۸ بهمن ۱۳۹۷
به نام خدا
۲۱:۲۱
داداش:سلام آبجیهستی؟کارت دارماگه میتونی بیا رو خط
آبجی:سلامبله هستمصبر کن الان میام...آبجی:سلام داداشیحالت چطوره؟دلم برات تنگ شده بوددیشب خوابتو دیدم ونگرانت شدم
داداش: عه؟چی دیدی مگه؟نکنه دیدی سروسامونگرفتم و ازدواجکردمترسیدی بزارم برم و تنهات بزارم؟
آبجی:نه خدا نکنه
داداش :خدا نکنه که چی؟ که ازدواج نکنم؟
آبجی: نه باباباز شروع کردی بافتنتوخواب دیدم گم شده بودیهمش داشتم دنبالت میگشتمهمه جا رو دنبالت گشتمفکرکنم یه شهر بودنمیدونم کجا بودولی نمیدونم چرا همش توی مطب دکتر ها و بیمارستان ها دنبالت می گشتمبلاخره از خواب پریدم دیدم هنوز نیمه شبهگفتم صبح بیام ببینمت یا بهت زنگ بزنم حالتو بپرسم
داداش:عجبیادت رفت تیمارستان ها روبگردیشاید اونجا بودم
آبجی:خدا نکنهخب داداشیحالت چطوره؟ خوبی؟طوریت نیست؟
داداش:نه بابا حالم خوبه شکر خداحالا کارم چی بود که مزاحمت شدم؟آهان یادم اومدامروز بچه ها از یه کتاب حرف میزدندنمیدونم اسمشچی بودفکرکنم در مورد فکرکردن وزندگی و انسان باشهاحیانا اسمشو نشنیدی؟ یا نخوندیش؟بچه ها خیلی تعریفشو می کردندحتی یکیشون می گفت با خوندن و فهمیدن اینکتاب تازه خودمو پیدا کردم و شناختماصلا این پسر رو من میشناختم و همیشه میگفتم این آدم بشو نیستببخشید هاولی خیلی عوضی بوداصلا اهل این حرف ها نبودخلاصه متحول شده بودمثل کسی که دوباره متولد شده
آبجی:سلامبله هستمصبر کن الان میام...آبجی:سلام داداشیحالت چطوره؟دلم برات تنگ شده بوددیشب خوابتو دیدم ونگرانت شدم
داداش: عه؟چی دیدی مگه؟نکنه دیدی سروسامونگرفتم و ازدواجکردمترسیدی بزارم برم و تنهات بزارم؟
آبجی:نه خدا نکنه
داداش :خدا نکنه که چی؟ که ازدواج نکنم؟
آبجی: نه باباباز شروع کردی بافتنتوخواب دیدم گم شده بودیهمش داشتم دنبالت میگشتمهمه جا رو دنبالت گشتمفکرکنم یه شهر بودنمیدونم کجا بودولی نمیدونم چرا همش توی مطب دکتر ها و بیمارستان ها دنبالت می گشتمبلاخره از خواب پریدم دیدم هنوز نیمه شبهگفتم صبح بیام ببینمت یا بهت زنگ بزنم حالتو بپرسم
داداش:عجبیادت رفت تیمارستان ها روبگردیشاید اونجا بودم
آبجی:خدا نکنهخب داداشیحالت چطوره؟ خوبی؟طوریت نیست؟
داداش:نه بابا حالم خوبه شکر خداحالا کارم چی بود که مزاحمت شدم؟آهان یادم اومدامروز بچه ها از یه کتاب حرف میزدندنمیدونم اسمشچی بودفکرکنم در مورد فکرکردن وزندگی و انسان باشهاحیانا اسمشو نشنیدی؟ یا نخوندیش؟بچه ها خیلی تعریفشو می کردندحتی یکیشون می گفت با خوندن و فهمیدن اینکتاب تازه خودمو پیدا کردم و شناختماصلا این پسر رو من میشناختم و همیشه میگفتم این آدم بشو نیستببخشید هاولی خیلی عوضی بوداصلا اهل این حرف ها نبودخلاصه متحول شده بودمثل کسی که دوباره متولد شده
۲۱:۳۰
آبجی:خب پس که اینطورکتاب اندیشه های پنهان کتاب عجیبیهمن چند بار خوندمشو هربار از خود بی خود شدم و زمین وزمان رو فراموش کردمتازه با خوندنکتاب و فکرکردن در مورد مطالبش احساس کردمدارم به خدا نزدیکتر میشمدارم خودمو پیدا می کنمدارمکمکممیفهمممن کیماینجا کجاستاصلاچرا اینجا هستمانگاری سوالاتی که از بچه گی توی ذهنم بود و در خواب و بیداری اذیتم می کرد رنگ تازه گرفته و شکوفه زده و میخواد کمکم میوه بده
۲۱:۴۰
داداش:پس خوندیشچرا به من نگفتی بخونمش؟ها؟
آبجی:خب باید خودت اول با این سوالاتت دست وپنجه نرمکنی بعدش وارد این کتاب بشیولی من تو رو از دور میدیدم که همیشه از سوالاتت فراری بوده و به عناوین مختلف سعی در پنهان کردن و خاموش کردن اونا داشتییه روزمیرفتی کلاس های ورزشییه روزکلاس های ادبی و انجمن شعریه روزکلاس تئاتریه روز همموسیقیوهرموقع سرت خلوت میشد یا پای تلویزیون و فیلم بودییا داشبتی آهنگ گوش میکردییه بار برای همیشه ننشستی درست و حسابی این سوالاتی که آروم و قرارت رو گرفتند طرح کنی و بریزی روی کاغذ تا بفهمی دردت چیه
آبجی:خب باید خودت اول با این سوالاتت دست وپنجه نرمکنی بعدش وارد این کتاب بشیولی من تو رو از دور میدیدم که همیشه از سوالاتت فراری بوده و به عناوین مختلف سعی در پنهان کردن و خاموش کردن اونا داشتییه روزمیرفتی کلاس های ورزشییه روزکلاس های ادبی و انجمن شعریه روزکلاس تئاتریه روز همموسیقیوهرموقع سرت خلوت میشد یا پای تلویزیون و فیلم بودییا داشبتی آهنگ گوش میکردییه بار برای همیشه ننشستی درست و حسابی این سوالاتی که آروم و قرارت رو گرفتند طرح کنی و بریزی روی کاغذ تا بفهمی دردت چیه
۲۱:۴۵