"رمان های کوتاه"
بریم واسه پارت ۱ داستان #کیو
پارت ۱ناگهان چشمی مثل دو کاسه خون و صورتی سیاه جلوم رو گرفت...پلک زدم ناگهان دیدم هیچ جایی نیست داشتم بی هوش می شدم احساس سوزش وحشتناکی روی چشم راستم داشتم یک دایره صاف هم کنارم بود اول اومدم یکم چشمم رو به مالم تا ببینم چی شده دیدم یک گودی بزرگ درون چشمم هست به دایره نگاه کردم چشمم کنارم بود انگار اون هیولا ی عجیب چشمم رو در آورده بود جیغ کشیدم و به دوست صمیمیم دنیل که بهترین دوست راهنماییم و الان بوده زنگ زدم بر نداشت
به مامانم زنگ زدم و داشتیم حرف می زدیم با لهن گریان و جدی که انگار حرف های آخرش بود گفت : مراقب خودت باش اون دنبال من اومده من اون رو می شناسم داخل شیروانی خونه ی قدیمی مون روش مبارزه با او هست ناگهان گفتم: چی داری می گی گفت : میکای! و صدای جیغ بلندی اومد#کیو
به مامانم زنگ زدم و داشتیم حرف می زدیم با لهن گریان و جدی که انگار حرف های آخرش بود گفت : مراقب خودت باش اون دنبال من اومده من اون رو می شناسم داخل شیروانی خونه ی قدیمی مون روش مبارزه با او هست ناگهان گفتم: چی داری می گی گفت : میکای! و صدای جیغ بلندی اومد#کیو
۱۴:۴۲
۳ تا لایک برای پارت ۲
۱۴:۴۳
"رمان های کوتاه"
مطب پارت۲ دیدم روی تخت آزمایشگاه هستم که بابام داشت یه آمپول بهم تزریق میکرد! گفتم:این چیه؟،بابا خودتی؟ +آره منم،راستش یه ۷ ماهی میشه اینجا مشغولم گفتم:یعنی چی +بعدا برات توضیح میدم البته از نظر من، این "بعدا" ها یعنی هیچوقت! فقط یه چیزیه برای کامل کردن جمله یا پیچوندن جواب. بگذریم... دلم میخواست از روی تخت بلند شم اما با طناب بسته بودنم! چشمم به دیوار خورد و یا نوشته بود: Hello kitty! برام عجیب بود اتفاقا چند روز پیشش یجا خوندم معنی این جمله به چینی میشه:سلام شیطان! واقعا ترسیده بودم تا اینکه بابام گفت:... @helyarm #نویسنده
مطب
پارت۳
بابام گفت:وقتی تو خونه اصرار میکردم چینییاد بگیر بخاطر همین چیزا بود
اون موقع منظور بابام رو متوجه نشدم
تا خواستم ۲ کلمه با بابام حرف بزنم یهو یه مردی که لباس های جراحی تنش بود به بابام گفت:
کارِت چطور پیش میره؟،تونستی بعداز حرف هات بیهوش اش کنی دیگه؟
من با ترس به بابام خیره شدم
اون مرده منو میگفت
یعنی تمام این مدت بابام داشت سعی میکرد بیهوش ام کنه!!
بابام با لحنی پر از ترس گفت:البته که آره...
تا خواستم واقعیت رو بگم،بابام جلوی دهنمو گرفت
چشمام داشت از حدقه میزد بیرون
چون بابام حتی وقتی کسی پیش اش نبود،مراقب قدم هاش بود
بعداز اینکه اون مرد رفت،بابام اون آمپولی که از اول دستش بود رو بهم زد
کاملا هوشیاری ام رو از دست داده بودم
آخرین کلماتم قبل از بی هوش شدن این بود که:باباااااا
دکتر با عجله درو باز کرد و دویید سمتم
دهنشو باز کرد انگار که میخواست منو بخوره!
بابام رو به دکتر گفت:..@helyarm#نویسنده
پارت۳
بابام گفت:وقتی تو خونه اصرار میکردم چینییاد بگیر بخاطر همین چیزا بود
اون موقع منظور بابام رو متوجه نشدم
تا خواستم ۲ کلمه با بابام حرف بزنم یهو یه مردی که لباس های جراحی تنش بود به بابام گفت:
کارِت چطور پیش میره؟،تونستی بعداز حرف هات بیهوش اش کنی دیگه؟
من با ترس به بابام خیره شدم
اون مرده منو میگفت
یعنی تمام این مدت بابام داشت سعی میکرد بیهوش ام کنه!!
بابام با لحنی پر از ترس گفت:البته که آره...
تا خواستم واقعیت رو بگم،بابام جلوی دهنمو گرفت
چشمام داشت از حدقه میزد بیرون
چون بابام حتی وقتی کسی پیش اش نبود،مراقب قدم هاش بود
بعداز اینکه اون مرد رفت،بابام اون آمپولی که از اول دستش بود رو بهم زد
کاملا هوشیاری ام رو از دست داده بودم
آخرین کلماتم قبل از بی هوش شدن این بود که:باباااااا
دکتر با عجله درو باز کرد و دویید سمتم
دهنشو باز کرد انگار که میخواست منو بخوره!
بابام رو به دکتر گفت:..@helyarm#نویسنده
۱۵:۱۴
"رمان های کوتاه"
مطب پارت۳ بابام گفت:وقتی تو خونه اصرار میکردم چینییاد بگیر بخاطر همین چیزا بود اون موقع منظور بابام رو متوجه نشدم تا خواستم ۲ کلمه با بابام حرف بزنم یهو یه مردی که لباس های جراحی تنش بود به بابام گفت: کارِت چطور پیش میره؟،تونستی بعداز حرف هات بیهوش اش کنی دیگه؟ من با ترس به بابام خیره شدم اون مرده منو میگفت یعنی تمام این مدت بابام داشت سعی میکرد بیهوش ام کنه!! بابام با لحنی پر از ترس گفت:البته که آره... تا خواستم واقعیت رو بگم،بابام جلوی دهنمو گرفت چشمام داشت از حدقه میزد بیرون چون بابام حتی وقتی کسی پیش اش نبود،مراقب قدم هاش بود بعداز اینکه اون مرد رفت،بابام اون آمپولی که از اول دستش بود رو بهم زد کاملا هوشیاری ام رو از دست داده بودم آخرین کلماتم قبل از بی هوش شدن این بود که:باباااااا دکتر با عجله درو باز کرد و دویید سمتم دهنشو باز کرد انگار که میخواست منو بخوره! بابام رو به دکتر گفت:.. @helyarm #نویسنده
برای پارت۴ لایک ها برسه به ۷
۱۵:۱۴
سلام ببخشید یه چند وقت کانال خاک خورده بود
۱ آذر تون مبارک#نویسنده
۱ آذر تون مبارک#نویسنده
۶:۳۶
۹:۴۴
"رمان های کوتاه"
مطب پارت۳ بابام گفت:وقتی تو خونه اصرار میکردم چینییاد بگیر بخاطر همین چیزا بود اون موقع منظور بابام رو متوجه نشدم تا خواستم ۲ کلمه با بابام حرف بزنم یهو یه مردی که لباس های جراحی تنش بود به بابام گفت: کارِت چطور پیش میره؟،تونستی بعداز حرف هات بیهوش اش کنی دیگه؟ من با ترس به بابام خیره شدم اون مرده منو میگفت یعنی تمام این مدت بابام داشت سعی میکرد بیهوش ام کنه!! بابام با لحنی پر از ترس گفت:البته که آره... تا خواستم واقعیت رو بگم،بابام جلوی دهنمو گرفت چشمام داشت از حدقه میزد بیرون چون بابام حتی وقتی کسی پیش اش نبود،مراقب قدم هاش بود بعداز اینکه اون مرد رفت،بابام اون آمپولی که از اول دستش بود رو بهم زد کاملا هوشیاری ام رو از دست داده بودم آخرین کلماتم قبل از بی هوش شدن این بود که:باباااااا دکتر با عجله درو باز کرد و دویید سمتم دهنشو باز کرد انگار که میخواست منو بخوره! بابام رو به دکتر گفت:.. @helyarm #نویسنده
مطب
پارت۴
گفت:نه!
دکتر منو بلعید
اما به طور عجیبی نمرده بودم
تو شکمش بودم و خیلی حس عجیبی بود
یهو یدونه چوب کبریت دیدم،فکری به سرم زد
اینکه کبریت رو شکمش بکشم تا روشن شه و بعدش هم عطسش بگیره و بیام بیرون،همین کار رو کردم و جواب داد!
اومدم بیرون و از در اتاق دویدم بیرون.با سرعت از راهرو رد شدم و رسیدم به جنگل،بعدش یهو همون دندون پزشکی رو دیدم و بعدش هم دروازه ای که اون طرفش شهر بود!
راه خونه رو بلد بودم،رسیدم به خونه و هیچ چیزی رو براشون تعریف نکردم چون این یه راز بود.
پایان#نویسنده
پارت۴
گفت:نه!
دکتر منو بلعید
اما به طور عجیبی نمرده بودم
تو شکمش بودم و خیلی حس عجیبی بود
یهو یدونه چوب کبریت دیدم،فکری به سرم زد
اینکه کبریت رو شکمش بکشم تا روشن شه و بعدش هم عطسش بگیره و بیام بیرون،همین کار رو کردم و جواب داد!
اومدم بیرون و از در اتاق دویدم بیرون.با سرعت از راهرو رد شدم و رسیدم به جنگل،بعدش یهو همون دندون پزشکی رو دیدم و بعدش هم دروازه ای که اون طرفش شهر بود!
راه خونه رو بلد بودم،رسیدم به خونه و هیچ چیزی رو براشون تعریف نکردم چون این یه راز بود.
پایان#نویسنده
۱۵:۱۱
"رمان های کوتاه"
مطب پارت۴ گفت:نه! دکتر منو بلعید اما به طور عجیبی نمرده بودم تو شکمش بودم و خیلی حس عجیبی بود یهو یدونه چوب کبریت دیدم،فکری به سرم زد اینکه کبریت رو شکمش بکشم تا روشن شه و بعدش هم عطسش بگیره و بیام بیرون،همین کار رو کردم و جواب داد! اومدم بیرون و از در اتاق دویدم بیرون.با سرعت از راهرو رد شدم و رسیدم به جنگل،بعدش یهو همون دندون پزشکی رو دیدم و بعدش هم دروازه ای که اون طرفش شهر بود! راه خونه رو بلد بودم،رسیدم به خونه و هیچ چیزی رو براشون تعریف نکردم چون این یه راز بود. پایان #نویسنده
پایان داستان مطب#نویسنده
۱۵:۱۲
"رمان های کوتاه"
مطب پارت۴ گفت:نه! دکتر منو بلعید اما به طور عجیبی نمرده بودم تو شکمش بودم و خیلی حس عجیبی بود یهو یدونه چوب کبریت دیدم،فکری به سرم زد اینکه کبریت رو شکمش بکشم تا روشن شه و بعدش هم عطسش بگیره و بیام بیرون،همین کار رو کردم و جواب داد! اومدم بیرون و از در اتاق دویدم بیرون.با سرعت از راهرو رد شدم و رسیدم به جنگل،بعدش یهو همون دندون پزشکی رو دیدم و بعدش هم دروازه ای که اون طرفش شهر بود! راه خونه رو بلد بودم،رسیدم به خونه و هیچ چیزی رو براشون تعریف نکردم چون این یه راز بود. پایان #نویسنده
یکم چرت بود ببخشید
خسته ام و مغزم خیلی خوب کار نمیکنه
لطفا درک کنید#نویسنده
خسته ام و مغزم خیلی خوب کار نمیکنه
لطفا درک کنید#نویسنده
۱۵:۱۸
داستان بعدی چه ژانری باشه؟
ترسناک
جنایی
طنز
ماجراجویی#نویسنده
ترسناک
جنایی
طنز
ماجراجویی#نویسنده
۱۵:۲۰
کامنتا رو باز بزارم؟
آره
نه#نویسنده
آره
نه#نویسنده
۱۵:۲۰
۱۵:۲۶
"رمان های کوتاه"
اگه برای شما جذابیت نداره خو ب من چه هرکسی طبق سلیقه اش داستان میخونه اس*کل من چنل ۳ کا هم دارم که البته الان ریزش کرده و شده ۲ و نیم کا و مدرک هم دارم و اگه میخواستم میتونستم کلی ممبر بزنم واسه خودم اما چون وقت و حوصله ندارم فعلا نمیزنم و کی از ممبر چرت خوشش میاد در ضمن من کجا اصکی رفتم؟ من اگه وقت اصکی رفتن داشتم که اصن... شعورتو برم من #نویسنده
مدرک بدم درمورد چنلم؟
اره
نه#نویسنده
اره
نه#نویسنده
۱۵:۲۸
دیدگاه بازه#نویسنده
۱۵:۲۸
"رمان های کوتاه"
مدرک بدم درمورد چنلم؟ اره نه #نویسنده
۱۷:۳۴
"رمان های کوتاه"
مدرک #نویسنده
۱۷:۳۶
اد گیری داشته باشیم؟
اره
نه#نویسنده
اره
نه#نویسنده
۱۷:۳۷
اد گیری داریم
.داستان های جالب بنویسه توروخدا
.کج نویسی بلد باشه
.دیر به دیر نفعاله
.حداکثر ۱ روز در میون بفعاله
جهت داشتن شرایط بالا پی
@pvhelya#نویسنده
.داستان های جالب بنویسه توروخدا
.کج نویسی بلد باشه
.دیر به دیر نفعاله
.حداکثر ۱ روز در میون بفعاله
جهت داشتن شرایط بالا پی
@pvhelya#نویسنده
۱۶:۳۳
خب بعد از مدت ها آمدم
.
.
.
.
#کیو
.
.
.
.
#کیو
۱۳:۳۵
"رمان های کوتاه"
اگه برای شما جذابیت نداره خو ب من چه هرکسی طبق سلیقه اش داستان میخونه اس*کل من چنل ۳ کا هم دارم که البته الان ریزش کرده و شده ۲ و نیم کا و مدرک هم دارم و اگه میخواستم میتونستم کلی ممبر بزنم واسه خودم اما چون وقت و حوصله ندارم فعلا نمیزنم و کی از ممبر چرت خوشش میاد در ضمن من کجا اصکی رفتم؟ من اگه وقت اصکی رفتن داشتم که اصن... شعورتو برم من #نویسنده
یارو اینو نوشته چند سالش بوده یک عه چه جالبدو می خواست خارجی باشه بگه فالوور درست می نوشت فالوور ..#کیو
۱۳:۴۴