۹ بهمن ۱۴۰۲
۱۱:۰۸
۲۲ بهمن ۱۴۰۲
مشهد>>>آرامش حرم امام رضا>>>
۱۳:۰۶
چرا ینفر باید در برابر کسی که این همه کار برای پیش بردن جشن کرده بجای تشکر بگه نه حرف من؟ چرا ینفر رو باید بزارن ناظم که بیاد بگن اونایی که اردو نمیرن بیان مدرسه؟ چرا این همه گاو ریخته تو جامعه؟(بلا نسبت گاو.. به گاو برمیخوره) شاید بخاطر همینا ازشون فرار کردم و خواستم دور باشم که نزدیکتر شدن:/
۱۳:۱۰
۳ اردیبهشت
بعد مدت ها یه سلامیم کنم به اینجا:)
۱۳:۱۵
یه ماه ۱۴۰۳ هم گذشت و امیدوارم امسال به اون چیزایی که میخوایم برسیم و از ته دل بخندیم!
۱۳:۱۷
واقعا خوب میشه اگه بفهمم کی هستم برای چی به این دنیا اومدم علاقم چیه چیو دوست دارم چه مهارتی دارم و...این سردرگمی داره منو از پا در میارهاسترس آینده واقعا ترسناکه اینکه نمیدونم قراره چی بشه پشیمون میشم از انتخابم یا راضیماز هرکی نظر میخوای،یه حرفیو میزنه و نمیتونی به نتیجه قطعی برسی ازونورم که فقط دست خودت نیست..خانواده و ازمونام تعیین میکنن براتاز بچگیم مطمئن بودم هیچوقت قرار نیست سمت هنرستان برم و حتی بهش فکر کنم(چون وی از رنگ و اینا خوشش نمیومد و حوصله این چیزارو نداشت)اما الان که کامپیوتر هم جزوی از هنرستانه و انتخابم..حقیقتا جالبه برام:)و خودمو تو هر نقشی تصور کردم..هرکدومشون یجوری قشنگن مطمئنم که اگه برم تجربی تهش هیچی نمیشم جز حمال✓(برای خودم،چونکه علاقه ای نیست)علاقه به زیست؟ نمیدانم اطلاعی ندارمتهش اینکه برم ریاضی و با خوشحالی مهندسی بخونم ولی اینطوری سه سال از بهترین سال هامو به باد دادم و رفتم همونی که از اول میتونستم برم اگه برم کامپیوتر و ببینم اون چیزی که توی تصوراتم بود،نیست چه غلطی میتوانم کنم؟به قول داداش: تهش چیز بچه میشوریمجدی دلم نمیخواد خیلی تجربه ها دوباره تکرار بشن:)
۱۳:۳۶
بازارسال شده از 𝖬𝗒 𝖧𝗈𝗆𝖾
شدیدا از روابط انسانی عاجزم کاش شیر کاکائو بودم.
۱۳:۵۸
Pov:به اون زل زدی و محوش شدی چون تورو یاد کسی که دوسش داری میندازه
۱۴:۰۰
امروز عجیب بود..امتحان ریاضیم که مهم بود..اما وسطش یاد حرفای تو افتادم و سعی میکردم تلاش کنم تمرکز کنم که نه تو الان سر امتحانی بعدا دربارش فکر میکنیواقعا ازینکه وسط کلاس و درس یهو یادم میاد متنفرم تازه اونی که منو یاد تو میندازه همش جلو چشامه:)و من مجبورم عادی رفتار کنم..اما من اونو خیلی دوست دارم،میدونی چرا؟ چون خصوصیات تورو توش میبینم:)و ناخودآگاه مراقب اون آدم میشم..جوری که مراقب تو ام ناخودآگاه دلم میخواد اون آدم بخنده..جوری که دلم میخواد تو بخندیدوست دارم برم بغلش کنم و اسم تورو بیارم!اما خب گاهی به همون گرما اونو بغل میکنم..کاش میشد حسمو بیان کنم:)کاش میشد،کاش میدونستی که چقدر برام مهمی کاش میدونستی که چه جاها و چه چیزایی که حتی فکرشو نمیکنی منو یاد تو میندازن و لبخند میزنم اما وقتی که حس کنم دیگه برات اون آدم سابق نیستم و اهمیتی ندارم..:)احساسات مرده رو نمیشه زنده کرد
۱۴:۱۳
۵ خرداد
بازارسال شده از ᥲ ⍴ᥲr𝗍 ⭑ ᥆𝖿 mᥱ
مایی که ۵ روز واسه علوم وقت داشتیم*همچنان ما یروز مونده به امتحان ساعت ۵ عصر:#n
۱۶:۱۸
از نظر روانی و جسمی نیازمندم یکی دیگه گم و گور شه.
۱۶:۵۱
سر امتحان میان ترم علوم کل آزمایش رو نوشته بود نتیجه خواسته بود نوشتم اتفاق خاصی صورت نمی گیردسطح آمادگیم برای آزمایشهای فردا:
۱۶:۵۳
دوازده ساعت دیگه همین موقع ببعی تو بازیگوشی تو مغزم پلی میشه
۱۹:۰۶
۶ خرداد
من ریدم دهن اونی که این چیزشرا رو طرح کرده مواد زده مست بوده واقعا شاید افتادم حتی یدونش مثل کتاب نبوددد بابا خب ینییی چیییی
۹:۲۱
۱۳:۴۵
۱۳:۴۷
۱۸:۰۵
۲۷ خرداد
امسال با همه سختیاش با همه بدیاش ، منو بزرگ کرد از محیط بسته و امن خودم خارج شدم و اومدم جایی که بین این همه آدم حتی ینفرم نمیشناختم شرایط مدرسه و معلماش همه چیزو بدتر میکرد ولی من شماهارو پیدا کردم ، با شماها آشنا شدم خاطره هایی که دیگه هیچوقت تکرار نمیشن خاطره هایی که ابدی شدن و قرار نیست فراموش بشن البته در نهایت به این رسیدم که فدایی معلم خوبی بود..دلسوزیش غیرقابل انکار بود و ذوق کردنای آخر سالش عجیب داف بودن معلم ادبیاتمون بعضی خاطرات کلاس..غرغرهای استاد نازکشیاش مسخره کردنامون وسواسی بودنش مبینا و اردوی فشم خنده هامون درد و دل کردنامون چرت و پرت گفتنامون رقصیدنامون و همه خاطراتمون محیا و پایه بودنش حرف زدنامون حمایت کردناش صابر و شیطنت هامون خنده هامون پول دزدیدناش مائده و مهربون بودنش کنارم بودنش لبخنداش حسش مخ بودنش بغل کردنشکریمی و مهربونیاش همدرد بودنش همصحبت بودنش اسلامی و راه برگشتمون..روز اول مدرسه..خندیدنامون..نوشمک خوردنامون تو هوای سرد تولدامون هستی و بغل کردناش کیوت بودنش باحال بودنش هدایتی و خنده های ته کلاس دلقک بازیامون که کل ردیفو شاد میکرد خاطراتمون حرفامون فریدونی و جزوه ریاضیش اذیت کردنش توسط من و دایناسوراشطهورا و بدون مقدمه حرف زدنامون بیسکوییتا کمک کردناش مهربونیش کنارم نشستنااکیپ مهام اینا مهربونیاشون خندیدنامون حرفامون مهام و حمایتش دوستداشتنی بودنش بهترین سورپرایز زندگیم حرفامون بغلامون دوییدن و مسخره بازیمون زیر بارون جزوه های فدایی درد و دلامون مهربونیاش و همه چیشبقیه بچه ها..سخته که بعضیاشونو هیچوقت قرار نیست ببینم معلومه که دلم برای همتون تنگ میشه کاش جای بهتری باهم بودیم هیچوقت فراموشتون نمیکنم و کلی دوستون دارم قشنگترینا=)🫶🤍
۱۶:۰۶
۲۸ خرداد
۲۱:۱۶
۱۴ تیر
ازش پرسیدم : این زخما کی خوب میشن؟گفت : نخواه که خوب بشن ، نور از همین زخما وارد می شه ؛ بخواه که همراهت بشن . گفتم : یعنی تا ابد باید به تن بکشم اینارو؟گفت : این زخما یه مرزن ؛ مرز بین چیزی که بودی و چیزی که شدی ، این مرزو باید همیشه حفظ کنی تو از این به بعد زندگیت ، تو انتخابهایی که خواهی داشت ، تو رابطه ات با آدمها .به مرور میبینی این زخمها برات قابل درک میشن انقدر که دیگه دردت نمیاد .اینجاست که دیگه میشن برات یه جای زخم ، نه خود زخم ، میشن یادگاری . میشن تجربه تو پیچ و خمای زندگیت وقتی بهشون نگاه میکنی درسات رو یادت میارن و کمکت میکنن که قدم بعدیت رو محکمتر و سنجیدهتر برداری . این زخمارو دوست داشته باش ، اونا تورو بزرگتر کردن :)
۳:۳۹