#روایت_یک_تفاوت #ارسالی_شما
سلام و وقت بخیر. با صحبتهای امروزتون، به دوران کودکی خودم برگشتم... متاسفانه بدلیل مشکل مادرزادی از ناحیه یک چشم نابینا هستم، بچه تر که بودم هیچ فرقی بین خودم و بچه های دیگه نمی دیدم..
با بچه ها بازی میکردم و شاد بودم*. تا اینکه از کلاس چهارم مادرم پاشو کرد توی یه کفش که *من از حرف مردم خسته شدم و دیگه تحمل آخ و ناچ بقیه رو ندارم باید برای این بچه از عینک دودی استفاده کنیم.. عینکی به شدت تیره که عزیزان نابینا استفاده میکنند. برای روحیه دادن به من هم میگفتن، تو میتونی بقیه رو ببینی ولی بقیه تورو نمیبینن. راحت میشی!!! از اون به بعد، این عینک تیره شد همراه همیشگی من.. نه تنها مدرسه، توی عروسی ها، جشن ها، مهمونی ها و.. هم باید عینک میزدم. باورش سخته ولی من به قدری وابسته به عینک شده بودم که حتی وقتی شب بود و از خیابون میخواستم رد بشم هم باید عینک میزدم..
در تمام سالهایی که عینک میزدم و توی جمع حاضر میشدم، وقتی از گوشه عینکم به اطراف نگاه میکردم، بزرگترین آرزوم این بود که همه رنگها رو به رنگ واقعی خودش ببینم! ولی من متاسفانه همه چی رو با اون عینک، سیاه میدیدم یا نهایتا خاکستری!!!
سالها از این ماجرا گذشت تا اینکه بخاطر فشاری که به چشم سالمم اومد، اون هم ضعیف و ضعیف تر شد و من دیگه ناچار بودم که از عینک طبی استفاده کنم.. حالا دیگه روم نمیشه برم تو جمع، از نگاه های بقیه میترسم و حتی فکر میکنم اگه ازدواج کنم، ممکنه همسرم و بچه ام هم از کنار من بودن، خجالت بکشن و...
و اینطوری زندگی من، قربانی نگاه های مردم و واکنش تلخ مادرم به این نگاه ها شد...
با آرزوی سلامتی برای همه بیماران و دختر گلتون.
https://eitaa.com/fatemehakbari00https://ble.ir/fatemehakbari00
سلام و وقت بخیر. با صحبتهای امروزتون، به دوران کودکی خودم برگشتم... متاسفانه بدلیل مشکل مادرزادی از ناحیه یک چشم نابینا هستم، بچه تر که بودم هیچ فرقی بین خودم و بچه های دیگه نمی دیدم..
با بچه ها بازی میکردم و شاد بودم*. تا اینکه از کلاس چهارم مادرم پاشو کرد توی یه کفش که *من از حرف مردم خسته شدم و دیگه تحمل آخ و ناچ بقیه رو ندارم باید برای این بچه از عینک دودی استفاده کنیم.. عینکی به شدت تیره که عزیزان نابینا استفاده میکنند. برای روحیه دادن به من هم میگفتن، تو میتونی بقیه رو ببینی ولی بقیه تورو نمیبینن. راحت میشی!!! از اون به بعد، این عینک تیره شد همراه همیشگی من.. نه تنها مدرسه، توی عروسی ها، جشن ها، مهمونی ها و.. هم باید عینک میزدم. باورش سخته ولی من به قدری وابسته به عینک شده بودم که حتی وقتی شب بود و از خیابون میخواستم رد بشم هم باید عینک میزدم..
در تمام سالهایی که عینک میزدم و توی جمع حاضر میشدم، وقتی از گوشه عینکم به اطراف نگاه میکردم، بزرگترین آرزوم این بود که همه رنگها رو به رنگ واقعی خودش ببینم! ولی من متاسفانه همه چی رو با اون عینک، سیاه میدیدم یا نهایتا خاکستری!!!
سالها از این ماجرا گذشت تا اینکه بخاطر فشاری که به چشم سالمم اومد، اون هم ضعیف و ضعیف تر شد و من دیگه ناچار بودم که از عینک طبی استفاده کنم.. حالا دیگه روم نمیشه برم تو جمع، از نگاه های بقیه میترسم و حتی فکر میکنم اگه ازدواج کنم، ممکنه همسرم و بچه ام هم از کنار من بودن، خجالت بکشن و...
و اینطوری زندگی من، قربانی نگاه های مردم و واکنش تلخ مادرم به این نگاه ها شد...
با آرزوی سلامتی برای همه بیماران و دختر گلتون.
https://eitaa.com/fatemehakbari00https://ble.ir/fatemehakbari00
۹:۰۹