عکس پروفایل هوای حواه

هوای حوا

۹۴عضو
thumnail

۱۱:۱۲

thumnail

۱۱:۱۳

هوای حوا
داستان الناز (قسمت دوم)          ━━═━━⊰❀undefined❀⊱━━═━━━ یعنی می‌شد امام حسینِ علیه السلامundefined سال‌های پیش که بارها حاجت روایش کرده بود، حالا حامدش را هم شفا بدهد؟ جوابی نداشت... بی‌قرار بود و مایوس.undefined شب از نیمه گذشته بود که بالاخره قرص خواب اثر کرد و چشمان به خون نشسته‌اش غرق خواب شد. رفته بود به زیارت حضرت عباس علیه السلامundefined، با انگشتانش محکم چنگ زده بود به مشبک‌های ضریح و پشت سر هم از او کمک می‌خواست تا حامد را برگرداند و طلب بخشش می‌کرد. انقدر گریه کرد که زانوانش سست شد و افتاد روی زمین...undefined بدون هیچ صدایی و در حالی که عرق سر تا پایش را گرفته بود از خواب پرید. چه خواب عجیبی دیده بود. باور نمی‌کرد که واقعیت نبوده... حس می‌کرد هنوز هم تنها کنار ضریح حضرت عباس علیه السلام ایستاده و گریه و ناله می‌کند. دستی به پیشانی‌اش کشید. بلند شد و به سمت یخچال رفت و شیشه آب را سر کشید. ترسیده بود. سابقه نداشت چنین اتفاقی! این خواب چه معنی می‌توانست داشته باشد؟undefined این روزها عالم و آدم دست به یکی کرده بودند تا ذهنش را به یک سو کشیده شود فقط. شیشه آب را روی میز گذاشت و به نور کم آباژور ته سالن چشم دوخت. خیلی دلش می‌خواست همه چیز را برای کسی تعریف کند و کمی سبک بشود... باید کاری می‌کرد وگرنه خفه می‌شد از حرف‌های ناگفته.🥺 انگار گمشده‌ای را باید دوباره پیدا می‌کرد. باید می‌رفت. چیزی صدایش می‌کرد به سمت خانه پدری و حال و هوای گذشته. دیوانه شده بود! نمی‌توانست صبر کند تا صبح بشود. شاید حامد را از دست می‌داد. شریک غم می‌خواست و نفسی که حق باشد. شال و کلاه کرد، سوئیچ ماشین نقره‌ای اش را برداشت و ساعت چهار نشده، از خانه زد بیرون. کوچه را سیاه پوشundefined کرده بودند، عین هر سال.undefined روی کتیبه‌های کنار در دست کشید. یادش آمد که خودش با کمک مادر بعد از محرم آنها را می‌شست و اتو می‌زد و توی کمد می‌گذاشت برای سال بعد... آه کشید. انگشتش تا روی زنگ رفت اما پشیمان شد. این وقت شب، ممکن بود مادر و پدرش وحشت کنند و فشار خونشان بالا برود. چند وقت از آخرین دیدار گذشته بود؟ هشت ماه... ده ماه... شاید هم بیشتر. خودش دوری می‌کرد چون حامد شبیه آنها نبود و از روبرو شدن این دو قطب مخالف، واهمه داشت. نشست روی پله کوتاه پشت در. وقتی حامد آمده بود خواستگاری، پدر الناز هیچ جوره راضی نمی‌شد. می‌گفت: من گناه مردمُ نمی‌شورم. هر کسی بنده خداست و حرمت داره، ولی این بچه هیچیش شبیه ما نیست. یه صبح تا ظهر دم مغازه گوش منو به کار گرفت تا بلکه راضی بشم، ولی دریغ از یک کلمه که خدا پیغمبری باشه و از دهنش بیاد بیرون. ما کجاییم در این بحر تفکر، تو کجا!؟ اگه حرف من حرمت داشته باشه که جوابم منفیه... والسلام! بابا جون زن کسی بشو که هم کفو باشید نه این پسره که یکه و یالغوز تو ایران زندگی می‌کنه و کل خاندانش اون ینگه دنیا هستن. پس فردا تو هم باید خونه به دوش بشی. اگه توی دلیل برای بله گفتن داشته باشی، من هزار و یکی دارم برای رد کردنش... دلایلش همه منطقی بود ولی الناز عاشقundefinedundefined شده بود و گوشش بدهکار این صحبت‌ها نبود. راضی بود به خاطر حامد از خیلی چیزها بگذرد و همین کار را هم کرد. مثلاً از گذشته‌اش... از خانواده‌اش...undefined بعد از ازدواج، رفت و آمدش را محدود کرده بود تا کمتر زیر سنگینی نگاه سرزنش آمیز پدر و مادر باشد. تیپش را عوض کرده بود. ست کردن لباس‌هایشان، موهای بلوند و زیتونی و مش شده، تتوی ابرو و تزریق بوتاکس و...undefined هر چند ماه یک بار به بهانه‌ای می‌آمد، چند دقیقه‌ای سر می‌زد و می‌رفت، بدون حامد. گمان می‌کرد اینطوری برای همه بهتر است. دلتنگی‌هایش را هم توی دلش نگه می‌داشت اما برای صبوری همیشگی مادرش، غصه می‌خورد. به هر حال دست تقدیر دوباره کشانده بودش همین جا. می‌دانست هر شب توی حیاط هیئت برقرار است. به رسم هر سال. حامد یکی دوبار گفته بود دوست دارد توی مراسم شرکت کند ولی الناز مخالفت کرده بود. خب چرا؟ حالا اگر دیگر قسمتش نمی‌شد...🥺 دوباره فکرهای بد هجوم آوردند. اگر حامد از کما بیرون نمی‌آمد؟ هول افتاد به جانش. صدای اذان مسجد محل که بلند شد، او هم بلند شد و ناغافل دستش را روی زنگ گذاشت. می‌دانست اهل خانه برای نماز صبح، بیدار شده‌اند. ادامـــــــــــــه دارد... @havayhavva10
داستان الناز(قسمت سوم)         ━━═━━⊰❀undefined❀⊱━━═━━━صدای متعجب پدرشundefined از پشت آیفون توی کوچه پیچید: یاالله. بله؟ کیه؟
سرش را چسباند به دیوار و بعد از قورت دادن آب دهانش گفت:
_منم آقا جون، النازم.undefined
جواب نامفهومی داده شد و تق... در را باز کردند. مکث نکرد. وارد شد و در را بست. نگاهی سرسری به در و دیوار و پارچه‌های مشکی و دیگ‌های برعکس شده کنار حوض کرد.
عطر برنج اعلای ایرانی که توی لگن‌های بزرگ پلاستیکی شسته شده بودند همه جا را گرفته بود. پا تند کرد تا زودتر از حیاط بزرگ بگذرد و برسد داخل.
چراغ ایوان که روشن شد ایستاد. مادرش چادر نماز به سر و هراسان ظاهر شد بالای پله‌ها.🥺
خوب براندازش کرد و گفت:
الناز! تویی دورت بگردم؟ خوبی؟ صحیح و سالمی؟ چی شده این موقع؟ تو کجا اینجا کجا؟
هیبت پدر هم بیرون آمد. مشخص بود دلهره گرفته اند. چانه الناز شروع به لرزیدن کرد. انگار تازه می‌فهمید چه نعمتی استundefined کسی را داشتن. چقدر دوستشان داشت. چقدر نیاز داشت به وجودشان. مثل بچگی‌ها که خودش را لوس می‌کرد، زد زیر گریه و گفت: حامد... حامد داره می‌میره.undefined
مادر چنگ زد به صورتش ولی پدر که مثل کوه ایستاده بود فقط سری به تاسف تکان داد.undefined
سکوت خانه را صدای هم زدن آب قند و "لا اله الا الله" که هر چند دقیقه یکبار از دهان پدر بیرون می‌آمد، می‌شکست. توی بغل مادر حسابی گریه‌هایش را کرده و چیزهایی از بلایی که به سر زندگیش آمده گفته و حالا سر به زیر و زانو به بغل گوشه‌ای کز کرده بود تا ببیند چه حکمی می‌دهند.
سکوت که طولانی شد فهمید هنوز در شوک هستند. دوباره زبان باز کرد:
نمی‌خواستم اینجوری و این وقت شب، مزاحمتون بشم ولی حالم خیلی بد بود. ببخشید...
مادر به خودش آمد. دستش را فشرد و گفت:این چه حرفیه؟ خوب کردی مادر. قدمت سر چشم. حالا دکترش چی گفته؟ آخه اینکه قطع امید کنند درست نیست. نه حاجی؟ عمر دست خداست.undefined اگه خودش بخواد معجزه هم می‌کنه. مگه نه حاجی؟ امیدت به خودش باشه. اصلاً می‌خوای با هم بریم بیمارستان؟undefined
تنش مورمور شد. با اضطراب نگاهشان کرد و گفت:
نه... می‌ترسم خبر بدی بشنوم. من طاقت ندارم. اگه... اگه حامد بمیره...undefinedundefined
زبونتو گاز بگیر دختر.undefined
پدرش این را گفت و تسبیح به دست بلند شد.
بالاخره قفل دهانش باز شده بود. الناز آنقدر حس درماندگی داشت که می‌خواست هرچه پدر بگوید همان کار را بکند. می‌دانست هرگز ناامیدش نمی‌کند.
به حق و حرمت همین شبا ان‌شاءالله شفا می‌گیره. تو نذر کن... ما هم براش دعا می‌کنیم. لابد حکمتی داشته این اتفاق.حاج خانم؟
جانم؟
یه زنگ بزن به عطا و بگو زودتر بیاد اینجا.
چشم حاجی ولی چرا؟
که به نیت سلامتی حامد یه گوسفند بزنیم زمین و گوشتش رو بین فقرا تقسیم کنیم. شاید دعای خیرشون رفع بلا کنه. نمیشه که دست روی دست گذاشت.
_ چه فکر خوبی حاجی. من برم که تا چرت بعد نماز نزده زنگ بزنم. تو هم غصه نخور مادر. توکلت به خدا و امام حسین باشه. دلم روشنه که خدا رحم می‌کنه بهت. یا علی...undefinedرفتن مادرش را نگاه کرد. خسته بود. دلش می‌خواست تعریف کند چه خوابی دیده. مطمئن بود مادر لبخندی می‌زد و ذوق زده می‌گفت: "خوب الحمدالله. دیگه شفا را از دست بریده حضرت عباس باید بگیری مادر جون. دیدی گفتم توسل کن این خاندان بی‌جواب نمی‌ذارنت. دیدی حاجی گره گشایی کرد حضرت عباس؟ باید یه سفره حضرت عباس نذر کنیم..."undefinedاما نای گفتن نداشت. همانطور که تکیه داده بود به پشتی مخمل، چشمانش تار و تارتر می‌شد. انگار حالا مسئولیت عظیمی که روی دوشش بود را با چند نفر دیگر تقسیم کرده و خیالش راحت شده بود. سبک بود. چشمش را بست و از ذهنش گذشت: :آقا جون میگه نذر کن. خب یه سفره حضرت ابوالفضل نذر می‌کنم تا حامد خوب بشه... دیگه از این خونه و از ائمه جدا نمی‌شم. پناه دیگه‌ای ندارم... خسته‌ام از تنهایی و الکی خوش بودن. خدایا من ریشه‌هامم به تو وصله. کمکم کن. معجزه کن... حامد هنوز سی سالشم نشده. خدایا..." و نفهمید بین واگویه های درونی اش چطور خوابش برد.


ادامـــــــــــــه دارد...

@havayhavva10

۳:۰۰

هوای حوا
داستان الناز (قسمت سوم)          ━━═━━⊰❀undefined❀⊱━━═━━━ صدای متعجب پدرشundefined از پشت آیفون توی کوچه پیچید: یاالله. بله؟ کیه؟ سرش را چسباند به دیوار و بعد از قورت دادن آب دهانش گفت: _منم آقا جون، النازم.undefined جواب نامفهومی داده شد و تق... در را باز کردند. مکث نکرد. وارد شد و در را بست. نگاهی سرسری به در و دیوار و پارچه‌های مشکی و دیگ‌های برعکس شده کنار حوض کرد. عطر برنج اعلای ایرانی که توی لگن‌های بزرگ پلاستیکی شسته شده بودند همه جا را گرفته بود. پا تند کرد تا زودتر از حیاط بزرگ بگذرد و برسد داخل. چراغ ایوان که روشن شد ایستاد. مادرش چادر نماز به سر و هراسان ظاهر شد بالای پله‌ها.🥺 خوب براندازش کرد و گفت: الناز! تویی دورت بگردم؟ خوبی؟ صحیح و سالمی؟ چی شده این موقع؟ تو کجا اینجا کجا؟ هیبت پدر هم بیرون آمد. مشخص بود دلهره گرفته اند. چانه الناز شروع به لرزیدن کرد. انگار تازه می‌فهمید چه نعمتی استundefined کسی را داشتن. چقدر دوستشان داشت. چقدر نیاز داشت به وجودشان. مثل بچگی‌ها که خودش را لوس می‌کرد، زد زیر گریه و گفت: حامد... حامد داره می‌میره.undefined مادر چنگ زد به صورتش ولی پدر که مثل کوه ایستاده بود فقط سری به تاسف تکان داد.undefined سکوت خانه را صدای هم زدن آب قند و "لا اله الا الله" که هر چند دقیقه یکبار از دهان پدر بیرون می‌آمد، می‌شکست. توی بغل مادر حسابی گریه‌هایش را کرده و چیزهایی از بلایی که به سر زندگیش آمده گفته و حالا سر به زیر و زانو به بغل گوشه‌ای کز کرده بود تا ببیند چه حکمی می‌دهند. سکوت که طولانی شد فهمید هنوز در شوک هستند. دوباره زبان باز کرد: نمی‌خواستم اینجوری و این وقت شب، مزاحمتون بشم ولی حالم خیلی بد بود. ببخشید... مادر به خودش آمد. دستش را فشرد و گفت: این چه حرفیه؟ خوب کردی مادر. قدمت سر چشم. حالا دکترش چی گفته؟ آخه اینکه قطع امید کنند درست نیست. نه حاجی؟ عمر دست خداست.undefined اگه خودش بخواد معجزه هم می‌کنه. مگه نه حاجی؟ امیدت به خودش باشه. اصلاً می‌خوای با هم بریم بیمارستان؟undefined تنش مورمور شد. با اضطراب نگاهشان کرد و گفت: نه... می‌ترسم خبر بدی بشنوم. من طاقت ندارم. اگه... اگه حامد بمیره...undefinedundefined زبونتو گاز بگیر دختر.undefined پدرش این را گفت و تسبیح به دست بلند شد. بالاخره قفل دهانش باز شده بود. الناز آنقدر حس درماندگی داشت که می‌خواست هرچه پدر بگوید همان کار را بکند. می‌دانست هرگز ناامیدش نمی‌کند. به حق و حرمت همین شبا ان‌شاءالله شفا می‌گیره. تو نذر کن... ما هم براش دعا می‌کنیم. لابد حکمتی داشته این اتفاق.حاج خانم؟ جانم؟ یه زنگ بزن به عطا و بگو زودتر بیاد اینجا. چشم حاجی ولی چرا؟ که به نیت سلامتی حامد یه گوسفند بزنیم زمین و گوشتش رو بین فقرا تقسیم کنیم. شاید دعای خیرشون رفع بلا کنه. نمیشه که دست روی دست گذاشت. _ چه فکر خوبی حاجی. من برم که تا چرت بعد نماز نزده زنگ بزنم. تو هم غصه نخور مادر. توکلت به خدا و امام حسین باشه. دلم روشنه که خدا رحم می‌کنه بهت. یا علی...undefined رفتن مادرش را نگاه کرد. خسته بود. دلش می‌خواست تعریف کند چه خوابی دیده. مطمئن بود مادر لبخندی می‌زد و ذوق زده می‌گفت: "خوب الحمدالله. دیگه شفا را از دست بریده حضرت عباس باید بگیری مادر جون. دیدی گفتم توسل کن این خاندان بی‌جواب نمی‌ذارنت. دیدی حاجی گره گشایی کرد حضرت عباس؟ باید یه سفره حضرت عباس نذر کنیم..."undefined اما نای گفتن نداشت. همانطور که تکیه داده بود به پشتی مخمل، چشمانش تار و تارتر می‌شد. انگار حالا مسئولیت عظیمی که روی دوشش بود را با چند نفر دیگر تقسیم کرده و خیالش راحت شده بود. سبک بود. چشمش را بست و از ذهنش گذشت: :آقا جون میگه نذر کن. خب یه سفره حضرت ابوالفضل نذر می‌کنم تا حامد خوب بشه... دیگه از این خونه و از ائمه جدا نمی‌شم. پناه دیگه‌ای ندارم... خسته‌ام از تنهایی و الکی خوش بودن. خدایا من ریشه‌هامم به تو وصله. کمکم کن. معجزه کن... حامد هنوز سی سالشم نشده. خدایا..." و نفهمید بین واگویه های درونی اش چطور خوابش برد. ادامـــــــــــــه دارد... @havayhavva10
داستان الناز(قسمت چهارم)         ━━═━━⊰❀undefined❀⊱━━═━━━با سر و صدایی که از حیاط می‌آمد چشم باز کرد. یکی دو دقیقه طول کشید تا بفهمد کجاست و چه اتفاقی افتاده. نشست.چه خواب خوبی کرده بود. به ساعت دیواری نگاه کرد. نزدیک ده بود! ای وای حامد... تمام صورتش درد شد. چطور بیدارش نکرده بودند؟بلند شد و شالش را روی سرش انداخت و در را باز کرد. دهانش تلخ بود. بند بند وجودش درد می‌کرد. انگار یک کامیون از رویش رد شده بود. چند نفری توی حیاط مشغول بسته‌بندی گوشت قربانی بودند. گوسفند هم کشته بودند و او در خواب سنگین بوده؟ یعنی فایده داشت؟ ته دلش روشن بود. به خوب جایی چنگ انداخته بود. شاید جواب می‌گرفت. پس عطا و پدرش کجا بودند که نمی‌دیدشان؟مادر با دیدنش نایلون‌ها را روی زمین گذاشت و بلند گفت:بیدار شدی؟ همین چند دقیقه پیش از بیمارستان زنگ زدن به گوشیت، عطا و آقاجونت رفتن بیمارستان.
دلش هرّی فرو ریخت پاهایش سست شد و نشست روی زمین. چنگ زده بود به نرده‌های سفید ایوان. یعنی... دستش سر خورد و از نرده جدا شد. قلبش هزار تا می‌زد. مادر همانطور که با عجله به سمتش می‌آمد با خوشحالی گفت:
هول نکن مادر. تازه می‌خواستم ازت مژده گونی بگیرم. گفتند دیشب سطح هوشیاریش بالا اومده بود ولی بعد اذان صبح چشاشو باز کرده. پرستاره می‌گفت خطر رفع شده... قربون خدا برم. دیدی نذرت قبول شده الناز جان؟ الحمدالله.
ناخودآگاه چشمش چرخید و روی پرچمی که به دیوار زده بودند ثابت ماند."یا ابوالفضل العباس علیه السلام"باورش نمی‌شد. صدای عجز و درماندگی‌اش را پس شنیده بود. دستش را گرفته بودند. صورتش را به نرده‌های خنک چسباند. باید سفره حضرت ابوالفضل می‌انداخت. باید پدر و مادر و عطا را هم دعوت می‌کرد. باید به حامد می‌گفت توی این چند روز چه معجزاتی را به چشم دیده. باید حامد را می‌آورد برای عزاداری...اینجا بوی زندگی می‌داد. بوی اسپند و گلاب و محرم.اینجا روضه امام حسین و سقا معجزه‌ها می‌کرد. هرگز برای بار دوم از این خانه و از آن خاندان دل نمی‌کند.می‌دانست حامد هم بعد از خوب شدن، جلد اینجا می‌شود. دست تقدیر چه کارها که نمی‌کرد...یکی از مردهایی که توی حیاط مشغول برنج دم کردن بود بلند گفت:_ بر محمد و آل محمد صلوات. محمدی پسند صلوات بفرست.زیر لب صلوات فرستاد و بسم الله گفت. باید از نو شروع می‌کرد. هنوز دیر نشده بود...
پایان

@havayhavva10

۶:۵۱

thumnail
در واپسین لحظات زندگی، انسان‌ها به طور غریزی تمایل دارند تا به یادآوری خاطرات شیرین گذشته و بیداری امید بپردازند. این امید، همچون بارانی لطیف بر زمینی خشک و تشنه می‌بارد؛ بارانی که ممکن است در دستان دیگری باشد یا شاید در عمق تفکر و دل تو پنهان شده باشد. با این حال، آنچه که به‌طور قطع می‌توان گفت، وجود حکمت الهی در پس هر رویداد است. حکمت خداوند، چون چراغی روشن در تاریکی، مسیر انسان‌ها را روشن می‌کند و به آن‌ها یادآوری می‌نماید که حتی در سخت‌ترین لحظات زندگی، امید و ایمان به او می‌تواند قدرتی شگرف ببخشد.
دل شکستی و کسی نیست بگویداین غم؛بومرنگ است!شبی سوی تو بر می‌گردد‌…

@havayhavva10

۶:۵۴

thumnail

۶:۵۶

thumnail

۷:۴۶

داســــــــــــتان المـیرا(قسمت اول)
        ━━═━━⊰❀undefined❀⊱━━═━━━
جوری داد می‌زد که قطرات آب دهانش به وضوح به اطراف می‌پاشید.با دست محکم روی فرمان کوبید جوری که حس کردم صدای پریدن لبه ناخن بلند و لاک زده‌اش را شنیدم. عصبانی بود و برایش مهم نبود چه چیزهایی ردیف می‌کند و تحویلم می‌دهد:- گندشو درآوردی دیگه. یه بار هیچی نگم، دوبار هیچی نگم، دیگه چقدر سکوت؟ هی گفتم سر عقل میای دوباره برمی‌گردی سمت خودمون ولی حالا می‌بینم نخیر! خانوم خواب نما شده. از این رو به اون رو شده. آخه ببین چه جوری از وقتی این تیکه پارچه مسخره رو انداختی سرت اوضاع همه‌مون رو بی‌ریخت کردی.آب دهانم را قورت دادم و گفتم: - من اصلاً فکر نمی‌کنم عوض شدن سبک زندگیم...نگذاشت جمله‌ام تمام شه و با همان عصبانیت آمد وسط حرفم:- برو بابا... اگه سبکت رو عوض کردی و دلت می‌خواد عین امل‌ها باشی به درک، به ما چه؟ اصلاً به هیشکی ربطی نداره، ولی بفهم که دیگه باید دور ما رو خط بکشی.امروز به خاطر سرکار خانوم، توی مهمونی به اون مهمی که این همه وقت منتظرش بودم راهمون ندادن. غرورمون رفت زیر سوال. حتماً فردا هم یه انگ دیگه می‌زنن بهمون. آخه کی تو این دوره زمونه چادر چاقچور می‌کنه؟ اونم تو...در تمام مدت ساکت بودم و گوشه چادرم را زیر لب می‌گزیدم.سرش را کمی چرخاند. شال زردش را که دور گردنش افتاده بود بالا کشید و با نگاه به مهشید و ندا ادامه داد:- والا به قرآن، همه رو برق می‌گیره ما رو چراغ نفتی. حالا شماها چرا لال شدین؟ همون دو دفعه قبل که مثلاً روسریشو مدل لبنانی بسته بود نگفتم این داره از خط می‌زنه بیرون؟ شماها ازش طرفداری کردین. گفتین به روش نیارم ناراحت میشه، این مدلا موقته. خب تحویل بگیرید دیگه. حالا با چادر مشکی اومده نشسته ور دل ما. ولش کنیم پس فردا هم نقاب و پوشیه می‌زنه لابد. اه...نگاهم را به آینه وسط دوختم. مهشید و ندا هم مثل او شاکی بودند ولی چیزی نمی‌گفتند. ندا با انگشت روی کیفش ضرب گرفته بود و مهشید ابروهای تتو کرده‌اش را که از فرط بالا بودن انگار از صورتش بیرون زده بود بالاتر فرستاد و با قیافه‌ای طلبکارانه سکوت کرده بود. یعنی بودن من با این سر و شکل اینقدر براشون گران تمام می‌شد؟قبل از بیرون آمدن می‌دانستم با دیدن این چادر، خیلی چیزها ممکن است عوض بشود ولی می‌خواستم برای یک بار هم که شده تکلیف ماجرای انتخاب آزادانه خودم و لایک گرفتن از دوستانم را روشن کنم و حالا این شده بود نتیجه داستان. رانده شدن و نپذیرفتن. پس دیگر شکی باقی نمی‌ماند. همه چیز روشن بود و من نباید برای رفتن مردد می‌شدم. نمی‌دانم چرا بغض کرده بودم و راه گلویم بسته شده بود. با زبان، لب خشکم را کردم و گفتم:- باشه سارا جون، اعصاب خودتو بقیه رو زیاد به هم نریز. من آدمِ موندن جاهایی که نباید نیستم. راستش خوشحالم که خیلی زود تکلیف این داستان مشخص شد. حداقل حالا همه مطمئنیم که راهمون جداست. فکر نکنم دیگه لزومی داشته باشه همدیگرو ببینیم. حلال کنید اگه اذیت شدین.دستگیره در رو باز کردم و با دلی شکسته پیاده شدم. کیف را روی دوشم جابجا و چادرم را مرتب کردم و جلوی اولین تاکسی را گرفتم. چقدر فرق بود بین آنها و مریم و زینب. دلم برایشان تنگ شده بود.تا رسیدن به خانه آنقدر حرص خورده بودم که حس می‌کردم سرم در حال منفجر شدن است. در را باز و خودم را روی اولین مبل ولو کردم.- سلام مامان جان، خوبی؟مامان از پشت دیوار آشپزخونه بیرون آمد و جواب سلامم را داد. دستهای خیسش را روی هوا تکان داد و کنارم نشست. تازگی‌ها مهربان‌تر از قبل شده بود. گفت:- خوبی آنا جان؟ رنگ و رو چرا پریده؟- چیزی نیست خوبم. چه خبر مامان؟- قربونت برم. من که همش تو خونه‌ام خبری نیست. آرمان هم رفته کلاس زبان. به تو خوش گذشت با دوستات؟ نیشخند زدم. چادرم را تا کردم روی دسته مبل گذاشتم و گفتم:- والا چی بگم؟ یه روزی باهاشون خوش می‌گذشت. الان دیگه نه. با هم خداحافظی کردیم... با چشم‌های ریز شده از کنجکاوی نگاهم کرد:- خوشحال نیستم که دوستیت به هم خورده ولی آدم باید طبق تفکرش معاشرت کنه. اینجوری نه اونا رو اذیت می‌کنی و نه خودت رو. من برم غذام نسوزه. درست می‌گفت. شاید من در اشتباه بودم. مدت‌ها بود که سبک زندگیم عوض شده بود و تحت تاثیرش دیگران را هم می‌شناختم. از این اتفاق ناراحت نبودم. باید سر تصمیم قرص و محکم می‌ایستادم. این روزها غیر قابل پیش‌بینی نبود که حالا ناگهان شوکه بشوم ولی ته دلم بابت اینکه نتوانسته بودم به دوستانم از حس خوب جدیدم بگویم و دعوتشان کنم برای امتحان کردن و تجربه، ناراحت بودم.آه عمیقی کشیدم و تلویزیون را روشن کردم. می‌خواستم روسری‌ام را در بیاورم که با دیدن تصویر گنبد طلای امام رضا (علیه السلام) در صفحه ال سی دی، با احترام ایستادم و با چشمان بسته سلام دادم. وای که هنوز همان حس تمام بدنم را می‌لرزاند، حس سلام اول.

@havayhavva10

۷:۴۷

thumnail
تناقـــــــــــض!

گاهی به نفع تو و گاهی به ضرر توست! ای کاش برخی از آرزوهایی که در ذهن انسان شکل می‌گیرند و به تدریج قدرت می‌یابند، به گونه‌ای دیگر رقم می‌خوردند. این آرزوها آن‌چنان در روح و روان ما رسوخ می‌کنند که احساس می‌کنیم دیگر از قدرت انتخاب برخوردار نیستیم و مجبور به انتخاب بین بد و بدتر هستیم.
این حق انتخاب، گویی به توفیق اجباری تبدیل می‌شود! انتخابی که ناشی از واکنش‌های دیگران است و دلهره‌ای که در دل می‌نشیند و انسان را به تصمیم‌گیری سخت سوق می‌دهد. گاهی این تصمیم‌ها در همان نگاه اول شکل می‌گیرند و گره می‌خورند، مانند اولین سلام!
این لحظه‌ها می‌توانند آغازگر داستان‌هایی باشند که ما را به درون خود می‌کشانند و در نهایت تصمیماتی را رقم می‌زنند که شاید هیچ‌گاه در ذهن‌مان نیامده باشد.
حال من خوب است…و سلامت باشد؛ آنکه از دل بشکند قلب کسی…که اگر شام شود صبح، فلکی می‌افتد از آبادی …

@havayhavva10

۷:۴۸

داســــــــتان المـــــــــــــــــیرا(قسمت دوم)
         ━━═━━⊰❀undefined❀⊱━━═━━━ چشمان گریانم را باز کردم. لیلا کنار گوشم چیزی می‌گفت اما درست نمی‌شنیدم. چطور من اینجا بودم؟ روی سنگ فرش‌های حرم امام هشتم؟ اصلاً من کجا و اینجا کجا؟ انگار چیزی را دوباره تکرار کرد:- کجایی خانوم؟ میگم وقت نماز می‌گذره ها. نشنیدی اذان رو دادن؟چادر مشکی، گردی صورت سفیدش را مثل ماه در دل آسمان کرده بود. لیلا اولین دختری بود که در این مدت کوتاه رفیقم شده بود و وجودش طور عجیبی به من آرامش می‌داد. شبیه فرشته‌ها بود! آرام و مهربان. همین چند روز قبل که به اصرار آرمان برای ثبت نامِ مشهد رفته بودم و لیلا نامم را نوشته و بعد هم خبر طلبیده شدنم را داد، با هم آشنا شده بودیم.- لیلا، یادته اون روز گفتی آقا طلبیدت؟ واقعا راست گفتی؟ یعنی... یعنی آقا به دختری مثل منم نگاه می‌کنه و می‌خواد ببینتش؟خندید و گیره روسری‌اش را که شل شده بود محکم کرد.- آخه مگه تو چه دختری هستی که اینجوری میگی؟ حالا یکم سبک پوششت با من و بعضیا فرق داره اما هر کسی از دل پاکت خبر نداشته باشه، امام رضا که بهش آگاهه. می‌دونه که دلت همین جا پیش همین آقاست. بعدشم، واقعاً طلبیدت که الان اومدی زیارت دیگه. یادته که تعداد تکمیل بود و دقیقه نود یکی انصراف داد و تو همون لحظه اومدی و جایگزین شدی؟ به این میگن طلبیدن الی خانوم.با چشم‌های خیس شده و بغض فرو خفته‌ام به اطراف اشاره‌ای کردم و گفتم:- یعنی همه این‌ها رو هم... اجازه نداد همان حرفم تمام شود، با همان لبخند گفت: - آره الی جان، همه این زائرها رو هم آقا دعوت کرده. اصلاً تا دعوت خودش نباشه نمی‌شه اومد پابوسش. اون خواستت، تو هم با دل بخواهش. حالا من برم بقیه رو صدا کنم واسه نماز نگن این چه سرگروه بدی بود. خندید و دور شد. نگاهم خیره ماند به رفتنش... شب توی حسینیه دوباره دور هم جمع شدیم. یک اکیپ شاد و سرزنده. دوستانی که به سرعت با آنها خو گرفته بودم ولی هیچ شکلی شبیهشان نبودم. مریم و زینب گوشه‌ای نشسته بودند و ریز ریز می‌خندیدن. ظرف پسته‌ام را برداشتم و بدون مقدمه کنارشان نشستم. زینب با ذوق زیاد گفت: - وای خدا جون من عاشق پسته ام. خوب شد دوست ما شدی ها المیرا. خندیدم و گفتم: - نوش جونت، اصلاً فکر نمی‌کردم یه روز تو همچین گروهی باشم. مریم همانطور که پسته‌ای را با دندان می‌شکست گفت: - وای چرا؟ مگه ما چمونه؟- چیزی تون نیست ولی خوب نماز می‌خونید، چادر می‌پوشید، آرایش نمی‌کنید و اینا دیگه... گمانم خیلی زود رفته بودم سر اصل مطلب زینب محکم روی شانه مریم زد و با خنده صداداری گفت: - به جان خودم مریم، این فکر می‌کرده الان بیاد اینجا ما چادرامونو کیپ می‌کنیم می‌شینیم دسته جمعی ختم قرآن می‌گیریم و انقدر روضه می‌خونیم تا از نفس بیفتیم.و هر سه از تصور این صحنه شروع به خندیدن کردیم. زینب که چشمانش حالا از شدت خنده خیس شده بود گفت: - جان من همینجوری فکر نمی‌کردی؟سرم را تکان دادم. می‌خواستم مثل خودش حرفم را بزنم:- خوب آره. آخه حق بدید بهم، تا حالا تو همچین جمع هایی نبودم و یکم تصورش برام سخت بود. راستش حتی دوست نداشتم بیام اولش... مریم که از زینب آرام‌تر بود گفت: - میگم حالا چرا برادر و مادرت اصرار داشتن بیای این سفر؟ آه بلندی کشیدم و شانه‌هایم را بالا انداختم: - اوووم... خب خودمم هنوز درست حسابی نمی‌دونم، ولی کلاً اعتقادات آرمان از من قوی‌تره و خصوصا به امام رضا خیلی علاقه داره. پدرم که بیشتر توی مسافرت کاری هست. آنچنان هم اهل رفت و آمد خانوادگی نیستیم. مامانمم خوب بیشتر اوقات مشغول کاروبار خودشه و کلاس‌های مختلف میره. منم که توی گشت و گذار با رفیقامم. می‌دونی، آرمان زیاد دل خوشی از این گشت زدنای من نداره چون زیاد با دوستام حال نمی‌کنه. البته اونقدر با فهم و شعور هست که چیزی نگه، ولی در کل حسش رو می‌فهمم. به خیال خودش منو فرستاده اینجا که روحیه ام عوض بشه و آرامش اعصاب و روان بگیرم. اولش فکر می‌کردم توهم زده و به خاطر اینکه خیلی برام عزیزه حرفش رو قبول کردم و اومدم، اما الان که تو جو اینجا قرار گرفتم و یکم همه چیز برام واضح‌تر شده و خوب‌تر فکر می‌کنم می‌فهمم چرا این تصمیم رو گرفته. اینجا عجیب آرامش داره. همون آرامشی که داداش آرمان بارها ازش حرف زده بود و من هیچ وقت نفهمیده بودمش. آخه اون حتماً سالی چند بار میاد اینجا و مدام هم به من اصرار می‌کنه همراهش بیام اما همیشه به هر دلیلی اتفاقی می‌افتاد و نمی‌تونستم... دروغ چرا! حقیقتش خوشحال هم می‌شدم. ولی تازه می‌فهمم چقدر در اشتباه بودم!

@havayhavva10

۱۸:۴۵

هوای حوا
داســــــــتان المـــــــــــــــــیرا (قسمت دوم)          ━━═━━⊰❀undefined❀⊱━━═━━━ چشمان گریانم را باز کردم. لیلا کنار گوشم چیزی می‌گفت اما درست نمی‌شنیدم. چطور من اینجا بودم؟ روی سنگ فرش‌های حرم امام هشتم؟ اصلاً من کجا و اینجا کجا؟ انگار چیزی را دوباره تکرار کرد: - کجایی خانوم؟ میگم وقت نماز می‌گذره ها. نشنیدی اذان رو دادن؟ چادر مشکی، گردی صورت سفیدش را مثل ماه در دل آسمان کرده بود. لیلا اولین دختری بود که در این مدت کوتاه رفیقم شده بود و وجودش طور عجیبی به من آرامش می‌داد. شبیه فرشته‌ها بود! آرام و مهربان. همین چند روز قبل که به اصرار آرمان برای ثبت نامِ مشهد رفته بودم و لیلا نامم را نوشته و بعد هم خبر طلبیده شدنم را داد، با هم آشنا شده بودیم. - لیلا، یادته اون روز گفتی آقا طلبیدت؟ واقعا راست گفتی؟ یعنی... یعنی آقا به دختری مثل منم نگاه می‌کنه و می‌خواد ببینتش؟ خندید و گیره روسری‌اش را که شل شده بود محکم کرد. - آخه مگه تو چه دختری هستی که اینجوری میگی؟ حالا یکم سبک پوششت با من و بعضیا فرق داره اما هر کسی از دل پاکت خبر نداشته باشه، امام رضا که بهش آگاهه. می‌دونه که دلت همین جا پیش همین آقاست. بعدشم، واقعاً طلبیدت که الان اومدی زیارت دیگه. یادته که تعداد تکمیل بود و دقیقه نود یکی انصراف داد و تو همون لحظه اومدی و جایگزین شدی؟ به این میگن طلبیدن الی خانوم. با چشم‌های خیس شده و بغض فرو خفته‌ام به اطراف اشاره‌ای کردم و گفتم: - یعنی همه این‌ها رو هم... اجازه نداد همان حرفم تمام شود، با همان لبخند گفت: - آره الی جان، همه این زائرها رو هم آقا دعوت کرده. اصلاً تا دعوت خودش نباشه نمی‌شه اومد پابوسش. اون خواستت، تو هم با دل بخواهش. حالا من برم بقیه رو صدا کنم واسه نماز نگن این چه سرگروه بدی بود. خندید و دور شد. نگاهم خیره ماند به رفتنش... شب توی حسینیه دوباره دور هم جمع شدیم. یک اکیپ شاد و سرزنده. دوستانی که به سرعت با آنها خو گرفته بودم ولی هیچ شکلی شبیهشان نبودم. مریم و زینب گوشه‌ای نشسته بودند و ریز ریز می‌خندیدن. ظرف پسته‌ام را برداشتم و بدون مقدمه کنارشان نشستم. زینب با ذوق زیاد گفت: - وای خدا جون من عاشق پسته ام. خوب شد دوست ما شدی ها المیرا. خندیدم و گفتم: - نوش جونت، اصلاً فکر نمی‌کردم یه روز تو همچین گروهی باشم. مریم همانطور که پسته‌ای را با دندان می‌شکست گفت: - وای چرا؟ مگه ما چمونه؟ - چیزی تون نیست ولی خوب نماز می‌خونید، چادر می‌پوشید، آرایش نمی‌کنید و اینا دیگه... گمانم خیلی زود رفته بودم سر اصل مطلب زینب محکم روی شانه مریم زد و با خنده صداداری گفت: - به جان خودم مریم، این فکر می‌کرده الان بیاد اینجا ما چادرامونو کیپ می‌کنیم می‌شینیم دسته جمعی ختم قرآن می‌گیریم و انقدر روضه می‌خونیم تا از نفس بیفتیم. و هر سه از تصور این صحنه شروع به خندیدن کردیم. زینب که چشمانش حالا از شدت خنده خیس شده بود گفت: - جان من همینجوری فکر نمی‌کردی؟ سرم را تکان دادم. می‌خواستم مثل خودش حرفم را بزنم: - خوب آره. آخه حق بدید بهم، تا حالا تو همچین جمع هایی نبودم و یکم تصورش برام سخت بود. راستش حتی دوست نداشتم بیام اولش... مریم که از زینب آرام‌تر بود گفت: - میگم حالا چرا برادر و مادرت اصرار داشتن بیای این سفر؟ آه بلندی کشیدم و شانه‌هایم را بالا انداختم: - اوووم... خب خودمم هنوز درست حسابی نمی‌دونم، ولی کلاً اعتقادات آرمان از من قوی‌تره و خصوصا به امام رضا خیلی علاقه داره. پدرم که بیشتر توی مسافرت کاری هست. آنچنان هم اهل رفت و آمد خانوادگی نیستیم. مامانمم خوب بیشتر اوقات مشغول کاروبار خودشه و کلاس‌های مختلف میره. منم که توی گشت و گذار با رفیقامم. می‌دونی، آرمان زیاد دل خوشی از این گشت زدنای من نداره چون زیاد با دوستام حال نمی‌کنه. البته اونقدر با فهم و شعور هست که چیزی نگه، ولی در کل حسش رو می‌فهمم. به خیال خودش منو فرستاده اینجا که روحیه ام عوض بشه و آرامش اعصاب و روان بگیرم. اولش فکر می‌کردم توهم زده و به خاطر اینکه خیلی برام عزیزه حرفش رو قبول کردم و اومدم، اما الان که تو جو اینجا قرار گرفتم و یکم همه چیز برام واضح‌تر شده و خوب‌تر فکر می‌کنم می‌فهمم چرا این تصمیم رو گرفته. اینجا عجیب آرامش داره. همون آرامشی که داداش آرمان بارها ازش حرف زده بود و من هیچ وقت نفهمیده بودمش. آخه اون حتماً سالی چند بار میاد اینجا و مدام هم به من اصرار می‌کنه همراهش بیام اما همیشه به هر دلیلی اتفاقی می‌افتاد و نمی‌تونستم... دروغ چرا! حقیقتش خوشحال هم می‌شدم. ولی تازه می‌فهمم چقدر در اشتباه بودم! @havayhavva10
مریم با همان لبخند گفت: - حالا خدا را شکر که تو هم مثل ما اینجا آرومی.سریع و بدون هیچ فکری گفتم: - ولی من عین شما نیستم. زینب که همچنان درگیر پسته دربسته‌ای بود گفت:- خب باش. ابرویم را بالا دادم و گفتم: - چه جوری؟- طور خاصی نیست الی جون، هرچی دلت می‌گه انجام بده.منظورش رو متوجه نشدم، با تردید پرسیدم:- همین؟!- آره به خدا، فقط همین.
ادامه دارد...

@havayhavva10

۱۸:۴۵

thumnail
"خداوند شما را بی‌نهایت دوست دارد، آنقدر که برایتان بی حد و حصر بخشنده است. این عشق، نوری است که در تاریکی راهتان را روشن می‌کند و امیدی است که در سختی‌ها شما را قوت می‌بخشد. به این عشق اعتماد کنید، چرا که همیشه با شماست."


@havayhavva10

۲:۱۸

داستان المیرا(قسمت سوم)         ━━═━━⊰❀undefined❀⊱━━═━━━چند وقتی می‌شد از سفر برگشته بودم. اما برعکس همیشه تک تک خاطرات سفر و چهره‌های شاد و مهربان دوستانم لحظه به لحظه توی ذهنم رژه می‌رفت. بارها با سارا و ندا و مهشید بیرون رفته بودم ولی هم آنها و هم خودم فهمیده بودیم من انگار آدم قبلی نیستم. برای المیرای سابق بودن چیزی کم داشتم که خودم هم از درکش عاجز بودم. تا روزی که اسم زینب روی گوشیم خودنمایی کرد.- سلام الی جون- سلام عزیزم، وای چقدر دلم برات تنگ شده، چطوری؟ مریم خوبه؟- آره فدات شم، بزار اول صدا به صدا برسه بعد بدون نفس برو جلو...همچنان بذل گو شوخ طبع بود. برعکس تصورم که دختر مذهبی‌ها همه خشک و عبوس‌اند- من و مریم می‌خواییم تو رو به یه کافی شاپ دعوت کنیم. میای دیگه؟با تعجب پرسیدم:- کافی شاپ؟انگار منظورم را متوجه شده باشه گفت:- خب آره. نرفتی تا حالا مگه؟- من که چرا ولی...- والا به خدا ما هم آدمیم. می‌گردیم و تفریح میریم، تازه کافی شاپم می‌دونیم خوردنی نیست.با این حرفش هر دو زدیم زیر خنده.- خب باید بگم با کمال میل میام، فقط کی و کجا؟- تا ساعت پنج آماده باش. میایم دنبالت. آدرس خونه رو بفرست.- باشه عزیزم، منتظرتونم. فقط مگه با ماشین میاین؟- من ماشین میارم، آره! ما رانندگی هم می‌کنیم.با همان صدای دلنشین خنده، قطع کرد و انرژی مثبتش رو برام به جا گذاشت.روی صندلی‌های کافه قشنگی که گویا پاتوق خودشان بود جابجا شدیم. در و دیوار پر بود از بطری‌های کوچک و زیبایی که کلی گل طبیعی را درون خودشان جا داده بودند. محیط بسیار دنج و دلنشین بود و آرام. مریم روسری فیروزه‌ای خوشرنگش را با ساق دستش ست کرده بود. زینب هم طبق معمول روسری سیاه و سفیدش را بسیار زیبا و مدل دار بسته بود و صورت گردش با آن عینک قاب دایره‌ای زیباتر شده بود. کیف و کفش کرم قهوه‌ای که با روسری‌اش هماهنگ بود نشان از خوش سلیقه بودنش می‌داد. باید این مدل پوشش را از آنها یاد می‌گرفتم. ساده و در عین حال با یک هارمونی رنگ ملایم. کمی از بستنی‌ام را خوردم و گفتم:- جای لیلا خالیه بچه‌ها. کاش اونم اومده بود و می‌دیدمش.مریم جوابم را داد:- اونم دفعه بعد انشالله میاد. فعلاً سرگرم امتحانات پایان ترم دانشگاه ست. خیلی بهت سلام رسوند.- آخی. امیدوارم موفق باشهزینب بسته کادو پیچ شده‌ای را روی میز گذاشت و به سمت من هول داد. لحنش شوخ بود:- خب حالا برسیم به جاهای خوبش، الی جون، این هدیه مریم و من به تو. راستش می‌دونیم ماه دیگه تولدته و بازم باید دست به جیب بشیم ولی دلمون نیومد به مناسبت اولین دورهمی بهت این کادوی با ارزش رو ندیم. مگه نه مریم خانوم؟- اوهوم. حالا ان‌شاءلله که بپسنده المیرا جان.- عزیزم! چقدر به زحمت افتادین. ازتون ممنونم.- ما دوست داشتیم داشته باشیش ولی اختیار استفاده ازش با خودته.کادو رو برداشتم و با ذوق بچگانه‌ای باز کردم. یک چادر مشکی عربی با کلی منجوق‌های زیبای کار شده روی آستینش. حس عجیبی داشتم. مانتو و شال مشکی پوشیده بودم و برعکس همیشه موهایم مشخص نبود. بدون وقفه و حتی در اوج ناباوری خودم بلند شدم و چادر را با یک حرکت روی سرم انداختم. بعد چرخیدم و جلوی بچه‌ها ایستادم و گفتم:- قشنگه؟صورت هر دو می‌خندید، مریم گفت: - آره عین ماه شدی. عین فرشته‌ها. نه زینب؟- هزار ماشالله بهت...چه کسی می‌دانست؟ شاید فرشته‌ها همین جا روی زمین باشند! مثل دوتا دوست جدید من. شاید آن روز که با کلی شوق و فکر به خاطر تجربه و ذوق شدید چادر را پوشیده بودم فکرش را هم نمی‌کردم روزی برسد که این چادر شود همدمم، یارم و آرامشم.آرامشی که دو دستی از امام رضا گرفته بودم. آرامشی که حتی دندان گزیدن‌های سارا و متلک‌های ندا و اُمّل گفتن‌های مهشید چیزی از آن کم نمی‌کرد که هیچ، بیشترش هم می‌کرد.با ضربه دست کسی که آرام تکانم می‌داد به خودم آمدم. مامان بود که با یک لیوان چای و لب‌های آویزان داشت نگاهم می‌کرد.- مادر چرا اینجوری وایسادی جلو تلویزیون؟دوباره منقلب شده بودم به چهره کنجکاو مامان که نگاه کردم خنده‌ام گرفت...در عرض چند ثانیه کل خاطراتم را مرور کرده بودم. حالا خیسی اشک‌ها و خنده لب‌هایم با هم مخلوط شده بود، و باعث گرد شدن بیشتر چشم‌های مامان شده بود که هنوز منتظر بود چای را از دستش بگیرم.چای را گرفتم. گونه‌اش را بوسیدم و با ذوق گفتم:- برام دعا کن. لیلا میگه دعای پدر و مادر مستجابه. دلم می‌خواد حالا که با اراده این مسیرو انتخاب کردم تا ته تهش برم. دلم می‌خواد خجالت‌زاده و رو سیاه نباشم هم پیش شما و هم پیش خدا. کلید این قفل دست امام رضا بود مامان جان. اول و آخر و همه چیز اون بود. خودش منو طلبید و یادم داد عاشقی کنم. من عاشق تو و آرمانم که زندگیم را عوض کردین...چادرم را از روی دسته مبل برداشتم و همانطور که دور خودم می‌چرخیدم و سمت اتاقم می‌رفتم داد زدم:- عاشقتونم که منو عاشق ام
@havayhavva10

۷:۳۴

thumnail
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
وقتی آدم برای یه هدف جدی تصمیم می‌گیره، هیچی نمی‌تونه جلوش رو بگیره. اگه به خودش و خوبی‌ها ایمان داشته باشه، می‌تونه از مشکلات عبور کنه و به خواسته‌ش برسه. این اراده بهش آرامش و روشنایی زندگی رو هم می‌ده.

@havayhavva10

۷:۳۵

thumnail

۵:۵۵

بازارسال شده از Gomnam313
داستان پریسا (قسمت اول)
━━═━━⊰❀undefined❀⊱━━═━━ خدا کند بیاید… با دستان عرق کرده، چنگ می‌زنم به گوشه‌های چادر سفیدم که گل‌های خوش‌رنگ قرمز و آبی براقش دلم را می‌برد؛ همان‌طور که نگاهم به عقربه‌های ساعت میخ شده است. این پاام، پا می‌کند. او هم با چشمانی نگران، نگرانی من را می‌پاید. نفس عمیقی می‌کشم تا بلکه از کنار و گوشه بغضی که راه دیگری را بسته، بتوانم نفسی بکشم.
ناگهان بوی گس عطر مردانش توی پره‌های بینی‌ام می‌پیچد. چشمانم را می‌بندم و به عقب می‌روم. بوی گس عطر مردانش مستقیماً به پره‌های بینی‌ام نفوذ می‌کند. انبوه موهایم که روی صورتم ریخته بود را کنار می‌زنم و به او نگاه می‌کنم. بیش از حد نزدیک شده بود، ولی زیاد برایم مهم نبود. پرسید: «می‌خوای بری قطر؟» مستقیماً به چشم‌های میشیش زل زدم و گفتم: «آره، احتمالاً.» سپس برای او و بقیه بچه‌ها که نشسته بودند، نگاهی دوستانه انداختم و گفتم: «این موقعیتی است که هر آدم عاقلی آرزوش را دارد. هواپیمایی، هواپیمایی قطر! کار باکلاس، جای باکلاس. چرا که نه؟ چرا نباید قبول کنم؟» undefined
او با حالتی خاص و در حالی که سعی می‌کرد صدایش را آرام‌تر از حد معمول کند، گفت: «پس حجاب چی؟» undefined چشمم گرد شد و ابرو بالا دادم. «در قطر که راحت‌ترم. حتی از شر همین یک ذره حجابی که اینجا مجبورم داشته باشم، خلاص می‌شوم.» کمی عقب‌تر رفته و با خودکاری که در دستش بود، شروع به بازی کرد. کاملاً در فکر فرو رفته بود. مریم که مشخص بود از حسادت به انفجار نزدیک است، با احتیاط گفت: «آفرین پریسا جونم. تو لایقش بودی. پیر آقا هم همیشه می‌گفت تو لایق بهترین‌ها هستی. حالا برای کار و درس می‌ری یا زندگی؟ برمی‌گردی یا نه؟» بدون معطل جوابش را دادم: «معلوم است که برای زندگی می‌روم.» مریم پرسید: «چی دیدی از اینجا آخه؟» شادی با صدایی که بیشتر به جیغ دختر بچه‌ها می‌ماند، پرید وسط حرفم: «بابا! دیگه انقدر پز نده و دل ما را آب نکن. از بچگی همینجوری بودی، می‌آمدی جلسه، هی با ریخت و قیافت پز می‌دادی. حالا هم با پست و مقامت.» undefined
او همیشه حرفش را با شوخی می‌زد و آخرش هم خنده‌ای به آن می‌زد.
بدون اینکه چیزی بگویم، شروع به جمع و جور کردن دفتر کیفم کردم. «چیه پریسا؟ باز ناراحت شدی؟ تو که می‌دونی شادی شوخی کرد!» «نه مریم جون! ناراحت چیه؟ مگه من بچه‌ام؟» خلاصه به دل نگیر. به چند دقیقه نرسید که بچه‌ها یکی یکی خداحافظی کردند و رفتند. تقریباً کلاس خالی شده بود. تنها من مانده بودم و او که مسئول برگزاری کلاس حلقه‌ها بود و باید آخر از همه آنجا را ترک می‌کرد.
کیفم را روی دوشم انداختم و آماده بلند شدن شدم که صدایش دوباره شنیدم: «دست نگه‌دار! به نظرم طریقت این نیست که ما در آن باشیم. اصلاً چرا باید شریعت را از طریقت جدا بدانیم؟» undefined گوش‌هایم تیر کشید. بی‌اختیار گفتم: «چی؟» ━━═━━⊰❀undefined❀⊱━━═━━

۵:۵۵

thumnail

۵:۵۶

داستان پریسا(قسمت دوم)
         ━━═━━⊰❀undefined❀⊱━━═━━━پاهای کشیده اش را روی هم انداخت و زل زد به پنجره . انگار به چیز مهمی فکر می کرد.ببین پریسا خانم ! حجاب معنی داره به نظر من در واقع طریقت همون شریعته تو جای خودش، اصلا این ها معنی داره، چرا باید تحریفشون کنیم؟ undefinedچه میگفت؟ کجای کار بود؟ اصلا آقا جون چرا باید برای برگزاری چنین جلسات مهمی او را انتخاب می کرد ؟ اویی که در چند جمله کل نوجوانی و جوانی تعلیم دیده من را داشت می برد زیر سوال. موهای پرپشت خرمایی اش را بالا زد. ته ریش چهره اش را جذاب و شیرین کرده بود، ولی حرف هایش معمولا تلخ بود. اخم کردم :آقاجون می دونه چه حرفایی سر کلاس هاش می زنی ؟undefinedشانه ای بالا انداخت و کلاسورش را زیر بغل زد :آقاجون که فقط آقاجون شماست چون زیادی قبولت داره و شخص اول کلاسشی ، برای بقیه پیر اقاس. اما خب بفهمه ، من خودم تعلیم دیده این کلاسم. سال ها آموزش دیدم اما الان کلی چرایی تو ذهنمه، پس حتما یه جای کار اشتباه بوده که مخم انقدر هنگه. شما بهتره بیشتر بهش فکر کنی. هنوز از در خارج نشده بود که گفتم: حالا چرا اینا رو به من میگی؟undefinedبرگشت و نگاه کوتاهی به صورتم انداخت :آخه سوگولی آقاجون تویی، خواستم بگم زیاد سود نکردی!گفت و رفت ..... منظورش از سود نکردن چه بود ؟undefinedنفهمیدم ولی دوست نداشتم حرف های صد من یک غاز و اراجیفی که گفته بود ذهنم را زیاد درگیر کند. نفسم را صدا بیرون دادم و به سمت خانه رفتم . ارام نداشتم . باید در مورد چیزهایی که شنیده بودم با آقاجون صحبت می کردم . دوست نداشتم نتیجه حلقه هایش بخاطر فرد معلوم الحال به هوا برود . شماره اش را گرفتم ، بعد از چند بوق صدای سر حالش پیچید توی گوشم:undefined-چوری پریسا؟شصت و پنج ساله بود ؛ اما چهره و صدایش جوان تر نشان می داد. دوستش داشتم. مریدش بودم، مثل یک پدر، یک دوست و یا هر چیز دیگری. undefined-مرسی آقا جون. از وقتی شما مهاجرت کردید حال خوب ما رو هم بردید. آخه چی داره خارج از کشور؟undefinedخندید، از همان خنده های بلندی که شبیه به قهقه بود. هنوز رد خنده توی صدایش بود که گفت: undefined -خب زندگی یعنی هر قید و بندی ممنوعه، یعنی آزادی مطلق، یادت هست که ؟-بله من یادم هست اما ..... اما میلاد انگار یادش نیست!و به بهانه ی همین جمله، کل حرف های میلاد را دو دستی تحویلش دادم. بعد از شنیدن، جدی شد و گفت:-عجب ! ولش کن و فعلا ازش دور شو. تا منم فکری کنم. همین. همیشه کوتاه و دستوری حرف می زد، با این لحنش آشنا بودم.
@havayhavva10         ━━═━━⊰❀undefined❀⊱━━═━━━

۶:۱۳

داستان پریسا (قسمت سوم)
         ━━═━━⊰❀undefined❀⊱━━═━━━آن شب تا صبح توی تختم غلطیدم و ناخواسته به گفته های میلاد فکر کردم، یعنی درست عکس چیزی که آقا جون دستور داده بود ! چرا خودش و حرف هایش اینطوری افتاده بود وسط افکارم و جولان می داد ؟ نفهمیدم با آن حجم از فکر و خیال کی خوابم برده ولی صبح شده بود که با صدای چند ضربه به در بیدار شدم. مادر به محض دیدنم با تعجب پرسید: وای پریسا چرا اینقد چشمات پف کرده مادر ،مگه خوب نخوابیدی ؟undefined
نشستم و با بی حالی لیوان شیری که آورده بود را توی دستم چرخاندم و بدون هیچ مقدمه ای گفتم:
_مامان ، آقا جون هرچیزی که می گه درسته ؟undefined
سینی خالی را زیر بغلش زد. کنار تخت نشست و با لحن بازجویانه گفت:
_یعنی چی؟منظورت چیه ؟ از تو بعیده ! این چه سوالیه اصلا؟undefined
هول شدم ، می دانستم که او مرید مطلق پیرآقاست، درست مثل خودم. با من من گفتم:
_یعنی ... خب یعنی هیچ وقت اشتباه نمی کنه ؟
_چه حرفا ، معلومه که نه ! همه به سرش قسم می خوردن، اون بزرگ ماست و حرفشم حجت. مگه غیر اینه ؟
برای من هم جز این نبود. پس چرا این طور فکرم قلقک میخورد و در گیر شده بود ؟ از کی و کجا این مرید مسلکی ریشه داشت نمی دانستم اما در عوض خوب می دانستم که اطرافیانم دور از هر پیشرفتی در دین و عقاید ، هنوز این شیوه را در پیش داشتند و کسی را مراد می گرفتند و خودشان هم می شدند مرید بی چون و چرا . لیوان را سر کشیدم:
معلومه که نه. غیر از این نیست.
آفرین. خب دیگه پاشو، زیاد خوابی می زنی به جاده خاکی، پاشو به کارات برس.undefined
_چشم مامان.
صورتم راشستم . توی آیینه دستشویی به چهره ژولیده ام نگاه کردم. ابروهای بلندم را بالا دادم و لب های برجسته ام را غنچه کردم و برای خودم ادا در آوردم. فکر نمی کردم آن قدر ضعیف باشم که به این زودی با چند کلمه ی پوچ میلاد، منی که توی کلاس های طریقت آقاجون چندین سال شاگرد اول بودم حالا به تزلزل بیفتم . تمام خونسردی عالم را توی چهره ام ریختم و به خودم گفتم :«بیخیال!» undefined
*
همه چیز دست به دست داده بود تا کلافه شوم. کامپیوترم دقیقا وقتی نباید ، خراب شده و شده بود قوز بالا قوز. با بی حوصلگی شماره مریم را گرفتم.undefined
_مریم جون کسی رو میشناسی بلد باشه کامپیوتر درست کنه ؟undefined
_آشنا نمی خواد پریسا ، ببر بده تعمیرکارهای بیرون
_نه بابا کسی رو می خوام آشنا باشه، آخه تو فایل شخصیم کلی چیز دارم.
_اوووووم....خب ..... آهان آقا میلاد بلده، اصلا خدای کامپیوتره، می خوای بهش بگی؟
وای چرا با او ؟ کم فکرم درگیر کرده بود؟! انگار چاره دیگری نداشتم. با بی میلی گفتم:
باشه لطف کن شماره ش رو بده .
بدون معطلی شماره اس را گرفتم و موضوع را در میان گذاشتم. خیلی محترمانه و با اظهار شرمندگی از این که نمی توانست به منزل ما بیاید، آدرس محل کارش را فرستاد. دوست نداشتم تنها بروم. با مریم هماهنگ کردم و وقتی رسید دوتایی کیس را برداشتیم و رفتیم محل کار میلاد. وارد سالن بزرگ کنفرانسی شدیم که چند مرد دیگر همراه او دور میز بیضی بلوطی رنگی نشسته بودند و در مورد مسائل کاری بحث می کردند . به محض دیدن ما از جمع عذرخواهی کرد و جلو آمد. توی کت و شلوار خاصی که پوشیده بود بسیار بهتر از همیشه دیده می شد. با ادب خاصی گفت : بفرمایید خواهش می کنم، چند دقیقه منتظر بمونید تا جلسه تموم بشه بعد من ببینم برای این کیس شما چه اتفاقی افتاده.undefined
سر تکان دادیم و روی صندلی های مهمان نشستیم. تازگی ها هر بار می دیدمش چیزی ته مغزم تکان می خورد. چیزی مثل هملن کنجکاوی دیروز تا حالا. فضول شده بودم ! مذاکراتشان بالاخره تمام شد و مردهت یکی پس از دیگری اتاق را ترک کردند. مریم که موبایلش زنگ خورده بود ببخشیدی گفت و از اتاق بیرون رفت. میلاد پوشه جلوی رویش رابست . هنوز بلند نشده بود که طاقت نیاوردم و با پوزخند. گفتم :
چرا گفتند حرف های آقا جون درست نیست ؟شریعت چه ربطی به طریقت داره؟ اصلا پس چرا خودتون اون جا بودید؟undefined
از سوال ناگهانی ام انگار یکه خورده باشد، صندلی اش رت چرخاند طرف ما. نگاهم کرد و آرام گفت :_جالبه . ذهنتون هنوز در گیره اون ماجراستundefined _بله . چون برام مهمهundefined_خب حالا واقعا دوست دارید جوابتون رو بشنوید؟سرم را تکان و آب دهانم را قورت دادم. دستانش را درهم گره زد، چشمانش را ریز کرد و گفت : _من هم مثل شما یه فریب خورده بودم ، ولی هرچی رفتم جلو دیدم آبی از این آتیش گرم نمی شه . آخه اگه کسی بخواد ما رو به خدا برسونه غیر از مسلک علی و اولاد اون مگه راه دیگه ای داره؟معلومه که نه، خیلی وقته فهمیدم باید از این مرداب بزنم بیرون اما هنوز میام تا بتونم درست بقیه رو هم بگیرم . این ها پیرو مراد نیستن، شیطانن، خود شیطان !undefined
@havayhavva10         ━━═━━⊰❀undefined❀⊱━━═━━━

۹:۰۹

thumnail
━━═━━⊰❀🪻❀⊱━━═━━
برای زندگی فکر کنید، اما غصه نخورید؛ زیرا هر لحظه‌ای که صرف نگرانی می‌کنید، فرصتی برای شاد بودن و خلاقیت را از دست می‌دهید. به زیبایی‌های کوچک اطراف‌تان توجه کنید و یاد بگیرید که از هر چالش، به عنوان پلی به سوی رشد استفاده کنید. زندگی فرصتی است که با ایمان و امید می‌توان آن را به گنجی ارزشمند تبدیل کرد.
━━═━━⊰❀🪻❀⊱━━═━━

۹:۱۰