۱۳:۲۰
بازارسال شده از |هیئت شهدای گمنام|
با نوای ذاکران اهلبیت (ع):حاج مهدی ترکاشوندکربلایی مصطفی هادیانکربلایی محمدحسین هدایتی
#خادمان_حرم_ایران #هیئت_دانشجویی #شهدای_خدمت
۱:۲۹
بازارسال شده از Smsvp
ما به سوی میدان جنگ پرواز خواهیم کرد
#مرگ_بر_اسرائیل #وعده_صادق
۸:۲۹
۱۱:۲۰
حوزه علوم اسلامی دانشگاه علم و صنعت ایران
۲۱:۱۷
امشب به اتفاق جمعی از رفقا رفتیم عیادت حاج آقا مهدی مهدوی دانا، روحانی عزیزی که اخیرا در امامزاده یحیی تهران مورد سوء قصد واقع شده بود.سال ۱۳۷۹ با هم وارد حوزه شدیم و از اون موقع تا الان به زهد و تقوا و تلاش و دغدغه میشناسمش.تصاویر جراحت روی گردن و جای بخیه ها رو که دیدم اولین چیزی که به ذهنم رسید و گفتم این بود: لا یوم کیومک یا اباعبدالله!زیر گردنش گوش تا گوش از هم وا شده بود و تصویر بخیه ها مثل خط دوخت روی پارچه پر تعداد و کنار هم دور تا دور گردنش معلوم بود.بهش گفتم این تصاویر رو زن و بچه ها که ندیدن، گفت هنوز نه!چند روز قبل از این اتفاق تو مسیر قم تهران، یه ماشین شوتی به ماشینش زده بود و منحرف شده بود تو گارد ریل های اتوبان و راننده فرار کرده بود و ماشینش هنوز تعمیرگاه بود!البته اینم از خودش نشنیدم، یکی از رفقا گفت.مدتیه برای تبلیغ بین قم تهران تردد میکنه و خونواده ش هنوز از قم دل نکندن و راضی نشدن نقل مکان کنن تهران.نه دوری راه، نه تصادف و خسارات وارده، نه سوء قصدی که تا مرز مرگ بردش، ذره ای از عزم و همت و مصمم بودنش کم نکرده بود.از دیدنش روحیه گرفتم، گفت: ما طلبی از کسی نداریم، منتی هم نداریم؛ همه وجود و عمرم فدای اسلام و رهبرم!از خودم خجالت کشیدم که بعد از بیش از دو دهه طلبگی یه سیلی برای اسلام و انقلاب نخوردم و باری از دوش حضرت بر نداشتم و بالیدم به این مکتب و مرامی که امثال این عزیزان رو تقدیم آستان حضرت ولیعصر (عج) کرده.موقع خداحافظی با شوخی و لبخند بهش گفتم بذار گردنت رو ببوسماین بار که توفیق یار نبود و قسر در رفتی ان شاالله دفعه بعد دیگه شهید میشی...مبین نظری عارف
۲۲:۴۷
آیتالله جوادی آملی: زنانی که در اوج امنیت، میجنگند برای برداشتن تکهای پارچه از سرشان!! و زنانی که زیر بمباران میگردند به دنبال همان یک تکه پارچه، برای حفاظت از شرافتشان!!
۱۰:۵۲
بازارسال شده از صبح
سلام علیکمبا توجه به عدم تناسب اسم حوزه علوم اسلامی دانشجویی با مسمای آن، و اشتباه گرفتن خیلی از نو ورودها با حوزه علمیه، تصمیم داریم با هم فکری عزیزان دانشجو، یه اسم مناسب برای حوزه دانشجویی علم و صنعت انتخاب کنیم.ملاک ها در انتخاب:تناسب با ماهیت و کارکرد حوزه دانشجوییجذاب و دانشجو پسند بودنروان و کوتاه و گویا بودن اسامی پیشنهادی تا به الانمرآت سروشاسم (اندیشه ورزی، سلوک الهی - مهارت آموزی)مسیرمصیرفیضیه (با توجه به اینکه علم و صنعت معروفه به فیضیه دانشگاه ها)
از دوستان خوش سلیقه و با دغدغه خواهشمندیم ما رو در این مساله یاری فرمایند.درباره اسامی پیشنهاد شده نظر بدین و اگر اسمی هم پیشنهاد دارین بفرمایید.نظرات و پیشنهاداتتون رو به ایدی زیر ارسال بفرمایید:@mobin_aref سپاس و ارادت
از دوستان خوش سلیقه و با دغدغه خواهشمندیم ما رو در این مساله یاری فرمایند.درباره اسامی پیشنهاد شده نظر بدین و اگر اسمی هم پیشنهاد دارین بفرمایید.نظرات و پیشنهاداتتون رو به ایدی زیر ارسال بفرمایید:@mobin_aref سپاس و ارادت
۱۳:۱۶
پیامی از بریتانیا برای فلسطین
شما نشان دادید که «بودن، خود مقاومت است». روح و ارادهی شما الهامبخش میلیونها انسان در سراسر جهان شده است. من با یقین کامل میگویم: روزی نهتنها فلسطین را آزاد خواهید کرد، بلکه ما را نیز آزاد خواهید ساخت؛
چون چشمان مردم جهان را به شرّی که حاکمان و رسانههایشان مرتکب میشوند، گشودهاید.
مردم جهان اکنون میپرسند: اگر دربارهی فلسطین به ما دروغ گفتند، پس دربارهی چه چیزهای دیگری هم دروغ گفتهاند؟ و اگر میتوانند چنین کاری با مردم فلسطین بکنند، نوبتِ بعد نوبتِ چه کسانی خواهد بود؟و وعدهی ما این است: ما هرگز، هرگز از شما دست نخواهیم کشید.
شما نشان دادید که «بودن، خود مقاومت است». روح و ارادهی شما الهامبخش میلیونها انسان در سراسر جهان شده است. من با یقین کامل میگویم: روزی نهتنها فلسطین را آزاد خواهید کرد، بلکه ما را نیز آزاد خواهید ساخت؛
چون چشمان مردم جهان را به شرّی که حاکمان و رسانههایشان مرتکب میشوند، گشودهاید.
مردم جهان اکنون میپرسند: اگر دربارهی فلسطین به ما دروغ گفتند، پس دربارهی چه چیزهای دیگری هم دروغ گفتهاند؟ و اگر میتوانند چنین کاری با مردم فلسطین بکنند، نوبتِ بعد نوبتِ چه کسانی خواهد بود؟و وعدهی ما این است: ما هرگز، هرگز از شما دست نخواهیم کشید.
۱۴:۰۸
۱۳:۱۷
به یاری پروردگار متعال، فصل جدید برنامه های حوزه دانشجویی علم و صنعت
از این هفته آغاز خواهد شد.عزیزانی که تمایل دارند در کلاس ها و برنامه های حوزه دانشجویی شرکت نمایند نسبت به پیش ثبت نام در سامانه هدات به آدرس زیر اقدام نمایند:https://sm.hodat.ir/Home/PreRegisterمهلت ثبت نام: ۱۰ آبان ماه ۱۴۰۴
جزییات برنامه ها، مواد درسی و زمانبندی به عزیزان اطلاع رسانی خواهد شد.
اساتید نیم سال اول: استاد جلیلی - محل کلاس: خوابگاه حکیمیهاستاد حسینیان - حکیمیهاستاد دهقانی - داخلاستاد رزاقی - داخلاستاد دهقانی - دانشگاه، ساختمان ۱۵ خرداداستاد وحیدی - مسجد الشهدای دانشگاهجهت کسب اطلاعات بیشتر از طریق آیدی زیر اقدام بفرمایید:@mobin_aref
۱۳:۲۸
بازارسال شده از اینجا یک منبر دیجیتال است.!
این یک عکس تزیینی نیست!!
مهندس علیبیک، از قبل از انقلاب مهندس بود. آن زمانی که دیپلم، آقایِ دیپلم بود، علیبیک فوقلیسانس داشت. سوادش، حرف زدنش، رفتارش و در یک کلام، «بودنش» به اندازهای خاص بود که در محله بیدآبادِ دهه شصت، وقتی میگفتند «آقای مهندس» همه میفهمیدند: علیبیک.دوازده ساله بودم که آقای مهندس من را کنار کشید و گفت قرآن خواندن بلد نیست و اگر فیالمثل در مسجد جلسه قرآنی باشد، به بهانهای میپیچاند و در آبدارخانه خودش را به کتری و استکان مشغول میکند تا جلسه تمام شود و کسی نفهمد آقای مهندس، بلد نیست بدون غلط قرآن بخواند. گفت قرآن خواندن من را شنیده و خوشش آمده. خواهش کرد کمی از فرصت تابستانم را به او اختصاص دهم و روزهای زوج، ساعت دو تا دو و نیم، به او قرآن خواندن یاد بدهم. تأکید کرد کسی از ماجرا خبردار نشود تا مهندس علیبیک، برای مردم بیدآباد، آقای مهندس باقی بماند.لحنی که با آن کلمات «فرصت تابستان» و «روزهای زوج» و «اختصاص دادن» را ادا کرد، مسحورم کرده بود. آنقدر که به فکرم نرسید درباره قرآن خواندن من اغراق میکند و آنقدرها هم خوب نیستم.از همان فردا، عملیات مخفیانه شروع شد. ظهرهای زوج، با احتیاط خانه را میپیچاندم و سر قرار مسجد میآمدم. کمی صبر میکردم تا علیرضا پسر اشرفآغا، که همیشه موی دماغ برنامه بود، از مسجد بیرون برود و کمی دور شود تا وارد شبستان شوم و پشت ستون دوم، به آقای مهندس، که همیشه قبل از من رسیده بود، روخوانی قرآن درس بدهم. همیشه اول من یک آیه میخواندم تا یاد بگیرد و بعد او مثل من، آیه را تکرار میکرد. آقای مهندس انصافاً فراگیر باهوشی بود. قواعدی که میگفتم را زود یاد میگرفت و گاهی قواعدی درباره قرائت قرآن که از جاهای دیگر شنیده بود را میگفت که برایم جالب بود. حتی گاهی من کلمهای را اشتباه میخواندم و او در تکرارش، آن را درست میخواند. آخرش هم زودتر من را روانه میکرد و خودش صبر میکرد که با فاصله برود تا کسی ما را با هم نبیند.آن تابستان که معلم قرآن آقای مهندس بودم، برای من خاصترین تابستان نوجوانیام بود.
ماهها بعد، در زیرزمین مسجد، با میز پینگ پنگ بسیج محل مشغول بازی بودیم که علیرضای اشرف آغا، با جواد دعوا کرد. مسئله سر این بود که جواد که کنار میز ایستاده بود، تور را کشیده بود و یک امتیاز که باید به نفع علیرضا میشد، به نفع اکبر شده بود. وقتی علیرضا به جواد فحش داد و اکبر، او را هل داد، دعوا بالا گرفت. جواد که به زور جلوی گریهاش را گرفته بود و در عین حال میخواست بقیه بدانند چه آدم خاصی است، فریاد زد: میدانید من کی هستم؟ من رفیق شش دونگ آقای مهندس هستم. آنقدر که نیم ساعت از فرصت تابستانم را به آقای مهندس اختصاص دادهام تا قرآن خواندن یاد بگیرد. آن طور که... به اندازهای که...کلمات جواد محکمتر از هر سیلی به رویمان میخورد. عملیات محرمانه با آقای مهندس فقط مال من نبود. آقای مهندس از ساعت یک تا یک و نیم به محسن قرآن خواندن یاد میداد و از یک و نیم تا دو به علیرضای اشرف آغا. بعد از آن به من و بعدش به جواد. روزهای فرد هم برای مهدی و یاسر و محمدرضا و داریوش بود.
پینوشت اول: امروز این داستان را برای بچههای مسجد دانشگاه تعریف کردم. خواهش کردم نیم ساعت از فرصت شنبههایشان را به یادگرفتن روانخوانی قرآن اختصاص بدهند. شکر خدا بیش از دویست نفر این کار را کردند.پینوشت دوم: این عکس تزیینی نیست. اینجا مسجد زیبای دانشگاه علم و صنعت استپی نوشت سوم: شادی روح شهید مهندس حسن علیبیک، که رنگ خاصِ نوجوانی من و بسیاری از بچههای محله بیدآباد بود، فاتحهای بخوانید.
شناسه:https://ble.ir/menbar_digital
#اینجا_یک_منبر_دیجیتال_است
مهندس علیبیک، از قبل از انقلاب مهندس بود. آن زمانی که دیپلم، آقایِ دیپلم بود، علیبیک فوقلیسانس داشت. سوادش، حرف زدنش، رفتارش و در یک کلام، «بودنش» به اندازهای خاص بود که در محله بیدآبادِ دهه شصت، وقتی میگفتند «آقای مهندس» همه میفهمیدند: علیبیک.دوازده ساله بودم که آقای مهندس من را کنار کشید و گفت قرآن خواندن بلد نیست و اگر فیالمثل در مسجد جلسه قرآنی باشد، به بهانهای میپیچاند و در آبدارخانه خودش را به کتری و استکان مشغول میکند تا جلسه تمام شود و کسی نفهمد آقای مهندس، بلد نیست بدون غلط قرآن بخواند. گفت قرآن خواندن من را شنیده و خوشش آمده. خواهش کرد کمی از فرصت تابستانم را به او اختصاص دهم و روزهای زوج، ساعت دو تا دو و نیم، به او قرآن خواندن یاد بدهم. تأکید کرد کسی از ماجرا خبردار نشود تا مهندس علیبیک، برای مردم بیدآباد، آقای مهندس باقی بماند.لحنی که با آن کلمات «فرصت تابستان» و «روزهای زوج» و «اختصاص دادن» را ادا کرد، مسحورم کرده بود. آنقدر که به فکرم نرسید درباره قرآن خواندن من اغراق میکند و آنقدرها هم خوب نیستم.از همان فردا، عملیات مخفیانه شروع شد. ظهرهای زوج، با احتیاط خانه را میپیچاندم و سر قرار مسجد میآمدم. کمی صبر میکردم تا علیرضا پسر اشرفآغا، که همیشه موی دماغ برنامه بود، از مسجد بیرون برود و کمی دور شود تا وارد شبستان شوم و پشت ستون دوم، به آقای مهندس، که همیشه قبل از من رسیده بود، روخوانی قرآن درس بدهم. همیشه اول من یک آیه میخواندم تا یاد بگیرد و بعد او مثل من، آیه را تکرار میکرد. آقای مهندس انصافاً فراگیر باهوشی بود. قواعدی که میگفتم را زود یاد میگرفت و گاهی قواعدی درباره قرائت قرآن که از جاهای دیگر شنیده بود را میگفت که برایم جالب بود. حتی گاهی من کلمهای را اشتباه میخواندم و او در تکرارش، آن را درست میخواند. آخرش هم زودتر من را روانه میکرد و خودش صبر میکرد که با فاصله برود تا کسی ما را با هم نبیند.آن تابستان که معلم قرآن آقای مهندس بودم، برای من خاصترین تابستان نوجوانیام بود.
ماهها بعد، در زیرزمین مسجد، با میز پینگ پنگ بسیج محل مشغول بازی بودیم که علیرضای اشرف آغا، با جواد دعوا کرد. مسئله سر این بود که جواد که کنار میز ایستاده بود، تور را کشیده بود و یک امتیاز که باید به نفع علیرضا میشد، به نفع اکبر شده بود. وقتی علیرضا به جواد فحش داد و اکبر، او را هل داد، دعوا بالا گرفت. جواد که به زور جلوی گریهاش را گرفته بود و در عین حال میخواست بقیه بدانند چه آدم خاصی است، فریاد زد: میدانید من کی هستم؟ من رفیق شش دونگ آقای مهندس هستم. آنقدر که نیم ساعت از فرصت تابستانم را به آقای مهندس اختصاص دادهام تا قرآن خواندن یاد بگیرد. آن طور که... به اندازهای که...کلمات جواد محکمتر از هر سیلی به رویمان میخورد. عملیات محرمانه با آقای مهندس فقط مال من نبود. آقای مهندس از ساعت یک تا یک و نیم به محسن قرآن خواندن یاد میداد و از یک و نیم تا دو به علیرضای اشرف آغا. بعد از آن به من و بعدش به جواد. روزهای فرد هم برای مهدی و یاسر و محمدرضا و داریوش بود.
پینوشت اول: امروز این داستان را برای بچههای مسجد دانشگاه تعریف کردم. خواهش کردم نیم ساعت از فرصت شنبههایشان را به یادگرفتن روانخوانی قرآن اختصاص بدهند. شکر خدا بیش از دویست نفر این کار را کردند.پینوشت دوم: این عکس تزیینی نیست. اینجا مسجد زیبای دانشگاه علم و صنعت استپی نوشت سوم: شادی روح شهید مهندس حسن علیبیک، که رنگ خاصِ نوجوانی من و بسیاری از بچههای محله بیدآباد بود، فاتحهای بخوانید.
#اینجا_یک_منبر_دیجیتال_است
۱۹:۳۹
۱۷:۲۵
۱۷:۲۵
۱۷:۲۵
۱۷:۲۵
۱۷:۲۵
۱۷:۲۵
۱۷:۲۵
آغاز فرایند جذب و مصاحبه معرفت جویان سال جدید تحصیلی
حوزه علوم اسلامی دانشگاه علم و صنعت ایران@iust_hodat_ir
۱۷:۲۵