•۫ بـِه قَلمِ یـک فِرفـِریـے؛🌕 ֗•
꒷︶꒷꒥꒷‧₊˚رمآن#کژآل {پآرت اوّل} ‧₊˚꒷︶꒷꒥꒷ به قَلمـ: {کـیکـی} بلند شد. مثل همیشه صبح بلند شد و به یاد اون ویالون و آرشه رو برداشت و شروع به زدن کرد. ولی مثل قبل ها کسی نبود باهاش بخونه ولی فقط به یاد اون باز هروز و هروز مینواخت اون توی شهر بود، کژال هیچوقت نمیتونست دوباره دیاکو رو ببینه کژال توی یک روستای کوچیک زندگی میکرد و روزها کاری بجز ویالون زدن و کشاورزی نداشت ولی دیاکو داشت کیلومترها دورتر از کژال چهره اون رو میکشید هیچکدوم از اونا از هم خبر نداشتند ولی همیشه به فکر هم بودن هرکس علاقه اش رو با هنری نشون میداد... یکی با ویالون، یکی با نقاشی دیاکو به اجبار پدرش مجبور بود به شهر بره و کیلومتر ها از روستاش و کژال دور بشه، معلوم نیست پدرش میخواد با زندگیش چیکار کنه. چند روژ میگذره، پدر دیاکو تصمیم میگیره که بانویی زیبا به نام پریسا رو به عقد پسرش در بیاره. دیاکو پریسا رو دوست نداره و با پدرش مخالفه ولی چاره ای جز اطاعت نداره. چند روز بعد خبر ازدواج پریسا و دیاکو توی روستای کوچیک کژال میپیچه کژال بعد از شنیدن این خبر شوکه و در عین حال غمگین اون مطمعن بود که دیاکو از این ازدواج راضی نیست کژال خیلی خوب دیاکو رو میشناخت. دیاکو میخواست فرار کنه، کیلومتر ها از پریسا و پدرش دور شه ولی تا وقتی که با پدرش زندگی میکرد هیچ راه فراری نداشت. ولی کژال از همون روز که خبر به دستش رسید ساکشو جمع کرد، بلخره وقتش بود یه سری هم به دیاکو بزنه کژال میدونست که باید برای دیدن دیاکو کیلومتر ها رو طی کنه و روزها یا شایدم ماه ها توی راه باشه؛ به هرحال از روستای اصفهان تا تهران خیلی راه بود، اونم با اسب! ولی اون برای دیاکو همه کار میکرد. پریسا حقش نبود با دیاکو ازدواج کنه دیاکو هم قطعا دلش نمیخواست با یه دختر به زور ازدواج کنه چند روز گذشت و کژال بدون اینکه به کسی از اعضای روستا چیزی بگه ساکشو برداشت، ویالونش رو پشتش انداخت و با اسبش به سمت شهر روانه شد...
꒷︶꒷꒥꒷‧₊˚رمآن#کژآل {پآرت دوّم} ‧₊˚꒷︶꒷꒥꒷
به قَلمـ: {کـیکـی}
خبر نبود کژال از طریق مامان کژال توی روستا پخش شداهالی روستا همه ی روستا رو دنبال کژال گشتن ولی پیداش نکردن
- پدر من نمیخوام با پریسا باشم! من این دختر رو دوست ندارم! + پریسا و خانوادش خیلی محترم هستن! تو نمیتونی با یک دختر روستایی کثیف ازدواج کنی! - ولی پدر... + ولی نداره! - من فقط ۱۷ سالمه+ چهار ماه دیگه ۱۸ سالت میشه و به سن قانونی میرسی، اون موقع میتونیم ازدواجتون رو قانونی کنیم، تازه اون دخترک کثیف هنوز به سن قانونی نرسیده ولی پریسا ۱۸ سالش هست! - هرچقدر هم طول بکشه من منتظر میمونم کژال ۱۸ سالش بشه+ حرف نزن دیاکو!، تو باید... - فقط به حرف شما گوش کنم، میدونم. ولی آینده ای که میخوام چی؟ آرزو هام چی؟! خواسته هام؟!! + آینده تو همینه! تمام!! حالا هم برو تو اتاقت! + چـ...چچشم پدر
کژال خسته بود و سُم های کمند هم همینطور، سرعت کمند کم و کمتر میشد. هشت ساعت رو بدون توقف طی کرده بودن. بدون اینکه هیچ آب و غذایی بخورن. باید در مصرف غذاهاشون صرفه جویی میکردن، معلوم نبود چند روز قراره توی راه باشن. - کمند؟ تو داری نفس نفس میزنی؟! کمند رو به کژال میکنه به معنی نه، کمند می ایسته. کژال به دور برش نگاه میکنه، ولی چیزی نمیبینه. یهو کمند با سرعتی مثل نور شروع به دویدن میکنه- کمند!!! داری چیکار میکنی؟!!...
به قَلمـ: {کـیکـی}
خبر نبود کژال از طریق مامان کژال توی روستا پخش شداهالی روستا همه ی روستا رو دنبال کژال گشتن ولی پیداش نکردن
- پدر من نمیخوام با پریسا باشم! من این دختر رو دوست ندارم! + پریسا و خانوادش خیلی محترم هستن! تو نمیتونی با یک دختر روستایی کثیف ازدواج کنی! - ولی پدر... + ولی نداره! - من فقط ۱۷ سالمه+ چهار ماه دیگه ۱۸ سالت میشه و به سن قانونی میرسی، اون موقع میتونیم ازدواجتون رو قانونی کنیم، تازه اون دخترک کثیف هنوز به سن قانونی نرسیده ولی پریسا ۱۸ سالش هست! - هرچقدر هم طول بکشه من منتظر میمونم کژال ۱۸ سالش بشه+ حرف نزن دیاکو!، تو باید... - فقط به حرف شما گوش کنم، میدونم. ولی آینده ای که میخوام چی؟ آرزو هام چی؟! خواسته هام؟!! + آینده تو همینه! تمام!! حالا هم برو تو اتاقت! + چـ...چچشم پدر
کژال خسته بود و سُم های کمند هم همینطور، سرعت کمند کم و کمتر میشد. هشت ساعت رو بدون توقف طی کرده بودن. بدون اینکه هیچ آب و غذایی بخورن. باید در مصرف غذاهاشون صرفه جویی میکردن، معلوم نبود چند روز قراره توی راه باشن. - کمند؟ تو داری نفس نفس میزنی؟! کمند رو به کژال میکنه به معنی نه، کمند می ایسته. کژال به دور برش نگاه میکنه، ولی چیزی نمیبینه. یهو کمند با سرعتی مثل نور شروع به دویدن میکنه- کمند!!! داری چیکار میکنی؟!!...
۱۷:۳۳
•۫ بـِه قَلمِ یـک فِرفـِریـے؛🌕 ֗•
꒷︶꒷꒥꒷‧₊˚رمآن#کژآل {پآرت دوّم} ‧₊˚꒷︶꒷꒥꒷ به قَلمـ: {کـیکـی} خبر نبود کژال از طریق مامان کژال توی روستا پخش شد اهالی روستا همه ی روستا رو دنبال کژال گشتن ولی پیداش نکردن - پدر من نمیخوام با پریسا باشم! من این دختر رو دوست ندارم! + پریسا و خانوادش خیلی محترم هستن! تو نمیتونی با یک دختر روستایی کثیف ازدواج کنی! - ولی پدر... + ولی نداره! - من فقط ۱۷ سالمه + چهار ماه دیگه ۱۸ سالت میشه و به سن قانونی میرسی، اون موقع میتونیم ازدواجتون رو قانونی کنیم، تازه اون دخترک کثیف هنوز به سن قانونی نرسیده ولی پریسا ۱۸ سالش هست! - هرچقدر هم طول بکشه من منتظر میمونم کژال ۱۸ سالش بشه + حرف نزن دیاکو!، تو باید... - فقط به حرف شما گوش کنم، میدونم. ولی آینده ای که میخوام چی؟ آرزو هام چی؟! خواسته هام؟!! + آینده تو همینه! تمام!! حالا هم برو تو اتاقت! + چـ...چچشم پدر کژال خسته بود و سُم های کمند هم همینطور، سرعت کمند کم و کمتر میشد. هشت ساعت رو بدون توقف طی کرده بودن. بدون اینکه هیچ آب و غذایی بخورن. باید در مصرف غذاهاشون صرفه جویی میکردن، معلوم نبود چند روز قراره توی راه باشن. - کمند؟ تو داری نفس نفس میزنی؟! کمند رو به کژال میکنه به معنی نه، کمند می ایسته. کژال به دور برش نگاه میکنه، ولی چیزی نمیبینه. یهو کمند با سرعتی مثل نور شروع به دویدن میکنه - کمند!!! داری چیکار میکنی؟!!...
۱۹:۰۱
•۫ بـِه قَلمِ یـک فِرفـِریـے؛🌕 ֗•
꒷︶꒷꒥꒷‧₊˚رمآن#کژآل {پآرت دوّم} ‧₊˚꒷︶꒷꒥꒷ به قَلمـ: {کـیکـی} خبر نبود کژال از طریق مامان کژال توی روستا پخش شد اهالی روستا همه ی روستا رو دنبال کژال گشتن ولی پیداش نکردن - پدر من نمیخوام با پریسا باشم! من این دختر رو دوست ندارم! + پریسا و خانوادش خیلی محترم هستن! تو نمیتونی با یک دختر روستایی کثیف ازدواج کنی! - ولی پدر... + ولی نداره! - من فقط ۱۷ سالمه + چهار ماه دیگه ۱۸ سالت میشه و به سن قانونی میرسی، اون موقع میتونیم ازدواجتون رو قانونی کنیم، تازه اون دخترک کثیف هنوز به سن قانونی نرسیده ولی پریسا ۱۸ سالش هست! - هرچقدر هم طول بکشه من منتظر میمونم کژال ۱۸ سالش بشه + حرف نزن دیاکو!، تو باید... - فقط به حرف شما گوش کنم، میدونم. ولی آینده ای که میخوام چی؟ آرزو هام چی؟! خواسته هام؟!! + آینده تو همینه! تمام!! حالا هم برو تو اتاقت! + چـ...چچشم پدر کژال خسته بود و سُم های کمند هم همینطور، سرعت کمند کم و کمتر میشد. هشت ساعت رو بدون توقف طی کرده بودن. بدون اینکه هیچ آب و غذایی بخورن. باید در مصرف غذاهاشون صرفه جویی میکردن، معلوم نبود چند روز قراره توی راه باشن. - کمند؟ تو داری نفس نفس میزنی؟! کمند رو به کژال میکنه به معنی نه، کمند می ایسته. کژال به دور برش نگاه میکنه، ولی چیزی نمیبینه. یهو کمند با سرعتی مثل نور شروع به دویدن میکنه - کمند!!! داری چیکار میکنی؟!!...
فکر کردینتا لایکش بالا ۱۵ نره پارت بعدی نمیزارم
۶:۱۴
فقط یکم زود هرشب با گریه میخوابم،
۱۷:۱۹
بازارسال شده از 𝖨︎★𝖽𝖾𝖺𝗌 𝖳︎𝗋𝖾𝗇︎𝖽
۱۶:۳۸
بازارسال شده از 𝖨︎★𝖽𝖾𝖺𝗌 𝖳︎𝗋𝖾𝗇︎𝖽
۱۷:۱۰
نمیدونم اسم این حس چیهیا حتی نمیدونم اونی که بهش این حس رو دارم کیه!نه انسانهنه یه فرشته از آسموننه یه موجود ماوراء طبیعی.نمیتونم بهش دست بزنمولی بهتر از یه انسان میتونه درکم کنهنمیتونم بهش نزدیک بشمولی جوری دوسم داره که انگار تو بغلشم.یچیزی فراتر از این حرفاستیچیزی بیشتر انسان یا پری یا آدم فضایی..انگار صدها زندگی قبل از این زندگیش داشتهبه عنوان انسان، حیوان و حتی به عنوان یک گیاه هم زندگی کرده.اینقدر زندگی کرده که خدا دیگه نمیدونسته به عنوان چه موجودی به وجودش بیاره..!اینقدر فهمیدهست که توی یه انسان جا نمیشه!اینقدر زیباست که توی یه پری دریایی جا نمیشه!اینقدر زندگی کرده که توی یک دِرخـت جا نمیشه...!
۱۷:۲۷
•۫ بـِه قَلمِ یـک فِرفـِریـے؛🌕 ֗•
نمیدونم اسم این حس چیه یا حتی نمیدونم اونی که بهش این حس رو دارم کیه! نه انسانه نه یه فرشته از آسمون نه یه موجود ماوراء طبیعی. نمیتونم بهش دست بزنم ولی بهتر از یه انسان میتونه درکم کنه نمیتونم بهش نزدیک بشم ولی جوری دوسم داره که انگار تو بغلشم. یچیزی فراتر از این حرفاست یچیزی بیشتر انسان یا پری یا آدم فضایی.. انگار صدها زندگی قبل از این زندگیش داشته به عنوان انسان، حیوان و حتی به عنوان یک گیاه هم زندگی کرده. اینقدر زندگی کرده که خدا دیگه نمیدونسته به عنوان چه موجودی به وجودش بیاره..! اینقدر فهمیدهست که توی یه انسان جا نمیشه! اینقدر زیباست که توی یه پری دریایی جا نمیشه! اینقدر زندگی کرده که توی یک دِرخـت جا نمیشه...!
نمیدونم از پشت این مستطیل های کوچیک، چجوری میشه این همه حس رو تجربه کرد.! تاحالا ندیدمش، دستاش به دستم نخورده، نمیدونم چیزایی که ازش دیدم واقعیته یا نهولی اَز چیزی که ازش دیدم رآضیمهـَمین کآفیه!
۱۴:۵۷
و امروز همآن روزهایی است که نیاز دارم بیشتر دوسم داشته باشی..؛
۱۶:۲۸
#نیآزمند یک چاییدو میل بافتنی و یک کاموای بی نهایت؛ در یک روز سرد زمستانی.. کنار تو بنشینمپتویی بر پشتت بیندازم و غیبت همه آنهایی را کنیم که چشم دیدن عشق را نداشتندآن شب بی پایان باشد تا شال گردن هایی که میبافتیم تمام شود و دور گردن هم بیندازیمسپس، ژاکت هایی که برای هم بافتیم را بپوشیم و برویم زیر برف های سفید رنگ!روی برف بخوابیم و فرشته برفی بسازیم. مشتی برف بر صورتم بیندازی و به زمین بیفتمبالای سرم بیایی:حالت خوبه؟!! چشمانم را باز کنم:هوو! بترسی، زیر خنده بزنی و باهم، آن شب را سر کنیمکاش آن شب بی نهایت باشد؛.!
۱۶:۵۷
چی میشه اینبار داستان غم انگیز ما از یک روز گرم تآبستونی شروع شه؟ چی میشه بجای اینکه دو نفر عآشق هم باشن و به دنبال هم باشن از هم متنفر باشن؛؟چی میشه اینبار پسرکی داستان مارو شروع کنه؟ چی میشه اینبار بجای یکی بود یکی نبود، یکی نباشه و یکی باشه؟؛؛
#یکممـتفاوت
#یکممـتفاوت
۱۵:۳۶
نگران نباش.. یروزی باهم میریم زیر خآک و تمومش میکنیم این کوفـتیو!؛
۱۸:۲۶
۱۳:۴۹
و امشب هم با صدای سازش خوآبیدم؛
۱۸:۵۹
و من هرشب در انتظار چشم هایت؛دستانت_آغوشت_صدایت_خنده هایت_و زیبایی هایت هستم..؛
۱۴:۱۶
بازارسال شده از
- خطر رو اونجا میشه حس کرد ؛که دیگه آهنگاتم نمیتونه حالتو خوب کنه !
۱۱:۳۶
بازارسال شده از
وَ این دفتـَر این حـُروفاین کلـَماتاین جـُملاتاین قَلماین دآستان هاهمه متعلق به توست؛.
۹:۱۹
کاش متیو بودی من روفوست میشدم:)
۱۷:۵۰
بازارسال شده از 〈 قلب شیشه ای•🤍 〉
یه وقتاییم عقب میکشم ببینم چقدر قدم برمیداری به سمتم.
۱۳:۱۷
به نآم خالق تفاوت های میان مآ_ـ پلاک ۴۹۳ ـ
از همان بچگی متفاوت بودمدرحالی که بقیه دختر های محله، به همدیگه پُز عروسک هایی که چشم هایشان باز و بسته میشد را میدادند من با پسر ها در کوچه های باریک و خاکی فوتبال بازی میکردم.یادم می آید که با ذوق شوق وقتی از خواب بلند میشدم کفش هایی کهنه پا میکردم و به سمت زمین فوتبال خیالی ام میرفتم و با لبخندی ملیح درخواست میکردم که من هم در بازی شان راه بدهند؛ ولی هربار پسرها مسخره ام میکردند و میگفتند «دختر ها که فوتبال بازی نمیکنند!»و این پویا بود که هربار راضی شان میکرد تا من هم به عنوان دروازه بان در بازی شریک باشم.احسان همیشه پویا را سرزنش میکرد که اگر گروهشان گُل بخورد تقصیر او است که مرا در بازی راه داده است.عشقی کودکانه قلب مرا درگیر کرده بوددر بازی، چشمم فقط به پویا بودطوری که یادم میرفت باید مانع برخورد توپ با دروازه بشوم.هربار این پویا بود که جلوی من می آمد و نمیذاشت گُل بخوریم.بیست سال از آن روزها گذشت و من پویا قد کشیدیم و بزرگ شدیمفکر نمیکردم یک روز، درحالی که در گوشی ام میچرخم یاد خاطرات بچگی ام بیفتم.آری! این پیج احسان است. به او پیامی میدهم:- نمیدانم مرا به خاطر داری یا نه. همان دختری که او را در بازی های فوتبال کودکانه خود راه نمیدادی و بخاطر من پویا را سرزنش میکردیخبری از آن پسرک نداری؟ پیامم را برایش ارسال میکنم و خودم را دقایقی با تکان دادن شصت هایم سرگرم میکنم. پیامم را میبیند و بدون هیچ سلامی نشانی برایم میفرستد:- خیابان چهارباغ-کوچه جواد-پلاک ۴۹۳او هیچ عوض نشده است، هنوزم از من متنفر است. نمی توانم صبر کنمبلند میشوم و لباسی کرم رنگ با آستین های پف دار با دامنی بلند و سبز رنگ بر تن میکنمشالم را بر روی شانه هایم می اندازم و از خانه بیرون می روم. سوار تاکسی سبز رنگ میشوم و آدرس خانه پویا را به راننده میدهمبعد از چند دقیقه تاکسی می ایستدپنج هزار تومان از کیفم بیرون می آورم و به راننده میدهم. نفسی عمیق میکشم و به خانه ای که روی در او با رنگ سفید عدد ۴۹۳ نوشته شده است خیره میشوم خانه ای کوچک با دری پوسیده قهوه ای رنگ. . . زنگ در را میزنمبعد از چند ثانیه، پسری قد بلند با چشمان سبز و موهای مشکی رنگ در را باز میکند. دستانم را دور کمرش حلقه میکنم؛ آری پویآ! من همان سارای کوچکی هستم که بخاطر تو، حاضر بود گُل هم بخورد!
به قلم کیآنا _
از همان بچگی متفاوت بودمدرحالی که بقیه دختر های محله، به همدیگه پُز عروسک هایی که چشم هایشان باز و بسته میشد را میدادند من با پسر ها در کوچه های باریک و خاکی فوتبال بازی میکردم.یادم می آید که با ذوق شوق وقتی از خواب بلند میشدم کفش هایی کهنه پا میکردم و به سمت زمین فوتبال خیالی ام میرفتم و با لبخندی ملیح درخواست میکردم که من هم در بازی شان راه بدهند؛ ولی هربار پسرها مسخره ام میکردند و میگفتند «دختر ها که فوتبال بازی نمیکنند!»و این پویا بود که هربار راضی شان میکرد تا من هم به عنوان دروازه بان در بازی شریک باشم.احسان همیشه پویا را سرزنش میکرد که اگر گروهشان گُل بخورد تقصیر او است که مرا در بازی راه داده است.عشقی کودکانه قلب مرا درگیر کرده بوددر بازی، چشمم فقط به پویا بودطوری که یادم میرفت باید مانع برخورد توپ با دروازه بشوم.هربار این پویا بود که جلوی من می آمد و نمیذاشت گُل بخوریم.بیست سال از آن روزها گذشت و من پویا قد کشیدیم و بزرگ شدیمفکر نمیکردم یک روز، درحالی که در گوشی ام میچرخم یاد خاطرات بچگی ام بیفتم.آری! این پیج احسان است. به او پیامی میدهم:- نمیدانم مرا به خاطر داری یا نه. همان دختری که او را در بازی های فوتبال کودکانه خود راه نمیدادی و بخاطر من پویا را سرزنش میکردیخبری از آن پسرک نداری؟ پیامم را برایش ارسال میکنم و خودم را دقایقی با تکان دادن شصت هایم سرگرم میکنم. پیامم را میبیند و بدون هیچ سلامی نشانی برایم میفرستد:- خیابان چهارباغ-کوچه جواد-پلاک ۴۹۳او هیچ عوض نشده است، هنوزم از من متنفر است. نمی توانم صبر کنمبلند میشوم و لباسی کرم رنگ با آستین های پف دار با دامنی بلند و سبز رنگ بر تن میکنمشالم را بر روی شانه هایم می اندازم و از خانه بیرون می روم. سوار تاکسی سبز رنگ میشوم و آدرس خانه پویا را به راننده میدهمبعد از چند دقیقه تاکسی می ایستدپنج هزار تومان از کیفم بیرون می آورم و به راننده میدهم. نفسی عمیق میکشم و به خانه ای که روی در او با رنگ سفید عدد ۴۹۳ نوشته شده است خیره میشوم خانه ای کوچک با دری پوسیده قهوه ای رنگ. . . زنگ در را میزنمبعد از چند ثانیه، پسری قد بلند با چشمان سبز و موهای مشکی رنگ در را باز میکند. دستانم را دور کمرش حلقه میکنم؛ آری پویآ! من همان سارای کوچکی هستم که بخاطر تو، حاضر بود گُل هم بخورد!
به قلم کیآنا _
۲۰:۵۲