فاتح خیبر
هوا ابری بود و نسیم خنکی میوزید. سَما و دانا در حیاط با یکدیگر مشغول بازی بودند. مادر با ظرفی از میوه پیش آنها آمد. دانا گفت آخ جون میوه! سیب را از توی ظرف برداشت و گفت: مامان چرا به علی مولا میگویند فاتح خیبر؟مامان گفت: دانا جان چرا این سوال را پرسیدی؟ دانا گفت: آخه دیشب که با بابا به مسجد رفته بودم یک پیرمرد مهربان بعد از صحبتهای حاجآقا گفت: خدایا بهحق فاتح خیبر علیبنابیطالب ظهور آقا امامزمان را نزدیک بگردان. مامان گفت: الهی آمین، بهبه چه دعایی! حالا خوب گوش کنید که برایتان بگویم. خیبر یک منطقه ی خوشآبوهوا در شمال شهر مدینه بود. سما گفت: مدینه همان شهر پیامبر! مامان لبخندی زد و گفت: بله دخترم. خیبر قلعه های مختلفی داشت، سما گفت: مامان قلعه یعنی چه؟ مامان گفت: قلعه یک ساختمان بزرگ است که دیوار های خیلی بلند و محکم و یک در آهنی یا چوبی خیلی بزرگ دارد. خیبر منطقهای بود که یهودیها در آنجا زندگی میکردند. یهودی ها کسانی هستند که طرفدار حضرت موسی هستند. بعضی از یهودیها پیامبر ما را دوست داشتند و مسلمان شدند ولی عدهای از دانشمندان یهودی با پیامبر ما دشمنی کردند و میخواستند دین اسلام را از بین ببرند پیامبر هم برای دفاع از دین اسلام با آنها جنگیدندجنگی طولانی بین یهودیها و مسلمانان در منطقه خیبر اتفاق افتاد. پیامبر در این مدت مریض شدند و افراد مختلفی را برای فرماندهی فرستادند. (مثل ابوبکر و یا عمر)ولی هربار سپاه اسلام نمی توانست یهودی ها را شکست دهد،چون یهودی ها به داخل قلعه ی خیبر می رفتند و مسلمان ها هم نمی توانستند وارد قلعه بشوند. تااینکه پیامبر گفتند: فردا پرچم را به دست مردی میدهم که خدا و رسول خدا را دوست دارد و خدا و رسول خدا هم او را دوست دارند آن مرد کسی است که در قلعه خیبر را باز میکند. حمله میکند و فرار نمیکند. دانا گفت: مامان آن مرد علی مولا بود؟ مامان گفت: بله پسرم علی مولای قوی و قدرتمند. سپس ادامه داد عده ای گفتند: علی که چشمش درد میکند. پیامبر گفتند: به علی بگویید بیاید. سما گفت: مامان پیامبر چشم علی مولا را خوب کرد؟ مامان گفت: پیامبر فرستاده خداست. و به خواست خدا و دست پیامبر چشم علی مولا خوب شد. علی مولا پرچم را در دست گرفت و به سمت دشمن حمله کرد. یهودی ها، قوی ترین مردشان را برای جنگ فرستادند که هیکل خیلی بزرگی داشت. فریادمی زد: اسم من مرحب است مرحب! چه کسی حاضر است با من بجنگد؟ علی مولا جلو رفت و گفت: مادرم اسم من را حیدر گذاشت است. عصبانیت من مانند عصبانیت شیر خطرناک استجنگ شروع شدو قبل از اینکه مرحب بتواند کاری کند علی مولا مرحب را شکست داد. (و از بین برد)
همه ی یهودی ها ترسیده بودند و به داخل قلعه فرار کردند در قلعه را بستند و نفس راحتی کشیدند. در قلعه خیلی سنگین بود. چهل مرد قوی در را (روی لولا) باز و بسته می کردند. اما ناگهان... یهودی ها دیدند در قلعه دارد تکان میخورد! علی مولا در قلعه را با یک دست از جا کند و به طرفی پرتاب کرد. مسلمان ها وارد قلعه شدند و یهودیها را شکست دادند( از بین بردند) اینبار هم با خواست خدا و دلیریهای علی مولا سپاه اسلام پیروز شد. دانا گفت چقدر هیجانانگیز !کاشکی من هم مثل علی مولا شجاع و قوی باشم. مامان گفت هر کس شیعهی واقعی باشد و علی مولا را الگوی خود قرار دهد میتواند شبیه او باشد قدرت بینظیر علی مولا بهخاطر لطف و عنایت خداوند است. باران شروع به باریدن کرد. قطره های باران صورت سما و دانا را قلقلک میداد. مامان گفت: بیایید زیر باران دعا کنیم و همگی چشمانشان را بستند شروع به دعا کردند.
نویسنده: ز.تقی پورگروه قصه نویسی مادران تاریخکانال قصه های مادران تاریخ https://ble.ir/ghesehaye_madaran
هوا ابری بود و نسیم خنکی میوزید. سَما و دانا در حیاط با یکدیگر مشغول بازی بودند. مادر با ظرفی از میوه پیش آنها آمد. دانا گفت آخ جون میوه! سیب را از توی ظرف برداشت و گفت: مامان چرا به علی مولا میگویند فاتح خیبر؟مامان گفت: دانا جان چرا این سوال را پرسیدی؟ دانا گفت: آخه دیشب که با بابا به مسجد رفته بودم یک پیرمرد مهربان بعد از صحبتهای حاجآقا گفت: خدایا بهحق فاتح خیبر علیبنابیطالب ظهور آقا امامزمان را نزدیک بگردان. مامان گفت: الهی آمین، بهبه چه دعایی! حالا خوب گوش کنید که برایتان بگویم. خیبر یک منطقه ی خوشآبوهوا در شمال شهر مدینه بود. سما گفت: مدینه همان شهر پیامبر! مامان لبخندی زد و گفت: بله دخترم. خیبر قلعه های مختلفی داشت، سما گفت: مامان قلعه یعنی چه؟ مامان گفت: قلعه یک ساختمان بزرگ است که دیوار های خیلی بلند و محکم و یک در آهنی یا چوبی خیلی بزرگ دارد. خیبر منطقهای بود که یهودیها در آنجا زندگی میکردند. یهودی ها کسانی هستند که طرفدار حضرت موسی هستند. بعضی از یهودیها پیامبر ما را دوست داشتند و مسلمان شدند ولی عدهای از دانشمندان یهودی با پیامبر ما دشمنی کردند و میخواستند دین اسلام را از بین ببرند پیامبر هم برای دفاع از دین اسلام با آنها جنگیدندجنگی طولانی بین یهودیها و مسلمانان در منطقه خیبر اتفاق افتاد. پیامبر در این مدت مریض شدند و افراد مختلفی را برای فرماندهی فرستادند. (مثل ابوبکر و یا عمر)ولی هربار سپاه اسلام نمی توانست یهودی ها را شکست دهد،چون یهودی ها به داخل قلعه ی خیبر می رفتند و مسلمان ها هم نمی توانستند وارد قلعه بشوند. تااینکه پیامبر گفتند: فردا پرچم را به دست مردی میدهم که خدا و رسول خدا را دوست دارد و خدا و رسول خدا هم او را دوست دارند آن مرد کسی است که در قلعه خیبر را باز میکند. حمله میکند و فرار نمیکند. دانا گفت: مامان آن مرد علی مولا بود؟ مامان گفت: بله پسرم علی مولای قوی و قدرتمند. سپس ادامه داد عده ای گفتند: علی که چشمش درد میکند. پیامبر گفتند: به علی بگویید بیاید. سما گفت: مامان پیامبر چشم علی مولا را خوب کرد؟ مامان گفت: پیامبر فرستاده خداست. و به خواست خدا و دست پیامبر چشم علی مولا خوب شد. علی مولا پرچم را در دست گرفت و به سمت دشمن حمله کرد. یهودی ها، قوی ترین مردشان را برای جنگ فرستادند که هیکل خیلی بزرگی داشت. فریادمی زد: اسم من مرحب است مرحب! چه کسی حاضر است با من بجنگد؟ علی مولا جلو رفت و گفت: مادرم اسم من را حیدر گذاشت است. عصبانیت من مانند عصبانیت شیر خطرناک استجنگ شروع شدو قبل از اینکه مرحب بتواند کاری کند علی مولا مرحب را شکست داد. (و از بین برد)
همه ی یهودی ها ترسیده بودند و به داخل قلعه فرار کردند در قلعه را بستند و نفس راحتی کشیدند. در قلعه خیلی سنگین بود. چهل مرد قوی در را (روی لولا) باز و بسته می کردند. اما ناگهان... یهودی ها دیدند در قلعه دارد تکان میخورد! علی مولا در قلعه را با یک دست از جا کند و به طرفی پرتاب کرد. مسلمان ها وارد قلعه شدند و یهودیها را شکست دادند( از بین بردند) اینبار هم با خواست خدا و دلیریهای علی مولا سپاه اسلام پیروز شد. دانا گفت چقدر هیجانانگیز !کاشکی من هم مثل علی مولا شجاع و قوی باشم. مامان گفت هر کس شیعهی واقعی باشد و علی مولا را الگوی خود قرار دهد میتواند شبیه او باشد قدرت بینظیر علی مولا بهخاطر لطف و عنایت خداوند است. باران شروع به باریدن کرد. قطره های باران صورت سما و دانا را قلقلک میداد. مامان گفت: بیایید زیر باران دعا کنیم و همگی چشمانشان را بستند شروع به دعا کردند.
نویسنده: ز.تقی پورگروه قصه نویسی مادران تاریخکانال قصه های مادران تاریخ https://ble.ir/ghesehaye_madaran
۱۶:۱۶