زهرا که تو جمعیت گم شد ،
ازشون فاصله گرفتم و به طرف همون در و رد پاها یا به قول زهرا عهدنامه ی سربازی امام زمان رفتم.
یه بار دیگه به ردپاها نگاه کردم.
بعد از این چندماه، حالا دیگه تقریباً روی نود درصدشون پا گذاشته بودم.
از وقتی قرار شده بود با تمیلات سطحیم مبارزه کنم ، کم کم از دروغ ، غیبت ، تهمت ، بد زبانی ، رابطه با نامحرم ، نگاه حرام و... دور شده بودم.
پس من تا همین جا هم تا نزدیکای اون در ، پیش رفته بودم !
جلو رفتم .
رو نماد این کارها هم پا گذاشتم و جلو رفتم
تا رسیدم به بنر عهدنامه !
دوباره جملاتش رو خوندم !
«هل من ناصر ینصرنی؟!»
یعنی من میتونستم کمکی به امام زمان بکنم؟!
چه کمکی؟!
من هنوزم درست نمیشناختمش ...!
فکرهایی که از ذهنم گذشت ، خودم رو هم متعجب کرد !
" من این راه رو اومدم که به هدفم برسم ، ولی قبل از هدفم ، به این عهدنامه رسیدم! پس این باید ربطی به هدفم داشته باشه! "
حالا دیگه به پازلی که خدا دائماً برای من تکمیل ترش میکرد، ایمان آورده بودم.
خودکاری که همونجا گذاشته شده بود رو برداشتم و نوشتم "یارت میشم! امضاء، ترنم سمیعی"
نمیدونستم باید چیکار کنم!
بچه ها رو نگاه کردم.
هرکدوم به دقت مشغول کاری بودن!
منم میفهمیدم. کم کم میفهمیدم که باید چیکار کنم!
کیفم رو گوشه ای گذاشتم و به کمکشون رفتم.
حس خاصی داشتم! یه حس جدید و ناب!
و دوستایی پیدا کرده بودم که هر کدومشون میتونست جای مرجان رو برام پر کنه و مطمئن بودم که همین ها ،هدیه ی خدا به من هستن!
دم دمای غروب از هم جدا شدیم.
زهرا بازهم بغلم کرد و دعام کرد.
با ریموت در رو باز کردم و وارد حیاط شدم.
با دیدن بابا توی حیاط ماتم برد
انگار یه سطل یخ رو سرم خالی کردن!! اصلاً حواسم به ساعت نبود!
دیگه برای هرکاری دیر شده بود...
بابا چشماش رو ریز کرده بود و با دقت داشت نگاهم میکرد!!
گلوم از شدت ترس خشک شده بود!
سرش رو با حالت سوالی تکون داد.
منظورش این بود که چرا پیاده نمیشم!؟
به چادرم چنگ زدم و زیرلب صدا زدم "یا امام زمان..."
بابا از هیچ چیز به اندازه زن چادری و آخوند بدش نمیومد!
تمام فحشهایی که به مذهبیا میداد و مسخرشون میکرد از جلوی چشمم رد میشد ...
جملاتی که با زهرا رد و بدل کرده بودیم ، عهدی که بستم...
خودمم میدونستم دیر یا زود این اتفاق میفته!
اخم غلیظش رو که دیدم ،در ماشین رو با دودلی باز کردم و پیاده شدم.
یه قدم به جلو اومد و دستش رو زد به کمرش
- به به! ترنم خانوم! هر دم از این باغ بری میرسد!!!
- سـ....سـ...سلام بـ...بابا!
" محدثه افشاری "
ازشون فاصله گرفتم و به طرف همون در و رد پاها یا به قول زهرا عهدنامه ی سربازی امام زمان رفتم.
یه بار دیگه به ردپاها نگاه کردم.
بعد از این چندماه، حالا دیگه تقریباً روی نود درصدشون پا گذاشته بودم.
از وقتی قرار شده بود با تمیلات سطحیم مبارزه کنم ، کم کم از دروغ ، غیبت ، تهمت ، بد زبانی ، رابطه با نامحرم ، نگاه حرام و... دور شده بودم.
پس من تا همین جا هم تا نزدیکای اون در ، پیش رفته بودم !
جلو رفتم .
رو نماد این کارها هم پا گذاشتم و جلو رفتم
تا رسیدم به بنر عهدنامه !
دوباره جملاتش رو خوندم !
«هل من ناصر ینصرنی؟!»
یعنی من میتونستم کمکی به امام زمان بکنم؟!
چه کمکی؟!
من هنوزم درست نمیشناختمش ...!
فکرهایی که از ذهنم گذشت ، خودم رو هم متعجب کرد !
" من این راه رو اومدم که به هدفم برسم ، ولی قبل از هدفم ، به این عهدنامه رسیدم! پس این باید ربطی به هدفم داشته باشه! "
حالا دیگه به پازلی که خدا دائماً برای من تکمیل ترش میکرد، ایمان آورده بودم.
خودکاری که همونجا گذاشته شده بود رو برداشتم و نوشتم "یارت میشم! امضاء، ترنم سمیعی"
نمیدونستم باید چیکار کنم!
بچه ها رو نگاه کردم.
هرکدوم به دقت مشغول کاری بودن!
منم میفهمیدم. کم کم میفهمیدم که باید چیکار کنم!
کیفم رو گوشه ای گذاشتم و به کمکشون رفتم.
حس خاصی داشتم! یه حس جدید و ناب!
و دوستایی پیدا کرده بودم که هر کدومشون میتونست جای مرجان رو برام پر کنه و مطمئن بودم که همین ها ،هدیه ی خدا به من هستن!
دم دمای غروب از هم جدا شدیم.
زهرا بازهم بغلم کرد و دعام کرد.
با ریموت در رو باز کردم و وارد حیاط شدم.
با دیدن بابا توی حیاط ماتم برد
انگار یه سطل یخ رو سرم خالی کردن!! اصلاً حواسم به ساعت نبود!
دیگه برای هرکاری دیر شده بود...
بابا چشماش رو ریز کرده بود و با دقت داشت نگاهم میکرد!!
گلوم از شدت ترس خشک شده بود!
سرش رو با حالت سوالی تکون داد.
منظورش این بود که چرا پیاده نمیشم!؟
به چادرم چنگ زدم و زیرلب صدا زدم "یا امام زمان..."
بابا از هیچ چیز به اندازه زن چادری و آخوند بدش نمیومد!
تمام فحشهایی که به مذهبیا میداد و مسخرشون میکرد از جلوی چشمم رد میشد ...
جملاتی که با زهرا رد و بدل کرده بودیم ، عهدی که بستم...
خودمم میدونستم دیر یا زود این اتفاق میفته!
اخم غلیظش رو که دیدم ،در ماشین رو با دودلی باز کردم و پیاده شدم.
یه قدم به جلو اومد و دستش رو زد به کمرش
- به به! ترنم خانوم! هر دم از این باغ بری میرسد!!!
- سـ....سـ...سلام بـ...بابا!
" محدثه افشاری "
۱۴:۰۰
ابروهاش رو انداخت بالا
- اینم مسخره بازی جدیدته؟؟
-مممـ...مگه چیکار کردم؟؟
- بیا برو تو خونه تا بفهمی چیکار کردی!
آب دهنم رو قورت دادم و با ترس نگاهش کردم.
- گفتم گمشو تو خونه تا صدام بالا نرفته!
در ماشین رو بستم و رفتم تو خونه. مغزم قفل کرده بود و نمیدونستم باید چیکار کنم!
مامان که انگار قبل از ما رسیده بود و با خستگی روی مبل ولو شده بود، با دیدنم چشماش گرد شد و سیخ ایستاد !
جلوی در ایستادم و زل زدم بهش، که بابا از پشت هلم داد و وارد خونه شدم. مامان اومد جلوتر و سرتا پام رو نگاه کرد.
- این چیه ترنم!؟
بابا غرید
- این؟؟ دسته گل توعه! تحویلش بگیر! تحویل بگیر این تف سر بالا رو!
و قبل از اینکه هر حرف دیگه ای زده بشه، سنگینی و داغی دستش رو، روی صورتم حس کردم.
این بار اولی بود که از بابا کتک میخوردم !
چادر رو از سرم کشید و داد زد
- این چیه؟؟ این نکبت چیه؟؟ این رو سر تو ، رو سر بچه ی من چیکار میکنه؟؟
و هلم داد عقب. سعی میکردم اشکام رو کنترل کنم.
اینقدر تند این اتفاقات میفتاد که فرصت فکر کردن نداشتم. اومد طرفم و بلندتر داد کشید
- لالی یا کری؟؟
پلک محکمی زدم تا مانع فرود اشک هام بشم و نالیدم
-بابا مگه چیکار کردم؟؟مگه خلاف کردم؟
- خفه شو! خفه شو ترنم! خفه شو! دختره ی نمک به حروم، اینهمه خرجت کردم که پادوی آخوندا بشی؟؟
از عصبانیت قرمز شده بود، تند تند دور من راه میرفت و داد میزد. بغضم بهم اجازه ی حرف زدن نمیداد !
- بی شرف برای چی با آبروی من بازی میکنی؟؟
یه ساله چه مرگت شده تو؟؟
هر روز یه گند جدید میزنی، هر روز یه غلط اضافی میکنی، آخه تو نون آخوندا رو خوردی یا ...
با عصبانیت به سمتم حملهور شد و صورتم رو به یه چک دیگه مهمون کرد که باعث شد بیفتم زمین
اونقدر دستش سنگین بود که احساس گیجی میکردم. مامان جیغی کشید و اومد جلو اما بابا با تهدید، دورش کرد!
دوباره از چادرم گرفت و بلندم کرد
- مگه با تو نیستم؟؟ لکه ی ننگ!!
کاش همون روز میمردی از دستت خلاص میشدم...
با شنیدن این حرف با ناباوری نگاهش کردم و دیگه نتونستم جلوی بغض تو گلوم رو بگیرم .
مثل ابر بهار باریدم...
به حال دل شکستم و به حال غرور خورد شدم!
- خفه شو...
برای چی داری گریه میکنی؟ ساکت شو ،نمیخوام صدای عرعرتو بشنوم!
چرا حرف نمیزنی؟ برای چی لچک سرت کردی؟
مامانت آخوند بوده یا بابات؟؟
اشک هام رو کنار زدم و گفتم
- چه ربطی به آخوندا داره؟؟
- عههه؟ پس زبونم داری!! پس به کی مربوطه؟
"محدثه افشاری"
- اینم مسخره بازی جدیدته؟؟
-مممـ...مگه چیکار کردم؟؟
- بیا برو تو خونه تا بفهمی چیکار کردی!
آب دهنم رو قورت دادم و با ترس نگاهش کردم.
- گفتم گمشو تو خونه تا صدام بالا نرفته!
در ماشین رو بستم و رفتم تو خونه. مغزم قفل کرده بود و نمیدونستم باید چیکار کنم!
مامان که انگار قبل از ما رسیده بود و با خستگی روی مبل ولو شده بود، با دیدنم چشماش گرد شد و سیخ ایستاد !
جلوی در ایستادم و زل زدم بهش، که بابا از پشت هلم داد و وارد خونه شدم. مامان اومد جلوتر و سرتا پام رو نگاه کرد.
- این چیه ترنم!؟
بابا غرید
- این؟؟ دسته گل توعه! تحویلش بگیر! تحویل بگیر این تف سر بالا رو!
و قبل از اینکه هر حرف دیگه ای زده بشه، سنگینی و داغی دستش رو، روی صورتم حس کردم.
این بار اولی بود که از بابا کتک میخوردم !
چادر رو از سرم کشید و داد زد
- این چیه؟؟ این نکبت چیه؟؟ این رو سر تو ، رو سر بچه ی من چیکار میکنه؟؟
و هلم داد عقب. سعی میکردم اشکام رو کنترل کنم.
اینقدر تند این اتفاقات میفتاد که فرصت فکر کردن نداشتم. اومد طرفم و بلندتر داد کشید
- لالی یا کری؟؟
پلک محکمی زدم تا مانع فرود اشک هام بشم و نالیدم
-بابا مگه چیکار کردم؟؟مگه خلاف کردم؟
- خفه شو! خفه شو ترنم! خفه شو! دختره ی نمک به حروم، اینهمه خرجت کردم که پادوی آخوندا بشی؟؟
از عصبانیت قرمز شده بود، تند تند دور من راه میرفت و داد میزد. بغضم بهم اجازه ی حرف زدن نمیداد !
- بی شرف برای چی با آبروی من بازی میکنی؟؟
یه ساله چه مرگت شده تو؟؟
هر روز یه گند جدید میزنی، هر روز یه غلط اضافی میکنی، آخه تو نون آخوندا رو خوردی یا ...
با عصبانیت به سمتم حملهور شد و صورتم رو به یه چک دیگه مهمون کرد که باعث شد بیفتم زمین
اونقدر دستش سنگین بود که احساس گیجی میکردم. مامان جیغی کشید و اومد جلو اما بابا با تهدید، دورش کرد!
دوباره از چادرم گرفت و بلندم کرد
- مگه با تو نیستم؟؟ لکه ی ننگ!!
کاش همون روز میمردی از دستت خلاص میشدم...
با شنیدن این حرف با ناباوری نگاهش کردم و دیگه نتونستم جلوی بغض تو گلوم رو بگیرم .
مثل ابر بهار باریدم...
به حال دل شکستم و به حال غرور خورد شدم!
- خفه شو...
برای چی داری گریه میکنی؟ ساکت شو ،نمیخوام صدای عرعرتو بشنوم!
چرا حرف نمیزنی؟ برای چی لچک سرت کردی؟
مامانت آخوند بوده یا بابات؟؟
اشک هام رو کنار زدم و گفتم
- چه ربطی به آخوندا داره؟؟
- عههه؟ پس زبونم داری!! پس به کی مربوطه؟
"محدثه افشاری"
۱۴:۰۲
- از همون اول میفهمیدم یه الدنگ از حماقتت سوءاستفاده کرده و مغزتو پر کرده !
- من با آخوندا کاری ندارم!
من فقط حرف خدا رو گوش دادم.
همین
از قهقهه ی عصبیش بیشتر ترسیدم.
- چی چی؟؟ یه بار دیگه تکرار کن!! خدا؟؟
دوباره هلم داد
- آخه گوسفند تو میدونی خدا چیه!؟
تو توی این خونه حرفی از خدا شنیدی!؟
دختره ی ابله! کدوم خدا!؟
سعی کردم تعادلم رو حفظ کنم.
- همون خدایی که من و شما رو آفرید! همون خدایی که تو همین خونه به من کمک کرد تا بشناسمش!
همون خدایی که اینهمه مال و ثروت بهتون داده!
دوباره خندید
- عههه؟ آهان!! اون خدا رو میگی؟؟
بلندتر خندید و یدفعه ساکت شد و با حرص نگاهم کرد
- احمق بیشعور! حیف اونهمه زحمت که برای تو کشیدم!
پس بین من و مامانت و تمام این ثروت که قرار بود بعد از من به تو برسه و خدا ،یکی رو انتخاب کن!!
اگر ما رو انتخاب کردی، همه چی مثل قبل میشه و همه اینا رو یادمون میره
ولی اگر اون رو انتخاب کردی، هم دور ما رو خط میکشی، هم دور ثروت مارو .
چون یه قرون هم بهت نمیدم و از ارث محرومت میکنم! برو گمشو تو اتاقت و قشنگ فکر کن ...
هلم داد سمت پله ها و داد زد "برو تو اتاقت"
خسته و داغون به اتاقم رفتم و در رو بستم و با گریه رو تختم افتادم
فکرنمیکردم اینقدر بی رحمانه برخورد کنن
یا بهتره بگم فکر نمیکردم بخوان همه چی رو ازم بگیرن !
تو دوراهی سختی مونده بودم ...
میدونستم خدا از همه بهتره اما اون لحظه یه ترسی به دلم چنگ میزد .
چون علاوه بر مامان و بابا ،باید قید تمام امکانات رو هم میزدم!
از بی رحمیشون دلم بدجور گرفته بود ...
میدونستم عهد بستم، اما گذشتن از این ثروتی که تا چند ساعت پیش مال من بود، از اونی که فکرش رو میکردم سخت تر بود!
مغزم قفل کرده بود. ترجیح میدادم بخوابم تا مجبور نباشم به چیزی فکر کنم!
صبح با سر درد شدیدی از خواب بیدار شدم. حوصله ی دانشگاه رو نداشتم.
رفتم حموم و دوش رو باز کردم .
قطرات آب با قطرات اشکم مخلوط میشد و روی تنم میریخت
اما آب هم نتونست دلم رو آروم کنه!
موهام رو لای حوله پیچیدم و از حموم بیرون اومدم.
تمام طول روز یه گوشه بق کرده بودم و تو خودم بودم. دلم نمیخواست فکرکنم.
یعنی میترسیدم که فکرکنم!
گاهی میخواستم تمام دیروز رو از یاد ببرم. حتی خودم رو به اون راه میزدم که متوجه زمان نماز نشم!
دیروز متولد شده بودم و امروز
نمیدونستم باید مثل یه جنین بی جون سقط بشم
یا قوی باشم و برم به استقبال روزهای سخت....
جواب زنگ های زهرا رو هم ندادم!
سرم رو پایین میگرفتم تا با جملات روی دیوار ،رو به رو نشم!
قبل از اومدن مامان و بابا زنگ زدم تا برام غذا بیارن.
قصد نداشتم امشب از اتاق بیرون برم ،چون هنوز تصمیمم رو نگرفته بودم!
و اون شب بعد از مدت ها با قرص آرامبخش خوابیدم ...
من بخاطر نپذیرفتن این رنج ،دوباره به عقب برگشته بودم و این احساس ضعف ،برام از همه چیز بدتر بود!
"محدثه افشاری "
- من با آخوندا کاری ندارم!
من فقط حرف خدا رو گوش دادم.
همین
از قهقهه ی عصبیش بیشتر ترسیدم.
- چی چی؟؟ یه بار دیگه تکرار کن!! خدا؟؟
دوباره هلم داد
- آخه گوسفند تو میدونی خدا چیه!؟
تو توی این خونه حرفی از خدا شنیدی!؟
دختره ی ابله! کدوم خدا!؟
سعی کردم تعادلم رو حفظ کنم.
- همون خدایی که من و شما رو آفرید! همون خدایی که تو همین خونه به من کمک کرد تا بشناسمش!
همون خدایی که اینهمه مال و ثروت بهتون داده!
دوباره خندید
- عههه؟ آهان!! اون خدا رو میگی؟؟
بلندتر خندید و یدفعه ساکت شد و با حرص نگاهم کرد
- احمق بیشعور! حیف اونهمه زحمت که برای تو کشیدم!
پس بین من و مامانت و تمام این ثروت که قرار بود بعد از من به تو برسه و خدا ،یکی رو انتخاب کن!!
اگر ما رو انتخاب کردی، همه چی مثل قبل میشه و همه اینا رو یادمون میره
ولی اگر اون رو انتخاب کردی، هم دور ما رو خط میکشی، هم دور ثروت مارو .
چون یه قرون هم بهت نمیدم و از ارث محرومت میکنم! برو گمشو تو اتاقت و قشنگ فکر کن ...
هلم داد سمت پله ها و داد زد "برو تو اتاقت"
خسته و داغون به اتاقم رفتم و در رو بستم و با گریه رو تختم افتادم
فکرنمیکردم اینقدر بی رحمانه برخورد کنن
یا بهتره بگم فکر نمیکردم بخوان همه چی رو ازم بگیرن !
تو دوراهی سختی مونده بودم ...
میدونستم خدا از همه بهتره اما اون لحظه یه ترسی به دلم چنگ میزد .
چون علاوه بر مامان و بابا ،باید قید تمام امکانات رو هم میزدم!
از بی رحمیشون دلم بدجور گرفته بود ...
میدونستم عهد بستم، اما گذشتن از این ثروتی که تا چند ساعت پیش مال من بود، از اونی که فکرش رو میکردم سخت تر بود!
مغزم قفل کرده بود. ترجیح میدادم بخوابم تا مجبور نباشم به چیزی فکر کنم!
صبح با سر درد شدیدی از خواب بیدار شدم. حوصله ی دانشگاه رو نداشتم.
رفتم حموم و دوش رو باز کردم .
قطرات آب با قطرات اشکم مخلوط میشد و روی تنم میریخت
اما آب هم نتونست دلم رو آروم کنه!
موهام رو لای حوله پیچیدم و از حموم بیرون اومدم.
تمام طول روز یه گوشه بق کرده بودم و تو خودم بودم. دلم نمیخواست فکرکنم.
یعنی میترسیدم که فکرکنم!
گاهی میخواستم تمام دیروز رو از یاد ببرم. حتی خودم رو به اون راه میزدم که متوجه زمان نماز نشم!
دیروز متولد شده بودم و امروز
نمیدونستم باید مثل یه جنین بی جون سقط بشم
یا قوی باشم و برم به استقبال روزهای سخت....
جواب زنگ های زهرا رو هم ندادم!
سرم رو پایین میگرفتم تا با جملات روی دیوار ،رو به رو نشم!
قبل از اومدن مامان و بابا زنگ زدم تا برام غذا بیارن.
قصد نداشتم امشب از اتاق بیرون برم ،چون هنوز تصمیمم رو نگرفته بودم!
و اون شب بعد از مدت ها با قرص آرامبخش خوابیدم ...
من بخاطر نپذیرفتن این رنج ،دوباره به عقب برگشته بودم و این احساس ضعف ،برام از همه چیز بدتر بود!
"محدثه افشاری "
۱۴:۰۲
صبح با صدای زنگ گوشیم ،چشمام رو باز کردم .
شماره ناشناس بود .
- بله؟
- سلام خانوم. وقت بخیر.
- ممنونم. بفرمایید؟
- من از بیمارستان تماس میگیرم ،ممکنه تشریف بیارید اینجا؟
سریع نشستم
- بیمارستان؟ برای چی؟
- نگران نشید. راستش خواهرتون رو آوردن اینجا ،خیلی حال خوبی ندارن.
- من که خواهر ندارم خانوم!
- نمیدونم. شماره ی شما به اسم آبجی سیو بود.
بدنم یخ زد!
- مرجان؟؟؟
- نگران نباشید ؛ ممکنه تشریف بیارید بیمارستان؟
اینجا همه چی رو میفهمید.
- بله بله، لطفاً آدرس رو بهم بدید .
از دلشوره حالت تهوع گرفته بودم ،خدا خدا میکردم که اتفاقی براش نیفتاده باشه!
سریع مانتوم رو پوشیدم و از خونه زدم بیرون .
فاصله ی خونه تا اونجا زیاد بود.
فکرم هزار جا رفت
مردم و زنده شدم تا به بیمارستان برسم .
سریع ماشین رو پارک کردم و دویدم داخل .
مثل مرغ سرکنده اینور و اونور میرفتم و از همه سراغش رو میگرفتم تا اینکه پیداش کردم .
ولی روی تخت و زیر یه پارچه ی سفید...
دنیا دور سرم چرخید .
به دیوار تکیه دادم و همونجور که نفس نفس میزدم با بهت و ناباوری بهش خیره شدم...
یه جوری خوابیده بود که انگار هیچوقت بیدار نبوده!
دستم رو گذاشتم لبه ی تخت و از ته دل ضجه زدم
بیمارستان رو گذاشته بودم روی سرم .
هر دکتر و پرستاری رو که میدیدم یقش رو میگرفتم و فحشش میدادم
جمعیت زیادی دورم جمع شده بودن .
مرجان رو بغل کردم و بلند بلند گریه میکردم.
لباس مناسبی تنش نبود، دوباره پارچه رو کشیدم روش تا تنش مشخص نشه!
تمام غم های عالم ریخته بود رو دلم...
یکم که آرومتر شدم یکی از پرستارها اومد کنارم و دستش رو گذاشت رو شونم .
- متأسفم. ولی باور کن کاری از دست ما برنمیومد؛
قبل از اینکه برسوننش اینجا ،تموم کرده بود...!
سرم رو به دیوار تکیه دادم و با چشم های اشکبار نگاهش کردم .
- چرا؟؟
- دیشب...
خبرداشتی کجاست؟
با وحشت نگاهش کردم
- فکرکنم پارتی...
سرش رو انداخت پایین
-متأسفانه اوور دوز کرده...!
بدنم یخ زد.
یاد دعوای پریروز افتادم
با حال داغون رفتم بالای سرش و موهاش رو ناز کردم ...
"محدثه افشاری "
شماره ناشناس بود .
- بله؟
- سلام خانوم. وقت بخیر.
- ممنونم. بفرمایید؟
- من از بیمارستان تماس میگیرم ،ممکنه تشریف بیارید اینجا؟
سریع نشستم
- بیمارستان؟ برای چی؟
- نگران نشید. راستش خواهرتون رو آوردن اینجا ،خیلی حال خوبی ندارن.
- من که خواهر ندارم خانوم!
- نمیدونم. شماره ی شما به اسم آبجی سیو بود.
بدنم یخ زد!
- مرجان؟؟؟
- نگران نباشید ؛ ممکنه تشریف بیارید بیمارستان؟
اینجا همه چی رو میفهمید.
- بله بله، لطفاً آدرس رو بهم بدید .
از دلشوره حالت تهوع گرفته بودم ،خدا خدا میکردم که اتفاقی براش نیفتاده باشه!
سریع مانتوم رو پوشیدم و از خونه زدم بیرون .
فاصله ی خونه تا اونجا زیاد بود.
فکرم هزار جا رفت
مردم و زنده شدم تا به بیمارستان برسم .
سریع ماشین رو پارک کردم و دویدم داخل .
مثل مرغ سرکنده اینور و اونور میرفتم و از همه سراغش رو میگرفتم تا اینکه پیداش کردم .
ولی روی تخت و زیر یه پارچه ی سفید...
دنیا دور سرم چرخید .
به دیوار تکیه دادم و همونجور که نفس نفس میزدم با بهت و ناباوری بهش خیره شدم...
یه جوری خوابیده بود که انگار هیچوقت بیدار نبوده!
دستم رو گذاشتم لبه ی تخت و از ته دل ضجه زدم
بیمارستان رو گذاشته بودم روی سرم .
هر دکتر و پرستاری رو که میدیدم یقش رو میگرفتم و فحشش میدادم
جمعیت زیادی دورم جمع شده بودن .
مرجان رو بغل کردم و بلند بلند گریه میکردم.
لباس مناسبی تنش نبود، دوباره پارچه رو کشیدم روش تا تنش مشخص نشه!
تمام غم های عالم ریخته بود رو دلم...
یکم که آرومتر شدم یکی از پرستارها اومد کنارم و دستش رو گذاشت رو شونم .
- متأسفم. ولی باور کن کاری از دست ما برنمیومد؛
قبل از اینکه برسوننش اینجا ،تموم کرده بود...!
سرم رو به دیوار تکیه دادم و با چشم های اشکبار نگاهش کردم .
- چرا؟؟
- دیشب...
خبرداشتی کجاست؟
با وحشت نگاهش کردم
- فکرکنم پارتی...
سرش رو انداخت پایین
-متأسفانه اوور دوز کرده...!
بدنم یخ زد.
یاد دعوای پریروز افتادم
با حال داغون رفتم بالای سرش و موهاش رو ناز کردم ...
"محدثه افشاری "
۱۴:۰۳
دیدی گفتم نرو؟ مرجان دیدی چیکار کردی!؟
کنارش زانو زدم و دستش رو گرفتم .
مرجان تموم شده بود. صمیمی ترین دوستم تو تمام این سالها...!
روزی که بدن همیشه گرمش رو به دست سرد خاک دادیم، احساس میکردم من روهم دارن کنارش دفن میکنن...
دلم به حال گریه های مامانش نمیسوخت .
دلم به حال پشیمونی بابای ندیدش نمیسوخت .
دلم فقط به حال داداشش میلاد میسوخت که بهش قول داده بود یه روزی این کابوس هاش رو تموم میکنه!
روز خاکسپاریش، خبری از هیچ کدوم رفیقهای هرزه و دوست پسراش نبود .
اونایی که بهش اظهار عشق میکردن ...
هیچکدوم از اونایی که اون مهمونی رو ترتیب داده بودن تا باهم خوش بگذرونن نیومدن ...
دیگه اشکهام نمیومدن!
شوکه شده بودم و خروار خروار خاکی که روی بدنش ریخته میشد رو نگاه میکردم ...
به کفنی که شبیه هیچکدوم از لباس هایی که میپوشید نبود!
به صورتی که خیلیا برای بار اول آرایش نشدش رو میدیدن
و به بدن بی جونی که حتی نمیتونست خاک ها رو از خودش کنار بزنه...
بعد از اینکه خاک ها رو روش ریختن ،دونه به دونه همه رفتن!
هیچکس نموند تا از تنهایی نجاتش بده .
هیچکس نموند تا کنارش باشه .
هیچکس نموند...
تنهایی رفتم کنار قبرش .
دستم رو گذاشتم رو خاک ها
"اگر به حرفم گوش داده بودی، الان..."
گریه نذاشت بقیه ی حرفم رو بگم!
احساس میکردم همه ی این اتفاق ها افتاد تا دوباره یاد درس های چندماه اخیرم بیفتم ...
بلند شدم که برگردم خونه
نیاز به خلوت داشتم ...
نیاز به آرامش داشتم ...
تو ماشینم نشستم
نگاهم رو داخلش چرخوندم.
یعنی این ماشین و اون خونه میتونستن برام جای تمام اون آرامش ،جای خدا و جای تمام لذت های واقعی رو بگیرن؟!
از حماقت خودم حرصم گرفت.
من از وسط همین ثروت ،به خدا پناه برده بودم.
چی رو میخواستم کتمان کنم؟
به این فکرکردم که اگر پارسال کسی من رو نجات نداده بود، شاید حالا من هم یه درس عبرت بودم!
روم نمیشد سرم رو بالا بگیرم .
بدجور خراب کرده بودم!
شرمنده اشک میریختم و خیابون گردی میکردم
چجوری باید برمیگشتم و دوباره به خدا قول میدادم؟!
روم نمیشد اما به زهرا زنگ زدم .
نزدیک یه هفته بود که جوابش رو نداده بودم...
- خب دیوونه چرا جواب منو نمیدادی؟
بی معرفت دلم هزار راه رفت!
- حالم خوب نبود زهرا. ببخشید...
-فدای سرت. واقعأ متاسفم ترنم! امیدوارم خدا بهش رحم کنه و ببخشتش!
- اوهوم. یعنی منم میبخشه؟
- دیوونه اگر نمیخواست ببخشه، به فکرت مینداخت که برگردی باز؟
بابا خدا که مثل ما نیست .
تمام این هفته منتظرت بوده تا برگردی!
گوشی رو قطع کردم و دوباره هق هق زدم
به حال مرجان ،به حال خودم ،به مهربونی خدا ،به بی معرفتی خودم!
به امتحانی که خراب کرده بودم و به امتحان هایی که مرجان خراب کرده بود، فکر کردم ...
به اینکه باید برگردم سر خونه ی اول و از #پذیرش_رنج ها شروع کنم...
صبح با آلارم گوشی از خواب بیدار شدم.
قلب عزادارم کمی آروم تر شده بود و باید میرفتم دانشگاه ...
"محدثه افشاری"
کنارش زانو زدم و دستش رو گرفتم .
مرجان تموم شده بود. صمیمی ترین دوستم تو تمام این سالها...!
روزی که بدن همیشه گرمش رو به دست سرد خاک دادیم، احساس میکردم من روهم دارن کنارش دفن میکنن...
دلم به حال گریه های مامانش نمیسوخت .
دلم به حال پشیمونی بابای ندیدش نمیسوخت .
دلم فقط به حال داداشش میلاد میسوخت که بهش قول داده بود یه روزی این کابوس هاش رو تموم میکنه!
روز خاکسپاریش، خبری از هیچ کدوم رفیقهای هرزه و دوست پسراش نبود .
اونایی که بهش اظهار عشق میکردن ...
هیچکدوم از اونایی که اون مهمونی رو ترتیب داده بودن تا باهم خوش بگذرونن نیومدن ...
دیگه اشکهام نمیومدن!
شوکه شده بودم و خروار خروار خاکی که روی بدنش ریخته میشد رو نگاه میکردم ...
به کفنی که شبیه هیچکدوم از لباس هایی که میپوشید نبود!
به صورتی که خیلیا برای بار اول آرایش نشدش رو میدیدن
و به بدن بی جونی که حتی نمیتونست خاک ها رو از خودش کنار بزنه...
بعد از اینکه خاک ها رو روش ریختن ،دونه به دونه همه رفتن!
هیچکس نموند تا از تنهایی نجاتش بده .
هیچکس نموند تا کنارش باشه .
هیچکس نموند...
تنهایی رفتم کنار قبرش .
دستم رو گذاشتم رو خاک ها
"اگر به حرفم گوش داده بودی، الان..."
گریه نذاشت بقیه ی حرفم رو بگم!
احساس میکردم همه ی این اتفاق ها افتاد تا دوباره یاد درس های چندماه اخیرم بیفتم ...
بلند شدم که برگردم خونه
نیاز به خلوت داشتم ...
نیاز به آرامش داشتم ...
تو ماشینم نشستم
نگاهم رو داخلش چرخوندم.
یعنی این ماشین و اون خونه میتونستن برام جای تمام اون آرامش ،جای خدا و جای تمام لذت های واقعی رو بگیرن؟!
از حماقت خودم حرصم گرفت.
من از وسط همین ثروت ،به خدا پناه برده بودم.
چی رو میخواستم کتمان کنم؟
به این فکرکردم که اگر پارسال کسی من رو نجات نداده بود، شاید حالا من هم یه درس عبرت بودم!
روم نمیشد سرم رو بالا بگیرم .
بدجور خراب کرده بودم!
شرمنده اشک میریختم و خیابون گردی میکردم
چجوری باید برمیگشتم و دوباره به خدا قول میدادم؟!
روم نمیشد اما به زهرا زنگ زدم .
نزدیک یه هفته بود که جوابش رو نداده بودم...
- خب دیوونه چرا جواب منو نمیدادی؟
بی معرفت دلم هزار راه رفت!
- حالم خوب نبود زهرا. ببخشید...
-فدای سرت. واقعأ متاسفم ترنم! امیدوارم خدا بهش رحم کنه و ببخشتش!
- اوهوم. یعنی منم میبخشه؟
- دیوونه اگر نمیخواست ببخشه، به فکرت مینداخت که برگردی باز؟
بابا خدا که مثل ما نیست .
تمام این هفته منتظرت بوده تا برگردی!
گوشی رو قطع کردم و دوباره هق هق زدم
به حال مرجان ،به حال خودم ،به مهربونی خدا ،به بی معرفتی خودم!
به امتحانی که خراب کرده بودم و به امتحان هایی که مرجان خراب کرده بود، فکر کردم ...
به اینکه باید برگردم سر خونه ی اول و از #پذیرش_رنج ها شروع کنم...
صبح با آلارم گوشی از خواب بیدار شدم.
قلب عزادارم کمی آروم تر شده بود و باید میرفتم دانشگاه ...
"محدثه افشاری"
۱۴:۰۴
تصمیم سختی بود اما قلب و عقلم میگفتن به همه سختی هاش میارزه!
هنوزم با تمام وجود احساس میکردم نیاز دارم که سجاد باشه.
دلم براش لک زده بود...
و این آزارم میداد !
روسری هایی که تازه خریده بودم رو آوردم و یکیشون که زمینه ی مشکی و خال های ریز سفید داشت، برداشتم .
کلی جلوی آینه با خودم درگیر بودم تا تونستم مثل زهرا ببندمش .
چادرم رو سر کردم و از اتاق خارج شدم .
بابا و مامان مشغول خوردن صبحانه بودن .
سعی کردم به طرفشون نگاه نکنم .
وسایل شخصیم رو از ماشین برداشتم و بردم تو اتاق و برگشتم پایین .
بابا با اخم به خوردنش ادامه میداد و مامان با نگرانی نگاهم میکرد .
استرس عجیبی گرفته بودم ...
زیر لب خدا رو صدا زدم و جلو رفتم .
سلام دادم و سوییچ رو گذاشتم رو میز
خواستم برم که با صدای بابا میخکوب شدم!
- کارت های بانکی!؟؟
آروم پلک زدم و برگشتم طرفشون.
کارت ها رو از کیفم درآوردم و گذاشتم کنار سوییچ
- از این به بعد فقط میتونی تو اون اتاق بخوابی.
همین!
و سعی کن جوری بری و بیای که چشمم بهت نیفته
چشمی گفتم و به چهره ی نگران مامان لبخند اطمینان بخشی زدم و از خونه بیرون رفتم !
دیگه هیچی نداشتم ...
قلبم تو سینم وول وول میخورد اما سعی میکردم به نگرانیهاش محل نذارم .
زیرلب با خدا صحبت میکردم تا کمی آروم بشم...
کیفم رو گشتم و با دیدن دو تا تراول پنجاهی، خوشحال شدم.
برای بار اول سوار تاکسی شدم و به دانشگاه رفتم!
وسط یکی از کلاس ها گوشیم زنگ خورد.
زهرا بود!
قطع کردم و بعد از کلاس خودم باهاش تماس گرفتم.
- خوبی ترنم؟ چه خبر؟
- خوبم ولی فکرکنم باید دنبال کار باشم زهرا !
با صدهزار تومن چندروز بیشتر دووم نمیارم !
تقریبا جیغ زد
-واقعا؟؟یعنی بهشون گفتی....
-آره واقعا!بابای من پولداره ولی خدا از اون پولدار تره!
زهرا هم با من خندید .
- نمیدونم قراره چی بشه زهرا !
واقعا دیگه جز خدا کسی رو ندارم
هیچ کسو ...
و یاد سجاد افتادم!
قرار شد زهرا دو ساعت دیگه جلوی دانشگاه بیاد دنبالم !
با صدای اذان، رفتم سمت نمازخونه .
این بار همه چی برعکس شده بود .
"محدثه افشاری"
هنوزم با تمام وجود احساس میکردم نیاز دارم که سجاد باشه.
دلم براش لک زده بود...
و این آزارم میداد !
روسری هایی که تازه خریده بودم رو آوردم و یکیشون که زمینه ی مشکی و خال های ریز سفید داشت، برداشتم .
کلی جلوی آینه با خودم درگیر بودم تا تونستم مثل زهرا ببندمش .
چادرم رو سر کردم و از اتاق خارج شدم .
بابا و مامان مشغول خوردن صبحانه بودن .
سعی کردم به طرفشون نگاه نکنم .
وسایل شخصیم رو از ماشین برداشتم و بردم تو اتاق و برگشتم پایین .
بابا با اخم به خوردنش ادامه میداد و مامان با نگرانی نگاهم میکرد .
استرس عجیبی گرفته بودم ...
زیر لب خدا رو صدا زدم و جلو رفتم .
سلام دادم و سوییچ رو گذاشتم رو میز
خواستم برم که با صدای بابا میخکوب شدم!
- کارت های بانکی!؟؟
آروم پلک زدم و برگشتم طرفشون.
کارت ها رو از کیفم درآوردم و گذاشتم کنار سوییچ
- از این به بعد فقط میتونی تو اون اتاق بخوابی.
همین!
و سعی کن جوری بری و بیای که چشمم بهت نیفته
چشمی گفتم و به چهره ی نگران مامان لبخند اطمینان بخشی زدم و از خونه بیرون رفتم !
دیگه هیچی نداشتم ...
قلبم تو سینم وول وول میخورد اما سعی میکردم به نگرانیهاش محل نذارم .
زیرلب با خدا صحبت میکردم تا کمی آروم بشم...
کیفم رو گشتم و با دیدن دو تا تراول پنجاهی، خوشحال شدم.
برای بار اول سوار تاکسی شدم و به دانشگاه رفتم!
وسط یکی از کلاس ها گوشیم زنگ خورد.
زهرا بود!
قطع کردم و بعد از کلاس خودم باهاش تماس گرفتم.
- خوبی ترنم؟ چه خبر؟
- خوبم ولی فکرکنم باید دنبال کار باشم زهرا !
با صدهزار تومن چندروز بیشتر دووم نمیارم !
تقریبا جیغ زد
-واقعا؟؟یعنی بهشون گفتی....
-آره واقعا!بابای من پولداره ولی خدا از اون پولدار تره!
زهرا هم با من خندید .
- نمیدونم قراره چی بشه زهرا !
واقعا دیگه جز خدا کسی رو ندارم
هیچ کسو ...
و یاد سجاد افتادم!
قرار شد زهرا دو ساعت دیگه جلوی دانشگاه بیاد دنبالم !
با صدای اذان، رفتم سمت نمازخونه .
این بار همه چی برعکس شده بود .
"محدثه افشاری"
۱۴:۰۵
زهرا با ماشین اومده بود دنبال من !
- خوشحالم برات ترنم
برای اینکه پا پس نکشیدی !
- راست میگفتی زهرا ...
بعد از توبه، تازه امتحانهای خدا شروع میشه!
تازه سخت میشه، ولی همین که میدونی خدا رو داری و اون مواظبته، قوت قلبه!
میدونی؟
هیچکس نتونست به مرجان کمک کنه!
وقتی آدما اینقدر ناتوانن ،چرا باید خودم رو معطل خواسته هاشون کنم؟
سرش رو آروم تکون داد .
نمیدونستم کجا میره !
تو سکوت به خیابون ها نگاه میکردم.
دلم آروم نبود.
نمیدونستم چمه!
- ترنم؟؟
با صدای زهرا به خودم اومدم !
- چیزی شده؟ چرا اینقدر ساکتی؟؟
- نه. نمیدونم! زهرا؟
- جان دلم؟
- بهنظرت عشق، لذت سطحیه؟؟
- تا عشق به چی باشه!!
- چه عشقی سطحی نیست؟
- خب عشق به خدا و هرعشقی که در راستای اون باشه.
چیشده؟؟ خبریه؟؟ عشق عشق میکنی!
- زهرا؟
اگر عشق بهخاطر خدا نباشه، باید ازش گذشت؟؟
- خب تو که بهتر میدونی، هرچی که بهخاطر خدا نباشه، آخر و عاقبتش جالب نیست!
- پس باید گذشت!
- ترنم؟؟
مشکوک میزنیا! نمیگی چیشده!؟
بغضم رو قورت دادم و به سجاد فکر کردم...
- دیگه خبری نیست...
حالا دیگه میخوام بگذرم!
من از همه چی بخاطر خدا گذشتم ،بهجز یهچیز ...
میخوام حالا از "اونم" بگذرم!
چشمم تارمیدید!
پلک زدم و اولین قطره ی اشکم مهمون روسری جدیدم شد...
ادامه دادم
-یه جمله ای چندوقت پیش دیدم، بهنظرم خیلی قشنگ بود.
نوشته بود "همیشه گذشتن ،مقدمه ی رسیدن است...!"
-چه جمله ی قشنگی! کجا دیدیش؟
پوزخند زدم.
- آخرین شب، زیر برف پاک کن ماشینم!
و دومین قطره ی اشکم هم ،به قطره ی اول ،ملحق شد!
- آخرین شب؟؟
- مهم نیست. میخوام برسم زهرا!میخوام بگذرم که برسم!
میخوام مال خدا بشم...
میخوام لمسش کنم با تمام وجود!
باید تو حال من باشی تا بفهمی حال تشنه ای رو که تازه به آب رسیده!
من میخوام این جام رو سر بکشم. من میخوام مست خودش بشم!
هرچند این مورد آخر خیلی برام سخته!
-یادته گفتم هروقت کارت گیر کرد، دست به دامن شهدا شو!؟
یکدفعه مثل فنر از جا پریدم!
"شهدا...شهید..."
- زهرا میشه بری بهشت زهرا؟؟
- چرا اونجا؟؟
- مگه نگفتی دست به دامن شهدا بشم؟ برو اونجا!
- خب میرم معراج!
- نه، خواهش میکنم. برو بهشت زهرا...!
زهرا نگاهی به من انداخت و راه رو عوض کرد.
باید دست به دامن باباش میشدم!
یاد روزی افتادم که اونجا نشسته بود و گریه میکرد...
اگر میتونست گره پسرش رو باز کنه، پس میتونست گره دل من به پسرش رو هم باز کنه!
قطعه و ردیفش رو هنوز یادم بود!
از زهرا خواستم تو ماشین بشینه.
نیاز به خلوت داشتم.
از دور که چشمم به پرچم سبز "یا اباالفضل العباس(ع)" افتاد
چشمم شروع به باریدن کرد...
از همونجا شروع به حرف زدن کردم!
"دفعه ی پیش که اومدم اینجا ،دیدم چجوری پسرت رو آروم کردی!
اومدم منم آروم کنی!
میگن شهدا زنده ان!
میگن شما حاجت میدین...
دلم گیر کرده به پسرت ، نمیذاره پرواز کنم !
نمیذاره رها شم...
چندماهه که نیست اما فکر و ذکرم شده سجاد!
یا بهم برسونش یا راحتم کن..."
رسیدم بالای سر مزارش !
خودم رو روی سنگش انداختم و گریه کردم ...
"برام پدری کن ...
دلم داره تیکه تیکه میشه! چرا یهو گذاشت و رفت؟چرا از من گذشت؟"
یکم که حالم بهتر شد، بلند شدم و اشکام رو پاک کردم. تازه نگاهم افتاد به نوشته های روی سنگ...
دلم هری ریخت!
سر تا پای سنگ جدید رو نگاه کردم!
" همیشه گذشتن، مقدمه ی رسیدن است...
مقدمه ی او را یافتن ،
او را چشیدن ،
#او_را... "
مزار شهیدان
صادق صبوری
و
سجاد صبوری !!
#پایان_فصل_اول
ادامه دارد ...
"محدثه افشاری"
- خوشحالم برات ترنم
برای اینکه پا پس نکشیدی !
- راست میگفتی زهرا ...
بعد از توبه، تازه امتحانهای خدا شروع میشه!
تازه سخت میشه، ولی همین که میدونی خدا رو داری و اون مواظبته، قوت قلبه!
میدونی؟
هیچکس نتونست به مرجان کمک کنه!
وقتی آدما اینقدر ناتوانن ،چرا باید خودم رو معطل خواسته هاشون کنم؟
سرش رو آروم تکون داد .
نمیدونستم کجا میره !
تو سکوت به خیابون ها نگاه میکردم.
دلم آروم نبود.
نمیدونستم چمه!
- ترنم؟؟
با صدای زهرا به خودم اومدم !
- چیزی شده؟ چرا اینقدر ساکتی؟؟
- نه. نمیدونم! زهرا؟
- جان دلم؟
- بهنظرت عشق، لذت سطحیه؟؟
- تا عشق به چی باشه!!
- چه عشقی سطحی نیست؟
- خب عشق به خدا و هرعشقی که در راستای اون باشه.
چیشده؟؟ خبریه؟؟ عشق عشق میکنی!
- زهرا؟
اگر عشق بهخاطر خدا نباشه، باید ازش گذشت؟؟
- خب تو که بهتر میدونی، هرچی که بهخاطر خدا نباشه، آخر و عاقبتش جالب نیست!
- پس باید گذشت!
- ترنم؟؟
مشکوک میزنیا! نمیگی چیشده!؟
بغضم رو قورت دادم و به سجاد فکر کردم...
- دیگه خبری نیست...
حالا دیگه میخوام بگذرم!
من از همه چی بخاطر خدا گذشتم ،بهجز یهچیز ...
میخوام حالا از "اونم" بگذرم!
چشمم تارمیدید!
پلک زدم و اولین قطره ی اشکم مهمون روسری جدیدم شد...
ادامه دادم
-یه جمله ای چندوقت پیش دیدم، بهنظرم خیلی قشنگ بود.
نوشته بود "همیشه گذشتن ،مقدمه ی رسیدن است...!"
-چه جمله ی قشنگی! کجا دیدیش؟
پوزخند زدم.
- آخرین شب، زیر برف پاک کن ماشینم!
و دومین قطره ی اشکم هم ،به قطره ی اول ،ملحق شد!
- آخرین شب؟؟
- مهم نیست. میخوام برسم زهرا!میخوام بگذرم که برسم!
میخوام مال خدا بشم...
میخوام لمسش کنم با تمام وجود!
باید تو حال من باشی تا بفهمی حال تشنه ای رو که تازه به آب رسیده!
من میخوام این جام رو سر بکشم. من میخوام مست خودش بشم!
هرچند این مورد آخر خیلی برام سخته!
-یادته گفتم هروقت کارت گیر کرد، دست به دامن شهدا شو!؟
یکدفعه مثل فنر از جا پریدم!
"شهدا...شهید..."
- زهرا میشه بری بهشت زهرا؟؟
- چرا اونجا؟؟
- مگه نگفتی دست به دامن شهدا بشم؟ برو اونجا!
- خب میرم معراج!
- نه، خواهش میکنم. برو بهشت زهرا...!
زهرا نگاهی به من انداخت و راه رو عوض کرد.
باید دست به دامن باباش میشدم!
یاد روزی افتادم که اونجا نشسته بود و گریه میکرد...
اگر میتونست گره پسرش رو باز کنه، پس میتونست گره دل من به پسرش رو هم باز کنه!
قطعه و ردیفش رو هنوز یادم بود!
از زهرا خواستم تو ماشین بشینه.
نیاز به خلوت داشتم.
از دور که چشمم به پرچم سبز "یا اباالفضل العباس(ع)" افتاد
چشمم شروع به باریدن کرد...
از همونجا شروع به حرف زدن کردم!
"دفعه ی پیش که اومدم اینجا ،دیدم چجوری پسرت رو آروم کردی!
اومدم منم آروم کنی!
میگن شهدا زنده ان!
میگن شما حاجت میدین...
دلم گیر کرده به پسرت ، نمیذاره پرواز کنم !
نمیذاره رها شم...
چندماهه که نیست اما فکر و ذکرم شده سجاد!
یا بهم برسونش یا راحتم کن..."
رسیدم بالای سر مزارش !
خودم رو روی سنگش انداختم و گریه کردم ...
"برام پدری کن ...
دلم داره تیکه تیکه میشه! چرا یهو گذاشت و رفت؟چرا از من گذشت؟"
یکم که حالم بهتر شد، بلند شدم و اشکام رو پاک کردم. تازه نگاهم افتاد به نوشته های روی سنگ...
دلم هری ریخت!
سر تا پای سنگ جدید رو نگاه کردم!
" همیشه گذشتن، مقدمه ی رسیدن است...
مقدمه ی او را یافتن ،
او را چشیدن ،
#او_را... "
مزار شهیدان
صادق صبوری
و
سجاد صبوری !!
#پایان_فصل_اول
ادامه دارد ...
"محدثه افشاری"
۱۴:۱۰
این هم آخرین قسمت رمان #او_را امیدوارم شده حتی یک نفر با وجود این رمان عاقبت بخیر شده باشه یاحق
۱۴:۱۱
۱۷:۲۶
خوب قشنگا کانال فروخته شد امیدوارم با مالک جدید بهتون خوش بگذره دوستتون دارم بای:)
۱۷:۲۸
سلام و عرض ادب خدمتتونمن ادمین و مالک جدید هستم
۱۲:۲۴
با #بانوی_زینبی منو بشناسید
۱۲:۲۵
من یه پیام راجب رمان او را بهتون بدم این رمان فصل دو نداره یعنی تا جایی که اطلاع دادن نویسنده این رمان به دلیل های خیلی زیاد این رمان رو نوشته ویکی از دلایلی که نزاشتن سجاد صبوری و ترنم به هم برسن این بود که باعث میشه ما اینطور فکرکنیم که هر چی بخوایم خدا بهمون میده ولی اینطور نیست (خودمم خیلی دوست داشتم بهم برسن ولی خوب نزاشته دیگه ) و دلال دیگه.....و اما چرا فصل دو ندارهاینم واسه این که نمیدونسته چطور ادامه اش بده که پیامد بدی نداشته باشه.
۱۲:۳۲
خوب من داخل فعالیت هام حتما رمان هست چون خودم رمان های مذهبی زیاد میخونم
۱۲:۳۲
ولی در کناز همین رمان گزاشتن ها فعالیت های دیگه هم داریم
۱۲:۳۵
امید وارم که بتونم کاری کنم که بهتون خوش بگزره
۱۲:۳۶
ولی شما هم باید لایک کنید هاا
۱۲:۳۶
از اینا
۱۲:۳۶
۷:۳۶