J

Jomlenab

۱,۰۷۴عضو

۳۰ دی ۱۳۹۶

"سینوهه" شبی را به مستی کنار نیل به خواب می رود و صبح روز بعد یکی از برده های مصر که گوش ها و بینی اش به نشانه بردگی بریده بودند را بالای سر خودش میبیند، در ابتدا میترسد، اما وقتی به بی آزار بودن آن برده پی می برد، با او هم کلام میشود.
برده از سینوهه خواهش میکند او را سر قبر یکی از اشراف ظالم و معروف مصر ببرد و چون سینوهه با سواد بود، جملاتی که خدایان روی قبر آن شخص ظالم را نوشته اند برای او بخواند.
سینوهه از برده سئوال میکند که چرا میخواهد سرنوشت قبر این شخص را بداند؟ و برده می گوید: سال ها قبل من انسان خوشبخت و آزادی بودم، همسر زیبا و دختر جوانی داشتم، مزرعه پر برکت اما کوچک من در کنار زمین های بیکران یکی از اشراف بود. روزی صاحب اين قبر با پرداخت رشوه به ماموران فرعون زمین های مرا به نام خودش ثبت کرد و مقابل چشمانم به همسر و دخترم تجاوز کرد و بعد از اینکه گوش ها و بینی مرا برید و مرا برای کار اجباری به معدن فرستاد، سالهای سال از دختر و همسرم بهره برداری کرد و آنها را به عنوان خدمتکار فروخت و الان از سرنوشت آنها اطلاعی ندارم، اکنون از کار معدن رها شده ام، شنیده ام آن شخص مرده است و برای همین آمده ام ببینم خدایان روی قبر او چه نوشته اند ...سینوهه با برده به شهر مردگان (قبرستان) می رود و قبرنوشته ی آن مرد را اینگونه می خواند :
"او انسان شریف و درستکاری بود که همواره در زندگی اش به مستمندان کمک می کرد و ناموس مردم در کنار او آرامش داشت و او زمین های خود را به فقرا می بخشید و هر گاه کسی مالی را مفقود می نمود ، او از مال خودش ضرر آن شخص را جبران می کرد و او اکنون نزد خدای بزگ مصر (آمون) است و به سعادت ابدی رسیده است..."در این هنگام ، برده شروع به گریه می کند و می گوید: "آیا او انقدر انسان درستکار و شریفی بود و من نمی دانستم؟ درود خدایان بر او باد .... ای خدای بزرگ ای آمون مرا به خاطر افکار پلیدی که در مورد این مرد داشتم ببخش..."
سینوهه با تعجب از برده می پرسد که چرا علیرغم این همه ظلم و ستمی که بر تو روا شده ، باز هم فکر می کنی او انسان خوب و درستکاری بوده است؟و برده این جمله ی تاریخی را می گوید که : "وقتی خدایان بر قبر او اینگونه نوشته اند، من حقیر چگونه می توانم خلاف این را بگویم؟"
و سینوهه بعد ها در یادداشت هایش وقتی به این داستان اشاره می کند، مینویسد:"آنجا بود که پی بردم حماقت نوع بشر انتها ندارد و در هر دوره می توان از نادانی و خرافه پرستی مردم استفاده کرد"
سینوهه پزشک فرعونمیکا والتاری| جلد دوم - ص 132

۶:۴۴

«از طلوع آفتاب بدم می‌آيد. مگر آنکه در قله‌ی کوهی باشم و مطمئن از اينکه برآمدن آفتاب آغاز کاری جان‌فرسا، برايم نيست. هميشه به ويژه در کودکی طلوع آفتاب برايم آغاز رنج و عذاب کار بوده است. اما تا بخواهی زمستان و هوای ابری و برف را دوست دارم. دلم می‌خواهد صبح که از خواب بيدار می‌شوم، سه متر برف باريده باشد چنان‌که نتوان در خانه را باز کرد. سی سال پيش در زندان و در سلول، زمستان‌ها وقتی از نگهبان‌ها می‌شنيدم که بيرون برف زيادی باريده و بازجوها نيامده‌اند، خوشحال می‌شدم. در گوشه‌ی سلول کپ می‌کردم. پتوی سربازی را به خود می‌پيچيدم و به صدای آرام قلبم که پس از شب‌ها و روزها بازجويی و شکنجه، آرام می‌زد، گوش می‌دادم و در يادهای گذشته‌ام فرو می‌رفتم. برف سه متری باعث می‌شود کسانی که برای دستگيری‌ات می‌آمدند، ماشينشان در برف گير کند. همه جا ساکت، همه جا تعطيل. بازجويی و شکنجه تعطيل. حتی صدای شوم کلاغ ها بريده است. چنان سکوتی که صدای چکيدن اشک‌هايت را روی پتو می‌شنوی. دلم می‌خواهد سراسر جهان را برف بگيرد.»

۱۴:۳۵

۱ بهمن ۱۳۹۶

تازگی ها با هر کسی صحبت میکنی از یک رابطه ی نیمه تمام و به هم خورده سخن میگوید!بعضی ها هم قربانش بروم برهم زدنشان به هفته نمیرسد که دیگری را میگویند" عشقم و فدایت شوم و یکی یکدونم و اما این خیلی مهم است : همیشگی ام!یعنی این همیشگی را مکررا به قبلی ها هم گفته و به بعدی ها هم میگوید و مثل یک سریال شاید نود قسمتی همچنان ادامه دارد..شاید نود قسمتی شاید هم صدو بیست...چه میدانم.خلاصه پی در پی دچار سوءتفاهم میشوند.. .دلیل دارم که میگویم سوءتفاهم!به خدا یک جای کار میلنگد!هیچ کجای رابطه شان به عشق نمیخورد.در بسیاری از موارد با معشوقه ی قبلی که بر هم زده اند میشوند دوست معمولی که این مورد را اصلا نمیفهمم!در برخی موارد با هم بیرون هم می روند...الله اکبر!آیا نامی جز سوءتفاهم برای رابطه شان سراغ دارید!؟اینها فقط میخواهند تنها نباشند! مثلا برایشان تعریف نشده که صبح ها بدون صبح بخیر عزیزم بیدار شوند و در طول روز قربان صدقه نروند یا چه میدانم برای آخر هفته باید خلاصه با یک نفر به کافه و سینما و این ها بروند و آخر شب هم الفاظ فراگیر شب بخیر خانومم یا آقامون را بگویند .هدف از این رابطه هم اصلا مهم نیست برایشان، فقط باید یک نفر باشد.بعد از مدتی هم دیگر نفر مقابلشان چیز جدیدی برای ارائه ندارد و تکراری شده است..اینجا نوبت کوچیدن در فاز سنگین است..نوبت بر هم زدن رابطه و رفتن در لاک خود! حالا اینها که در لاک خود میروند دمشان گرم،خیلی ها بعدی را اوکی کرده اند و این را خداحافظ نگفته آن را سلام میکنند!آخر مگه داریم؟ مگه میشه؟!بله میشه.. .میشود چون اصالت آدم ها زیر سوال رفته و هر روز سطحی تر و سطحی تر و سطحی تر میشوند!اما در همین رابطه ها هستند بعضی ها که بی ریا عشق میورزند و نقش بازی نمیکنند!بعضی ها که شاید بی گدار عاشق شده اند اما بی هدف وارد رابطه نشده اند.بعضی ها که شاید رکب خورده اند و دوستت دارم های قلابی را باور کرده اند و این قلاب به تمام زندگی شان گیر کرده است!خدا به این بعضی ها رحم کند که در مواجه با رنگ عوض کردن فرد مقابل زندگی شان بر هم میریزد!دوست منآقای محترمخانوم عزیزکه همانند تعویض پیراهن به تعویض عشقت عادت کرده ای،!سراغ این بعضی ها نرو.سراغ یکی مثل خودت برو که هیچ فلسفه و تفکری برای زندگی اش ندارد... یک مقدار مراقب باشیم و بی اعتماد... .رد پای رابطه هااز احساسات آدم ها پاک نمیشود
علی سلطانی

۱۳:۵۶

اولین باری که دزدی کردم هفت سالم بود، شایدم هشت سال، لقمه های همکلاسیم رو می دزدیدم، آخه خیلی خوش مزه بودن، بعد از اون دیگه دستم به دزدی عادت کرد، همه کار می کردم، جیب می زدم، کف می رفتم، دزدی از طلا فروشی که خوراکم بود، کارم به جایی رسیده بود که از پول اشباع شده بودم، ولی می دونید رفقا وقتی دستت کج بشه دیگه هیچ جوره درست نمیشه، من هم تفننی دزدی می کردم!آخرین باری که دزدی کردم یه غروب چهارشنبه لب ساحل بود، یه کیف زنونه رو از روی شن ها کش رفتم. اما وقتی تو خونه کیف رو باز کردم خبری از پول نبود، پر بود از قلموی نقاشی، رنگ روغن، لوازم آرایش، یه عطر زنونه و یه عکس! عکس زیباترین دختری که تا حالا دیدم، با چشم هایی معصوم و لبخندی دلنشین، تموم شب رو داشتم به اون عکس نگاه می کردم، همیشه دلم می خواست یکی مثل اون داشته باشم، اما خب اون یه دختر زیبای هنرمند بود و من یه دزد!فردای اون روز دوباره به همون ساحل رفتم تا پیداش کنم، چند ساعت منتظر موندم ولی اون نیومد، من هم به خونه برگشتم، عطرش رو به وسایلم زدم و ساعت ها به تماشای عکسش نشستم و زندگی کردم. با خودم می گفتم کاش حداقل می تونستم آلبوم عکسش رو بدزدم...جمعه دوباره به ساحل رفتم اما اثری ازش نبود، شنبه رو از صبح تا شب منتظر نشستم، یکشنبه ساحل های کناری رو هم گشتم، دوشنبه و سه شنبه هم خبری ازش نشد.تا اینکه چهارشنبه نزدیک های غروب دختری رو کنار ساحل دیدم که داشت روی یه بوم نقاشی می کشید، نزدیک شدم و فهمیدم که آره، خودشه، اما نتونستم بهش چیزی بگم. به خونه برگشتم و با اون عطر و عکس زندگی کردم.چهارشنبه هفته بعد هم باز به همون ساحل رفتم و اون رو تماشا کردم و دوباره بدون گفتن حرفی به خونه برگشتم و مثل شب های دیگه با عکسش حرف زدم، عطرش رو بو کردم و خوابیدم.شش ماه به همین شکل سپری شد و من فقط چهارشنبه ها اون رو نگاه می کردم، چون از نه شنیدن می ترسیدم، تا اینکه وقتی تابلو نقاشیش تموم شد خودش اومد سمت من و گفت: شش ماه پیش شما کیف من رو دزدیدی و من فهمیدم، ولی واسم سواله چرا بعد از اون هر چهارشنبه اومدی اینجا بدون اینکه چیزی بدزدی.گفتم: وقتی بچه بودم حسرت لقمه های همکلاسیم رو داشتم و اون ها رو ازش می قاپیدم، بزرگتر که شدم هر چیزی که حسرتش رو داشتم دزدیدم، ولی بعضی از حسرت ها قابل دزدیدن نیستن، فقط باید از دور نگاه کنی و بری خونه با عکسشون زندگی کنی...
قهوه سرد آقای نویسنده / روزبه معین

۱۴:۳۵

۲ بهمن ۱۳۹۶

تا حالا شکار رفتی؟ من میرفتم ولی دیگه نمیرم!
آخرین باری که شکار رفتم شکارگوزن بود.
خیلی گشتم تا یه گوزن پیدا کردم.
بهش شلیک کردم، درست زدم به پاش.
وقتی بالای سرش رسیدم هنوزجون داشت. با چشماش داشت التماس می کرد.
نفس می کشید. زیباییش منو تسخیر کرده بود.
حس کردم که اون گوزن می تونه دوست خوبی واسم باشه.
میتونستم نزدیک خونه یه جای دنج واسش درست کنم.
خوب که فکر کردم با خودم گفتم که اون گوزن واسه همیشه لنگ میزنه و وقتی منو ببینه یاد بلایی میفته که سرش آوردم.
از التماس چشماش فهمیدم بهترین لطفی که میتونم در حقش بکنم اینکه یه گلوله صاف تو قلبش شلیک کنم.
تو هیچوقت نمیتونی با کسی که زخمیش کردی دوست باشی...

۱۷:۴۸

ادوارد هشتم بزرگترین پادشاهی جهان رو داشت، اون به هشتادو چند سالگی فکر می کرد.
 هشتادوچند سالگی وقتیه که هر چیزی معنای واقعی خودش رو پیدا می کنه، جای چشم زیبا رو نگاه می گیره، جای لب های غنچه رو لبخند و جای دست های لطیف رو نوازش.
ادوارد هشتم پادشاهی بریتانیا رو واسه بودن با زنی که نمی تونست ملکه بشه رها کرد. جای کاخ های لندن رو اتاق اون زن گرفت، جای ثروت اسکاتلند رو لبخندش، جای سفرهای دور ودراز رو قدم زدن باهاش، جای مجلل ترین رستوران ها رو یک فنجان چای همراهش، تا حالا به هشتادوچند سالگی فکر کردی؟ 
اگه پیر بشی و اونی که می خوای کنارت نباشه، جای همه چیز خالیه، خالیِ خالی...

۱۷:۵۳

۳ بهمن ۱۳۹۶

سی سالگی به بعد که عاشق شوی ، دیگر اسمش را نمی نویسی کف دستت و دورش قلب بکشی یا عکسش را بگذاری لای کتاب درسی ات و هی نگاهش کنی .
سی سالگی به بعد که عاشق شوی ؛ یک عصر جمعه ی زمستانی یک لیوان چای می ریزی ، می نشینی پشت پنجره و تمام شهر را در بارانی که نمی بارد ، با خیالش قدم می زنی .
#روشنک_شولى

۶:۳۷

۴ بهمن ۱۳۹۶

بساط زرنگی هایتان را اطراف آدم های ساده و مهربان پهن نکنید،انصاف نیست...!کاش ...آدم هایی که انتخاب کرده اند خوب باشند را پشیمان نکنید...دنیایمان به اندازه ی کافی آدمِ زرنگ دارد...دست از سرِ این نسلِ اصیلِ رو به انقراض بردارید!باورکنیدحتی کوچکترین ضربه به این جور آدم ها ... تاوان دارد...یادم می آید مادرم همیشه می گفت ''خدا بدجور پشت آدمهای ساده ایستاده''حواستان باشد...
نرگس صرافیان

۸:۴۲

۵ بهمن ۱۳۹۶

وقتی که خیلی بچه بودم پدرم رو از دست دادم.
مادرم بهم گفته بود که پدرم پزشکی بوده که توی جنگ کشته شده. واسه همین من همیشه به پدرم افتخار می کردم چون اون می تونسته جون آدم ها رو نجات بده و لبخند رو لبهاشون بیاره.
اما بزرگتر که شدم فهمیدم پدرم پزشک نبوده، اون پستچی بوده و توی بمباران کشته شده، از اون به بعد بیشتر به پدرم افتخار می کردم.
یه پستچی می تونه کارهای بزرگی بکنه، می تونه نامه های مهمی رو برسونه؛ درد و دل عاشق ها، خبر سلامتی سرباز ها و از همه مهمتر اینکه می تونه به یه انتظار بی مورد پایان بده، حتی با یه خبر ناگوار.
انتظار آدم رو خیلی خسته می کنه، انتظار آدم رو خیلی پیر می کنه. انتظار کشیدن همیشه باید یه پایانی داشته باشه.
می گفتن اون بمب لعنتی مستقیم به پدرم برخورد کرده، اما من بیشتر از اینکه نگران جسم نابود شده پدرم باشم، نگران نامه هایی هستم که همراهش بوده، نامه هایی که به دست کسی نرسیدن، نامه هایی که جوابی نگرفتن.
خدا می دونه، شاید یکی هنوز هم منتظر باشه!روزبه معین

۱۳:۴۴

زنگ طبقه دوم رو بزن ، اگه درُ باز نكرد حتما صداي آهنگ رو دوباره زياد كرده يا سشوار روشنه .
برو بالا بذار اينو دم درخونش بذار بيا ، اگه خفتت كرد كه از طرف كيه ، اِن و مِن نكنيا ، تو صورتش لبخند بزن ، بگو از طرف اونه كه تو ٢٧ آبان ِ دوسال پيش ، بليت واسه يزد گيرش نيومد ، با شاگرد راننده دعواش شد كه نذاشت بياد تو ماشين ُ اومد نشست جلو اتوبوس كه تا شال ِ آبي نفتي تو بهت بده . كه نكنه بري تو سرما يه وقت به خودت بلرزي ، اگه پرسيد از طرف كيه ، بهش بگو واسه اونه كه تو چهار شنبه سوري از بيمارستان در رفت ، تو شهر غريب رفت از سوپري سر محله تون يه كيسه زباله گرفت ، باد كرد ، چار تا شاخه رو ستون كرد و داد دستت كه آرزو كني و بندازي ش بالا و ردشو بگيري .
اگه همه اينا رو هم باور نكرد ، بهش بگو پايين ِ آرنجشو نگاه كنه كه يه خراش داره عميق ، بهش بگو بخيه هاش جذبي بودن ، اون موقع كه به هوش اومد، نديدش ، واسه همين نفهميد كه اونجا زخمه . بهش بگو اينو اون آدمي فرستاد كه كاپشنشو در اورد گرفت بالا سرت كه بارون نباره رو گوشات و سرما بخوري و ميگرنت اوت كنه ، بگو ، از طرف كسيه كه با اينكه بعد از اون شب ِ تصادف هيچي ازش يادت نموند اما اون قشنگ ترين خاطراتشو مديون توئه . _چرا خودت نميري اينو بهش بدي ؟ + نشد ديگه ، برو صحبت هم نكن . نه يه دقه واستا . اينا نميخواد بهش بگي ، فقط بسته رو بهش بده ، بهش بگو ، اونروز كه همه خانواده ت تو تصادف مردن و كسي نبود زير پر و بالتو بگيره ، كسي كه اين بسته رو فرستاده ، رفت خودشو جاي داداشت جا زد كه بتونه لااقل بياد از نزديك ببينتت، كه يه وقتي وقتي چشا تو باز ميكني از تنهايي خوف نكني ، نگي كسي رو ندارم ، يادت نميومد كه ، فك كردي داداشته .نه اصلا ولش كن . نميخواد بسته هم بدي بش . بذا فك كنه ، لااقل داداش داره ، بذار فك كنه خانواده داره، ستون داره ، فك كنه كه داداشش بوده موقع عقد دستشو گذاشته تو دست يه مرد ديگه ...
#مهتاب_خليفپور

۲۱:۲۴

وقتی ادیسون به مدرسه رفت، بعد از چند روز معلم کلاسشان نامه ای را به ادیسون داد و گفت آن را به مادرت بده.مادر ادیسون نامه را باز کرد و دید نوشته: فرزندتان کودن است، مدرسه ما جای کودن ها نیست.ولی مادر، نامه را برای ادیسون این گونه خواند: فرزند شما نابغه است مدرسه ما نمی تواند بیشتر از این آموزش دهد شما شخصا آموزش او را به عهده گیرید. و مادر ادیسون در منزل به او آموزش می دهد و با او کار می کند.ادیسون در 13 سالگی اولین اختراعش را به ثبت می رساند.مدتی پس از فوت مادر، یک روز ادیسون برای خود جشن تولد می گیرد و در آن جشن، صندوق خاطرات مادرش را آورده، نامه را در جمع بازکرده تا به همه بگوید که من از بچگی نابغه بودم؛ با دیدن اصل نامه شروع به گریه می کند و در آنجا او پی می برد چطور مادرش از ادیسون کودن، یک ادیسون نابغه ساخت.

۲۱:۳۴

۶ بهمن ۱۳۹۶

گاهی وقتها کمی خودخواه بودن چیز بدی نیست. اگر دیگران را عادت بدهی که همیشه آب میوه ی مانده ته دستگاه آب میوه گیری سهم تو باشد یا کتلت زیادی برشته شده، یا بدمزه ترین آب نبات مانده در ظرف شکلات یا هر چیزی که دیگران دوستش ندارند؛ به مرور این می شود سلیقه ات، می شود سهمت!هیچ کس هم نمی گوید:"آه چه موجود فداکار و دیگر دوستی".
بد نیست گاهی برای خودت بهترین و خنک ترین نوشابه ها را باز کنی. چرا سهم تو نرم ترین بالش نباشد یا بهترین یادگاری از سفر، یا سر گل غذا یا حتا ساعتی از برنامه ی دلخواه تلویزیونی؟ گاهی باید مثل ملکه ها رفتار کرد. باید به دیگران فهماند در وجود هر زنی یا مردی غیر از یک موجود فداکار همیشه قانع، ملکه و پادشاه ای زندگی می کند که گاه باید عصای سلطنتش را بالا بیاورد محکم و شق و رق بر زمین بکوبد تا دیگران یادشان بیاید قرار نیست همیشه سهم تو ازمعمولی ترین چیزها باشد.یادت باشد تو ملکه و سلطان زندگی ات هستی نه فقط مُسکن و مرهم دردهای دیگران!

۸:۳۶

چهره اش حدود سی و چندساله میزد؛ میگفتند خیلی جوانتر از اینهاست.. سر خیابان فرعیِ لاله مینشست و ویالون میزد؛ از آن کلاههای هنری روی سرش بود و سرش همیشه ی خدا پایین. عصرها که با فریبا و نگار از کلاس نمایشنامه نویسی برمیگشتیم، چنددقیقه ای تماشایش میکردیم؛ توی دنیای خودش سیر میکرد. یکوقتها یک قطعه را مدتها و مدتها بدون وقفه مینواخت.
صدایش از ته چاه می آمد اما فریبا میگفت صدای قشنگی دارد؛ یک زمانی همسایه ی دیوار به دیوارشان بود. مادرش همه ی قصه شان را میدانست؛ بلاخره هم یک روز انقدر پایمان را توی یک کفش کرده بودیم که محتاج خانوم نشست و برایمان تعریف کرد..
خانواده شان را از آن قدیمتر ها میشناخت؛ از آن خانواده های سنتی جنوب تهران بودند؛ پسرک از همان اول ساز مخالفت را برداشته بود و رفته بود دنبال موسیقی. محتاج خانوم میگفت که صدای دعواهای پدر و پسر تا هفت کوچه آنطرف تر هم میرفت. پسر فکر پیشرفت بود و گروه کوچک موسیقیشان و پدرش فکر زن دادن و آدم شدنش.
حجره ی مغازه اش را زده بود به نامش و هزار مرتبه رفت و آمد که پسر را راضی کند به ازدواج با دخترعمویش؛ نشد.. آخرش هم بعد از چندسال با بیماری مادر و تا پای گور آمدن پدر که آرزو داشت عروسی تنها پسرش را ببیند، تن داده بود یه این وصلت. محتاج خانوم میگفت خدا همچین عروسی ای برای هیچ کداممان نخواهد؛ داماد عین برج زهرمار نشسته بود و فاطمه، عروسش، عین قرص ماه وسط تاریکترین شب عمرش بود..یک سال از آن شب گذشت و فاطمه روز به روز لاغرتر و بی رنگ و روتر میشد و چشمهایش بی فروغ تر؛ حالِ زندگی شان هیچ خوب نبود.. لبخندش اما همان لبخند ماه بود و نگاهش گرم؛ محتاج خانوم میگفت که همان گرمیِ نگاهِ فاطمه هم زندگیشان را نجات داد.. پسرک که فکرده بود ازدواج مانع پیشرفتش است، اوضاعش روز به روز بهتر شد و کارش گرفت؛
خبری از دعواهایش با پدر نبود و به جای آن شبها، محبت و لبخند و خانه ای گرم انتظارش را میکشید.. چه کسی بود که رام نشود؟
محتاج خانوم میگفت که آن شب را خوب یادش بود؛ علی آقا حال ندار بود و خودش رفته بود که زباله ها را بگذارد دم در که پسرک را دید. شیرینی دستش گرفته بود و بعد از آنهمه مدت، با لبخند سمت خانه میرفت؛ با او سلام و علیک گرمی کرد و کلید انداخت. محتاج خانوم قبل ازینکه برگردد صدای دادش را شنید که با ناله اسمش را صدا میزد و کمک میخواست؛ دوید سمت خانه شان و فاطمه را دید با دماغ خونی و نقش بر زمین..
محتاج خانوم اینجا که رسید نم اشکش را با گوشه ی روسری پاک کرد و با بغض گفت: "مریض بود.. یه مریضی خطرناک و کوفتی که هیچوقت اسمشو نفهمیدم؛ میلادِ بیچاره..
هیچوقت یادم نمیره اون شب دکترا چه جورِ سرزنش باری نگاش میکردن و میگفتن چرا انقدر دیر آوردیش.. کار از کار گذشته بود.. هزار تا دکتر رفتن و کل تهرانو زیر پا گذاشتن؛ مدارکشونو فرستادن برا بهترین بیمارستانای اون سر دنیا؛ اما فایده ای نداشت؛ از دست هیچکی کاری برنمیومد.. یه روز درمیون میرفتم دیدنش؛ لاغر و رنگ و رو رفته بود اما چشاس برق داشت؛ خنده هاش راستکی بود. هرشب از خونشون صدای ساز و خنده می اومد؛ انگار میلاد میخواس اون چندماه به اندازه ی چندسال زندگی کنن..یکی از همون شبا هم بود؛ صدای ساز می اومد؛ من همش گریم میگرفت براشون. داشتم با بغض گوش میدادم که یهو دیدم صدای ساز قطع شد و... هرچی عروسیشون سوت و کور و بی سر و صدا بود، به جاش اون شب صدا ضجه های این پسر، کل محلو پرکرد.."محتاج خانوم دوباره گوشه ی چشمش را با روسری گرفته بود و زیر لب گفته بود "بمیرم برای دلش"
خیلی وقتها که رد میشدیم؛ دیده بودیم سرش را میگذاشت روی زانوهایش و خوابش میگرفت؛ چشمهایش سرخ سرخ بود.. یکبار نگار خم شد و پرسید: "شبا جایی ندارید که بخوابید؟"نگاهش نکرده بود؛ حتی وقتی جواب داد انگار توی این دنیا نبود؛ یک قطره اشک سرخورده بود روی گونه اش و خیره به رو به رو گفت: " نمیتونم که بخوابم.. تا چشمامو میذارم رو هم صدای جیغ میاد و یکی که با ناله میگه درد دارم میلادامامننمی بینمش....."

#نازنین_هاتفی

۹:۲۹

‏اونیکه تو ١۵سالگی دوسش داشتی و دیگه نیست،به احتمال زیاد تو ٢۵سالگی برات اهمیتی ندارهاون نمره ریاضی که تو دبیرستان معدلت پایین آورد، وقتی داری لیسانس میگیری هیچ اهمیتی ندارهمشکلاتی که الان باهاشون مواجه میشی،یکسال دیگه اهمیتی ندارنسخت نگیرهمچی درست میشه نگران نباش

۱۸:۱۱

۷ بهمن ۱۳۹۶

قوی کسی است که,نه منتظر میماند کسی خوشبختش کند، و نه اجازه میدهد کسی بدبختش کند!!هر گاه زندگی را جهنم دیدی, سعی کن پخته از آن بیرون آیی...سوختن را همه بلدند!!زندگی هیچ نمیگوید, نشانت میدهد!!با زندگی قهر نکن... دنیا منت هیچکس را نمیکشد...یکی رفت و، یکی موند و، یکی از غصه هاش خوندو یکی برد و، یکی باخت و، یکی با قسمتش ساختو یکی رنجید،
""یکی بخشید""
یکی از آبروش ترسید یکی بد شد، یکی رد شد، یکی پابند مقصد شد تو اما باش، """خدا اینجاست...!!با خود عهد بستم که به چشمانم بیاموزم،فقط زیبائی های زندگی ارزش دیدن دارد،و با خود تکرار می کنم که یادم باشد، هر آن ممکن است شبی فرا رسد،و آنچنان آرام گیرم که دیدارو صبحی دیگر برایم ممکن نگردد، پس هرگز به امید فردا "محبت هایم را ذخیره نکنم "

۱۹:۲۷

همیشه میگفت دوستت دارم‌،من هم گذرا میگفتم منم همینطور عزیزم ...از همان حرفهاایی که مرد ها از زنها میشنوند و قدرش را نمیدانند‌.همیشه شیطنت داشت.ابراز علاقه‌اش هم که نگو‌..آنقدر قربان صدقه‌ام میرفت که گاهی با خودم میگفتم : مگر من چه دارم که همسرم انقدر به من علاقه‌مند است ؟یک شب کلافه بود ، یا دلش میخواست حرف بزند ، میدانید همیشه به قدری کار داشتم که وقت نمیشد با او مفصل صحبت کنم ، من برای فرار از حرف گفتم :میبینی که وقت ندارم ،من هرکاری میکنم برای آسایش و رفاه توست .گفت کاش من در زندگیت نبودم تا اذیت نمیشدی .این را که گفت از کوره در رفتم ،گفتم خدا کنه تا صبح نباشی .مردها که عصبانی میشوند ممکن است هر چیزی بگویند ، بی اختیار این حرف را زدم ...این را که گفتم خشکش زد ، برق نگاهش یک آن خاموش شد ،به مدت سی ثانیه به من خیره شد و بعد رفت به اتاق خواب و در را بست .
بعد از اینکه کارهایم را کردم کنارش رفتم تا بخوابم ،موهای بلندش رها بود و چهره‌اش با شبهای قبل فرق داشت، در آغوشش گرفتم ،افتخار کردم که زیباترین زن دنیا را دارم لبخند بی روحی زد.نفس عمیقی کشید و خوابیدیم .
آن شب خوابم عمیق بود، اصلا بیدار نشدم .از آن شب پنج سال میگذرد و حتی یک شب خواب آرامی نداشته‌ام .هزاران سوال ذهنم را میخورد که حتی پاسخ یک سوال را هم پیدا نکرده ام .گاهی با خود میگویم مگر با یک جمله در عصبانیت میشود یک نفر را ...
مگر چقدر امکان دارد یک جمله به قدری برای یک نفر سنگین باشد که قلبش بایستد؟!!همسرم دیگر بیدار نشد، دچار ایست قلبی شده بود .شاید هم از قبل آن شب از دنیا رفته بود ،از روزهایی که لباس رنگی میپوشید و من در دلم به شوق آمدم از دیدنش اما در ظاهر، نه .
شاید هم زمانی که انتظار داشت صدایش را بشنوم ،اما طبق معمول وقتش رانداشتم.
کارهایم روبراه شد،همان وضعی را دارم که همسرم برایم ارزو داشت .و من اما ...ارزویم این است که زمان به عقب برگردد و من مردی باشم که او انتظار داشت ،بعد مرگش دنبال چیزی میگشتم ،کشوی کنار تخت را باز کردم ، یک نامه آنجا بود ،پاکت را که باز کردم جواب آزمایشش تمام دنیا را روی سرم آوار کرد .
خانواده‌اش خواسته بودند که پزشکی قانونی ،،چیزی به من نگوید تا بیشتر از این نابود نشوم .‌‌..
آنشب برای این میخواست بیشتر باهم باشیم تا خبر پدر شدنم را بدهد‌‌‌.حالا هرشب لباسش را در آغوش میگیرم و هزاران بار از او معذرت میخواهم اما او آنقدر دلخور است که تا ابد جوابم را نخواهد داد

۱۹:۲۸

۹ بهمن ۱۳۹۶

نه،اشتباه نمیدیدمگرچه هی پلک زدم که ای چشمان لامصب دارید اشتباه میبینید!اما نه!خودش بودداشت شانه به شانه غریبه ای راه می آمد!نه برای اوبرای من غریبه بود.دستانش را نگرفته بود ولی.
آخر با من که بود دستم را ول نمیکرد که، خیس میشد دستمان اما ول کنیم؟عمرا!صورتش ذوق نداشت، آرایش داشت، موهایش را هم رنگ کرده بود..موهایش،،موهایش باشد برای بعد،حرف دارم!
آرایش داشت اما صورتش سرد بود،خیره بودراستش با من که به خیابان میزدیم چشم و ابرویش شلوغ میکردند،صورتش با دماغ و گوش و پلک و ابرو همه با هم میخندیدند.
اما الان ساکت بود،خیره بوداین خستگی از پشت ارایش غلیظش داد میزد.معلوم بود روزی هزار و صد بار کسی نمیگوید "ای قربون چشمای سیاهت برم من"گیسو نمیبافدو رژ بیرون زده ازگوشه ی لبش را پاک نمیکند.وسط جمع چشم غره نمیرود که دکمه مانتوات را ببنند،آرام بخند..آخرش هم بگوید میخواستی انقدر خوشگل نباشی..به من چه!
نه معلوم بود این یارو مال این حرف ها نبودعزیزم این یارو اصلا دستهایت را وسط خیابان به صورتش نزدیک کرده و بو کشیده!!؟این یارو؟
برگشت و یکهو دیدمرا که ای کاش نمیدید!لعنت که مسیرم به این خیابان افتاد و دل جفتمان ریش شد!دیدکه دارم شانه به شانه ی دیگری راه می آیمدیدکه خال لب دارددیدکه گردنبند فیروزه ای انداختهدیدکه چقدر شبیه خودش است!و دیدکه دستانش را نگرفته ام!شاید من هم یکی بودم مثل همان مردک!مثل تمام یارو های شهر!راستشمردهافقط یک بار میتوانند آن همه دیوانه باشند.موهایش؟!هیچ..موهایش را کوتاه کرده بوداخر میدانستفقط من میتوانم دو ساعت وقت بذارم و آن موهای بر هم ریخته و فرفری اش را مرتب کنم!!مردها؟!مردها فقط یک بار جنون را زندگی میکنند.جنون؟نمیدانمشاید تو را دیدن و دوستت دارم نگفتن هم جنون باشددوستت دارم؟!آسمان که بدون باران نمیشود!باران؟!خاطرهبوی موی توبویِ موهایِ تو خیابان را برداشته بود!
علی سلطانی

۱۸:۱۶

۱۳ بهمن ۱۳۹۶

♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡سرسفره شام یاد دروغهایت که می افتمبغض**میکنم
*اشک**در چشمانم حلقه میزند
همه **متعجب**نگاهم میکنند
**لبخندی **اجباری روی لبهایم مینشندو
می گویم:《چقدر**داغ**بود》
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
***یک غریبه

۱۱:۰۹

۱۸ بهمن ۱۳۹۶

مردم عادت کرده‌اند انتقاد کنند. خوبی‌ها را نمی‌توانند ببینند. ماجرای مردی را شنیدم که از همسرش خواست برایش دو تخم مرغ بپزد، اما یکی را نیمرو و دیگری را آب پز کند. زن نیز همین کار را کرد. مرد وقتی تخم مرغ‌ها را دید، سرش را تکان داد. زن پرسید: "دیگر چه اشتباهی کرده‌ام؟ این دقیقا همان چیزی است که خودت خواستی." مرد گفت: "می‌دانستم این اتفاق می‌افتد. تو تخم مرغ اشتباهی را نیمرو کردی."برخی از مردم آنقدر انتقادی فکر می‌کنند که هر کاری هم برایشان بکنید، راضی نمی‌شوند...#جوئل_اوستین

۱۰:۵۸

۱ اسفند ۱۳۹۶

یه روز یکی بهم گفت هیچوقت بعد از ساعت 2 شب تصمیم نگیر، فقط بخواب
پرسیدم چرا؟
گفت که به نظر من یه هورمونی بعد ساعت 2 تو بدنت ترشح میشه که
باعث میشه یه تصمیمی بگیری یا یه کاری بکنی که هیچوقت ساعت 7 صبح نمیکنی،
بهت جیگر میده تا دیوونه بازی دربیاری، کاری که میکنه اینه که بهت جرعت اینو میده که
به یه نفر بگی چقدر دوستش داری یا چقدر دلت براش تنگ شده.
با خودم گفتم پس من هر شب قبل از ساعت 2 میخوابم که هیچوقت درگیر این هورمون نشم
سالها از اون روز گذشت، ساعت 1:45 شب بود، توی تختم بودم و داشتم بهش فکر میکردم.
دیوونه وار عاشقش بودم و میدونستم که حسم متقابل نیست.
برای بقای دوستیم 1 سال پیش خودم این راز رو نگه داشتم
همینطور که داشتم فک میکردم و آهنگ گوش میدادم دیدم ساعت شده 2:15 شب...
داشتم فک میکردم چجوری 30 دقیقه اینقدر سریع گذشت که یهو دیدم بهم تکست داد.
گوشیمو برداشتم دیدم میگه که
 "حالم خوب نیست" گفتم چرا؟ چی شده؟ گفت "دلم شکسته"
و شروع کرد تعریف کردن که چجوری یه پسری رو دوست داشته و چجوری اون پسره دلشو شکسته.
همون بود که حس کردم اون هورمون تو بدنم جاری شده... تو جوابش یه متن بلند بالا نوشتم...
چیزایی نوشتم که الان نگا میکنم، باورم نمیشه اینا رو من نوشتم.
نوشتم که چقدر دوستش دارم و تو جوابم گفت "خودت میدونی که، من عاشق یه نفر دیگم"
اینو که گفت به خودم اومدم... یاد اون بنده خدا افتادم که گفت بعد ساعت 2 هیچ تصمیمی نگیر. گریه کردم...
براش نوشتم ببخشید، خیلی وقت بود توی دلم بود، بالاخره یه روزی باید میفهمیدی.
ازش خواهش کردم که دوستیشو ازم نگیره.
هیچی نگفت... یه هفته گذشت و هر دوتامون جوری رفتار کردیم انگار هیچ اتفاقی نیفتاده
ولی بعده به هفته، کم کم احساس کردم که دیگه داره کمتر باهام صحبت میکنه، یه هفته دیگه گذشت...
دیگه حتی سلام هم نمیکرد. فقط یه نگاه میکرد بهم و منم توی چشاش غرق میشدم.
هر از گاهی هم بهش نگا میکردم، همینطور که میخندید بهم نگا میکرده الان هم به جای رسیده که حتی جواب تکست هم نمیده...
از یه طرف خیلی ناراحت بودم که از دستش دادم.
از طرف خیلی خوشحال بودم که بالاخره حرف دلمو زدم. یه چیزی هم یاد گرفتم...
بعد از ساعت 2 شب...هورمونی توی بدنت ترشح نمیشه بلکه قلبت شروع میکنه به صحبت کردن...
از اون موقع هروقت میخوام تصمیمی رو از ته قلبم بگیرم...ساعت 2 شب اینکار رو میکنم... .

| آنتارکتیکا هشتادونه درجه جنوبی / روزبه معین |

۰:۰۸