گ

گلستان سعدی

۵۸عضو
گر به همه عمر خویش با تو برآرم دمیحاصل عمر آن دمست باقی ایام رفت

۲۰:۰۲

ور به تیغم بزنی، با تو مرا خصمی نیستخصمِ آنم که میانِ من و تیغت سپر است

۲۰:۰۲

چون دلارام می‌زند شمشیرسر ببازیم و رخ نگردانیم

۲۰:۰۲

گرفتیم عالم به مردیّ و زورولیکن نبردیم با خود به گور

۲۰:۰۲

سعدیا کِشتی از این موج به در نتوان بردکه نه بحری‌ست محبت که کرانی دارد

۲۰:۰۲

تلخست دَهان عیشم از صبرای تُنگ شکر بیار قندی...

۲۰:۰۲

غم عشق آمد و غم‌های دگر پاک ببردسوزنی باید کز پای برآرد خاری

۲۰:۰۳

به تو حاصلی ندارد غم روزگار گفتنکه شبی نخفته باشی به درازنای سالی

۲۰:۰۳

راستی کردند و فرمودند مردانِ خدایای فقیه اول نصیحت گوی نفس خویش را

۲۰:۰۳

تفاوتی نکند گر ترش کنی ابروهزار تلخ بگویی هنوز شیرینی

۲۰:۰۴

غمت مباد و گزندت مباد و درد مبادکه مونس دل و آرام جان و دفع غمی

۲۰:۰۴

ای آفتاب روشن و ای سایه‌ی همایما را نگاهی از تو تمامست اگر کنی

۲۰:۰۴

کسی خُسبد آسوده در زیر گلکه خسبند از او مردم آسوده دل

۲۰:۰۴

روا بود همه خوبان آفرینش راکه پیش صاحب ما، دست بر کمر گیرند!

۲۰:۰۵

نفحات صبح دانی ز چه روی دوست دارمکه به روی دوست ماند که برافکند نقابی

۲۰:۰۵

دیگر نبات را نخرد مشتری به هیچیک بار اگر تبسم همچون شکر کنی

۴:۰۰

حکیمی را پرسیدند: چندین درخت نامور که خدای عزّوجل آفریده است و برومند، هیچ یک را آزاد نخوانده‌اند مگر سرو را که ثمره‌ای ندارد، در این چه حکمت است؟گفت: هر درختی را ثمره‌ای معین است که به وقتی معلوم به وجود آن تازه آید و گاهی به عدم آن پژمرده شود و سرو را هیچ از این نیست و همه وقتی خوش است و این است صفت آزادگان.

۴:۲۴

نادان همه جا با همه کس آمیزدچون غرقه به هر چه دید دست آویزدبا مردم زشت نام همراه مباشکز صحبت دیگدان سیاهی خیزد

۴:۲۴

حکیمان گویند: دل بر مجاهده نهادن آسان‌تر است که چشم از مشاهده بر گرفتن.

۲۱:۰۸

خفتگان را خبر از محنت بیداران نیستتا غمت پیش نیاید غم مردم نخوری

۱۸:۱۳