د

داستان‌ِ دوستان

۲۴عضو

۲۶ شهریور ۱۴۰۲

در حال حاضر نمایش این پیام پشتیبانی نمی‌شود.

بازارسال شده از کارگاه داستان دوستان پای کار
وقتی محمد (ص) پدر است.
_آب میوه بستنی چیزی خوردی؟ بله مختصری میگویم به همراه تایید چشم. _نفر بعدی شمایی، اشاره کردم نوبتتونه. سر میجنبانم و به فکر آنچه در انتظارم هست فرو میروم. در باز میشود، قبل از اشاره بلند میشوم، بااشاره منشی به داخل اتاق میروم. دکتر ایستاده و رو به دستیارش نکات سونو بیمار قبلی را تکمیل میکند، با دیدنم لبخند میزند و میپرسد: سونو بارداری؟! با لبخند ملایمی بله میگویم._روی تخت یک دراز بکش. به بالای تخت ها چشم میدوزم، شماره یک را میبینم و سریع به پشت پرده میروم، اتوماتیک وار چادر از سر بیرون می اورم و همراه با کیف دوشی ام بالای تخت میگذارم، با بسم الله کفشم را از پا جدا میکنم و خودم را به روی تخت میکشانم و ارام به پشت دراز میکشم! خانم دکتر ظاهر میشود. _لباستم بیار بالا. به آرامی مانتو کیمونو و تیشرت نخی ام را به بالا میزنم. با اینکه میدانم الان است که ژل سونو روی شکمم سر بخورد باز هم اهسته چشم میبندم تا کمتر حس کنم، صدای فیش فیش ژل گواه این است که سونو شروع شده. خانم دکتر سریع میگوید، آنامولی اسکن دیگه؟! با سر و زبان و تپش قلبم بله میگویم. آب دهانم خشک شده است، باید سریعتر بگویم..با صدای لرزان میگویم خانم دکتر اگه بچم مشکلی هم داره بهم نگید، من ادم سقط نیستم. _پس اومدی سونو واسه چی؟ اومدم موقع زایمان دکترم بدونه سر بچه کجاست جفتش کجاست! از این اطلاعات.. بیشتر واسه دکترم اومدم سونو.. سری به نشانه تایید تکان میدهد و بلند بلند اطلاعاتی را میگوید، همه وجودم چشم شده و این چشم خیره به مانیتور بالای سرم، احساس عجیبی دارم، ماهی کوچکم میلغزد و میچرخد.. دکتر فیلم را به عکس تبدیل میکند و اندازه گیری میکند. به ناگاه صدای دویدن اسب در اتاق میپیچد!! چه صدای آشنایی.. دو دفعه دیگر هم این صدا را در این اتاق شنیده ام، محمد رضا هم همین صدا را داشت، اما نه به این آرامی.. او اسب صحرا بود،چهار نعل یورتمه میرفت و گرد و خاک میکرد، شیهه میکشید و میتازید، اسبی به غایت سیاه و براق با یال های بلند و لخت، همه وجودش ذکاوت و هوشیاری بود و البته نجابت که از چشمان پر شورش میبارید... اسب دیگری را هم به خاطر دارم، اسب تیز رو و فرز با حرکات ظریف و پر ناز، اسبی سفیدِ سفید،برفی و پاک با یال و دمی لخت،چشمان شهلا با مژه های بلند و اهورایی، مغرور و مطمئن قدم بر میداشت و گاه میدوید، او هم اسب صحراست. ریحانه انگار امده بود تا پیش از همه خواهر محمد رضا باشد تا دختر خانه.. از همان موقع که در وجودم میچرخید واکنش خاص تری به صدای محمد رضا داشت،شاید به همین خاطر بود یک ماه قبل از تولد دوسالگی محمد رضا آمده بود. آمده بود شطرنج زندگی ام را تکمیل کند و حریف و رفیقی باشد برای اسب سیاهم، البته که محمد رضا هم خوش برادری بوده برایش، چند ماه اول با هر گریه ریحانه بغض میکرد و اشک میریخت، انگار بند دلش صدای گریه ریحانه بود، حالا هم با هر تشر من به ریحانه غصه اش میشود و ریحانه است که دادایی گویان به اغوشش پناه میبرد... صدای پای این یکی شبیه هیچ کدام نیست، آرام و با وقار در چمن زار میدود و میخرامد و میرقصد... باد هم لابه لای یال های قهوه ای اش میدود و پوست عسلی اش را نوازش میکند، چشمانش مهربان است و میخندد، سر میچرخاند و دل میبرد.. با صدای خانم دکتر به خودم می آیم، بچه اولته؟ نه سومیه. _چه ذوق داری. لبخند میزنم،به یاد حرف مادرم می افتم،هر چی میگذره عادی تر نمیشه اتفاقا مادر تر میشی، خانم دکتر همه چیش خوبه؟ بدون اینکه از مانیتور چشم بردارد با لبخند آرامی بله میگوید. هنوز حتی نمیدونم دختره یا پسر.. باز لبخند میزند، اینم بهت میگم.. لبخند دندان نمایش به چشم هایش کشیده میشود و برق میزند، دختره، مبارکتون باشه.. شور و شوق عجیبی به دلم می افتد، پس تو عسلیِ ناز دونه دختری، همینه اینقدر آرام جانی... زمانی که دختر بودن ریحانه را هم میگفت لبخندش کشیده شد، انگار خانم دکتر هم دختریه..! خون است که به صورتم پاشیده میشود و چشمانم میخندند. دوباره به مانیتور خیره میشوم، صورت گرد و کوچکش را میبینم، دعا میکنم مثل ریحانه شبیه بابایشان باشد، دختر باید شبیه بابا باشد، لب های ریز و قرمز ریحانه را جای لب هایش میبینم، اما انگار کمی متعجب و خجالت زده است، سریع رو میگرداند. منم مامانی.. شاید جلو خانم دکتر راحت نیست.! خانم دکتر دستمال کاغذی را روی شکمم میگذارد و با لبخند میگوید، همه چیزش خوبه. تشکر میکنم و به آرامی پایین می آیم و کفش میپوشم و بعد دستانم را در روشویی کنار تخت میشویم. چادر به سر میکنم و در اینه تنظیمش میکنم تا روسری ام به هم ریخته نباشد، پرده را کنار میزنم و برگه مشخصات سونو را از دستیار دکتر تحویل میگیرم.
بار دیگر تشکر میکنم و از اتاق خارج میشوم. طبق قرارمان شماره را میگیرم.. سلام خانوم، چه خبر همه چی خوبه؟ سلام عزیزمدختره، نگو نه که

۱۵:۴۳

بازارسال شده از کارگاه داستان دوستان پای کار
صدات داد زد، سلامت و ذوق پشتش فریاد زد!! بله، آقا من که صدام عادیه.. عادی بودنشو من تشخیص میدم خانم خانما، پس فاطمه خانومه.. بلهانشاالله که خیره.. در دلم انشاالله میگویم، آری فاطمه است، نام تمام دختران دین محمد فاطمه است...

۱۵:۴۳

بازارسال شده از R.Vatankhah

در حال حاضر نمایش این پیام پشتیبانی نمی‌شود.

بازارسال شده از R.Vatankhah

در حال حاضر نمایش این پیام پشتیبانی نمی‌شود.

بازارسال شده از R.Vatankhah

در حال حاضر نمایش این پیام پشتیبانی نمی‌شود.

بازارسال شده از R.Vatankhah

در حال حاضر نمایش این پیام پشتیبانی نمی‌شود.

بازارسال شده از R.Vatankhah

در حال حاضر نمایش این پیام پشتیبانی نمی‌شود.

در حال حاضر نمایش این پیام پشتیبانی نمی‌شود.

بازارسال شده از کارگاه داستان دوستان پای کار
آمده اند جواب قطعی بگیرند. بله یا نه! سری قبل که آمده بودند به خنده و شوخی و آخرش هم اشک بدرقه‌شان کرده بود و گفته بود واقعا قصد ازدواج ندارد. هنوز حال دلش خوب نشده بود. خوب هم نمیشد. آتشی که در جانش بود از یک سو و حالا خجالت از حضور خواستگار و فرزندانش از سوی دیگر، حالش را هم‌چون بیماری تبدار کرده بود. می‌لرزید. عرق می‌کرد. و تا می آمد چیزی بگوید دندان‌هایش به هم می‌خورد. چهار سال پیش سکینه خانم، نحیف و نزار از سرطانی که تمام تنش را گرفته بود، از همه حلالیت می‌طلبید. با صدایی بریده بریده توی گوش رقیه زمزمه کرده بود؛-نگران عباس آقام. بعد من دووم نمیاره. خودت میدونی چی میخوام بگم- بخدا پا میشم میرم اگه یبار دیگه این حرفو زدی-میدونم سخته. میدونم نگران حرف مردمی. ولی خودم به عباس آقا و بچه ها وصیت هامو کردمدلش برای سکینه تنگ شده بود. برای خنده های از ته دلش. برای صداقت عجیب و غریبش که مثل هیچکس نبود. صبح که می‌شد غداهایشان را که بار می‌گذاشتند یا سکینه می آمد خانه رقیه یا برعکس. با هم خیاطی می کردند. خانه را آب و جارو می‌کردند. به بچه های همدیگر می‌رسيدند. سال‌ها بود که دیوار بین خانه هایشان دیوار نبود. اما سکینه رفته بود و رقیه مانده بود. دیگر فکرش توان درو کردن خاطراتِ سال‌های دورتر را نداشت. بغضی که به گلویش هجوم آورده بود را برای بار چندم به سختی فرو داد. چشمانش را محکم بست و تلاشی بی سامان می‌کرد تا خودش را آرام کند. این اواخر به خودش قول داده بود دیگر تمام شبانه روز به آن روز حادثه فکر نکند. حداقل روزی سه بار افکارش رو راهی آن روزها کند. مثل قرصی که دکتر برای بیمار تجویز می‌کند.  که باید آن را مصرف کند منظم و سر ساعت. فکر و خیال هم برای او همین گونه بود. سر ساعت‌های خاصی خاطرات همسر و سه دخترش برایش زنده می‌شد. دیروز که می‌خواست توی کمد دیواری لباسش را بردارد، دستش به پاکت بزرگ اسباب بازی هایشان خورد. در پاکت نیمه باز بود و عروسک چینی ای را که مریم سه ساله‌اش آن روزها خیلی دوست داشت زمین افتاد و شکست. نفس در سینه‌اش حبس شد. آهی از نهادش بلند شد. به‌سختی خم شد و نشست. سر شکسته‌ی عروسک را در دستانش که حالا می‌لرزید گرفت. آن را نوازش می‌کرد. انگار که مریم را نوازش کند. انگار که دستی بر سر ندا و زهرایش بکشد. دوباره یاد آن تصادف افتاد. اگر مریم چند دقیقه قبل از اتفاق، نرفته صندلی عقب کنار خواهرهایش بنشیند، شاید حداقل او زنده بود. برای هزارمین بار آرزو کرد ای کاش کمربند را بسته بود. شاید از ماشین به بیرون پرت نمی‌شد.  شاید حالا او هم کنار همسر و دخترکانش در دنیایی دیگر بود. ناگهان به خود آمد. اشک پهنای صورتش بارید. سرش را میان دستانش گرفت و به هق هق افتاد. دلتنگی امانش را بریده بود. پانزده سال از نداشتن‌شان می‌گذشت، اما هنوز داغشان داغ بود و جانش را می‌سوزاند.حالا امشب،  خجالت از عباس آقا و پسران و دخترانش نیز به این داغ اضافه شده بود. درد جانکاهِ شنیدن حرف و حدیث های مردم نیز بیشتر او را لبریز می‌کرد.هنوز هیچ اتفاقی نیفتاده بود اما در و همسایه نیش کنایه‌هایشان شروع شده بود. یاد حرف آمیرزا خواروبار بار فروش افتاد. دیروز وقتی داشت لپه ها را وزن می‌کرد گفت حاج خانم فقط نیم کیلو؟ شما دیگه باید گونی گونی بخری! آهی کشید. از گوشه چشم خیلی سریع عباس آقا را از نظر گذراند. دو زانو نشسته بود و دست‌هایش  روی پاها معطل مانده بودند. میخواست به بهانه آوردن چایی بلند شود که آسیه نیم خیز شد و گفت:-خاله ما نیومدیم چیزی بخوریمعباس آقا کمی سرش را بالا آورد و به آسیه نگاه کرد. لبهایش را به‌هم فشار داد. آسیه سر جایش نشست.رقیه دستش را به دسته مبل گرفت و بلند شد. صدای ترق تروقی در زانوهایش پیچید و لبش را گاز  گرفت. با صدایی که به سختی شنیده می‌شد گفت؛ آسیه جان چایی تازه دمه. با هل و نبات که دوست داری آسیه لب ورچید و به دیوار کنارش که هیچ در آن نبود خیره شد.آن شب به هر جان کندنی بود گذشت. رقیه به خود می‌پیچید. افکار در هم و برهم دیوانه اش کرده بود. باز هم جوابی نداده بود. لحظه آخر عباس آقا گفته بود، 《سکینه قبل از مرگش یه یادداشت نوشته بود. به شما هم مربوط میشه. میدمش پیشتون باشه بخونیدش》
سرش را که بالا آورده بود تا برگه را از او بگیرد، لحظه‌ای و فقط لحظه‌ای به چشمان هم نگاه کردند. هر دو سریع سر به زیر انداختند. روی مبل نشست و عینکش را بر چشمش زد. دست‌خط سکینه را که دید، لبخندی بر چهره اش نشست. یادش افتاد سکینه همیشه به دستخط خودش می‌خندید و میگفت، حیفه خرچنگ و قورباغه که بگم مثل دستخط منن!از خودش گفته بود که با اینکه دنیا و آدم هایش را دوست دارد اما برای دیدن آن دنیا له له می زند. شوهرش، دخترانش، پسرانش، عروس ها و دامادهایش حتی دو نوه ی کوچکش... هم را تک به تک اسم برده بود و وصیت هایش را کرده بود.رقیه می‌خواند و دستش را رو

۱۵:۴۵

بازارسال شده از کارگاه داستان دوستان پای کار
ی قلبش گذاشته بود. سرش را به مبل تکیه داد و آرام آرام جمله های رفیق قدیمی اش را بر جانش می‌نشاند. حالا به آخرهای نامه رسیده بود که ناگهان اسم خودش را دید... ضربان قلبش تند شد و صاف نشست.رقیه خاتونم!رفیق ۳۴ ساله ام...《خودت میدانی چقدر دوستت دارم و می دانم جقدر دوستم داری. رفاقت ما در آن دنیا هم به امید خدا ادامه خواهد داشت.عباس آقا را به شما و شما را به ایشان می سپرم. رفاقتمان را کامل کن》
#داستان_زن

۱۵:۴۵

بازارسال شده از کارگاه داستان دوستان پای کار

داستان زن (1).m4a

۰۶:۵۱-۶.۴۳ مگابایت

۱۵:۴۵

در حال حاضر نمایش این پیام پشتیبانی نمی‌شود.

۲۸ شهریور ۱۴۰۲

بازارسال شده از داستانهای من
زنگ در که به صدا درآمد دلم هری ریخت..《بله؟》صدای نفس کشیدنِ آشنای غریبِ مردی به گوش می‌آمد انگار هُرمِ این نفس‌ها به صورتم می‌خورد..
اشکانم مثل دو رودخانه موازی سرازیر شدند روی گونه‌‌هایماف اف را زدمخودم را در آینه برانداز کردم و دستم را بو کردم تا بوی سیرِ شورها را ندهد.سرمه روی میز جلوی آینه را کشیدم به چشمانم و در میان چهارچوب در بالای ایوان ایستادم و در آن تاریکی شب چشمانم را ریز کردم و لبخندی کج روی صورتم نشست.محمدعلی جان بود میان دروازه ایستاده بود، سرش را پایین انداخته بود و با نوک کفشش با خاکهای زمین بازی می‌کرد.نگاهش را که بالا گرفت... تنم یخ زد دست و پایم را گم کرده بودم.. پاهایم سست شده بودندرست مثل همان روزِ لعنتی آن روز هم پاهایم سست شده بودند و میل رفتن نداشتند اما خانواده‌اش مثل کوه پشتش ایستاده بودند تا او با زن دلخواهش ازدواج کند!هرچقدر به محمدعلی گفته بودم این زن را استخدام نکن گوشش بدهکار نبود که نبودمی‌گفت من نوجوانِ نو رس نیستم که با دو پر موی فر شده و عشوه، زن و زندگی‌ام را برباد بدهم.می‌گفت آن زن در کارش حرفه‌ایست و ما در کارمان به یک نیروی حرفه‌ای احتیاج داریم.اما من زن بودم و از لحن صدا و طنازی هایش می‌فهمیدم می‌خواهد در دلِ همسرم جا خوش کند..پافشاری‌هایم را که دیدند پدرش آمد! صدرا و صبورا را با خود برد به ده..قلبم کنده شد، اشکهایم بی امان سرازیر می‌شدند و نفسهایم نای بیرون آمدن را نداشتند یک هفته را بدون پسر و دخترم تاب آوردم اما نه نان میلِ پایین رفتن از این گلو را داشت نه آب!آخر سر تن دادم و راهیِ محضر شدم و پای ازدواج مجدد همسرم امضا دادم.دیگر مردَم شده بود استخوانِ در گلو!من و بچه‌هایم را بردند در یک خانه ویلایی قدیمیِ تارعنکبوت بسته در همان شهر! تنها. بدون آقا بالاسر...جلو چشمم پاگشایشان می‌کردند و از این مهمانی به آن مهمانی.از گوشه و کنار حرفهایشان به گوشم می‌رسید که می‌گفتند زنش قدش کوتاه بوده چشمش چپر چلاغ می‌دیده عرقِ تنش بو می‌داده وگرنه کدام مرد با دو بچه قد و نیم قد به دنبال عشق و عاشقیست! شبها بالش را روی صورتم خفه می‌کردم تا بچه‌ها هق هقِ گریه هایم را نشنوند و روزها با چشمانی قرمز و پف کرده لبخند می‌پاشیدم به صورت معصومانه شان. (آخر ما زنها وقتی مادر می‌شویم هنرپیشه خوبی هم می‌شویم)این چند مدت هم چشمم به در خیره و مات مانده بود و صورتم از خیسی اشک می‌سوخت شاید پشیمان بشود شاید زنش به زمین گرم بخورد.. شاید بفهمد زندگی اش را روی خرابه های زن دیگری بسازد به فنا می‌رود.تا آنکه آمد! آره آمد مردَم بود با موهای جوگندمی مرتب و صورت همیشه صاف و لباسی که برق اتویش چشمم رامی‌زد.بلند شدم گفتم《محمدعلی جان می‌دانستم می‌آیی برایت چای دم کرده‌ بودم》گفت《برای دیده بوسی نیامده ام》چه برای دیده بوسی نیامده است..《آمدم برویم محضر》 من که یکبار قدم نحسم را به آن اتاقِ مرگبار گذاشته بودم..《برو چادر چاقچول کن پدرش گفته تا طلاقت ندهم راضی به عروسیمان نمی‌شود می‌رویم سوری طلاقت می‌دهم》صدای قل قلِ سماور در سرم می‌پیچید و عطر هل و چای دارچین حالم را بهم می‌زد.آن روز فقط با حسرت نگاه به صورتِ ته ریش دار و پیراهن اتو کشیده یاسی اش می‌انداختم که چقدر تازه دامادِ من جذاب‌تر شده بود. در راهِ برگشت چادر را به دندان کشیدم و بچه‌ها را به آغوش گرفتم و برای این طلاق سوری بستنی مهمانشان کردم! دیگر حتی اشکم هم در نمی‌آمد.دلم هم حتی تنگ نمی‌شد. تمام هستی ام را از چنگم در آورده بود.نه خرجی می‌خواستم و نه نفقهآخر دیگر این مرد برای من شوهر و برای بچه هایم بابا نمی‌شد. مایحتاج خانه صفر شده بود حالا با دو طفل گرسنه چه باید می‌کردم؟خریدهای کلم و سبزی را شور درست کردم و آماده کردم برای فروش تا دستم را جلو نامرد جماعت دراز نکنم.رفتم بقالی محل، پشت سرش شیشه های ترشی را ردیف کرده بود، یک نگاهی به سرتا پایم انداخت و گفت 《ما ترشی و شور نمی‌فروشیم》حرفش مثل پتک خورد به سرمو صدای سلام های سربالای همسایه ها در گوشم می‌پیچید.. وقتی از کنارم گذر می‌کردن می‌گفتند اگر زن زن باشد شوهرش را در مشتش نگه می‌دارد.صبورا را بستم به کمرم و دست صدرا را گرفتم و با زنبیلی پر از شور و ترشی راهیِ بازارچه سه‌شنبه بازار شدم.بساطم را روی زمین پهن کردم همانجایی که هیچ آشنای غریبه گذر نکد..زیر لب زمزمه کردم:《تره خاطر آیه تی دیل می شین بو می ورجه تی چومان سرجا نیشین بو》آب دهانم را قورت دادم مگر این قُده‌ از گلو پایین برود..در برو و بیا بازار با زنی آشنا شدم که سفارش ترشی می‌داد و دبه دبه ترشیها را با ماشینِ رنو درب و داغانش راهیِ رستورانِ محلی‌اش می‌کرد و کنار مرغ ترش و باقالاقاتوق هایش می‌گذاشت.. یک روز که برای تحویل شورها از کنار خانه تازه داماد و نو عروسش عبور می‌کردم دیدم دمِ در خانه‌شان ماشین پلیس ایستاده است

۱۹:۲۸

بازارسال شده از داستانهای من
و زنش را دارند کت بسته می‌برند..از قضا قاچاق مواد مخدر کرده بود!..چند ماهی گذشت از گوشه و کنار شنیدم محمدعلی هم به زندان افتاده به جرم حمل موادی که در ماشینش جا ساز کرده.محمدعلی! او که تف به روی سیگار می‌انداخت! شده است ساقی و بده و بستان دارد؟راستش اصلا به من چه...به من چه که او پدر نور چشمی‌های من استبه من چه که یک روز تمام قلبم را احاطه کرده بودبه من چه که اگر حکمش قطعی شود اعدامش می‌کنندهویجها را با فشار بیشتری رنده می‌کردم تا شاید فکر و خیالهایم را هم مثل این هویجها خرد و خاکشیر کنم..
حالا او بود میان چهارچوب دروازه که نه میل رفتن داشت و نه روی آمدن!یک دل سیر نگاهش کردم از آن نگاههایی که میخ می‌شوی روی صورت طرف مقابل و زمان و مکان را رها می‌کنی و فقط گوپ گوپِ قلبت را می‌شنوی..چقدر ریش به آن صورت همیشه مرتب می‌آمد، با موهایی ژولیده و چشمانی که مثل پاندول ساعت اینطرف و آنطرف می‌دوید.جانِ دلم من را که دید نفس عمیقی کشید و کرِش کرِش کنان پایش را روی موزاییکهای حیاط کشید و آمد سمتم ایستاد.هم پر از ناراحتی بودم و هم مثل دخترهای جوان دست و پایم را گم کرده بودمقطره اشکی از گوشه چشمم خواست خودنمایی بکند که در آن تاریکیِ شب پاکشان کردم.رو دوشی‌ام را محکم در آغوش کشیدم و رفتم سمتش داخل حیاط کنار درخت سیب ایستادم، قدهایش را به سمتم تیز کرد دستان یخ زده ام را گذاشت در دستان گرم و زمخت مردانه‌اش و نشاندم روی نیمکت چوبی کنارِ حیاط.نور مهتاب صورتم را نوازش می‌داد و او همچنان چشمانِ لرزانش را از روی چشمانم بر نمی‌داشت.یک آن گرمای لب‌هایش را روی دستانم حس کردم..و قطره اشکِ گرمی که لغزید روی دستم..گفت:《می‌دونم باهات سرد رفتار کردم خردت کردم》《دستم را کشیدم و خیره شدم به موزاییکهای حیاط》بلند شد گفت:《لعنتی چرا داد نمی‌زنی چرا فریاد نمی‌کشی خودتو زدی به فراموشی》《فراموش‌ نکردم فقط از نهایتِ درد به بی حسی رسیدم》دستهایش را گذاشت روی زانو هایم و زانو زد به پهنای صورتش اشک بود که بی امان می‌ریخت گفت:《خامی کردم رفتم دنبال اون زنیکه.. درسته تو دادگاه تبرئه شدم اما می‌دونم که در حق تو هنوز مجرم ردیف اولم..》《مشکل ما همینه هیچوقت عاشق کسی که عاشقمونه نیستیم همیشه می‌ریم دنبالِ اونی که پسِمون می‌زنه》گفت《چی کار کنم برگردی؟》《زن کتاب نیست که روی یه صفحه‌ علامت بذاری و بعد برگردی و از همونجا ادامه‌اش بدی》بلند شدم که بروم سمتِ ایوان هنوز گرمی دستانش را روی زانوانم احساس می‌کردم گفتم《همه‌ی این اتفاقها یک سر دردِ مزمن نبود که با یه قرص قبل خواب خوب بشه》...

۱۹:۲۸

بازارسال شده از داستانهای من

در حال حاضر نمایش این پیام پشتیبانی نمی‌شود.

در حال حاضر نمایش این پیام پشتیبانی نمی‌شود.

بازارسال شده از داستان

در حال حاضر نمایش این پیام پشتیبانی نمی‌شود.

بازارسال شده از داستان

در حال حاضر نمایش این پیام پشتیبانی نمی‌شود.

در حال حاضر نمایش این پیام پشتیبانی نمی‌شود.