۲۸ مهر ۱۴۰۲
۱۹:۴۸
۲۵ آبان ۱۴۰۲
۲:۳۷
۱ بهمن ۱۴۰۲
بازارسال شده از فهم قرآن دختران معصومیه
۲۰:۲۳
بازارسال شده از فهم قرآن دختران معصومیه
#داستان سوره قدرقدر زمان رو بدونیم!
بی بی رعنا، فرستاده بود دنبال نوهاش ایمان تا یک مطلب مهم به او بگوید. ایمان که شنید بی بی کارش داره، سریع السیر خودش را به بی بی رساند و یک سلام نظامی داد و گفت: بله قربان! در خدمتگزاری حاضرم...بی بی رعنا که مشغول خواندن کتاب بود، گفت سلام به نوهی مغز بادومم ! یک ماموریت برات دارم. بعد دستش را در جیب پیراهش کرد و یک ساعت قدیمی را در آورد و گفت این را مادربزرگ عزیزم بمن داده، ازت میخوام این رو به مغازه اصغر آقا ببری و ببینی چه قیمتی برای این ساعت میگذاره؟ایمان ساعت را گرفت و با ناراحتی پرسید: بی بی جون چی شده؟ به من بگو... خودم میرم کار میکنم و برات پول در میارم. بی بی لبخندی زد و گفت: هیچی پسرم، تو فقط برو قیمت بگیر و بیا بمن بگو...ایمان با کلی فکر و خیال به مغازه رفت و ساعت را به اصغر آقا نشان داد و قیمتش را پرسید. اصغر آقا یک نگاه چپ چپ به ساعت کرد و یک نگاه دیگر به ایمان. بعد از بالای عینک به ایمان نگاه کرد و گفت: گرفتی مارو پسر! این ساعت چیه مال اهل دقیانوسه... کسی دیگه از این ساعتا استفاده نمیکنه. ایمان سرش را انداخت و پایین و به خانه بی بی برگشت تا ماجرا را براشون تعریف کند.بی بی که حرف های اصغر آقا رو شنید دست روی سر ایمان کشید و گفت اشکال نداره قند عسلم، تو کام خودت رو تلخ نکن. ایمان گفت: آخه چه جوری کام خودم رو تلخ نکنم وقتی بی بی آدم به پول نیاز داره. بی بی بگو چی شده؟ من طاقتش رو دارم...بی بی گفت: کی گفته من به پول نیاز دارم؟ حالا بعداً برات توضیح میدم، فعلا بیا برو به ماموریت دومت... ایمان گفت چشم قربان! چی کار کنم؟بی بی گفت: برو پیش ساعت فروش بنا ببین اون چه قیمتی رو برای این ساعت میگذاره. ایمان پرسید ما نفهمیدیم ایشون ساعت فروشه یا که بنا عه؟ بی بی گفت: شغلش ساعت فروشی و فامیلیش بنا عه. پدر بزرگ خدا بیامرزدش بنا بود و همین اسم روشون مونده. ایمان مثل قرقی رفت پیش ساعت فروش بنا. سلام کرد و ساعت را نشانش داد و پرسید این رو شما چند میخرید؟ آقای بنا آهن و اووهونی کرد و اینور و آنور ساعت را نگاه کرد و گفت این خیلی باحاله. برای دکور مغازم خوبه. با ساعتهای دیگه متفاوته و بقیه رو جذب میکنه. این را میتونم ۲۰۰ تومن ازت بخرم. ایمان تشکر کرد و پیش بی بی رعنا رفت و ماجرا را برایش تعریف کرد.بی بی پرسید: خسته که نشدی برای مأموریت سوم! ایمان به حالت نظامی ایستاد و گفت: یک سرباز هیچ وقت از اوامر فرماندهی خسته نمیشه. من در خدمتگزاری حاضرم. بی بی گفت: فدای سربازم بشم. انشاالله سرباز امام زمان بشی، این آخرین ماموریت هست...
بی بی رعنا، فرستاده بود دنبال نوهاش ایمان تا یک مطلب مهم به او بگوید. ایمان که شنید بی بی کارش داره، سریع السیر خودش را به بی بی رساند و یک سلام نظامی داد و گفت: بله قربان! در خدمتگزاری حاضرم...بی بی رعنا که مشغول خواندن کتاب بود، گفت سلام به نوهی مغز بادومم ! یک ماموریت برات دارم. بعد دستش را در جیب پیراهش کرد و یک ساعت قدیمی را در آورد و گفت این را مادربزرگ عزیزم بمن داده، ازت میخوام این رو به مغازه اصغر آقا ببری و ببینی چه قیمتی برای این ساعت میگذاره؟ایمان ساعت را گرفت و با ناراحتی پرسید: بی بی جون چی شده؟ به من بگو... خودم میرم کار میکنم و برات پول در میارم. بی بی لبخندی زد و گفت: هیچی پسرم، تو فقط برو قیمت بگیر و بیا بمن بگو...ایمان با کلی فکر و خیال به مغازه رفت و ساعت را به اصغر آقا نشان داد و قیمتش را پرسید. اصغر آقا یک نگاه چپ چپ به ساعت کرد و یک نگاه دیگر به ایمان. بعد از بالای عینک به ایمان نگاه کرد و گفت: گرفتی مارو پسر! این ساعت چیه مال اهل دقیانوسه... کسی دیگه از این ساعتا استفاده نمیکنه. ایمان سرش را انداخت و پایین و به خانه بی بی برگشت تا ماجرا را براشون تعریف کند.بی بی که حرف های اصغر آقا رو شنید دست روی سر ایمان کشید و گفت اشکال نداره قند عسلم، تو کام خودت رو تلخ نکن. ایمان گفت: آخه چه جوری کام خودم رو تلخ نکنم وقتی بی بی آدم به پول نیاز داره. بی بی بگو چی شده؟ من طاقتش رو دارم...بی بی گفت: کی گفته من به پول نیاز دارم؟ حالا بعداً برات توضیح میدم، فعلا بیا برو به ماموریت دومت... ایمان گفت چشم قربان! چی کار کنم؟بی بی گفت: برو پیش ساعت فروش بنا ببین اون چه قیمتی رو برای این ساعت میگذاره. ایمان پرسید ما نفهمیدیم ایشون ساعت فروشه یا که بنا عه؟ بی بی گفت: شغلش ساعت فروشی و فامیلیش بنا عه. پدر بزرگ خدا بیامرزدش بنا بود و همین اسم روشون مونده. ایمان مثل قرقی رفت پیش ساعت فروش بنا. سلام کرد و ساعت را نشانش داد و پرسید این رو شما چند میخرید؟ آقای بنا آهن و اووهونی کرد و اینور و آنور ساعت را نگاه کرد و گفت این خیلی باحاله. برای دکور مغازم خوبه. با ساعتهای دیگه متفاوته و بقیه رو جذب میکنه. این را میتونم ۲۰۰ تومن ازت بخرم. ایمان تشکر کرد و پیش بی بی رعنا رفت و ماجرا را برایش تعریف کرد.بی بی پرسید: خسته که نشدی برای مأموریت سوم! ایمان به حالت نظامی ایستاد و گفت: یک سرباز هیچ وقت از اوامر فرماندهی خسته نمیشه. من در خدمتگزاری حاضرم. بی بی گفت: فدای سربازم بشم. انشاالله سرباز امام زمان بشی، این آخرین ماموریت هست...
۲۰:۲۳
بازارسال شده از فهم قرآن دختران معصومیه
لطفا این هفته که پدرت به شهر رفت، تو هم باهاش برو و این ساعت رو ببر به موزه و اونجا قیمت بگیر... ایمان که از علت این کارها چیزی سر در نمیآورد، گفت چشم!بالاخره روز موعود فرا رسید و ایمان طبق قول و قرارش با بی بی با پدرش به شهر و موزه رفت و ساعت را نشان داد. مسوول موزه ساعت را بررسی کرد و چشمهایش ۴ تا شد و زبانش بند آمد. به سختی پرسید این رو از کجا آورديد؟ این عتیقه است... بعد یک لیوان آب خورد و گفت ما دو میلیارد این ساعت را میخریم. حالا نوبت ایمان بود که به تته پته بیفتد. از موزه که بیرون آمد، هرچی پدرش پرسید چی شده، نتوانست حرفی بزند.به خانه بی بی که رسید، بی بی سر سجاده قرآن میخواند. ایمان نفس نفس زنان رو به بی بی کرد و گفت بی بی! بی بی! مسوول موزه گفت ۲ میلیارد ساعت رو میخره. بی بی خیلی خونسرد گفت: آروم باش پسرم. یه نفس عمیق بکش. من میدونم ارزش این ساعت علیرغم ظاهر سادش، خیلی زیاده. ایمان با خوشحالی گفت: حالا میخواهید بفروشیدش؟ بی بی گفت: نه. ایمان یخ زد و گفت: نه؟بی بی که حال ایمان را درک میکرد گفت: امشب شب عید هست، میخواستم مثل مادربزرگم این ساعت رو به بهترین ثمرهی زندگیم هدیه بدم ولی تو اگر ارزش واقعی این ساعت رو نمیدونستی، درست ازش مراقبت نمیکردی و ممکن بود بندازی اینور اونور ولی الان که ارزشش رو میدونی، ازش میتونی خوب مراقب کنی. این ساعت یادگار مرحوم مادر بزرگم هست، وقتی که بمن این را داد بهم گفت ارزش زمان را بدان که هر کسی قدرش را نمیداند. حالا هم من این ساعت را بهت میدهم و هم یک چیزی که ارزشش خیلی خیلی بیشتر از این ساعت است! ایمان دیگر دستپاچه شده بود و کنجکاو که بی بی چه چیز دیگری را می خواهد به او هدیه بدهد... بی بی رفت سمت طاقچه و یک قرآن آورد. دستی بر سر ایمان کشید و گفت مغز بادومم ، این توصیه را از منِ بی بی تا آخر عمرت به یاد داشته باش! قدر لحظه لحظه عمرت و این قرآن را بدان که کمتر کسی قدرشان را میداند و از آنها درست استفاده میکند. فرق آدم هایی که از این دو درست استفاده می کنند با بقیه آدم ها خیلیه، خیلی پسرم. گنجی که خدا برای ما فرستاده در واقع همین قرآنه که خیلی ها در خانه دارند ولی نمیدانند که گنج دارند! از روی ماجرای ساعت میخواستم بدانی که هر کسی متوجه گنج بودن قرآن نمی شود... ولی کسی که قدرش را میداند خدا برایش خیر خواسته است.
۲۰:۲۳
بازارسال شده از فهم قرآن دختران معصومیه
#بازییک دقیقه زمان میگیریم و بچه ها در این یک دقیقه، می شمارند که در یک دقیقه چند تا صلوات میتوانند بفرستند.
#حدیث
- پیامبر اسلام(ص) فرمود :هر کس بر من صلوات بفرستد، در قیامت او را شفاعت می کنم .(فضائل الخمسه، ج ۱، ص ۲۰۸)
- حضرت علی علیه السلام:صلوات فرستادن بر پیامبر (ص)، گناهان را بسان ریختن آب بر آتش از بین می برد.(ثواب الاعمال،ص ۱۸۷)
- حضرت امام صادق علیه السلام:صلوات بر پیامبر (ص) و آل او،سنگین ترین عملی است که در روز قیامت در ترازوی اعمال گذاشته می شود.(میزان الحکمه، ج ۷، ح ۱۰۷۹۷)
#نتیجه گیری:ببینید در این یک دقیقه چقدر کار ارزشمند کردیم!و چقدددررر یک دقیقه در زندگی هایمان هست که میشه کلی کار خوب بکنیم...
#حدیث
- پیامبر اسلام(ص) فرمود :هر کس بر من صلوات بفرستد، در قیامت او را شفاعت می کنم .(فضائل الخمسه، ج ۱، ص ۲۰۸)
- حضرت علی علیه السلام:صلوات فرستادن بر پیامبر (ص)، گناهان را بسان ریختن آب بر آتش از بین می برد.(ثواب الاعمال،ص ۱۸۷)
- حضرت امام صادق علیه السلام:صلوات بر پیامبر (ص) و آل او،سنگین ترین عملی است که در روز قیامت در ترازوی اعمال گذاشته می شود.(میزان الحکمه، ج ۷، ح ۱۰۷۹۷)
#نتیجه گیری:ببینید در این یک دقیقه چقدر کار ارزشمند کردیم!و چقدددررر یک دقیقه در زندگی هایمان هست که میشه کلی کار خوب بکنیم...
۲۰:۲۳
بازارسال شده از فهم قرآن دختران معصومیه
۲۰:۲۳
بازارسال شده از فهم قرآن دختران معصومیه
حالا میخواهیم یک کاری کنیم از عمرمان بهتر استفاده کنیم:
#شعراون چیه که نظم میده؟ سرعت در کار میده؟کارات با اون معلومه؟ عزیزی پیش همه
#شعراون چیه که نظم میده؟ سرعت در کار میده؟کارات با اون معلومه؟ عزیزی پیش همه
۲۰:۲۳
بازارسال شده از فهم قرآن دختران معصومیه
۲۰:۲۳
۲۱ اسفند ۱۴۰۲
بازارسال شده از فهم قرآن دختران معصومیه
کدام سوره هست که خیلی مرتبط با ماه رمضان هست و به شبی در ماه رمضان اشاره دارد؟
۱۰:۴۸
بازارسال شده از فهم قرآن دختران معصومیه
یکی از چیزهایی که ما از سوره قدر چی یاد گرفتیم، چی بود؟
اینکه زمانها با همدیگر فرق دارند...و قدر و ارزش زمانها با یکدیگر فرق دارد...
#سوره_قدر
اینکه زمانها با همدیگر فرق دارند...و قدر و ارزش زمانها با یکدیگر فرق دارد...
#سوره_قدر
۱۰:۴۸
بازارسال شده از فهم قرآن دختران معصومیه
حالا داریم به یک زمانی نزدیک میشویم که خیلی ارزشمند هست...اگر گفتید چه زمانی؟
#سوره_قدر
#سوره_قدر
۱۰:۴۸
بازارسال شده از فهم قرآن دختران معصومیه
۱۰:۴۸
بازارسال شده از فهم قرآن دختران معصومیه
۱۰:۴۸
۲۲ اردیبهشت
بازارسال شده از 🌙دوره فهم قرآن رمضانیه 🌙
ماموریت بیست و دوم
خب ... خب .. خب ...دختر فانوس به دست ما رسید به خانه بیست و سوم و آماده شد برای اینکه نامه روز بیست و سوم و ماموریت داخلش رو باز کنه ، به نظرتان ماموریت امروز چی بود؟ 🫣
شما اهداف یک سال و یک ماه رو قبلا نوشتید ، حالا اهداف یک هفته ای های یک ماه رو بنویسید ، اینکه تا آخر هر هفته باید چه کارهایی رو انجام بدید و برای رسیدن به هدف هر روز چه کارهایی رو باید انجام بدهید ...زود باشید اهدافتان رو ریز کنید ، براش ساعت بزنید و ببینید چقدر زمان هدر رفته درطول روز دارید ..
خوب فکر کن ، خوب عمل کن و آینده ات رو از همین امروز بساز
شعار امروز : با سوره قدر زندگی کنزمان و برنامه ریزی برای آن ارزش بالایی داره ، با برنامه ریزی و استفاده درست از زمان قدر با ارزش های زندگیت رو بدان
۱۹:۱۹
۲۲ خرداد
در حال حاضر نمایش این پیام پشتیبانی نمیشود.
۱۵ شهریور
بازارسال شده از پیامهای فهم
۱۴:۴۴
بازارسال شده از پیامهای فهم
۱۴:۴۵
بازارسال شده از پیامهای فهم
۱۴:۴۵
بازارسال شده از پیامهای فهم
۱۴:۴۵