تپه گرگها#قسمت یازدهم
پرستارها ریختن توی اتاق همایون ، همایون داره داد میزنه، دست و پای همایونو گرفتند ، دکتر میرسه بالای سرش ، آروم باش پسرم ، خواب میدیدی ، همایون رگای گردنش زده بیرون به زور صداش درمیاد یا....س...م...ن ، صدای همایون مثل انفجار یا شاید مثل کشیده شدن یک صندوق میوه روی آسفالت گوش خراشه و محیط را پر میکنه.
همایون دست از گریه بر نمیداره ، تازه داغ همه مصیبت روی سینش شروع به سنگینی کرده، پدر یاسمن وارد اتاق شده زل زده به صورت همایون مادرش داخل میشه از اول داره نفرین میکنه ، خدا ازت نگذره ، ایشالا ناموست بیفته دست مردم، ایشالا بی آبرو شی، ایشالا ... ، پدر یاسمن همسرشو در آغوش میگیره ، دعوت به صبر میکنه، سرشو به سینش میچسبونه، مادر یاسمن تو لباس شوهرش گریه میکنه ، ضجه مادرانه میزنه.
همایون کم کم متوجه اطراف شده ، تازه فهمیده توی بیمارستانه ، مغزش ریست میشه
-ببخشید ، چرا منو اینجا خوابوندین؟
دکتر: چیزی نیست شما نیاز به کمی استراحت داشتین.-کی منو آورده بیمارستان ، علتش چی بوده ، میشه کمی آب بهم بدین؟
دکتر اشاره میکنه، بندها را باز کنن و دست و پای همایونو آزاد بگذارند.
همایون روی تختش نشست، لیوان آبو سرکشید، تازه چشمش به چشمان بهت زده و پر سؤال بابای یا سمن افتاد، مردی آرام، لاغر، کم حرف با صورتی کشیده و ته ریش و یک عینک بدون فریم که بیشتر بهش میومد تمام روز سرش تو کتاب باشه.
همایون گر گرفت، هنگ کرد نگاهش تو نگاه پدر یاسمن قفل شد، جفتشون نمیتونستن حرف بزنن ، اگر دماسنج تو بدن بابای یاسمن میگذاشتی میدیدی هرلحظه به انفجار نزدیکتر میشه.قرمز شد انگار قرمز شدن اومد تا زیر گردنش ، دهنشو باز کرد و گفت تف به ذاتت بی غیرت بعدشم سرشو کوبید تو چارچوبه در، خون میومد، حالا مصدومین شدن سه تا.
+چیزی نیست، خیلی عمیق نیست، حاجی شما دیگه چرا ، اون دوتا کم بودن اضاف شدی بهشون؟محسن بود که از پشت محکم پدر یاسمنو بغل کرد و بعدم با یک حرکت گذاشتش روی تختی که پرستار اشاره کرده بودپدر یاسمن: شما پدر شدی؟ به دخترت بی حرمتی شده؟ اینا را که نمیفهمی دارم داغ میشم ، گر میگیرم ، نمیتونم تحمل کنم و اشک و صدای خفه غرغر یک مرد حالا اتاقو پر کرد.
همایون سرشو انداخت پایین، جرأت نمیکرد سر بلند کنه، خیلی دمق بود،عاقبتش چی میشه؟
افسر پلیس وارد اتاق همایون شد-آقای همایون شمسی؟همایون نگاهی سریع به افسر پلیس انداخت و کمی خودشو عقب کشید و گفت: خودم هستم، ببخشید اتفاقی برای یاسمن افتاده؟ -اومدم تا اینو از شما بپرسم
ادامه دارد...
@motabaderat
پرستارها ریختن توی اتاق همایون ، همایون داره داد میزنه، دست و پای همایونو گرفتند ، دکتر میرسه بالای سرش ، آروم باش پسرم ، خواب میدیدی ، همایون رگای گردنش زده بیرون به زور صداش درمیاد یا....س...م...ن ، صدای همایون مثل انفجار یا شاید مثل کشیده شدن یک صندوق میوه روی آسفالت گوش خراشه و محیط را پر میکنه.
همایون دست از گریه بر نمیداره ، تازه داغ همه مصیبت روی سینش شروع به سنگینی کرده، پدر یاسمن وارد اتاق شده زل زده به صورت همایون مادرش داخل میشه از اول داره نفرین میکنه ، خدا ازت نگذره ، ایشالا ناموست بیفته دست مردم، ایشالا بی آبرو شی، ایشالا ... ، پدر یاسمن همسرشو در آغوش میگیره ، دعوت به صبر میکنه، سرشو به سینش میچسبونه، مادر یاسمن تو لباس شوهرش گریه میکنه ، ضجه مادرانه میزنه.
همایون کم کم متوجه اطراف شده ، تازه فهمیده توی بیمارستانه ، مغزش ریست میشه
-ببخشید ، چرا منو اینجا خوابوندین؟
دکتر: چیزی نیست شما نیاز به کمی استراحت داشتین.-کی منو آورده بیمارستان ، علتش چی بوده ، میشه کمی آب بهم بدین؟
دکتر اشاره میکنه، بندها را باز کنن و دست و پای همایونو آزاد بگذارند.
همایون روی تختش نشست، لیوان آبو سرکشید، تازه چشمش به چشمان بهت زده و پر سؤال بابای یا سمن افتاد، مردی آرام، لاغر، کم حرف با صورتی کشیده و ته ریش و یک عینک بدون فریم که بیشتر بهش میومد تمام روز سرش تو کتاب باشه.
همایون گر گرفت، هنگ کرد نگاهش تو نگاه پدر یاسمن قفل شد، جفتشون نمیتونستن حرف بزنن ، اگر دماسنج تو بدن بابای یاسمن میگذاشتی میدیدی هرلحظه به انفجار نزدیکتر میشه.قرمز شد انگار قرمز شدن اومد تا زیر گردنش ، دهنشو باز کرد و گفت تف به ذاتت بی غیرت بعدشم سرشو کوبید تو چارچوبه در، خون میومد، حالا مصدومین شدن سه تا.
+چیزی نیست، خیلی عمیق نیست، حاجی شما دیگه چرا ، اون دوتا کم بودن اضاف شدی بهشون؟محسن بود که از پشت محکم پدر یاسمنو بغل کرد و بعدم با یک حرکت گذاشتش روی تختی که پرستار اشاره کرده بودپدر یاسمن: شما پدر شدی؟ به دخترت بی حرمتی شده؟ اینا را که نمیفهمی دارم داغ میشم ، گر میگیرم ، نمیتونم تحمل کنم و اشک و صدای خفه غرغر یک مرد حالا اتاقو پر کرد.
همایون سرشو انداخت پایین، جرأت نمیکرد سر بلند کنه، خیلی دمق بود،عاقبتش چی میشه؟
افسر پلیس وارد اتاق همایون شد-آقای همایون شمسی؟همایون نگاهی سریع به افسر پلیس انداخت و کمی خودشو عقب کشید و گفت: خودم هستم، ببخشید اتفاقی برای یاسمن افتاده؟ -اومدم تا اینو از شما بپرسم
ادامه دارد...
@motabaderat
۱۷:۰۴
تپه گرگها#قسمت دوازدهم
افسر پلیس اومده بود تا شرح ما وقع را از زبان همایون بشنوه، مادر یاسمن هنوز بین icu و اتاق همایون در آمد و شد بود و گاهی سرکی داخل اتاق میکشید و میگفت : آقای پلیس مدیونی اگر بزاری این بی ناموس فرار کنه ، دختر مظلوم من رفته بود رصد ، پیش این اقا چه میکرد ، راستشو بگو چجوری دختر ساده منو گول زدی ، بقیه دوستاش کجا بودند و...
@motabaderat
افسر پلیس اومده بود تا شرح ما وقع را از زبان همایون بشنوه، مادر یاسمن هنوز بین icu و اتاق همایون در آمد و شد بود و گاهی سرکی داخل اتاق میکشید و میگفت : آقای پلیس مدیونی اگر بزاری این بی ناموس فرار کنه ، دختر مظلوم من رفته بود رصد ، پیش این اقا چه میکرد ، راستشو بگو چجوری دختر ساده منو گول زدی ، بقیه دوستاش کجا بودند و...
@motabaderat
۱۷:۰۴
تپه گرگها#قسمت دوازدهم
افسر پلیس اومده بود تا شرح ما وقع را از زبان همایون بشنوه، مادر یاسمن هنوز بین icu و اتاق همایون در آمد و شد بود و گاهی سرکی داخل اتاق میکشید و میگفت : آقای پلیس مدیونی اگر بزاری این بی ناموس فرار کنه ، دختر مظلوم من رفته بود رصد ، پیش این اقا چه میکرد ، راستشو بگو چجوری دختر ساده منو گول زدی ، بقیه دوستاش کجا بودند و...
سرباز دم در مجبور بود هربار با تشری همراه با احترام به مقام یک مادر دلسوخته مادر یاسمنو از اتاق ببره بیرون.
همایون دستاشو روی هم میکشید ، به هم گره میکرد ، لبهاشو میخورد و انگار منتظر لحظه مجازات بود.
«میشنوم»افسر پلیس بود ، نشسته بود کنار همایون و منتظر بود، همایون گفت: چی بگم شما همه چیزو میدونید+ اگر میدونستم اینجا نبودم -از کجا شروع کنم؟+از اولش، از ابتدای آشناییت با یاسمن طالبی
- قضیه به یکسال قبل برمیگرده ، یاسمن برای شرکت در مسابقه اومده بود به هتلی که نزدیک خونه ماست، من و دوستم تو سوئیتم بیکار نشسته بودیم فیلم میدیدیم ، دوستم رفت لب پنجره و مشغول تماشای خیابون بود که اتوبوس یاسمن اینا جلوی درب هتل ایستاد.
همینکه دخترا ریختن پایین دوستم گفت همایون بیا ببین چقدر حوری اینجاست، لامصبا اومدن عروسی یا المپیاد علمیگفتم: دخترای امروز تا دم درم بخوان برن آرایش میکنن، یک دفعه دوستم صدا زد همایون اونوگفتم: کدوما_اون دختره بین همه اینا چادریه، هم خوشگله هم حجابش عالیه،
دوستم دستشو به علامت سوال به چونش گرفت و گفت: همایون توکه مخ زنیت خوبه به نظرت میتونی مخ این دختره را بزنی؟
گفتم: ولش کن یکیم که میخواد پاک باشه تو نمیذاری؟اون روز رفیقم خیلی رفت رو مخم تا اینکه بالاخره شرط بندی کردیم سر اون دختره، پولش برای من مهم نبود ولی دوستم قضیه شرط بندی را بین دوستامون مطرح کرد و این شد که پای منو بردن روی بیل.
خلاصه رفتم تو نخ دختره ، دخترای چادری هم مثل دخترای مانتویی شل و سفت دارند ولی غالبا سفتند و اهل ریسک و تجربه نیستند، خلاصه رفتم تونخشو کم کم باهاش ارتباط برقرار گردم.
افسر پلیس که داشت حرفای همایونو مینوشت گفت اینجا خلاصه نداریم، تمام سؤالات تشریحی هستند، چطوری تونستی باهاش ارتباط برقرار کنی، خانواده یاسمن مذهبی هستند و پدر و مادرش اهل مطالعه هستند، از چه راهی وارد شدی اینو بگو....
ادامه دارد@motabaderat
افسر پلیس اومده بود تا شرح ما وقع را از زبان همایون بشنوه، مادر یاسمن هنوز بین icu و اتاق همایون در آمد و شد بود و گاهی سرکی داخل اتاق میکشید و میگفت : آقای پلیس مدیونی اگر بزاری این بی ناموس فرار کنه ، دختر مظلوم من رفته بود رصد ، پیش این اقا چه میکرد ، راستشو بگو چجوری دختر ساده منو گول زدی ، بقیه دوستاش کجا بودند و...
سرباز دم در مجبور بود هربار با تشری همراه با احترام به مقام یک مادر دلسوخته مادر یاسمنو از اتاق ببره بیرون.
همایون دستاشو روی هم میکشید ، به هم گره میکرد ، لبهاشو میخورد و انگار منتظر لحظه مجازات بود.
«میشنوم»افسر پلیس بود ، نشسته بود کنار همایون و منتظر بود، همایون گفت: چی بگم شما همه چیزو میدونید+ اگر میدونستم اینجا نبودم -از کجا شروع کنم؟+از اولش، از ابتدای آشناییت با یاسمن طالبی
- قضیه به یکسال قبل برمیگرده ، یاسمن برای شرکت در مسابقه اومده بود به هتلی که نزدیک خونه ماست، من و دوستم تو سوئیتم بیکار نشسته بودیم فیلم میدیدیم ، دوستم رفت لب پنجره و مشغول تماشای خیابون بود که اتوبوس یاسمن اینا جلوی درب هتل ایستاد.
همینکه دخترا ریختن پایین دوستم گفت همایون بیا ببین چقدر حوری اینجاست، لامصبا اومدن عروسی یا المپیاد علمیگفتم: دخترای امروز تا دم درم بخوان برن آرایش میکنن، یک دفعه دوستم صدا زد همایون اونوگفتم: کدوما_اون دختره بین همه اینا چادریه، هم خوشگله هم حجابش عالیه،
دوستم دستشو به علامت سوال به چونش گرفت و گفت: همایون توکه مخ زنیت خوبه به نظرت میتونی مخ این دختره را بزنی؟
گفتم: ولش کن یکیم که میخواد پاک باشه تو نمیذاری؟اون روز رفیقم خیلی رفت رو مخم تا اینکه بالاخره شرط بندی کردیم سر اون دختره، پولش برای من مهم نبود ولی دوستم قضیه شرط بندی را بین دوستامون مطرح کرد و این شد که پای منو بردن روی بیل.
خلاصه رفتم تو نخ دختره ، دخترای چادری هم مثل دخترای مانتویی شل و سفت دارند ولی غالبا سفتند و اهل ریسک و تجربه نیستند، خلاصه رفتم تونخشو کم کم باهاش ارتباط برقرار گردم.
افسر پلیس که داشت حرفای همایونو مینوشت گفت اینجا خلاصه نداریم، تمام سؤالات تشریحی هستند، چطوری تونستی باهاش ارتباط برقرار کنی، خانواده یاسمن مذهبی هستند و پدر و مادرش اهل مطالعه هستند، از چه راهی وارد شدی اینو بگو....
ادامه دارد@motabaderat
۱۷:۰۵
#تپه گرگهاقسمت سیزدهم
همایون داشت راهکار دوستی با یاسمنو میگفت، این راهی هست که خیلی از پسرای امروز برای دوستی با دختران ساده دل ولی اهل مراعات و تدین انتخاب میکنند.
@motabaderat
همایون داشت راهکار دوستی با یاسمنو میگفت، این راهی هست که خیلی از پسرای امروز برای دوستی با دختران ساده دل ولی اهل مراعات و تدین انتخاب میکنند.
@motabaderat
۱۷:۰۵
#تپه گرگهاقسمت سیزدهم
همایون داشت راهکار دوستی با یاسمنو میگفت، این راهی هست که خیلی از پسرای امروز برای دوستی با دختران ساده دل ولی اهل مراعات و تدین انتخاب میکنند.
همایون گفت:با پرسنل هتل آشنا بودم گاهی میرفتم پیششون، رفتم توی هتل و به مسئول پذیرایی گفتم میتونم در تقسیم تغذیه کمک کنم، اونم از خدا خواسته اجازه داد، سینی کیک و آبمیوه را بردم داخل سالن آمفی تئاتر، افتتاحیه برنامه بود، با قیافه مظلوم و سر به زیر همینطور که سینی را میگردوندم دخترها را زیر نظر میگرفتم تا اینکه پیداش کردم.
یه دفتر یادداشت کوچولو دستش گرفته بود و داشت از مطالب سخنران نکته برداری میکرد، سینی پذیرایی را گرفتم جلوش تا اومد برداره کمی سینی را شل کردم، آبمیوه از دستش افتاد، اومد بَرِش داره سریع گفتم عیبی نداره یکی دیگه بردارید اون کثیف شده.
یکی دیگه برداشت، خودمو زدم به خنگی و بهش گفتم ببخشید این همایشه ، سمیناره ، مسابقس یا المپیاده؟ گفت : شما که باید بهتر از من بدونید، مثلا دست اندر کار هستید، گفتم : بابا ما یه گارسون ساده ایم، پذیرایی را تموم کردمو اومدم توی لابی و منتظر فرصت بعدی شدم.
وقت استراحت افتتاحیه بود، مهمانها برای پذیرایی به زیر زمین هتل راهنمایی میشدند، سریع رفتم نشستم پشت میز راهنمایی میهمانان، با دوستاش اومدن بیرون، زیر نظر داشتمش، دیدم داره میره سمت راه پله، پشت راه پله ازدحام بود، از جمعیت فاصله گرفت و گوشیشو در آورد چک کنه.
رفتم جلو و گفتم یه آسانسور اون گوشه هست مخصوص مهمانان vip ، اگر میخواهید با اون برید پایین ولی به کسی نگید، چون رئیسمون دعوام میکنه، بعدم ادای آدمای جنتلمن را درآوردمو گفتم میتونم راهنمائیتون کنم؟
افتادم جلو و تا راهروی دوم هتل راهنماییش کردم، دکمه آسانسور را زدم و در که باز شد دکمه زیر زمین را زدم و اومدم عقب ، اینطور دخترا از کسی که حریمشونو نگه دارند خوششون میاد، منم از همین طریق وارد شدم.
دیدار بعدی ما برای پذیرایی نهار بود، اومد دم پیشخوان و گفت ببخشید من میتونم دوباره از آسانسور استفاده کنم؟
سرم را بلند نکردم یعنی دارم لیست تنظیم میکنم ، گفتم آسانسور شماره یک برای همه بازه از اون استفاده کنید، تشکر کرد و رفت ، چند ثانیه بعد برگشت و گفت: ببخشید خیلی شلوغه عجله دارم از آسانسور vip میتونم استفاده کنم؟
سرمو بلند کردم، إ شمائید؟ ببخشید حواسم نبود، یکی از کارکنان هتلو صدا کردم گفتم: ایشون آشنای من هستند راهنماییشون کن از آسانسور vip استفاده کنند.
کارگر هتل که با هم سر شوخی داشتیم بعد از چند دقیقه اومد و گفت: همایون دیگه قراره کیو رنگ کنی، گناه داره دست از سر این یکی بردار، گفتم نمیشه شرط بستم ، سرشو به نشانه تأسف تکون داد و گفت: گناه داره پاشو میخوریا، اینو گفت و رفت.
بعد از نهار داشتند میرفتند اومد تشکر کنه گفتم ببخشید این فرم نظر سنجی هتله میشه پرش کنید؟ خیلی ریلکس گرفت و پرش کرد، گفتم شمارتونو برای قرعه کشی اینجا بنویسید.
شمارشو نوشت، چرا اینکارو کرد؟ فکر کردم شماره پدرشه برای اطمینان نیم ساعت بعد از رفتنشون با تلفن هتل زنگ زدم خودش برداشت، گفتم زنگ زدم از حضورتون تشکر کنم ، بدش اومد البته اینطوری به نظر میومد، شب بهش پیام دادم شبتون بخیر، نوشت شما؟ آقای پلیس من یه پسرم ذاتم اینه مثل خروسم دنبال مرغم میگردم ، اون چرا به یک پیام ناشناس پاسخ داد؟
نوشتم یه گارسون بیچاره که از داشتن خواهری مثل شما بی بهره است، نوشت لطفا مزاحم نشید، نوشتم چشم ولی حجابتون خیلی زیبا بود، از وقتی دیدمتون عهد کردم دوباره نمازخون بشم ولی اگر بگید برو میرم تو دنیای سیاه خودم و دیگه مزاحم نمیشم.
پنج دقیقه گذشت پیام نداد، ده دقیقه ، یک ربع ، نیم ساعت، گفتم مخ زنیم غلط بود یک دفعه دیدم پیام داد شما نمازو بخون اگر کمکی خواستید من هستم ولی برای دوستی متأسفم.
ادامه دارد...@motabaderat
همایون داشت راهکار دوستی با یاسمنو میگفت، این راهی هست که خیلی از پسرای امروز برای دوستی با دختران ساده دل ولی اهل مراعات و تدین انتخاب میکنند.
همایون گفت:با پرسنل هتل آشنا بودم گاهی میرفتم پیششون، رفتم توی هتل و به مسئول پذیرایی گفتم میتونم در تقسیم تغذیه کمک کنم، اونم از خدا خواسته اجازه داد، سینی کیک و آبمیوه را بردم داخل سالن آمفی تئاتر، افتتاحیه برنامه بود، با قیافه مظلوم و سر به زیر همینطور که سینی را میگردوندم دخترها را زیر نظر میگرفتم تا اینکه پیداش کردم.
یه دفتر یادداشت کوچولو دستش گرفته بود و داشت از مطالب سخنران نکته برداری میکرد، سینی پذیرایی را گرفتم جلوش تا اومد برداره کمی سینی را شل کردم، آبمیوه از دستش افتاد، اومد بَرِش داره سریع گفتم عیبی نداره یکی دیگه بردارید اون کثیف شده.
یکی دیگه برداشت، خودمو زدم به خنگی و بهش گفتم ببخشید این همایشه ، سمیناره ، مسابقس یا المپیاده؟ گفت : شما که باید بهتر از من بدونید، مثلا دست اندر کار هستید، گفتم : بابا ما یه گارسون ساده ایم، پذیرایی را تموم کردمو اومدم توی لابی و منتظر فرصت بعدی شدم.
وقت استراحت افتتاحیه بود، مهمانها برای پذیرایی به زیر زمین هتل راهنمایی میشدند، سریع رفتم نشستم پشت میز راهنمایی میهمانان، با دوستاش اومدن بیرون، زیر نظر داشتمش، دیدم داره میره سمت راه پله، پشت راه پله ازدحام بود، از جمعیت فاصله گرفت و گوشیشو در آورد چک کنه.
رفتم جلو و گفتم یه آسانسور اون گوشه هست مخصوص مهمانان vip ، اگر میخواهید با اون برید پایین ولی به کسی نگید، چون رئیسمون دعوام میکنه، بعدم ادای آدمای جنتلمن را درآوردمو گفتم میتونم راهنمائیتون کنم؟
افتادم جلو و تا راهروی دوم هتل راهنماییش کردم، دکمه آسانسور را زدم و در که باز شد دکمه زیر زمین را زدم و اومدم عقب ، اینطور دخترا از کسی که حریمشونو نگه دارند خوششون میاد، منم از همین طریق وارد شدم.
دیدار بعدی ما برای پذیرایی نهار بود، اومد دم پیشخوان و گفت ببخشید من میتونم دوباره از آسانسور استفاده کنم؟
سرم را بلند نکردم یعنی دارم لیست تنظیم میکنم ، گفتم آسانسور شماره یک برای همه بازه از اون استفاده کنید، تشکر کرد و رفت ، چند ثانیه بعد برگشت و گفت: ببخشید خیلی شلوغه عجله دارم از آسانسور vip میتونم استفاده کنم؟
سرمو بلند کردم، إ شمائید؟ ببخشید حواسم نبود، یکی از کارکنان هتلو صدا کردم گفتم: ایشون آشنای من هستند راهنماییشون کن از آسانسور vip استفاده کنند.
کارگر هتل که با هم سر شوخی داشتیم بعد از چند دقیقه اومد و گفت: همایون دیگه قراره کیو رنگ کنی، گناه داره دست از سر این یکی بردار، گفتم نمیشه شرط بستم ، سرشو به نشانه تأسف تکون داد و گفت: گناه داره پاشو میخوریا، اینو گفت و رفت.
بعد از نهار داشتند میرفتند اومد تشکر کنه گفتم ببخشید این فرم نظر سنجی هتله میشه پرش کنید؟ خیلی ریلکس گرفت و پرش کرد، گفتم شمارتونو برای قرعه کشی اینجا بنویسید.
شمارشو نوشت، چرا اینکارو کرد؟ فکر کردم شماره پدرشه برای اطمینان نیم ساعت بعد از رفتنشون با تلفن هتل زنگ زدم خودش برداشت، گفتم زنگ زدم از حضورتون تشکر کنم ، بدش اومد البته اینطوری به نظر میومد، شب بهش پیام دادم شبتون بخیر، نوشت شما؟ آقای پلیس من یه پسرم ذاتم اینه مثل خروسم دنبال مرغم میگردم ، اون چرا به یک پیام ناشناس پاسخ داد؟
نوشتم یه گارسون بیچاره که از داشتن خواهری مثل شما بی بهره است، نوشت لطفا مزاحم نشید، نوشتم چشم ولی حجابتون خیلی زیبا بود، از وقتی دیدمتون عهد کردم دوباره نمازخون بشم ولی اگر بگید برو میرم تو دنیای سیاه خودم و دیگه مزاحم نمیشم.
پنج دقیقه گذشت پیام نداد، ده دقیقه ، یک ربع ، نیم ساعت، گفتم مخ زنیم غلط بود یک دفعه دیدم پیام داد شما نمازو بخون اگر کمکی خواستید من هستم ولی برای دوستی متأسفم.
ادامه دارد...@motabaderat
۱۷:۰۵
#تپه گرگهاقسمت چهاردهم
همایون داشت توضیح میداد که چطور یاسمن را گرفتار عشق و عاشقی کرده که نگاهش به سمت در گره خورد جایی که پدر یاسمن مات ومبهوت ایستاده بود و داشت به قصه همایون گوش میداد ، سریع نیم خیز شد که بشینه و با لکنت گفت: سَ....سَ...سلام آقای طـالبی.
@motabaderat
همایون داشت توضیح میداد که چطور یاسمن را گرفتار عشق و عاشقی کرده که نگاهش به سمت در گره خورد جایی که پدر یاسمن مات ومبهوت ایستاده بود و داشت به قصه همایون گوش میداد ، سریع نیم خیز شد که بشینه و با لکنت گفت: سَ....سَ...سلام آقای طـالبی.
@motabaderat
۱۷:۰۶
#تپه گرگهاقسمت چهاردهم
همایون داشت توضیح میداد که چطور یاسمن را گرفتار عشق و عاشقی کرده که نگاهش به سمت در گره خورد جایی که پدر یاسمن مات ومبهوت ایستاده بود و داشت به قصه همایون گوش میداد ، سریع نیم خیز شد که بشینه و با لکنت گفت: سَ....سَ...سلام آقای طـالبی.
طالبی بیچاره این همه سال فکر میکرد یه روشنفکر متدینه و اصلا راه درست یعنی این ، آقای طالبی میگفت من به دخترم اعتماد دارم ، گاهی بین دوستانش باغرور اینطور مطرح میکرد که بچه ها باید یاد بگیرن خودشون پلیس خودشون باشن ، نمیشه همش ما امر و نهیشون کنیم ، آزادی عمل بدیم خودشون راه درستو پیدا میکنند، گاهی یاسمنشو مثال میزد.
انصافا یاسمن در همه چیز نمونه بود درس، حجاب و... اما مشکل کار کجا بود؟ چرا یاسمن با تمام این امتیازات و احترامات مقهور تقاضای یک پسر شد؟ پدر یاسمن هر تصوری را درباره دخترش میکرد الا رابطه با یک پسر اونم در این حد، طالبی یاسمن را طوری بار آورده بود که فکر میکرد درسته.
باهاش رفیق بود، جای پدر، بردار و حتی دوست پسرش را براش پر میکرد، خلاصه هرچیزی که از یک پدر اهل فکر توقع میرفت در حق دخترش انجام داده بود، پدریاسمن هاج و واج به دهان همایون نگاه میکرد؛ تو فقط بگو چطوری تونستی از راه به درش کنی ، یعنی من کجای کارم غلط بود، بهش محبت نکرده بودم که کردم ، جوری بارش آورده بودم که احساس کمبود عاطفی نکنه ، چی شد یکدفعه؟
همایون سرش را انداخت پایین و گفت: رفیق بد را فراموش کردی آقای دکتر، اختیارات خارج از محدوده و آزادی بی قید و شرط را فراموش کردی، چرا شبهایی که دخترت بهت زنگ میزد و میگفت با دوستامم و دیر میایم یک بارم مشکوک نشدی؟ یه دختر چرا باید تا اون وقت شب بیرون باشه؟ چرا فکر میکنید دختر مثل پسره ، این که دختر و پسر را یک جور و در یک کفه ترازو بگذارید عدالته؟ خدا دختر و پسر را متفاوت آفریده شما چرا نمیخوای این تفاوت را باور کنی؟
پدر یاسمن گر گرفت: دهنتو ببند کثافت، حالا دیگه به من درس اخلاق میدی؟
همایون گفت: درس اخلاق نیست دختر شما عاشق شما بود ولی میدونستی دخترت خیلی دوست داشت نگرانش باشی و برات مهم باشه کجاست و چکار میکنه؟ میدونستی فقط به خاطر کمبود حس اقتدار در روابطش با شما دنبالم اومد؟ اگر زن محبت میخواد مرد مقتدرم میخواد.
پدر یاسمن شل شد، نشست روی صندلی و انگار تمام نظریات علمیش از دستش رفته بود ، نگاهی پر از التماس به همایون کرد و گفت چکار باید میکردم که نکردم، یک عمر مشاور مردم بودم حالا تو، تو باید منو نصیحت کنی؟
چشماش پر از آب شده بود، از افسر پلیس خواهش کرد اجازه بده همایون بقیه قصشو بگه ، گفت ببین جوان، الان وقت انتقام نیست اون باشه برای دادگاه، من روی پروژه های زیادی کار کردم، دخترم هم برای من یک پروژه بزرگ به حساب میومد، من تمام تلاشم را کردم که خودم یکی از بهترین نمونه ها را بیرون بدم تا بتونم بهش مثال بزنم و بگم نتیجه دقت در تربیت اینه، تعریف کن ببینم از چه حیلهای استفاده کردی؟
همایون گفت: بعد از اون قضیه مدتی بهش پیام ندادم و گذاشتم کمی ته ریش پیدا کنم بعد زنگ زدم گفتم اگر میشه میخوام ببینمتون، اول قبول نکرد و تماس را قطع کرد، بهش پیامک دادم من دیگه اون آدم سابق نیستم و به شما به چشم یک خواهر نگاه میکنم، فقط چون چند تا سؤال دینی دارم که برام حل نشده و روم نمیشه از کسی سؤال کنم گفتم اگر بشه با شما مطرح کنم ولی اگر مزاحمم دیگه پیام نمیدم ، التماس دعا
یکساعت بعد تک زد، منم تک زدم، دوتا تک زد، جواب ندادم، نوشت بزنگ، زنگ زدم کمی تو صدای هر دومون اضطراب بود، بهش گفتم ببخشید مزاحم شدمگفت: عیبی نداره اگر بتونم کمکتون کنم گفتم : تلفنی راحت نیستم، اگر میشه حضوری گفت شرمنده نمیتونم به اعتماد پدرم خیانت کنم- من که نگفتم خیانت کنید فقط چند دقیقه حرفامو بشنوید اگر درست نبود تصحیح کنید و بعدش دیگه مزاحم نمیشم ان شاء الله+ خیلی خب، فردا بعد از مدرسه فلکه دوم میایستم، لطفا با ماشین نیاید که سوار نمیشم
فرداش تیپ تر تمیزی زدم و رفتم سر قرار، شلوار نخی با پیرهن دکمه ای سفید، تا منو دید گفت خیلی عوض شدی برادر و خیلی ریز خندید...
گفتم : اینطوری پوشیدم که منو دک نکنیدخلاصه رفتیم یه جایی نشستیم و حرف زدیم اولش خیلی سخت ولی کم کم عادی تر شد، اولش از این جا شروع کردم که من خیلی تنهام و پدر مادرم همش سر کارن خواهرم هم دنبال خوش گذرونیشه و خلاصه به زبان بی زبانی گفتم که جای تو توی زندگی من خالیه و میتونیم با هم خواهر برادر باشیم
ادامه دارد...
@motabaderat
همایون داشت توضیح میداد که چطور یاسمن را گرفتار عشق و عاشقی کرده که نگاهش به سمت در گره خورد جایی که پدر یاسمن مات ومبهوت ایستاده بود و داشت به قصه همایون گوش میداد ، سریع نیم خیز شد که بشینه و با لکنت گفت: سَ....سَ...سلام آقای طـالبی.
طالبی بیچاره این همه سال فکر میکرد یه روشنفکر متدینه و اصلا راه درست یعنی این ، آقای طالبی میگفت من به دخترم اعتماد دارم ، گاهی بین دوستانش باغرور اینطور مطرح میکرد که بچه ها باید یاد بگیرن خودشون پلیس خودشون باشن ، نمیشه همش ما امر و نهیشون کنیم ، آزادی عمل بدیم خودشون راه درستو پیدا میکنند، گاهی یاسمنشو مثال میزد.
انصافا یاسمن در همه چیز نمونه بود درس، حجاب و... اما مشکل کار کجا بود؟ چرا یاسمن با تمام این امتیازات و احترامات مقهور تقاضای یک پسر شد؟ پدر یاسمن هر تصوری را درباره دخترش میکرد الا رابطه با یک پسر اونم در این حد، طالبی یاسمن را طوری بار آورده بود که فکر میکرد درسته.
باهاش رفیق بود، جای پدر، بردار و حتی دوست پسرش را براش پر میکرد، خلاصه هرچیزی که از یک پدر اهل فکر توقع میرفت در حق دخترش انجام داده بود، پدریاسمن هاج و واج به دهان همایون نگاه میکرد؛ تو فقط بگو چطوری تونستی از راه به درش کنی ، یعنی من کجای کارم غلط بود، بهش محبت نکرده بودم که کردم ، جوری بارش آورده بودم که احساس کمبود عاطفی نکنه ، چی شد یکدفعه؟
همایون سرش را انداخت پایین و گفت: رفیق بد را فراموش کردی آقای دکتر، اختیارات خارج از محدوده و آزادی بی قید و شرط را فراموش کردی، چرا شبهایی که دخترت بهت زنگ میزد و میگفت با دوستامم و دیر میایم یک بارم مشکوک نشدی؟ یه دختر چرا باید تا اون وقت شب بیرون باشه؟ چرا فکر میکنید دختر مثل پسره ، این که دختر و پسر را یک جور و در یک کفه ترازو بگذارید عدالته؟ خدا دختر و پسر را متفاوت آفریده شما چرا نمیخوای این تفاوت را باور کنی؟
پدر یاسمن گر گرفت: دهنتو ببند کثافت، حالا دیگه به من درس اخلاق میدی؟
همایون گفت: درس اخلاق نیست دختر شما عاشق شما بود ولی میدونستی دخترت خیلی دوست داشت نگرانش باشی و برات مهم باشه کجاست و چکار میکنه؟ میدونستی فقط به خاطر کمبود حس اقتدار در روابطش با شما دنبالم اومد؟ اگر زن محبت میخواد مرد مقتدرم میخواد.
پدر یاسمن شل شد، نشست روی صندلی و انگار تمام نظریات علمیش از دستش رفته بود ، نگاهی پر از التماس به همایون کرد و گفت چکار باید میکردم که نکردم، یک عمر مشاور مردم بودم حالا تو، تو باید منو نصیحت کنی؟
چشماش پر از آب شده بود، از افسر پلیس خواهش کرد اجازه بده همایون بقیه قصشو بگه ، گفت ببین جوان، الان وقت انتقام نیست اون باشه برای دادگاه، من روی پروژه های زیادی کار کردم، دخترم هم برای من یک پروژه بزرگ به حساب میومد، من تمام تلاشم را کردم که خودم یکی از بهترین نمونه ها را بیرون بدم تا بتونم بهش مثال بزنم و بگم نتیجه دقت در تربیت اینه، تعریف کن ببینم از چه حیلهای استفاده کردی؟
همایون گفت: بعد از اون قضیه مدتی بهش پیام ندادم و گذاشتم کمی ته ریش پیدا کنم بعد زنگ زدم گفتم اگر میشه میخوام ببینمتون، اول قبول نکرد و تماس را قطع کرد، بهش پیامک دادم من دیگه اون آدم سابق نیستم و به شما به چشم یک خواهر نگاه میکنم، فقط چون چند تا سؤال دینی دارم که برام حل نشده و روم نمیشه از کسی سؤال کنم گفتم اگر بشه با شما مطرح کنم ولی اگر مزاحمم دیگه پیام نمیدم ، التماس دعا
یکساعت بعد تک زد، منم تک زدم، دوتا تک زد، جواب ندادم، نوشت بزنگ، زنگ زدم کمی تو صدای هر دومون اضطراب بود، بهش گفتم ببخشید مزاحم شدمگفت: عیبی نداره اگر بتونم کمکتون کنم گفتم : تلفنی راحت نیستم، اگر میشه حضوری گفت شرمنده نمیتونم به اعتماد پدرم خیانت کنم- من که نگفتم خیانت کنید فقط چند دقیقه حرفامو بشنوید اگر درست نبود تصحیح کنید و بعدش دیگه مزاحم نمیشم ان شاء الله+ خیلی خب، فردا بعد از مدرسه فلکه دوم میایستم، لطفا با ماشین نیاید که سوار نمیشم
فرداش تیپ تر تمیزی زدم و رفتم سر قرار، شلوار نخی با پیرهن دکمه ای سفید، تا منو دید گفت خیلی عوض شدی برادر و خیلی ریز خندید...
گفتم : اینطوری پوشیدم که منو دک نکنیدخلاصه رفتیم یه جایی نشستیم و حرف زدیم اولش خیلی سخت ولی کم کم عادی تر شد، اولش از این جا شروع کردم که من خیلی تنهام و پدر مادرم همش سر کارن خواهرم هم دنبال خوش گذرونیشه و خلاصه به زبان بی زبانی گفتم که جای تو توی زندگی من خالیه و میتونیم با هم خواهر برادر باشیم
ادامه دارد...
@motabaderat
۱۷:۰۶
#تپه گرگها قسمت پانزدهم
سه روز از ماجرای اون شب میگذشت و یاسمن هنوز به هوش نیومده بود، دست و پاش خیلی تحرک داشت ولی تنفس اختیاری نداشت، تشخیص دکتر این بود : بر اثر برخورد سر با سنگ نوک تیز، سخت شامه مغز آسیب دیده و عنکبوتیه هم تأثیر پذیرفته و مصدوم در حالت کما با درجه هوشیاری زیر شش قرار گرفته و فقط باید منتظر بمونند تا درجه هوشیاری یاسمن بالاتر بیاد.@motabaderat
سه روز از ماجرای اون شب میگذشت و یاسمن هنوز به هوش نیومده بود، دست و پاش خیلی تحرک داشت ولی تنفس اختیاری نداشت، تشخیص دکتر این بود : بر اثر برخورد سر با سنگ نوک تیز، سخت شامه مغز آسیب دیده و عنکبوتیه هم تأثیر پذیرفته و مصدوم در حالت کما با درجه هوشیاری زیر شش قرار گرفته و فقط باید منتظر بمونند تا درجه هوشیاری یاسمن بالاتر بیاد.@motabaderat
۱۷:۰۷
#تپه گرگها قسمت پانزدهم
سه روز از ماجرای اون شب میگذشت و یاسمن هنوز به هوش نیومده بود، دست و پاش خیلی تحرک داشت ولی تنفس اختیاری نداشت، تشخیص دکتر این بود : بر اثر برخورد سر با سنگ نوک تیز، سخت شامه مغز آسیب دیده و عنکبوتیه هم تأثیر پذیرفته و مصدوم در حالت کما با درجه هوشیاری زیر شش قرار گرفته و فقط باید منتظر بمونند تا درجه هوشیاری یاسمن بالاتر بیاد.
یاسمن همه این چیزها را میدید، احساس عجیبی داشت ، هم به بدنش که روی تخت افتاده بود و لحظه ای دست از تقلا بر نمیداشت تعلق خاطر داشت، هم احساس میکرد در یک موقعیت منحصر به فرد قرار داره، هر جا نمیتونست بره ولی اگر قرار بود جایی بره نیاز نبود خودشو خسته کنه، وقتی قرار بود مثلا خونشون باشه خونشون بود همین، نه تاکسی میخواست نه راه رفتن نه چیز دیگهای.
پسر بچهی تپل مپلی توی اون دنیای خاص اومده بود سراغش تا یاسمنو به یه سیر و سیاحت ببره ، دست یاسمن را گرفت و لحظه بعد یاسمن خودشو میدید که تازه به دنیا اومده و همه دورش جمع شدند و شاد شاد هستند ، بعد فیلم زندگیش جلوی چشمش گذشت و گذشت.
لحظههای جذاب زندگی ، دندون درآوردنش، همبازیهاش، مرگ مادر بزرگش که کلی قصههای قشنگ براشون میگفت، مدرسه رفتنش، همه مثل فیلم گذر کردند تا رسید به پیش دانشگاهی، معلم با اخلاق و مهربونشون خانم صبوحی بعد از درس گاهی چند جمله مادرانه نصیحتشون میکرد؛ دخترای گلم مواظب خودتون باشید الان در حساس ترین لحظات عمرتون قرار دارید.
شما الان مثل یک میوه رسیده خوشبو و زیبا هستید، اجازه ندید هر رهگذری بهتون دست درازی کنه، مواظب باشید حتی یک نگاه هم میتونه مقدمه برای بدترینها باشه، برای همین پیامبر اکرم فرمودند: النظر سهمٌ من سهام ابلیس یعنی نگاه انداختن تیری از تیرهای شیطانه ، حتما شنیدید که طرف گفت با یک نگاه عاشق شدم، مواظب خودتون باشید.
فیلم کلاس رد شد و یاسمن مشغول تماشای خودش تو لابی هتل بود، به دوستش گفت اون پسره عجب قیافه مظلومی داره آدم دلش میخواد ببینه چشه چرا تو خودشه ، وسط این فیلمها بود که انگار از بالای پشت بام کشیدنش پایین، حالا کنار تختش ایستاده بود، نفسش با نفس بدنش به شماره افتاده بود.
شوک چندین بار تکرار شد، فشار اکسیژن را بیشتر کردند آمپول مخصوص تو سرم یاسمن تزریق شد ، پدر و مادرش از پشت شیشه آی سی یو و البته از توی مانیتوری که برای همراهان بیماران تعبیه شده بود شاهد این صحنه بودند، یاسمن پدر و مادرش را میدید دلش میخواست بره پیششون ولی انگار چسبونده بودنش همونجا.
شرایط عادی شد، فشار، نبض، ضربان ،همه چیز به حالت نرمال برگشت، دکتر برای بازدید از بخش از icu خارج شد، یاسمن هم دنبالش رفت بیرون، پدر و مادرش از دکتر پیگیر وضعیت و حالش شدند.
دکتر: خدا را شکر خطر رفع شده ، هماتوم ها دارن جذب میشن، عکس العمل بیمار به داروها خوبه گاهی شوک بهش برمیگرده.
مادر یاسمن: دکتر چرا اینقدر دست و پاشو تکون میده
دکتر: ببینید بیمار الان در وضعیتیه که چرخه خواب و بیداری نداره و بدنش در اختیار مغزش نیست، اگر به هوش بیاد ان شاء الله فقط هفتاد و دوساعت حداقل باید بخوابه
پدر یاسمن: یعنی الان خواب نیست؟
دکتر : نخیر الان در حالتیه که تو خودش حبس شده
چی شده؟ حبس؟ یاسمن نمیفهمید دکتر چی میگه سریع رفت پیش بدنش، زل زد تو چشمای خودش، چشمای از حدقه بیرون زده نیمه باز که رگه های خون توش پخش شده، دهانی نیمه باز که دوتا شیلنگ از توش بیرون اومده، دوتا شینگ توی دماغشه، حس بدی پیدا کرد، یک دفعه وسط این حالش پی مقصر بالا اومد، یادش افتاد چه اتفاقی افتاده ، تو فکرش اومد همایون الان کجاست؟
خودشو بالای سر همایون دید ، خوابیده بود، مثل همیشه به پهلوخوابیده بود و مثل جنین توی خودش تا شده بود و دوتا دستشو بین زانوهاش گذاشته بود، یاد این شعر افتاد:
مریض حالیم خوش نیست، نه خواب راحتی دارم، نه مایلم به بیداریدرون ما تفاوت هاست، تو مبتلا به درمانی، نه من دچار بیماری
کنار تخت میخوابم مگر هوا که بند آمد نفس کشیدنت باشمتو روز میشوی هر شب و صبح میشوی هر روز، تو خواب راحتی داری
ادامه دارد...
@motabaderat
سه روز از ماجرای اون شب میگذشت و یاسمن هنوز به هوش نیومده بود، دست و پاش خیلی تحرک داشت ولی تنفس اختیاری نداشت، تشخیص دکتر این بود : بر اثر برخورد سر با سنگ نوک تیز، سخت شامه مغز آسیب دیده و عنکبوتیه هم تأثیر پذیرفته و مصدوم در حالت کما با درجه هوشیاری زیر شش قرار گرفته و فقط باید منتظر بمونند تا درجه هوشیاری یاسمن بالاتر بیاد.
یاسمن همه این چیزها را میدید، احساس عجیبی داشت ، هم به بدنش که روی تخت افتاده بود و لحظه ای دست از تقلا بر نمیداشت تعلق خاطر داشت، هم احساس میکرد در یک موقعیت منحصر به فرد قرار داره، هر جا نمیتونست بره ولی اگر قرار بود جایی بره نیاز نبود خودشو خسته کنه، وقتی قرار بود مثلا خونشون باشه خونشون بود همین، نه تاکسی میخواست نه راه رفتن نه چیز دیگهای.
پسر بچهی تپل مپلی توی اون دنیای خاص اومده بود سراغش تا یاسمنو به یه سیر و سیاحت ببره ، دست یاسمن را گرفت و لحظه بعد یاسمن خودشو میدید که تازه به دنیا اومده و همه دورش جمع شدند و شاد شاد هستند ، بعد فیلم زندگیش جلوی چشمش گذشت و گذشت.
لحظههای جذاب زندگی ، دندون درآوردنش، همبازیهاش، مرگ مادر بزرگش که کلی قصههای قشنگ براشون میگفت، مدرسه رفتنش، همه مثل فیلم گذر کردند تا رسید به پیش دانشگاهی، معلم با اخلاق و مهربونشون خانم صبوحی بعد از درس گاهی چند جمله مادرانه نصیحتشون میکرد؛ دخترای گلم مواظب خودتون باشید الان در حساس ترین لحظات عمرتون قرار دارید.
شما الان مثل یک میوه رسیده خوشبو و زیبا هستید، اجازه ندید هر رهگذری بهتون دست درازی کنه، مواظب باشید حتی یک نگاه هم میتونه مقدمه برای بدترینها باشه، برای همین پیامبر اکرم فرمودند: النظر سهمٌ من سهام ابلیس یعنی نگاه انداختن تیری از تیرهای شیطانه ، حتما شنیدید که طرف گفت با یک نگاه عاشق شدم، مواظب خودتون باشید.
فیلم کلاس رد شد و یاسمن مشغول تماشای خودش تو لابی هتل بود، به دوستش گفت اون پسره عجب قیافه مظلومی داره آدم دلش میخواد ببینه چشه چرا تو خودشه ، وسط این فیلمها بود که انگار از بالای پشت بام کشیدنش پایین، حالا کنار تختش ایستاده بود، نفسش با نفس بدنش به شماره افتاده بود.
شوک چندین بار تکرار شد، فشار اکسیژن را بیشتر کردند آمپول مخصوص تو سرم یاسمن تزریق شد ، پدر و مادرش از پشت شیشه آی سی یو و البته از توی مانیتوری که برای همراهان بیماران تعبیه شده بود شاهد این صحنه بودند، یاسمن پدر و مادرش را میدید دلش میخواست بره پیششون ولی انگار چسبونده بودنش همونجا.
شرایط عادی شد، فشار، نبض، ضربان ،همه چیز به حالت نرمال برگشت، دکتر برای بازدید از بخش از icu خارج شد، یاسمن هم دنبالش رفت بیرون، پدر و مادرش از دکتر پیگیر وضعیت و حالش شدند.
دکتر: خدا را شکر خطر رفع شده ، هماتوم ها دارن جذب میشن، عکس العمل بیمار به داروها خوبه گاهی شوک بهش برمیگرده.
مادر یاسمن: دکتر چرا اینقدر دست و پاشو تکون میده
دکتر: ببینید بیمار الان در وضعیتیه که چرخه خواب و بیداری نداره و بدنش در اختیار مغزش نیست، اگر به هوش بیاد ان شاء الله فقط هفتاد و دوساعت حداقل باید بخوابه
پدر یاسمن: یعنی الان خواب نیست؟
دکتر : نخیر الان در حالتیه که تو خودش حبس شده
چی شده؟ حبس؟ یاسمن نمیفهمید دکتر چی میگه سریع رفت پیش بدنش، زل زد تو چشمای خودش، چشمای از حدقه بیرون زده نیمه باز که رگه های خون توش پخش شده، دهانی نیمه باز که دوتا شیلنگ از توش بیرون اومده، دوتا شینگ توی دماغشه، حس بدی پیدا کرد، یک دفعه وسط این حالش پی مقصر بالا اومد، یادش افتاد چه اتفاقی افتاده ، تو فکرش اومد همایون الان کجاست؟
خودشو بالای سر همایون دید ، خوابیده بود، مثل همیشه به پهلوخوابیده بود و مثل جنین توی خودش تا شده بود و دوتا دستشو بین زانوهاش گذاشته بود، یاد این شعر افتاد:
مریض حالیم خوش نیست، نه خواب راحتی دارم، نه مایلم به بیداریدرون ما تفاوت هاست، تو مبتلا به درمانی، نه من دچار بیماری
کنار تخت میخوابم مگر هوا که بند آمد نفس کشیدنت باشمتو روز میشوی هر شب و صبح میشوی هر روز، تو خواب راحتی داری
ادامه دارد...
@motabaderat
۱۷:۰۷
متبادرات
تپه گرگها #قسمت اول همایون دستاش هنوز تو دستای یاسمن بود که یهو انگار صدتا گرگ محاصرشون کردن صدای زوزه از دور و برشون بلند شده ، ترس تمام تنشونو پر کرده بود، منافذ پوست جفتشون قابل لمس بود ، از ترس مثل گچ سفید شده بودنو و دیگه از اون حرارت دو سه دقیقه پیش خبری نبود. @motabaderat
۱۷:۰۷
کانال #متبادرات# در پیامرسانهای مختلفeitaa.com/motabaderat
sapp.ir/motabaderat
ble.im/motabaderat
gap.im/motabaderat
iGap.net/motabaderat
t.me/motabaderat
bpn.im/motabaderat
izigzag.com/join/motabaderat
نویسنده: @majd_h1365
sapp.ir/motabaderat
ble.im/motabaderat
gap.im/motabaderat
iGap.net/motabaderat
t.me/motabaderat
bpn.im/motabaderat
izigzag.com/join/motabaderat
نویسنده: @majd_h1365
۱۷:۰۸
#تپه گرگهاقسمت شانزدهم
دکتر: از نظر من مرخصهافسر پلیس: دکتر ایشون برابر با قانون در بازداشت هستند آیا محیط بازداشتگاه براشون مشکلی ایجاد نمیکنه؟-از نظر روحی نیاز به حمایت داره مراقبش باشید@motabaderat
دکتر: از نظر من مرخصهافسر پلیس: دکتر ایشون برابر با قانون در بازداشت هستند آیا محیط بازداشتگاه براشون مشکلی ایجاد نمیکنه؟-از نظر روحی نیاز به حمایت داره مراقبش باشید@motabaderat
۶:۰۵
#تپه گرگهاقسمت شانزدهم
دکتر: از نظر من مرخصهافسر پلیس: دکتر ایشون برابر با قانون در بازداشت هستند آیا محیط بازداشتگاه براشون مشکلی ایجاد نمیکنه؟-از نظر روحی نیاز به حمایت داره مراقبش باشید
همایون باید میرفت، این حرفها را درحالی که بین خواب و بیداری، روی تخت بیمارستان بود شنید، دلش هوری ریخت، دهانش تا توی گلوش خشک شد، همایون پسر شیطونی بود ولی تاحالا پاش به زندان باز نشده بود.
دلش شکست، چند روزه اینجاست ولی خبری از پدر و مادرش نیست، الان چکار میکنند، این وقت صبح غالبا نشستن سر میز، صبحانه میخورن و بعدشم بابا میره شرکت.
از اونجایی که دل به دل راه داره مادر همایونم یک دفعه یاد همایون افتاد، مادره دیگه:+محمود-جانم+این پسره چند روزه خبری ازش نیست-رفته پی ولگردیش، شایدم تو سوئیتش خوابه+دلم شور افتاده، یه زنگ بهش بزن- خانم چکارش داری ، بزار آزاد باشه، همش که نمیشه بچه را چک کنی کجا میره، از کجا میاد+اگر نمیزنی خودم میزنم-بزن
رفت توی سالن گوشیشو برداشت زنگ بزنه، پدر همایون یک تکه نون تو دستش بود و داشت بعد از مالیدن کره روی اون نون که باهاش قیف ساخته بود ، توش مربا میریخت که باصدای جیغ همسرش، نون از دستش افتاد و مربا ریخت روی لباسش، محمود خیلی به لباسش حساس بود.
-زهرمار چرا جیغ میزنی،مگه مار دیدیصدای گریه مادر همایون در امتداد جیغش بلند شد ، دیگه غر زدن فایده نداشت ، محمود پاشد رفت توی سالن ، زنش پهن شده روی مبل و گریه میکنه.
-چی شده، همایون چیزیش شده؟ تصادف کرده؟ الو حرف بزن+ همایونو میخوان ببرن زنداندرسته بابای همایون خیلی کاری به کار بچه هاش نداشت ولی بی خیال بی خیالم نبود، داشت با انگشتش با مربایی که روی لباس ریخته بود ور میرفت تا اینو شنید عین مجسمه چند ثانیه خشکش زد.- کجا؟ چکار کرده مگه، کجاست الانمحمود مستاصل شده بود، همسرش فقط گریه میکرد، نمیدونست چکار کنه، نشست روی زمین.
-نازنین تورا خدا حرف بزن، ولش کن خودم الان زنگش میزنمموبایلشو از جیبش کشید بیرون و شماره همایونو گرفتهمایون تازه داشت گوشیشو تحویل میداد، دوتا بوق خورد و قطع شد، پدرش همون لحظه به همایون زنگ زد که همایون گوشیش را خاموش کرد تا تحویل بده.
لحظه بدیه، نصف یک قضیه را بدونی ولی بقیشو نه، عصبی شد ، داد زد ، نازنین میگی چی شده یا نه؟! گوشیش پرت شد روی زمین، نازنین بر خودش مسلط شد
+ بزار برم لباس بیرون بپوشم، بریم ببینیم چه خاکی باید به سرمون کنیم-الان کجاست ، چی شده+ بیمارستان ... دارن میبرنش کلانتری... -نگفت علتش چی بوده؟+با یاسی رفته بودن گردشصدای نازنین بد میومد، محمود داد زد ، بیا بیرون از تو اون کمد و اتاق بعد حرف بزن، اصلا معلوم نیست چی میگی
+اومدم، با یاسی رفته بودن رصد، حیوونای وحشی حمله میکنن چادر را پاره کنن، یاسمن حول میشه،شوکه میشه با سر محکم خورده زمین انگار اونجا سنگ نوک تیزی بوده سرشو شکسته و به مغزش آسیب رسونده، الانم بیمارستانه تو کماست
مادر همایون داشت همه اخبار را تو یک دقیقه تحویل میداد.
بابای همایون هنگ ، هاج و واج نگاهش میکرد، دختر دکتر؟ دختر استاد دانشگاه این مملکت؟ زنده میمونه؟ بدبخت شدیم که، الان وضعیتش چطوره؟ بریم بیمارستان
مادر همایون با چشمانی گرد شده گفت : بیمارستان چکار ، پسرتو بردن کلانتری
محمود گفت : نمیکشنش که اول بریم ببینیم چه بلایی سرمون آورده ، دختر مردم در چه حاله بعد میریم سراغ پسرمون
نازنین گفت: حرف درستیه ، بریم ولی اگر مادر یاسمنو دیدم چی بهش بگم، کاش اینقدر تو گوش این پسر نمیخوندی آزاد باش ، آزاد باش، الان اگر زن گرفته بود..مادر همایون تا خود بیمارستان غر زد و گریه میکرد
ادامه دارد...@motabaderat
دکتر: از نظر من مرخصهافسر پلیس: دکتر ایشون برابر با قانون در بازداشت هستند آیا محیط بازداشتگاه براشون مشکلی ایجاد نمیکنه؟-از نظر روحی نیاز به حمایت داره مراقبش باشید
همایون باید میرفت، این حرفها را درحالی که بین خواب و بیداری، روی تخت بیمارستان بود شنید، دلش هوری ریخت، دهانش تا توی گلوش خشک شد، همایون پسر شیطونی بود ولی تاحالا پاش به زندان باز نشده بود.
دلش شکست، چند روزه اینجاست ولی خبری از پدر و مادرش نیست، الان چکار میکنند، این وقت صبح غالبا نشستن سر میز، صبحانه میخورن و بعدشم بابا میره شرکت.
از اونجایی که دل به دل راه داره مادر همایونم یک دفعه یاد همایون افتاد، مادره دیگه:+محمود-جانم+این پسره چند روزه خبری ازش نیست-رفته پی ولگردیش، شایدم تو سوئیتش خوابه+دلم شور افتاده، یه زنگ بهش بزن- خانم چکارش داری ، بزار آزاد باشه، همش که نمیشه بچه را چک کنی کجا میره، از کجا میاد+اگر نمیزنی خودم میزنم-بزن
رفت توی سالن گوشیشو برداشت زنگ بزنه، پدر همایون یک تکه نون تو دستش بود و داشت بعد از مالیدن کره روی اون نون که باهاش قیف ساخته بود ، توش مربا میریخت که باصدای جیغ همسرش، نون از دستش افتاد و مربا ریخت روی لباسش، محمود خیلی به لباسش حساس بود.
-زهرمار چرا جیغ میزنی،مگه مار دیدیصدای گریه مادر همایون در امتداد جیغش بلند شد ، دیگه غر زدن فایده نداشت ، محمود پاشد رفت توی سالن ، زنش پهن شده روی مبل و گریه میکنه.
-چی شده، همایون چیزیش شده؟ تصادف کرده؟ الو حرف بزن+ همایونو میخوان ببرن زنداندرسته بابای همایون خیلی کاری به کار بچه هاش نداشت ولی بی خیال بی خیالم نبود، داشت با انگشتش با مربایی که روی لباس ریخته بود ور میرفت تا اینو شنید عین مجسمه چند ثانیه خشکش زد.- کجا؟ چکار کرده مگه، کجاست الانمحمود مستاصل شده بود، همسرش فقط گریه میکرد، نمیدونست چکار کنه، نشست روی زمین.
-نازنین تورا خدا حرف بزن، ولش کن خودم الان زنگش میزنمموبایلشو از جیبش کشید بیرون و شماره همایونو گرفتهمایون تازه داشت گوشیشو تحویل میداد، دوتا بوق خورد و قطع شد، پدرش همون لحظه به همایون زنگ زد که همایون گوشیش را خاموش کرد تا تحویل بده.
لحظه بدیه، نصف یک قضیه را بدونی ولی بقیشو نه، عصبی شد ، داد زد ، نازنین میگی چی شده یا نه؟! گوشیش پرت شد روی زمین، نازنین بر خودش مسلط شد
+ بزار برم لباس بیرون بپوشم، بریم ببینیم چه خاکی باید به سرمون کنیم-الان کجاست ، چی شده+ بیمارستان ... دارن میبرنش کلانتری... -نگفت علتش چی بوده؟+با یاسی رفته بودن گردشصدای نازنین بد میومد، محمود داد زد ، بیا بیرون از تو اون کمد و اتاق بعد حرف بزن، اصلا معلوم نیست چی میگی
+اومدم، با یاسی رفته بودن رصد، حیوونای وحشی حمله میکنن چادر را پاره کنن، یاسمن حول میشه،شوکه میشه با سر محکم خورده زمین انگار اونجا سنگ نوک تیزی بوده سرشو شکسته و به مغزش آسیب رسونده، الانم بیمارستانه تو کماست
مادر همایون داشت همه اخبار را تو یک دقیقه تحویل میداد.
بابای همایون هنگ ، هاج و واج نگاهش میکرد، دختر دکتر؟ دختر استاد دانشگاه این مملکت؟ زنده میمونه؟ بدبخت شدیم که، الان وضعیتش چطوره؟ بریم بیمارستان
مادر همایون با چشمانی گرد شده گفت : بیمارستان چکار ، پسرتو بردن کلانتری
محمود گفت : نمیکشنش که اول بریم ببینیم چه بلایی سرمون آورده ، دختر مردم در چه حاله بعد میریم سراغ پسرمون
نازنین گفت: حرف درستیه ، بریم ولی اگر مادر یاسمنو دیدم چی بهش بگم، کاش اینقدر تو گوش این پسر نمیخوندی آزاد باش ، آزاد باش، الان اگر زن گرفته بود..مادر همایون تا خود بیمارستان غر زد و گریه میکرد
ادامه دارد...@motabaderat
۶:۱۹
اگر کسی میخونه خبر بده بقیشو بذارم@majd_h1365
۱۱:۰۲
#تپه گرگها قسمت هفدهم
توی بیمارستان زمان خیلی دیر میگذره، مادر یاسمن پشت در آی سی یو نشسته، نه اجازه میدن پیش دخترش باشه نه دلشو داره که رها کنه بره خونه، ساعت توی بیمارستان خیلی آروم حرکت میکنه، انگار روزها نمیخوان تموم بشن، انتظارها کش میان و آدما در اصطکاک با زمان و زمین بین دنده های تقدیر خورد و شکسته میشن.
خواهر یاسمن نشسته روی صندلی داره قرآن میخونه، یک ختم قرآن نذر امام کاظم کرده برای شفای خواهرش، هر دوسه خط که میخونه کمی گریه میکنه بعد دوباره ادمه میده، مادرش اما دل تو دلش نیست مثل مرغ سر کنده گاهی دم در آی سی یو ، گاهی پیش دخترش روی صندلی انتظار ، گاهی توی راهرو دنبال دکتر و پرستار برای اینکه خبری از حال یاسمن بگیره.
دکتر از icu بیرون اومد، و داشت میرفت سمت درِ آسانسور ، مادر یاسمن خودشو رسوند به دکتر؛ دکتر ببخشید، حال دخترم چطوره؟ دکتر: حالش خوبه ، فقط باید دعا کنید سطح هوشیاریش بیاد بالا، باید خودش بخواد تا بیدار بشه، نوشتم که عصر استحمامش کنن ، همراهش کیه که بتونه بشورتش؟ مادر یاسمن : من و دخترم هستیم.
دکتر : دوش قرار نیست بگیره ها، برای اینکه بدنش بو نگیره با لیف و صابون مخصوص بدنشو میشوری، بعد پرستار بهت میگه چکار باید بکنی.
دکتر در آسانسور را باز کرد که بره پائین توی بخش ، همینطور که لای در بود گفت: اگر رفتید پیشش از چیزایی که بهش علاقه داشت بگید تا با یادآوری اونها بتونه برگرده ، اینو گفت و رفت پایین.
مادر یاسمن در عین داغدار بودن دلش روشن شد، چون میتونست برای دقایقی با دخترش باشه، خدایا عصر کی میرسه؟ هنوز جلوی در آسانسور ایستاده بود که یه خانم و آقا از توش اومدن بیرون، دویدن سمت در icu زنگ آیفون icu را زدند
پرستار: بلهخانمه گفت: ببخشید اومدیم از وضعیت خانم یاسمن طالبی خبر بگیریم؟مادر یاسمن رفت سمت در icu پرستار آیفونو برداشت: با بیمار نسبتی دارین؟اون آقا گفت: پدر و مادر پسری هستیم که همراهش بوده ، همایون شمسیپرستار گفت : سطح هوشیاریش ۶ هست و فقط باید دعا کنید که برگرده
مادر یاسمن هاج و واج نگاهشون میکرد، پسر شما ؟ پسر بیشرف شما این بلا را سر دخترم آورده؟ هر دوشون با هم برگشتن سمت مادر یاسمن.
پدر همایون گفت چی میگی خانم مگه به زور بردتش، مادر همایون محمودو کنار زد و مجبورش کرد دور بشه بعد عذر خواهی کرد و گفت: بخدا جَوونی کرده پسرم، ایشالا دخترت خوب میشه پسرم خیلی دخترتو دوست داشت ما اشتباه کردیم نیومدیم رسمی کنیم پیوندشونو و محکم مادر یاسمنو بغل کرد.
هر دوتا عین ابر بهار گریه میکردن، اصلا انگار لازم بود بیان بیمارستان ، پدر همایون کلافه شده بود ، خواهر یاسمن اومد جلو؛ واقعا باید از خودتون خجالت بکشید با اون پسرتون، پدر همایون که تازه متوجه موقعیت خودش شده بود سرشو انداخت پایین و چیزی نگفت.
پرستار سرشو کرد بیرون و از لای در گفت چه خبره، اینجا مثلا بخش مراقبت های ویژه است برید دعواهاتونو پایین بکنید.
خواهر یاسمن با اشاره مادرش برگشت روی صندلی خودش، مادر همایونو یاسمن هم باهم رفتند کنارش نشستند.
پدر همایون رفت پایین قسمت پذیرش سراغ بگیره که کجا بره، توی راهرو چشمش افتاد به دکتر(پدر یاسمن) ، طوری سرشو پایین انداخت انگار اونو ندیده، پدر همایون و یاسمن همدیگه را از زمانی که پدر همایون پیمانکار ساخت دو دستگاه ساختمان در دانشگاه محل تدریس پدر یاسمن شده بود، میشناختن.
رفت سمت پذیرش، ببخشید، پسر من اینجا توی بخش اورژانس بستری بود مثل اینکه شاکی داشته بردنش میخواستم ببینم کجا میتونم برم سراغش؟
+اسمش چی بود؟- همایون شمسی
آدرسو گرفت، زنگ زد به نازنین ، نازنین گفت که بهتره بمونه پیش مادر یاسمن ، خودش تنهایی رفت سراغ پسرش ، رسید کلانتری ، بعد کلی بالا و پایین کردن اجازه ملاقات گرفت ، حالا نشسته بود روبروی پسرش، چی باید میگفت، این میوه درختی بود که خودش کاشته بود
@motabaderat
همایون!+بله بابا-سرتو بگیر بالا ببینمت+ افتخاری نیافریدم که سرمو بالا بگیرم- تو جَوونی ، اتفاقیه که افتاده، بد شانسی آوردی، خودم رضایتشونو میگیرم+ بابا! همه چیز با پول حل نمیشه، از اولم همه چیزو ساده گرفتی این شد، آخه آدم تو زندگی باید به یه چیزایی هم پایبند باشه، تو منو مقید به چی بار آوردی؟
-آزادی دادم بهت بد بود؟همه چیز برات تهیه کردم ، گذاشتم از زندگی لذت ببری ، بد بود؟+ اینه لذت؟- خوبه دیگه عشق و حالش واس تو گناهش گردن من؟
توی بیمارستان زمان خیلی دیر میگذره، مادر یاسمن پشت در آی سی یو نشسته، نه اجازه میدن پیش دخترش باشه نه دلشو داره که رها کنه بره خونه، ساعت توی بیمارستان خیلی آروم حرکت میکنه، انگار روزها نمیخوان تموم بشن، انتظارها کش میان و آدما در اصطکاک با زمان و زمین بین دنده های تقدیر خورد و شکسته میشن.
خواهر یاسمن نشسته روی صندلی داره قرآن میخونه، یک ختم قرآن نذر امام کاظم کرده برای شفای خواهرش، هر دوسه خط که میخونه کمی گریه میکنه بعد دوباره ادمه میده، مادرش اما دل تو دلش نیست مثل مرغ سر کنده گاهی دم در آی سی یو ، گاهی پیش دخترش روی صندلی انتظار ، گاهی توی راهرو دنبال دکتر و پرستار برای اینکه خبری از حال یاسمن بگیره.
دکتر از icu بیرون اومد، و داشت میرفت سمت درِ آسانسور ، مادر یاسمن خودشو رسوند به دکتر؛ دکتر ببخشید، حال دخترم چطوره؟ دکتر: حالش خوبه ، فقط باید دعا کنید سطح هوشیاریش بیاد بالا، باید خودش بخواد تا بیدار بشه، نوشتم که عصر استحمامش کنن ، همراهش کیه که بتونه بشورتش؟ مادر یاسمن : من و دخترم هستیم.
دکتر : دوش قرار نیست بگیره ها، برای اینکه بدنش بو نگیره با لیف و صابون مخصوص بدنشو میشوری، بعد پرستار بهت میگه چکار باید بکنی.
دکتر در آسانسور را باز کرد که بره پائین توی بخش ، همینطور که لای در بود گفت: اگر رفتید پیشش از چیزایی که بهش علاقه داشت بگید تا با یادآوری اونها بتونه برگرده ، اینو گفت و رفت پایین.
مادر یاسمن در عین داغدار بودن دلش روشن شد، چون میتونست برای دقایقی با دخترش باشه، خدایا عصر کی میرسه؟ هنوز جلوی در آسانسور ایستاده بود که یه خانم و آقا از توش اومدن بیرون، دویدن سمت در icu زنگ آیفون icu را زدند
پرستار: بلهخانمه گفت: ببخشید اومدیم از وضعیت خانم یاسمن طالبی خبر بگیریم؟مادر یاسمن رفت سمت در icu پرستار آیفونو برداشت: با بیمار نسبتی دارین؟اون آقا گفت: پدر و مادر پسری هستیم که همراهش بوده ، همایون شمسیپرستار گفت : سطح هوشیاریش ۶ هست و فقط باید دعا کنید که برگرده
مادر یاسمن هاج و واج نگاهشون میکرد، پسر شما ؟ پسر بیشرف شما این بلا را سر دخترم آورده؟ هر دوشون با هم برگشتن سمت مادر یاسمن.
پدر همایون گفت چی میگی خانم مگه به زور بردتش، مادر همایون محمودو کنار زد و مجبورش کرد دور بشه بعد عذر خواهی کرد و گفت: بخدا جَوونی کرده پسرم، ایشالا دخترت خوب میشه پسرم خیلی دخترتو دوست داشت ما اشتباه کردیم نیومدیم رسمی کنیم پیوندشونو و محکم مادر یاسمنو بغل کرد.
هر دوتا عین ابر بهار گریه میکردن، اصلا انگار لازم بود بیان بیمارستان ، پدر همایون کلافه شده بود ، خواهر یاسمن اومد جلو؛ واقعا باید از خودتون خجالت بکشید با اون پسرتون، پدر همایون که تازه متوجه موقعیت خودش شده بود سرشو انداخت پایین و چیزی نگفت.
پرستار سرشو کرد بیرون و از لای در گفت چه خبره، اینجا مثلا بخش مراقبت های ویژه است برید دعواهاتونو پایین بکنید.
خواهر یاسمن با اشاره مادرش برگشت روی صندلی خودش، مادر همایونو یاسمن هم باهم رفتند کنارش نشستند.
پدر همایون رفت پایین قسمت پذیرش سراغ بگیره که کجا بره، توی راهرو چشمش افتاد به دکتر(پدر یاسمن) ، طوری سرشو پایین انداخت انگار اونو ندیده، پدر همایون و یاسمن همدیگه را از زمانی که پدر همایون پیمانکار ساخت دو دستگاه ساختمان در دانشگاه محل تدریس پدر یاسمن شده بود، میشناختن.
رفت سمت پذیرش، ببخشید، پسر من اینجا توی بخش اورژانس بستری بود مثل اینکه شاکی داشته بردنش میخواستم ببینم کجا میتونم برم سراغش؟
+اسمش چی بود؟- همایون شمسی
آدرسو گرفت، زنگ زد به نازنین ، نازنین گفت که بهتره بمونه پیش مادر یاسمن ، خودش تنهایی رفت سراغ پسرش ، رسید کلانتری ، بعد کلی بالا و پایین کردن اجازه ملاقات گرفت ، حالا نشسته بود روبروی پسرش، چی باید میگفت، این میوه درختی بود که خودش کاشته بود
@motabaderat
همایون!+بله بابا-سرتو بگیر بالا ببینمت+ افتخاری نیافریدم که سرمو بالا بگیرم- تو جَوونی ، اتفاقیه که افتاده، بد شانسی آوردی، خودم رضایتشونو میگیرم+ بابا! همه چیز با پول حل نمیشه، از اولم همه چیزو ساده گرفتی این شد، آخه آدم تو زندگی باید به یه چیزایی هم پایبند باشه، تو منو مقید به چی بار آوردی؟
-آزادی دادم بهت بد بود؟همه چیز برات تهیه کردم ، گذاشتم از زندگی لذت ببری ، بد بود؟+ اینه لذت؟- خوبه دیگه عشق و حالش واس تو گناهش گردن من؟
۱۴:۱۸
اشک تو چشماش جمع شد، سرشو انداخت پایین ، گفت: نه عیب از خودم بود، از اول باید میفهمیدم برای چی اومدم روی زمین ، خدا چی ازم میخواست که منو آفریده، ولی پدرِ من، تو باید دست منو میگرفتی و دنیامو بهم میشناسوندی، سهم من از دنیا این بود؟ بیام عشق و حال کنم به قول شما و بعدم تمام؟ خب من با گاو چه فرقی دارم؟ تمام عمرش مشغول عشق و حاله بعدم پروار که شد سرشو میبرن
پدر همایون با تعجب نگاهش کرد ، انگار این مدت با آخوندا گشتی کجا بودی ، این حرفا را کی یادت داده؟خوش بیان شدی.
همایون گفت یه پیرمرد خوشکل البته نه قیافش خوشکل باشه ، وجودش، روحش خیلی خوشکل و دوست داشتنیه، اون شب که یاسمن اینطوری شد دیدمش ، بهم گفت آدم نباید به امانت مردم دست درازی کنه ، خیلی مرد خوبیه ،دو سه بار تو بیمارستان اومد سرم زد ، اینجا هم اومد قبل از شما اسمش حاج حمیده پیداش کن ، خیلی دوست دارم بازم باهاش حرف بزنم.
بابا! گوش میدی؟ میگفت: اگر واقعا دلم بشکنه و از خدا بخوام خدا خودش همه چیو درست میکنه، خیلی مرد خوبیهپدر همایون احساس میکرد قلب پسرش برای در کنار اون مرد بودن داره از جا کنده میشه ، همایون هیچی از بیقراری و زندان و اینها نگفت ، همش از حاج حمید میگفت.
محمود حس میکرد باید مثل این حاج حمید با پسرش در زندگی رفتار میکرد ، یاد آقا جونش افتاد اونم با جوونا خیلی رفیق بود ، همراهشون بود، سرشو انداخته بود پایین ، تازه انگار فهمیده بود برای پسرش کم گذاشته، نه از لحاظ پول، بلکه از جهت پدر و پسری ، از جهت همراهی و همدلی با پسرش.
تو حرفای همایون یه سادگی و معصومیت خاصی بود ، با تمام وجود مسئولیت کاری که کرده بود را پذیرفته بود ولی براش سؤال شده بود ؛ چرا کسی بهم نگفت؟ چرا از اول یکی مثل حاج حمید تو زندگی من نبود، چرا من فکر میکردم متدین یعنی خشک مقدس و بد اخلاق.
وقت کم بود ، همایون باید میرفت ،محمود دستای همایونو گرفت و گفت: همایون منو ببخش من باید بیشتر باهات زندگی میکردم، همایون لبخندی زد و گفت: مگه دیر شده؟ بعد ادامه داد :
این حاجی که دربارش بهت گفتم، دیشب اومد بیمارستان پیشم، خوابیده بودم و از بس تو فکر بودم خوابم نمیبرد، ساعتای سه و نیم چهار صبح بود اومد تو اتاقم، انگار فهمیده بود خواب نیستم اومد نشست بالا سرمو شروع کرد باهام حرف زدن بعدش با موبایلش شروع کرد دعا خوندن بعدشم پاشد یه زیر انداز کوچولو که تو کیفش بود در آورد و ایستاد به نماز ، اذان نشده بود ، چندتا نماز خوند خیلی حال کردم، بابا اون که نماز میخوند من آرامش میگرفتم، امروز که اومده بود اینجا ازش درباره نمازه پرسیدم ، میگفت اسمش نماز شبه، مگه ما پنج وعده نماز بیشتر داریم؟ هان؟
وقت تموم بود ، همایونو صدا کردند خداحافظی کرد و رفت، پدرش ولی به صندلی چسبیده بود، اومده بود پسرشو دلداری بده ولی دلشوره گرفتش، پسرش که از جای دیگه شارژ شده بود ، خودشو باید یکی درمیافت که خیلی داغون بود
ادامه دارد...
@motabaderat
پدر همایون با تعجب نگاهش کرد ، انگار این مدت با آخوندا گشتی کجا بودی ، این حرفا را کی یادت داده؟خوش بیان شدی.
همایون گفت یه پیرمرد خوشکل البته نه قیافش خوشکل باشه ، وجودش، روحش خیلی خوشکل و دوست داشتنیه، اون شب که یاسمن اینطوری شد دیدمش ، بهم گفت آدم نباید به امانت مردم دست درازی کنه ، خیلی مرد خوبیه ،دو سه بار تو بیمارستان اومد سرم زد ، اینجا هم اومد قبل از شما اسمش حاج حمیده پیداش کن ، خیلی دوست دارم بازم باهاش حرف بزنم.
بابا! گوش میدی؟ میگفت: اگر واقعا دلم بشکنه و از خدا بخوام خدا خودش همه چیو درست میکنه، خیلی مرد خوبیهپدر همایون احساس میکرد قلب پسرش برای در کنار اون مرد بودن داره از جا کنده میشه ، همایون هیچی از بیقراری و زندان و اینها نگفت ، همش از حاج حمید میگفت.
محمود حس میکرد باید مثل این حاج حمید با پسرش در زندگی رفتار میکرد ، یاد آقا جونش افتاد اونم با جوونا خیلی رفیق بود ، همراهشون بود، سرشو انداخته بود پایین ، تازه انگار فهمیده بود برای پسرش کم گذاشته، نه از لحاظ پول، بلکه از جهت پدر و پسری ، از جهت همراهی و همدلی با پسرش.
تو حرفای همایون یه سادگی و معصومیت خاصی بود ، با تمام وجود مسئولیت کاری که کرده بود را پذیرفته بود ولی براش سؤال شده بود ؛ چرا کسی بهم نگفت؟ چرا از اول یکی مثل حاج حمید تو زندگی من نبود، چرا من فکر میکردم متدین یعنی خشک مقدس و بد اخلاق.
وقت کم بود ، همایون باید میرفت ،محمود دستای همایونو گرفت و گفت: همایون منو ببخش من باید بیشتر باهات زندگی میکردم، همایون لبخندی زد و گفت: مگه دیر شده؟ بعد ادامه داد :
این حاجی که دربارش بهت گفتم، دیشب اومد بیمارستان پیشم، خوابیده بودم و از بس تو فکر بودم خوابم نمیبرد، ساعتای سه و نیم چهار صبح بود اومد تو اتاقم، انگار فهمیده بود خواب نیستم اومد نشست بالا سرمو شروع کرد باهام حرف زدن بعدش با موبایلش شروع کرد دعا خوندن بعدشم پاشد یه زیر انداز کوچولو که تو کیفش بود در آورد و ایستاد به نماز ، اذان نشده بود ، چندتا نماز خوند خیلی حال کردم، بابا اون که نماز میخوند من آرامش میگرفتم، امروز که اومده بود اینجا ازش درباره نمازه پرسیدم ، میگفت اسمش نماز شبه، مگه ما پنج وعده نماز بیشتر داریم؟ هان؟
وقت تموم بود ، همایونو صدا کردند خداحافظی کرد و رفت، پدرش ولی به صندلی چسبیده بود، اومده بود پسرشو دلداری بده ولی دلشوره گرفتش، پسرش که از جای دیگه شارژ شده بود ، خودشو باید یکی درمیافت که خیلی داغون بود
ادامه دارد...
@motabaderat
۱۴:۲۱
بازارسال شده از استیکرهای بله
در حال حاضر نمایش این پیام پشتیبانی نمیشود.
تپه گرگهاقسمت هجدهم
حاجی این کار درسته؟محسن مثل مرغ پرکنده شده بود، دور اتاق راه میرفت و غر میزد،؛بابا این پسره مجرمه ، حاجی مردم چی میگن ، طرف اومده میگه شنیدم رفتین رو کوه فیلم صحنه دار ببینید، من میترسم که این سر زدنای شما به این پسره براتون بد بشه ، اصلاً ازنظر نظامی امنیتی کار درستی نیست، حاجی جان من برای اعتبار شما نگرانم.
حاج حمید از پشت میزش بلند شد اومد سمت محسن؛ پسر اینقدر حرف مردم برات مهمه؟ من نگرانی تو را درک میکنم، ولی این پسر کسی را نداره ، باور کن بعضی مواقع فکر میکنم اینا خارج از کره زمین زندگی میکنن، از دین و دینداری فقط در حد یه اسم میدونه ، دیروز رفتم پیشش درباره گناهان چشم یکسری مطالب از کتاب گناهان کیبره خوندم، محسن جان عین یه بچه که به دهن مامانش نگاه میکنه تا حرف زدن یاد بگیره، به دهنم نگاه میکرد ، باور کن از عقاب اعمال هیچی نمیدونست، اعتقاد به قیامت بین این قشر آدما خیلی پایینه، از بس که اینها را بیگانه از مسجد و کتب دینی بار آوردند، بعد تکیه زد به صندلی و گفت: الانم که کتابو ازم گرفته بخونه، الان برو خبر بگیر باور کن کل کتابو یک دور زده.
محسن: حاجی همین حرفا را گذاشتی کف دستش که جای محکوم و حاکم را گمکرده و رفته دکتر بیچاره را نصیحت کرده ، اونم از حرفایی که به پدرش زده.
حاج حمید آرنجشو گذاشت روی میزشو و صورتشو نزدیک صورت محسن کرد، صورتش بدون عینک یه شکل دیگه بود، انگار حرفی که میزد بدون برو برگرده ، زل زد تو چشمای محسن و گفت: محسن جان خدا و پیغمبریش والدین این بچهها مقصر نبودند؟
-چرا من که نگفتم اونا بی تقصیرن ولی اینکه بخواد گناه خودشو بشوره این درست نیست ، اینکه بهانه دستش بدیم که گناهشو گردن دیگری بیندازه این غلطه، حاجی من نوکرتم.
+ پسرم، فدات شم، تو اینو قبول داری که هرکس یک دل را بیدار کنه انگار یک امت را بیدار کرده؟-درست
+ این پسره آیا داره از روابط ما باهاش سوء استفاده میکنه؟ اینکه بیچاره هرچی من گفتم قبول کرده و بهش فکر کرده منم که بهش گفتم هرکسی باید مسئولیت کاری که کرده را بپذیره، اونم پذیرفته.
حاجی یه چرخی زد و اومد این طرف میز روبروی محسن نشست ، اصلاً این آقا همایون و اون دختر خانم مقصر درست؟ باید دیگه کلا انداختشون دور؟ آیا راه بازگشت ندارند؟
محسن صورتشو با کف دستاش پوشونده بود و داشت به حرفای حاجی گوش میداد، چیزی برای گفتن نداشت، باید چیکار میکرد؟ حاجی جان هرچی شما بگی الان من باید چکار کنم؟ کار و زندگی و ماموریت را گذاشتیم کنار چسبیدیم به یه جوون که رفته بوده دنبال خوش گذرونیش، شما فرمودی برو باهاش بیمارستان رفتم، یک شبم که ماموریتمو کنسل کردید فرمودید تو بیمارستان بمونم بالای سرش ، به نظرتون فایده هم داره؟
حاج حمید از تسلیم شدن محسن احساس رضایت کرد و گفت: تا حالا اردوی جهادی رفتی؟محسن گفت: دوسه بار
+ خونهی خرابم درست کردی؟
چه سؤالایی، محسن با کلافگی گفت: چندتایی حاجی جان.
حاج حمید سرشو انداخت پایین و مکثی کرد بعد لیوان های یک بار مصرف روی میز را از توی هم در آورد و کنار هم گذاشت و یه کتاب نسبتا تپل گذاشت روی لیوان ها، لیوان ها از کمر تا شدند، بعد مستقیم به محسن نگاه کرد و گفت: این ستون اعتقادات همایون و همایون هاست، تحمل این همه شبهات را نداشته ، اینطوری خم شده ، حاضری کمک کنیم این ستون ها راست بشن؟
محسن مِن مِن کنان گفت خب مگه تقصیر ماست؟ @motabaderatحاجی گفت: مگه تو مقصر خرابی خونه هایی بودی که توی اردو تعمیر میکردی، اگر والدین بچههای روستاهایی که رفتی فقر مالی دارند و خودشون نمیتونن خونشونو تعمیرکنن ، والدین این بچهها هم فقر اعتقادی دارند.
محسن پرید وسط حرف حاجی که بگه : پدرای اینها که تحصیل کرده اند که حاجی با اشاره دست به سکوت دعوتش کرد و ادامه داد، پسر جون سواد همیشه علم نمیاره ، علم هم همیشه منجر به هدایت نمیشه، تو فکر میکنی شیطان عالم نبود؟
محسن صبر کرد که حاجی ادامه بده ولی حرف حاجی تموم شده بود، فلاکس چایی را گذاشت روی میز و یکی از لیوان های کمر شکسته را با انگشتاش صاف کرد وچایی ریخت توش و به محسن تعارف کرد، یکی هم برای خودش ریخت.
حاجی این کار درسته؟محسن مثل مرغ پرکنده شده بود، دور اتاق راه میرفت و غر میزد،؛بابا این پسره مجرمه ، حاجی مردم چی میگن ، طرف اومده میگه شنیدم رفتین رو کوه فیلم صحنه دار ببینید، من میترسم که این سر زدنای شما به این پسره براتون بد بشه ، اصلاً ازنظر نظامی امنیتی کار درستی نیست، حاجی جان من برای اعتبار شما نگرانم.
حاج حمید از پشت میزش بلند شد اومد سمت محسن؛ پسر اینقدر حرف مردم برات مهمه؟ من نگرانی تو را درک میکنم، ولی این پسر کسی را نداره ، باور کن بعضی مواقع فکر میکنم اینا خارج از کره زمین زندگی میکنن، از دین و دینداری فقط در حد یه اسم میدونه ، دیروز رفتم پیشش درباره گناهان چشم یکسری مطالب از کتاب گناهان کیبره خوندم، محسن جان عین یه بچه که به دهن مامانش نگاه میکنه تا حرف زدن یاد بگیره، به دهنم نگاه میکرد ، باور کن از عقاب اعمال هیچی نمیدونست، اعتقاد به قیامت بین این قشر آدما خیلی پایینه، از بس که اینها را بیگانه از مسجد و کتب دینی بار آوردند، بعد تکیه زد به صندلی و گفت: الانم که کتابو ازم گرفته بخونه، الان برو خبر بگیر باور کن کل کتابو یک دور زده.
محسن: حاجی همین حرفا را گذاشتی کف دستش که جای محکوم و حاکم را گمکرده و رفته دکتر بیچاره را نصیحت کرده ، اونم از حرفایی که به پدرش زده.
حاج حمید آرنجشو گذاشت روی میزشو و صورتشو نزدیک صورت محسن کرد، صورتش بدون عینک یه شکل دیگه بود، انگار حرفی که میزد بدون برو برگرده ، زل زد تو چشمای محسن و گفت: محسن جان خدا و پیغمبریش والدین این بچهها مقصر نبودند؟
-چرا من که نگفتم اونا بی تقصیرن ولی اینکه بخواد گناه خودشو بشوره این درست نیست ، اینکه بهانه دستش بدیم که گناهشو گردن دیگری بیندازه این غلطه، حاجی من نوکرتم.
+ پسرم، فدات شم، تو اینو قبول داری که هرکس یک دل را بیدار کنه انگار یک امت را بیدار کرده؟-درست
+ این پسره آیا داره از روابط ما باهاش سوء استفاده میکنه؟ اینکه بیچاره هرچی من گفتم قبول کرده و بهش فکر کرده منم که بهش گفتم هرکسی باید مسئولیت کاری که کرده را بپذیره، اونم پذیرفته.
حاجی یه چرخی زد و اومد این طرف میز روبروی محسن نشست ، اصلاً این آقا همایون و اون دختر خانم مقصر درست؟ باید دیگه کلا انداختشون دور؟ آیا راه بازگشت ندارند؟
محسن صورتشو با کف دستاش پوشونده بود و داشت به حرفای حاجی گوش میداد، چیزی برای گفتن نداشت، باید چیکار میکرد؟ حاجی جان هرچی شما بگی الان من باید چکار کنم؟ کار و زندگی و ماموریت را گذاشتیم کنار چسبیدیم به یه جوون که رفته بوده دنبال خوش گذرونیش، شما فرمودی برو باهاش بیمارستان رفتم، یک شبم که ماموریتمو کنسل کردید فرمودید تو بیمارستان بمونم بالای سرش ، به نظرتون فایده هم داره؟
حاج حمید از تسلیم شدن محسن احساس رضایت کرد و گفت: تا حالا اردوی جهادی رفتی؟محسن گفت: دوسه بار
+ خونهی خرابم درست کردی؟
چه سؤالایی، محسن با کلافگی گفت: چندتایی حاجی جان.
حاج حمید سرشو انداخت پایین و مکثی کرد بعد لیوان های یک بار مصرف روی میز را از توی هم در آورد و کنار هم گذاشت و یه کتاب نسبتا تپل گذاشت روی لیوان ها، لیوان ها از کمر تا شدند، بعد مستقیم به محسن نگاه کرد و گفت: این ستون اعتقادات همایون و همایون هاست، تحمل این همه شبهات را نداشته ، اینطوری خم شده ، حاضری کمک کنیم این ستون ها راست بشن؟
محسن مِن مِن کنان گفت خب مگه تقصیر ماست؟ @motabaderatحاجی گفت: مگه تو مقصر خرابی خونه هایی بودی که توی اردو تعمیر میکردی، اگر والدین بچههای روستاهایی که رفتی فقر مالی دارند و خودشون نمیتونن خونشونو تعمیرکنن ، والدین این بچهها هم فقر اعتقادی دارند.
محسن پرید وسط حرف حاجی که بگه : پدرای اینها که تحصیل کرده اند که حاجی با اشاره دست به سکوت دعوتش کرد و ادامه داد، پسر جون سواد همیشه علم نمیاره ، علم هم همیشه منجر به هدایت نمیشه، تو فکر میکنی شیطان عالم نبود؟
محسن صبر کرد که حاجی ادامه بده ولی حرف حاجی تموم شده بود، فلاکس چایی را گذاشت روی میز و یکی از لیوان های کمر شکسته را با انگشتاش صاف کرد وچایی ریخت توش و به محسن تعارف کرد، یکی هم برای خودش ریخت.
۱۵:۵۹
محسن گفت حاجی جان من که گفتم تسلیم ولی یه چیزی این وسط نباید فراموش بشه ، همایون مقصر اتفاقیه که افتاده و نباید رفت و آمدهای ما این برداشت را برای خودش و طرفین دعوا داشته باشه که میخوایم گناهش را بشوریم یا به یک صورتی تبرئش کنیم.
حاجی لبی به چایی زد و گفت : قطعاً اینطوره و همایون باید جوری ادب بشه که دیگه یادش نره چهکاری کرده ، من فکر میکنم زندان براش همین حکم را داره ولی اگر دستشو ول کردیم و توی زندان به آلودگیهای دیگه مبتلا شد من که عذاب وجدان میگیرم، این پسره هرچند شیطنت کرده و باید تنبیه بشه ولی اگر هدایت پذیر باشه باید کمکش کنیم تا گذشته را جبران کنه، خدا را چه دیدی شایدم عوض شد که اگر عوض بشه اونه که میتونه دست امثال خودشو بگیره، مثل یه معتاد که بعد از ترک همسفر یه معتاد برای ترک میشه، محسن جان اگر ما کاری نکنیم نقل قضیه بعضی کمپهای ترک اعتیاد میشه که ملت را ترک اعتیاد و ترک اعتقاد باهم میدن، حاجی اینو گفت و رفت سراغ کارش و محسن هم رفت تا به همایون سر بزنه.ادامه دارد...@motabaderat
حاجی لبی به چایی زد و گفت : قطعاً اینطوره و همایون باید جوری ادب بشه که دیگه یادش نره چهکاری کرده ، من فکر میکنم زندان براش همین حکم را داره ولی اگر دستشو ول کردیم و توی زندان به آلودگیهای دیگه مبتلا شد من که عذاب وجدان میگیرم، این پسره هرچند شیطنت کرده و باید تنبیه بشه ولی اگر هدایت پذیر باشه باید کمکش کنیم تا گذشته را جبران کنه، خدا را چه دیدی شایدم عوض شد که اگر عوض بشه اونه که میتونه دست امثال خودشو بگیره، مثل یه معتاد که بعد از ترک همسفر یه معتاد برای ترک میشه، محسن جان اگر ما کاری نکنیم نقل قضیه بعضی کمپهای ترک اعتیاد میشه که ملت را ترک اعتیاد و ترک اعتقاد باهم میدن، حاجی اینو گفت و رفت سراغ کارش و محسن هم رفت تا به همایون سر بزنه.ادامه دارد...@motabaderat
۱۵:۵۹
بسمالله الرحمن الرحیم
#تپه گرگهاقسمت نوزدهممحسن توی اتاقِ انتظار، این پا و اون پا میکرد، در باز شد و همایون اومد داخل، تیپش توی لباس زندان خیلی متفاوت با قبل بود، خبری از لباسای شیک و موهای فشن و روغن زده نبود فقط شونه زده و مرتب بود، ته ریش گذاشته بود، دستبند به دست ایستاد دم در ورودی اتاق، توی دستش یه چیزی لای روزنامه بود، سربازی که همراهش بود راهنمائیش کرد که روی صندلی روبروی محسن بشینه.
سلام کرد، محسن جوابشو داد ولی دستشو برای دست دادن جلو نبرد؛ چه خبر؟همایون گفت: خدا را شکر، حاجی خوشکله کجاست؟ بابا حمید خوبه؟محسن خندید و گفت: خیلی زود پسر خاله شدین-خیلی دوستش دارم ، خیلی با حرفاش حال میکنم+اصلا حاجی مدلش همینه همه باش زود میجوشنهمایون از محسن خواست یک لیوان آب براش بریزه و بعد از سر کشیدن آب لیوان گفت: دیشب خواب بدی دیدم خیلی کلافهام، تو را خدا میتونی یه خبری از دختری که اون شب همراهم بود بگیری؟ در چه وضعیتیه؟ محسن کنجکاوانه نگاهش کرد و گفت: خیره چه خوابی دیدی؟-دیشب خواب دیدم توی یه دشت ایستادم هوا هم گرگ و میشه ، یاسمن با یه لباس خاکستری ایستاده بود، صداش کردم تا متوجه من شد پا گذاشت به فرار، من فقط میخواستم ببینم در چه وضعیه، دویدم دنبالش، داشت به طرف دره میدوید، هرچی خواستم بهش بگم روبروت دره است نمیشنید، هرچی داد میزدم تند تر میدوید، رسیدم بهش ولی دیر رسیدم افتاد تو دره تاریک، از وقتی بیدار شدم تا حالا داغون داغونم.
محسن گفت ان شاء الله خیره ، شنیدم هر وقت کسی برات خواب تعریف کرد تعبیر به خیر کن، چشم من سراغ میگیرم خبرشو بهت میدم، حرفاشون هنوز گل ننداخته بود که وقت ملاقات تمام شد، همایون بلند شد که بره ، روزنامه را باز کرد و کتابی را درآورد و هل داد سمت محسن.محسن گفت: هدیه است؟همایون گفت: اونم به وقتش دعا کن قضیه ختم به خیر بشه ایشالا، به خدا من قبول دارم مقصرم ولی غلط کردم را برای همین وقتا گذاشتن ،بعد کتابو بیشتر هل داد و گفت: به بابا حمید بگو خیلی با کتاب حال کردم، اما من اول باید ببینم کیم ، واس چی اومدم تو این دنیا بعد برم سراغ کتابایی مثل این، من هنوز خودمو نشناختم ، خدامو نشناختم تا بفهمم چه کاری را خدا نمیپسنده و گناهه چه برسه به این که گناهان کبیره را بشناسم، اینو گفت و رفت.
محسن خودشو رسوند بیمارستان، توی راه تلفنی از حاج حمید کسب تکلیف کرد، حاجی گفت تو وظیفت چیزی دیگس برگرد، هرچی اصرار کرد فایده نداشت ، حاج حمید نظرش این بود که تو وظیفت نگه داشتن اون پسره، بقیش با خودشونه، محسن گفت: حاجی همایون ازم قول گرفته، البته خودشم کنجکاو بود، یعنی اون خوابی که همایون دیده بود بیشتر حساسش کرده بود که چی شده.
حاجی گفت: این دیگه جزو مأموریتت نیست و باید برای خودت مرخصی رد کنی، بعدشم گفت خیلی خوبه که به قولت وفاداری.
رسید بیمارستان مستقیم رفت دم درب ICU ایستاده و منتظر شد تا پرستار بیاد و سؤالشو بپرسه، آیفون به صدا در اومد: نام بیمارمحسن پاسخ داد: یاسمن دوباره صدا اومد: یاسمن چی؟ شما چه نسبتی باهاش دارید؟محسن مونده بود چی بگه فامیلشو نمیدونست، عجب قول بیخودی داده بود، حاجی انگار میدونست اینطوری میشه که میگفت نرو، داشت فکر میکرد که یه خانم انگار چهل – پنجاه ساله گفت یاسمن طالبی
ادامه دارد...
متبادرات(دستنوشته های سید مجید موسوی)
http://eitaa.com/joinchat/48758784C7fae948761
قسمت بیستم

https://eitaa.com/motabaderat/567
#تپه گرگهاقسمت نوزدهممحسن توی اتاقِ انتظار، این پا و اون پا میکرد، در باز شد و همایون اومد داخل، تیپش توی لباس زندان خیلی متفاوت با قبل بود، خبری از لباسای شیک و موهای فشن و روغن زده نبود فقط شونه زده و مرتب بود، ته ریش گذاشته بود، دستبند به دست ایستاد دم در ورودی اتاق، توی دستش یه چیزی لای روزنامه بود، سربازی که همراهش بود راهنمائیش کرد که روی صندلی روبروی محسن بشینه.
سلام کرد، محسن جوابشو داد ولی دستشو برای دست دادن جلو نبرد؛ چه خبر؟همایون گفت: خدا را شکر، حاجی خوشکله کجاست؟ بابا حمید خوبه؟محسن خندید و گفت: خیلی زود پسر خاله شدین-خیلی دوستش دارم ، خیلی با حرفاش حال میکنم+اصلا حاجی مدلش همینه همه باش زود میجوشنهمایون از محسن خواست یک لیوان آب براش بریزه و بعد از سر کشیدن آب لیوان گفت: دیشب خواب بدی دیدم خیلی کلافهام، تو را خدا میتونی یه خبری از دختری که اون شب همراهم بود بگیری؟ در چه وضعیتیه؟ محسن کنجکاوانه نگاهش کرد و گفت: خیره چه خوابی دیدی؟-دیشب خواب دیدم توی یه دشت ایستادم هوا هم گرگ و میشه ، یاسمن با یه لباس خاکستری ایستاده بود، صداش کردم تا متوجه من شد پا گذاشت به فرار، من فقط میخواستم ببینم در چه وضعیه، دویدم دنبالش، داشت به طرف دره میدوید، هرچی خواستم بهش بگم روبروت دره است نمیشنید، هرچی داد میزدم تند تر میدوید، رسیدم بهش ولی دیر رسیدم افتاد تو دره تاریک، از وقتی بیدار شدم تا حالا داغون داغونم.
محسن گفت ان شاء الله خیره ، شنیدم هر وقت کسی برات خواب تعریف کرد تعبیر به خیر کن، چشم من سراغ میگیرم خبرشو بهت میدم، حرفاشون هنوز گل ننداخته بود که وقت ملاقات تمام شد، همایون بلند شد که بره ، روزنامه را باز کرد و کتابی را درآورد و هل داد سمت محسن.محسن گفت: هدیه است؟همایون گفت: اونم به وقتش دعا کن قضیه ختم به خیر بشه ایشالا، به خدا من قبول دارم مقصرم ولی غلط کردم را برای همین وقتا گذاشتن ،بعد کتابو بیشتر هل داد و گفت: به بابا حمید بگو خیلی با کتاب حال کردم، اما من اول باید ببینم کیم ، واس چی اومدم تو این دنیا بعد برم سراغ کتابایی مثل این، من هنوز خودمو نشناختم ، خدامو نشناختم تا بفهمم چه کاری را خدا نمیپسنده و گناهه چه برسه به این که گناهان کبیره را بشناسم، اینو گفت و رفت.
محسن خودشو رسوند بیمارستان، توی راه تلفنی از حاج حمید کسب تکلیف کرد، حاجی گفت تو وظیفت چیزی دیگس برگرد، هرچی اصرار کرد فایده نداشت ، حاج حمید نظرش این بود که تو وظیفت نگه داشتن اون پسره، بقیش با خودشونه، محسن گفت: حاجی همایون ازم قول گرفته، البته خودشم کنجکاو بود، یعنی اون خوابی که همایون دیده بود بیشتر حساسش کرده بود که چی شده.
حاجی گفت: این دیگه جزو مأموریتت نیست و باید برای خودت مرخصی رد کنی، بعدشم گفت خیلی خوبه که به قولت وفاداری.
رسید بیمارستان مستقیم رفت دم درب ICU ایستاده و منتظر شد تا پرستار بیاد و سؤالشو بپرسه، آیفون به صدا در اومد: نام بیمارمحسن پاسخ داد: یاسمن دوباره صدا اومد: یاسمن چی؟ شما چه نسبتی باهاش دارید؟محسن مونده بود چی بگه فامیلشو نمیدونست، عجب قول بیخودی داده بود، حاجی انگار میدونست اینطوری میشه که میگفت نرو، داشت فکر میکرد که یه خانم انگار چهل – پنجاه ساله گفت یاسمن طالبی
ادامه دارد...
متبادرات(دستنوشته های سید مجید موسوی)
قسمت بیستم
۱۶:۲۹