نقطه بگذار پایان داستانت
«اگر قصه را هم مجازات تلخی است، به تکرار آن است. به اینکه هی یوسف گم بشود و یعقوب از شدت گریستن، هی خودش را کور کند. شام آخر بشود، یهودا هی خیانت کند، هی مسیح به روی خودش نیاورد. هابیل زنده شود، قابیل بکشدش، نوح کشتی بسازد و توفان بشود و هی نجات و هی غرق. گوساله سامری بسازی و هی گول بزنی، هی گول بخوری. هی هاجر با بیم و امید هروله کند از صفا تا مروه» و تو روزی هزاربار در خواب و بیداری بازگردی به روزهای خاطرهسازی و اهلی کردن. هی بشوی امت پیامبری که نیمهراه، کافر شده و هی ایمان بیاوری و هی تنها بمانی بیپیغمبرت. هی دلت از یادآوری روزگار سپری شدهی امید، گرم شود و دوباره سرد شوی و ترک بخوری... بلی! قصه را اگر مجازات تلخی است، به تکرار آن است.
پ.ن: بخش اول متن از رمان «ناتمامی»
«اگر قصه را هم مجازات تلخی است، به تکرار آن است. به اینکه هی یوسف گم بشود و یعقوب از شدت گریستن، هی خودش را کور کند. شام آخر بشود، یهودا هی خیانت کند، هی مسیح به روی خودش نیاورد. هابیل زنده شود، قابیل بکشدش، نوح کشتی بسازد و توفان بشود و هی نجات و هی غرق. گوساله سامری بسازی و هی گول بزنی، هی گول بخوری. هی هاجر با بیم و امید هروله کند از صفا تا مروه» و تو روزی هزاربار در خواب و بیداری بازگردی به روزهای خاطرهسازی و اهلی کردن. هی بشوی امت پیامبری که نیمهراه، کافر شده و هی ایمان بیاوری و هی تنها بمانی بیپیغمبرت. هی دلت از یادآوری روزگار سپری شدهی امید، گرم شود و دوباره سرد شوی و ترک بخوری... بلی! قصه را اگر مجازات تلخی است، به تکرار آن است.
پ.ن: بخش اول متن از رمان «ناتمامی»
۱۹:۵۰
عمارت های ذهنی به ظاهر محکمی که گمان میکردم هیچ باد و بورانی از جا درشان نخواهد آورد حالا با یک شعله کوچک کبریت به آتش کشیده شده اند. من گوشه ای ایستاده ام و به ساختمان ِ کوچک ِ کاغذی افکارم نگاه میکنم و به تصورات ساده انگارانه خودم میخندم.حقیقت را نمیفهمم.حقیقت را گم کرده ام. حالا باید باورم شود آن بت ِ کاغذی ای که یک روز خودم و اساتید و اطرافیانم با تمام وجود ذره به ذره ساخته بودیم حقیقیست یا این شعله های آتشی که لحظه به لحظه در حال زبانه کشیدن است؟برای کاغذ و آتش که محل التقاط و تفاهمی نیست. پس بیخود نباید گشت به دنبال مرزی که این دو را به یکدیگر وصل کند...نه؟تنها باید راه رفت. کاغذهای نیمه آتش گرفته را از میان تل خاکسترها بیرون کشید و مطمئن شد آن سازه ای که ذاتش کاغذی باشد ولی حتی شعله های آتش او را نسوزاند حقیقی است. و آتشی که ذاتش سوزاندن است وقتی زورش به جسم ِ ذاتا مشتعلی نرسد قطعا واقعیت نداردو احتمالا حقیقت میان همین کاغذهای زرد شده و کاهی شده است که جان به در برده اند از میان آتش... البته اگر حقیقتی باشد برای فهمیدن.
پ.ن:گاهی هم آدمیزاد زبانی جز "زبان نماد" ندارد!پس خرده نگیرید بر این آشفته نویس ِ بنیان برباد رفته ِ حیران
پ.ن:گاهی هم آدمیزاد زبانی جز "زبان نماد" ندارد!پس خرده نگیرید بر این آشفته نویس ِ بنیان برباد رفته ِ حیران
۱۹:۴۸
"هستم، پس می اندیشم"
میگفت خدا زندگی هرکسی را با استعدادی همراه کرده. یکی کلام نافذ، یکی صدای نافذ، دیگری قلم موثر و کسی دیگر را به چهره ای تاثیر گزار... میگفت خدا برای همراه کردن هرکدام از این استعدادها بر دوش ما مسئولیتی گذاشته و توقعاتی دارد. اختیار هم داده اما به این معنا نبوده که میتوانی انتخاب کنی که مسئولیتت را کنار بگذاری و به کاری برسی که فقط خودت از آن لذت میبری. مثلا نویسنده ای که هرجمله ش اثری دارد و هر فکرش میتواند کسی را در این کره خاکی به سمت و سویی ببرد،قطعا مسئولیتش شریک کردن دیگران در لحظات غم و دلتنگی و عشق و فراق نیست.
و من مدام به خودم فکر میکردم. به دستهایم، به افکارم، به مسئولیتم، به تمام آنچه که برایش آفریده شده م و انگار که حالا در مسیرِ ِ کجی رفته است. وسط راهی مانده که پر است از زیبایی، درخت ها و برکه ای آب، پرنده های زیبا و هوای خوب... اما مسیر فرعی بیراهه ایست که نهایتا بتواند مرا ببرد در دل روستایی سرسبز که یک کلبه چوبی متروکه دارد. نهایت لذتی که از آن کلبه متروکه میبرم آرامشی یک هفته ایست. نه کسی مرا میبیند نه من کسی را. نه حرفی میزنم و نه به داد کسی میرسم.مسیر اصلی من همان مسیر واقعی ای بود که گاهی سبز ِسبزبود و گاهی پر از سنگلاخ که باید پابرهنه روی آن قدم میزدم، زخم ِ کف ِپاهایم را با دستمالی میبستم و اشک ریزان ادامه ش میدادم . مسیر سخت بود اما فرعی نبود. ته ِراه هم ختم نمیشد به یک کلبه چوبی زیبا اما پوچ! ته ِ راه نور بود، نوری که تمامی ندارد...
اصلا میدانیحالا دارم میفهم چقدر دقیق بود وقتی چهارسال پیش آخرین برگه از سررسید هجده سالگی ام نوشتم:" بهترین یادگاری ای که میشود از کسی گرفت همین عادت به فکر کردن است و بس"
میگفت خدا زندگی هرکسی را با استعدادی همراه کرده. یکی کلام نافذ، یکی صدای نافذ، دیگری قلم موثر و کسی دیگر را به چهره ای تاثیر گزار... میگفت خدا برای همراه کردن هرکدام از این استعدادها بر دوش ما مسئولیتی گذاشته و توقعاتی دارد. اختیار هم داده اما به این معنا نبوده که میتوانی انتخاب کنی که مسئولیتت را کنار بگذاری و به کاری برسی که فقط خودت از آن لذت میبری. مثلا نویسنده ای که هرجمله ش اثری دارد و هر فکرش میتواند کسی را در این کره خاکی به سمت و سویی ببرد،قطعا مسئولیتش شریک کردن دیگران در لحظات غم و دلتنگی و عشق و فراق نیست.
و من مدام به خودم فکر میکردم. به دستهایم، به افکارم، به مسئولیتم، به تمام آنچه که برایش آفریده شده م و انگار که حالا در مسیرِ ِ کجی رفته است. وسط راهی مانده که پر است از زیبایی، درخت ها و برکه ای آب، پرنده های زیبا و هوای خوب... اما مسیر فرعی بیراهه ایست که نهایتا بتواند مرا ببرد در دل روستایی سرسبز که یک کلبه چوبی متروکه دارد. نهایت لذتی که از آن کلبه متروکه میبرم آرامشی یک هفته ایست. نه کسی مرا میبیند نه من کسی را. نه حرفی میزنم و نه به داد کسی میرسم.مسیر اصلی من همان مسیر واقعی ای بود که گاهی سبز ِسبزبود و گاهی پر از سنگلاخ که باید پابرهنه روی آن قدم میزدم، زخم ِ کف ِپاهایم را با دستمالی میبستم و اشک ریزان ادامه ش میدادم . مسیر سخت بود اما فرعی نبود. ته ِراه هم ختم نمیشد به یک کلبه چوبی زیبا اما پوچ! ته ِ راه نور بود، نوری که تمامی ندارد...
اصلا میدانیحالا دارم میفهم چقدر دقیق بود وقتی چهارسال پیش آخرین برگه از سررسید هجده سالگی ام نوشتم:" بهترین یادگاری ای که میشود از کسی گرفت همین عادت به فکر کردن است و بس"
۶:۰۵
کنار انگشتم دوباره به قاعده نیم سانت زخم شده و وقتی فهمیدم که لکه های خون را گوشه به گوشه دستم دیدم. دردی هم اگر داشت لابهلای تند کار کردن هایم مخفی شده بوداین چند روز هم مدام فراموش میکتم زخم است و گاهگداری که دستم درون جیبی... کیفی ...میرود دوباره تیر میکشد و یادم می آورد که باید مراقب باشم!گمانم فلسفه زخم و درد همین است. که یادت بیاورد بیشتر مراقب باشی.امروز هم اتفاقا یک نفر زخم دستم را دید و چسب زخم داد.قبول نکردمگفتم خونریزی که ندارد! فقط درد است! گفت جلوی دردت را هم میگیردنگرفتم. مقابل نگاه متعجبش گفتم "میخوام یادم بمونه دردشو!"
دردها را نباید فراموش کرد. با دردها نباید کلنجار هم رفت. زخم هارا نباید پوشاند اما نباید مدام با آن وَر رفت. سندی است این زخم و درد برای محتاط بودنبرای مراقب بودنقدر بدانید گذشته دردآورتان را!
دردها را نباید فراموش کرد. با دردها نباید کلنجار هم رفت. زخم هارا نباید پوشاند اما نباید مدام با آن وَر رفت. سندی است این زخم و درد برای محتاط بودنبرای مراقب بودنقدر بدانید گذشته دردآورتان را!
۶:۰۰
آدم وقتی در بطن روزهای نشیب زندگی اش هست، باور ندارد که گذر زمان چقدر معجزه میکند. باور ندارد که شب تیره اش صبح شود و بتواند از آن زنده گذار کند.مطمئن است که تا همیشه قلبش وامدار یک زخم عمیق می ماند و هیچ گاه نمیتواند از این حال بد به حال خوب دیگری بازگردد. اما وقتی رد شد، وقتی به جبر ، تسلیم ِ گذشت ِ زمان شد و صدای دندانهایش روی جگرش را حس کرد و گسی ِ خون تا مدتها تنها طعمی بود که میشناخت، وقتی گذاشت زمان، کند اما سریع بگذرد و حرفی نزد،کاری نکرد، آتش بدون دود بود و مثل ذغال گداخته در زمستان سیاه فقط برای خودش جلز و ولز کرد، وقتی همه را به حساب بزرگ شدن ظرفش گذاشت ، یک روزی به خودش می آید و میبیند همین زمان، همین زمان که آه و نفرین نثارش کرده بود، چقدر معجزه کرده و چقدر قلبش را التیام داده. دیگر نگاه کردن به ماه کامل قلبش را به تپش نمی اندازد و اندوهگینش نمیکند. دیگر میتواند به زخمش خوب نگاه کند و روی آن دست بکشد. نوازشش کند و مطئن باشد که به زودی جای آن هم از بین میرود.فقط زمان میخواهد. زمان. و چقدر این انسان عجول است برای همه چیز. چقدر از ابتدایش هم گذر زمان را باور نداشته که در وصفش فرمود : خلق الانسان عجولا"
۱۹/۴/۹۷
۱۹/۴/۹۷
۷:۱۷
میگفت وقتهایی که نمیتونستم باهات حرف بزنم مینشستم و ساعتها بهت خیره میشدمتو کلافه میشدیناراحت میشدی و خودتو از زیر نگاهم دور میکردییه روز ولی حوصلهت سر اومد و گفتی چیو نگاه میکنی اینقد عمیق و طولانی؟نفسمو آروم رها کردم، چشمامو ریز کردم و با صدای آهسته گفتم به آدمها نگاه کردن خودش یک جور مطالعهست. خوندنِ سطرهای نوشته و نانوشتهی یک کتاب. آدمیزاد مجموعهای از کلمههاییست که خواسته و ناخواسته بر تن و روحش حک شده
نفهمیدیهیچوقت نفهمیدی تو قشنگترین و مبهم ترین و جذابترین کتابی بودی که خونده بودم ...
نفهمیدیهیچوقت نفهمیدی تو قشنگترین و مبهم ترین و جذابترین کتابی بودی که خونده بودم ...
۷:۰۲
برای منی که فکر میکردم بزرگسالی یعنی سی سالگی و سی سالگی احتمالا یعنی دیگر منتظر هیچ اتفاق غیرمترقبه ای نباشی و بالعکس روند منطقی و طبیعی و برنامه ریزی شده ِ زندگی ات را محکم در آغوش بگیری که مبادا خطی...خدشه ای چیزی روی آن بیفتد ، برای منی که یک ماه مانده به بیست و سه ساله شدنم، عجیب و جالب است!برای منی که تا همین یکی دوسال پیش خط به خط دفتر و کتابهایم پر شده بود از " جهان ِ منطقی ام اتفااااق میخواهد..." اینکه حالا در اوج جوانی این جهان ِ منطقی ِ برنامه ریزی شده و دقیق را محکم در آغوش کشیدم و سر هر تجربه ای نگرانم از عقب افتادن از برنامه ها، عجیب است!
نمیدانم خوب است یا بد اما راستش حس میکنم خیلی خوب نیست که در ۲۳ سالگی حس کنی ۳۰ ساله شده ای!
نمیدانم خوب است یا بد اما راستش حس میکنم خیلی خوب نیست که در ۲۳ سالگی حس کنی ۳۰ ساله شده ای!
۱۹:۱۳
"...آرام بودم. تا همین چند روز پیش که اتفاقا هیچ اتفاق خاصی هم نیفتاد. فقط یکباره دقیقا میانهی قفسهی سینه ام سوخت. بدون هیچ دلیلی. بعد کمکم دوباره چیزهایی بخاطرم آمد. بعد دوباره ته گلویم را بغض گرفت و چشمهایم خیس شد. بعد دوباره یکی توی دلم فریاد زد «نمیبخشم». روز از نو روزی از نو. جنگیده بودم و درست در لحظهای که فکر میکردم پیروز شدم، شکست خوردم. فکر میکردم درکش میکنم و این تمام چیزی ست که برای بخشیدنش نیاز دارم. فکر میکردم مهم نیست که احتمالا هیچ نمیداند چه کرده است با من... درست فکر میکردم. اما... اما در این اوضاع من نیاز دارم تنها باشم یا تنها نباشم؟ تنهایی به نحوی و با دیگران بودن به نحو دیگری برایم آزاردهنده است. آیا باید دربارهی این احوال حرف و بزنم و بنویسم و برون ریزی کنم یا باید سکوت کنم؟ باید از دیگران کمک بگیرم یا باید به تنهایی حل و فصلش کنم؟ فقط میدانم زغال توی دلم نه خاموش شده نه خاکستر. چطور سرد میشود نمیدانم. مشاوران و روانشناسان و با تجربهترها معتقدند باید از تمام چیزهایی که یادآور اوست دوری کنیم. دوری کردم. اما واقع آن است که نمیشود از چنین چیزی دوری کرد. وقتی حتی خودت هم برای خودت یادآور اویی. من این را همان روزهای اول فهمیدم. با خودم گفتم خب من از راه دیگری خواهم رفت. من سعی میکنم همه چیز را بپذیرم. من سعی میکنم به سمت نشانهها حرکت نکنم اما از آنها فرار هم نکنم. به هرحال این اتفاق افتاده است. به هرحال باید سعی کنم بپذیرم من آن خطاها را مرتکب شدهام و او هم. به هرحال باید در این صندوقچه را بست و گذاشتش توی کمد تجربهها. اما در این صندوقچه چرا بسته نمیشود؟ هرچقدر فشار میدهم، هرچقدر بعضی چیزها را دور میریزم بازهم بسته نمیشود... نمیدانم کی و چطور این زغال تفتیده سرد میشود، فقط میدانم که سرد میشود..."
۶:۳۱
زن شو اصلا ! توو آشپزخونهتا به زور پیاز، گریه کنیآخر هفته ها توو وان حمومواسه دریا جاهاز، گریه کنیتا دم در بخندی؛ از دم درتا دم جانماز، گریه کنیشکل این بغض، دایره س؛ بایدبعد هر گریه، باز، گریه کنی!
#آرین_داوودی
#آرین_داوودی
۸:۱۵
_"آقا شما میدون حر میری؟"جواب مرد راننده میتوانست بهترین خبری باشد که در آن لحظه میشنوم. وقتی داخل اتوبوس از خستگی خوابت برده باشد و یکهو چشم باز کنی ببینی شش ایستگاه از مقصد دور شدی و حالا وسط جایی هستی که نمیدانی کجاست، خط اتوبوس برگشت را ندانی، بی هدف یک ساعتی را پیاده روی کرده باشی و اسنپ و تپسی هیچکدام جواب ندهد ، بعد یکدفعه تاکسی های خطی را دیده باشی که به صف ایستاده اند و یک نفر میگوید از اینجا به مقصد تو راه دارد، شیرینی ِ جواب "آره" مرد ِ راننده مسلما کم از صدای شیرین یار که اسمت را با پسوند"م" مالکیت صدا میکند ندارد، حتی اگر با اکراه باشد و با چشم هایش طوری نگاهت کند که خلوتش را بهم زده ای.نشسته بودم توی تاکسی و منتظر باقی مسافرها و همزمان به جرعه های آخر بطری آب معدنیم فکر میکردم که چشمم خورد به سررسید باز شده روی فرمان در دست راننده. گمان کردم سررسید حسابرسی است. مثل همه مردها و راننده ها. اما چیزی از عدد و رقم پیدا نبود... کنجکاوی برانگیخته شده م را با تمام وجود ریختم در چشم های ضعیفم تا خطوط ریز روی صفحه را بخوانم...و عجیب بود که داشتم میدیدم! بی عینک! از این فاصله دور آنهم خطی به آن ریزی اما به غایت خوشخط..." در دنیای امروز چیزی که بیشتر از همه خردت میکند همزیستی متعفن و مسالمت آمیز کنار کسانیست که تا بن دندان از آنها متنفر بوده ای و حالا به جبر ، کنارشان میخندی...کار میکنی و حتی گاه دو پاکت سیگار میکشی..."
قلم خوبی داشت. راننده انتهای صفحه را هم پر کرده بود و من هنوز خط اول را هم نیمه کاره تمام کرده بودم که سررسید را بست.آهی کشید.بیرون را نگاهی انداخت.صفحه سرچ گوگل موبالش را اسکرول کرد و بست. دوباره آهی کشید و سیگاری آتش زدمن اما هنوز در فکر بودم... راننده تاکسی ها آدم های عجیبی اند...شاید اگر دنیا جور دیگری رقم خورده بود حالا به جای نوشتن این جملات آنها را در کانال شخصی اش باید مینوشت با هفش ده کا برای عشاق قلم تلخ و ناامیدوارانه و حقیقی اش.شاید حالا به جای آفتاب خوردن در ۴۰۵ زرد رنگ و منتظر مسافر نشستن باید زیر باد کولر شهرکتاب میبود و کتاب اخیرش را برای طرفدارانش امضا میکرد و فلاش های دوربین هرلحظه صورتش را برق می انداختند.شاید الان به جای اسکرول کردن بی هدف گوگل ، قرار مصاحبه ای را با یکی از روزنامه های مطرح درباره آخرین رمانش تنظیم میکرد و ...
دنیای حالای مرد راننده هیچ بعید نبود که دنیای آینده من باشد. دختر ِ عاشق ِ نوشتن ِ امروز و زن ِ ناامید ِ فردا در گرمای مرداد ، با بار خرید ِ همیشگی خانه در دست، که نوشته هایش را دیگر هیچ کس جز سررسید های تاریخ گذشته نمیخواند
قلم خوبی داشت. راننده انتهای صفحه را هم پر کرده بود و من هنوز خط اول را هم نیمه کاره تمام کرده بودم که سررسید را بست.آهی کشید.بیرون را نگاهی انداخت.صفحه سرچ گوگل موبالش را اسکرول کرد و بست. دوباره آهی کشید و سیگاری آتش زدمن اما هنوز در فکر بودم... راننده تاکسی ها آدم های عجیبی اند...شاید اگر دنیا جور دیگری رقم خورده بود حالا به جای نوشتن این جملات آنها را در کانال شخصی اش باید مینوشت با هفش ده کا برای عشاق قلم تلخ و ناامیدوارانه و حقیقی اش.شاید حالا به جای آفتاب خوردن در ۴۰۵ زرد رنگ و منتظر مسافر نشستن باید زیر باد کولر شهرکتاب میبود و کتاب اخیرش را برای طرفدارانش امضا میکرد و فلاش های دوربین هرلحظه صورتش را برق می انداختند.شاید الان به جای اسکرول کردن بی هدف گوگل ، قرار مصاحبه ای را با یکی از روزنامه های مطرح درباره آخرین رمانش تنظیم میکرد و ...
دنیای حالای مرد راننده هیچ بعید نبود که دنیای آینده من باشد. دختر ِ عاشق ِ نوشتن ِ امروز و زن ِ ناامید ِ فردا در گرمای مرداد ، با بار خرید ِ همیشگی خانه در دست، که نوشته هایش را دیگر هیچ کس جز سررسید های تاریخ گذشته نمیخواند
۱۰:۵۴
اغلب با هم درباره انتخاب رشته، انتخاب شغل و انتخاب هدف و مسیر زندگی ؛ خیلی صحبت میکنیم...ساعتها و ساعتها و باید اعتراف کنم این روزها دغدغه آینده تک تکشون به دغدغه های دیگهم اضافه شده...اما امروز یکیشون چیزی بهم گفت که بیشتر از همیشه منو ترسوندگفت خانم! شما از زندگیتون راضی اید؟گمون کردم از سری سوالهای کنجکاوانه همیشگی ذهنش باشه...گفتم راضیم...هم از درسم و هم از کارم..گفت خانم من همهش فکر میکنم آینده من میشه شما! همش دوست دارم یه روزی بشم مث شما! اگر راضی اید پس امیدوار میشم به راهی ک دارم میرم...اگر ناراضی اید پس منم ناامید میشم به علایقم...به آینده م!
یکهو لال شدم انگار! گمان نمیکردم یک روز برای این دخترهای ۱۶ ساله بشم الگویی که دلشون بخواد شبیهم باشن...هیچوقت دوست نداشتم کسی راه زندگی منو بره.. هیچوقت خوشحال نبودم کسی شبیه من باشه تو انتخاب هاش...ترسیدم چون ناخودآگاه نارضایتی از زندگیمو بهشون انتقال داده بودمترسیدم چون بدون اینکه بدونم آینده مجسمی شده بود تو چشم های امیدوارشون...از خودم بدم اومدمخصوصا از اون روزی که چشمام سرکلاسشون تر شده بود و حالشون گرفته شد...به خاطر وقتی که باید میخندیدم مقابلشون اما غصه دار بودم...میدونیدشاید باید کمکم باورم شه دیگه برای خودم زندگی نمیکنم...
یکهو لال شدم انگار! گمان نمیکردم یک روز برای این دخترهای ۱۶ ساله بشم الگویی که دلشون بخواد شبیهم باشن...هیچوقت دوست نداشتم کسی راه زندگی منو بره.. هیچوقت خوشحال نبودم کسی شبیه من باشه تو انتخاب هاش...ترسیدم چون ناخودآگاه نارضایتی از زندگیمو بهشون انتقال داده بودمترسیدم چون بدون اینکه بدونم آینده مجسمی شده بود تو چشم های امیدوارشون...از خودم بدم اومدمخصوصا از اون روزی که چشمام سرکلاسشون تر شده بود و حالشون گرفته شد...به خاطر وقتی که باید میخندیدم مقابلشون اما غصه دار بودم...میدونیدشاید باید کمکم باورم شه دیگه برای خودم زندگی نمیکنم...
۱۹:۳۱
گفتم آدم ها معمولا دردها و ناامیدی ها را بیشتر میخوانند.گفتم خب دلیلش واضح است. نوشته های غمگین تسکین خوبیست برای همدردی با غمی که در سینه شان وول میخورد و راهی برای بیرون راندنش ندارندمردم میخوانند و میگذرندچیزی که هیچکس نمیفهمد ، مقدار رنجی است که نویسنده با هر نوشته ش میکشد و مینویسد...
زیاد از درد مینوشتم اینجا. یک مرور ساده این کانال معلوم میکند چقدر روزهای تلخی داشتم این یکسال اخیر. هرروز کلی پیام داشتم. پیام های ناشناس محبت آمیزی که از "تشکر بابت متن خوبتان" شروع میشد تا درددل از تجربه های تلخ و مشابه با متن.اما ته ته تهش هیچکس نمیفهمید من چه میکشیدم وقتی مینوشتم. یا چقدر قبل هر نوشته غمگینی گریه کرده بودم و روی کاغذ آورده بودمش...
پینوشت: نرگس یک بار گفت از کسی که انقدر زجرم داد ممنونم...برای رشد کردن به دردهایی که از زجرهایش میکشیدم احتیاج داشتم. راست میگفتدر این دنیا اگر بابت چیزی بخواهم از کسی که زندگیم را توی دستهایش له کرد تشکر کنم همین است: برای رشد کردن به این دردها احتیاج داشتم...برای ققنوس شدن...برای از خاکستر سربرآوردن!ممنون که ققنوسم کردی ...هرچند هیچوقت حلالت نمیکنم!
زیاد از درد مینوشتم اینجا. یک مرور ساده این کانال معلوم میکند چقدر روزهای تلخی داشتم این یکسال اخیر. هرروز کلی پیام داشتم. پیام های ناشناس محبت آمیزی که از "تشکر بابت متن خوبتان" شروع میشد تا درددل از تجربه های تلخ و مشابه با متن.اما ته ته تهش هیچکس نمیفهمید من چه میکشیدم وقتی مینوشتم. یا چقدر قبل هر نوشته غمگینی گریه کرده بودم و روی کاغذ آورده بودمش...
پینوشت: نرگس یک بار گفت از کسی که انقدر زجرم داد ممنونم...برای رشد کردن به دردهایی که از زجرهایش میکشیدم احتیاج داشتم. راست میگفتدر این دنیا اگر بابت چیزی بخواهم از کسی که زندگیم را توی دستهایش له کرد تشکر کنم همین است: برای رشد کردن به این دردها احتیاج داشتم...برای ققنوس شدن...برای از خاکستر سربرآوردن!ممنون که ققنوسم کردی ...هرچند هیچوقت حلالت نمیکنم!
۱۵:۳۶
شهریور را دوست داشتم همیشه.ذوق زده ترین ماه در تمام طول سال همین ماه بود. شهریور ماهی بود که نوید تولدم را میداد.آن روزها هنوز از آمدن تولدم خوشحال میشدم و چشم میکشیدم برای رسیدنش.جذابترین قسمتش حس بزرگ شدنی بود که مرا میگرفت و هیجان انگیز ترین وجهش خیالپردازی برای هدیه باباهرسال هم بابا غافلگیرم میکرد.به طرز عجیبی خوش سلیقه بود و در انتخاب کادوهایی که میداد حواسش جمع بود که چه چیز را از همه بیشتر دوست دارم. آن روزها تمام عشق و علاقه م ساعت بود و عروسک های فانتزی. تمام ساعتهایی که برایم میخرید را یادم هست هنوز...آخرین ساعت ِ نوجوانی ای که برایم خرید را هنوز دارم...بندهای چرم آبی آسمانی، صفحه ای سفید گرد و بزرگ با پروانه های آبی و سفید اکلیلی که به جای اعداد روی صفحه بود...
این چندسال اخیر شهریور دیگر ذوق نداشت.سبز نبود.غم بود. هر طرف را نگاه میکردی غم بود. انبوهی بودم از غم.هر لایه ام را کنار میگذاشتی باز بوی تلخ غم میخورد به مشامت. نفس های اندوه ،نایی برای نفس کشیدن شادی نگذاشته بود. حوصله ای برای ذوق شهریور وجود نداشت... و اصلا شهریور و روز تولد و همه اینها هم شده بود غمی دیگر! روز مزخرفی که یک سال پیرتر شدنت را نشان میداد...آه...ترجیح میدادم هیچوقت تولدم را به یاد نیاورم..
امسال کمی فرق داشت.روز اول شهریور گل از گلم شکفت. هوا خنک شد. شب ها نسیم می آمد و آرام گونه م را در خواب میبوسید.نیاز به سرمای کولر نبود. میشد غروب ها از هرم گرم خانه فرار کرد و نماز مغرب را زیر آسمان خواند. وقتی هنوز آسمان سورمه ای رنگ بود...ماه سروکله ش پیدا نشده بود و صدای گنجشک ها ساکت نشده بودمیشد به زندگی فکر کرد. به روز تولد . به بزرگ شدندیشب کنار بابا توی حیاط نماز خواندیم. خنکی هوا نشسته بود روی تسبیح تربت. بعد از نماز حسش میکردمهمه چیز خوب بود... داشتم ۲۳ ساله میشدم...
این چندسال اخیر شهریور دیگر ذوق نداشت.سبز نبود.غم بود. هر طرف را نگاه میکردی غم بود. انبوهی بودم از غم.هر لایه ام را کنار میگذاشتی باز بوی تلخ غم میخورد به مشامت. نفس های اندوه ،نایی برای نفس کشیدن شادی نگذاشته بود. حوصله ای برای ذوق شهریور وجود نداشت... و اصلا شهریور و روز تولد و همه اینها هم شده بود غمی دیگر! روز مزخرفی که یک سال پیرتر شدنت را نشان میداد...آه...ترجیح میدادم هیچوقت تولدم را به یاد نیاورم..
امسال کمی فرق داشت.روز اول شهریور گل از گلم شکفت. هوا خنک شد. شب ها نسیم می آمد و آرام گونه م را در خواب میبوسید.نیاز به سرمای کولر نبود. میشد غروب ها از هرم گرم خانه فرار کرد و نماز مغرب را زیر آسمان خواند. وقتی هنوز آسمان سورمه ای رنگ بود...ماه سروکله ش پیدا نشده بود و صدای گنجشک ها ساکت نشده بودمیشد به زندگی فکر کرد. به روز تولد . به بزرگ شدندیشب کنار بابا توی حیاط نماز خواندیم. خنکی هوا نشسته بود روی تسبیح تربت. بعد از نماز حسش میکردمهمه چیز خوب بود... داشتم ۲۳ ساله میشدم...
۸:۴۰
توی مترو بودیم که از سحر پرسیدم" تا به حال شده هرکسی رو که میبینی حس کنی یک جا دیدیش؟"طوری از سوالم تعجب کرد انگار داشتم مساله ای درباره فیزیک کوانتوم از او میپرسیدم. یک طور احمقانه بهم نگاه کرد و با لبختدی محو گفت نه... اما من مدتها بود هرکسی را میدیدم حس میکردم جایی دیدمش. و این مثلا در مترو ممکن بود بین سه چهار تفر اتفاق بیفتدمدتی بعد فهمیدم اگثر آدمهایی که میبینم و نمیشناسم؛ در خواب هایم زندگی کرده بودندهمه آدم هایی که در خواب غریبه بودند در بیداری شده بودند زن کناری در تاکسی، همکلاسی کلاس های فوق برنامه، راننده اتوبوس، بقال سرکوچه شرکت و ...نمیدانستم دارم توی خواب زندگی میکنم یا بیداری. معلق مانده بودم بین واقعیت و وهم. فکر کردم اگر چیزی که الان میبینم خواب باشد و آنی که در خواب دیده بودم ، واقعیت چه؟کجا بودم من اصلا؟ سرم گیج رفت یکهوطعم گسی پیچید در دهانم. خواب های خوبی نمیدیدم اخیرا. خوابهایی با اتفاقات تلخ که در بیداری ازشان فرار میکردم. سلطان خواب های واقعی دیدن بودم من اصلا. همه چیز تعبیر میشد همیشه. شب هایی که خواب بد میدیدم فردایش عزا میگرفتم. صدقه میدادم و مدام میگفتم خیر است...قطعا خیر است.اما اتفاق میافتاد همیشه.آن جمعه را یادم هست هنوز. از خواب پریدم و اشک میریختم. اشک میریختم و به بهاره خوابم را تعریف میکردم. میگفت اهمیت نده...خواب بوده. تمام شدسه هفته بعد مو به مو خوابم تعبیر شد.
شب وقت خواب دوباره این فکر مسخره سراغم آمد. اگر همه چیز اوهام باشد چه؟ سرم را چپاندم زیر بالش. چشم بند خواب را زدم ، باطری ساعت را درآوردم و سعی کردم بخوابم خواب پریشان دیدم. توی خواب هزاران پیام کمک آمده بود و من یکی یکی اش را بلاک میکردم. روی لبه باریک پنجره ای که شبیه پمجره اتاقم نبود نشسته بودم و میگفتم نمیخواهم دیگر نجات دهنده کسی باشم.باربارا دی انجلس آن طرف میخندید و تشویقم میکرد. برف نشسته بود روی برگ های سبز باغچه. فقط روی درخت انار وسط باغچه. گفتم جان نداشت این درخت. برف چرا آخرچادر رنگی یاسی رنگم را می انداختند روی سرم.میگفتند باز خواستگار است.گوشی باز زنگ میخورد و کسی آن طرف میگفت زندگیم خوب نیست. خواهش میکرد نجاتش دهم و من شیطانی میخندیدم. لذت میبردم. اشک میریختم. خواب بودم و نبودم.میگفتم یادم باشد اینجا خواب است. توی خواب به خودم میگفتم اینها تعبیر ندارد.نترس.بیدار شو. توی خواب نگران عزای بعد از بیداری ام بودمبیدار شدم و آدم ها هنوز آشنا بودند. به مغزم فشار می آوردم که فکر نکند اما نمیشد. همه آدما شبیه هم بودند.هنوز هم هستند. لیست بلاک گوشی را نگاه میکنم. پیام ها را یکی یکی پاک میکنم و باربارا دی انجلس توی مغزم میخندد.
شب وقت خواب دوباره این فکر مسخره سراغم آمد. اگر همه چیز اوهام باشد چه؟ سرم را چپاندم زیر بالش. چشم بند خواب را زدم ، باطری ساعت را درآوردم و سعی کردم بخوابم خواب پریشان دیدم. توی خواب هزاران پیام کمک آمده بود و من یکی یکی اش را بلاک میکردم. روی لبه باریک پنجره ای که شبیه پمجره اتاقم نبود نشسته بودم و میگفتم نمیخواهم دیگر نجات دهنده کسی باشم.باربارا دی انجلس آن طرف میخندید و تشویقم میکرد. برف نشسته بود روی برگ های سبز باغچه. فقط روی درخت انار وسط باغچه. گفتم جان نداشت این درخت. برف چرا آخرچادر رنگی یاسی رنگم را می انداختند روی سرم.میگفتند باز خواستگار است.گوشی باز زنگ میخورد و کسی آن طرف میگفت زندگیم خوب نیست. خواهش میکرد نجاتش دهم و من شیطانی میخندیدم. لذت میبردم. اشک میریختم. خواب بودم و نبودم.میگفتم یادم باشد اینجا خواب است. توی خواب به خودم میگفتم اینها تعبیر ندارد.نترس.بیدار شو. توی خواب نگران عزای بعد از بیداری ام بودمبیدار شدم و آدم ها هنوز آشنا بودند. به مغزم فشار می آوردم که فکر نکند اما نمیشد. همه آدما شبیه هم بودند.هنوز هم هستند. لیست بلاک گوشی را نگاه میکنم. پیام ها را یکی یکی پاک میکنم و باربارا دی انجلس توی مغزم میخندد.
۵:۱۲
خبر دارم که صنف لباسفروشها در صبحانههایش کلهپاچهای میدهد که گوسفندانش به جای علف، بستنی روکشطلا میخورند! خبر دارم که هر که برود حاجمحمود، یک قطعه زمین در چیذر و یک قطعه زمین هم در زعفرانیه میگیرد! خبر دارم که استکان چای جلسهی حاجقربان از آبطلای سفید است! خبر دارم که میکروفن حاجمنصور در ارک، از پلاتین مرغوب است! خبر دارم که به مستمعین منبر شیخحسین در تکیهی همدانیها بخشی از رشتهکوه الوند را میدهند! اوووووف! این یکی را نگاه! رفتم سراغ اصل کاری! خبر دارم که تار و پود زیلوهای مثلا سادهی بیت رهبری از مرغوبترین نخ ابریشم است! و حتی این را هم خبر دارم که به عزاداران حسینیهی امام خمینی، نفری یک آپارتمان میدهند n متر در بهترین نقطهی جواهرده رامسر! خبر دارم که هیأت حدادیان بروی، خود حاجسعید برایت چک سفیدامضاء میکشد! خبر دارم که ظروف پلاستیکی غذای نذری مسجد دانشگاه امام صادق علیهالسلام بعد از ۵ روز تبدیل به اورانیوم غنی شده میشوند! خبر دارم که میثم مطیعی به تعداد قدمهای جابر در زیارت اربعین، ماشین بنز دارد! خبر دارم که هیأت رزمندگان اسلام، به همهی عزاداران خود، یک دست کت و شلوار پیرگاردین اصل میدهد بعلاوهی ۲ جفت جوراب نانو که هر چه بیشتر بپوشی، بوی بهتری میدهد! حالا باز بگویید «۱۴۰۰ سال پیش، عربی، عرب دیگر را کشت؛ به ما چه!» القصه! عربی، سر از بدن حججی ایرانی هم جدا کرد و در همین عصر کنونی هم جدا کرد، شما باز گفتید «به من چه!» پس عشق ما به حضرت سیدالشهدا هم به شما چه! شما غربزدهها، فقط میتوانید بسوزید از این عشق! جانم به این مثل! در حج، سپیدپوشان مُحْرِم، گرد خانهی مشکی خدا میگردند اما در مُحَرّم، همهی فرشتهها و همهی ملائک با آن بالهای سفید خوشگلشان، گرد ما مشکیپوشان حسین میگردند! پس ما خیلی مهمایم! خوشمزهترین غذای ممکن، نذری ماه محرم است! زلالترین اشک ممکن، گریه برای حضرت اباعبدالله است! و از سیاهی لباس ما، تنها یک رنگ، بالاتر است؛ سرخی خون ارباب! بروید و این متن را از خط اول بخوانید! خبر دارم که سپاه قدس در موتور حاجحسین سازور، دستگاهی کار گذاشته که دود اگزوز آن تبدیل به الماس میشود! اما با وجود همهی این اخبار، خبر دارم که هنوز هم خدا، مخلوقی محبوبتر از «حسین» نیافریده! یعنی هر چه به دستگاه اباعبدالله، تیر بیندازی، آقا را محبوبتر کردهای! بدبختی را میبینی؟! خبر دارم که آشپز بیت، از کیروش هم بیشتر پول میگیرد! نخوردی قیمهاش را، حرف نزن!
[ #حسین_قدیانی ]
[ #حسین_قدیانی ]
۱۴:۲۱
هرکسی میگوید چرا نمینویسی؟ شانه بالا میاندازم و میگویم: غمگین نیستم!شادی هم نوشتن ندارد.حس کردنی است.غم را برای فریادزدنش دوست داشتم اما شادی ماهی ِ کوچک لغزانی است که در دست گرفتن و نشان دادنش به بقیه، زودتر آن را از کَفَت میبرد.هروقت گفتم خب حالا وقتش هست بنویسم،ترسیدم. بهای سنگینی را پرداخته بودم برای آرامش الانم و حالا حاضر نبودم به هیچ بهانه ای از دستش دهمغم عظیم بود و دل من برای داشتنش کوچک. مجبور میشدم بنویسمش تا آرام بگیرم. شادی کوچک است و ظریف.شادی جنین کوچک نحیفی است که در تمام وجودت میرقصد و میپچرخد و رشد میکند. هرآن حسش میکنی. گفتنی نیست. مثل غم های همیشگی ام نیست که ته چشم هایم مینشست و همه جا خودش را نشانش میداد. حتی اگر لای هزاران لبخند پنهان شده باشممن نویسنده غمم.نویسنده درد. حتی کلمات امروزم را هم مدیون غم بی هوا و بی دلیلی ام که هوای ابری پاییز به جانم انداخت. آرامش اما بی کلمه ست...
۱۱:۰۱
من همان هجده سالگی هم قدر دخترهای هجده ساله دخترانگی نکردم. سرتاپا لطافت قاصدکگونه ای بودم که ترکیبی اعجاب انگیز بود از خیال و غم و شور. هیچوقت سرخوشی های عجیب همسنوسالهایم را نداشتم.هیچوقت ساعتها با سرمستی عجیبی نرقصیده بودم.هیچوقت ساعتها در بازارها برای ست رنگ بند کفش ها با ساعت مچی ام نچرخیده بودم و با دوستهایم ته آبمیوه هایم را توی خیابان بلند هورت نکشیده بودم... من آرام تر از آنی بودم که حتی حالا هستم."عاشق" تنها صفتی بود که برای خود آن روزهایم میتوانم بنویسم. نه فقط عاشق جسمانیت یک موجود. بلکه دنیا پر بود از لایه های عشق مخفی شده و من هرشب برگ به برگ دنیا را ورق میزدم و قد میکشیدم. آمیزه ای بودم از غم و شادی ای که نمیشد جدایش کرد.
من تمام هجده سالگی را در ترکیب غم و عشق و شور گذراندم. میان کتاب. وسط جلسات شعر.غرق در خیال و غم...چرا غمگین بودم؟ هیچوقت نفهمیدم...
آن روزها صورتی بود. عروسکی بود و ابری.بعد به یک باره حباب صورتی نازک اطرافم ترکید. دخترک ده ساله ای بودم انگار که عروسک ملوس و همیشه همراهش را از او گرفتند و یک جفت پوتین پنج سایز بزرگتر از پای خودش به او دادند با یک اسلحه سنگین تر از وزنش و گفتند باید بجنگی. دخترک بیچاره... یکباره همهی چیزهای رنگی رنگی اطرافش، سیاه و سفید شد و من به یک باره همه خیال های دخترانه و لطیفم را ریختم توی یک کیسه بزرگ سیاه و گذاشتم دم در و برگشتم به زندگی جدید...آن روزها درد کشیدم و با درد قد کشیدم.شکایت میکردم و در غالب اوقات چشمهایی تر داشتم. میدانستم دارم بزرگ میشوم و پوتین های جنگی ام دارد کمکم اندازه پاهایم میشود و دیگر سنگینی اسلحه توی دستم رنجم نمیدهد اما پذیرفتن دنیای واقعی هنوز سخت بود.دنیایی که دیگر از آن عشق و لطافت های هجده سالگی خبری نبود و باید برای بقا مدام زخم میخوردم.
حالا که از آن روزها نه پنج سال که انگار پنجاه سال گذشته است، دور می ایستم و خود نحیفم را نگاه میکنم و تحسین میکنم. از اینکه شکستم خوشحالم. از اینکه به بدترین وجه غرور کاذبم خورد شد خوشحالم. از اینکه بعد هر گریه طولانی بعد هرنماز مجبور میشدم تصمیم بگیرم بجنگم تا زنده بمانم خوشحالم.آن دنیا با تمام زیبایی و لطافتش باید یک جایی تمام میشد. باید میفهمیدم همیشه قرار نیست همه انقدر خوب و مهربان و عاشق باشند. باران میتوانست به جز حال و هوای جنون اتفاقات دیگری را هم رقم بزند. دو آدم عاشق میتوانستند یک روز از هم متنفر باشند و حتی پول و استقلال مالی میتوانست یک روز مهم باشد.و من باید یک روز میفهمیدم باید برای پول درآوردن بدوم و همیشه قرار نیست همان کاری را بکنم که دلم میخواهد و دنیا انقدر بد میشود که ممکن است همیشه دست بگذارد روی عزیزترین هایت و آن ها را از تو بگیرد.حتی یک روز در کمال ناباوری فهمیدم آن عشق اعجاب انگیز و خاصی که تصورش میکردم هم وجود ندارد و همه چیز به یک باره اتفاق نمی افتد و همهش برنامه ریزی شده است. سخت بود اما فهمیدم هر لبخندی بر لب دوستی نیست و گرگ ها لباس های خیلی خیلی قشنگ تری از لباس بره میپوشند گاهی... و میتوانند خیلی دم از حسین(ع) بزنند و هیئت بروند و فقط از اعتقاداتشان بنویسند اما گرگ باشند...دیدن دنیای واقعی سخت بود اما لازم بود. و برای هردختری هم باید یک جایی تمام شود این روند مصرف کنندگی و در دنیای گل و پروانه ای ماندن و بفهمد زن است. و دنیا سیاه تر از آنست که بشود فقط در آن شعر خواند و مست بود و خندید...
من تمام هجده سالگی را در ترکیب غم و عشق و شور گذراندم. میان کتاب. وسط جلسات شعر.غرق در خیال و غم...چرا غمگین بودم؟ هیچوقت نفهمیدم...
آن روزها صورتی بود. عروسکی بود و ابری.بعد به یک باره حباب صورتی نازک اطرافم ترکید. دخترک ده ساله ای بودم انگار که عروسک ملوس و همیشه همراهش را از او گرفتند و یک جفت پوتین پنج سایز بزرگتر از پای خودش به او دادند با یک اسلحه سنگین تر از وزنش و گفتند باید بجنگی. دخترک بیچاره... یکباره همهی چیزهای رنگی رنگی اطرافش، سیاه و سفید شد و من به یک باره همه خیال های دخترانه و لطیفم را ریختم توی یک کیسه بزرگ سیاه و گذاشتم دم در و برگشتم به زندگی جدید...آن روزها درد کشیدم و با درد قد کشیدم.شکایت میکردم و در غالب اوقات چشمهایی تر داشتم. میدانستم دارم بزرگ میشوم و پوتین های جنگی ام دارد کمکم اندازه پاهایم میشود و دیگر سنگینی اسلحه توی دستم رنجم نمیدهد اما پذیرفتن دنیای واقعی هنوز سخت بود.دنیایی که دیگر از آن عشق و لطافت های هجده سالگی خبری نبود و باید برای بقا مدام زخم میخوردم.
حالا که از آن روزها نه پنج سال که انگار پنجاه سال گذشته است، دور می ایستم و خود نحیفم را نگاه میکنم و تحسین میکنم. از اینکه شکستم خوشحالم. از اینکه به بدترین وجه غرور کاذبم خورد شد خوشحالم. از اینکه بعد هر گریه طولانی بعد هرنماز مجبور میشدم تصمیم بگیرم بجنگم تا زنده بمانم خوشحالم.آن دنیا با تمام زیبایی و لطافتش باید یک جایی تمام میشد. باید میفهمیدم همیشه قرار نیست همه انقدر خوب و مهربان و عاشق باشند. باران میتوانست به جز حال و هوای جنون اتفاقات دیگری را هم رقم بزند. دو آدم عاشق میتوانستند یک روز از هم متنفر باشند و حتی پول و استقلال مالی میتوانست یک روز مهم باشد.و من باید یک روز میفهمیدم باید برای پول درآوردن بدوم و همیشه قرار نیست همان کاری را بکنم که دلم میخواهد و دنیا انقدر بد میشود که ممکن است همیشه دست بگذارد روی عزیزترین هایت و آن ها را از تو بگیرد.حتی یک روز در کمال ناباوری فهمیدم آن عشق اعجاب انگیز و خاصی که تصورش میکردم هم وجود ندارد و همه چیز به یک باره اتفاق نمی افتد و همهش برنامه ریزی شده است. سخت بود اما فهمیدم هر لبخندی بر لب دوستی نیست و گرگ ها لباس های خیلی خیلی قشنگ تری از لباس بره میپوشند گاهی... و میتوانند خیلی دم از حسین(ع) بزنند و هیئت بروند و فقط از اعتقاداتشان بنویسند اما گرگ باشند...دیدن دنیای واقعی سخت بود اما لازم بود. و برای هردختری هم باید یک جایی تمام شود این روند مصرف کنندگی و در دنیای گل و پروانه ای ماندن و بفهمد زن است. و دنیا سیاه تر از آنست که بشود فقط در آن شعر خواند و مست بود و خندید...
۷:۲۰
بیا بنویسیم بچهبیا تا آخر دنیا حتی اگر هیچکس نبود که نوشته هامونو بخونه من و تو باز هم بنویسیم. بیا نذاریم هیچ حس خوب و بدمون از بین بره! بیا با نوشتن در بند کنیم همه لحظه هامونو که اگر بار دیگه رفتیم سراغش یادمون بیاد شادی لحظه هامونو...که یادمون نره زخما و دردامونو...که بخونیم و امید داشته باشیم به روزهای خوب...بخونیم و بترسیم و مراقب باشیم از دوباره اشتباه و دوباره درد و زخم.تو دنیا از هرچیزی که پشیمون بشم از این برای خودم نوشتن پشیمون نمیشم. تو هم نشو...بمون...مثل من دیوونه باش و دیوونه بمون بچه! و هروقت که حس کردی هیچکس تو دنیای تو دیوونگیهاتو نمیفهمه منو بخون و بدون من میفهممت. بخون و بدون که دوبرابر تو دیوونگی کردم... پس نترس از رها بودن...از خودت بودن...بیا و بنویس...هر حسی رو...هر حرفی رو...نذار از بین بره...نذار فراموش بشه...
۱۶:۲۸
چرا نمیتوانم بنویسم؟دارم از دست میروم از ننوشتنچرا کلمات توی مشتم نیستند؟تو در کجای دنیای من نیست شده ای که جهانم اینطور خالی مانده؟ فرض کن زمین بایر و خشکی که جوانه ها به جای آنکه روز ب روز قد بکشند،برعکس روز به روز کوتاه تر میشوندو آخرین صحنه از این فیلم وقتی است که ترک های زمین خشک باز میشود و تمام غنچه ها را میبلعد. صدای پس زمینه سکوت است. و کسی دور ایستاده و میخواهد تمام این خشکسالی را کلمه کند.نُت کند.تصویر کند. اما یک کنار ایستاده و نگاه میکند فقط.به سکوت.آن آدم یک گوشه ایستاده ِ حیران منم که جهانش خالی مانده از تو تمام حافظه م از حروف خالی شده. تو نیستی و چیزی هم نیست که بتوان نوشتش. همه چیز فقط سکوت است و من حتی قدرت ندارم برای این همه حجم از نبودن گریه کنم.من نبودن های زیادی در زندگی نچشیدهم هنوز. کامم هنوز آنقدرها عمیق آشنا نشده به طعم تلخ جدایی. اما میان تمام این نبودنها،میان تمام این نداشتن ها، شک ندارم تو جزء بزرگی هستی از اصلی ترین نداشتن های زندگی ام...
۲۰:۳۲
درب این کانال رو به لطف وضعیت زیبای کشورم گشودم و حالا در پی تمیز کردن تار عنکبوت های بسته شده روی دیوارهای کانال قشنگممیه نگاهی هم انداختم به تعداد اعضا و دیدم از ۲۱ عضو ۸ نفر دیلیت اکانتن:))
۱۷:۵۵