عکس پروفایل شعر، قصه، معرفی کتابش

شعر، قصه، معرفی کتاب

۹۳۳عضو
عکس پروفایل شعر، قصه، معرفی کتابش
۹۳۳ عضو

شعر، قصه، معرفی کتاب

قصه، شعر و معرفی کتاب حاصل تلاشی مادرانهبر اساس رویکرد کلیدی و مهم شخصیت محوری از مباحث استاد عباسی ولدی
فاتح خیبر
هوا ابری بودundefined و نسیم خنکی می‌وزیدundefined. سَما و دانا در حیاط با یکدیگر مشغول بازی بودند. مادر با ظرفی از میوه undefinedپیش آن‌ها آمد. دانا گفت آخ جون میوه! سیب undefinedرا از توی ظرف برداشت و گفت: مامان چرا به علی مولاundefined می‌گویند فاتح خیبر؟مامان گفت: دانا جان چرا این سوال را پرسیدی؟ دانا گفت: آخه دیشب که با بابا به مسجدundefined رفته بودم یک پیرمرد مهربان بعد از صحبت‌های حاج‌آقا گفت: خدایا به‌حق فاتح خیبر علی‌بن‌ابیطالب ظهور آقا امام‌زمان را نزدیک بگردان. undefinedمامان گفت: الهی آمین، به‌به چه دعایی! undefinedحالا خوب گوش کنید که برایتان بگویم. خیبر یک منطقه‌ ی خوش‌آب‌وهوا undefinedundefinedundefinedدر شمال شهر مدینه بود. سما گفت: مدینه همان شهر پیامبر! مامان لبخندی زد و گفت: بله دخترم.undefined خیبر قلعه های مختلفی داشت، undefined سما گفت: مامان قلعه یعنی چه؟ مامان گفت: قلعه یک ساختمان بزرگ است که دیوار های خیلی بلند و محکم و یک در آهنی یا چوبی خیلی بزرگ دارد. undefinedخیبر منطقه‌ای بود که یهودی‌ها در آن‌جا زندگی می‌کردند. یهودی ها کسانی هستند که طرف‌دار حضرت موسی هستند. بعضی از یهودی‌ها پیامبر ما را دوست داشتند و مسلمان شدند ولی عده‌ای از دانشمندان یهودی با پیامبر ما دشمنی کردند و می‌خواستند دین اسلام را از بین ببرند پیامبر هم برای دفاع از دین اسلام با آن‌ها جنگیدندجنگیundefined طولانی بین یهودی‌ها و مسلمانان در منطقه خیبر اتفاق افتاد. پیامبر در این مدت مریض شدندundefined و افراد مختلفی را برای فرماندهی فرستادند. (مثل ابوبکر و یا عمر)ولی هربار سپاه اسلام نمی توانست یهودی ها را شکست دهد،چون یهودی ها به داخل قلعه ی خیبر می رفتند و مسلمان ها هم نمی توانستند وارد قلعه بشوند. تااینکه پیامبر گفتند: فردا پرچم undefinedرا به دست مردی می‌دهم که خدا و رسول خدا را دوست دارد و خدا و رسول خدا هم او را دوست دارند آن مرد کسی است که در قلعه خیبر را باز می‌کند. حمله می‌کند و فرار نمی‌کند. دانا گفت: مامان آن مرد علی مولاundefined بود؟ مامان گفت: بله پسرم علی مولای قوی و قدرتمند. سپس ادامه داد عده ای گفتند: علی که چشمش درد می‌کند. پیامبر گفتند: به علی بگویید بیاید. سما گفت: مامان پیامبر چشم علی مولاundefined را خوب کرد؟ مامان گفت: پیامبر فرستاده خداست. و به خواست خدا و دست پیامبر چشم علی مولا undefinedخوب شد. علی مولاundefined پرچم را در دست گرفت و به سمت دشمن حمله کرد. یهودی ها، قوی ترین مردشان را برای جنگ فرستادند که هیکل خیلی بزرگی داشت. فریادundefinedمی زد: اسم من مرحب است مرحب! چه کسی حاضر است با من بجنگد؟ علی مولا جلو رفت و گفت: مادرم اسم من را حیدر گذاشت است. عصبانیت من مانند عصبانیت شیرundefined خطرناک استجنگ شروع شدو قبل از اینکه مرحب بتواند کاری کند علی مولا undefinedمرحب را شکست داد. (و از بین برد)
همه ی یهودی ها ترسیدهundefined بودند و به داخل قلعه فرار کردندundefined در قلعه را بستند و نفس راحتی کشیدند.undefined در قلعه خیلی سنگین بود. چهل مرد قوی در را (روی لولا) باز و بسته می کردند. اما ناگهان... یهودی ها دیدند در قلعه دارد تکان میخورد!undefined undefinedundefinedعلی مولا undefined در قلعه را با یک دست از جا کند و به طرفی پرتاب کرد. undefinedundefined مسلمان ها وارد قلعه شدند و یهودی‌ها را شکست دادند( از بین بردند) این‌بار هم با خواست خدا و دلیری‌های علی مولاundefined سپاه اسلام پیروز شد. دانا گفت چقدر هیجان‌انگیز !کاشکی من هم مثل علی مولا شجاع و قوی باشم. مامان گفت هر کس شیعه‌ی واقعی باشد و علی مولا را الگوی خود قرار دهد می‌تواند شبیه او باشد قدرت بی‌نظیر علی مولاundefined به‌خاطر لطف و عنایت خداوند است. باران شروع به باریدن کردundefinedundefined. قطره های باران صورت سما و دانا را قلقلک میداد.undefined مامان گفت: بیایید زیر باران دعا کنیمundefined و همگی چشمانشان را بستند شروع به دعا کردند.
نویسنده: ز.تقی پورگروه قصه نویسی مادران تاریخکانال قصه های مادران تاریخ undefinedhttps://ble.ir/ghesehaye_madaran

۱۶:۱۶