلحتی را بالاتر از مصلحت نظام و انقلاب نباید بداند. سال ها مماشات با افراد فرصت طلب باعث شده که عده ای در جایگاه های رسمی نان جمهوری اسلامی را بخورند و از امکانات همین نظام نیز برای براندازی آن استفاده کنند. در کجای دنیا چنین وضعیتی داریم؟
نصرالله شفیعی ۱۸ شهریور ۱۴۰۲
۳:۴۳
شانس نظام جمهوری اسلامییا پلیدی اپوزیسیون
صادق زیبا کلام فعال سیاسی در اعتراض به خارج نشینان که فیلم اعترافاتش به نفع رژیم پهلوی در پیش از پیروزی انقلاب را پخش و افشا کرده اند نکاتی را گفته است. او که از افشای این فیلم بسیار عصبانی و ناراحت شده، ضمن اعتراف به این رفتار خیانت آمیزش انتقاداتی نیز از اپوزیسیون کرده است. یکی از نکاتی که گفته این است که مشکل اپوزیسیون در خارج از کشور این است که نلسون ماندلا یا گاندی ندارند که بتواند اعتراضات آن ها را علیه ایران رهبری کند.اینکه چرا اپوزیسیون چنین رهبرانی ندارند به دو مسئله اساسی بر می گردد آن هم به ماهیت هر دو طرف دعوا یعنی اپوزیسیون و نظام جمهوری اسلامی.
نکته اول: معمولا رهبر هر قیامی بر گرفته از روحیات و دیدگاه های مردمی است که آن رهبر را انتخاب می کنند. اپوزیسیون و مخالفین جمهوری اسلامی چه کسانی هستند که نمی توانند رهبرانی مثل نلسون ماندلا و گاندی را داشته باشند. اپوزیسیون و مخالفان ایران اسلامی سلطنت طلب ها هستند طرفداران کثیف ترین، فاسدترین، دزدترین، جنایتکارترین و وابسته ترین رژیم شاهنشاهی در تاریخ ایران که زندگی هر کدام از این فراری های رژیم حکایتگر همین نظام سلطنتی است. منافقین بزرگ ترین گروه تروریستی که سابقه ای جز ترور و جنایت و جاسوسی و وابستگی به بیگانه ندارند. بهایی ها و بسیاری از ایرانیان هرزه و فاسدی که برای عیاشی و خوشگذرانی ایران را رها کردند و الان در مقابل نظام جمهوری اسلامی عرض اندام می کنند. حساب عده ای که با انگیزه ی تحصیل یا زندگی به خارج از کشور رفته و به زندگی شخصی خود مشغول اند و کاری به این جماعت ندارند جداست. خوب در نظر بگیرید از دل این جماعت فاسد، بی ناموس؛ خوشگذران، عیاش و بی بند و بار که همه آرمان آن ها ماتحت آن هاست چگونه می توان انسان های بزرگی مثل نلسون ماندلا و گاندی بیرون بیاید! این ها شخصیت هایی بودند که در طول دوران مبارزه علیه رزیم های حاکم بر کشور خود، برای خودشان هیچ چیز نخواستند و هر چه داشتند نثار ملت خویش کردند. این اپوزیسیون بی بندوبار و مزدور آمریکا و نوکر بیگانه که زباله خور دولت های غربی هستند چگونه می توانند نقش یک انسان مصلح را بازی کنند. دارایی، ثروت افسانه ای و کاخ ربع رضا پهلوی که عده ای سنگ او را به سینه می زنند از کجا آمده؟ آیا جز این نیست که حاصل غارت دارایی ملت ایران از سوی پدر دزد او بوده است! اگر قرار است کسی اعتراض کند باید اول به همین بچه دزد اعتراض کند که اگر راست می گوید ثروت به غارت رفته ی ملت ایران را به آن ها برگرداند.نکته دوم: به ماهیت جمهوری اسلامی بر می گردد. از آنجا که نظام جمهوری اسلامی ماهیتا یک نظام ضد سلطه و ستم و زورگویی است انسان های حق طلب نه تنها به خودشان اجازه نمی دهند که در برابر این نظام بایستند بلکه در هر جای جهان هم که باشند مدافع چنین نظامی خواهند بود. کما اینکه نلسون ماندلا وقتی پس از ۲۷ سال که از زندان و اسارت آزاد شد به ایران آمد و در جایگاه رهبر کنگره ملی خلق آفریقا به دیدار رهبر معظم انقلاب اسلامی شتافت و ایشان را رهبر خود نامید. یا گاندی غیر مسلمان که گفت: من زندگی امام حسین(ع) آن شهید بزرگ اسلام را به دقت خواندهام و توجه کافی به صفحات کربلا نمودهام و بر من روشن است که اگر هندوستان بخواهد یک کشور پیروز گردد، بایستی از سرمشق امام حسین(ع ) پیروی کند.به طور کلی باید گفت مقایسه اعتراضات اپوزیسون فاسد و مزدور خارج از کشور با یک قیام حق طلبانه و آزادی خواهانه مقایسه ای کاملا غلط و ناشیانه است. چگونه می شود با ژست حق طلبی به مصاف با نظامی رفت که جز دفاع از حق و زدودن ستم از چهره ی جهان هدف دیگری ندارد؟ بر همین اساس بابد به ابن قیاس ناشیانه خندید:
از قیاسش خنده آمد خلق راکو چو خود پنداشت صاحب دلق را
نصرالله شفیعی شنبه ۲۵ شهریورر۱۴۰۲
صادق زیبا کلام فعال سیاسی در اعتراض به خارج نشینان که فیلم اعترافاتش به نفع رژیم پهلوی در پیش از پیروزی انقلاب را پخش و افشا کرده اند نکاتی را گفته است. او که از افشای این فیلم بسیار عصبانی و ناراحت شده، ضمن اعتراف به این رفتار خیانت آمیزش انتقاداتی نیز از اپوزیسیون کرده است. یکی از نکاتی که گفته این است که مشکل اپوزیسیون در خارج از کشور این است که نلسون ماندلا یا گاندی ندارند که بتواند اعتراضات آن ها را علیه ایران رهبری کند.اینکه چرا اپوزیسیون چنین رهبرانی ندارند به دو مسئله اساسی بر می گردد آن هم به ماهیت هر دو طرف دعوا یعنی اپوزیسیون و نظام جمهوری اسلامی.
نکته اول: معمولا رهبر هر قیامی بر گرفته از روحیات و دیدگاه های مردمی است که آن رهبر را انتخاب می کنند. اپوزیسیون و مخالفین جمهوری اسلامی چه کسانی هستند که نمی توانند رهبرانی مثل نلسون ماندلا و گاندی را داشته باشند. اپوزیسیون و مخالفان ایران اسلامی سلطنت طلب ها هستند طرفداران کثیف ترین، فاسدترین، دزدترین، جنایتکارترین و وابسته ترین رژیم شاهنشاهی در تاریخ ایران که زندگی هر کدام از این فراری های رژیم حکایتگر همین نظام سلطنتی است. منافقین بزرگ ترین گروه تروریستی که سابقه ای جز ترور و جنایت و جاسوسی و وابستگی به بیگانه ندارند. بهایی ها و بسیاری از ایرانیان هرزه و فاسدی که برای عیاشی و خوشگذرانی ایران را رها کردند و الان در مقابل نظام جمهوری اسلامی عرض اندام می کنند. حساب عده ای که با انگیزه ی تحصیل یا زندگی به خارج از کشور رفته و به زندگی شخصی خود مشغول اند و کاری به این جماعت ندارند جداست. خوب در نظر بگیرید از دل این جماعت فاسد، بی ناموس؛ خوشگذران، عیاش و بی بند و بار که همه آرمان آن ها ماتحت آن هاست چگونه می توان انسان های بزرگی مثل نلسون ماندلا و گاندی بیرون بیاید! این ها شخصیت هایی بودند که در طول دوران مبارزه علیه رزیم های حاکم بر کشور خود، برای خودشان هیچ چیز نخواستند و هر چه داشتند نثار ملت خویش کردند. این اپوزیسیون بی بندوبار و مزدور آمریکا و نوکر بیگانه که زباله خور دولت های غربی هستند چگونه می توانند نقش یک انسان مصلح را بازی کنند. دارایی، ثروت افسانه ای و کاخ ربع رضا پهلوی که عده ای سنگ او را به سینه می زنند از کجا آمده؟ آیا جز این نیست که حاصل غارت دارایی ملت ایران از سوی پدر دزد او بوده است! اگر قرار است کسی اعتراض کند باید اول به همین بچه دزد اعتراض کند که اگر راست می گوید ثروت به غارت رفته ی ملت ایران را به آن ها برگرداند.نکته دوم: به ماهیت جمهوری اسلامی بر می گردد. از آنجا که نظام جمهوری اسلامی ماهیتا یک نظام ضد سلطه و ستم و زورگویی است انسان های حق طلب نه تنها به خودشان اجازه نمی دهند که در برابر این نظام بایستند بلکه در هر جای جهان هم که باشند مدافع چنین نظامی خواهند بود. کما اینکه نلسون ماندلا وقتی پس از ۲۷ سال که از زندان و اسارت آزاد شد به ایران آمد و در جایگاه رهبر کنگره ملی خلق آفریقا به دیدار رهبر معظم انقلاب اسلامی شتافت و ایشان را رهبر خود نامید. یا گاندی غیر مسلمان که گفت: من زندگی امام حسین(ع) آن شهید بزرگ اسلام را به دقت خواندهام و توجه کافی به صفحات کربلا نمودهام و بر من روشن است که اگر هندوستان بخواهد یک کشور پیروز گردد، بایستی از سرمشق امام حسین(ع ) پیروی کند.به طور کلی باید گفت مقایسه اعتراضات اپوزیسون فاسد و مزدور خارج از کشور با یک قیام حق طلبانه و آزادی خواهانه مقایسه ای کاملا غلط و ناشیانه است. چگونه می شود با ژست حق طلبی به مصاف با نظامی رفت که جز دفاع از حق و زدودن ستم از چهره ی جهان هدف دیگری ندارد؟ بر همین اساس بابد به ابن قیاس ناشیانه خندید:
از قیاسش خنده آمد خلق راکو چو خود پنداشت صاحب دلق را
نصرالله شفیعی شنبه ۲۵ شهریورر۱۴۰۲
۲:۴۸
لطفا این بنرها را از در و دیوار دانشگاه بردارید
در برخی دانشگاه های استان شاهد هستیم که تصاویر معقولی از الگوی پوشش دانشجویان دختر و پسر در محوطه دانشگاه و ورودی کلاس ها نصب شده و از دانشجویان خواسته شده که طبق این الگوی قانونی پوشش در دانشگاه حضور پیدا کنند. این اقدام مایه ی تقدیر است؛ اما در عالم واقع می بینیم که از سوی تعدادی از دانشجویان به خصوص دختران به این بنر هیچ توجهی نمی شود و در روی همان پاشنه می چرخد. خوب، اگر قرار است بنری که بر پایه ی قانون و در راستای حفظ حرمت دانشگاه و محیط مقدس دانش طراحی و نصب شده هیچ اعتباری نداشته باشد و مسئولان دانشگاه در این زمینه به وظیفه ی قانونی خود که متقاعد کردن این دسته از دانشجویان به وظایفشان است عمل نمی کنند چه لزومی دارد این بنرها نصب شود. هر اقدامی که ضمانت اجرایی آن زیر سؤال برود نه تنها اثر مثبت نخواهد داشت بلکه اثرات معکوس نیز دارد. از رؤسای انقلابی دانشگاه های استان انتظار می رود که در چارچوب رسالت دانشگاه و وظایف خود اجازه ندهند محیط دانشگاه تبدیل به مانور انواع پوشش های نامطلوب شود.
نصرالله شفیعیشنبه ۲۲ مهرماه ۱۴۰۲
در برخی دانشگاه های استان شاهد هستیم که تصاویر معقولی از الگوی پوشش دانشجویان دختر و پسر در محوطه دانشگاه و ورودی کلاس ها نصب شده و از دانشجویان خواسته شده که طبق این الگوی قانونی پوشش در دانشگاه حضور پیدا کنند. این اقدام مایه ی تقدیر است؛ اما در عالم واقع می بینیم که از سوی تعدادی از دانشجویان به خصوص دختران به این بنر هیچ توجهی نمی شود و در روی همان پاشنه می چرخد. خوب، اگر قرار است بنری که بر پایه ی قانون و در راستای حفظ حرمت دانشگاه و محیط مقدس دانش طراحی و نصب شده هیچ اعتباری نداشته باشد و مسئولان دانشگاه در این زمینه به وظیفه ی قانونی خود که متقاعد کردن این دسته از دانشجویان به وظایفشان است عمل نمی کنند چه لزومی دارد این بنرها نصب شود. هر اقدامی که ضمانت اجرایی آن زیر سؤال برود نه تنها اثر مثبت نخواهد داشت بلکه اثرات معکوس نیز دارد. از رؤسای انقلابی دانشگاه های استان انتظار می رود که در چارچوب رسالت دانشگاه و وظایف خود اجازه ندهند محیط دانشگاه تبدیل به مانور انواع پوشش های نامطلوب شود.
نصرالله شفیعیشنبه ۲۲ مهرماه ۱۴۰۲
۰:۲۹
۷:۴۹
برشی از کتاب منتشر نشده: جهانگیر (زندگی نامه شهید جهانگیر گرگین) متولد 1340، تاریخ شهادت 23 فروردین 1362، روستای زیارت دشتستان، نویسنده نصرالله شفیعی
در کوپه قطار (۱۹)دوره آموزشی سربازان در پادگان کرمان به پایان رسید. بعد از ظهر روز شنبه ۱۳۵۹/۱۱/۱۸ همگی سوار بر اتوبوس شدند. آخرین خداحافظی را با دوستان دیگر کردند. به درودیوار پادگان چشم دوختند و همهی خاطرات این دوماهه را ازنظر گذراندند. ساعت ۳۰: ۱۶ دقیقه بود که بچهها خود را در ایستگاه راهآهن کرمان دیدند. مقصدِ قطار قم بود. تعداد سربازان و نیروها زیاد بود.دقایقی نگذشت که سوت قطار به صدا درآمد. برای خیلی از بچهها سوارشدن بر قطار تجربهی جدیدی بود. بهخصوص برای بچههای اعزامی از دشتستان که در منطقه آنان هیچ راه آهنی وجود نداشت. قطار راه خود را در پیش گرفت. جهانگیر و حیدر زائری و جمال نیک نام و برخی از دوستان در یک کوپه نشسته بودند. جهانگیر متوجه شد اعضای یک خانواده در راهروی قطار نشستهاند. زمستان بود و هوا بهشدت سرد. دید که بچههای آن خانواده از سرما میلرزند. نتوانست تحمل کند. از بچهها خواست که کوپه را تحویل آن خانواده بدهند و خودشان در راهرو بنشینند. جهانگیر بود و یک درخواست از بچهها. آنها میدانستند که ساعتها باید در راهروی قطار از سرما بلرزند تا به مقصد برسند؛ ولی صداقت جهانگیر آنها را آنقدر جذب خود کرده بود که نمی توانستند نپذیرند. به اصرار بچه ها آن خانواده داخل کوپه رفتند و بچه ها همه تا قم در آن هوای سرد در راهروی قطار ماندند.راوی ها: جمال نیک نام و حیدر زائری
در کوپه قطار (۱۹)دوره آموزشی سربازان در پادگان کرمان به پایان رسید. بعد از ظهر روز شنبه ۱۳۵۹/۱۱/۱۸ همگی سوار بر اتوبوس شدند. آخرین خداحافظی را با دوستان دیگر کردند. به درودیوار پادگان چشم دوختند و همهی خاطرات این دوماهه را ازنظر گذراندند. ساعت ۳۰: ۱۶ دقیقه بود که بچهها خود را در ایستگاه راهآهن کرمان دیدند. مقصدِ قطار قم بود. تعداد سربازان و نیروها زیاد بود.دقایقی نگذشت که سوت قطار به صدا درآمد. برای خیلی از بچهها سوارشدن بر قطار تجربهی جدیدی بود. بهخصوص برای بچههای اعزامی از دشتستان که در منطقه آنان هیچ راه آهنی وجود نداشت. قطار راه خود را در پیش گرفت. جهانگیر و حیدر زائری و جمال نیک نام و برخی از دوستان در یک کوپه نشسته بودند. جهانگیر متوجه شد اعضای یک خانواده در راهروی قطار نشستهاند. زمستان بود و هوا بهشدت سرد. دید که بچههای آن خانواده از سرما میلرزند. نتوانست تحمل کند. از بچهها خواست که کوپه را تحویل آن خانواده بدهند و خودشان در راهرو بنشینند. جهانگیر بود و یک درخواست از بچهها. آنها میدانستند که ساعتها باید در راهروی قطار از سرما بلرزند تا به مقصد برسند؛ ولی صداقت جهانگیر آنها را آنقدر جذب خود کرده بود که نمی توانستند نپذیرند. به اصرار بچه ها آن خانواده داخل کوپه رفتند و بچه ها همه تا قم در آن هوای سرد در راهروی قطار ماندند.راوی ها: جمال نیک نام و حیدر زائری
۵:۰۴
۶:۰۶