عکس پروفایل !*کوتاه اینترنتی*!!

!*کوتاه اینترنتی*!

۱۶۷عضو
undefinedundefined گاهی اوقات خواندن چند سطر نوشته یا یک داستان کوتاه ، به اندازه‌ی خواندن دهها کتاب روانشناسی ، ما را در رسیدن به آنچه لیاقتش را داریم راهنمایی میکند.
undefined https://ble.ir/dastan_taathir undefined

۱۲:۱۵

undefinedundefinedروستاییundefinedundefinedدر زمان های گذشته ، پادشاهی تخته سنگی را در وسط جاده قرار داد و برای اینکه عکس العمل مردم را ببیند خودش را در جایی مخفی کرد. بعضی از بازرگانان و ندیمان ثروتمند پادشاه بی تفاوت از کنار تخته سنگ می گذشتند. بسیاری هم غرولند میکردند که این چه شهریست که نظم ندارد . حاکم این شهر عجب مرد بی عرضه ای است و ...با وجود این هیچ کس تخته سنگ را از وسط جاده بر نمی داشت . نزدیک غروب، یک مرد روستایی که پشتش بار میوه و سبزیجات بود، نزدیک سنگ شد. بار هایش را زمین گذاشت و با هر زحمتی بود تخت سنگ را برداشت و کنار جاده گذاشت. ناگهان کیسه ای را دید که زیر تخته سنگ قرار داده شده بود. کیسه را باز کرد و داخل آن سکه های طلا و یک یادداشت بود. پادشاه در آن یادداشت نوشته بود :(( هر سد و مانعی میتواند یک شانس برای تغییر زندگی باشد!))
undefinedundefined گاهی اوقات خواندن چند سطر نوشته یا یک داستان کوتاه ، به اندازه‌ی خواندن دهها کتاب روانشناسی ، ما را در رسیدن به آنچه لیاقتش را داریم راهنمایی میکند.
undefined https://ble.ir/dastan_taathir undefined

۱۲:۳۹

undefinedundefinedابلیس و فرعونundefinedundefined

روزی ابلیس نزد فرعون رفت. فرعون خوشه‌ای انگور در دست داشت و تناول می‌کرد. ابلیس گفت: آیا می‌توانی این خوشه انگور تازه را به مروارید تبدیل کنی؟ فرعون گفت: نه. ابلیس به لطایف‌الحیل و سحر و جادو، آن خوشه انگور را به خوشه‌ای مروارید تبدیل کرد.
فرعون تعجب کرد و گفت: احسنت! عجب استاد ماهری هستی. ابلیس خود را به فرعون نزدیک کرد و یک پس گردنی به او زد و گفت: مرا با این استادی و مهارت حتی به بندگی قبول نکردند، آن وقت تو با این حماقت، ادعای خدایی میکنی؟!
undefinedundefined گاهی اوقات خواندن چند سطر نوشته یا یک داستان کوتاه ، به اندازه‌ی خواندن دهها کتاب روانشناسی ، ما را در رسیدن به آنچه لیاقتش را داریم راهنمایی میکند.
undefined https://ble.ir/dastan_taathir undefined

۱۹:۰۵

ماهیان شهر ما از کوسه ها وحشی ترندبره های این حوالی ما گرگ ها را میدرند
سایه از سایه هراسان در میان کوچه هازندگان هم آبروی مرده ها را میبرند

undefined https://ble.ir/dastan_taathir undefined

۱۹:۱۱

undefinedundefinedفریبundefinedundefined

فنجان قهوه را تعارفش کردم. وقتی نگاهش کردم دلم سوخت. اما وقتی یادم آمد که چطور با فریب و نیرنگ قول خرید خانه و ماشین مرا وادار به ازدواج کرد حالم به هم خورد.
هنوز قهوه اش را نخورده بود که گفت: آماده شو که می خواهیم جایی برویم. همین طور که از قهوه می نوشید از جیبش سوئیچی به من داد: امروز قولنامه اش کردم. بریم محضر تا سند خانه را هم به نامت کنم. ناگهان روی مبل ولو شد. متوجه شدم كه سیانور اثر کرده بود!!!


undefinedundefined گاهی اوقات خواندن چند سطر نوشته یا یک داستان کوتاه ، به اندازه‌ی خواندن دهها کتاب روانشناسی ، ما را در رسیدن به آنچه لیاقتش را داریم راهنمایی میکند.
undefined https://ble.ir/dastan_taathir undefined

۱۹:۱۶

شازده کوچولو گفت :
بعضی کارا بعضی حرفا
بدجور دل آدمو آشوب میکنه
گل گفت مثل چی ؟
شازده کوچولو گفت :
مثل وقتی که میدونی
دلم برات بی قراره
و کاری نمیکنی!



undefined https://ble.ir/dastan_taathir undefined

۱۹:۱۹

undefinedundefinedمرد ثروتمند و پسرشundefinedundefined
روزی یک مرد ثروتمند، پسر بچه کوچکش را بـه ده برد تا بـه او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی می کنند، چقدر فقیر هستند.
ان دو یک شبانه روز در خانه محقر یک روستایی مهمان بودند. در راه بازگشت و در پایان سفر، مرد از پسرش پرسید: نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟پسر پاسخ داد:
عالی بود پدر! پدر پرسید آیا بـه زندگی ان ها توجه کردی؟پسر پاسخ داد: بله پدر! و پدر پرسید: چه چیزی از این سفر یاد گرفتی؟پسر کمی اندیشید و بعد بـه آرامی گفت: فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آن ها چهار تا. ما در حیاطمان یک فواره داریم و آنها رودخانه ای دارند که نهایت ندارد.
ما در حیاطمان فانوس های‌ تزیینی داریم و ان ها ستارگان را دارند.
حیاط ما بـه دیوارهایش محدود می‌شود اما باغ آن ها بی انتهاست! با شنیدن حرفهای پسر، زبان مرد بند آمده بود. بعد پسر بچه اضافه کرد : متشکرم پدر، تو بـه من نشان دادی که ما چقدر فقیر هستیم.


undefinedundefined گاهی اوقات خواندن چند سطر نوشته یا یک داستان کوتاه ، به اندازه‌ی خواندن دهها کتاب روانشناسی ، ما را در رسیدن به آنچه لیاقتش را داریم راهنمایی میکند.
undefined https://ble.ir/dastan_taathir undefined

۲۰:۰۸

undefinedundefinedدرخت مقدسundefinedundefined
در میان بنی اسرائیل عابدی بود. وی را گفتند:« فلان جا درختی است و قومی آن را می پرستند» عابد خشمگین شد، برخاست و تبر بر دوش نهاد تا آن درخت را برکند.
ابلیس به صورت پیری ظاهر الصلاح، بر مسیر او مجسم شد، و گفت:« ای عابد، برگرد و به عبادت خود مشغول باش!» عابد گفت:« نه، بریدن درخت اولویت دارد» مشاجره بالا گرفت و درگیر شدند.
عابد بر ابلیس غالب آمد و وی را بر زمین کوفت و بر سینه اش نشست. ابلیس در این میان گفت:
«دست بدار تا سخنی بگویم، تو که پیامبر نیستی و خدا بر این کار تو را مامور ننموده است، به خانه برگرد، تا هر روز دو دینار زیر بالش تو نهم؛ با یکی معاش کن و دیگری را انفاق نما و این بهتر و صوابتر از کندن آن درخت است»؛ عابد با خود گفت :« راست می گوید، یکی از آن به صدقه دهم و آن دیگر هم به معاش صرف کنم» و برگشت.
بامداد دیگر روز، دو دینار دید و بر گرفت. روز دوم دو دینار دید و برگرفت. روز سوم هیچ نبود.
خشمگین شد و تبر برگرفت. باز در همان نقطه، ابلیس پیش آمد و گفت:«کجا؟» عابد گفت:«تا آن درخت برکنم»؛ گفت«دروغ است، به خدا هرگز نتوانی کند» در جنگ آمدند.
ابلیس عابد را بیفکند چون گنجشکی در دست! عابد گفت: « دست بدار تا برگردم. اما بگو چرا بار اول بر تو پیروز آمدم و اینک، در چنگ تو حقیر شدم؟»
ابلیس گفت:« آن وقت تو برای خدا خشمگین بودی و خدا مرا مسخر تو کرد، که هرکس کار برای خدا کند، مرا بر او غلبه نباشد؛ ولی این بار برای دنیا و دینار خشمگین شدی، پس مغلوب من گشتی»

undefinedundefined گاهی اوقات خواندن چند سطر نوشته یا یک داستان کوتاه ، به اندازه‌ی خواندن دهها کتاب روانشناسی ، ما را در رسیدن به آنچه لیاقتش را داریم راهنمایی میکند.
undefined https://ble.ir/dastan_taathir undefined

۲۰:۱۴

undefinedundefinedاوج قدرتundefinedundefined

روزی یک کوهنورد معمولی تصمیم گرفت قله اورست را فتح کند، اما او هر بار ناکام بر می گشت، تا جایی که وقتی سال چهارم فرا رسید و او از چهارمین صعود به اورست نیز باز ماند، مسوولان کوهنوردی به سراغش رفتند و گفتند: هی جوان، می بینی که نمی توانی به قله برسی، بهتر نیست از این فکر خارج شوی؟
اما کوهنورد جوان با قاطعیت پاسخ داد: نه! و موقعی که از او دلیلش را پرسیدند گفت: دلیلش خیلی واضح است، اورست به اوج قدرت خود رسیده، اما من همچنان در حال رشد هستم، پس یقینا یک روز از او پیشی می گیرم!


undefinedundefined گاهی اوقات خواندن چند سطر نوشته یا یک داستان کوتاه ، به اندازه‌ی خواندن دهها کتاب روانشناسی ، ما را در رسیدن به آنچه لیاقتش را داریم راهنمایی میکند.
undefined https://ble.ir/dastan_taathir undefined

۲۰:۲۶