سلام به دوستان گرامیکلاس تدبر در قرآن تا ۲۳ ماه رمضان برگزار نمیشودصبح ۲۴ ماه رمضان در خدمت دوستان خواهیم بودالتماس دعا
۱۴:۰۷
سلام به دوستان گرامیکلاس تدبر در قرآن تا ۲۳ ماه رمضان برگزار نمیشودصبح ۲۴ ماه رمضان در خدمت دوستان خواهیم بودالتماس دعا
۱۴:۰۷
240423_001.MP3
۱۹:۲۲-۲۶.۶ مگابایت
۸:۳۵
240328_001.MP3
۴۴:۱۷-۶۰.۸۲ مگابایت
۹:۲۱
240424_001.MP3
۲۲:۱۸-۳۰.۶۴ مگابایت
۱۱:۰۹
240425_001.MP3
۲۲:۴۳-۳۱.۲۱ مگابایت
۱۰:۲۹
240428_001.MP3
۲۲.۱۸ مگابایت
۱۱:۲۹
240429_002.MP3
۳۰:۵۶-۴۲.۵ مگابایت
۹:۵۶
240501_001.MP3
۲۲:۱۰-۳۰.۴۵ مگابایت
۳:۳۲
240503_003.MP3
۲۴:۳۷-۳۳.۸۲ مگابایت
۲۱:۲۶
240504_004.MP3
۳۳:۵۹-۴۶.۶۸ مگابایت
۱۶:۰۰
240510_002.MP3
۲۰:۲۴-۲۸.۰۳ مگابایت
۲۰:۳۰
۱۹:۳۴
Ragheb _ Elahi(320).mp3
۰۳:۲۷-۸.۴ مگابایت
۱۹:۳۵
۶:۰۵
۲۲:۳۵
۱۴:۱۶
Parvaz Homay - Mahe Man [Melodya].mp3
۰۴:۳۶-۱۰.۷۵ مگابایت
۱۵:۱۶
نماهنگ ماه پیشونی.mp3
۰۲:۱۳-۲.۰۵ مگابایت
۱۹:۰۵
پیرمردی، مفلس و برگشتهبختروزگاری داشت ناهموار و سخت
هم پسر، هم دخترش بیمار بودهم بلای فقر و هم تیمار بود
این، دوا میخواستی، آن یک پزشکاین، غذایش آه بودی، آن سرشک
این، عسل میخواست، آن یک شوربااین، لحافش پاره بود، آن یک قبا
روزها میرفت بر بازار و کوینان طلب میکرد و میبرد آبروی
دست بر هر خودپرستی میگشودتا پشیزی بر پشیزی میفزود
هر امیری را، روان میشد ز پیتا مگر پیراهنی، بخشد به وی
شب، به سوی خانه میآمد زبونقالب از نیرو تهی، دل پر ز خون
روز، سائل بود و شب بیماردارروز از مردم، شب از خود شرمسار
صبحگاهی رفت و از اهل کرمکس ندادش نه پشیز و نه دِرَم
از دری میرفت حیران بر دریرهنورد، اما نه پایی، نه سری
ناشمرده، برزن و کویی نمانددیگرش پای تکاپویی نماند
دِرهمی در دست و در دامن نداشتساز و برگ خانه برگشتن نداشت
رفت سوی آسیا هنگام شامگندمش بخشید دهقان یک دو جام
زد گره در دامن آن گندم، فقیرشد روان و گفت کای حیِّ قدیر
گر تو پیش آری به فضل خویش دستبرگشایی هر گره کَایام بست
چون کنم، یارب، در این فصل شتامن علیل و کودکانم ناشتا
میخرید این گندم ار یک جای کسهم عسل زآن میخریدم، هم عدس
آن عدس، در شوربا میریختموآن عسل، با آب میآمیختم
درد اگر باشد یکی، دارو یکیستجان فدای آنکه درد او یکیست
بس گره بگشودهای، از هر قبیلاین گره را نیز بگشا، ای جلیل!
این دعا میکرد و میپیمود راهناگه افتادش به پیش پا، نگاه
دید گفتارش فساد انگیختهوآن گره بگشوده، گندم ریخته!
بانگ بر زد، کای خدای دادگرچون تو دانایی نمیداند مگر؟
سالها نرد خدایی باختیاین گره را زآن گره نشناختی؟!
این چه کار است، ای خدای شهر و دِه؟فرقها بود این گره را زآن گره
چون نمیبیند، چو تو بینندهای؟کاین گره را برگشاید، بندهای
تا که بر دست تو دادم کار راناشتا بگذاشتی بیمار را
هر چه در غربال دیدی، بیختیهم عسل، هم شوربا را ریختی
من تو را کی گفتم، ای یار عزیزکاین گره بگشای و گندم را بریز؟!
ابلهی کردم که گفتم، ای خدایگر توانی این گره را برگشای؟
آن گره را چون نیارستی گشوداین گره بگشودنت، دیگر چه بود!
من خداوندی ندیدم زین نَمَطیک گره بگشودی و آنهم غلط!
اَلْغَرَض، برگشت مسکین دردناکتا مگر برچیند آن گندم ز خاک
چون برای جستجو خم کرد سردید افتاده یکی هَمْیان زر
سجده کرد و گفت کای ربِّ ودودمن چه دانستم تو را حکمت چه بود؟
هر بلایی کز تو آید، رحمتیستهر که را فقری دهی، آن دولتیست
تو بسی زَاندیشه برتر بودهایهر چه فرمان است، خود فرمودهای
زآن به تاریکی گذاری بنده راتا ببیند آن رخ تابنده را
تیشه، زآن بر هر رگ و بندم زنندتا که با لطف تو، پیوندم زنند
گر کسی را از تو دردی شد نصیبهم سرانجامش تو گردیدی طبیب
هر که مسکین و پریشان تو بودخود نمیدانست و مهمان تو بود
رزق زآن معنی ندادندم خسانتا تو را دانم پناه بیکسان
ناتوانی زآن دهی بر تندرستتا بداند کآنچه دارد زآنِ توست
زآن به درها بردی این درویش راتا که بشناسد خدای خویش را
اندر این پستی، قضایم زآن فکندتا تو را جویم، تو را خوانم بلند
من به مردم داشتم روی نیازگر چه روز و شب درِ حق بود باز
من بسی دیدم خداوندان مالتو کریمی، ای خدای ذوالجلال
بر درِ دونان، چو افتادم ز پایهم تو دستم را گرفتی، ای خدای
گندمم را ریختی، تا زر دهیرشتهام بردی، که تا گوهر دهی
در تو «پروین» نیست فکر و عقل و هوشورنه دیگ حق نمیافتد ز جوش
هم پسر، هم دخترش بیمار بودهم بلای فقر و هم تیمار بود
این، دوا میخواستی، آن یک پزشکاین، غذایش آه بودی، آن سرشک
این، عسل میخواست، آن یک شوربااین، لحافش پاره بود، آن یک قبا
روزها میرفت بر بازار و کوینان طلب میکرد و میبرد آبروی
دست بر هر خودپرستی میگشودتا پشیزی بر پشیزی میفزود
هر امیری را، روان میشد ز پیتا مگر پیراهنی، بخشد به وی
شب، به سوی خانه میآمد زبونقالب از نیرو تهی، دل پر ز خون
روز، سائل بود و شب بیماردارروز از مردم، شب از خود شرمسار
صبحگاهی رفت و از اهل کرمکس ندادش نه پشیز و نه دِرَم
از دری میرفت حیران بر دریرهنورد، اما نه پایی، نه سری
ناشمرده، برزن و کویی نمانددیگرش پای تکاپویی نماند
دِرهمی در دست و در دامن نداشتساز و برگ خانه برگشتن نداشت
رفت سوی آسیا هنگام شامگندمش بخشید دهقان یک دو جام
زد گره در دامن آن گندم، فقیرشد روان و گفت کای حیِّ قدیر
گر تو پیش آری به فضل خویش دستبرگشایی هر گره کَایام بست
چون کنم، یارب، در این فصل شتامن علیل و کودکانم ناشتا
میخرید این گندم ار یک جای کسهم عسل زآن میخریدم، هم عدس
آن عدس، در شوربا میریختموآن عسل، با آب میآمیختم
درد اگر باشد یکی، دارو یکیستجان فدای آنکه درد او یکیست
بس گره بگشودهای، از هر قبیلاین گره را نیز بگشا، ای جلیل!
این دعا میکرد و میپیمود راهناگه افتادش به پیش پا، نگاه
دید گفتارش فساد انگیختهوآن گره بگشوده، گندم ریخته!
بانگ بر زد، کای خدای دادگرچون تو دانایی نمیداند مگر؟
سالها نرد خدایی باختیاین گره را زآن گره نشناختی؟!
این چه کار است، ای خدای شهر و دِه؟فرقها بود این گره را زآن گره
چون نمیبیند، چو تو بینندهای؟کاین گره را برگشاید، بندهای
تا که بر دست تو دادم کار راناشتا بگذاشتی بیمار را
هر چه در غربال دیدی، بیختیهم عسل، هم شوربا را ریختی
من تو را کی گفتم، ای یار عزیزکاین گره بگشای و گندم را بریز؟!
ابلهی کردم که گفتم، ای خدایگر توانی این گره را برگشای؟
آن گره را چون نیارستی گشوداین گره بگشودنت، دیگر چه بود!
من خداوندی ندیدم زین نَمَطیک گره بگشودی و آنهم غلط!
اَلْغَرَض، برگشت مسکین دردناکتا مگر برچیند آن گندم ز خاک
چون برای جستجو خم کرد سردید افتاده یکی هَمْیان زر
سجده کرد و گفت کای ربِّ ودودمن چه دانستم تو را حکمت چه بود؟
هر بلایی کز تو آید، رحمتیستهر که را فقری دهی، آن دولتیست
تو بسی زَاندیشه برتر بودهایهر چه فرمان است، خود فرمودهای
زآن به تاریکی گذاری بنده راتا ببیند آن رخ تابنده را
تیشه، زآن بر هر رگ و بندم زنندتا که با لطف تو، پیوندم زنند
گر کسی را از تو دردی شد نصیبهم سرانجامش تو گردیدی طبیب
هر که مسکین و پریشان تو بودخود نمیدانست و مهمان تو بود
رزق زآن معنی ندادندم خسانتا تو را دانم پناه بیکسان
ناتوانی زآن دهی بر تندرستتا بداند کآنچه دارد زآنِ توست
زآن به درها بردی این درویش راتا که بشناسد خدای خویش را
اندر این پستی، قضایم زآن فکندتا تو را جویم، تو را خوانم بلند
من به مردم داشتم روی نیازگر چه روز و شب درِ حق بود باز
من بسی دیدم خداوندان مالتو کریمی، ای خدای ذوالجلال
بر درِ دونان، چو افتادم ز پایهم تو دستم را گرفتی، ای خدای
گندمم را ریختی، تا زر دهیرشتهام بردی، که تا گوهر دهی
در تو «پروین» نیست فکر و عقل و هوشورنه دیگ حق نمیافتد ز جوش
۷:۵۷