عکس پروفایل فصل عزمف

فصل عزم

۸۴عضو
undefinedخاطرات شهید سید #مجتبی_علمدار
قسمت یازدهم
undefinedآقا سید مجتبی علمدار را اتفاقی از طریق خریدن نوار مداحی هایش شناختم. بعد برنامه روایت فتح را که مربوط به شهید علمدار بود را دیدم. فهمیدم که نوار از چه کسی است. اما از آن روز نوار و نام شهید علمدار در گوشه بایگانی ذهنم خاک می خورد. دلم با خدا بود. ولی نمی دانم کدام قدرت شیطانی مرا از رفتن به سوی خدا باز می داشت. در خواندن نماز کاهل بودم. یک روز می خواندم و دو روز قضا میشد. سرطانی دلم را احاطه کرده بود. سعی می کردم با گوش کردن نوارهای مذهبی و رفتن به مجالس دعا، هر طوری که می شد دلم را شفا بدهم، اما نشد.
undefinedدر تصادفی پایم شکست. درمانش طولانی شد. همان سال در کنکور هم قبول نشدم. و این ضربه روحی شدیدی بر من وارد کرد. ایمان ضعیفی داشتم و ضعیف تر شد. کاهل بودن در نمازم تبدیل شد به بی نمازی کامل. ماه رمضان آمد و من تنها دهانم را بستم. یک بار هم مسجد نرفتم حتی در شب های قدر.
undefinedشبی در خوای دیدم مجله ای در مقابل من هست. تیتر روی آن نوشته بود: «آخرین وسایل به جا مانده از شهید علمدار به کسی که محتاج آن است به قید قرعه اهدا می شود.» مجله را خریدم و با تعجب دیدم، وسایل سید مجتبی به من رسیده است. شیشه عطر، تکه ای گوشت مرغ که نوشته بودند ته مانده ی آخرین غذای آقا سید است. به همراه چند قطعه عکس و دست نوشته. تکه گوشت را خوردم و کمی عطر به لباس هایم زدم. با صدای مادرم از خواب بیدار شدم. وقت نماز صبح بود. ولی من که به بی نمازی عادت کرده بودم به اتاق دیگری رفتم تا بخوابم. حال عجیبی پیدا کرده بودم. اما هر طور بود خوابیدم. دوباره خواب دیدم، درست زیر عکس آقا سید نوشته بودند: «تو خواب نیستی، تو بیداری، این بیداری است.» از خواب پریدم و مشغول نماز شدم.
undefinedنزدیک محرم بود. انگار نیرویی از درونم مرا به سمت خدا هل می داد. دلم عاشق نماز شد و نماز برایم طعم دیگری داشت. ایام فاطمیه دلم غریب شد. انگار تمام صحنه های مصیبت بی بی دو عالم جلوی چشمانم پدیدار می شد. گریه هایم برای اهل بیت (ع) به خصوص خانم حضرت زهرا (س) و امام حسین (ع) حال و هوای عجیبی گرفته بود. تا اون روز اصلا نمی دانستم روزی به نام عرفه وجود دارد. به واسطه نوار آقا سید، روز عرفه و قداستش را شناختم. خدا سید را رسول دل من کرد و به واسطه او مرا از منجلاب گناه بیرون کشید.
undefinedکتاب علمدار، صفحه 214 الی 216

۱۹:۲۶

thumnail
از آسمان بگو...undefined
فصل عزمundefinedجان ، عزم سفر دارد...
undefined استان خوزستانundefined ١ لغایت ۵ اسفند ماه
undefined لطفا به منظور پیش ثبت نام نهایتا تا جمعه ٢۶ بهمن ماه در لینک زیر نام خود را ثبت نمایید.
undefined https://survey.porsline.ir/s/rf8sLXna
undefinedتوضیحات تکمیلی ، هزینه و رضایتنامه به زودی در کانال قرار خواهد گرفت.
#فصل_عزم#جان_عزم_سفر_دارد

۱۸:۵۴

140012171314249142492849.mp3

۴۵:۰۳-۳۹.۴۷ مگابایت
با گوش جان بشنو (۴) undefined
پادکست های فصل عزمی
#جان_عزم_سفر_دارد

۱۹:۵۸

-شهید سید #مجتبی_علمدار :
"آدم باید توجه کند. فردا این زبان گواهی می دهد. حیف نیست این زبانی که میتواند شهادت بدهد که اینها شب فاطمیه نشستند و گفتند: یا زهرا (س)، یا حسین (ع)، آن وقت گواهی دهد که مثلا فلان جا لهو و لعب گفت، به مادرش درشتی کرد. احتیاط کن."

۱۹:۵۹

thumnail
راهکار شهادت، اشک است...چرا؟
پاسخ را در جملات زیبای شهید روایتگر راه آسمان، بنگریم.
شهید آقاسیدمرتضی آوینی: «گریه»، تجلی آن اشتیاق بی‌انتهایی است که روح را به دیار جاودانگی و لقای خداوند پیوند می‌دهد،
و «اشک»، آب رحمتی است که همه‌ تیرگی‌ها را از سینه می‌شوید و دل را به عین صفا، که فطرت توحیدی عالم باشد، اتصال می‌بخشد.
منبع: کتاب «گنجینه آسمانی»
[راوی‌راه‌آسمان،شهیدسیدمرتضی‌آوینی]

۲۰:۰۰

1_4348086404.mp3

۱۱:۰۳-۷.۶ مگابایت
با گوش جان بشنو (۵) undefined
پادکست های فصل عزمی
#جان_عزم_سفر_دارد

۱۹:۳۱

thumnail
-شهید سیدمرتضی آوینی:
"ای کاش می شد تو رادر مأمن #گمنامیت رها کنیم،اما اجر تو در کتمان و اجر ما در افشا کردن است."

۱۹:۳۲

undefinedخاطرات شهید سید #مجتبی_علمدار
قسمت دوازدهم(۱)
undefinedمریم شاگرد ممتاز مدرسه و بسیجی و حافظ هجده جز قرآن بود. چون مسیحی بودم. می ترسیدم جلو بروم و به او پیشنهاد دوستی بدهم. ممکن بود دستم را رد کند. سعی می کردم خودم را به او نزدیک کنم. هر جا می رفت دنبالش می رفتم. توی حیاط ناگهان کسی از پشت چشمانم را گرفت. دستش را برداشت. مریم بود که به من اظهار محبت و دوستی می کرد. خیلی خوشحال شدم. چقدر منتظر این لحظه بودم. او را خیلی دوست داشتم.
undefinedیه روز پیشنهاد بریم دعای توسل. وارد نمازخانه شدیم. بچه ها گریه می کردند و دعا می خواندند. منم که چیزی بلد نبودم گوشه ای نشسته بودم و بی اختیار اشک می ریختم. هر روز همراه با مریم به مدرسه می آمدم. اولین چیزی که از او یاد گرفتم حجاب بود. خانواده ام با چادر مخالف بودند. با بهانه هایی مثل اینکه چون عضو گروه سرود مدرسه هستم، گفته اند حتما باید چادر داشته باشی و ... آن ها را مجبور کردم برایم چادر بخرند. مریم اخلاق خوبی داشت، غیبت نمی کرد و ... ، به همین دلیل دوست داشتم در هر کاری از او تقلید کنم. تا آنجا که وقتی عروسی یا جشنی در فامیل برپا میشد، در آن مجالس موسیقی و رقص و ... بود، توانستم همه را کنار بگذارم.
undefinedبه این فکر افتادم در مورد اسلام مطالعه و تحقیق بیشتری کنم. مریم برایم کتاب آورد و مطالعه می کردم و نکات مهم را یادداشت می کردم. آنقدر مطالعه کردم تا شک و تردید را از خودم دور کنم. از طرفی خانواده بهم فشار می آوردند و علت مطالعه این کتابها را می پرسیدند. باز به ناچار بهانه هایی می آوردم مثلا تحقیق درسی دارم و اگر ننویسم نمره ام کم می شود. مریم هم همراه کتاب ها برایم عکس شهدا و وصیت نامه هایشان را می آورد و با هم آنها را می خواندیم. این گونه راه زندگی کردن را به من یاد می داد. البته از قبل به شهدا ارادت داشتم. آنها برای دفاع از وطن شهید شده بودند. اینگونه دوستی با مریم مرا به سمت اسلام و مسلمان شدن می کشاند.
undefinedتا اینکه اواخر اسفند سال 1377 ، مریم به من اصرار کرد که با هم به مناطق جنگی جنوب برویم. خیلی دوست داشتم به این سفر بروم. اما پدر و مادرم مخالف بودند. دو روز قهر کردم و لب به غذا نزدم. ضعف بدنی شدیدی پیدا کردم. هیچ روشی برای راضی کردن پدر و مادرم پیدا نکردم. با خودم گفتم خوب است دعای توسل بخوانم. وقتی دعا می خواندم در آن غرق شدم و حالم بهتر شد. نمی دانم در کدام قسمت دعا بود که...
ادامه دارد...
undefinedکتاب علمدار، صفحه 217 الی 220

۱۹:۳۳

4_5854774322689743065.mp3

۰۱:۵۶-۱.۳۸ مگابایت
با گوش جان بشنو (۶) undefined
پادکست های فصل عزمی
#جان_عزم_سفر_دارد

۲۰:۰۴

thumnail
undefinedشهید حاج قاسم سلیمانی:
"بعضی‌‌ها که دنبال نوعی ارتباط با آمریکا هستند، از کشورهای تحت سیطرهٔ آمریکا، باید درس عبرت بگیرند؛ کشورهایی که یک‌روزی در جهان اسلام دست بالای داشتند، امروز در صحنهٔ تاریخ گم شدند و مثل گدا دنبال بعضی کشورهای پولدار می‌دوند."

۲۰:۰۷

undefinedخاطرات شهید سید #مجتبی_علمدار
قسمت دوازدهم(۲)
undefinedهیچ کس جز مریم نمی دانست من مسیحی هستم. در حرم امام خمینی (ره) از نوار فروشی ، نوارهای مداحی شهید علمدار را خریدم. کم مانده بود از خوشحالی بال در بیاورم. چند روزی جنوب بودم تازه فهمیدم اسلام چه دین شیرینی است و چقدر زیباست. وقتی بچه ها نماز جماعت می خواندند. من کناری می نشستم و گریه می کردم. گریه به حال خودم که زمین تا آسمان با آنها تفاوت دارم.
undefinedدر شلمچه که خیلی هم با صفا بود، با مریم به گوشه ای رفتیم و شروع به خواندن زیارت عاشورا کردیم. او با سوز عجیبی می خواند و من گوش می دادم. انگار در عالم دیگری سیر می کردم. یک لحظه احساس کردم شهدا دور ما جمع شده اند و زیارت عاشورا می خوانند. منقلب شدم و یکباره به هوش رفتم. در بیمارستان خرمشهر به هوش آمدم. به کاروان برگشتم.
undefinedفردا صبح خبر دادند امام خامنه ای به شلمچه می آید برای همین دوباره فردا به شلمچه می رویم. چقدر انتظار سخت است، هر لحظه برایم به اندازه یک سال می گذشت. از طرفی انتظار شیرین بود؛ زیرا پس از آن، امامم را از نزدیک می دیدم. آقا آمدند. بی اختیار گریه می کردم. تمام نگرانی ها در دلم تبدیل به آرامش شد. اما وقتی رفت تمام غم ها بر جانم نشست. ای کاش جای خاک شلمچه بودم. باید به خودش ببالد از اینکه آقا بر آن قدم گذاشته است.
undefinedاز جنوب که برگشتم تمام شک هایم به یقین تبدیل شد. از مریم خواستم راه اسلام آوردن را به من یاد بدهد. او هم خیلی خوشحال شد. وقتی شهادتین را می گفتم، احساس می کردم مثل مریم و دوستانش شده ام. من هم مسلمان شدم.
undefinedکتاب علمدار، صفحه 222 الی 223

۲۰:۱۸

4_5906553297359079648.mp3

۰۳:۴۵-۵.۲۶ مگابایت
با گوش جان بشنو (۷) undefined
پادکست های فصل عزمی
#جان_عزم_سفر_دارد

۲۰:۱۴

thumnail
اگر میدانستم این دنیا بخاطر صلوات،این همه ثواب و پاداش میدهندحالاحالاها آرزویِ #شهادت نمی‌کردم!می‌ماندم و در دنیا صلوات میفرستادم.
-شهیدعلی‌موحد‌دوست...

۲۰:۱۶

undefinedخاطرات شهید سید #مجتبی_علمدار
قسمت سیزدهم
undefinedچند سال بعد از شهادت سید، خداوند فرزندی به من عطا کرد. اما لگن فرزندم دچار مشکل بود. به تمام پزشکان در تهران و مازندران مراجعه کردیم. آنها راهی برای درمان نمی دیدند. مدتی پسرم را روی دستگاه قرار دادند؛ اما باز بی فایده بود. قرار شد دوباره پسرم را ببریم و در بیمارستان بستری کنیم. شب قبل از آن در عالم رویا سید را دیدم. چهره بسیار نورانی داشت. پیراهن سیاه و شالی سبز بر گردنش داشت.من ناراحت فرزندم بودم. به سمت من آمد و گفت: «فرزندت شفا گرفته، فرزندت بیمه حضرت زهرا (س) شده.»
undefinedصبح که از خواب بیدار شدم، خیلی اشک ریختم. از خدا خواستم به آبروی سید مجتبی خوابم را به حقیقت تبدیل کند. وقتی وارد مطب شدم تمام بدنم می لرزید. دکتر پسرم را خوب معاینه کرد. بعد از مدتی فکر کردن رو به من کرد و گفت: «از نظر علم پزشکی به دور است، اما فرزند شما انگار که شفا گرفته! اثری از بیماری در او نیست.» من به همراه خانواده بسیار گریه کردیم و خدا رو شکر کردیم. بعد از آن دیگر پسرم مشکلی نداشت. من معتقدم سید مجتبی آنقدر به خدا و ائمه نزدیک بود، آنقدر به بی بی فاطمه زهرا (س) ارادت داشت که به واسطه ی آنها نزد خداوند صاحب آبرو بود که خداوند درخواست سید مجتبی بر شفا یافتن فرزندم را رد نکرد.

undefinedکتاب علمدار، صفحه 225

۲۰:۱۷

4_5922375828028524761.mp3

۰۱:۲۵-۲.۲۸ مگابایت
با گوش جان بشنو (۸) undefined
پادکست های فصل عزمی
#جان_عزم_سفر_دارد

۱۹:۳۸

thumnail
-همیشه می‌گفت:«زیباترین‌ شھادت‌ را می‌خواهم، یکبار پرسیدم: شھادت‌ خودش‌‌ زیباست؛ زیباترین‌‌ شھادت‌ چگونه‌‌ است؟ در جواب‌ گفت:زیباترین‌‌ شھادت‌ این‌‌است‌ که جنازه‌ا‌ی هم‌‌ از انسان‌‌ باقی نماند.»
○شهید #ابراهیم_هادی

۱۹:۳۸

undefinedهادی سال‌های آخر ماه رمضان را به ایران می‌آمد. با هم به مسجدالشهداء و مجلس دعای حاج مهدی سماواتی و بعضی مواقع مسجد ارگ و مجلس حاج منصور می‌رفتیم. در آخرین سفر رفتار و اخلاق او خیلی تغییر کرده و معنوی‌تر شده بود. یک شب بهش گفتم: هادی چطور این همه تغییر کردی؟ گفت: کتابی هست به نام معراج السعاده. اگر کسی واقعاً بخواهد تغییر کند و به سعادت یا معراج برسد باید هر شب یک صفحه از روی آن بخواند. بعدش کتاب خودش را آورد و هر شب موضوعی از مطالب آن را مطرح می‌کرد و می‌گفت به این توصیه‌ها عمل کنید تا به سعادت برسید. مثلاً یک شب بحث سکوت را پیش می‌کشید و....
undefinedو توصیه می‌کرد از صحبت‌های بی‌فایده پرهیز کنیم و قبل از صحبت به مفید بودن یا نبودنش فکر کنیم. یک شب دیگر درباره شوخی صحبت می‌کرد و این‌که نباید به بهانه خنده و شوخی دیگران را به خاطر لهجه مسخره کنیم و شب دیگر در مورد حیا و عفت صحبت می‌کرد و این‌که باید در صحبت و نگاه و حضور در پیش نامحرم به حد ضرورت اکتفا کنیم تا مبادا عفت‌مان آسیب ببیند. یک روز رفت پاساژ مهستان تا مقداری وسایل بخرد تا به نجف ببرد. برای ما هم کتاب معراج السعاده را خریده بود تا ما هم مثل خودش بیفتیم توی مسیر اصلاح و نورانی شدن.
○خاطره‌ای به یاد شهید مدافع حرم #محمدهادی_ذوالفقاری

۱۹:۳۸

4_5852770698971317113.mp3

۰۱:۱۰-۹۵۶ کیلوبایت
با گوش جان بشنو (۹) undefined
پادکست های فصل عزمی
#جان_عزم_سفر_دارد

۲۰:۱۷

thumnail
شهـــــادت مقصد نیست !راه است...مقصــــد حسیـــن (ع) است و شهادتنزدیڪ ترین راه رسیدن بہ حســیـــنحسیــن جــــان ؛ چقدر فاصلہ دارد سرمن با سر تو...undefined

۲۰:۱۷

thumnail
عماد عاشق گمنامی بود.
بعد از جنگ سی و سه روزه آمده بود ایران؛ همراه سید حسن نصرالله. خانه رئیس وقت مجلس آقای حداد عادل با تعدادی از سیاسیون ایران دیدار کردند. همه فقط سید حسن نصرالله را می شناختند و سعی می کردند باهاش عکس یادگاری بگیرند؛ اما نمی دانستند این مرد میان سال همراه سید که خیلی هم کم حرف می زند، کیست؟
undefinedعماد در هیچ یک از عکس ها نبود. برای اینکه نبودش عادی جلوه کند، رفت پیش دوربین و تک تک عکس ها را خودش می گرفت تا در عکس ها حاضر نباشد.خلاصه اینکه عماد یکی از مغز های متفکر حزب الله لبنان بود که سالها رژیم صهیونیستی را درگیر توان مدیریتی خود نمود.
undefinedبرگرفته از کتاب راز رضوان؛ اثر گروه شهید ابراهیم هادی
"شهید #عماد_مغنیه"

۲۰:۱۷