عکس پروفایل کانال‌رمان‌[عاشقان حسین♥︎]ک

کانال‌رمان‌[عاشقان حسین♥︎]

۷۸عضو
به‌نام‌خالق‌عشقundefinedundefined:)#رمان_بخاطر‌او‌#پارت_‌پنجاه‌و‌سومچشمام‌ رو باز کردم و دیدم توی یه اتاق سفید هستم و کسی پیشم نیست،وقتی‌متوجه شدم توی بیمارستانم،به خودم غر میزدم که چرا باعث این شدم که خانوادم توی این شرایط حساس بخوان بخاطر من اینقدر به خودشون زحمت بکشن و از مراسم ها بزنن و بیان بیمارستان تا کنار من باشن.همینجوری که توی فکر بودم،مامان اومد توی اتاق و با ناله و گریه شروع کرد به حرف زدن:الهی مادر فدا بشه،چرا اینجوری شدی تو تو که هنوز از بیمارستان نیومدی چرا دوباره تو تخت بیمارستان میبینمت مادر؟چه حکمتی هست که خدا یه بچمو ازم میگیره،یه بچم رو بهم برمیگردونه،یه بچمم اینجوری میکنهمامان در حال حرف زدن بود و منم دلداریش میدادم.قرار بود شب دکتر بیاد و من رو معاینه کنه.شب شد و دکتر اومد برای معاینه من،بهم گفت قلبم بخاطر اتفاقات اخیر و اینکه مراعات نکردم، تا به خودم فشار نیارم،بشدت ضعیف شده.به همین خاطر قرار شد دو روز توی بیمارستان بستری باشم.پرش‌زمانیدوماه از فوت کردن زهرا میگذشت.مامان بخاطر اصرار بقیه برای روحیه و حال خودش،روز پنجاهم مشکیش رو در اورد ولی لباسای تیره میپوشید..ایمان هم یه درمیون مشکی و ذغالی میپوشید،اما من میخواستم تا سال مشکیم رو در نیارم.امروز زینب زنگ زده بود و من رو به خونشون دعوت کرده بود،بااینکه من قبول نمیکردم اما زینب اصرار کرد که بیام.باشه ای گفتم و بعد از خداحافظی گوشی رو قطع کردم.دلم نمیخواست برم ولی چون زینب خیلی اصرار کرد مجبور بودم که برم.باصدای مامان که من رو رای نهار صدا میزد از اتاق بیرون اومدم و از پله ها پایین رفتم و رفتم توی آشپزخونه.

۵:۵۳

به‌نام‌خالق‌عشقundefinedundefined:)#رمان_بخاطر‌او‌#پارت_پنجاه‌و‌چهارمسفره رو چیدم و روی صندلی نشستم.میخواستم برای خودم غذا بکشم که مامان روسری و لباس رنگي که توی بسته بندی بود، روي میز گذاشت.نگاهی به لباس ها و بعد هم نگاهی به مامان کردم،با اخم پرسیدم:اینا دیگه چیه؟مامان نگاهی بهم کرد و گفت:غم نبود زهرا برای همه ما سنگین بود،اما الان دوماه گذشته،میدونم برات سخته ولی فاطمه دیگه باید مشکی‌ت رو دربیاری._مامان از من چیزی که نمیتونم رو نخواین،من بهتون گفتم که تا سال مشکیم رو در نمیارم،خسته نشدین بس که از راه های مختلف این کار رو انجام دادین؟_فاطمه من مادرتم و بزرگترت،باید به حرفم گوش کنی_شما تاج سر منی ولی من اینکار رو نمیکنم،مشکیم رو در نمیارم_اصلا قبول،ولی فردا روز که بخواد برات خواستگار بیاد نمیگن این دختر چرا همش مشکی تنشه چرا قیافش این جوریه؟اصن یه نگاه تو اینه به خودت کردییی؟_مامان بسه لطفا..صندلی رو کشیدم و بلند شدم و به حرفای مامان اهمیتی ندادم.رفتم توی اتاقم و با برداشتن حوله‌م رفتم حموم و یه دوش یه ۱۵ دقیقه ای گرفتم و اومدم بیرون.روی صندلی میزم نشسته بودم و مشغول خشک کردن موهام با حوله شدم.موهام رو سشوار و بعد شونه کشیدم و بافتم.سراغ کمد لباسام رفتم و مثل دوماه گذشته،مانتو مشکیم رو که تا بالای زانوهام بود رو به همراه شلوار کتان مشکیم و روسری حریر مشکی سرم کردم.گوشیم رو توی کیفم گذاشتم و نگاهی از توی اینه به خودم کردم و رفتم پایین.به مامان خبر دادم که میرم خونه زینب اینا ،مامان هم گفت عصری زودتر بیام چون زندایی نرگس اینا،مثل رسم هر ساله شون،قرار بود حلیم بپزن.

۵:۵۳

به‌نام‌خالق‌عشقundefinedundefined:)#رمان‌_بخاطر‌او‌#پارت_پنجاه‌و‌پنجم(ادامه‌رمان‌از‌زبان‌حسین)_صالحی حواست کجاست؟برگشتم سمت آقای محمدی،سرم و تکونی دادم تا از افکاری که داشتم دور بشم.آقای محمدی همه ی بچه هارو از‌توی اتاق بیرون کرد و در حالی که از روی صندلی میز جلسه بلند میشد تا بره پشت میزش بشینه ، رو به من پرسید:آقا حسین حواست کجاست؟چیزی شده؟_نه حاجی_برای محمود اتفاقی افتاده؟_نه حاجی خدانکنه_من که از چیزی خبر ندارم و نمیخوامم تجسس الکي بکنم،ولی تو هم مثل پسر منی پس هر چی هست،نزار توی دلت بمونه.بگو تا راحت بشی..تا خواستم چیزی بگم،حاجی ادامه داد:شما با این حالی که داری نمیتونی کار بکنی،بقیه روز رو برات مرخصی رد میکنم برو خونه.تشکری کردم و بیرون اومدم،ماشین و روشن کردم و به سمت خونه روندم.به محض رسیدن،رفتم توی حموم و دوش گرفتم.لباس عوض کردم و روی صندلی روبروی لپ تاپم نشستم. از اینکه نمیتونستم افکارم رو مدیریت کنم،کلافه شده بودم.هیچ وقت اینقدر فکرم درباره یه دختر نامحرم مشغول نشده بود و به هیچ کس اینقدر فکر نکرده بودم.از خودمم بدم اومد چون تبدیل به کسی شده بودم که حتی نمیتونه جلوی فکرش و بگیره و اینقدر به یه نامحرم فکر نکنه.نمیدونستم باید چیکار کنم اما همش هم حرف حاجی میومد توی ذهنم که میگفت نزار توی دلت بمونه..راستش میترسیدم برای گفتن دیر بشه و راستش از دستش بدم

۵:۵۳

پـٰارت ِ دیگري از رمـٰان بخاطر او^^'!
رضـٰایت ِ خود را، با واڪنش دادن اعلام ڪنید .undefined:)
تـٰا; پـٰارت ِ بعدي صبور بـٰاشید .undefined🫴undefined؛

۶:۰۰

#رمان‌_بخاطر‌او‌#پارت_پنجاه‌و‌ششمکلافه دست توی موهام کردم،تا اینکه یکی دستش رو دور گردنم حلقه کرد،برگشتم و دیدم زینبه.صندلیم رو چرخوندم و محکم من رو بغل کرد،من هم بغلش کردم و گفتم:داداش حواست کجا بود؟خوبی؟بین اینکه به زینب موضوع رو بگم و نگم تردید داشتم،هرچند شاید تنها کسی که میتونست کمکم کنه و بهش نزدیک بود زینب بود..نگاهم به زینب افتاد و که دیدم لیوان آب روی میزم دستشه و داری میاد نزدیکم.قبل اینکه کاری بکنه گفتم:نه زینب،نه نکن..شلپپپپپپ زینب کل لیوان آب رو اونم توی اون هوای سرد روی لباسم خالی کرد،درحالی که برام شکلک درمی‌آورد و می‌خندید بلند شد و منم بلند شدم دنبالش کردم و میگفتم:الان بهت میرسم اونم هی جیغ میزد.بابا هم از توی اتاقش بیرون اومده بود و با همون لحن مهربونش گفت:باز شما دوتا افتادید به جون هم و به ما میخندیدبالاخره خودش خسته شد به آشپزخونه پناه آورد،منم اعتراضی نکردم و روی مبل نشستم.زینب میوه می‌شست و خشک میکرد و توی ظرف می‌گذاشت.در حالی که داشت خمیر های پیتزا رو از توی یخچال به همراه موادش در می‌آوردرو به من گفت:ممد تو فکر چی ایی؟یه نگاه به دور و برم کردم که گفت:با شخص شخیص خودت بودم_الان ممد و بامن بودی آره؟ _بله دقیقا خان داداش_خواهر من،اسم من حسینه.حسییییننن.نمیفهمم کجاش شبیه ممده؟تو این دانشگاها به شما چی یاد میدن؟زینب خنده ای کرد و به آشپزیش ادامه میداد،یه ذره که گذشت رفتم کنارش و..

۱۳:۴۲

#رمان_بخاطر‌او‌#پارت_پنجاه‌و‌هفتمرفتم کنارش و به سه تا پیتزای آماده اش که تک تک توی صف رفتن، توی فر بودن نگاه میکردم و بعد با خنده گفتم:دست شما دردنکنه نمیخواد زحمت بکشی آبجی خانوم،یه دونه پیتزا برا من کفایت میکنه!نگاهی بهم کرد و در حالی که پیتزای دوم رو توی فر مزاشت با غیظ گفت:خیلی پررویی،بعدم شما هیچ سهمی توی این ۳ تا پیتزا نداری جناب سروان!وقتی خواستم به نشونه اعتراض چیزی بگم،صدای زنگ در من و متعجب کرد و در حالی که با تعجب به زینب نگاه میکردم گفتم:کیه؟_خودت میبینی،حالا میشه آماده بشی بری بیرون؟ _کجا آخه برم خواهر من؟_پس..پس برو توی اتاقت بی زحمت بیرونم نیا،باشه؟زینب سریع لباس عوض کرد و به سمت حیاط رفت.منم رفتم توی اتاقم و در رو بستم و روی تخت نشستم.از دست زینب ناراحت شده بودم چون منعش نکرده بودم که دوستاش رو دعوت نکنه،ولی خودش خیلی کسی رو دعوت نمیکردولی اگرم دعوت میکرد از صبح باید بهم خبر میداد تا اون تایم بیرون باشم و خونه نیام.منتظر موندم تا ابن مهمون ناشناس بره و بعد با زینب صحبت کنم.
(ادامه‌داستان‌از‌زبان‌فاطمه)زنگ در خونشون رو زدم،یکم طول کشید تا در رو زینب برام باز کنه.

۱۳:۴۳

سلام‌عصر‌بخیربابت‌این‌چند‌وقت‌که‌پارتی‌داخل‌کانال‌قرار‌نگرفت‌،شرمنده‌ام‌ولی‌حالاکیا‌پارتای‌جدید‌رمان‌و‌میخوان؟

۱۳:۴۸

#رمان_بخاطر‌او‌#پارت_‌پنجاه‌و‌هشتم‌_سلام ‌قشنگم ،خیلي خوش اومدینگاهم و به زینب دادم و احوال پرسی باهاش احوال پرسی کردم.خیلی وقت بود که ندیده بودمش و دلم براش تنگ شده بود،البته توی این دوماه و نیم،زینب چند باری اومده بود خونمون برای احوال پرسی بامن،اما من نمیزاشتم بیاد توی اتاقم .فقط میومد و احوال من رو از مامانم میپرسید و یکم بهش کمک میکرد‌ و میرفت.ولی معرفت داشت و بازهم میومد.باهم وارد حیاط خونشون شدیم،به پیشنهاد من،قرار شد ایوان شون چیزی پهن کنیم و اونجا بشینیم.من لبه یکی از پله هاشون نشستم و زینب رفت داخل تا وسایل پذیرایی رو بیاره.~ادامه‌‌از‌زبان‌حسین~_عضو‌ جدید؟باشه‌ باشه‌ الان خودم رو میرسونملباس فرم سپاهم رو پوشیدم و موهام رو شونه کردم و با‌کاپشن مشکیم از اتاق بیرون اومدم.در اتاق بابا رو زدم،با صدای بیا تو بابا، رفتم داخل و از بابا خداحافظی کردم و گفتم میرم سپاه.نگاهی به اطرافم کردم و رفتم توی اشپزخونه،به زینب گفت:زینب من دارم میرم_داداش کجا؟_میرم سپاه،کار دارم فکر کنم شب برگردم،مواظب خودت و بابا باش_به سلامت تو هم مواظب خودت‌باشزینب رفت و بعد با کلاه مشکی اومد به طرفم و گفت:اگه دیرتر اومدی سرما نخوری._قربون خواهر قشنگم برم منکلاهو گرفتم و رفتن سراغ پوتینم تا بنداش رو ببندم.بلند شدم و با لبخند ازش خداحافظی کردم و وقتی برگشتم و با صحنه‌ رو به رو مواجه شدم،لبخند رو لبم خشک شد.از جاش بلند شد و سرش رو گرفت پایین.از دوماه پیش که توی مراسم خواهرش دیده بودم،هم لاغرتر شده بود ، هم زیر چشماش گود افتاده بود.زبونم نمیچرخید سلام کنم.بدون هیچ حرفی سرم و انداختم پایین و از جلوش رد شدم و رفتم.~~~~~~~~~~~~~~~~~~نگاهم رو به فرمش که پر کرده بود دادم و بدون اینکه به اون پسره نگاه کنم گفتم:ایمان کشوری،۲۵ ساله فرزند محمدسرم و بلند کردم و گفتم:برای چی میخوای تو سپاه کار کنی؟_هم علاقه دارم هم میخوام مسیر پدرم رو ادامه بدم_پدرتون فرمانده بوده؟_توی سپاه بودن و بعد توی جنگ شهید شدنمکثی کردم و رفتم توی فکر که پسره گفت:هر قسمتی و هرکاری باشه انجام میدم،من پدرم شهید شده تنها مرد خانوده مونم .خواهش میکنمزیر فرم رو امضا کردم و گفتم:برو‌ پیش اقای رسولی بگو بهت بگه باید چیکار کنی،از فردا هم بیا اتاق بقلی کار تو شروع کن.لبخندی از روی خوشحالی و بغض زد و گفت:من ممنونتونم بلند شدم و اونم بلند شد.شونه هاشو گرفتم و تو چشماش زل زدم و گفتم:ما به امثال پدرت و تو فرزند شهید خیلی بدهکاریم..خداحافظی کرد و منم کار هام رو انجام دادم و وسایلم و جمع کردم و راه افتادم سمت خونه.

۱۷:۴۳

#رمان_‌بخاطر‌او#پارت_‌پنجاه‌‌و‌نهم~ادامه‌‌از‌زبان‌برادر‌فاطمه،ایمان~رسیدم خونه و لباسام رو عوض کردم،رفتم پایین و مامان وقتی من رو دید بعد سلام و احوال پرسی،پرسید:چی شد مادر؟_استخدام شدم مامان لبخندی زد و بهم تبریک گفت.یهو یاد سوالی که این چند وقت فکرم رو مشغول کرده بود افتادم،پرسیدم:مامان یه پسر بچه ای تقریبا همسن خودم تو بیشتر عکسام هست،میشناسیش؟ادرسی ازش داری؟_پسر دوست صمیمی‌بابات‌بود،اسمش هم حسین هست،میخوای بری ببینیش؟_آره اگه بشه مامان ادرسش رو بهم داد و بعد اینکه لباس عوض کردم،تاکسی گرفتم و رفتم به اون ادرس.~ادامه‌از‌زبان‌حسین~کلید انداختم و در رو باز کردم رفتم تو حیاط دیدم زینب دوستش چون هوا سرد شده رفتن تو خونه.در رو بستم و وقتی خواستم برم ،صدای زدن در اومد.برگشتم و در رو باز کردم و با دیدن قیافه پسری که امروز استخدامش کرده بودم تعجب کردم.گفتم:شما اینجا چیکار..قبل اینکه حرفم رو ادامه بدم پرید توی بقلم.تعجب کرده بودم،نمیدونستم باید چی بگم ،یه جورایی خشکم زده بود.فهمیدم‌ داره گریه میکنه،ازخودم جداش کردم و اون با گریه گفت:من رو نشناختی؟من ایمانمدوستای صمیمی بودیم باهم یکم فکر کردم و تازه ایمان رو به یاد اوردم،اینقدر که این چند وقت توی فکر فاطمه بودم،کلا همه چی زندگیم به هم ریخته بود.حتی حافظه درست حسابی هم ندارم.توی حیاط نشستیم و شروع کردیم به حرف زدن(ادامه‌از‌زبان‌فاطمه)با اینکه زینب نشون نمی داد،ولی وقتی من رو دید از قیافه اس‌معلوم بود که از دستم کلافه اس..وقتی روسری سبز تیره ای که گلای صورتی داشت رو بخاطر اینکه مشکیم رو دربیارم بهم داد،واقعا از ته دلم ذوق کردم ولی نمیدونم چرا نمیتونستم مشکی رو در بیارم.من رو برد توی اتاقش و روسری رو جلوی آینه سرم کرد.باهمون روسری کنار هم پیتزا خوردیم و حرف زدیم.از زینب و بعد هم از عمو خداحافظی کردم.رفتم توی حیاط شون تا کفشام رو بپوشم که ایمان رو‌دیدمدوتا‌مون جا خورده بودیم.خودمون رو به زینب و حسین معرفی کردیم و بعد باهم رفتیم خونه خاله اینا.توی راه هم ایمان قضیه اینکه چرا اونجا بوده رو برام تعریف کرد.پرش‌زمانی‌به‌چند‌ماه‌بعداز‌زبان‌حسینامروز‌ ۲۴ اسفنده.امروز بالاخره میخوام موضوع علاقه ام به فاطمه رو با بابا و زینب در‌میون بزارم،کلی متوسل شدم،به شهدا مخصوصا شهدای گمنام. کلی دعا کردم کلی روضه خوندم و گریه کردم.امیدوارم بعد از یک سال بالاخره به چیزی که میخوام برسم و فاطمه هم از من خوشش بیاد و با این وصلت موافقت کنه._حاج آقا من باید یه موضوعی رو با شما و زینب در میون بزارم._حسین بابا چی شده؟ چی رو باید با ما درمیون بزاری ؟زینب بهم نگاه میکرد و بابا هم دست به غذا نمی زد تا من حرفم رو بزنم_راستش..نمیدونم چجوری بگم..خب..من..من از یکی..از یکی خوشم اومده

۱۷:۴۶

سلام به دخترای گل:)
امیدوارم حالتون خوبی باشه
رمان قبلی فعلا منحل شده دوست دارید رمان جدید بزارم ؟undefined#مالک

۱۵:۵۵

توی ناشناس بگید آره یا نه و بگید به نظرتون روزی چند پارت بزارمundefined#مالک

https://daigo.ir/secret/9769712839

۱۶:۰۳

سلام بچه هاundefined
یه خبر خوش🥳
با نویسنده. صحبت کردم گفتن اگر بشه روزی یک پارت رو داخل کانال قرار میدن
امیدوارم از خوندنش لذت ببریدundefined
#مالک

۱۶:۳۹

سلام‌به‌دخترای‌قشنگ‌کانال‌مون،‌‌من‌‌ادمین‌‌‌ #درانتظار_او‌ ‌نویسنده‌رمان‌هستم.بابت‌این‌مدت‌غیبتم‌شرمنده‌همتونم،‌کلی‌پیام‌هم‌ازتون‌توی‌این‌مدت‌دریافت‌کردماما‌الان‌پرقدرت‌برگشتم‌تا‌روزی‌یک‌پارت‌‌جذابتر‌و‌باکیفیت‌تر‌رو‌مهمون‌چشمای‌قشنگتون‌بکنمپس‌امیدوارم‌از‌ادامه‌رمان‌لذت‌کافی‌روببرید.undefinedundefinedبرای‌‌خوندن‌قسمت‌اول،‌روی‌پیام‌سنجاق‌شده‌کلیک‌کنید

۱۴:۰۴

#رمان‌_بخاطر‌او#پارت‌_شصتم♥️🖌زینب اول خشکش زده بود بعد جیغی کشید.طبیعی بود میتونستم درک کنم که اگه خودمو جای زینب میزاشتم.فرض کردن اینکه برادر سخت پسندت و کسی که کلا علاقه ای به ازدواح نداشته،بخواد بهت بگه از یکی خوشش اومده چه حالی داره.بابا لبخندی از روی رضایت زد و با مهربونی گفت:حالا کی هست؟ته گلوم خشک شده بود و بزور کلمات رو به‌ زبون میاوردم :دختر.. دختر.. عمو..محمد..زینب با قیافه ای‌ گرفته و با بغض پرسید:فاطمه؟..فاطمه خودمون؟..سرم و تکون دادم.بابا انتخابم رو تایید کرد و توپ و انداخت تو زمین خودم.زینب با گریه بلند شد و رفت‌ توی اتاقش.فقط مونده بود رضایت زینب.بلند شدم و رفتم پشت در اتاقش در زدم و وارد شدم.پشت در نشسته بود و گریه میکرد،نشستم کنارش و گفتم:بعد فوت مامان،با اینکه دیگه پیشمون نبود،ولی وقتی تو بودی انگار مامان بود.تو همه ی این سال ها ما با بودن تو دل مون خوش بود ،هم من و هم بابا.الانم میخوام رضایت مامان و بگیرم.میدونم اونقدر عقلت کامل هست که هر تصمیمی بگیری انگار مامان اون تصمیم رو گرفته.اشکاش رو با دستم پاک کردم،کمی من و من کرد گفت:ولی اگه ازدواج کنی و کلا بری؟_خودت چی فکر میکنی؟مکث کرد و با لبخند گفت:مبارکت باشه داداش قشنگمخنده ای کردم که زینب گفت:حالاخیلی پررو نشو،من همون زینب قبلیم،از امروزم کرم های خواهرشوهرانه ام‌ رو میریزم_چجوری دلت میاد اخه؟_اه اه زن ذلیل بدبخت_زینبببببببدر حالی که بلند میشد گفت:والابخدا،بزا زنت بشه بعد ذلیلش بشو_وایسا ببینم به کی گفتی زن ذلیل؟
ادامه‌دارد..

۱۳:۴۱

#رمان_بخاطر‌او#پارت_شصت‌و‌یکمایمان:از ظهر که حسین بهم زنگ زده بود،فکرم خیلی درگیرش شده بود.وقتی با مامان در میون گذاشتم و تقریبا معلوم بود که دلش رضاست و بهم گفت عصری با فاطمه برم بیرون و یجوری بهش موضوع رو بگمراستش تایم خیلی طولانی اي با حسین رفیق شده بودم،و بااینکه میدونم خیلی پسر باایمان و باخدا و بامعرفت و کلا همه چی تمومه نمیدونم چرا یه حسی داشتم.تو همین فکرا بودم که چشام بسته شد و همه جا تاریک شد..با نوری که از پذیرایی میومد،چشمام رو باز کردم و بلند شدم.لباس پوشیدم و رفتم بیرون،میخواستم برم سمت اتاق فاطمه وه مامان گفت:یکساعته نشسته توی حیاط،تو هم نمیادپالتوی مشکی، و درآوردم و رفتم توی حیاط،وقتی دیدم وسط حیاط نشسته،رفتم کنارش و پالتو رو انداختم دورش..فاطمه:این روزا خیلی دلم هوای بابا رو کرده بود،برای همین او،دم تو حیاط تا بلکه با دیدن درخت و گلای حیاط،کمی از دلتنگیم کاسته بشه چیزی رو دورم حس کردم،برگشتم پالتوی ایمان رو دیدم.وسط افکاری که توشون غرق شده بودم گفت:فاطمه خانوم،پاشو لباساتو رو بپوش باهم بریم بیرون چون حوصله نداشتم گفتم:داداش باشه واسه بعدابالبخند گفت_نه خیرم،رو حرف خان داداشت حرف نمیاری هاا!لبخندی بهش زدم و بلند شدم و رفتم توی اتاقم.یه کت مشکی کوتاه با یه شلوار مشکی پوشیدم و روسری مشکیم روهم با گیره فیکس کردم.گوشیم و برداشتم و وقتی خواستم در رو باز کنم،در باز شد و ایمان اومد داخل
ادامه‌دارد..

۱۴:۰۴

#رمان‌_‌بخاطر‌او#پارت_‌شصت‌و‌دوممن:نمیخواست زحمت بکشی بیای بالا،میومدم پایینایمان:میدونی چی کم داری؟از این حرفش تعجب کردم،روسری به پایینم رو با دقت تو اینه قدی اتاقم نگاه کردم و به نظرم چیری کم نبود، تا اینکه گفت:چشماتو ببندچشمام رو بستم و وقتی که باز کردم باورم نمیشد این منم،توی اون چیزی که از مادرم بهم رسیده بود،خیلی قشنگ تر شده بودم،رنگش تیره بود ولی رنگین کمونی بودنش برام مشخص بودوقتی اون همه زیبایی رو دیدم،اشکم جاری شد.وقتی برگشتم طرف ایمان،از ذوقش منو بقل کرد،منم بهش گفتم:این بهترین کادویی بود که میتونستم از داداشم بگیرم.دست در دست هم با هم از پله ها پایین رفتیم و وقتی مامان چشمش به من افتاد،لبخند زد و بقلم کرد:خیلی خوشحالم،میدونستم‌همچین روزی رو میبینم،روزی که دخترم چیزی که پدرش بخاطر اون شهیده شده رو میپوشه،یعنی همین چادر قشنگت!با خوشحالی از مامان خداحافظی کردیم و با ایمان سوار ماشین شدیم.ایمان اول کنار یک گل فروشی وایساد دسته ای گل رز قرمز گرفت و بعدم کنار یه مغازه وایساد و دوتا بطری گلاب گرفت.نمیدونستم اینا برای چیه،اما وقتی بهم گفت رسیدیم و چشمام رو باز کردم،فهمیدم اومدیم سر خاک بابا.خوشحال شدم،‌که‌ اومدم ‌پیش‌ بابام‌ و‌ متعجب‌ اینکه‌ چرا‌ ایمان‌ منو آورده اینجارفتم کنار مزارش،در گلاب رو باز کردم و کل قبر رو از گلاب پرکردمگل رو گذاشتم روی قبر و با گوشیم شروع کردم به خواندن زیارت عاشورا ایمان هم گفت با اون یکی بطری گلاب،میره بقیه قبور رو میشوره..
ادامه دارد..

۱۴:۲۰

پـٰارت ِ دیگري از رمـٰان بخاطر او^^'!
رضـٰایت ِ خود را، با واڪنش دادن اعلام ڪنید .undefined:)
تـٰا; پـٰارت ِ بعدي صبور بـٰاشید .؛
https://daigo.ir/secret/3409150703

۱۴:۴۳

باسلام‌خدمت‌همگی،‌عصرتون‌بخیرمتشکرم‌از‌تمام‌دوستانی‌که‌نظرات‌زیباتون‌روزحمت‌کشیدین‌ونوشتینخیلی‌‌قشنگ‌بودن‌والبته‌زیادو‌من‌توقع‌اینهمه‌پیام‌رونداشتمچون‌فکر‌نمیکردم‌اینقدرجذبش‌شده‌باشینجواب‌تمام‌پیام‌هادر‌ناشناس‌داده‌شد،‌خصوصا‌اون‌دوستی‌که‌میخواستنمجددا‌پارت‌های‌رمان‌توی‌کانال‌قرار‌بگیرهشرمنده‌من‌امتحاناتم‌شروع‌شده،‌خلی‌هم‌زیادو‌سنگینن،‌به‌امیدخدا‌۲۲‌همین‌ماه‌تموم‌میشه‌و‌مثل‌هرشب‌یک‌قسمت‌،‌مهمان‌چشمای‌قشنگ‌تون‌میشه،انشاالله‌امشب‌یافرداهم،‌با‌۲_۳پارت‌برمیگردم .undefinedundefined

۱۳:۵۹

کانال‌رمان‌[عاشقان حسین♥︎]
به‌نام‌خالق‌عشقundefinedundefined:) #‌رمان_بخاطر‌او #‌پارت_‌بیست‌و‌یکم ادامه داستان از زبان حسین: بعد از رسیدن به اتاق دوست زینب٫در زدیمو و زینب درو باز کرد و گفت: عه داداش اومدین..راستی داداش یه دقیقه کارت دارم و زینب رو به میثم و بعد من کرد‌و بانگاهش بهم فهموند که میثم باید بره من:میثم جان دادا میری یه چیزی بخری بخوریم برای نهار؟ میثم با شنیدن حرف من از طبقه دوم خارج شد و رفت چیزی بخره تا بخوریم من:جانم زینب جان؟ زینب:میگم داداش برا فاطمه داره ملاقاتی میاد مامانش و خاله و شوهر خالش ..و البته پسر خالش من:خب بسلامتی چشمش روشن زینب:حسین مسخره میکنی؟ من:خب خواهر من اره دیگه چیزی شده حالا؟ زینب:میگم شما فقط یکم ملاحظه کن..یه وقت اتفاقی نیوفته من:زینب؟تو منو چه جور ادمی شناختی؟هان؟اصن ببینمت؟ مگه من دعواییم ؟نکنه قاچاقچیم؟راحت باش بگو هر چقدر میخوای بار داداشت کن زینب با دستش زد تو صورتش و گفت: خدا منو مرگ بده اگه همچنین افکاری درباره شما داشته باشم من:خدا نکنه..ولی خواهر‌من یه جوری حرف میرنی انگار ادم میکشم زینب:خدا اون ‌روزو میاره کمی سکوت بینمون برقرار شد که بریم داخل اتاق...به میثمم زنگ‌ زدم تا اونم بیاد بالا.. بقیه داستان از زبان فاطمه: زینب و حسین و میثم اومدن داخل و حسین و میثم باهم مشغول شدن و من و زینبم باهم.. زینب میخواست از جاش بلند شه و ساندویچ هایی که میثم خریده بود رو بیاره که کسی در اتاقو زد... قلبم هری ریخت پایین..تپش قلب گرفتم..دستام شروع به عرق کردن کرد..انگار همه متوجه صدای تند تند زدن قلبم شده بودن حسین و میثم از یه طرف از رفتار من تعجب کردن و زینبم از یه طرف میثم:مهمون دارین؟ حسین اروم در گوش میثم گفت: ملاقاتی درستشه برادر زینب از طرف یخچال به سمت در رفت و در رو باز کرد..درست بود..مامان و خاله سمیه و عمو محسن و البته ..سعید بودن
پارت‌بیست‌یکم‌:جهت‌پیام‌دوست‌گلمون‌که‌میخواستن‌این‌قسمت‌وقسمت‌های‌بعدیش‌رواز‌اینجابخونن.

۱۴:۰۰

کانال‌رمان‌[عاشقان حسین♥︎]
به‌نام‌خالق‌عشقundefinedundefined:) #رمان_بخاطر‌او #پارت_‌سی‌و‌نهم دوزانو افتادم رو زمین،به سختی گفتم: حالش چطوره؟ روی پای راستش زانو زد و سرش و انداخت پایین گفت: حالشون خوبه نگران نباشید اشکام سرازیر میشدن،خدایا من زهرامو از تو میخوام..من خواهرم رو از تو میخوام خدا.. اشکام و پاک کردم و گوشیم رو روشن کردم و زنگ زدم به خونه خاله فرشته جواب نداد.زنگ زدم به پسر خالم،امیر حسین(ما خواهر‌رو برادر رضایی بودیم)سه تا بوق خورد و جواب داد. _الو سلام _علیک السلام خواهر گل اشکام سرازیر شد و با هق هق گفتم: امیر حسین..امیر حسین خودتوبرسون اون بدبخت هم که گیج و نگران شده بود،گفت:اروم باش اروم باش..چیشده؟ من:زهرا..زهرا _زهرا چییی؟ _تصادف کرده..میتونم ازت خواهش کنم با خاله اینا بیاین پیش مامان؟ _باشه باشه هول نکن ما الان میایم خونتون ،فقط بگو کدوم بیمارستان بعدش بیام؟ رو کردم به حسین:کدوم بیمارستان؟ _بقیة‌الله من:بقیة الله _باشه میام خداحافظ _خداحافظ اشکام و پاک کردم و حالت معمولی گرفتم.رفتم داخل خونه و دیدم مامان حمومه،پس بلند گفتم: مامان من دارم میرم بیرون دنبال زهرا خاله فرشته اینا هم دارن میان ‌کتونی پوشیدم و بدون توجه به حسین که نگران و سربه زیر توی حیاط منتظر من وایساده بود از خونه رفتم بیرون و خواستم سوار شم که حسین گفت:میرسونمتون بی هیچ حرفی طرف شاگرد نشستم و حسین سوار شد و شروع کرد به رانندگی.وسط راه وایساد و رفت اب و کمپوت و ابمیوه خرید.توی راه زیارت عاشورا خوندم،ایة‌الکرسی خوندم هر چی بلد بودم خوندم تا حال زهرا خوب باشه..یه لحظه هم نمیتونستم به نبود زهرا فکر کنم..وقتی رسیدیم سریع پیاده شدم و با حسین رفتیم داخل. رفتیم دم پذیرش و رو به خانمی که پشت میز بود گفتم:ببخشید سلام خسته نباشید،ماهمراه خانم زهرا کشوری هستیم،باهامون تماس گرفته بودید _نسبت شما با خانوم کشوری؟ _خواهرشون هستم _پس کجایید شما خانوم کشوری؟از صبح منتظرتونیم
سلام‌خدمت‌دوستان‌عزیزم،من‌‌شرمندتونم‌متاسفانه‌امتحانات‌شروع‌شده‌و‌بشدت‌هم‌سخت،انشااللهاز‌هفته‌دیگه‌،به‌روال‌قبل‌برمیگردیمشماهم‌مابقی‌پارتهارو‌لایک‌کنیدتا‌باپارت‌های‌خفن‌تر‌برگردم‌‌پیشتونundefinedپارت‌سی‌و‌نهم‌جهت‌اطلاع‌
دوست‌عزیزمون

۱۵:۲۶