گ

گرافیکو

۱۴۶عضو
thumbnail
ای بهارستانِ اقبال ای چمن سیما بیافصلِ سیرِ دل‌ گذشت اکنون به‌ چشمِ ما بیا
می‌کشد خمیازهٔ صبح‌ انتظارِ آفتابدر خمارآبادِ مهجوران، قدح‌پیما بیا
بحر هر سو رونهد امواج‌ گَردِ راهِ او ستهر دو عالم در رکابت می‌رسد تنها بیا
خلوتِ اندیشه حسرت‌خانهٔ دیدارِ تو ستای‌ کلیدِ دل درِ امید ما بگشا بیا
عرض‌ تخصیص از فضولی‌های آداب‌ِ وفا ستچون نگه در دیده یا چون روح در اعضا بیا
بیش از این نتوان حریفِ دا‌غِ حرمان زیستنیا مرا از خود ببر آنجا که هستی یا بیا
فرصتِ هستی ندارد دستگاهِ انتظارمفتِ امروزیم و بس ای وعدهٔ فردا بیا
رنگ‌ و بو جمع است در هر جا چمن دارد بهارما همه پیشِ توایم ای جمله ما با ما بیا
وصل‌مشتاقان ز اسبابِ دگر مستغنی استاحتیاج این است‌ کـای سامانِ استغنا بیا
کو مقامی کز شکوهِ معنی‌ات لبریز نیستغفلت است اینها که بیدل‌ گویدت اینجا بیا

#شعر-بیدل

۸:۴۰

دیدن 32_23-02-25_18-01-32-162_23-02-25_18-01-59-015.mp3

۰۴:۱۳-۳.۸۸ مگابایت
مردان میدانچه سخت است داغ علمدار دیدنغم یار، در اوج پیکار دیدن
چه سخت است در اوج غوغای صفینعلی را عزادار عمار دیدن
به بی‌تابی موج‌های فراتیمبه هنگامهٔ چشم خونبار دیدن
نمی‌دید در خواب هم دیدهٔ مابه خون خفته آن چشم بیدار دیدن
ز یوسف به یک پیرهن خیره ماندنز یحیی سری دست اغیار دیدن
به گفتن نیاید، به باور نگنجدچنان کوه را زیر آوار دیدن
همین است تقدیر مردان میدانبه پیکارها پیکر یار دیدن
تنی را به میدانِ مین ارباً ارباتنی را پر از خون به رگبار دیدن
ولی نیست هرگز به قاموس مردانهراسی از این راه دشوار دیدن
هراس است بر جان خیبرنشینان سَنابرق شمشیر کرّار دیدن
مَهیب است فریاد یا حیدر مامهیب است هان! قهر قهار دیدن
همه هیبت گنبد آهنین رابر این عنکبوتان چنان تار دیدن
مهیب است در بارش «رعد» و «سجیل»زمین و زمان، تیره و تار دیدن
به‌ناگاه «فتاح» و «خیبرشکن» رابر این قلعهٔ کهنه آوار دیدن
جسدهای مشئوم دیوانه‌دیوانبه هر کوی و بازار بر دار دیدن
«بَعَثنا عَلَيكُم عِباداً لَنا» رابه سربند گُردان احرار دیدن!
زمانِ «فَجاسُوا خِلالَ الدِّيار» استشرر بر سراپای اشرار دیدن


دکتر محمدمهدی سیار

۱۴:۵۷

چرا تو نباشی؟ چرا_28-02-25_15-27-14-044_28-02-25_15-28-37-145.mp3

۰۴:۱۵-۴.۹۱ مگابایت
چرا تو نباشی؟
که دم زند ز من و ما؟ دمی که ما تو نباشی
به این غرور که ماییم، از کجا تو نباشی؟
نفس چو صبح‌زدن بی‌حضور مهر نشاید
چه زندگی‌ست کسی را که آشنا تو نباشی
ازل به یاد که باشد؟ ابد دل که خراشد؟
که بود و کیست؟ گر آغاز و انتها تو نباشی
فنای موج تلافی‌گرش بقای محیط است
نکُشت عشق کسی را که خونبها تو نباشی
محیط عشق به گوشم جز این خطاب ندارد
که ای حباب چه شد جامه‌ات؟ فنا تو نباشی
مکَش خجالت محرومی از غرور تعین
چه من چه او همه با توست اگر تو با تو نباشی
جهان پر است ز گرد عدم سراغی عنقا
تو نیز باش به رنگی که هیچ جا تو نباشی
طمع به شش‌جهتت بسته راه حاصل مطلب
جهان همه در باز است اگر گدا تو نباشی
بر این بهار، چو شبنم خوش است چشم گشودن
دمی که غیر عرق چیزی از حیا تو نباشی
چنین که قافله رنگ بر هواست خرامش
به رنگ شمع نگاهی که زیر پا تو نباشی
من و تو بیدل ما را به وهم چند فریبد؟
منی جز از تو نزیبد تویی, چرا تو نباشی؟

بیدل دهلوی

۱۳:۴۰

رنج نَفَس.mp3

۰۳:۵۶-۳.۸۵ مگابایت
چه می‌شد گر نمی‌برد اینقدر رنج نفس هستیمرا رسوای عالم کرد این شهرت‌هوس هستی
شرار جسته از سنگ انفعالش چشم می‌پوشدبه این هستی‌که من دارم نمی‌خواهد نفس هستی
گر اقبال هوس را عزتی می‌بود در عالمقضا از شرم‌ کم می‌بست بر مور و مگس هستی
هوای عافیت صحرای مانوس عدم داردنمی‌سازد عزیزان، با مزاج هیچکس هستی
غریب است از گرفتاران، ‌غم تن‌پروری خوردنحذر زین دانه و آبی‌ که دارد در قفس هستی
تو بر جمعیت اسباب مغروری و زین غافلکه آخر می‌برد در آتشت زین خار و خس هستی
خروش الرحیلی بشنو و از جست‌وجو بگذرسراغ‌ کاروان دارد در آواز جرس هستی
نبودی‌، آمدی و می‌روی جایی که معدومیزمانی شرم باید داشتن زین پیش و پس هستی
مزاری را که می‌بینم دل از شوق آب می‌گرددخوشا جمعیت جاوید و عیش بی‌نفس هستی
تظلم در عدم بهر چه می‌برد آدمی بیدلدر این حرمانسرا می‌داشت گر فریادرس هستی
#بیدل_دهلوی

۱۴:۳۲

عید من اکنون می‌رسد_31-03-25_03-07-51-220.mp3

۰۴:۴۴-۴.۴۴ مگابایت
عید من
صبح شو ای‌ شب‌! که خورشید من‌ اکنون می‌رسدعید مردم‌ گو برو! عید من اکنون می‌رسد
بعد از اینم بی‌دماغ یاس نتوان زیستندستگاه عیش جاوید من اکنون می‌رسد
می‌روم در سایه‌اش بنشینم و ساغرکشمنونهال باغ امید من اکنون می‌رسد
آرزو خواهد کلاه ناز برگردون فکندجام می در دست جمشید من اکنون می‌رسد
رفع خواهدگشت بیدل شبههٔ وهم دوییصاحب اسرار توحید من اکنون می‌رسد

۲۳:۵۳

زودباش ۱۲_31-03-25_19-50-18-223.mp3

۰۴:۰۲-۴.۰۵ مگابایت
زود باش!
من نمی‌گویم زیان کن یا به فکر سود باش!ای ز فرصت بی‌خبر در هر چه باشی زود باش!
در طلب تشنیع کوتاهی مکش از هیچ‌کسشعله هم‌ گر بال بی‌‌تابی‌ گشاید دود باش
زیب هستی چیست غیر از سوز عشق و ساز حسننکهت‌ گل ‌گر نه‌ای دود دماغ عود باش
از خموشی‌ گر بچینی دستگاه عافیتگفت‌وگو هم عالمی دارد نفس فرسود باش
راحتی‌ گر هست در آغوش سعی بیخودی‌ستیک قلم لغزش چو مژگان‌های خواب‌آلود باش
مومیای هم شکستن خالی از تعمیر نیستای زیانت هیچ! بهر دردمندی سود باش!
خاک آدم‌، آتش ابلیس دارد در کمیناز تعین هم برآ بی‌حاسد و محسود باش
چیست دل تا روکش دیدار باید ساختنحسن بی‌پروا خوش است آیینه‌گو مردود باش
زین‌همه سعی طلب جز عافیت مطلوب نیستگر همه داغ است هر جا شعله‌ات آسود باش
نقد حسرتخانهٔ هستی صدایی بیش نیستای عدم نامی به‌دست آورده‌ای موجود باش
بر مقیمان سرای عاریت بیدل مپیچچون تو اینجا نیستی‌ گو هرکه خواهد بود باش!
#بیدل‌_دهلوی

۱۶:۳۴

بی_کَسْ شَهیدَمْ خونْ همْ ندارم.mp3

۰۸:۰۵-۱۹.۲۳ مگابایت
بی‌کَس‌شهیدم!

بی‌کس‌شهیدم خون هم ندارمدیگر که ریزد گل بر مزارم؟
حسرت‌کش مرگ مُردم به پیریبی‌آتشی سوخت در پنبه‌زارم
سنگی‌ که زد یأس بر شیشهٔ منرطل‌ گران بود بهر خمارم
افسون اقبال خوابِ گران داشتبخت سیه ‌کرد شب‌زنده‌دارم
بی‌مطلبی‌نیست‌ تشویش هستی،چون دوشِ مزدور ممنون بارم
باید به خون خفت تا خاک‌‌گشتنعمری‌ست با خویش افتاده کارم
تمثال تحقیق دارد تأملآیینه خشک است دل می‌فشارم
ای ‌کلک نقاش! مژگان به خون زناز من کشیدند تصویر یارم
صحرانشین‌اند آواره‌گردانبی‌دامنی‌نیست سعی غبارم
رنگی نبستم از خودشناسیآیینه عنقاست یا من ندارم؟
سر می‌کشد شمع از گردن اینجاخاری ندارم کز پا برآرم
بیدل ندانم در کشت الفتجز دل چه ‌کارم، تا برندارم
#بیدل_دهلوی

۷:۵۴

بالی از آزادی ۰۹ ۲_02-04-25_23-54-40-847_03-04-25_09-17-04-215.mp3

۰۸:۵۴-۱۲.۸۴ مگابایت
بالی از آزادی افشاندم

بالی از آزادی افشاندم قفس‌پیما شدمخواستم ناز پری انشا کنم، مینا شدم
صحبت بی‌گفت‌وگویی داشتم با خامشیبرق زد جرات لبی واکردم و تنها شدم
صد تعلق در طلسم وهم هستی بسته‌اندچشم واکردم به خویش آلودهٔ دنیا شدم
آسمان با من صفایی داشت تا بودم خموشناله‌ای کردم غبار عالم بالا شدم
از سلامت نوبهار هستی‌ام بویی نداشتیک نقاب رنگ بر روی شکستن وا شدم
صبح آهنگی ز پیشاپیش خورشید است و بسگرد جولان تو بودم هرکجا پیدا شدم
الفت فقرم خجل دارد ز کسب اعتبارخاکساری گر گرفتم صورت دنیا شدم
جام بزم زندگی‌ گر باده دارد در هواستعیش‌ها مفت هوس، من هم نفس‌پیما شدم
مایهٔ ‌گفتار در هر رنگ دام‌ کاهش استچون‌ قلم‌ آخر به‌ خاموشی زبان‌فرسا شدم
در تحیر از زمین‌گیری نگه را چاره نیستاین بیابان بس که تنگی ‌کرد نقش پا شدم
بیدل از شکر پریشانی چه‌سان آیم برونمشت‌خاکی داشتم آشفتم و صحرا شدم
#بیدل_دهلوی

۵:۵۹

دل چه دارد ۱۱.mp3

۰۵:۵۲-۸.۸ مگابایت
دل چه دارد...
ای که در دیر و حرم مست‌ کرم می‌آییدل چه دارد که درین غمکده کم می‌آیی
جوهر ناز چه مقدار تَری می‌چیندکه به حسرتکدهٔ دیدهٔ نم می‌آیی
اینقدر سلسلهٔ ناز که دیده‌ست رسا؟عمرها شد که به هر سو نگرم می‌آیی
صمدی لیک در این انجمن عجز نگاهبه چمن‌سازی آثار صنم می‌آ‌یی
چقدر لطف تو فریادرس‌ بی‌‌بصری‌ستکه به چشم همه‌کس دیر و حرم می‌آیی
عقل و حس غیر تحیر چه ترازد اینجاکز حدوث آینه‌پرداز قدم می‌‌آیی
عرض تنزیه به تشبیه نمی‌آید راستسحر کاری‌ست که معنی به رقم می‌آ‌یی
فقر نازد که به تجرید نظر دوخته‌ایجاه بالد که به سامان حشم می‌آیی
ای نفس آمد و رفت هوست داغم‌ کردمی‌رو‌ی سوی عدم یا ز عدم می‌آیی
چشم تا بسته‌ای‌، آفاق سواد مژه استصد شق خامه ز یک نقطه به هم می‌آیی
چینت از دامن آرام به هرجا گل ‌کردذره تا مهر به آرایش رم می‌آیی
انتظار تو به هر رهگذرم دارد فرشهرکجا پای نهی پا به سرم می‌آ‌یی
کم آرایش تسلیم نگیری زنهارابروی نازی اگر مایل خم می‌آیی
چه ضرور است ‌کشی رنج وداعم بیدل!می‌روم من به مقامی‌ که تو هم می‌آیی
#بیدل‌_دهلوی

۱۷:۰۴

شهید خنجر ناز تو.mp3

۱۲:۵۰-۳۰.۰۸ مگابایت
شهید خنجر ناز تو


ز رهِ هوس، به تو کی رسم؟ نفسی ز خود نرمیده منهمه حیرتم! به‌ کجا روم؟ به رهت سری نکشیده من
به چه برگ، سازِ طرب‌ کنم؟ ز چه جام نشئه طلب‌ کنم؟گلِ باغِ شعله نچیده من‌، مِیِ داغِ دلْ نچشیده من
چو گل آنکه نسخهٔ صد چمن، ز نقابِ جلوه ‌گشوده: توچو می آنکه عشرتِ عالمی ز گدازِ خود طلبیده: من
چه بلاستمکش غیرتم، چقدَر نشانهٔ حیرتم!که شهیدِ خنجر نازِ تو، شده عالمی و تپیده من!
تو به محفلی ننموده رو که ز تاب شعلهٔ غیرتشهمه اشک‌ گشته به‌ رنگِ شمع و ز چشم خود نچکیده من
میِ جام ناز و نیازها به خمار اگر نکشد، چراز سر جفا نگذشته تو، ز در وفا نرمیده من؟
چو نگاه‌ِ گرم، به هر طرف‌، که‌ گذشته محملِ نازِ توچو دل‌ِ گداخته از پی‌ات، به رکابِ اشک دویده من
تو و صد چمن طرب نمو، من و شبنمی نگه‌ آبروبه بهار عالم رنگ و بو، همه جلوه: تو، همه دیده: من
نه جنونِ سینه‌دریدنی، نه فنون مشق تپیدنیبه سوادِ درد تو کی رسم؟ الفی ز ناله‌ کشیده من
چو سحر نیامده در نظر، رم فرصت نفَس آنقدرکه برم برِ آبِ شکفتگی به طراوت‌ِ گلِ چیده من
به‌کدام نغمهٔ دل‌گسل، ز نواکشان نشوم خجلچو جرس به غیرِ شکست دل، سخنی ز خود نشنیده من
منِ بیدل و غم غفلتی‌ که ز چشمبندِ فسونِ دلهمه‌جا ز جلوهٔ من پر است و به هیچ‌جا نرسیده من!
#بیدل_دهلوی

۴:۲۶

undefinedبرای حمایت، تقاضامندیم این فرسته را به مجله «بله» پیشنهاد دهید.undefined

۸:۱۶