۱۱ شهریور
۰:۲۴
۱۲ شهریور
۱۴:۲۳
۱۶ شهریور
۲:۱۵
دنیا دادرسان و ماکان
🏞️ من تاحالا دختری مثل این ندیدم رفت سراغ پسره و رفتم سمت اون یکی رفتم حیاط دنبالش و یهو از پشت چاقو رو کرد توی پهلوم و صدام کل حیاط پیچید . لنا. پسره گوشی و سوییچ امیر رو پرت کرد و برداشتم و دویدم سمت حیاط و صدای عربده کسی برگشتم اون یکی حیاط فقط میدویدیم تو ذهنم میگفتم کسی که این عمارت رو داره چرا میاد دزدی امیر رو دیدم که وسط حیاط داره کشون کشون میاد و اون پسره فرار کرد رفتم سمت امیر که دیدم چشاش قرمز گفتم بلند شو آقای مقاره لطفااا. امیر ن نمیتونم لنا لطفاً وایستید الان میام و رفتم سراغ موتور خودم و اوردمش خدایااا الان من چطوری ببرمش بیمارستان و با موتور رفتم سمتش موتور روی جک زدم و فقط میدویدیم که دیدم .. https://t.me/romanmacaniiiiiiiiiiii
چنل رمان ماکانی تو تلگرام
اگه بزنین 👇🏻
رمان ماکانی
میاره
رمان ماکانی اولین دیدار توی تلگرام ❤
اگه بزنین 👇🏻
رمان ماکانی
میاره
رمان ماکانی اولین دیدار توی تلگرام ❤
۲:۲۳
۲۰ شهریور
بازارسال شده از
@555555ggggggj
چنل ماکان
چنل ماکان
۱۲:۴۸
بازارسال شده از
@donyadadrasa
چنل دنیا
ولی هنوز توش فعالیتی نداریم
چنل دنیا
ولی هنوز توش فعالیتی نداریم
۱۲:۴۸
۲۱ شهریور
لایک ؟ 🥺
۱۷:۵۴
بازارسال شده از رمان ماکانی ❤
🍯❤️ پارت 82
بمونی برام
یه نیمرو مشتی درست کردم
یه گوجه کوچولو هم قاچ کردم
بعد از خوردن شامم داشتم میرفتم سمت اتاقم
که گوشیم زنگ خورد
جلو رفتم و اسم امیر جلوم نمایان
شد
لبخند محوی زدم و جواب دادم
حلما: جانم
امیر: سلام خانومم
حلما: سلام خوبی
امیر: مرسی بریم بیرون
حلما: نمیدونم باشه
امیر: پس من الان میام
فعلا گفتم و رفتم اتاقم تا یه چیزی بپوشم
یه شلوار مام استایل کرمی
و یه مانتو قرمز
آرایشی کردم
و بیرون رفتم
خب این از این
امیر تک زنگی زد و اعلام کرد
که پایین منتظرمه
منم تند سوار آسانسور شدم
و رفتم توی خیابون
ماشینی بهم چشمک زد و فهمیدم
اون امیره
رفتم سوار شدم
امیر: خب بریم کجا
حلما: بریم بام
امیر: بام؟
حلما: آره دیگه
امیر: باشه
دنده ماشین رو جابه جا کرد و راه افتاد سمت بام
همینکه رسیدیم روی یکی از نیمکت های اونجا نشستیم
حلما: می دونی اینجا منو یاد چی میندازه
امیر: آره خیلی تلخ بود
حلما: خیلی
سرم رو روی شونش گذاشتم
دستش رو دورم حلقه کرد
و باهم به شهر بزرگ روبرومون زل زدیم
بمونی برام
یه نیمرو مشتی درست کردم
یه گوجه کوچولو هم قاچ کردم
بعد از خوردن شامم داشتم میرفتم سمت اتاقم
که گوشیم زنگ خورد
جلو رفتم و اسم امیر جلوم نمایان
شد
لبخند محوی زدم و جواب دادم
حلما: جانم
امیر: سلام خانومم
حلما: سلام خوبی
امیر: مرسی بریم بیرون
حلما: نمیدونم باشه
امیر: پس من الان میام
فعلا گفتم و رفتم اتاقم تا یه چیزی بپوشم
یه شلوار مام استایل کرمی
و یه مانتو قرمز
آرایشی کردم
و بیرون رفتم
خب این از این
امیر تک زنگی زد و اعلام کرد
که پایین منتظرمه
منم تند سوار آسانسور شدم
و رفتم توی خیابون
ماشینی بهم چشمک زد و فهمیدم
اون امیره
رفتم سوار شدم
امیر: خب بریم کجا
حلما: بریم بام
امیر: بام؟
حلما: آره دیگه
امیر: باشه
دنده ماشین رو جابه جا کرد و راه افتاد سمت بام
همینکه رسیدیم روی یکی از نیمکت های اونجا نشستیم
حلما: می دونی اینجا منو یاد چی میندازه
امیر: آره خیلی تلخ بود
حلما: خیلی
سرم رو روی شونش گذاشتم
دستش رو دورم حلقه کرد
و باهم به شهر بزرگ روبرومون زل زدیم
۱۷:۵۴
بازارسال شده از
۲۳:۰۶
۲۶ شهریور
بازارسال شده از رمان ماکانی ❤
فصل دوم رمان و بنویسیم ؟
اره ❤
نه 😭
اره ❤
نه 😭
۱۷:۴۶
۲۸ شهریور
بازارسال شده از
+سلاممممممم😍😍
-سلام😕
+مشکلی پیش اومده امروز اوکی نیستی!
-حوصلم سر میره دنبال یه کانالیم از حامیم و ماکان اما اصن کانالی پیدا نمیکنم☹️
+مگه هنو کانال خورشید و ماهو ندارییییی؟ 🧐
-نه 🤔
+خب دیگه
این کانال کلی فیلم از حامیم و ماکان میزاره 🤗
-جدیییییی چرا زودتر نگفتییی 🫠
+😁😁
اینم لینکش بدو توش عضو شووووble.ir/join/5vaUa9kPt1
-سلام😕
+مشکلی پیش اومده امروز اوکی نیستی!
-حوصلم سر میره دنبال یه کانالیم از حامیم و ماکان اما اصن کانالی پیدا نمیکنم☹️
+مگه هنو کانال خورشید و ماهو ندارییییی؟ 🧐
-نه 🤔
+خب دیگه
این کانال کلی فیلم از حامیم و ماکان میزاره 🤗
-جدیییییی چرا زودتر نگفتییی 🫠
+😁😁
اینم لینکش بدو توش عضو شووووble.ir/join/5vaUa9kPt1
۲۱:۰۲
۲۹ شهریور
بازارسال شده از رمان ماکانی ❤
۱۸:۱۸
بازارسال شده از رمان ماکانی ❤
بچه ها میشه لطفا برای این کلیپ همه گزینه پیشنهاد به مجله رو بزنید ❤#دنیا
۱۸:۱۸
۳۱ شهریور
بازارسال شده از رمان ماکانی ❤
۲ تا پارت رمان جدید و بزارم الان ؟اره❤نه 🔥
۱۹:۵۶
۲۰:۰۰
۳ مهر
عسلای مننن ❤️🔥کانالمون هک شد یا پرید نمیدونم، ولی لطفااااا ازتون میخوام زیادمون کنید چون ما خیلی زحمت کشیده بودیم واسه کانال قبلی، ازتون خواهش میکنم تا جایی که میتونید مارو به بقیه معرفی کنید و زیادمون کنید🥺 اون کانال زحمت زیادی داشت و ما دوباره باید از اول شروع کنیم🥲@ddhandemy
۱۰:۱۵
۹ مهر
۱۷:۰۲
۲۱ مهر
بازارسال شده از دنیا دادرسان و ماکان بند
۱۰:۲۴
بازارسال شده از 𝓡𝓸𝓶𝓪𝓷 𝓶𝓪𝓬𝓪𝓷𝓲🧸🍫
#part106کم مونده بود برسیم به باغ که از استرس با پاهام روی کف ماشین ضرب گرفته بودم که یهو گرمی دستم رو احساس کردم نگاهی کردم دیدم امیر با لبخند دلنشینی دستم رو گرفته لبخندی بهش زدم که دستم رو بالا اورد و بوسه ای به دستم زدامیر: نگران نباش چرا انقد استرس داری خب!؟ من: نمیدونمممبالاخره رسیدیم باغ و همه بیرون بودن با اومدنمون همه ی نگاه ها سمت ما برگشت لباسای من یه شلوار کارگو پارچه ای و یه بلوز تا زانوم و لباسای امیر هم تقریبا مثل مال من بود رنگاشونم ست بودن مامان تا مارو دید اومد سمتمون و منم رفتم جلو و محکم بغلش کردم تقریبا سه چهار ماهی بود ندیده بودمشون بعد بغلمون داداش کوچیکه ام رو بغل کردم که دیدم بابا هم اومد اونم بغل کردم و کلی حرف زدیم و ابراز دلتنگی کردیم کل فامیل جمع شده بودن باغ امیر هم با همه سلام احوال پرسی کرد و بعدشم رفتیم پیش بقیه همه ی پسرخاله ها و پسردایی ها و دختر خاله ها و دختر دایی ها داشتن والیبال بازی میکردنمن: منم میخوام بازی کنممممامیر: واقعا؟ من: ارععععامیر: پس بریم منم میخوامبعدکلی بازی کردیم که اخرش پسرا برنده شدن من: حساب نیسسس اصلا چرا امیر باید با شما باشهداداش بزرگم: چون اونم پسرع یه چشم غره ای بهشون رفتم و بعدشم رفتم نشستم یه گوشه هرکی مشغول یه کاری بود تا شب کلی بازی کردیم هر نوع بازی و بعدش رفتیم خونه مامان اینا هرکی رفت اتاق خودش و من و امیر تنهایی تو نشیمن خوابیدیمامیر: میخواممن: چی!؟ امیر: دیروز که نزاشتی یه راند دیگه بریم الان میخواممن: میان میبیننامیر: نه نمیبینن
۱۹:۴۰
دنیا دادرسان و ماکان
#part106 کم مونده بود برسیم به باغ که از استرس با پاهام روی کف ماشین ضرب گرفته بودم که یهو گرمی دستم رو احساس کردم نگاهی کردم دیدم امیر با لبخند دلنشینی دستم رو گرفته لبخندی بهش زدم که دستم رو بالا اورد و بوسه ای به دستم زد امیر: نگران نباش چرا انقد استرس داری خب!؟ من: نمیدونممم بالاخره رسیدیم باغ و همه بیرون بودن با اومدنمون همه ی نگاه ها سمت ما برگشت لباسای من یه شلوار کارگو پارچه ای و یه بلوز تا زانوم و لباسای امیر هم تقریبا مثل مال من بود رنگاشونم ست بودن مامان تا مارو دید اومد سمتمون و منم رفتم جلو و محکم بغلش کردم تقریبا سه چهار ماهی بود ندیده بودمشون بعد بغلمون داداش کوچیکه ام رو بغل کردم که دیدم بابا هم اومد اونم بغل کردم و کلی حرف زدیم و ابراز دلتنگی کردیم کل فامیل جمع شده بودن باغ امیر هم با همه سلام احوال پرسی کرد و بعدشم رفتیم پیش بقیه همه ی پسرخاله ها و پسردایی ها و دختر خاله ها و دختر دایی ها داشتن والیبال بازی میکردن من: منم میخوام بازی کنمممم امیر: واقعا؟ من: ارعععع امیر: پس بریم منم میخوام بعدکلی بازی کردیم که اخرش پسرا برنده شدن من: حساب نیسسس اصلا چرا امیر باید با شما باشه داداش بزرگم: چون اونم پسرع یه چشم غره ای بهشون رفتم و بعدشم رفتم نشستم یه گوشه هرکی مشغول یه کاری بود تا شب کلی بازی کردیم هر نوع بازی و بعدش رفتیم خونه مامان اینا هرکی رفت اتاق خودش و من و امیر تنهایی تو نشیمن خوابیدیم امیر: میخوام من: چی!؟ امیر: دیروز که نزاشتی یه راند دیگه بریم الان میخوام من: میان میبینن امیر: نه نمیبینن
میشه لایک کنید دخملمونو 🥺
۱۹:۴۱