عکس پروفایل ـــ🖤ـرویای خیســ🖤ـــ

ـــ🖤ـرویای خیســ🖤ــ

۲۸۳عضو
#رمانسرای_ملکه_هات
#پارت_بیست_چهارم

#دلیا_پاشایی

اما انگار سرنوشت خوابای ترسناک تری برام دیده بود..
- حواست کجاس جوجه؟!
ابروهام بالا پرید
- هیچی همینجا...
نیشخندی زد.. قبل از این که عکس العمل جدید نشون بدم دوباره مثل یه کیسه برنج پرتم کرد
پشتشو و یدونه الکی زد رو با*سنم
ای بابا چرا میزنی؟!
- هیس ساکت.. داد نزن
همین.. اصلا بهم اهمیت نمیداد انگار..
برقو خاموش کرد و راه اومده رو برگشتیم..
وارد اتاقی شد که شب اول رو توش گذرونده بودیم..
تا دم تخت روی کولش بودم.. اونجا پایینم گذاشت.. سریع لباسش رو از تنش در اورد و خودمو
خودشو پرت کرد رو تخت..
- اخیـــــــش
با تعجب چرخیدم سمتش
چیکار میکنیییی دیوونه؟!
انگار تعجب کرد
- نمیبینی میخوام بخوابم دیگه

دستمو که زیرش مونده بود و با زور در اوردم و کوبیدم روی سینه های بزرگ و لختش..
- آخ آخ آخ وحشی.. ببین کلا از دست تو کبودم..
تقریبا جیغ زدم
- به جهــــــــــــــــنممممم
چشمکی زد و دوباره سرمو کوبوند به بازوش..
- عزیزم کمرم تحمل یه راب**طه خوب دیگه رو نداره.. اما اگه تو اینو میخوای من حرفی ندارم..
بلافاصله از جاش پرید و محکم شونه هامو گرفت..
جیغی کشیدم و با پام افتادم به جونش که قهقهه خندش به هوا رفت..
- خوبه که این اتاق عایق صدا داره نه؟!
چپ چپ نگاش کردم و هوفی کشیدم..
باید باهاش صحبت می کردم
کمی صدام رو صاف کردم..
- اهم ، میگم آقا آرشام ..
نیم خیز شد.. کمی خیره خیره نگاهم کرد و بعد ترکید از خنده..
- وا چته؟!
اشکی از گوشه چشمش چکید..
نگاهی به بدنم انداخت
- جدا بعد از اون رابطه ها بهم میگی آقا آرشام ..
نیشم شل شد.. بیشتر جلو اومد و لپم و کشید..
بعد رفت عقب
- خب جانم بگو..
من قند تو دلم آب شد از اون جانمش.. خیلی خوب و خوش صدا بود..
اصلا باهاش حرف میزدم قلبم دیوونه وار میکوبید
دیگه الان که اون کلمه جادوئی رو گفت که هیچی دیگه..
- الو ، چیشد کوچولو؟!
موهامو پشت گوشم فرستادم و سر به زیر شدم
- بنظرت من دختر بدیم؟!
تعجب کرد.. اخماش درهم شد..
خیلی با جذبه میشد و ازش میترسیدم..
- نمیخوای حرفی بزنی؟!
به خودش اومد.. کاملا بلند شد و روی تخت نشست..
- چرا همچین چیزی میگی؟!
-میخوام بدونم ، خواهش میکنم بگو..
- نه دختر بدی نیستی.. به هیچ وجه..
سرمو بالا بردم و زل زدم به چشماش...
- من خیلی احساس بدی دارم اینجوری.. اینقدر بی قید و بند.. اینقدر بد..
میشه.. میشه اگه میخوای باهام باشی یه کاری کنی محرم باشیم؟!

۱۴:۳۱

undefined#رمانسرای_ملکه_هات
#پارت_بیست_پنجم

#دلیا_پاشایی

نگاهش مهربون شد..
دستشو دور شونم حلقه کرد و کشیدتم تو بغلش.
- دختر کوچولو تو اولین نفری.. اینو هزار بار احتمالا از زبون من شنیدی مگه نه؟!
یه روزی بهت میگم چرا
بنظرت من اولین نفرمو ول میکنم؟!
لب ورچیدم.. بوسه سریعی روی لبم زد
ته دلم خالی شد..
-فردا میریم یه صیغه کتبی و قانونی میخونیم..
دختر فراری هستی نه! ولی مشکلی نیست من کلی پارتی دارم..
اخم کردم
- من به خاطر شرایطم فرار کردم.. برگه فوت پدرم دستمه نگران اون نباش..
- شرایط ؟!چه شرایطی؟!
فقط شونه بالا انداختم..
- یه روزی میرسه که از همه مشکلات هم با خبر میشیم..
بعدم بیشتر بهم چسبید و باهم روی تخت افتادیم..
- بخوابیم خیلی خستم
تازه چشمام رو داشتم میبستم که دستی جلو اومد و روی موهام قرار گرفت..
- راستی ، معذرت میخوام واسه عصر. مجبور بودم..
شاید مجبور باشیم این رل و چند وقت اجرا کنیم..
ازم دلگیر نشو پس..
حرفی نزدم..
فقط بی دلیل و بی اراده خودم و بیشتر بهش چسبوندم..
*
خمیازه بلندی کشیدم و چشمام و با زور باز کردم..چرخیدم سمت چپ که با دیدن آرشام اونم لخت مادر زاد جیغ تقریبا بلندی کشیدم و از جا پریدم.. - به به خرس کوچولو از اینورا؟! فقط زل زده بودم به بدنش.. - مگه قبلا ندیدی اخه موشه هیز؟! خنثی نگاهش کردم.. انواع اقسام حیوونارو بهم نسبت می داد این یارو.. - شک زده شدی...؟! نمیتونی حرف بزنی خانوم؟! پاشو بریم درخواست شمارو انجام بدیم دیگه.. - درخواست من؟! -اره دیگه ، همین محرم بازیا و اینا.. چپ چپ نگاهش کردم و دستی به موهام کشیدم.. - الان حاظر میشم...
کسی بالا نمیاد نگران نباش.. تا وقتی خواهرخانوما هستن اینجا پره خدمتکاره..بهشون سپردمشونه ای بالا انداختم.. -بعدش میریم خرید.. کتونی بپوش که کلی باید راه بریم.. فکر میکرد سخت انتخاب میکنم؟! باشه ای گفتم و تلو تلو خوران و غرق خواب رفتم سمت در.. خیلی سریع حاظر شدم.. قایمکی از خونه زدم بیرون و تا ماشینش دویدم.. داشت با موهاش ور میرفت... - چیشده چرا نفس نفس میزنی خانم؟! - هیچ ، ترسیدم کسی ببینتم ، برای همین دویدم*

۱۴:۳۲

undefined#رمانسرای_ملکه_هات
#پارت_بیست_ششم

#دلیا_پاشایی

خندید و برگشت سمتم
- عب نداره بشین حالا گوگولی
سریع نشستیم و اون استارت زد ..
- کمربندتو ببند..
- چشم ،
- چشمت بی بلا جوجه کوچولو..
به مسیر زل زده بودم و تو فکر بودم.. داشتم به چی فکر میکردم؟! چرا برای این مرد قلبم تند
میزد..
نکنه عاشقش بشم..؟!
ترسیدم از این خوده جدیدم..
- جوجه کوچولو یادته بهت گفتم هر موقع که گفتم میخوام در دسترسم باشی؟!
با تعجب نگاهش کردم
یعنی چی؟!
- یعنی حالم بده...
اونقدر سریع گفت که بهت زده موندم..
نگاهی به برجس*تگیش انداختم..
لبخند بدجنسی زد و زمزمه کرد:
- تو واقعا هاتی دختر ، تو هر لباسی تو هر موقعیتی.. نمیدونم این چه حسیه!
ولی به شدت دوستش دارم..
دستش سمت شلوارم اومد که آروم تر از خودش گفتم:
- یکم دیگه بهم محرم میشیم ، نمیشه کمی صبر کنی بعدشم پریودم؟!
خندید
- مزش به همینه کوچولو ، زود باش
بزار بهت حا*ل بدم
کمی وسوسه شدم..
اومدم چیزی بگم که دستشو محکم از روی شلوار به به*شتم زد..
با یه دست فرمونو گرفت..
- بیا نزدیک تر.
+دست نززززززن به من حالم بد میشه الان موقعیتش نیس آرشام خواهش میکنم!!!!!!!
- جووون تح*ریک شدی خانوم کوچولو؟! نترس به*شتتو دست نمیزنم.
هومی کشیدم... چشمام باز نمیشد ، دیگه هیچی برام مهم نبود..
اونم از خدا خواسته لباسمو پس زدو دستشو داخل برد..
آ*هی کشیدم.. زمزمه کرد..
- این مـ*مه گوگولی برای کیه ؟!
دیوونه شده بودم..
- فقط تو ، برای توعه
خندید.. با انگشت قسمت حساسم و لمس کرد
- ناله کن برام ، ناله کن دختر..
اونقدر سینهاموبهم فشار می داد که جیغم در اومده بود..
- اره همینه ، زود باش دختر..
- آرشام ، تحمل ندارم ، تمومش کن..
نیشخندی زد.. زبونشونو داخل دهنم گذاشت کرد که بدتر شدم..
مر*دونگیشو میخواستم.. بی اراده دستم سمت شلوارش رفت. ..
_دستتو بکش کوچولو..
لب ورچیدم..
سرعت دستشو بیشتر کرد با ناله و جیغ خالی شدم..
هردومون نفس نفس میزدیم..

۲۲:۰۳

undefined#رمانسرای_ملکه_هات
#پارت_بیست_هفتم

#دلیا_پاشایی

منتظر بقیش بودم.. لذت اصلی.. اما فقط کمی خم شد و پیشونیمو بوسید..
خودمو جمع و جور کردم
- خیلی بدی
بلند خندید و جایی پارک کرد.. کمک کرد خودمو درست کنم و کمی هم از عطر خودش روی بدنم
زد..
از گلفروشی چندشاخه گل رز آبی خرید با یه پاپیون بزرگ سفید ک خیلی جذابش کرده بود
کنار محظر نگه داشت
- حالا بریم برای من بشی..
فقط نگاهش کردم.. دلبری و خوب بلد بود..
قبل از این که بخوام پیاده بشم خودش در رو واسم باز کرد..
نگاهی به قد و بالاش انداختم و با غرور بازوشو بین انگشتام فشردم...
خوشحال بودم که کنارشم..
نمیدونستم چه حسیه اما ازش لذت میبردم..
این که کاری میکرد تو هر ثانیه بهش فکر کنم..
یا این که تو این مدت کم تونسته بود خودشو تو دلم جا کنه برام لذت بخش بود..

از گوشه چشم نگاهم کرد و یه وری خندید..
عاشق اون خنده ی یه وری صورتش بودم که حسابی جذاب ترش می کرد..
وارد که شدیم از دیدن اون همه جمعیت شوکه شدم..
لب ورچیدم که کمی خم شد و کنار گوشم بلند گفت:
- نگران نباش کوچولو وقت داریم ما زیاد معطل نمیشیم..
تعجب کردم
- کی وقت کردی آخه؟!
ابرویی بالا انداخت و نیشش باز شد..
- ما اینیم دیگه..
قلبم تند میزد.. دلم می خواست جیغ بزنم..
واقعا این همه حس خوشحالی رو درک نمیکردم..
کارامون به سرعت انجام شد..
خیلی زود صیغه خونده شد.. وقتی برای مهریه ازم پرسید فقط نگاهش کردم..
خودش از جاش بلند شد و دم گوش عاقد چیزی گفت..
که الان متوجه شدم یه ویلاست..
یه ویلا فقط برای یه صیغه شیش ماهه..
من حالا یه دختر فراری بودم که صیغه ی مردی شده بودم که حتی درست حسابی نمیشناختمش
آهی کشیدم که لپمو کشید..
استارت زد و با لبخند دستی بین موهاش کشید..
- از الان دیگه با خیال راحت می تونیم پیش هم باشیم نه؟!
نیشم باز شد
خندش گرفت و یهویی خم شد سمتم..
قبل از هر عکس العملی لبم رو بین دندونش گرفت و یه کام حسابی گرفت..
- میخواستم برای اون کارت نزارم بهم نزدیک بشی مثال ها..
نیشخندی زد..
- مگه دسته خودته کوچولو؟! ) نگاهی به خیابون پر رفت و آمدی که توش قرار داشتیم انداخت و
پر از شهوت ادامه داد(
من بخوام می تونم همینجا زیر و روت و یکی کنم خشگله..
سریع چشم گرد کردم..
بلند گفتم:
- خیلییی بی ادبی ، ولی واسه اون کارت یه جا حسابی حالتو میگیرم...
خندش گرفت و حرکت کرد

۲۲:۰۳

#رمانسرای_ملکه_هات
#پارت_بیست_هشتم

#دلیا_پاشایی

به برگه ی نیمه بزرگی که ثابت می کرد #آرشام الان همسر قانونیه منه خیره شده بودم..
باور کردنی نبود.. اما انجامش داده بودم..
شالم رو مرتب کردم و کمی چرخیدم سمتش..
از شیش ماه بعد میترسیدم ، از بچگی همیشه از اون لحظه هایی که به بعدش فکر میکردم
میترسیدم..
آینده ترسناک تر از همیشه منتظرم بود..
چه رویاهایی داشتم.. چه آرزوهایی و چه خط قرمز هایی...
و حالا اینجا بودم..
یه دختر فراری صیغه شده که هر مردی با دیدن بدنش رَم می کنه و هیچ حسی به وجودش نداره ؛
خط قرمز هام که دونه دونه شکسته شدن و ارزوهایی که هرشب با ترکوندن هر تاول روی دستم
ترکیدن و رفتن هوا..
نیشخندی زدم ؛
این مرد جذابی که رسما همسرم بود ترسناک بود..
تو این لحظه ترسناک تر از هرچیزی ، اینده ای بود که نمی دونستم #آرشام قراره چطور برام
رقمش بزنه...
- ساکتی!!
- خوبم ، فقط نیاز داشتم کمی با خودم تنها باشم..
خندید
- همه ی دخترا از این کارا انجام میدن؟!
شونه بالا انداختم و سرمو تکیه دادم به پنجره..
- نه همشون ، اما تا اونجایی که من میدونم همه ی اسرار دخترا خودشونن..
ابرو هاش سریع بالا پرید
- جالبه ، تاحالا همچین چیزی نشنیده بودم..
- ما اینیم دیگه
چشمکی زد - پس حتما از اون خانومایی هم هستی که زیادی غر غر میکنن و سخت پسندن و
عاشق خرید..
نیشم باز شد..
- هیچ زنی تو دنیا از خرید بدش نمیاد مگه این که یه خرید خوب و پر از لبخند و تجربه نکرده
باشه...
- اوووو واقعا دارم بهت شک می کنم ، فیلسوفی چیزی هستین خانوم پاشایی؟!
پشت چشمی نازک کردم..
با لبخند عمیقی فرمون و چرخوند و میدون رو دور زد..
با دقت به اطراف خیره شده بودم..
با دیدن پاساژ مد نظرش دلم هری پایین ریخت..
نفس عمیقی کشیدم:
- میشه از اینجا خرید نکنیم؟!
سنگ دلانه سر کج کرد:
- اوع متاسفم عادت نداری چیزای گرون و از جاهای خوب وسیله هات رو انتخاب کنی؟!
چشمکی زد و در و برام باز کرد..
- بیا بیرون نگران پولش نباش ، عمرا بزارم همسرم چیزای بد بپوشه..
دندونام رو محکم بهم ساییدم..جای ترسناکی بود..
اون همسرمی که گفت بیشتر دلم و سوزوند..
دلیا داشت تحقیر میشد..
دلیا دختری که..
با زور اینور و اونورم میبرد.. سعی کردم ریلکس باشم..
نفس عمیقی کشیدم نگاهی به مانتوهای پشت ویترین انداختم..
اینجا همون جا بود ، جایی که همون چیزایی رو داشت که من دوسشون داشتم..
برگشتم سمتش ، سعی کردم بغض نکنم یا صدام نلرزه
- میتونم هر چیزی که میخوام رو بردارم؟!

۱۰:۵۰

#رمانسرای_ملکه_هات
#پارت_بیست_نه

#دلیا_پاشایی

سری تکون داد و دستاش رو داخل جیب پالتوی مشکیش فرو کرد..
- البته ، هرچندتا که میخوای و هرچیزی که می خوای..
لبخند سردی زدم..
وارد شدم و سمت دختری که از همه ریز تر بود رفتم..
مانتوهایی که انتخاب کرده بودم رو بهش نشون دادم و سایزمو خواستم..
بنده خدا چشماش داشت در میومد..
بی حرف فقط منتظر ایستادم..
- خب کدوم رو می خواید خانوم؟!
لب هام رو روی هم فشردم ،
+لطفا همش رو برام بسته بندی کنید..
چشماش چهارتا شد ، اول کمی به اون همه مانتو نگاه کرد و بعد دوباره به من خیره شد..
کلافه غریدم:
+واقعا ممنون میشم عجله کنید..
سریع سرش رو تکون داد
- بله بله خانوم چشم حتما..
با سرعت همرو برام جمع کرد ، آرشام وارد شد و بدون نگاه کردن به کسی کارت کشید..
نیشخندی به خودمون زدم..
- خیلی سریع انتخاب کردی ، آفرین..
فقط شونه بالا انداختم..
جایی نبود که شلوغ باشه ، قطعا هر کسی نمی تونست حتی وارد این پاساژ بشه ، دیگه چه برسه
به خرید..
به چشم بهم زدنی خریدام رو انجام دادم..
اونقدر زیاد بودن که گاهی میرفتیم میچیدیمشون داخل ماشین و دوباره برمیگشتیم برای خرید..
خودش بهم گفت به اندازه شیش ماه لباس بگیرم ،
من قاعدشو بلد بودم.. قاعده لباس انتخاب کردن و لباس پوشیدن.
پس بی تعارف حرف همسرم رو قبول کردم..
آخرین خریدارم جا داد و سوار شد..
سردم بود پس خواهش کردم بخاری رو روشن کنه..
یکم کم حرف شده بود
- معذرت می خوام زیادی طولش دادم..
- نسبت به بقیه خانومایی که میشناسم فوق العاده بودی..
و حرکت کرد..
چیز قابل توجهی که متوجهش شده بودم دقتش بود..
وارد هیچ جایی که همه ی ادمای داخلش خانوم بودن نمی شد.. وقتی میشد به هیچکدومشون نگاه
نمی کرد و حتی در مقابل توجهشون نیمچه لبخند یا حتی پوزخندی هم نمی زد.
وقتی میگفت اولین نفری باور نمیکردم..
اما این رفتارش ، واقعا شُکم کرد..
اون حتی به دخترای زیبایی که بهش نخ که چه عرض کنم طناب هم میدادن توجهی نمی کرد..
تمام مدت دستم رو توی دستش گرفته و بارهام رو حمل می کرد..
تازه اون وسط متوجه شدم خیلی ها نگاهمون میکنن..
بعضی با حسرت ،، خیلیا با حسادت اون مهربوناشون با ذوق..
خب کدوم دختری از این که اینطور آدمی نسیبش بشه بدش میاد؟!
تقریبا هوا تاریک شده بود که رسیدیم خونه..
دستمو گرفت و زل زد تو چشمام..

۱۰:۵۰

#رمانسرای_ملکه_هات
#پارت_سی

#آرشام_فرهمند

رسیدیم خونه بین راه حرفی بینمون ردو بدل نشد....
هوا گرگ میش بود از ماشین پیاده شد..
با اشاره بهش گفتم بیاد دنبالم
سمت درختای بید مجنون رفتم همیشه انتهای عمارتو دوست داشتم هم سکوت اونجا ساکن بود هم نسیم خنکی بود
میز صندلی زیر درخت بود نشستم. و اومد روبه روم نشست....
با گوشیش سرگرم بود
محو چشمای نازو گیراش بودم..
چشماش سگ داشت.
حس عجیبی بهش داشتم نمیدونم اسمشو چی میشه گذاشت
عاشقی..؟
دوست داشتن..؟
هوس...؟
یا وابستگی...؟
هرچی که بود خوشحال بودم درسته صیغه شش ماهه خوندیم ولی میخام تا ابد مال خودم باشه کسی اذیتش نکنه اون دلبر منه.....
ولی اولین نفری بود که انقدر دلمو می‌برد سمت خودش...
اولین کسی بود که حس شهوت منو چندبرابر میکرد..
اون موهای بلند خرماییش اندام خوش فرم سفیدش دل هر مردی رو میبرد.
ولی دلیا باید واسه خودم باشه.
حس میکنم خدا این فرشته نازو کوچولو رو فقط واسه من فرستاده.. از اینهمه مدت تنهایی خسته شدم...
بعد از مرگ نازیلا که تو سانحه تصادف از دستش دادم ده سال گذشت... و الان دلیا تنها کسی بود که دله منو تصاحب کرد..
درسته همون عاشقی میشه اسمشو گذاشت من عاشقش شدم.. عاشق دختری بی پناه دختری که هیچکسو نداره تو این دنیا... پس من میشم حامیش نمیزارم آب تو دلش تکون بخوره....
باصدای ظریفی به خودم اومدم..
_آرشام...... آرشام؟؟؟؟؟؟
+جاااانم عزیزدلم..
_کجایی هرچی صدات میزنم تو عالم هپروتی.... به چی فکر میکردی..
یکم دستپاچه شدم...
_هیچ... هیچی.... يکم ذهنم درگیر بود.. ببخشید متوجه نشدم.....
+من نباید بدونم چی ذهنتو درگیر کرده؟
_عزززززیزم بیا بغلم بیخیال... چیز خاصی نیست...
باعشوه اومد بغلم نشست عاشق صدای خندهاش بودم نمیدونم این دختر چی داشت و چیکار کرد با دل من یعنی اونم همین حسو به من داره؟؟...
کنجکاو شدم بپرسم..
بوسه ای روی گونش زدم)
_دلیا چ حسی نسبت به من داری؟
‌+اووووووم هنوز بهش فکر نکردم ولی آرامش خاصی داری،، اگه یکم تخصو مغرور نباشی خیلی خوبی.. undefined
(جفتمون خندیدیم)
_واقعا فکر میکنی من مغرورم؟؟
+اره مگه اینطور نیست؟
مرموزانه خندیدم و زیر چشمی نگاهی بهش انداختم....
_اره اتفاقا درست فکر میکنی..
جیغ نسبتا بلندی کشید که گوشم کَر شد
+خیلی بدجنسی آرشااااام..
خواست از روی پاهام بلند شه که دو دستی سفت گرفتمش از گونه اش گاز محکمی گرفتم.. که دردش اومد..
مشت به بازوم زد...
_میخوام یه چیزی نشونت بدم.
+چیز خاکبرسری نباشه خاهشا..
(قهقهه ای زدم.)
_نه نترس، فقط جیغ نزنیا..
با تعجب نگاه میکرد و منتظربود..
سوت زدم که جِسی با دو اومد کنارم
_وااااای چ سگ خوشملی داری.
چشماش برق زد از خوشحالی درصورتی که فکر میکردم. از سگ. می‌ترسه ..
خوشم اومد که شجاعو نترس بود نوازشش کرد..
_اسمش چیه این سفید برفی!؟
+جِسی.... اوممم تعجب می‌کنم چرا پارس نکرد معمولا هر غریبه ای رو میبینه پارس میکنه.. ولی با تو انقدر آرومه..
_دیگه ما اینیم دیگه.. خوشم اومد ازش
میشه واسه من باشه؟
+اره عزیزم اصن واسه تو
پرید بغلم از خوشحالی کل صورتمو بوسید فکر میکنم پُر رژ قرمز شدم..
خندیدم سیگارمو روشن کردم‌......

۱۰:۵۱

#رمانسرای_ملکه_هات
#پارت_سی_یکم

#دلیا_پاشایی


جِسی واقعا بامزه بود یه سگ دست آموز که الان برای خودم بود لبخند ژکوندی زدم..
و به طرف آرشام برگشتم..
- خودت میدونی دیگه قبلنم گفتم به خواهرام زیاد رو نده این دوتا از اوناشن و اینکه نمیخام اونا بدونن ما بهم محرم شدیم
+باشه هیچی نمیگم فقط خشن نباش🥺
لب ورچیدم و مظلوم شدم..
لبخند یه وری و خوشگلش و رو کرد و لپمو کشید..
تو فقط جووون بخواه خانم خوشگله
دست دردست هم به سمت عمارت رفتیم.
عه آرشام وسایلو. برنداشتیم ..
- وسیله هارو بر نمیداریم؟!
- میگم بچه ها جا به جاشون کنن ، اتاقتم از این به بعد اتاق بغلیه اتاق خودمه..
دیگه نرو اون یکی اتاق..
چشمی گفتم و جوجه وار پشتش حرکت کردم..
دوقلوهانشسته بودن رو به روی تیوی و حسابی مشغول خوردن خوراکی بودن..
با دیدن قلیونی که وسط پهن بود چشمام در اومد..
با تعجب نگاهشون کردم که لبخند زدن بهم...
- حالت چطوره دلیا جون؟!
لبمو با زبون خیس کردم:
- ممنون خوبم
ابرویی بالا انداختن..
خیلی جالب بودن همه حرکاتشون مثل هم بودن تمام. رفتارا و حرف زدنشون کپی هم. بود لبخندی زدم..
آرشام باهاشون رو بوسی کرد و رفت سمت پله ها..
آب دهنمو قورت دادم..
- از عمو خواستیم دعوت نامه واسمون بفرسته به احتمال زیاد آخر ماه همه میریم کانادا البته ن بعضیا...
منظورش من بودم
چشمام گرد شد..
چرخیدم سمت آرشام که رو پله ها خشکش زده بود..
_اون وقت با اجازه کی واسه من تصمیم میگیرین؟
+خان عمو گفت بهت بگیم اونجا واسه سرمایه گذاری بهتره پس به نفع خودته مهاجرت کنی..
_خودم برای زندگیم تصمیم میگیرم و نیازی نیس شما پیشنهاد بدین..
دوتا پله رفت بالا و بعد عقب گرد کردو با عصبانیت گفت ..
_درضمن شمام هرجا دلتون خاست برین شرتون کم...
حیرت زده به آرشام نگاه کردم چرا انقدر یهو اخلاقش عوض میشد. ولی خوشحال بودم که آرشام قرار نیس بره کانادا چون اگه میرفت تنهاتر میشدم...
_بیا بالا دلیا..
+چشم دارم میام.
‌وارد اتاقی که بهم گفته بود شدم..
وسیله ها رو تخت بودن..
از سرعت عملشون تعجب کردم..
مانتو و تیشرتم رو از تنم خارج کردم و سوتین س*کسی فوق العاده خوشگلم و به
سختی از تنم در آوردم...
دلم واسه برهنه خوابیدن تنگ شده بود..
شلوارمم در آوردم و با حسرت نگاهی به شورتم کردم..
هوا سرد بود اما همینش بود که به آدم میچسبید...
پاییز بود و این هوای نیمه سرد خواستنیش
به یادگذشته لبخند زدم..
خودمو پرت کردم روی تخت که لرز کردم از سرماش...
جیغی از لذت کشیدم ..
کمی چرخیدم و لحاف و روی خودم کشیدم..
زل زدم به سقف..
نمیدونم چم بود ولی بعد از خونده شدن صیغه نامه دلم می خواست بیشتر بهش نزدیک بشم..
یاد اون اتفاقی که تو ماشین افتاد باعث شد قلبم هری پایین بریزه..
خودمو بغل کردم و به بغل چرخیدم..
- لعنتی ، پسر تو با من چیکار کردی آخه؟!

۱۰:۵۲

#رمانسرای_ملکه_هات
#پارت_سی_دوم

#دلیا_پاشایی

دستی به سی*نه هام کشیدم..
یاد موقعی افتادم که لمسشون میکرد و بهشون زبون میزد..
باورم نمیشد این من بودم که به یاد اون ، لب هام رو از روی حس ش*هوت و خی*سی
میفشردم..
چشمام رو محکم بستم..
دلم می خواست بخوابم اما واقعا دلم وجودشو می خواست..
نشستم سرجام..دستی به موهام کشیدم و پریشونشون کردم..
دست راستم و به سی*نم کشیدم و به یادش آ*هی کشیدم..
کم کم از خودم میترسیدم.. حتی داشتم به خود ارض*ایی هم فکر می کردم و از روی غرور نمی
خواستم پا پیش بزارم...
مشکل بزرگ دیگه ای هم که داشتم وجود دوقلوها بودن..
اگه اینجا میومدن صدامون قطعا به گوششون میرسید..
از یادآوری زمزمه هایی که وسط رابطه تو گوشم میخوند و حسابی تح*ریکم میکرد؛ چشم هام رو
محکم بستم...
لعنت بهت آرشام ، لعنت بهت...

دوباره دراز کشیدم و زل زدم به سقف..
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم بهش فکر نکنم..
یاد گوشیم افتادم که خیلی وقت بود ازش خبر نداشتم..
نیم خیز شدم سمت میزی که سمت راست تخت بود..
کشوش رو باز کردم و گوشی و ازش خارج کردم..
با هشدارش به خودم اومدم..
فقط پونزده درصد شارژ داشت...
یهو یادم افتاد شارژر ندارم..
لبخند خبیثی زدم از جا پریدم.. کمدو باز کردم و لباس توری که انتخاب کرده بودم برداشتم..
جلوی اینه ایستادم..گوشی و تو دستم فشردم و قدم تند کردم سمت در
اول کمی سرک کشیدم ببینم دوقلوها هستن یا نه..
بعد تند قدم برداشتم سمت در اتاقش..
تقه ای به در زدم..
صداش خفه بلند شد:
- بیا تو..
با نیش باز در و باز کردم و پریدم تو اتاق..
با نگاه اول ندیدمش.. بعد که دقت کردم اون گوشه پشت میزی نشسته بود و عینک به چشم
مشغول خوندن کتابی بود..
چشمام قلب قلبی شد و رفتم سمتش..
- کتابه چی میخونی؟"
عینکشو در اورد و کمی با دو انگشت چشماش رو ماساژ داد
- به درد تو نمیخوره فسقلی ، مشکلی پیش اومده؟!
اهان اره ، گوشیم شارژ نداره..
شارژر داری؟!
نگاهی به بدنم انداخت و از جا بلند شد.. چرخید سمت کتابخونه خفنش و با سر به کنار تخت
اشاره کرد..
- اونجاست بزن شارژ یا اگه میخوای بردار ببرش..
چشم غره ای براش رفتم که فکر کنم ندید..
سیم و از برق کشیدم..
- رمز وای فای رو هم اگه میشه بگو..
چرخید و قدم برداشت سمتم..
از بالا نگاهی بهم انداخت..
خیره صورتش بودم..
حتی نگاهشم داغ**م میکرد
از این همه بی جنبگی خودم حرصم گرفت.

۱۰:۵۳

#رمانسرای_ملکه_هات
#پارت_سی_سوم

#دلیا_پاشایی

رمز نداره..
دندونامو روی هم ساییدم..
پسره ی الدنگه بی شعور ، خاک بر سر من که بهونه جور کردم این الاغو ببینم..
- اوکی ، ممنونم برای شارژر ، فعلا
ته صداش خنده داشت..
- خواهش می کنم بانو ، بفرمایید
با قدمای محکم ازش دور شدم.. در و کمی محکم بهم کوبیدم و سریع وارد اتاق شدم..
انقد غر زده بودم به جون خودم که حالم داشت بهم میخورد..
با حرص موهامو تو مشتم گرفتم و زل زدم به آینه..
- لعنت بهت دختره ی احمق.. یه ذره غرور نداری تو؟!
یکی تو وجودم داد زد
- خیلی جذابه
چشمام از حرص بسته شد.. هوفی کشیدم و بعد از زدن گوشیم به شارژ لباسی برداشتم و زدم
بیرون...
هوای خونه خیلی خفه بود و بیرونم کمی سرد..
با این حال هواشو به شدت دوست داشتم
خداروشکر عمارت بزرگی بود..
قدم زنون و بی ترس چرخیدم سمت پشت عمارت..
درختای بزرگ و سر به فلک کشیده باعث میشد عمارت از این قسمت دیده نشه..
وارد قسمتی شدم که درختهای میوه داشت..
با دیدن پرتقالایی که آویزون بودن و حسابی بهم چشمک میزدن دلم ضعف رفت..
آرشام و حس درونیمو گم و گور کردم گوشه موشه های قلبم و پریدم زیر درخت..
یه چندتایی چیدم و پاهامو از هم باز کردم..
اونقد ترش بودن که گاهی با ملچ مولوچ و سر و صدا و جیغ جیغ میخوردمشون..
دلم یه همراه میخواست که با یاداوری رفتارش قیافم توهم رفت...
پرتقال جونام رو برداشتم و دوباره با ناخونام افتادم به جونشون
اونقدر خورده بودم که چشمام باز نمیشد...
دندونام به خاطر اون همه ترش بودنشون درد گرفته بود و زبونم می سوخت..
- این پسره هرچیزیش بد باشه خونش فوق العادست..
با ذوق زل زدم به کمی دور تر از خودم که یه استخر بزرگ بود با کلی درخت دورش...
- نوچ نوچ ، ویو رو ببین تورو قرآن..
اصا جون میده تموم تابستون و بپری تو این ازش نیای بیرون..
با این که سرد بود و هوا ابری دراز کشیدم رو زمین..
یاد اون روزا عذابم می داد... چقدر حرف خوردم از فامیل.
چقدر دلم برای خانوادم تنگ شده
- کجایی بابا جون ؟! کجایی ببینی عزیزدردونت چطور آواره شده و حتی نمیتونه برای خودش یه
جای خواب ثابت داشته باش..

۱۰:۵۳

#رمانسرای_ملکه_هات
#پارت_سی_چهارم

#آرشام_فرهمند

خسته و کلافه بودم از خوندن مطالب.
پرونده‌های شرکتم بهم ریخته بود و حسابی سرم شلوغ بود این روزا..
دلم یه مسافرت میخواست...
دلم ویلای لب ساحل میخواست..
چشمامو یکم ماساژ دادم..
حوصله ادامه دادن نداشتم ..
هودی خاکستری پوشیدم واز اتاقم بیرون رفتم...
همه جا ساکت بود نه صدایی از اتاق دلیا میومد نه صدایی از اتاق دوقلوها...
البته از وقتی جوابشونو دادم دیگه حرفی نزدن...
آهسته قدم برداشتم سمت اتاق دلیا دلم بغلشو میخواست و اون لبای قلوه ای سرخش که مثل سرب داغ بود.
با این فکر لرزی به تنم افتاد.
تقه ای به در زدم ولی صدایی نیومد..
فکر میکنم خوابیده باشه..
اما هیچ خبری نشد.
درب اتاق رو باز کردم
_دلیا..... دلیااااااا... کجاییی
اصلا تو اتاقش نبود.. رفتم پایین.. داخل آشپزخونه و پذیرایی ام نبود...
-نکنه فرار کرده... نکنه رفتو منو تنها گذاشت... فکرای منفی مغزمو خورد کرد..
دوربينارو نگاه کردم... آخرین بار نیم ساعت پیش از پشت عمارت رد شده بود.
_خیالم راحت شد ....
گوشیمو برداشتم و رفتم... بین راه هی با خودم کلنجار میرفتم اگه ببینمش دعواش میکنم که بدون اجازه و اطلاع من رفته بیرون مخصوصا.پشت عمارت.
ولی باز ندای درونم میگفت :چطور دلت میاد تند برخورد کنی منکه سرگرم خوندن کتاب بودم شاید اون حوصله اش سر رفته از خونه زده بیرون...
واقعا دلم برای بغلش تنگ شده بود دوس داشتم تا دیدمش محکم بغلش کنم قدم هامو تندتر کردم.... و سعی کردم وقتی دیدمش خونسردی خودمو حفظ کنم و هیچی بهش نگم.....
صدای خِش خِش برگ و قدم زدن میومد..
حیرت زده پشت سرمو نگاه کردم با دیدن جِسی لبخندی زدم و جلوش زانو زدم سرشو تو بغلم کشیدم..
_هِی پسر.. چقد بی سروصدا اومدی..
دُمشو تکون میداد و مثل اینکه لوس شده بود..... با دستم صورتشو نوازش میکردم.. کنار گوشش گفتم... دلیا کجاست.... زود باش برام پیداش کن..
با دو رفت پشت درختای نآرنج و پرتغال
منم دنبالش رفتم.. شاید میدونست دلیا کجای باغ رفته..
بوی خوش و آرامش بخش نآرنجا حس خوبی به آدم دست میداد..
چشمامو ریز کردم دیدم بعلههههه.. خانم نشسته داره پرتغال میخوره از پشت درخت رفتم که متوجه حظور من نشه..
صدامو صاف کردم.....
_تنهایی نمیترسی اونم اونقدر دور از ساختمون کوچولو؟؟!!!!!

۲۱:۲۸

undefined#رمانسرای_ملکه_هات
#پارت_سی_پنجم

#دلیا_پاشایی

حس مزخرفی که میگفت آرشام بعد شیش ماه از خونش پرتم میکنه بیرون دوباره اشک و به
چشمم برگردوند..
- تنهایی نمی ترسی اونم انقدر دور از ساختمون کوچولو؟!
احساس کردم قلبم از حرکت ایستاد.. جیغ فرابنفشی کشیدم و از جا پریدم..
چرخیدم سمتش و در حالی که قلبم به سرعت میزد جیغ زدم:
+پسره ی احمق ترسوندیم..
خندید و دستاشو تا آرنج کرد تو هودی خوشگلش..
- تو مگه ترسم میدونی چیه ؟!
لب کج کردم و قدمی به عقب برداشتم:
+نه پس فقط تو میدونی ترس چیه..
زل زد به صورتم.. میدونستم الان همه ی صورتم یخ زده...
-چشماتم قرمز شده ، برای چی گریه کردی؟!
با دستام صورتمو قاب گرفتم:
+ هیچی دلم گرفته بود ، تو چرا اومدی بیرون؟!
- دیدم خبری از فسقلیه شیطونمون نیست گفتم بیام دنبالش...
پشت چشمی براش نازک کردم که یه وری خندید و اومد سمتم..
محکم و یه دفعه ای چپوندتم تو آغوشش که دستام رو هوا موند و چشمام درشت شد..
- وقتی اینجوری فسقلی طور تخس میشی و شیطون بیشتر از اون رویِ خجالتیت میپسندمت..
دستم مشت شد و دورش قفل.. نیشم باز شد
+حق داری ، خیلی خوب میشم این مواقع..
بلند خندید و سرمو بیشتر تو آغوشش فشرد...
- در ضمن من از وقتی تورو دیدم.. یا از شبی که تورو دیدم مرد حساب میشم دیگه..
پسر نگو بهم دیگه آ..
چشمام درشت شد و خودمو عقب کشیدم..
جیغ زدم:
+خیلی پروییی
چشمکی زد و دستشو دورم حلقه کرد..
- توام که خداروشکر دیگه خانوم منی.. دختر نیستی که ..هستی؟!
اخم کردم..
- بیا بریم خانومم ، بیا بریم که دوباره بدنم دلش تورو خواست...
لبمو گزیدم و ضربه ای به بازوش زدم..
این پسره ی پرو.. یاد حرفش باعث شد لبخند بزنم...
آها این مرد پرو...
تا رسیدن به ساختمون حرفی نزدیم..
صدای برگایی که زیرپامون خش خش میکردن اونقدر برام دلچسب بود که دلم میخواست بپرم
ماچش کنم..
- دلت یه رابط*ه ی متفاوت می خواد؟!..
دیگه ازش خجالت نمی کشیدم..با تعجب پرسیدم
+ متفاوت یعنی چطوری؟!
خبیث چرخید سمتم و یهو پرتم کرد رو شونش...
+ هییی بیشعور مگه گونی برنجم هی زرت و زرت میندازیم رو شونت؟!
بلند خندید...

۲۱:۲۹

undefined#رمانسرای_ملکه_هات
#پارت_سی_ششم

#دلیا_پاشایی

- نگو دختر به کیسه برنج یه وقت بر میخوره..
محکم کوبیدم به پشتش..
از جلوی ساختمون گذشتیم و این بار رفتیم اون طرف ساختمون..
شکمم درد گرفته بود که گذاشتم زمین.. خیلی راه رفته بود..
هوفی کشید و صاف ایستاد ، با لبخند نگاهم کرد و دست به کمر شد..
نگاهش یه جوری شده بود..
سرفه ای کردم و قدمی به عقب برداشتم
- چی تو اون سرته پسره ی شرور؟!
ابرویی بالا انداخت و قدم بزرگی سمتم برداشت..
آب دهنم و قورت دادم و چسبیدم به درخت بزرگی که پشتم بود..
- چته؟! چرا اینطوری میکنی؟!
لبخندی زد و با انگشت اشارش صورتمو لمس کرد..
- میدونی چقدر صبر کردم برای این روزا.. برای این لحظه ها؟!
با تعجب نگاهش کردم که بی مقدمه سرشو خم کرد و لبشو رو لبم گذاشت...
محکم میمکید و میبوسید.. بعد چند دقیقه به خودم اومدم و دستم دور گردنش حلقه شد..
با لذت همراهیش کردم که این کارم بیشتر وسوسش کرد..
محکم تر به خودش فشردم و از کمرم گرفت و بلندم کرد..
پاهامو دور بدنش حلقه کردم و دستامو روی صورتش گذاشتم
دستش پشت گردنم رفت و بیشتر به خودش چسبوندتم...
بدنم نبض می زد..
گاز محکمی از لبم گرفت که تحریک شدم و بدنمو بهش چسبوندم..
لبش و گاز گرفتم و محکم به خودم فشردمش..
این پسر کوچولوی مغرور برای خودم بود..
فقط و فقط خودم..
- نمیخوای شروع کنیم..
تخس شده نوچی گفتم و دوباره لبمو روی لبش گذاشتم..
تو اون سرما بدون لباس این بوسه داشت دیوونم میکرد..
تنم وجودشو میخواست.. نرم حولش دادم که خودش اروم عقب رفت و دراز کشید..
همراه باهاش پایین رفتم و عین موش خودمو رو بدنش جا به جا کردم...
دستش تو موهام مشت شد..
- دلبر خانوم میدونی داری چیکار میکنی؟!
دستشو پس زدم و دوباره بوسیدمش..
عقب کشید و خندون نگاهم کرد..
- چیشده؟!
بغض کردم..
چطور تونسته بودم تو این مدت کم انقدر وابستش بشم که از ترس نبودش دلم این همه وجودش
و بخواد..
بی حرف کمی بلند شدم و دوباره دستام رو روی صورتش گذاشتم و بوسیدمش..
اونقدر محکم و عمیق که حس میکردم دارم دیوونه میشم..
هیچوقت دلم نمیخواست کسی رو با چشم باز ببوسم اما این فرق داشت..
نمی تونستم نبینمش.. اونقدر خواستنی و جذاب بود که دلم برای دیدنشم میتپید..
یه قطره از اشکم سر خورد و روی صورتش چکید..
بلافاصله چشماش باز شد و نیم خیز شد..
محکم بغلم کرد

۲۱:۳۰

#رمانسرای_ملکه_هات
#پارت_سی_هفتم

#دلیا_پاشایی


- چیشده عزیزم ؟! چرا گریه میکنی دلیا جونم به من بگو؟!
درد داری؟!
اگه فقط منو برای ار*ضا شدنش میخواست چی؟!
اشکام بند نمیومد.. محکم بغلش کردم
- آخه چیشد یهو فداتشم؟!
- نمی خوام..
حالت چهرش متعجب شد:
- چی رو نمیخوای قربونت برم؟! دوست نداری تو فضای با...
حرفشو قطع کردم و خفه زمزمه کردم:
- نمی خوام بهت وابسته بشم ، نمی خوام... نمی خوام..
هق هقم بلند شد..
نفس نفس میزدم و محکم بغلش کرده بودم..
دستاش دورم بیشتر حلقه شد و حرفی نزد..
همونجا برای بار چندم قلبم شکست..
بغضم موند تو گلوم و یهو اشکم بند اومد..
لبام میلرزید..
کاش حرفی میزد.. کاش میگفت چرا نمیخوای وابسته بشی..
میدونسم ولم میکنه..
میدونستم فقط منو برای تختش می خواد..
لرزش لبام با فشردن دندونم بهشون قطع شد..
نیشخندی زدم
- میخوای بریم داخل؟!
+نه ادامه بده..
جا به جا شدیم.. این بار من رو زمین خوابیده بودم و اون روم خیمه زده بود..
- مطمئنی حالت خوبه؟!
- اوهوم
چشماش و بست و سرشو جلو اورد
- متاسفم دلیا ، واقعا متاسفم..
دندونام و روی هم فشردم و سرم و بالا بردم ببوسمش..
نمیخواستم کم بیارم ..نمیخواستم بیشتر از این خورد و حقیر بشم..
لبخندی زد و بوسیدم..
میدونستم دلش یه سک*س ماراتون خیلی قوی و تقریبا خ*شن می خواست..
اما امشب دیگه توانش و نداشتم.. خودشم فهمید و آروم وار*دم شد..
از این که نمی خواست براش س**اک بزنم خوشحال بودم...
از این موقعیت اصلا خوشم نمی اومد..

اولش دوباره کمی درد داشت... اما کم کم درد جاشو داد به لذت..
هرچند زیاد برام مهم نبود..
سرش روی سین*ه هام نشست و مشغول مکیدن شد..
دوباره حش*ری شدم که دست دور گردنم قفل شد..
پاهامو رو به بالا جمع کرد و شروع کرد به سریع تلم*به زدن..
نفسم داشت بند میومد.. ناله هام اونقدر بلند بود که حس میکردم کله شهر میفهمن الان من زیر
این پسرم..
انگار اونم تو حال خودش نبود..
لبش رو جای جای بدنم بوسه میزد و چشماش خمار خمار بود اما دلش..
دلش اینجا نبود..
دستم دور کمرش قفل شد..
نفس تندی کشید و چرخوندتم..
فکر کردم میخواد از پشت بک*نم
که بهت زده چرخیدم..
متوجه شد و سری به معنی نه تکون داد..
دستش بالای سرم تکیه گاه شد و همونطوری وار*دم کرد..
اول اروم بعد تند ضربه هاش رو شروع کرد..
از فشار و لذتی که داشت بهم وارد میشد همزمان جیغ میزدم و اشک میریختم..
کمی شکمم و بالا داد.. دستش روی چو*چ*ولم نشست و همزمان که تلم**به میزد حرکتش داد.. مست شده بودم..

۲۱:۱۰

#رمانسرای_ملکه_هات
#پارت_سی_هشتم

#دلیا_پاشایی

مثل مار پیچ و تاب میخوردم... حرکت دستش تند شد و ضربه هاش تند تر..
آ*ه نسبتا عمیق و طولانی کشید و. حس کردم همه وجودم داغ شد..
نفس تندی کشید...
همونطوری دراز کشید روم..
آ*هی کشیدم و سرمو کامل روی زمین گذاشتم..
روی موهام رو بوسید..
- مرسی عزیز دلم..
حرفی نزدم.. کامل بغلم کرد و سرشو کنار سرم روی زمین گذاشت..
چش بستم اما نگاه خیرش و حس میکردم...
دستش هنوزم روی بدنم نواز وار بالا و پایین میشد که برام فوق العاده لذت بخش بود...
چشمام خمار شد..
خوابم گرفته بود..
- نمیخواستم چیزی نگم.. نتونستم چیزی بگم..
خودت خوب میدونی که تو چه وضعیتی هستم..
من تورو..
چشمام بسته شد.. اونقدر خسته بودم که بالخره خوابم برد..
چشم که باز کردم رو تخت خودم بودم..
گلوم می سوخت و سردم بود..
همه بدنم درد میکرد..
خشک شده بودم انگار..
کمی نیم خیز شدم که اخم به هوا رفت..
برعکس دیشب لباس زیرام کاملا تنم بود و شلوار راحتی پام بود.
قطعا کار #آرشام بود..
آهی کشیدم و دوباره دراز کشیدم..
لحاف رو تا گردنم بالا کشیدم اما سردم بود..
صدای در اومد..
چشمام و چرخوندم..
فکر میکردم آرشام باشه اما با دیدن یکی از دوقلوها سریع نیم خیز شدم..
قدم جلو گذاشت..
-چرا نیومدی صبحونه بخوری می‌خواستیم بریم خرید نمیایی دلیاجون؟!
- معذرت می خوام ولی ، حالم خیلی خوب..
سرفم گرفت..
از صدام ترسیدم یه لحظه اصلا در نمیومد..
به سختی آب دهنم و قورت دادم..
اومدم چیزی بگم که صورتش مهربون شد..
- مشکلی نیست.. حالت که خوب شد میریم...
امروز و بخواب.. استراحت کن عروسک..
چشمی گفتم.....
آرشام گفته بود تا اخر همین هفته میرن..
یعنی دو روز دیگه.......
اون موقع دیگه راحت تر بودم..

۲۱:۱۱

#رمانسرای_ملکه_هات
#پارت_سی_نهم

#دلیا_پاشایی

اصلافرار کردم به چی برسم؟! همون زیر خواب سامیار میشدم شرف داشت به این زندگی..
خودمو پرت کردم عقب و لحاف رو روی سرم کشیدم.
**
دوباره چشمام گرم شده بود برای خواب که حس کردم در دوباره باز شد.. به سختی دوباره بلند شدم.. یکی از دخترای خدمتکار بود.. - حالت خوبه ؟! چیشد یهو ؟! دختر خوبی بود ، ازش خوشم میومد.. سرم گیج میرفت اما به سختی نگاهش کردم: - خوبم ، چرا زحمت کشیدی؟ - خانوم گفت حالت بده.. نمیخواستم بهت سر بزنما..دستی به پیشونیم کشید -چقدر داغی تو دختر چیکار کردی با خودت؟! نیمچه لبخندی زدم.. حس زنای خرابو داشتم.. من صیغش بودم اما اون ... آهی کشیدم.. - به هر حال دستت درد نکنه.. لبخند مهربونی زد - میگم نیما برات دارو بیاره خواهرش تو داروخونه کار می کنه.. خداخیر بده خانومو.. به حساب این که الان باز با اقا رفتی بیرون نمیخواستم اصلا بیام بالا.. خوب شد بهم گفت - زحمت نکش بابا ، چیزیم نیست که اخهاخم کرد - حرف نزن بچه جون داری تو تب میسوزی.. مشخصه از اون سوسولایی وگرنه کی تو این هوای خوب و تو این اتاق سرما میخوره؟! واقعا هم سوسول بودم ولی خوب من دیشب تو اتاق نبودم.. تشتی که با خودش اورده بود و گذاشت رو تخت و اشاره کرد دراز بکشم..+خوبم بابا این.. دوتا انگشتشو روی پیشونیم گذاشت و هولم داد عقب که بی جون افتادم رو تخت - حرف نزن دیونه ..حالت بده.. ریز خندیدم.. لحافو از روم کشید کنار و وقتی دید لباس ندارم چپ چپ نگاهم کرد.. مظلوم نیشم و براش باز کردم که خم شد و بوسیدم.. - اع اع نکن الان مریض میشی توام.چشمکی زد - خیلی دلبری آخه ، دلم نیومد ماچت نکنم.. نیشمو دوباره باز کردم که پاهامو تو تشت گذاشت.. زل زدم به صورت کشیده و بامزش.. دماغش کوفته و کوچیک بود.. ابروهای نازکی داشت که خیلی کوتاه بودن چشماش مشکی بود.. درست مثل خودم.. لبای کوچیکی داشت اما همونام خوشگل بودن.. از اون لپ دارای دلبری بود که هر کسی دلش می خواست گازش بگیره.. با این که صورتش کشیده بود اما لپاش واقعا تو چشم بودن.. لبخندی زدم بهش که چشمکی نثارم کرد.نیما نامزدش بود ، جفتشونم اینجا تو همین خونه آرشام باهم اشنا شده بودن.. نیما شوفر آرشام بود و تقریبا کل خانوادش از بچگیش برای خانواده آرشام کار میکردن مثل اینکه.. اینارو خودش همون یکی دو روزی که کنار آرشام بودم توی حیاط گفت.. انقدر شیرین بود که از همون اول باهاش زود مچ شدم.. نیما حق داشت انقدر دوستش داشت.. واقعا شیرین بود.. بهش میگفتم نگار چرا درستو نخوندی.. میگفت جامعه به خیاط و اشپزم نیاز داره دیگه.. سیکل داشت اما خیلی حالیش بود.. انقدر ازش خوشم اومده بود که میخواستم به عنوان بهترین دوستم بهش نگاه کنم خیاطیش خوب بود ولی چون خرج خانوادش و می داد اینجام کار میکرد... مردی بود برای خودش..*

۲۱:۱۱

#رمانسرای_ملکه_هات

#پارت_چهلم

#دلیا_پاشایی

- نگارحیف مریضم وگرنه بلند میشدم گازت میگرفتم..
- اع چته چرا یهو وحشی شدی؟!
به صورت متعجب و بامزش خندیدم و در حالی که سرفه میکردم گفتم:
- اخه خیلی خوردنی شدیییی دلم میخواد بخورمت..
کمی قیافمو اویزون کردم
- کاش من نیما بودم..
بادی به غبغب انداخت:
- حرف نزن بچه جون ، هیچکس نیمای من نمیشه..

پامو از تشت بیرون اوردم و کوبوندم رو شکمش..
چشمکی زد و خندید..
- صبر کن به عشقم بگم برا هووش دارو بیاره..
نیشم و باز کردم که کوفتی گفت..
- الو عزیز دلم کجایی؟!
- آره قربونت برم حالم خوبه ، میتونی یه سر بری داروخونه؟!
-ای وای نه چرا؟! نه نه من حالم خوبه دوستم مریض شده..
- به آقا بگو سر راه برین بخرین خب..
چشمام درشت شد
بالا پایین پریدم نگه بهش که باهمون دستش یه برو بابایی برام فرستاد..
- اره بابا حالش اصلا خوب نیست..
زود فقطا..طول بکشه دیگه بهت بوس نمیدم..
- خب یه رب دیگه ، یه رب زیادتم هست..
خندم گرفت ،، دلم یه لحظه فشرده شد.
اصلا نمیخواستم فکر کنم به چیزی.. لازم نبود به کسی که من براش فقط یه زیر خوابم اصلا فکر
کنم..
فکر کنم که کاش منم یه عشقی داشتم..
لازم نبود به این فکر کنم که آرشام میتونه اون شخص باشه..
همون پسر بچه مغرور اما مظلوم..
نفس عمیقی کشیدم..
- الان صدای خانوم در میاد دلیا جونم ، من برم ناهار و اماده کنم بیام..
- برو عشقولم منم دیگه جون ندارم ، یکم دراز میکشم فقط..
خداحافظی کرد و رفت..
گوشیم و که از دیروز تو برق بود کشیدم و بازش کردم..
سیم قبلیمو دور انداخته بودم.
وارد تلگرام شدم هیچ خبری نبود..
دستی به سرم کشیدم و گوشیو خاموش کردم..
دراز کشیدم دوباره بخوابم که در یهو باز شد و محکم به دیوار خورد...
با هول از جا پریدم و محکم لحافتو تو بغلم گرفتم
با وحشت زل زدم به در ببینم کدوم وحشی بود که اینطوری اومد تو..
با دیدن آرشام اخمو و نگران چشمام درشت شد..
نفسمو محکم بیرون فرستادم و اومدم چهارتا بارش کنم که با قدم های بلندش خودشو بهم
رسوند..
شُکه نگاهش کردم..
- خدای من صداشووو.. چرا بهم نگفتی حالت خوب نیست.....

۲۱:۱۱

undefined#رمانسرای_ملکه_هات
#پارت_چهل_یکم

#دلیا_پاشایی

سریع بهش توپیدم:
- مگه میشه پیدات کرد تورو؟! حالتو میکنی میذاری میری.. توقعیم ندارم..
هرکسیم بود با زیرخوابش همین رفتارو میکرد..
تو یک صدم ثانیه صورتش سرخ شد.. از بازوهام محکم گرفت که اخی گفتم..
- این اراجیف چیه بهم میبافی احمق؟!
اخم کردم
- کی بهت گفته تو زیر خواب منی؟!
- کسی باید بهم بگه؟! از دست چارتا ارازل نجاتم دادی و خودت صاحبم شدی..حداقل با اونا اگه
بودم انقدر تحقیر نمیشدم.. تهش مرگ بود و چهارتا اعضای بدن که فروخته میشد..
فکر کردی میترسیدم از مرگ؟!
نفس تندی کشیدم.. چشماش قرمز شده بود..
دندوناش رو روی هم سایید
- احمقید ، شما زنا همتون احمقید.
هولم داد عقب و طبق معمول دستی به گردنش کشید..
همه وجودم چشم شده بود واسه دیدنش..
- من تورو زیر خوابم نمیدونم دختر میفهمی؟!
زیر لب واسه خودش حرف میزد.. مشخص بود عصبیش کردم..
کمی طول و عرض اتاقو قدم رو کرد و در اخر نفس تندی کشید..
چرخید و خیره نگاهم کرد
همونطور که جلو می اومد با آرامش و اروم اروم گفت:
-خوب گوش کن ببین بهت چی میگم ، تو... یک .. فا*حشه.. نیستی..میفهمی؟!
دختر بودی.. من خودم تورو خانوم کردم.. خودم بکا*رتتو از بین بردم..
چطور میتونی به خودت بگی زیر خواب؟!
من واست ارزش قائلم دختر جون..
واسه تویی که بی کس و کار تو این جامعه بازم سالم مونده بودی...
دیگه نشنوم. بگی فا*حشه یا خراب؛که اون روی سگمو نشونت میدم..
هیچی نمیتونستم بگم.. خب به هر حال دوسم نداشت که..
باز بغض کردم..
نشست کنارم و بی هوا بغلم کرد..
- از کجا میدونی من عاشق و شیدات نیستم فسقلی..من تورو یه فاحشه یا یه زن خراب نمیبینم..
لب ورچیدم و سرمو روی شونش جا به جا کردم
- تو خیلی خوبی.. من اشتباه کردم باهات اومدم.. کاش هیچ وقت نمیدیدمت..
عقب کشید و عمیق نگاهم کرد.
هوفی کشیدم که لبخند زد..
- هرچی ویروس بود ریختی روما..
وحشت زده سریع نیم خیز شدم و با دست صورتشو تمیز کردم..
- وای معذرت می خوام نمیخواستم همچین کاری کنم ، نفس عمیق بود فقط..
لبخند شیرینی زد و بغلم کرد..متعجب و دست به هوا مونده بودم که زمزمه کرد.ـ
- برعکس تو من زیادی خوشحالم که دیدمت تو هدیه خدایی برای من..
نیشم باز شد.. واقعا دلم حق نداشت براش بلرزه؟!
سرمو دوباره تو آغوشش گرفت..
آروم زمزمه کرد
- یادت باشه دلیا، تو زیر خواب من نیستی.. تو الان همسر قانونی من حساب
میشی میفهمی؟!
اوهومی گفتم..
لبخند خوشگلی زد و لپمو کشید
- نیما رفت برات دارو بیاره.. صدات خیلی داغونه اما مثل این که تب نداری.. اگه حس کردی
حتی یک ذره درد داری صدام کن بریم دکتر..
هوفی کشیدم و باشه ای گفتم..
البته گفتم باشه تا اصرار نکنه..
عمرا نمی خواستم نقطه ضعفام که یکیش همین ترسم از امپول بود براش رو بشه...

۲۱:۱۲

#رمانسرای_ملکه_هات
#پارت_چهل_دوم

#دلیا_پاشایی

بهش نمی خورد ادم سو استفاده گری باشه..
ولی شیطون بود..
- رفتی تو فکر؟!
ها؟!
دست به جیب شد و از بالا نگاهم کرد
- نبینم غیر جانم چیزی به آقاتون بگیا...
نیشم تا پسِ سرم باز شد...
خندش گرفت و دوباره لپمو کشید..
- یکم کار دارم ولی زود میام..
چشمکی زد و بیرون رفت..
بعد رفتنش دست گذاشتم رو سینم و خودمو محکم پرت کردم عقبـ.
خاک بر سر احمقت که اینقدر بی جنبه ای
برعکس انتظارم خیلی زود خوب شدم..
البته همش رو هم مدیون سوپای فوق العاده نگارو داروهای نیما و مهربونی #آرشام بودم..
از اینکه اونقدر هوامو داشت بهم میرسید غرق لذت
میشدم..

با این که دوقلوهای دوست رفته بودن اما تا خوب شدنم بیرون نرفتم از خونه..
آرشام یه بار بهم گفت هرکاری دلم
میخواد میتونم انجام بدم تو. خونه.
کلی ام واسه اون صدای خمار و لحن دوست داشتنیش غش و ضعف رفتم..
با صدای در ورودی پاکت چیپس و پرت کردم هوا و چرخیدم سمت در..
لبخند بزرگی زدم و اومدم سلام بدم که کسی پشتش وارد شد..
یه لحظه قلبم از حرکت ایستاد و به شدت شوکه شدم.
- دلیا جان کجایی دختر؟!
بغض کردم یک. لحظه این دختره کنار آرشام کی بود🥺

چرا انقدر بهش نزدیک شده بود....



undefinedundefined°undefinedundefined°undefined°undefinedundefined°

۲۱:۱۲

undefined#رمانسرای_ملکه_هات
#پارت_چهل_سوم

#دلیا_پاشایی



بی توجه به صدای آرشام چرخیدم و دویدم سمت پله ها..
وارد اتاق شدم و در و بستم..
صدای پاهای آرشام میومد...
نمیدونستم باید چیکار کنم..
- دلیا چرا درو قفل کردی؟!
خیره شدم به دستگیره دری که بالا ، پایین میشد..

بغضمو قورت دادم و سعی کردم صدامو صاف کنم..
- حالم خوبه آرشام .. یکم بدنم درد میکنه می خوام برم دوش بگیرم..
- نمیشه موکولش کنی به یه وقت دیگه؟!
مهمون داریم عزیزم بیا پایین میخوام بهم معرفیتون کنم..
- آرشام میشه بهم گیر ندی؟!
خودمم از لحن عصبی خودم تعجب کردم..
تپش قلب گرفته منتظر جواب آرشام بودم که صداش بعد از مکثی بلند شد
- باشه... تا شب اینجاست امیدوارم تا اون موقع دوش گرفتنت تموم شده باشه..
چشم بستم و به صدای قدم هاش که دور میشد گوش دادم..
توی فکر فرو رفتم...
نکنه اون عشقش بود..
شایدم دوست‌دخترش
با این افکار مخم خورد شد...
گریه میکردم.. این چه سرنوشت لعنتی بود خداا🥺

*
شاید... شاید.. من اشتباه میکردم..ولی چرا نزدیکش شده بود..ای بابا من خیلی حساسو حسودشدم خب آرشام اختیار خودشو داره با هرکی باشهمنکه فقط صیغش بودم..میتونست با هرکی باشه...خاک ت سرم که اجازه دادم دخترانگیمو به این راحتی ازم بگیره...هی فین.. فین میکردم..جعبه دستمال کاغذی تموم شده بود از بس گریه هامو. پاک کردم..* undefinedundefined°undefinedundefined°undefined°undefinedundefined°undefined°undefined°undefined

۲۱:۱۳