فصل دهم
داستان های کوتاه عمو حسین
شماره بیست و هشتم
قانون ۲۴ ساعت
دان شولا یکی از مربیان خوب فوتبال در آمریکاست که یک قانون جالب را برای مربیان و بازیکنان وضع کرده است که بواسطه آن بهترین نتایج را در لیگ فوتبال کسب کرده است. راز موفقیت او چیست؟ او وقتی مربیگری تیمی را به عهده میگیرد، از قانون ۲۴ ساعت استفاده میکرد. اگر تیم او در مسابقهای پیروز میشد و یا شکست میخورد، او فقط ۲۴ ساعت به بازیکنان وقت میداد که خوشحال یا ناراحت باشند. پس از اتمام ۲۴ ساعت آنها باز به روال قبل بر میگشتند و تلاش خود را از ابتدا شروع میکردند.شما چه میزان از شکستها و پیروزیهایی که داشتید خوشحال یا ناراحت هستید؟ وقت آن است که بار سنگین شکستها را زمین بگذارید و از پیروزیهای نصفه و نیمه مغرور نشوید و همانند روز اول تلاش کنید تا بتوانید مسیر موفقیت را دوباره طی کنید.زمان مانند تخت سنگ است…زمان برای همه فرصت یکسانی است اما همه به آن به یک شکل برخورد نمیکنند. زمان مانند تخت سنگ مرمر است که اگر آنرا به دست شخص معمولی بدهید، همان ار تحویل میگیرید اما اگر آنرا در اختیار مجسمه ساز قرار دهید، خواهید دید چه اتفاقی میافتد. مجسمه ساز بطور هنرمندانه آنرا نگاه میکند و سپس تصمیم میگیرد که چه بسازد. بعد از مدتی از تخت سنگی بی جان یک شاهکار خلق میکند. من و شما هم میتوانیم همانند مجسمه ساز، زمانی که در زندگی داریم را به بهترین نحو طراحی کنیم…همین حالا شروع کنیدچندی پیش یکی از دوستان نامهای برایم ارسال کرد که مفهوم کلی آن رهایی از اهمالکاری و پرداختن به اهداف بود. بخشی از این نامه بدین قرار بود. منتظر نمانید…تا خانه یا اتومبیل جدید بخرید، تا دانشگاه و تحصیل را تمام کنید ، تا ازدواج کنید ، تا بچه دار شوید ، تا بازنشسته شوید، تا سال جدید بیایدتا زمستان سپری شود، تا دلار ارزان شود و تورم کاهش یابد ، تا بمیرید…ممکن است تا میلیونها دلیل برای شروع نکردن داشته باشید، اما هیچ کدام از آنها به اندازه میل شما به تغییر کردن و موفق شدن قدرتمند نیست. یک ماه دیگر، یک سال دیگر و یا پنج سال دیگر ممکن است تاُسف بخورید که چرا زودتر شروع نکردید. امروز مهم است. نحوه پشت سر گذاشتن امروزتان میتواند زندگی شما را تغییر دهد اما اولین تصمیمی که باید بگیرید این است که شروع کنید…
داستان های کوتاهعمو حسینhttps://t.me/amohossen
داستان های کوتاه عمو حسین
شماره بیست و هشتم
قانون ۲۴ ساعت
دان شولا یکی از مربیان خوب فوتبال در آمریکاست که یک قانون جالب را برای مربیان و بازیکنان وضع کرده است که بواسطه آن بهترین نتایج را در لیگ فوتبال کسب کرده است. راز موفقیت او چیست؟ او وقتی مربیگری تیمی را به عهده میگیرد، از قانون ۲۴ ساعت استفاده میکرد. اگر تیم او در مسابقهای پیروز میشد و یا شکست میخورد، او فقط ۲۴ ساعت به بازیکنان وقت میداد که خوشحال یا ناراحت باشند. پس از اتمام ۲۴ ساعت آنها باز به روال قبل بر میگشتند و تلاش خود را از ابتدا شروع میکردند.شما چه میزان از شکستها و پیروزیهایی که داشتید خوشحال یا ناراحت هستید؟ وقت آن است که بار سنگین شکستها را زمین بگذارید و از پیروزیهای نصفه و نیمه مغرور نشوید و همانند روز اول تلاش کنید تا بتوانید مسیر موفقیت را دوباره طی کنید.زمان مانند تخت سنگ است…زمان برای همه فرصت یکسانی است اما همه به آن به یک شکل برخورد نمیکنند. زمان مانند تخت سنگ مرمر است که اگر آنرا به دست شخص معمولی بدهید، همان ار تحویل میگیرید اما اگر آنرا در اختیار مجسمه ساز قرار دهید، خواهید دید چه اتفاقی میافتد. مجسمه ساز بطور هنرمندانه آنرا نگاه میکند و سپس تصمیم میگیرد که چه بسازد. بعد از مدتی از تخت سنگی بی جان یک شاهکار خلق میکند. من و شما هم میتوانیم همانند مجسمه ساز، زمانی که در زندگی داریم را به بهترین نحو طراحی کنیم…همین حالا شروع کنیدچندی پیش یکی از دوستان نامهای برایم ارسال کرد که مفهوم کلی آن رهایی از اهمالکاری و پرداختن به اهداف بود. بخشی از این نامه بدین قرار بود. منتظر نمانید…تا خانه یا اتومبیل جدید بخرید، تا دانشگاه و تحصیل را تمام کنید ، تا ازدواج کنید ، تا بچه دار شوید ، تا بازنشسته شوید، تا سال جدید بیایدتا زمستان سپری شود، تا دلار ارزان شود و تورم کاهش یابد ، تا بمیرید…ممکن است تا میلیونها دلیل برای شروع نکردن داشته باشید، اما هیچ کدام از آنها به اندازه میل شما به تغییر کردن و موفق شدن قدرتمند نیست. یک ماه دیگر، یک سال دیگر و یا پنج سال دیگر ممکن است تاُسف بخورید که چرا زودتر شروع نکردید. امروز مهم است. نحوه پشت سر گذاشتن امروزتان میتواند زندگی شما را تغییر دهد اما اولین تصمیمی که باید بگیرید این است که شروع کنید…
داستان های کوتاهعمو حسینhttps://t.me/amohossen
۲:۴۴
فصل دهم
داستان های کوتاه عمو حسین
شماره بیست و نهم
استادى از شاگردانش پرسید: چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد میزنیم؟چرا مردم هنگامى که خشمگین هستند صدایشان را بلند میکنند و سر هم داد میکشند؟شاگردان فکرى کردند و یکى از آنها گفت: چون در آن لحظه، آرامش و خونسردیمان را ازدست میدهیم.استاد پرسید: اینکه آرامشمان را از دست میدهیم درست است امّا چرا با وجودى که طرف مقابل کنارمان قرار دارد داد میزنیم؟ آیا نمیتوان با صداى ملایم صحبت کرد؟چرا هنگامى که خشمگین هستیم داد میزنیم؟شاگردان هر کدام جوابهایى دادند امّا پاسخهاى هیچکدام استاد را راضى نکرد.سرانجام استاد چنین توضیح داد: هنگامى که دو نفر از دست یکدیگر عصبانى هستند، قلبهایشان از یکدیگر فاصله میگیرد. آنها براى این که فاصله را جبران کنند مجبورند که داد بزنند.هر چه میزان عصبانیت و خشم بیشتر باشد، این فاصله بیشتر است و آنها بایدصدایشان را بلندتر کنند.سپس استاد پرسید: هنگامى که دو نفر عاشق همدیگر باشند چه اتفاقى میافتد؟
آنها سر هم داد نمیزنند بلکه خیلى به آرامى با هم صحبت میکنند. چرا؟ چون قلبهایشان خیلى به هم نزدیک است. فاصله قلبهاشان بسیار کم است .استاد ادامه داد: هنگامى که عشقشان به یکدیگر بیشتر شد، چه اتفاقى میافتد؟آنها حتى حرف معمولى هم با هم نمیزنند و فقط در گوش هم نجوا میکنند و عشقشان باز هم به یکدیگر بیشتر میشود.سرانجام، حتى از نجوا کردن هم بینیاز میشوند و فقط به یکدیگر نگاه میکنند. این هنگامى است که دیگر هیچ فاصلهاى بین قلبهاى آنها باقى نمانده باشد….امیدوارم روزی رسد که تمامی انسانها قلبهایشان به یکدیگر نزدیک شود...
داستان های کوتاهعمو حسینhttps://t.me/amohossen
داستان های کوتاه عمو حسین
شماره بیست و نهم
استادى از شاگردانش پرسید: چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد میزنیم؟چرا مردم هنگامى که خشمگین هستند صدایشان را بلند میکنند و سر هم داد میکشند؟شاگردان فکرى کردند و یکى از آنها گفت: چون در آن لحظه، آرامش و خونسردیمان را ازدست میدهیم.استاد پرسید: اینکه آرامشمان را از دست میدهیم درست است امّا چرا با وجودى که طرف مقابل کنارمان قرار دارد داد میزنیم؟ آیا نمیتوان با صداى ملایم صحبت کرد؟چرا هنگامى که خشمگین هستیم داد میزنیم؟شاگردان هر کدام جوابهایى دادند امّا پاسخهاى هیچکدام استاد را راضى نکرد.سرانجام استاد چنین توضیح داد: هنگامى که دو نفر از دست یکدیگر عصبانى هستند، قلبهایشان از یکدیگر فاصله میگیرد. آنها براى این که فاصله را جبران کنند مجبورند که داد بزنند.هر چه میزان عصبانیت و خشم بیشتر باشد، این فاصله بیشتر است و آنها بایدصدایشان را بلندتر کنند.سپس استاد پرسید: هنگامى که دو نفر عاشق همدیگر باشند چه اتفاقى میافتد؟
آنها سر هم داد نمیزنند بلکه خیلى به آرامى با هم صحبت میکنند. چرا؟ چون قلبهایشان خیلى به هم نزدیک است. فاصله قلبهاشان بسیار کم است .استاد ادامه داد: هنگامى که عشقشان به یکدیگر بیشتر شد، چه اتفاقى میافتد؟آنها حتى حرف معمولى هم با هم نمیزنند و فقط در گوش هم نجوا میکنند و عشقشان باز هم به یکدیگر بیشتر میشود.سرانجام، حتى از نجوا کردن هم بینیاز میشوند و فقط به یکدیگر نگاه میکنند. این هنگامى است که دیگر هیچ فاصلهاى بین قلبهاى آنها باقى نمانده باشد….امیدوارم روزی رسد که تمامی انسانها قلبهایشان به یکدیگر نزدیک شود...
داستان های کوتاهعمو حسینhttps://t.me/amohossen
۲:۴۵
فصل دهم
داستان های کوتاه عمو حسین
شماره ۳۰
حکمت خداوند
چوپانی عادت داشت تا در یک مکان معین زیر یک درخت بنشیند و گله گوسفندان را برای چرا در اطراف آنجا نگه دارد. زیر درخت سه قطعه سنگ بود که چوپان همیشه از آنها برای آتش درست کردن استفاده میکرد و برای خود چای آماده میکرد.هر بار که او آتشی میان سنگها میافروخت متوجه میشد که یکی از سنگها مادامی که آتش روشن است سرد است اما دلیل آن را نمیدانست.
چند بار سعی کرد با عوض کردن جای سنگها چیزی دستگیرش شود اما همچنان در هر جایی که سنگ را قرار میداد سرد بود تا اینکه یک روز وسوسه شد تا از راز این سنگ آگاه شود.تیشهای با خود برد و سنگ را به دو نیم کرد. آه از نهادش بر آمد. میان سنگ موجودی بسیار ریز مانند کرم زندگی میکرد. رو به آسمان کرد و خداوند را در حالی که اشک صورتش را پوشانده بود شکر کرد و گفت:
«خدایا، ای مهربان، تو که برای کِرمی این چنین میاندیشی و به فکر آرامش او هستی پس ببین برای من چه کردهای و من هیچگاه سنگ وجودم را نشکستم تا مهر تو را به خود ببینم.»
داستان های کوتاهعمو حسین@dastanhayiamohosseinhttps://t.me/amohossen
داستان های کوتاه عمو حسین
شماره ۳۰
حکمت خداوند
چوپانی عادت داشت تا در یک مکان معین زیر یک درخت بنشیند و گله گوسفندان را برای چرا در اطراف آنجا نگه دارد. زیر درخت سه قطعه سنگ بود که چوپان همیشه از آنها برای آتش درست کردن استفاده میکرد و برای خود چای آماده میکرد.هر بار که او آتشی میان سنگها میافروخت متوجه میشد که یکی از سنگها مادامی که آتش روشن است سرد است اما دلیل آن را نمیدانست.
چند بار سعی کرد با عوض کردن جای سنگها چیزی دستگیرش شود اما همچنان در هر جایی که سنگ را قرار میداد سرد بود تا اینکه یک روز وسوسه شد تا از راز این سنگ آگاه شود.تیشهای با خود برد و سنگ را به دو نیم کرد. آه از نهادش بر آمد. میان سنگ موجودی بسیار ریز مانند کرم زندگی میکرد. رو به آسمان کرد و خداوند را در حالی که اشک صورتش را پوشانده بود شکر کرد و گفت:
«خدایا، ای مهربان، تو که برای کِرمی این چنین میاندیشی و به فکر آرامش او هستی پس ببین برای من چه کردهای و من هیچگاه سنگ وجودم را نشکستم تا مهر تو را به خود ببینم.»
داستان های کوتاهعمو حسین@dastanhayiamohosseinhttps://t.me/amohossen
۲:۴۵
در حال حاضر نمایش این پیام پشتیبانی نمیشود.
فصل دهم
داستان های کوتاه عمو حسین
شماره سی ویک
زنى به شهر کوچکی رفته بود تا آنجا زندگی کند. کمی بعد، زن از سرویسدهی ضعیف داروخانهی شهر به همسایهی خود اعتراض کرد.او امیدوار بود همسایهاش به خاطر آشنایی با صاحب داروخانه، این انتقاد را به گوش او برساند.وقتی که این زن دوباره به داروخانه رفت، صاحب آنجا با لبخند و گشادهرویی با او احوالپرسی کرد و گفت که چقدر از دیدنش خوشحال است و اینکه امیدوار ست از شهر آنان خوشش آمده باشد و سريع داروها راطبق نسخه به او تحویل داد.
زن بلافاصله رفتار عجیب و باورنکردنی او را با دوستش در میان گذاشت. زن گفت: «فکر میکنم تو به او بابت سرویسدهی ضعیفش تذکر دادهای»همسایه گفت:« نه. اگر ناراحت نمیشوی، به او گفتم که تو چقدر از عملکرد مثبت او راضی هستی و معتقدی که چقدر خوب میتواند تنها داروخانهی این شهر را اداره کند. به او گفتم که داروخانهی او بهترین داروخانهای هست که تو تا به حال دیدهای.»
زن همسایه میدانست که افراد به احترام، پاسخی مثبت میدهند.در حقیقت اگر با دیگران محترمانه رفتار کنید، تقریباً هر کاری که از دستشان بربیاد، برایتان انجام خواهند داد.این رفتار به آنها نشان میدهد که احساساتشان مهم، علایقشان محترم و نظراتشان با ارزش است.
داستان، ایجاد کردن شخصیتهای تخیلی و توضیح روابط آن شخصیتها و رو به رو شدن داستان با رویدادها و حوادث، از تجربیات خلاقانه یک نویسنده است.https://eitaa.com/amohossen@dastanhayiamohosseinhttps://t.me/amohossen
داستان های کوتاه عمو حسین
شماره سی ویک
زنى به شهر کوچکی رفته بود تا آنجا زندگی کند. کمی بعد، زن از سرویسدهی ضعیف داروخانهی شهر به همسایهی خود اعتراض کرد.او امیدوار بود همسایهاش به خاطر آشنایی با صاحب داروخانه، این انتقاد را به گوش او برساند.وقتی که این زن دوباره به داروخانه رفت، صاحب آنجا با لبخند و گشادهرویی با او احوالپرسی کرد و گفت که چقدر از دیدنش خوشحال است و اینکه امیدوار ست از شهر آنان خوشش آمده باشد و سريع داروها راطبق نسخه به او تحویل داد.
زن بلافاصله رفتار عجیب و باورنکردنی او را با دوستش در میان گذاشت. زن گفت: «فکر میکنم تو به او بابت سرویسدهی ضعیفش تذکر دادهای»همسایه گفت:« نه. اگر ناراحت نمیشوی، به او گفتم که تو چقدر از عملکرد مثبت او راضی هستی و معتقدی که چقدر خوب میتواند تنها داروخانهی این شهر را اداره کند. به او گفتم که داروخانهی او بهترین داروخانهای هست که تو تا به حال دیدهای.»
زن همسایه میدانست که افراد به احترام، پاسخی مثبت میدهند.در حقیقت اگر با دیگران محترمانه رفتار کنید، تقریباً هر کاری که از دستشان بربیاد، برایتان انجام خواهند داد.این رفتار به آنها نشان میدهد که احساساتشان مهم، علایقشان محترم و نظراتشان با ارزش است.
داستان، ایجاد کردن شخصیتهای تخیلی و توضیح روابط آن شخصیتها و رو به رو شدن داستان با رویدادها و حوادث، از تجربیات خلاقانه یک نویسنده است.https://eitaa.com/amohossen@dastanhayiamohosseinhttps://t.me/amohossen
۵:۰۵
« فصل دهم » داستان های کوتاه عمو حسین
شماره
داستان، ایجاد کردن شخصیتهای تخیلی و توضیح روابط آن شخصیتها و رو به رو شدن داستان با رویدادها و حوادث، از تجربیات خلاقانه یک نویسنده است.
روبیکا https://rubika.ir/ghesteamohosseinایتاhttps://eitaa.com/amohossenبله@dastanhayiamohosseinتلگرام https://t.me/amohossen
شماره
داستان، ایجاد کردن شخصیتهای تخیلی و توضیح روابط آن شخصیتها و رو به رو شدن داستان با رویدادها و حوادث، از تجربیات خلاقانه یک نویسنده است.
روبیکا https://rubika.ir/ghesteamohosseinایتاhttps://eitaa.com/amohossenبله@dastanhayiamohosseinتلگرام https://t.me/amohossen
۱۸:۳۹
در حال حاضر نمایش این پیام پشتیبانی نمیشود.
« فصل دهم »
داستان های کوتاه عمو حسین
شماره سی ودو
قصابی در حال کوبیدن ساطور براستخوان گوسفند بود که تراشهایاز استخوان پرید گوشه چشمش.
ساطور را گذاشت و ران گوشت را برداشت و به نزد طبیب رفت و ران گوشت را به او داد و خواست که چشمش را مداوا کند.
طبیب ران گوشت را دید طمع او را برداشت و فکر کرد حالا که یکی به او محتاج شده باید بیشتر از پهلوی او بخورد بنابراین مرهمی روی زخم گذاشت و استخوان را نکشید.
زخم موقتا" آرام شد. قصاب به خانه رفت. فردا مجددا" درد شروع شد به ناچار ران گوشتی برداشت و نزد طبیب رفت. باز هم طبیب ران گوشت را گرفت و همان کار دیروز را کرد تا چندین روز به همین منوال گذشت تا یک روز که قصاب به مطب مراجعه کرد طبیب نبود اما شاگرد طبیب در دکان بود قصاب مدتی منتظر شد اما طبیب نیامد. بالاخره موضوع را با شاگرد بیان کرد. شاگرد طبیب بعد از معاینه کوتاهی متوجه استخوان شد و با دو ناخن خود استخوان را از لای زخم کشید و مرهم گذاشت و قصاب رفت. بعد از مدتی طبیب آمد از شاگرد پرسید، کسی مراجعه نکرد.
گفت چرا قصاب باشی آمد طبیب گفت تو چه کردی شاگرد هم موضوع کشیدن استخوان را گفت طبیب دو دستی بر سرش زد و گفت: ای نادان آن زخم برای من نان داشت تو چطور استخوان را دیدی نان را ندیدی.
گرچه لای زخم بودی استخوانلیک ای جان در کنارش بود نان
چه حکایت آشنایی !
داستان، ایجاد کردن شخصیتهای تخیلی و توضیح روابط آن شخصیتها و رو به رو شدن داستان با رویدادها و حوادث، از تجربیات خلاقانه یک نویسنده است.
روبیکا https://rubika.ir/ghesteamohosseinایتاhttps://eitaa.com/amohossenبله@dastanhayiamohosseinتلگرام https://t.me/amohossen
داستان های کوتاه عمو حسین
شماره سی ودو
قصابی در حال کوبیدن ساطور براستخوان گوسفند بود که تراشهایاز استخوان پرید گوشه چشمش.
ساطور را گذاشت و ران گوشت را برداشت و به نزد طبیب رفت و ران گوشت را به او داد و خواست که چشمش را مداوا کند.
طبیب ران گوشت را دید طمع او را برداشت و فکر کرد حالا که یکی به او محتاج شده باید بیشتر از پهلوی او بخورد بنابراین مرهمی روی زخم گذاشت و استخوان را نکشید.
زخم موقتا" آرام شد. قصاب به خانه رفت. فردا مجددا" درد شروع شد به ناچار ران گوشتی برداشت و نزد طبیب رفت. باز هم طبیب ران گوشت را گرفت و همان کار دیروز را کرد تا چندین روز به همین منوال گذشت تا یک روز که قصاب به مطب مراجعه کرد طبیب نبود اما شاگرد طبیب در دکان بود قصاب مدتی منتظر شد اما طبیب نیامد. بالاخره موضوع را با شاگرد بیان کرد. شاگرد طبیب بعد از معاینه کوتاهی متوجه استخوان شد و با دو ناخن خود استخوان را از لای زخم کشید و مرهم گذاشت و قصاب رفت. بعد از مدتی طبیب آمد از شاگرد پرسید، کسی مراجعه نکرد.
گفت چرا قصاب باشی آمد طبیب گفت تو چه کردی شاگرد هم موضوع کشیدن استخوان را گفت طبیب دو دستی بر سرش زد و گفت: ای نادان آن زخم برای من نان داشت تو چطور استخوان را دیدی نان را ندیدی.
گرچه لای زخم بودی استخوانلیک ای جان در کنارش بود نان
چه حکایت آشنایی !
داستان، ایجاد کردن شخصیتهای تخیلی و توضیح روابط آن شخصیتها و رو به رو شدن داستان با رویدادها و حوادث، از تجربیات خلاقانه یک نویسنده است.
روبیکا https://rubika.ir/ghesteamohosseinایتاhttps://eitaa.com/amohossenبله@dastanhayiamohosseinتلگرام https://t.me/amohossen
۳:۱۴
۲:۵۸
« فصل دهم »
داستان های کوتاه عمو حسین
شماره سی و سه
نامهی عاشقانهی بسیار خواندنی از زن جوانی که حدود صد سال پیش شوهرش جهت تحصیل پزشکی به خارج از کشور رفته است.این نامه اکنون در کتابخانهی وزیری یزد نگهداری میشود:
بسم المعطّرٌ الحبیب
تصدقت گردم،دردت به جانم،من که مُردم و زنده شدم تا کاغذتان برسد، این فراقِ لاکردار هم مصیبتی شده، زن جماعت را کارِ خانه و طبخ و رُفت و روب و وردار و بگذار نکُشد، همین بیهمدمی و فراق میکُشد.
مرقوم فرموده بودید به حبس گرفتار بودید، در دلمان انار پاره شد.
پریدُخت تو را بمیرد که مَردش اسیر امنیهچیها بوده و او بیخبر، در اتاق شانهٔ نقره به زلف میکشیده!
حیّ لایموت به سر شاهد است که حال و احوال دل ما هم کم از غرفهٔ حبس شما نبوده است.
اوضاع مملکت خوب نیست؛کوچه به کوچه مشروطهچی چنان نارنجهایی چروک و از شاخه جدا بر اشجار و الوار در شهر آویزانند و جواب آزادیخواهی، داغ و درفش است و تبعید و چوب و فلک!
دلمان این روزها به همین شیشهٔ عطری خوش است که از فرنگ مرسول داشتهاید و شب به شب بر گیس میمالیم!
سَیّدمحمودجان،مادیان یاغی و طغیانگری شدهام که نه شلاق و توپ و تشر آقاجانمان راممان میکند و نه قند و نوازش بیگمباجی.
عرق همه را درآوردهام و رکاب نمیدهم، بماند که عرق خودم هم درآمده.
میدانید سَیّدجان، زن جماعت بلوغاتی که شد، دلش باید به یک جا قُرص باشد، صاحب داشته باشد.دلِ بیصاحاب، زود نخکش میشود،چروک میشود،بوی نا میگیرد،بید میزند.دلْ ابریشم است.نه دست و دلم به دارچیننویسی روی حلوا و شُلهزرد میرود، نه شوق وَسمه و سرخاب و سفیدآب داریم.
دیروزِ روز بیگمباجی، ابروهایمان را گفت پاچهٔ بُز.حق هم دارد، وقتی آن که باید باشد و نیست، چه فرق دارد، پاچهٔ بُز بالای چشممان باشد یا دُم موش و قیطانِ زر.به قول آقاجانمان، دیده را فایده آن است که دلبر بیند.
شما که نیستید و خمرهٔ سکنجبین قزوینی که باب میلتان بود بماند در زیرزمین مطبخ و زهرماری نشود کار خداست.چلّهها بر او گذشته،بر دل ما نیز.
عمرم روی عمرتان آقا سَیّد،به جدّتان که قصد جسارت و غُر زدن ندارم، ولی به واللّه بس است،به گمانم آنقدری در فالکوتهٔ طب پاریس طبابت آموختهاید که به علاج بیماری فراق حاذق شده باشید، بس کنید.
به یزد مراجعت فرمایید و به داد دل ما برسید،تیمارش کنید و بعد دوباره برگردید.دلخوشکُنکِ ما همین مراسلات بود که مدّتی تأخیر افتاد و شیشهٔ عطری که رو به اتمام است.
زن را که میگویند ناقصالعقل است،درست هم هست؛عقل داشتیم که پیرهنتان را روی بالش نمیکشیدیم و گره از زلف واکنیم و بر آن بخُسبیم.
شما که مَردید،شما که عقلتان اَتّم و اَکمل است،شما که فرنگدیدهاید و درس طبابت خواندهاید،مرسوله مرقوم دارید و بفرمایید این ضعیفهٔ ناقصالعقل چه کند؟
تصدّقت پریدُختبوسه به پیوست است.
"پریدخت"
داستان، ایجاد کردن شخصیتهای تخیلی و توضیح روابط آن شخصیتها و رو به رو شدن داستان با رویدادها و حوادث، از تجربیات خلاقانه یک نویسنده است.
روبیکا https://rubika.ir/ghesteamohosseinایتاhttps://eitaa.com/amohossenبله@dastanhayiamohosseinتلگرام https://t.me/amohossen
داستان های کوتاه عمو حسین
شماره سی و سه
نامهی عاشقانهی بسیار خواندنی از زن جوانی که حدود صد سال پیش شوهرش جهت تحصیل پزشکی به خارج از کشور رفته است.این نامه اکنون در کتابخانهی وزیری یزد نگهداری میشود:
بسم المعطّرٌ الحبیب
تصدقت گردم،دردت به جانم،من که مُردم و زنده شدم تا کاغذتان برسد، این فراقِ لاکردار هم مصیبتی شده، زن جماعت را کارِ خانه و طبخ و رُفت و روب و وردار و بگذار نکُشد، همین بیهمدمی و فراق میکُشد.
مرقوم فرموده بودید به حبس گرفتار بودید، در دلمان انار پاره شد.
پریدُخت تو را بمیرد که مَردش اسیر امنیهچیها بوده و او بیخبر، در اتاق شانهٔ نقره به زلف میکشیده!
حیّ لایموت به سر شاهد است که حال و احوال دل ما هم کم از غرفهٔ حبس شما نبوده است.
اوضاع مملکت خوب نیست؛کوچه به کوچه مشروطهچی چنان نارنجهایی چروک و از شاخه جدا بر اشجار و الوار در شهر آویزانند و جواب آزادیخواهی، داغ و درفش است و تبعید و چوب و فلک!
دلمان این روزها به همین شیشهٔ عطری خوش است که از فرنگ مرسول داشتهاید و شب به شب بر گیس میمالیم!
سَیّدمحمودجان،مادیان یاغی و طغیانگری شدهام که نه شلاق و توپ و تشر آقاجانمان راممان میکند و نه قند و نوازش بیگمباجی.
عرق همه را درآوردهام و رکاب نمیدهم، بماند که عرق خودم هم درآمده.
میدانید سَیّدجان، زن جماعت بلوغاتی که شد، دلش باید به یک جا قُرص باشد، صاحب داشته باشد.دلِ بیصاحاب، زود نخکش میشود،چروک میشود،بوی نا میگیرد،بید میزند.دلْ ابریشم است.نه دست و دلم به دارچیننویسی روی حلوا و شُلهزرد میرود، نه شوق وَسمه و سرخاب و سفیدآب داریم.
دیروزِ روز بیگمباجی، ابروهایمان را گفت پاچهٔ بُز.حق هم دارد، وقتی آن که باید باشد و نیست، چه فرق دارد، پاچهٔ بُز بالای چشممان باشد یا دُم موش و قیطانِ زر.به قول آقاجانمان، دیده را فایده آن است که دلبر بیند.
شما که نیستید و خمرهٔ سکنجبین قزوینی که باب میلتان بود بماند در زیرزمین مطبخ و زهرماری نشود کار خداست.چلّهها بر او گذشته،بر دل ما نیز.
عمرم روی عمرتان آقا سَیّد،به جدّتان که قصد جسارت و غُر زدن ندارم، ولی به واللّه بس است،به گمانم آنقدری در فالکوتهٔ طب پاریس طبابت آموختهاید که به علاج بیماری فراق حاذق شده باشید، بس کنید.
به یزد مراجعت فرمایید و به داد دل ما برسید،تیمارش کنید و بعد دوباره برگردید.دلخوشکُنکِ ما همین مراسلات بود که مدّتی تأخیر افتاد و شیشهٔ عطری که رو به اتمام است.
زن را که میگویند ناقصالعقل است،درست هم هست؛عقل داشتیم که پیرهنتان را روی بالش نمیکشیدیم و گره از زلف واکنیم و بر آن بخُسبیم.
شما که مَردید،شما که عقلتان اَتّم و اَکمل است،شما که فرنگدیدهاید و درس طبابت خواندهاید،مرسوله مرقوم دارید و بفرمایید این ضعیفهٔ ناقصالعقل چه کند؟
تصدّقت پریدُختبوسه به پیوست است.
"پریدخت"
داستان، ایجاد کردن شخصیتهای تخیلی و توضیح روابط آن شخصیتها و رو به رو شدن داستان با رویدادها و حوادث، از تجربیات خلاقانه یک نویسنده است.
روبیکا https://rubika.ir/ghesteamohosseinایتاhttps://eitaa.com/amohossenبله@dastanhayiamohosseinتلگرام https://t.me/amohossen
۲:۵۸
۴:۲۷
« فصل دهم »
داستان های کوتاه عمو حسین
شماره سی و چهار
در سالن غذاخوری دانشگاهی در اروپا یک دانشجوی دختر با موهای قرمز که از چهرهاش پیداست اروپایی است،سینی غذایش را تحویل میگیرد و سر میز مینشیند. سپس یادش میافتد که کارد و چنگال برنداشته، و بلند میشود تا آنها را بیاورد. وقتی برمیگردد، با شگفتی مشاهده میکند که یک مرد سیاهپوست آنجا نشسته و مشغول خوردن از ظرف غذای اوست! بلافاصله پس از دیدن این صحنه، زن جوان سرگشتگی و عصبانیت را در وجود خودش احساس میکند.اما بهسرعت افکارش را تغییر میدهد و فرض را بر این میگیرد که مرد آفریقایی با آداب اروپا در زمینهی اموال شخصی و حریم خصوصی آشنا نیست.او حتی این را هم در نظر میگیرد که شاید مرد جوان پول کافی برای خرید وعدهی غذاییاش را ندارد. در هر حال، تصمیم میگیرد جلوی مرد جوان بنشیند و با حالتی دوستانه به او لبخند بزند. جوان آفریقایی نیز با لبخندی شادمانه به او پاسخ میدهد.دختر اروپایی سعی میکند کاری کند؛ اینکه غذایش را با نهایت لذت و ادب با مرد سیاه سهیم شود. به این ترتیب، مرد سالاد را میخورد، زن سوپ را، هر کدام بخشی از کباب را برمیدارند، و یکی از آنها ماست را میخورد و دیگری پای میوه را. همهی این کارها همراه با لبخندهای دوستانه است؛مرد با کمرویی و زن راحت، دلگرمکننده و با مهربانی لبخند میزنند.آنها ناهارشان را تمام میکنند. زن اروپایی بلند میشود تا قهوه بیاورد.و اینجاست که کمی آنورتر پشت سر مرد سیاهپوست، در کنار میز بغلی کاپشن خودش را آویزان روی صندلی پشتی میبیند !و ظرف غذایش را که دست نخورده و روی آن یکی میز مانده است.!!توضیح :من این داستان زیبا را به همهی کسانی تقدیم میکنم که در برابر دیگران با ترس و احتیاط رفتار میکنند و آنها را افرادی پایینمرتبه میدانند.داستان را به همهی این آدمها تقدیم میکنم که با وجود نیتهای خوبشان، دیگران را از بالا نگاه میکنند و نسبت به آنها احساس سَروَری دارند.چقدر خوب است که همهی ما خودمان را از پیشداوریها رها کنیم، وگرنه احتمال دارد مثل کوته فکران رفتار کنیم؛مثل دختر بیچارهی اروپایی که فکر میکرد در بالاترین نقطهی تمدن است،در حالی که آفریقاییِ دانش آموخته به او اجازه داد از غذايش بخورد .: زمين بهشت میشود...روزیكه مردم بفهمند هيچ چيز عيب نيست جز قضاوت ومسخره كردن ديگران...! هيچ چيز گناه نيست جز حق الناس..!هيچ چيز ثواب نيست جز خدمت به ديگران. ...!هيچ كس اسطوره نيست الا در مهربانى و انسانيت...!هيچ دينى با ارزشتر از انسانيت نيست...!هيچ چيز جاودانه نمیماند جز عشق...!هيچ چيز ماندگار نيست جز خوبى ...
داستان، ایجاد کردن شخصیتهای تخیلی و توضیح روابط آن شخصیتها و رو به رو شدن داستان با رویدادها و حوادث، از تجربیات خلاقانه یک نویسنده است.
روبیکا https://rubika.ir/ghesteamohosseinایتاhttps://eitaa.com/amohossenبله@dastanhayiamohosseinتلگرام https://t.me/amohossen
داستان های کوتاه عمو حسین
شماره سی و چهار
در سالن غذاخوری دانشگاهی در اروپا یک دانشجوی دختر با موهای قرمز که از چهرهاش پیداست اروپایی است،سینی غذایش را تحویل میگیرد و سر میز مینشیند. سپس یادش میافتد که کارد و چنگال برنداشته، و بلند میشود تا آنها را بیاورد. وقتی برمیگردد، با شگفتی مشاهده میکند که یک مرد سیاهپوست آنجا نشسته و مشغول خوردن از ظرف غذای اوست! بلافاصله پس از دیدن این صحنه، زن جوان سرگشتگی و عصبانیت را در وجود خودش احساس میکند.اما بهسرعت افکارش را تغییر میدهد و فرض را بر این میگیرد که مرد آفریقایی با آداب اروپا در زمینهی اموال شخصی و حریم خصوصی آشنا نیست.او حتی این را هم در نظر میگیرد که شاید مرد جوان پول کافی برای خرید وعدهی غذاییاش را ندارد. در هر حال، تصمیم میگیرد جلوی مرد جوان بنشیند و با حالتی دوستانه به او لبخند بزند. جوان آفریقایی نیز با لبخندی شادمانه به او پاسخ میدهد.دختر اروپایی سعی میکند کاری کند؛ اینکه غذایش را با نهایت لذت و ادب با مرد سیاه سهیم شود. به این ترتیب، مرد سالاد را میخورد، زن سوپ را، هر کدام بخشی از کباب را برمیدارند، و یکی از آنها ماست را میخورد و دیگری پای میوه را. همهی این کارها همراه با لبخندهای دوستانه است؛مرد با کمرویی و زن راحت، دلگرمکننده و با مهربانی لبخند میزنند.آنها ناهارشان را تمام میکنند. زن اروپایی بلند میشود تا قهوه بیاورد.و اینجاست که کمی آنورتر پشت سر مرد سیاهپوست، در کنار میز بغلی کاپشن خودش را آویزان روی صندلی پشتی میبیند !و ظرف غذایش را که دست نخورده و روی آن یکی میز مانده است.!!توضیح :من این داستان زیبا را به همهی کسانی تقدیم میکنم که در برابر دیگران با ترس و احتیاط رفتار میکنند و آنها را افرادی پایینمرتبه میدانند.داستان را به همهی این آدمها تقدیم میکنم که با وجود نیتهای خوبشان، دیگران را از بالا نگاه میکنند و نسبت به آنها احساس سَروَری دارند.چقدر خوب است که همهی ما خودمان را از پیشداوریها رها کنیم، وگرنه احتمال دارد مثل کوته فکران رفتار کنیم؛مثل دختر بیچارهی اروپایی که فکر میکرد در بالاترین نقطهی تمدن است،در حالی که آفریقاییِ دانش آموخته به او اجازه داد از غذايش بخورد .: زمين بهشت میشود...روزیكه مردم بفهمند هيچ چيز عيب نيست جز قضاوت ومسخره كردن ديگران...! هيچ چيز گناه نيست جز حق الناس..!هيچ چيز ثواب نيست جز خدمت به ديگران. ...!هيچ كس اسطوره نيست الا در مهربانى و انسانيت...!هيچ دينى با ارزشتر از انسانيت نيست...!هيچ چيز جاودانه نمیماند جز عشق...!هيچ چيز ماندگار نيست جز خوبى ...
داستان، ایجاد کردن شخصیتهای تخیلی و توضیح روابط آن شخصیتها و رو به رو شدن داستان با رویدادها و حوادث، از تجربیات خلاقانه یک نویسنده است.
روبیکا https://rubika.ir/ghesteamohosseinایتاhttps://eitaa.com/amohossenبله@dastanhayiamohosseinتلگرام https://t.me/amohossen
۴:۲۷
۵:۵۰
« فصل دهم »
داستان های کوتاه عمو حسین
شماره سی و پنج
بزرگمهر حکیم در کشتی نشسته بود که طوفان شد. ناخدا گفت: دیگر امیدی نیست و باید دعا کرد.مسافران همه نگران بودند اما بزرگمهر آرام نشسته بود. گفتند: در این وقت چرا این گونه آرامی؟او گفت: نگران نباشید زیرا مطمئنم که نجات پیدا میکنیم.
سرانجام همان گونه شد که او گفته بود و کشتی به سلامت به ساحل رسید. مسافرین دور بزرگمهر حلقه زدند که تو پیامبری یا جادوگر؟از کجا میدانستی که نجات پیدا میکنیم؟
بزرگمهر گفت: من هم مثل شما نمیدانستم.اما گفتم بگذار به اینها امیدواری بدهم.چرا که اگر نجات نیافتیم دیگر من و شما زنده نیستیم که بخواهید مرا مواخذه کنید.
امید هیچ آدمی رو ازش نگیرید!
داستان، ایجاد کردن شخصیتهای تخیلی و توضیح روابط آن شخصیتها و رو به رو شدن داستان با رویدادها و حوادث، از تجربیات خلاقانه یک نویسنده است.
روبیکا https://rubika.ir/ghesteamohosseinایتاhttps://eitaa.com/amohossenبله@dastanhayiamohosseinتلگرام https://t.me/amohossen
داستان های کوتاه عمو حسین
شماره سی و پنج
بزرگمهر حکیم در کشتی نشسته بود که طوفان شد. ناخدا گفت: دیگر امیدی نیست و باید دعا کرد.مسافران همه نگران بودند اما بزرگمهر آرام نشسته بود. گفتند: در این وقت چرا این گونه آرامی؟او گفت: نگران نباشید زیرا مطمئنم که نجات پیدا میکنیم.
سرانجام همان گونه شد که او گفته بود و کشتی به سلامت به ساحل رسید. مسافرین دور بزرگمهر حلقه زدند که تو پیامبری یا جادوگر؟از کجا میدانستی که نجات پیدا میکنیم؟
بزرگمهر گفت: من هم مثل شما نمیدانستم.اما گفتم بگذار به اینها امیدواری بدهم.چرا که اگر نجات نیافتیم دیگر من و شما زنده نیستیم که بخواهید مرا مواخذه کنید.
امید هیچ آدمی رو ازش نگیرید!
داستان، ایجاد کردن شخصیتهای تخیلی و توضیح روابط آن شخصیتها و رو به رو شدن داستان با رویدادها و حوادث، از تجربیات خلاقانه یک نویسنده است.
روبیکا https://rubika.ir/ghesteamohosseinایتاhttps://eitaa.com/amohossenبله@dastanhayiamohosseinتلگرام https://t.me/amohossen
۵:۵۰
در حال حاضر نمایش این پیام پشتیبانی نمیشود.
داستان، ایجاد کردن شخصیتهای تخیلی و توضیح روابط آن شخصیتها و رو به رو شدن داستان با رویدادها و حوادث، از تجربیات خلاقانه یک نویسنده است.
روبیکا https://rubika.ir/ghesteamohosseinایتاhttps://eitaa.com/amohossenبله@dastanhayiamohosseinتلگرام https://t.me/amohossen
روبیکا https://rubika.ir/ghesteamohosseinایتاhttps://eitaa.com/amohossenبله@dastanhayiamohosseinتلگرام https://t.me/amohossen
۸:۰۴
۲:۴۸
« فصل دهم »
داستان های کوتاه عمو حسین
شماره سی و شش
عادت بد
یک مربی حیوانات سیرک، میتواند با نیرنگ بسیار سادهای بر فیلها غلبه کند:وقتی فیل هنوز کودک است، یک پایش را به تنهی درختی میبندند. فیل بچه، هر چه هم که تقلا کند ، نمیتواند خودش را آزاد کند. اندک اندک به این تصور عادت میکند که تنه درخت از او نیرومندتر است.هنگامی که بزرگ میشود و قدرت شگرفی مییابد، تنها کافی است یک نفر طنابی دور پای فیل گره بزند و او را به یک نهال ببندد. فیل تلاشی برای آزاد کردن خود نمیکند. همچون فیل ها، پاهای ما نیز اغلب اسیر بندهای شکنندهاند، اما از آنجا که هنگام کودکی به قدرت تنهی درخت عادت کردهایم، شهامت مبازه را نداریم؛ بی آنکه بفهمیم تنها یک عمل متهورانهی ساده برای دست یافتن ما به آزادی کافی است!
داستان، ایجاد کردن شخصیتهای تخیلی و توضیح روابط آن شخصیتها و رو به رو شدن داستان با رویدادها و حوادث، از تجربیات خلاقانه یک نویسنده است.
روبیکا https://rubika.ir/ghesteamohosseinایتاhttps://eitaa.com/amohossenبله@dastanhayiamohossein
تلگرام https://t.me/amohossen
داستان های کوتاه عمو حسین
شماره سی و شش
عادت بد
یک مربی حیوانات سیرک، میتواند با نیرنگ بسیار سادهای بر فیلها غلبه کند:وقتی فیل هنوز کودک است، یک پایش را به تنهی درختی میبندند. فیل بچه، هر چه هم که تقلا کند ، نمیتواند خودش را آزاد کند. اندک اندک به این تصور عادت میکند که تنه درخت از او نیرومندتر است.هنگامی که بزرگ میشود و قدرت شگرفی مییابد، تنها کافی است یک نفر طنابی دور پای فیل گره بزند و او را به یک نهال ببندد. فیل تلاشی برای آزاد کردن خود نمیکند. همچون فیل ها، پاهای ما نیز اغلب اسیر بندهای شکنندهاند، اما از آنجا که هنگام کودکی به قدرت تنهی درخت عادت کردهایم، شهامت مبازه را نداریم؛ بی آنکه بفهمیم تنها یک عمل متهورانهی ساده برای دست یافتن ما به آزادی کافی است!
داستان، ایجاد کردن شخصیتهای تخیلی و توضیح روابط آن شخصیتها و رو به رو شدن داستان با رویدادها و حوادث، از تجربیات خلاقانه یک نویسنده است.
روبیکا https://rubika.ir/ghesteamohosseinایتاhttps://eitaa.com/amohossenبله@dastanhayiamohossein
تلگرام https://t.me/amohossen
۲:۴۸
۲:۵۲
« فصل دهم »
داستان های کوتاه عمو حسین
شماره سی و هفتم
محتسب در بازار است
روزی هارون الرشید بهلول را خواست و او را به عنوان نمایندهی تام الاختیار خود به بازار بغداد فرستاد و به او گفت : اگر دیدی کسی به دیگری ظلم و تعدی میکند و یا کاسبی در امر خرید و فروش اجحاف میکند همان جا عدالت را اجرا کن و خطا کار را به کیفر برسان.
بهلول ناچار قبول کرد و یک دست لباس مخصوص مُحتسبان پوشید و به بازار رفت ، اول پیرمرد هیزم فروشی دید که هیزمهایش را برای فروش جلویش گذاشته که ناگهان جوانی سر رسید و یک تکه از هیزمها را قاپید و بسرعت دور شد. بهلول خواست داد بزند که بگیریدش که جوان با سر به زمین افتاد و تراشهای از چوب به بدنش فرو رفت و خون بیرون جهید, بهلول با خود گفت : حقت بود.
راه افتاد که برود، بقالی را دید که ماست وزن میکند و با نوک انگشت کفه ترازو را فشار میدهد تا ماست کمتری بفروشد.بهلول خواست بگوید چه میکنی؟ ناگهان الاغی سر رسید و سر به تغار ماست بقال کرد و بقال خواست الاغ را دور کند تنه الاغ تغار ماست را برگرداند و ماست بریخت و تغار شکست.بهلول جلوتر رفت و دکان پارچه فروشی را نگاه کرد که مرد بزاز مشغول زرع کردن پارچه بود و حین زرع کردن با انگشت نیم گز را فشار میدهد و با این کار مقداری از پارچه را به نفع خود نگه میدارد.جلو رفت تا مچ بزاز را بگیرد و مجازاتش کند ولی با کمال تعجب دید موشی پرید داخل دخل بزاز و یک سکه به دهان گرفت بدون اینکه پارچه فروش متوجه شود به ته دکان رفت.بهلول دیگر جلوتر نرفت و از همان دم برگشت و پیش هارون رفت و گفت :محتسب در بازار است و احتیاجی به من و دیگری نیست.
داستان، ایجاد کردن شخصیتهای تخیلی و توضیح روابط آن شخصیتها و رو به رو شدن داستان با رویدادها و حوادث، از تجربیات خلاقانه یک نویسنده است.
روبیکا https://rubika.ir/ghesteamohosseinایتاhttps://eitaa.com/amohossenبله@dastanhayiamohossein
تلگرام https://t.me/amohossen
داستان های کوتاه عمو حسین
شماره سی و هفتم
محتسب در بازار است
روزی هارون الرشید بهلول را خواست و او را به عنوان نمایندهی تام الاختیار خود به بازار بغداد فرستاد و به او گفت : اگر دیدی کسی به دیگری ظلم و تعدی میکند و یا کاسبی در امر خرید و فروش اجحاف میکند همان جا عدالت را اجرا کن و خطا کار را به کیفر برسان.
بهلول ناچار قبول کرد و یک دست لباس مخصوص مُحتسبان پوشید و به بازار رفت ، اول پیرمرد هیزم فروشی دید که هیزمهایش را برای فروش جلویش گذاشته که ناگهان جوانی سر رسید و یک تکه از هیزمها را قاپید و بسرعت دور شد. بهلول خواست داد بزند که بگیریدش که جوان با سر به زمین افتاد و تراشهای از چوب به بدنش فرو رفت و خون بیرون جهید, بهلول با خود گفت : حقت بود.
راه افتاد که برود، بقالی را دید که ماست وزن میکند و با نوک انگشت کفه ترازو را فشار میدهد تا ماست کمتری بفروشد.بهلول خواست بگوید چه میکنی؟ ناگهان الاغی سر رسید و سر به تغار ماست بقال کرد و بقال خواست الاغ را دور کند تنه الاغ تغار ماست را برگرداند و ماست بریخت و تغار شکست.بهلول جلوتر رفت و دکان پارچه فروشی را نگاه کرد که مرد بزاز مشغول زرع کردن پارچه بود و حین زرع کردن با انگشت نیم گز را فشار میدهد و با این کار مقداری از پارچه را به نفع خود نگه میدارد.جلو رفت تا مچ بزاز را بگیرد و مجازاتش کند ولی با کمال تعجب دید موشی پرید داخل دخل بزاز و یک سکه به دهان گرفت بدون اینکه پارچه فروش متوجه شود به ته دکان رفت.بهلول دیگر جلوتر نرفت و از همان دم برگشت و پیش هارون رفت و گفت :محتسب در بازار است و احتیاجی به من و دیگری نیست.
داستان، ایجاد کردن شخصیتهای تخیلی و توضیح روابط آن شخصیتها و رو به رو شدن داستان با رویدادها و حوادث، از تجربیات خلاقانه یک نویسنده است.
روبیکا https://rubika.ir/ghesteamohosseinایتاhttps://eitaa.com/amohossenبله@dastanhayiamohossein
تلگرام https://t.me/amohossen
۲:۵۲