#حکایت
به حضرت خدیجه متوسل شو!
مرحوم حجت الاسلام والمسلمین سید علی کمالی دزفولی، فرزند عالم ربانی سید رضی الدین، فرزند عارف شهیر سید حسین ظهیرالاسلام، فرزند آیةالله سید محمد رضا (خواهرزاده وشاگرد عارف کبیر سید صدرالدین کاشف دزفولی) می فرمود:
وقتی مشکلی برایم پیش آمد. برای حل آن به ائمه اطهار علیهم السلام متوسل شدم اما حلّ مشکل به طول انجامید، تا جایی که داشت ناامیدی دست می داد. روز و شب کارم ناله و گریه بود.
یک روز صبح بعد از نماز، ندایی از غیب به گوشم رسید که:
"سید علی! برای حلّ مشکل خود به حضرت خدیجه سلام الله علیها متوسل شوید، ان شاء الله مشکل حل می شود.
در همان حال به حضرت خدیجه (سلام الله علیها) متوسل شدم. هنوز آن روز به ظهر نرسیده بود که مشکل حل شد!
کمالی نامه : زندگینامه مفسر قرآن پژوه معاصر علامه کبیر حاج سیدعلی کمالی دزفولی، حبیبالله نظیری دزفولی،:قم: حضور، ۱۳۸۴، ص ۱۵
قنـ
ــد و پــــــند
͜͡❥ [ble.ir/join/MDRmMDFhOT]•
⃟
لایـــ
ــڪ فراموش نشه

خوشت اومدفورواردڪن
به حضرت خدیجه متوسل شو!
مرحوم حجت الاسلام والمسلمین سید علی کمالی دزفولی، فرزند عالم ربانی سید رضی الدین، فرزند عارف شهیر سید حسین ظهیرالاسلام، فرزند آیةالله سید محمد رضا (خواهرزاده وشاگرد عارف کبیر سید صدرالدین کاشف دزفولی) می فرمود:
وقتی مشکلی برایم پیش آمد. برای حل آن به ائمه اطهار علیهم السلام متوسل شدم اما حلّ مشکل به طول انجامید، تا جایی که داشت ناامیدی دست می داد. روز و شب کارم ناله و گریه بود.
یک روز صبح بعد از نماز، ندایی از غیب به گوشم رسید که:
"سید علی! برای حلّ مشکل خود به حضرت خدیجه سلام الله علیها متوسل شوید، ان شاء الله مشکل حل می شود.
در همان حال به حضرت خدیجه (سلام الله علیها) متوسل شدم. هنوز آن روز به ظهر نرسیده بود که مشکل حل شد!
قنـ
لایـــ
۱۱:۲۹
در حال حاضر نمایش این پیام پشتیبانی نمیشود.
#تلنگر
آدمهای مهربان
از سراحتیاج مهربان نیستند.
آنها انتخاب کرده اندکه مهربان باشند...
مهربانی جلوه ذات خداوند
در کالبد بشریت است...
مهربان باش و از مهربانی هایت پشیمان نشو
قنـ
ــد و پــــــند
͜͡❥ [ble.ir/join/MDRmMDFhOT]•
⃟
لایـــ
ــڪ فراموش نشه

خوشت اومدفورواردڪن
آدمهای مهربان
از سراحتیاج مهربان نیستند.
آنها انتخاب کرده اندکه مهربان باشند...
مهربانی جلوه ذات خداوند
در کالبد بشریت است...
مهربان باش و از مهربانی هایت پشیمان نشو
قنـ
لایـــ
۹:۱۹
#داستان_کرامت
#امام_رضا
میرزا مرتضی شهابی حدود صد سال قبل مسئول خدام کشیک سوم آستان قدس بود و هر سال ده روز مجلس روضه خوانی در منزل داشت و برخی علما را برای منبر رفتن دعوت می کرد و به همه سفارش می کرد که هر شب باید متوسل شوید به حضرت جوادالائمه و باید ذکر مصیبت آن امام بشود!
من چون تازه کار بودم و معلوماتم در منبر کم بود برایم دشوار بود. هر چقدر گفتم که علت توسل هرشب به امام جواد چیست؟ جواب می داد: در آخر کار به شما خواهم گفت.
بالاخره ما هر شب متوسل به آن بزرگوار شدیم تا ده شب تمام شد.
شب بعد، ما منبری ها را برای شام دعوت نمود، آن وقت گفت علت توسل هر شب من به امام جواد به خاطر یک حکایت عجیب است. من به این امام مدیونم!
بعد ادامه داد: یک روز در کشیک خودم در صحن مطهر به رسم و عادتی که داشتم با دربانان مشغول جارو کردن صحن اسماعیل طلا شدیم. قدیم جوی آبی از صحن می گذشت و دو طرف آن نهر، یک پله داشت تا مردم و زائرین و مجاورین لب آب به جهت وضو ساختن بنشینند.
یک روز همان طور که مشغول جارو کردن بودیم، نزدیک سقاخانه اسماعیل طلا روبروی گنبد مطهر دیدم چند نفر از زائرین نشسته اند و مشغول خوردن خربزه اند، تخم های خربزه را آنجا ریخته و کثیف کرده بودند.
اوقاتم تلخ شد، باعصبانیت گفتم: آقا، اینجا که جای خربزه خوردن نیست، لااقل پوست ها و تخم های خربزه را جمع کنید تا زیر پای کسی نیاید.
آنها از سخن من ناراحت شدند و گفتند مگه اینجا خانه پدر توئه که دستور می دهی؟
من نیز عصبانی شدم و با پای خود، بقیه خربزه ها و پوست ها و تخم ها را به میان جوی آب ریختم.
آنها برخاستند و رو به گنبد حضرت رضا گفتند: آقا، یا امام رضا، ما خیال کردیم اینجا منزل شماست که آمدیم، اگر می دانستیم منزل پدر این مرد است، نمی آمدیم.
این حرف را زدند و رفتند.
من هم دنبال کار خودم رفتم. چون شب شد و خوابیدم، در عالم خواب دیدم در ایوان طلا غوغایی است!
نزدیک رفتم ببینم چه خبر است. دیدم آقای بزرگواری وسط ایوان ایستاده و یک سه پایه در وسط ایوان گذاشته اند!
آن زمان رسم بود که شخص مقصر را به سه پایه می بستند و شلاق می زدند.
آن آقای بزرگوار فرمود: بیاوریدش.
تا این امر صادر شد، مأمورین آمدند و مرا گرفتند و بردند به سه پایه بستند که شلاق بزنند. من خیلی ترسیده بودم.
عرض کردم: آقاجان، گناه من چیست؟ چه اشتباهی کردم؟
آن آقای باعظمت فرمودند: مگر صحن ما خانه پدر تو بود که زائرین مرا ناراحت کردی و با پا خربزه آنها را به جوی آب ریختی. خانه، خانه من و زوار هم مهمان من هستند، چرا این کار را کردی؟!
از این فرمایش حضرت چنان حالت خجالت و ناراحتی برایم ایجاد شد که نمی توانم بیان کنم. مأمورین خواستند مرا بزنند.
من از ترس و وحشت این طرف و آن طرف را نگاه می کردم که شاید آشنایی پیدا شود تا مرا نجات دهد. در آن حال متوجه شدم که یک آقای جوانی پهلوی حضرت رضا ایستاده است. آن جوان حالت وحشت مرا که مشاهده کرد، عرض کرد پدر جان این مقصر را به من ببخشید.
تا این سخن را گفت، آقا اشاره ای کرد و مرا آزاد کردند.
من پرسیدم این جوان که بود؟
گفتند این آقازاده، حضرت امام جواد است.
از خواب بیدار شدم و به فکر آن زائرین افتادم. آن روز در جستجوی آنها بودم و به هر زحمتی بود آنان را پیدا کرده و از آنان دعوت و پذیرایی کردم و رضایتشان را به دست آوردم.
حال شما آقایان بدانید که من آزاد شده حضرت جوادم و از این جهت بود که ده شب برای آن بزرگوار مجلس برگزار می کنم.
منبع: کرامات الرضویه ج۲ ص۷۳
قنـ
ــد و پــــــند
͜͡❥ [ble.ir/join/MDRmMDFhOT]•
⃟
لایـــ
ــڪ فراموش نشه

خوشت اومدفورواردڪن
#امام_رضا
میرزا مرتضی شهابی حدود صد سال قبل مسئول خدام کشیک سوم آستان قدس بود و هر سال ده روز مجلس روضه خوانی در منزل داشت و برخی علما را برای منبر رفتن دعوت می کرد و به همه سفارش می کرد که هر شب باید متوسل شوید به حضرت جوادالائمه و باید ذکر مصیبت آن امام بشود!
من چون تازه کار بودم و معلوماتم در منبر کم بود برایم دشوار بود. هر چقدر گفتم که علت توسل هرشب به امام جواد چیست؟ جواب می داد: در آخر کار به شما خواهم گفت.
بالاخره ما هر شب متوسل به آن بزرگوار شدیم تا ده شب تمام شد.
شب بعد، ما منبری ها را برای شام دعوت نمود، آن وقت گفت علت توسل هر شب من به امام جواد به خاطر یک حکایت عجیب است. من به این امام مدیونم!
بعد ادامه داد: یک روز در کشیک خودم در صحن مطهر به رسم و عادتی که داشتم با دربانان مشغول جارو کردن صحن اسماعیل طلا شدیم. قدیم جوی آبی از صحن می گذشت و دو طرف آن نهر، یک پله داشت تا مردم و زائرین و مجاورین لب آب به جهت وضو ساختن بنشینند.
یک روز همان طور که مشغول جارو کردن بودیم، نزدیک سقاخانه اسماعیل طلا روبروی گنبد مطهر دیدم چند نفر از زائرین نشسته اند و مشغول خوردن خربزه اند، تخم های خربزه را آنجا ریخته و کثیف کرده بودند.
اوقاتم تلخ شد، باعصبانیت گفتم: آقا، اینجا که جای خربزه خوردن نیست، لااقل پوست ها و تخم های خربزه را جمع کنید تا زیر پای کسی نیاید.
آنها از سخن من ناراحت شدند و گفتند مگه اینجا خانه پدر توئه که دستور می دهی؟
من نیز عصبانی شدم و با پای خود، بقیه خربزه ها و پوست ها و تخم ها را به میان جوی آب ریختم.
آنها برخاستند و رو به گنبد حضرت رضا گفتند: آقا، یا امام رضا، ما خیال کردیم اینجا منزل شماست که آمدیم، اگر می دانستیم منزل پدر این مرد است، نمی آمدیم.
این حرف را زدند و رفتند.
من هم دنبال کار خودم رفتم. چون شب شد و خوابیدم، در عالم خواب دیدم در ایوان طلا غوغایی است!
نزدیک رفتم ببینم چه خبر است. دیدم آقای بزرگواری وسط ایوان ایستاده و یک سه پایه در وسط ایوان گذاشته اند!
آن زمان رسم بود که شخص مقصر را به سه پایه می بستند و شلاق می زدند.
آن آقای بزرگوار فرمود: بیاوریدش.
تا این امر صادر شد، مأمورین آمدند و مرا گرفتند و بردند به سه پایه بستند که شلاق بزنند. من خیلی ترسیده بودم.
عرض کردم: آقاجان، گناه من چیست؟ چه اشتباهی کردم؟
آن آقای باعظمت فرمودند: مگر صحن ما خانه پدر تو بود که زائرین مرا ناراحت کردی و با پا خربزه آنها را به جوی آب ریختی. خانه، خانه من و زوار هم مهمان من هستند، چرا این کار را کردی؟!
از این فرمایش حضرت چنان حالت خجالت و ناراحتی برایم ایجاد شد که نمی توانم بیان کنم. مأمورین خواستند مرا بزنند.
من از ترس و وحشت این طرف و آن طرف را نگاه می کردم که شاید آشنایی پیدا شود تا مرا نجات دهد. در آن حال متوجه شدم که یک آقای جوانی پهلوی حضرت رضا ایستاده است. آن جوان حالت وحشت مرا که مشاهده کرد، عرض کرد پدر جان این مقصر را به من ببخشید.
تا این سخن را گفت، آقا اشاره ای کرد و مرا آزاد کردند.
من پرسیدم این جوان که بود؟
گفتند این آقازاده، حضرت امام جواد است.
از خواب بیدار شدم و به فکر آن زائرین افتادم. آن روز در جستجوی آنها بودم و به هر زحمتی بود آنان را پیدا کرده و از آنان دعوت و پذیرایی کردم و رضایتشان را به دست آوردم.
حال شما آقایان بدانید که من آزاد شده حضرت جوادم و از این جهت بود که ده شب برای آن بزرگوار مجلس برگزار می کنم.
منبع: کرامات الرضویه ج۲ ص۷۳
قنـ
لایـــ
۹:۱۹
#حکایت
تاجر ثروتمندی با غلام خود از قونیه به سفر شام رفتند، تا بار بخرند و به شهر خود برگردند.
مرد ثروتمند برای غلام خود در راه که به کارونسرایی میرفتند، مبلغ کمی پول میداد تا غذا بخرد و خودش به غذاخوری کارونسرا رفته و بهترین غذاها را سرو میکرد.
غلام جز نان و ماست و یا پنیر، چیزی نمیتوانست در راه بخرد و بخورد.
چون به شهر شام رسیدند، بار حاضر نبود، پس تاجر و غلاماش به کارونسرا رفتند تا استراحت کنند.
غلام فرصتی یافت در کارونسرا کارگری کند و ده سکه طلا مزد گرفت.
بار تاجر از راه رسید و بار را بستند و به قونیه برگشتند.
در مسیر راه، راهزنان بار تاجر را به یغما بردند و هرچه در جیب تاجر بود از او گرفتند اما گمان نمیکردند، غلام سکهای داشته باشد، پس او را تفتیش نکردند و سکه دست غلام ماند.
با التماس زیاد، ترحم کرده اسبها را رها کردند تا تاجر و غلام در بیابان از گرسنگی نمیرند.
یک هفته در راه بودند، به کارونسرا رسیدند غلام برای ارباب خود غذای گرم خرید و خود نان و پنیر خورد.
تاجر پرسید: «تو چرا غذای گرم نمیخوری؟» غلام گفت: «من غلام هستم به خوردن تکه نانی با پنیر عادت دارم و شکم من از من میپذیرد اما تو تاجری و عادت نداری، شکم تو نافرمان است و نمیپذیرد.»
تاجر به یاد بدیهای خود و محبت غلام افتاد و گفت: «غذای گرم را بردار، به من از "عفو و معرفت و قناعت و بخشندگی خودت هدیه کن" که بهترین هدیه تو به من است.»
من کنون فهمیدم که؛ "سخاوت به میزان ثروت و پول بستگی ندارد،" مال بزرگ نمیخواهد بلکه قلب بزرگی میخواهد.
"آنانکه غنی هستند نمیبخشند آنانکه در خود احساس غنیبودن میکنند، می بخشند."
"من غنی بودم ولی در خود احساس غنی بودن نمیکردم و تو فقیری ولی احساس غنی بودن میکنی."
قنـ
ــد و پــــــند
͜͡❥ [ble.ir/join/MDRmMDFhOT]•
⃟
لایـــ
ــڪ فراموش نشه

خوشت اومدفورواردڪن
*
تاجر ثروتمندی با غلام خود از قونیه به سفر شام رفتند، تا بار بخرند و به شهر خود برگردند.
مرد ثروتمند برای غلام خود در راه که به کارونسرایی میرفتند، مبلغ کمی پول میداد تا غذا بخرد و خودش به غذاخوری کارونسرا رفته و بهترین غذاها را سرو میکرد.
غلام جز نان و ماست و یا پنیر، چیزی نمیتوانست در راه بخرد و بخورد.
چون به شهر شام رسیدند، بار حاضر نبود، پس تاجر و غلاماش به کارونسرا رفتند تا استراحت کنند.
غلام فرصتی یافت در کارونسرا کارگری کند و ده سکه طلا مزد گرفت.
بار تاجر از راه رسید و بار را بستند و به قونیه برگشتند.
در مسیر راه، راهزنان بار تاجر را به یغما بردند و هرچه در جیب تاجر بود از او گرفتند اما گمان نمیکردند، غلام سکهای داشته باشد، پس او را تفتیش نکردند و سکه دست غلام ماند.
با التماس زیاد، ترحم کرده اسبها را رها کردند تا تاجر و غلام در بیابان از گرسنگی نمیرند.
یک هفته در راه بودند، به کارونسرا رسیدند غلام برای ارباب خود غذای گرم خرید و خود نان و پنیر خورد.
تاجر پرسید: «تو چرا غذای گرم نمیخوری؟» غلام گفت: «من غلام هستم به خوردن تکه نانی با پنیر عادت دارم و شکم من از من میپذیرد اما تو تاجری و عادت نداری، شکم تو نافرمان است و نمیپذیرد.»
تاجر به یاد بدیهای خود و محبت غلام افتاد و گفت: «غذای گرم را بردار، به من از "عفو و معرفت و قناعت و بخشندگی خودت هدیه کن" که بهترین هدیه تو به من است.»
من کنون فهمیدم که؛ "سخاوت به میزان ثروت و پول بستگی ندارد،" مال بزرگ نمیخواهد بلکه قلب بزرگی میخواهد.
"آنانکه غنی هستند نمیبخشند آنانکه در خود احساس غنیبودن میکنند، می بخشند."
"من غنی بودم ولی در خود احساس غنی بودن نمیکردم و تو فقیری ولی احساس غنی بودن میکنی."
قنـ
لایـــ
۹:۱۹
در حال حاضر نمایش این پیام پشتیبانی نمیشود.
#داستان_پندآموز
عابد سخت كوش بنى اسرائيلى كه دويست سال از عمر خود را در عبادت گذرانده بود، از خدا تقاضا كرد تا ابليس را به او نشان دهد، ناگهان پيرى در برابر او ظاهر شد.
- تو كيستى ؟
- من ابليس هستم .
- چرا به سراغ من نيامدى تا مرا فريب دهى ؟
- بارها آمدم ولى در كمند من نيفتادى .
- چرا؟
چون عبادت تو خالصانه انجام مى گيرد و به خاطر خدا تمام لحظات عمر خود را، به عبادت مى گذرانى و فكر مى كنى كه نكند كه عزرائيل فرا رسد در حالى كه در گناه و عصيان باشى ، لذا من نتوانستم تاكنون بر تو مسلط شوم و به خاطر همين اطاعت تا الان دويست سال از خدا عمر گرفتى و دويست سال ديگر نيز زنده خواهى بود.
ابليس اين را گفت و غايب گشت !
عابد به فكر فرو رفت و با خود گفت حالا كه دويست سال مهلت دارم ، چرا خود را از كام جويى ها و لذات دنيوى محروم كنم ، صد سال را در عيش و نوش به سر مى برم و صد سال ديگر را در اطاعت و عبادت مى گذرانم ، پيرو اين انديشه ، دست از عبادت كشيد و به دنيا روى آورد و كم كم خطاهاى فراوانى را مرتكب گشت ، ناگهان احساس كرد كه عزرائيل به سراغ وى آمد.
به عزرائيل گفت : من دويست سال مهلت دارم .
عزرائيل گفت : آرى مهلت داشتى ، ولى بر اثر دورى از عبادت و غرق شدن در لذت جويى و انجام گناهان ، عمر تو كوتاه شد، و بدين وسيله عابد بيچاره عاقبت به شر شد
قنـ
ــد و پــــــند
͜͡❥ [ble.ir/join/MDRmMDFhOT]•
⃟
لایـــ
ــڪ فراموش نشه

خوشت اومدفورواردڪن
- تو كيستى ؟
- من ابليس هستم .
- چرا به سراغ من نيامدى تا مرا فريب دهى ؟
- بارها آمدم ولى در كمند من نيفتادى .
- چرا؟
عابد به فكر فرو رفت و با خود گفت حالا كه دويست سال مهلت دارم ، چرا خود را از كام جويى ها و لذات دنيوى محروم كنم ، صد سال را در عيش و نوش به سر مى برم و صد سال ديگر را در اطاعت و عبادت مى گذرانم ، پيرو اين انديشه ، دست از عبادت كشيد و به دنيا روى آورد و كم كم خطاهاى فراوانى را مرتكب گشت ، ناگهان احساس كرد كه عزرائيل به سراغ وى آمد.
به عزرائيل گفت : من دويست سال مهلت دارم .
قنـ
لایـــ
۱۸:۴۴
#داستان_کرامت
#امیرالمومنین
#باباعلی
توسل مرد هندی ب امام علی ع
داستان عجیب امانت مرد هندی و توسل به حضرت علی(ع)
عالم زاهد سید هاشم بحرانی می گوید در نجف اشرف شخص عطاری بود كه همه روزه پس از نماز ظهر در دكانش مردم را موعظه می نمود. یك نفر از شاهزادگان هند كه مقیم نجف اشرف شده بود برایش مسافرتی پیش آمد. پس جعبه ای كه در آن گوهرهای نفیسه و جواهرات پر بها بود نزد آن عطار امانت گذاشت و رفت و پس از مراجعت آن امانت را مطالبه كرد عطار منكر گردید. هندی پناهنده به قبر مطهر حضرت امیرالمؤمنین(ع) شد و گفت یا علی(ع) من برای اقامت نزد قبر شما ترك وطن و آسایش نموده و الان هم شاهدی برای گرفتن امانتم ندارم. شب در خواب آن حضرت به او فرمود هنگامی كه دروازه شهر باز می شود بیرون شو و اول كسی را كه دیدی امانت را از او مطالبه كن او به تو می رساند. اول كسی را كه دید پیری عابد و زاهد بود كه پشته هیزمی بر دوش داشت پس حیا كرد از او چیزی بخواهد. به حرم مطهر برگشت شب دیگر در خواب مانند شب گذشته به او گفتند و فردا همان شخص را دید و چیزی نگفت و شب سوم و روز سوم هم همان! این بار حالات خود را برایش گفت. آن بزرگوار ساعتی فكر کرد و گفت فردا بعد از ظهر در دكان عطار بیا. فردا هنگام اجتماع خلق در دكان عطار آن مرد عابد گفت امروز موعظه كردن را به من واگذار و او هم قبول كرد. مرد عابد گفت ای مردم من از حق الناس سخت در هراسم ولی با این وصف پیشامد ناگواری برایم واقع شد كه می خواهم امروز شما را به آن با خبر و از سختی عذاب الهی بترسانم. من محتاج به قرض گرفتن شدم و از یك نفر یهودی ده قِران گرفتم و شرط كردم كه به مدت بیست روز به او پس می دهم یعنی روزی نیم قران. تا ده روز نصف طلب را به او رساندم و بعد او را ندیدم احوالش را پرسیدم گفتند به بغداد رفته پس از چندی شبی در خوب دیدم گویا قیامت بر پا شده است. من به فضل الهی از آن موقف خلاص شده و رو به بهشت حركت كردم ولی وقتی به صراط رسیدم صدای نعره جهنم را شنیدم پس آن مرد طلبكار یهودی را دیدم كه مانند شعله آتشی در جهنم بیرون آمد و راه را بر می بست و گفت پنج قران طلبم را بده و برو. گفتم من خیلی گشتم و تو را ندیدم كه طلبت را بدهم. گفت پس بگذار تا یك انگشت خودم را بر بدنت گذارم و من هم پذیرفتم. وقتی انگشتش را بر سینه ام گذاشت از سوزش آن جزع كرده بیدار شدم دیدم جای انگشتش بر سینه ام زخم است و تا به حال هم مجروح است و هر چه مداوا كردم فایده نبخشید. پس سینه خود را گشود و نشان مردم داد و چون مردم دیدند صداها به گریه و ناله بلند شد و عطار هم سخت از عذاب الهی در هراس شد. آن شخص هندی را به خانه خود برد و امانت را به او داد و معذرت خواست.
(به نقل از میرزا حسین نوری(ره) دارالسلام، جلد ۱ صفحه ۲۴۷)
قنـ
ــد و پــــــند
͜͡❥ [ble.ir/join/MDRmMDFhOT]•
⃟
لایـــ
ــڪ فراموش نشه

خوشت اومدفورواردڪن
#امیرالمومنین
#باباعلی
توسل مرد هندی ب امام علی ع
داستان عجیب امانت مرد هندی و توسل به حضرت علی(ع)
عالم زاهد سید هاشم بحرانی می گوید در نجف اشرف شخص عطاری بود كه همه روزه پس از نماز ظهر در دكانش مردم را موعظه می نمود. یك نفر از شاهزادگان هند كه مقیم نجف اشرف شده بود برایش مسافرتی پیش آمد. پس جعبه ای كه در آن گوهرهای نفیسه و جواهرات پر بها بود نزد آن عطار امانت گذاشت و رفت و پس از مراجعت آن امانت را مطالبه كرد عطار منكر گردید. هندی پناهنده به قبر مطهر حضرت امیرالمؤمنین(ع) شد و گفت یا علی(ع) من برای اقامت نزد قبر شما ترك وطن و آسایش نموده و الان هم شاهدی برای گرفتن امانتم ندارم. شب در خواب آن حضرت به او فرمود هنگامی كه دروازه شهر باز می شود بیرون شو و اول كسی را كه دیدی امانت را از او مطالبه كن او به تو می رساند. اول كسی را كه دید پیری عابد و زاهد بود كه پشته هیزمی بر دوش داشت پس حیا كرد از او چیزی بخواهد. به حرم مطهر برگشت شب دیگر در خواب مانند شب گذشته به او گفتند و فردا همان شخص را دید و چیزی نگفت و شب سوم و روز سوم هم همان! این بار حالات خود را برایش گفت. آن بزرگوار ساعتی فكر کرد و گفت فردا بعد از ظهر در دكان عطار بیا. فردا هنگام اجتماع خلق در دكان عطار آن مرد عابد گفت امروز موعظه كردن را به من واگذار و او هم قبول كرد. مرد عابد گفت ای مردم من از حق الناس سخت در هراسم ولی با این وصف پیشامد ناگواری برایم واقع شد كه می خواهم امروز شما را به آن با خبر و از سختی عذاب الهی بترسانم. من محتاج به قرض گرفتن شدم و از یك نفر یهودی ده قِران گرفتم و شرط كردم كه به مدت بیست روز به او پس می دهم یعنی روزی نیم قران. تا ده روز نصف طلب را به او رساندم و بعد او را ندیدم احوالش را پرسیدم گفتند به بغداد رفته پس از چندی شبی در خوب دیدم گویا قیامت بر پا شده است. من به فضل الهی از آن موقف خلاص شده و رو به بهشت حركت كردم ولی وقتی به صراط رسیدم صدای نعره جهنم را شنیدم پس آن مرد طلبكار یهودی را دیدم كه مانند شعله آتشی در جهنم بیرون آمد و راه را بر می بست و گفت پنج قران طلبم را بده و برو. گفتم من خیلی گشتم و تو را ندیدم كه طلبت را بدهم. گفت پس بگذار تا یك انگشت خودم را بر بدنت گذارم و من هم پذیرفتم. وقتی انگشتش را بر سینه ام گذاشت از سوزش آن جزع كرده بیدار شدم دیدم جای انگشتش بر سینه ام زخم است و تا به حال هم مجروح است و هر چه مداوا كردم فایده نبخشید. پس سینه خود را گشود و نشان مردم داد و چون مردم دیدند صداها به گریه و ناله بلند شد و عطار هم سخت از عذاب الهی در هراس شد. آن شخص هندی را به خانه خود برد و امانت را به او داد و معذرت خواست.
قنـ
لایـــ
۱۸:۴۴
در حال حاضر نمایش این پیام پشتیبانی نمیشود.
#داستان_کرامت
#امام_رضا
خادم حرم می گفت: یکی از دوستانم مدیرعامل یکی از بانکهای کشور بود، او از خادمین افتخاری حرم بود و هر چند وقت یک بار به مشهد میآمد و چند ساعتی ویلچر سالمندان را جابجا میکرد.
ایشان میگفت: یک بار پیرزنی همراه با دختر جوانی وارد شدند، پیرزن را سوار کردم و برای زیارت کنار ضریح بردم. وقتی برگشتیم به من گفت میتوانی یک بار دیگر مرا کنار ضریح ببری؟ گفتم چیزی جا گذاشتید؟
گفت نه میخواهم یک مطلب دیگری به امام رضا بگویم.
گفتم خانم از همین جا بگویید.
بعد پرسیدم جسارتاً میتوانم بپرسم به امام رضا چه گفتید؟
گفت دخترم جهیزیه ندارد و مشکل مالی داریم.
گفتم: مادرجان، چقدر احتیاج دارید؟
گفت فلان مبلغ
برگهای برداشتم و برای مسئول شعبه آن شهرستان نوشتم که به حامل نامه فلان قدر وام بدهید و اقساطش را از بنده که مدیرعامل هستم کم کنید.
پیرزن فکر کرد با او شوخی میکنم. گفتم ببرید انشالله به عنایت امام رضا کارتان حل میشود.
چند روز بعد، مسئول شعبه شهرستان زنگ زد و گفت: آقای دکتر، شما این نامه را نوشتید؟ گفتم بله، همین امروز وام را بدهید. قسطهایش را من پرداخت میکنم.
گفت گوشی، این پیرزن با شما کار دارد.
گوشی را گرفت و با گریه گفت: پسرم دستت درد نکنه، من اومدم پیش آقا که وام برایم جور کند، فکر نمیکردم که امام رضا رئیس همه بانکیها را بفرستد تا ویلچر مرا ببرد و مشکلم را حل کند! امام رضا فدات بشم.
یک تکه از بهشت. کرامات شگفت انگیز امام رضا علیه السلام. اثر جدید گروه شهید هادی.
قنـ
ــد و پــــــند
͜͡❥ [ble.ir/join/MDRmMDFhOT]•
⃟
لایـــ
ــڪ فراموش نشه

خوشت اومدفورواردڪن
#امام_رضا
خادم حرم می گفت: یکی از دوستانم مدیرعامل یکی از بانکهای کشور بود، او از خادمین افتخاری حرم بود و هر چند وقت یک بار به مشهد میآمد و چند ساعتی ویلچر سالمندان را جابجا میکرد.
ایشان میگفت: یک بار پیرزنی همراه با دختر جوانی وارد شدند، پیرزن را سوار کردم و برای زیارت کنار ضریح بردم. وقتی برگشتیم به من گفت میتوانی یک بار دیگر مرا کنار ضریح ببری؟ گفتم چیزی جا گذاشتید؟
گفت نه میخواهم یک مطلب دیگری به امام رضا بگویم.
گفتم خانم از همین جا بگویید.
بعد پرسیدم جسارتاً میتوانم بپرسم به امام رضا چه گفتید؟
گفت دخترم جهیزیه ندارد و مشکل مالی داریم.
گفتم: مادرجان، چقدر احتیاج دارید؟
گفت فلان مبلغ
برگهای برداشتم و برای مسئول شعبه آن شهرستان نوشتم که به حامل نامه فلان قدر وام بدهید و اقساطش را از بنده که مدیرعامل هستم کم کنید.
پیرزن فکر کرد با او شوخی میکنم. گفتم ببرید انشالله به عنایت امام رضا کارتان حل میشود.
چند روز بعد، مسئول شعبه شهرستان زنگ زد و گفت: آقای دکتر، شما این نامه را نوشتید؟ گفتم بله، همین امروز وام را بدهید. قسطهایش را من پرداخت میکنم.
گفت گوشی، این پیرزن با شما کار دارد.
گوشی را گرفت و با گریه گفت: پسرم دستت درد نکنه، من اومدم پیش آقا که وام برایم جور کند، فکر نمیکردم که امام رضا رئیس همه بانکیها را بفرستد تا ویلچر مرا ببرد و مشکلم را حل کند! امام رضا فدات بشم.
قنـ
لایـــ
۱۲:۳۵
#داستانک
مرد جوانی که می خواست راه معنويت را طی کند به سراغ استادی رفت. استاد خردمند به او گفت:" تا يک سال به هر کسی که به تو حمله کند و دشنام دهد پولی بده."
تا دوازده ماه بعد هر کسی به جوان حمله می کرد جوان به او پولی می داد. آخر سال باز به سراغ استاد رفت تا گام بعد را بياموزد.استاد گفت:" به شهر برو و برايم غذا بخر. همين که مرد رفت استاد خود را به لباس يک گدا در آورد و از راه ميانبر کنار دروازه شهر رفت. وقتی مرد جوان رسيد، استاد شروع کرد به توهين کردن به او.
جوان به گدا گفت:" عالی است! يک سال مجبور بودم به هر کسی که به من توهين می کرد پول بدهم اما حالا می توانم مجانی فحش بشنوم ، بدون آنکه پشيزی خرج کنم. " استاد وقتی صحبت جوان را شنيد رو نشان داده و گفت:" برای گام بعدی آماده ای چون ياد گرفتی به روی مشکلات بخندی !"
قنـ
ــد و پــــــند
͜͡❥ [ble.ir/join/MDRmMDFhOT]•
⃟
لایـــ
ــڪ فراموش نشه

خوشت اومدفورواردڪن
مرد جوانی که می خواست راه معنويت را طی کند به سراغ استادی رفت. استاد خردمند به او گفت:" تا يک سال به هر کسی که به تو حمله کند و دشنام دهد پولی بده."
تا دوازده ماه بعد هر کسی به جوان حمله می کرد جوان به او پولی می داد. آخر سال باز به سراغ استاد رفت تا گام بعد را بياموزد.استاد گفت:" به شهر برو و برايم غذا بخر. همين که مرد رفت استاد خود را به لباس يک گدا در آورد و از راه ميانبر کنار دروازه شهر رفت. وقتی مرد جوان رسيد، استاد شروع کرد به توهين کردن به او.
جوان به گدا گفت:" عالی است! يک سال مجبور بودم به هر کسی که به من توهين می کرد پول بدهم اما حالا می توانم مجانی فحش بشنوم ، بدون آنکه پشيزی خرج کنم. " استاد وقتی صحبت جوان را شنيد رو نشان داده و گفت:" برای گام بعدی آماده ای چون ياد گرفتی به روی مشکلات بخندی !"
قنـ
لایـــ
۱۲:۳۵
در حال حاضر نمایش این پیام پشتیبانی نمیشود.
#حکایت
میگویند روزی برای سلطان محمود غزنوی كبكی را آوردند كه لنگ بود. فروشنده برای فروشش قیمت زياد میخواست. سلطان محمود حكمت قيمت زياد كبک لنگ را جويا شد.
فروشنده گفت: «وقتی دام پهن میكنيم برای كبکها، اين كبک را نزديک دامها رها میكنم. آواز خوش سر میدهد و كبکهای ديگر به سراغش میآيند و در اين وقت در دام گرفتار میشوند. هر بار كه كبک را برای شكار ببريم، حتما تعدادی زياد كبک گرفتار دام میشوند.»
سلطان محمود امر به خريدن كرد و خواستار كبک شد.چون قیمت به فروشنده دادند و كبک به سلطان، سلطان تيغی بر گردن كبک لنگ زد و سرش را جدا كرد.
فروشنده كه ناباوارنه سر قطع شده و تن بیجان كبک را میديد، گفت اين كبک را چرا سر بريديد؟
سلطان محمود گفت:
هر كس ملت و قوم خود را بفریبد و بفروشد ، بايد سرش جدا شود
قنـ
ــد و پــــــند
͜͡❥ [ble.ir/join/MDRmMDFhOT]•
⃟
لایـــ
ــڪ فراموش نشه

خوشت اومدفورواردڪن
میگویند روزی برای سلطان محمود غزنوی كبكی را آوردند كه لنگ بود. فروشنده برای فروشش قیمت زياد میخواست. سلطان محمود حكمت قيمت زياد كبک لنگ را جويا شد.
فروشنده گفت: «وقتی دام پهن میكنيم برای كبکها، اين كبک را نزديک دامها رها میكنم. آواز خوش سر میدهد و كبکهای ديگر به سراغش میآيند و در اين وقت در دام گرفتار میشوند. هر بار كه كبک را برای شكار ببريم، حتما تعدادی زياد كبک گرفتار دام میشوند.»
سلطان محمود امر به خريدن كرد و خواستار كبک شد.چون قیمت به فروشنده دادند و كبک به سلطان، سلطان تيغی بر گردن كبک لنگ زد و سرش را جدا كرد.
فروشنده كه ناباوارنه سر قطع شده و تن بیجان كبک را میديد، گفت اين كبک را چرا سر بريديد؟
سلطان محمود گفت:
قنـ
لایـــ
۱۱:۰۵
#حکایت
دو برادر با هم در مزرعه خانوادگی كار می كردند :كه یكی از آنها ازدواج كرده بود و خانواده بزرگی داشت و دیگری مجرد بود .
شب كه می شد دو برادر همه چیز از جمله محصول و سود را با هم نصف می كردند یك روز برادر مجرد با خودش فكر كرد و گفت : (( درست نیست كه ما همه چیز را نصف كنیم . من مجرد هستم و خرجی ندارم ولی او خانواده بزرگی را اداره می كند )) بنابراین شب كه شد یك كیسه پر از گندم را برداشت و مخفیانه به انبار برادر برد و روی محصول او ریخت .در همین حال برادری كه ازدواج كرده بود با خودش فكر كرد و گفت:(( درست نیست كه ما همه چیزرا نصف كنیم.من سر و سامان گرفته ام ولی او هنوز ازدواج نكرده و باید آینده اش تأمین شود . )) بنابراین شب كه شد یك كیسه پر از گندم را برداشت و مخفیانه به انبار برادر برد و روی محصول او ریخت . سال ها گذشت و هر دو برادر متحیر بودند كه چرا ذخیره گندمشان همیشه با یكدیگر مساوی است . تا آن كه در یك شب تاریك دو برادر در راه انبارها به یكدیگر برخوردند . آن ها مدتی به هم خیره شدند و سپس بی آن كه سخنی بر لب بیاورند كیسه هایشان را زمین گذاشتند و یكدیگر را در آغوش گرفتند.
خوبی هیچوقت در دنیا و آخرت از بین نمی رود... از "خوب" به "بد"رفتن به فاصله لذت پريدن از يک نهر باريک است اما براي برگشتن بايد از اقيانوس گذشت
قنـ
ــد و پــــــند
͜͡❥ [ble.ir/join/MDRmMDFhOT]•
⃟
لایـــ
ــڪ فراموش نشه

خوشت اومدفورواردڪن
دو برادر با هم در مزرعه خانوادگی كار می كردند :كه یكی از آنها ازدواج كرده بود و خانواده بزرگی داشت و دیگری مجرد بود .
شب كه می شد دو برادر همه چیز از جمله محصول و سود را با هم نصف می كردند یك روز برادر مجرد با خودش فكر كرد و گفت : (( درست نیست كه ما همه چیز را نصف كنیم . من مجرد هستم و خرجی ندارم ولی او خانواده بزرگی را اداره می كند )) بنابراین شب كه شد یك كیسه پر از گندم را برداشت و مخفیانه به انبار برادر برد و روی محصول او ریخت .در همین حال برادری كه ازدواج كرده بود با خودش فكر كرد و گفت:(( درست نیست كه ما همه چیزرا نصف كنیم.من سر و سامان گرفته ام ولی او هنوز ازدواج نكرده و باید آینده اش تأمین شود . )) بنابراین شب كه شد یك كیسه پر از گندم را برداشت و مخفیانه به انبار برادر برد و روی محصول او ریخت . سال ها گذشت و هر دو برادر متحیر بودند كه چرا ذخیره گندمشان همیشه با یكدیگر مساوی است . تا آن كه در یك شب تاریك دو برادر در راه انبارها به یكدیگر برخوردند . آن ها مدتی به هم خیره شدند و سپس بی آن كه سخنی بر لب بیاورند كیسه هایشان را زمین گذاشتند و یكدیگر را در آغوش گرفتند.
قنـ
لایـــ
۱۱:۰۵
در حال حاضر نمایش این پیام پشتیبانی نمیشود.
#حکایت_ملانصرالدین
یک روز ملانصرالدین برای تعمیر بام خانه خود مجبور شد، مصالح ساختمانی را بر پشت الاغ بگذارد و به بالای پشت بام ببرد. الاغ هم به سختی از پله ها بالا رفت. ملا مصالح ساختمانی را از دوش الاغ برداشت و سپس الاغ را به طرف پایین هدایت کرد.
ملا نمی دانست که خر از پله بالا می رود، ولی به هیچ وجه از پله پایین نمی آید. هر کاری کرد الاغ از پله پایین نیآمد. ملا الاغ را رها کرد و به خانه آمد که استراحت کند. در همین موقع دید الاغ دارد روی پشت بام بالا و پایین می پرد. وقتی که دوباره به پشت بام رفت، می خواست الاغ را آرام کند که دید الاغ به هیچ وجه آرام نمی شود. برگشت.
بعد از مدتی متوجه شد که سقف اتاق خراب شده و پاهای الاغ از سقف چوبی آویزان شده، و سرانجام الاغ از سقف به زمین افتاد و مرد!
ملانصرالدین با خود گفت لعنت بر من که نمی دانستم اگر خر به جایگاه رفیع و بالایی برسد هم آنجا را خراب می کند و هم خودش را از بین می برد.
مراقب باشيد به هر الاغى جايگاهى بالاتر از شأن او ندهيد...
قنـ
ــد و پــــــند
͜͡❥ [ble.ir/join/MDRmMDFhOT]•
⃟
لایـــ
ــڪ فراموش نشه

خوشت اومدفورواردڪن
یک روز ملانصرالدین برای تعمیر بام خانه خود مجبور شد، مصالح ساختمانی را بر پشت الاغ بگذارد و به بالای پشت بام ببرد. الاغ هم به سختی از پله ها بالا رفت. ملا مصالح ساختمانی را از دوش الاغ برداشت و سپس الاغ را به طرف پایین هدایت کرد.
ملا نمی دانست که خر از پله بالا می رود، ولی به هیچ وجه از پله پایین نمی آید. هر کاری کرد الاغ از پله پایین نیآمد. ملا الاغ را رها کرد و به خانه آمد که استراحت کند. در همین موقع دید الاغ دارد روی پشت بام بالا و پایین می پرد. وقتی که دوباره به پشت بام رفت، می خواست الاغ را آرام کند که دید الاغ به هیچ وجه آرام نمی شود. برگشت.
بعد از مدتی متوجه شد که سقف اتاق خراب شده و پاهای الاغ از سقف چوبی آویزان شده، و سرانجام الاغ از سقف به زمین افتاد و مرد!
ملانصرالدین با خود گفت لعنت بر من که نمی دانستم اگر خر به جایگاه رفیع و بالایی برسد هم آنجا را خراب می کند و هم خودش را از بین می برد.
مراقب باشيد به هر الاغى جايگاهى بالاتر از شأن او ندهيد...
قنـ
لایـــ
۱۷:۱۴
#داستان
روزی مردی مشغول راه رفتن در جنگل بود که به سنگ بزرگی در مسیرش برخورد کرد. پایش به سنگ خورد و تعادلش را از دست داد، اما آسیبی ندید. با ناراحتی زیر لب غر زد و سنگ را کنار زد تا دیگران به آن برخورد نکنند.
چند روز بعد، همان مرد دوباره از همان مسیر عبور کرد. پیرمردی را دید که پایش به سنگی برخورد کرده و زمین خورده است. همان سنگی که چند قدم جلوتر از محل قبلی قرار داشت.
مرد با تعجب پرسید: «چرا این سنگ دوباره اینجاست؟ من که قبلاً آن را کنار زده بودم!»
پیرمرد لبخندی زد و گفت: «تا وقتی سنگ را فقط برای راحتی خودت کنار بزنی، دوباره سر راه دیگران ظاهر میشود. ولی اگر آن را از مسیر خارج کنی یا به جای امنی ببری، دیگر مانعی برای کسی نخواهد بود.»
قنـ
ــد و پــــــند
͜͡❥ [ble.ir/join/MDRmMDFhOT]•
⃟
لایـــ
ــڪ فراموش نشه

خوشت اومدفورواردڪن
روزی مردی مشغول راه رفتن در جنگل بود که به سنگ بزرگی در مسیرش برخورد کرد. پایش به سنگ خورد و تعادلش را از دست داد، اما آسیبی ندید. با ناراحتی زیر لب غر زد و سنگ را کنار زد تا دیگران به آن برخورد نکنند.
چند روز بعد، همان مرد دوباره از همان مسیر عبور کرد. پیرمردی را دید که پایش به سنگی برخورد کرده و زمین خورده است. همان سنگی که چند قدم جلوتر از محل قبلی قرار داشت.
مرد با تعجب پرسید: «چرا این سنگ دوباره اینجاست؟ من که قبلاً آن را کنار زده بودم!»
پیرمرد لبخندی زد و گفت: «تا وقتی سنگ را فقط برای راحتی خودت کنار بزنی، دوباره سر راه دیگران ظاهر میشود. ولی اگر آن را از مسیر خارج کنی یا به جای امنی ببری، دیگر مانعی برای کسی نخواهد بود.»
قنـ
لایـــ
۱۷:۱۴
در حال حاضر نمایش این پیام پشتیبانی نمیشود.
.

چهار نون راهگشا:
اول : نبین
۱- عیب مردم را نبین
۲- مسائل جزئی در زندگی خانوادگی را نبین
۳- کارهای خوب خودت را که برای دیگران انجام می دهی نبین
۴- گاهی باید وانمود کنی که ندیدی (اصل تغافل)
دوم: نگو
۱- هرچه شنیدی نگو
۲- به کسی که حرفت در او تاثیرندارد نگو
۳- سخنی که دلی بیازارد نگو
۴- هرسخن راستی را هرجا نگو
۵- هرخیری که در حق دیگران کردی نگو
۶- راز را نگو حتی به نزدیکترین افراد
🪴 سوم : نشنو
۱- هر سخنی ارزش شنیدن ندارد
۲- وقتی دو نفر آهسته سخن می گویند سعی کن نشنوی
۳- غیبت را نشنو
۴- گاهی وانمود کن که نشنیدی (اصل تغافل)
چهارم : نپرس
۱- آنچه را که به تو مربوط نیست نپرس
۲- آنچه که شخص از گفتنش شرم دارد نپرس
۳- آنچه باعث آزار شخص می شود نپرس
۴- آن پرسشی که در آن فایده ای نیست نپرس
۵- آنچه که موجب اختلاف و نزاع می شود نپرس.
#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج
قنـ
ــد و پــــــند
͜͡❥ [ble.ir/join/MDRmMDFhOT]•
⃟
لایـــ
ــڪ فراموش نشه

خوشت اومدفورواردڪن
۱- عیب مردم را نبین
۲- مسائل جزئی در زندگی خانوادگی را نبین
۳- کارهای خوب خودت را که برای دیگران انجام می دهی نبین
۴- گاهی باید وانمود کنی که ندیدی (اصل تغافل)
۱- هرچه شنیدی نگو
۲- به کسی که حرفت در او تاثیرندارد نگو
۳- سخنی که دلی بیازارد نگو
۴- هرسخن راستی را هرجا نگو
۵- هرخیری که در حق دیگران کردی نگو
۶- راز را نگو حتی به نزدیکترین افراد
🪴 سوم : نشنو
۱- هر سخنی ارزش شنیدن ندارد
۲- وقتی دو نفر آهسته سخن می گویند سعی کن نشنوی
۳- غیبت را نشنو
۴- گاهی وانمود کن که نشنیدی (اصل تغافل)
۱- آنچه را که به تو مربوط نیست نپرس
۲- آنچه که شخص از گفتنش شرم دارد نپرس
۳- آنچه باعث آزار شخص می شود نپرس
۴- آن پرسشی که در آن فایده ای نیست نپرس
۵- آنچه که موجب اختلاف و نزاع می شود نپرس.
#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج
قنـ
لایـــ
۱۷:۲۱
#حکایت_پندآموز
زنبوری موری را دید که به هزار حیله دانه به خانه میکشید و در آن رنج بسیار می دید و حرصی تمام میزد.
او را گفت:
ای مور این چه رنج است که بر خود نهاده ای و این چه بار است که اختیار کرده ای؟! بیا تا مطعم و مشرب (آب و غذا) من ببین، که هر طعام که لذیذتر است، تا من از آن نخورم، به پادشاهان نرسد، آنجا که خواهم نشینم و آنجا که خواهم خورم... این بگفت و به سوی دکان قصابی پر زد و بر روی پاره ای گوشت نشست...
قصاب کارد در دست داشت و فی الحال بزد و زنبور را به دو پاره کرد و بر زمین افتاد...
مور بیامد و پای او بگرفت و بکشید.
زنبور گفت: مرا به کجا میبری؟
مور گفت: هر که به حرص به جائی نشیند که خود خواهد، به جاییش کشند که نخواهد...
و اگر عاقل یک نظر در این سخن تامل کند، از موعظه واعظان بی نیاز گردد
قنـ
ــد و پــــــند
͜͡❥ [ble.ir/join/MDRmMDFhOT]•
⃟
لایـــ
ــڪ فراموش نشه

خوشت اومدفورواردڪن
زنبوری موری را دید که به هزار حیله دانه به خانه میکشید و در آن رنج بسیار می دید و حرصی تمام میزد.
او را گفت:
ای مور این چه رنج است که بر خود نهاده ای و این چه بار است که اختیار کرده ای؟! بیا تا مطعم و مشرب (آب و غذا) من ببین، که هر طعام که لذیذتر است، تا من از آن نخورم، به پادشاهان نرسد، آنجا که خواهم نشینم و آنجا که خواهم خورم... این بگفت و به سوی دکان قصابی پر زد و بر روی پاره ای گوشت نشست...
قصاب کارد در دست داشت و فی الحال بزد و زنبور را به دو پاره کرد و بر زمین افتاد...
مور بیامد و پای او بگرفت و بکشید.
زنبور گفت: مرا به کجا میبری؟
مور گفت: هر که به حرص به جائی نشیند که خود خواهد، به جاییش کشند که نخواهد...
و اگر عاقل یک نظر در این سخن تامل کند، از موعظه واعظان بی نیاز گردد
قنـ
لایـــ
۱۷:۲۱